1- هشام بن حكم گويد: در مصر زنديقى بود كه از امام صادق (ع) چيزها (در مسائل علمى) به او رسيده بود، به مدينه آمد تا با آن حضرت مناظره كند، در مدينه به آن حضرت بر نخورد، به او گفتند به مكه رفته است، او هم به مكه آمد، ما با امام صادق (ع) بوديم و در حال طواف كه همراه آن حضرت بوديم، آن زنديق به ما برخورد، نامش عبد الملك بود و كنيهاش ابو عبد الله.
در همان حال طواف، شانه به شانه حضرت زد و امام به او فرمود:
نامت چيست؟ گفت: نامم عبد الملك. فرمود: كنيهات چيست؟
گفت: ابو عبد الله امام به او گفت: اين ملكى كه تو بنده او هستى بگو بدانم از ملوك زمين است يا از ملوك آسمان؟ و به من بگو پسرت بنده خداى آسمان است يا خداى زمين؟ هر جوابى دارى بده تا محكوم شوى.
هشام گويد: به آن زنديق گفتم: گفتار او را رد نمىكنى؟
گويد: سخن زشتى گفتم (گفته مرا زشت شمرد خ ل). امام
صادق (ع) به او فرمود: چون از طواف فارغ شدم پيش من بيا. و پس از فراغ از طواف، آن زنديق حضور امام ششم (ع) رسيد و جلوى آن حضرت نشست و ما هم گرد آن حضرت بوديم.
متن مصاحبه امام (ع) با زنديق امام: تو مىدانى كه زمين زير و زبرى دارد؟
زنديق: آرى.
امام: زير زمين رفتى؟
زنديق: نه.
امام: پس چه مىدانى زير زمين چيست؟
زنديق: نمىدانم ولى به گمانم كه زير زمين چيزى نيست.
امام: گمان، اظهار درماندگى است نسبت به چيزى كه نتوانى يقين كنى. به آسمان بالا رفتى؟
زنديق: نه.
امام: مىدانى در آن چيست؟
زنديق: نمىدانم.
امام: از تو عجب است كه نه به مشرق رسيدى و نه به مغرب، نه به زير زمين فرو شدى و نه به آسمان بالا رفتى و نه به آنجا گذر كردى تا بفهمى چه آفريدهاى دارند و تو منكر هر چه در آنها است هستى، آيا خردمند چيزى را كه نداند منكر آن شود؟!! زنديق: هيچ كس جز تو با من اين سخن را نگفته است.
امام: پس تو در اين شك دارى، شايد كه آن همان باشد و شايد هم نباشد.
زنديق: شايد همين طور است.
امام: اى مرد، كسى كه نمىداند، دليلى بر كسى كه مى
داند ندارد، اى برادر مصرى نادان كه دليلى ندارد، از طرف من اين نكته را خوب بفهم كه ما هرگز در باره خدا ترديدى نداريم، مگر نبينى خورشيد و ماه و شب و روز فرود شوند و بىاشتباه و كم و بيش برگردند؟ ناچار و مسخرند، جز مدار خود مكانى ندارند، اگر مىتوانستند مىرفتند و بر نمىگشتند، اگر ناچار نبودند چرا شب روز نمىشد و چرا روز شب نمىشد.
اى برادر اهل مصر، به خدا مسخرند و ناچارند كه به وضع خود ادامه دهند و آنكه آنها را مسخر و ناچار كرده است از آنها محكمتر و حكيمتر و بزرگتر است.
زنديق: درست مىفرمائيد.
امام: اى برادر مصرى، به راستى آنچه را شما بدو گرويدهايد و گمان مىكنيد كه دهر است، اگر دهر است كه مردم را مى برد، چرا آنها را بر نمىگرداند؟ اگر آنها را بر مىگرداند چرا نمى برد؟ (يعنى چون دهر شعور و حكمت ندارد اگر مؤثر باشد بايد افعال صادره از او مختل باشد بجاى ايجاد اعدام كند و بجاى اعدام ايجاد زيرا ترجيح بين آنها را نفهمد).
اى برادر مصرى، همه ناچارند، راستى چرا آسمان افراشته است و زمين هموار و زير پا نهاده است، چرا آسمان بر زمين نيفتد و زمين بالاى طبقات آسمان فرو نمىرود و به هم نمىچسبند و كسانى كه در آنها هستند به هم نمىچسبند؟
زنديق: خدا پرورنده و سيد آنها نگهشان داشته.
گويند آن زنديق به دست امام صادق (ع) مؤمن شد، حمران عرض كرد: قربانت، اگر زنادقه به دست شما ايمان آرند كفار به دست پدرت مسلمان مىشدند. آن تازه مؤمن به امام عرض كرد:
مرا به شاگردى خود بپذير، امام به هشام بن حكم فرمود: او را با خود دار، هشام او را تعليم داد (هشام معلم ايمان اهل شام و مصر بود) و به خوبى پاك عقيده شد تا جايى كه امام صادق (ع) او را پسنديد. 2- احمد بن محسن ميثمى گويد: من پيش منصور طبيب بودم و او به من گزارش داد كه يكى از رفقاى من گفت من و ابن ابى العوجاء و عبد الله بن مقفّع در مسجد الحرام بوديم، ابن مقفّع گفت: اين مردم را مىبينيد (با دست به طوافگاه اشاره كرد) در ميان اينان كسى نيست كه نام آدمى را شايان او دانم جز اين شيخ كه نشسته است (مقصودش ابو عبد الله امام جعفر صادق (ع) بود) اما ديگران يك مشت اوباش و اراذلند و جزء بهائم. ابن ابى العوجاء به او گفت: چطور اين نام را شايان اين شيخ دانى نه اينان؟
گفت: براى آنكه نزد او چيزى ديدم كه نزد ديگران نديدم، ابن ابى العوجاء گفت: بايد گفته تو را آزمايش كرد در باره او. گويد:
ابن مقفّع به او گفت: مبادا اين كار را بكنى كه مىترسم رشتهاى كه در دست دارى تباه كند، گفت: اين نظر را ندارى ولى مىترسى نظرى كه در باره او دادى و مقامى كه او را شايسته آن دانستى نزد من سست و پوچ گردد، ابن مقفّع گفت: اگر اين تو هم را در باره من دارى برخيز نزد او برو ولى تا مىتوانى از لغزش خوددارى كن و زبان خود را نگهدار و مهار از دست مده كه تو را دربند كند. آنچه بر خود و ديانت دارى بر او عرضه كن (نشانى گذار خ ل) گويد:
ابن ابى العوجاء برخاست حضور امام رفت و من و ابن مقفّع به جاى خود نشستيم.
چون ابن ابى العوجاء نزد ما برگشت، گفت: اى پسر مقفّع واى بر تو، اين آقا از جنس بشر نيست، اگر روحى در اين جهان مجسم شده و هر گاه خواهد در كالبد خود را هويدا كند و هر گاه خواهد روحى ناپيدار گردد، اين آقا است. به او گفت: چطور؟
گفت: من پيش او نشستم و چون حاضران همه رفتند بىپرسش من سخن آغاز كرد و فرمود:
اگر حقيقت همان است كه اينان گويند و بىترديد حقيقت همان است كه آنها گويند (يعنى طوافكنندگان) آنها به سلامت رستند و شما هلاكيد و اگر حق اين است كه شما مىگوئيد و مسلما چنين نيست، در اين صورت شما و آنها يكسانيد. من گفتم: خدايت رحمت كناد، ما چه مىگوئيم و آنها چه گويند؟ گفته ما و آنها يكى است. فرمود:
چگونه گفته تو و گفته آنها يكى است با اينكه آنها معتقدند معادى دارند و ثواب و عقابى، و عقيده دارند كه در آسمانها معبودى است و آسمانها آباد و معمورند به وجود ساكنان خود. شما معتقديد كه آسمانها ويرانند، و كسى در آنها نيست. گويد: من اين فرصت را غنيمت دانستم و به او عرض كردم: اگر راست گويند كه آسمان خدائى دارد چه مانعى دارد كه خود را به خلقش عيان سازد و آنها را به پرستش خود بخواند تا دو شخص از آنها هم اختلافى نكنند؟ چرا خود در پرده شده است و رسولان را براى دعوت خلقش گسيل داشته؟ اگر به شخص خود قيام به دعوت مىكرد مؤثرتر بود براى ايمان مردم به او.
فرمود: واى بر تو چطور موجودى نسبت به تو در پرده است با اينكه قدرت خود را در وجود شخص خودت به تو نموده است؟
پيدا شدى و چيزى نبودى، بزرگت كرده با اينكه خرد بودى، توانايت نموده پس از اينكه ناتوان بودى و باز هم پس از توانائى ناتوانت كرده، بيمارت كرده پس از تندرستى و تندرستت كرده پس از بيمارى، خوشدلت كند پس از خشم و به خشمت آرد پس از خوشدلى، و اندوهت دهد پس از شادى و شادى پس از اندوه، مهرت دهد بعد از دشمنى و دشمنى پس از مهر، به تصميمت آرد پس از سستى و به سستى اندازدت پس از تصميم، به خواست آردت پس از نخواستن و به بد داشتن پس از خواستن، رغبت به تو بخشد پس از هراس و هراس پس از رغبت، اميدت دهد پس از نوميدى و نوميدى پس از اميد، آنچه در وهمت نيست به خاطرت آرد و آنچه در خاطر دارى از آن محو كند.
پى در هم قدرت نمائيهاى خدا را كه در وجود خود من بود برشمرد و نتوانستم جوابى بدهم تا آنجا كه معتقد شدم در اين گفتگوئى كه ميان ما جارى است محققا او پيروز است و حق با او است. (در سند ديگر اين قسمت را به حديث ابن ابى عوجاء اضافه دارد). (اين قسمت اضافى در پارهاى نسخ خطى هست كه ما داريم و شيخ صدوق هم در توحيد آورده به نقل از على بن محمد بن حمران دقاق از محمد بن يعقوب كلينى، مجلسى هم در مرآت العقول به شرح اين قسمت اضافه پرداخته) (نقل از پاورقى طبع طهران مصحح آقاى ميرزا على اكبر غفارى).
گويد: ابن ابى العوجاء روز ديگر حضور امام صادق (ع) رفت و خاموش نشست و دم نزد، امام به او فرمود: گويا آمدى قسمتى از گفتگوئى كه داشتيم اعاده كنى؟ عرض كرد: يا بن رسول الله مقصودم همين است. امام فرمود: چه بسيار شگفت آور است كه
تو خدا را منكرى و مرا پسر رسول خدا مىخوانى؟ عرض كرد:
اين بر سبيل عادت بود (نه عقيده). امام فرمود: مانع سخن گفتن تو چيست؟ عرض كرد: از جلال و هيبت شما زبانم در برابر شما ياراى سخن ندارد، من همه دانشمندان را ديدم، با همه متكلمان بحث كردم، هرگز هيبتى چنين در دلم نيفتاده است! فرمود: آرى چنين است ولى من در پرسش را به روى تو مىگشايم، توجه كن، به او فرمود: تو را ساختهاند يا موجودى نساختهاى؟ گفت: من ساخته نيستم. امام فرمود: براى من شرح بده اگر مصنوع و ساخته آفريننده اى بودى چه وصفى داشتى؟. عبد الكريم مدتى سر به گريبان شد و پاسخى نداشت و خود را با چوبى كه پيشش بود به بازى گرفت و مىگفت: دراز و پهن و عميق و كوتاه و متحرك و ساكن است، همه اينها صفت آفريدهها است!. امام فرمود: در صورتى كه تو صفت مصنوعات را جز اينها ندانى بايد خود را ساخته و مصنوع بدانى، زيرا در خودت اين امور را درك مىكنى. عبد الكريم گفت: از من سؤالى كردى كه هيچ كس پيش از تو از من نكرده است و بعد از تو هم مانند آن را از من نمىكند.
امام (ع) فرمود: فرض كن مىدانى كسى پيش از اين از تو نپرسيده است چه ميدانى كه بعد از اين هم از تو نپرسند، بعلاوهاى عبد الكريم تو گفتار خود را نقض كردى، زيرا تو معتقدى كه همه چيز از نخست برابر است، چطور در اشياء تقديم و تأخير قائل شدى؟.
سپس امام فرمود: اى عبد الكريم، توضيح بيشترى به تو بدهم، بگو اگر يك كيسه جواهر دارى و كسى به تو گويد در اين كيسه اشرفى طلا هم هست و جواب دهى نيست و بگويد آن دينار
غير موجود را برايم توصيف كن و تو وصف آن را ندانى تو را رسد كه ندانسته بگوئى اشرفى در ميان كيسه نيست؟ گفت: نه.
امام (ع) فرمود: سراسر جهان بزرگتر و درازتر و پهنتر از يك كيسه است، شايد در اين جهان مصنوعى باشد كه ساخته خدا است چون تو نمىتوانى مصنوع را از غير مصنوع تشخيص بدهى. عبد الكريم در جواب ماند و بعضى از يارانش به اسلام گرويدند و بعضى با او ماندند.
روز سوم خدمت امام آمد و عرض كرد: من مىخواهم پرسش متقابلى به شما عرضه دارم، امام فرمود: از هر چه خواهى بپرس. گفت: دليل بر حدوث اجسام چيست؟
فرمود: من هيچ جسم خرد و درشتى در اين جهان درك نمى كنم جز اينكه در صورت پيوست مثلش به آن بزرگتر مىشود و تغيير حقيقت شخصيه خود را مىدهد، اين موضوع زوال و انتقال از حالت اولى است و اگر جسم قديم بود زوال و تحولى نمىپذيرفت، زيرا چيزى كه زوال پذيرد و حالى به حالى شود رواست كه يافت شود و نابود گردد، وجودش پس از نبود عين حدوث است، بودنش در ازل عين نيستى او است (زيرا فرض تحول شده و صورت جديده در ازل نبوده است) و هرگز صفت ازليت و عدم حدوث و قدم در يك چيز جمع نگردد.
عبد الكريم گفت: فرض كن از نظر جريان دو حالت خردى و درشتى و فرض دو زمان چنانچه فرمودى و استدلال كردى حدوث اجسام را دانستى ولى اگر همه چيز به همان حال خردى مى ماند از چه راه شما دليل بر حدوث آن داشتى؟ امام (ع) فرمود:
1- ما روى همين عالم موجود كه خردها درشت مىشوند
گفتگو داريم و اگر آن را از ميان برداريم و عالم ديگرى كه تو مى گوئى به جاى آن گذاريم دليل روشنترى است بر حدوث، زيرا دليلى بهتر و روشنتر بر حدوث عالم از اين نيست كه ما آن را از بن برداريم و عالم ديگر به جاى آن گذاريم ولى باز هم روى فرض خودت هم جوابت را مىدهم.
2- اگر همه چيز اين عالم جسمانى به حال خردى هم بپايد اين فرض صحيح است كه اگر بر هر خردى مثل آن افزوده شود بزرگتر خواهد شد، همين صحت امكان تغيير وضع، آن را از قدم بيرون آورد چنانچه تغيير و تحول آن را در حدوث كشاند. ديگر دنبال اين سخن چيزى ندارى اى عبد الكريم حرفت تمام شد.
عبد الكريم درماند و رسوا شد.
در سال آينده ابن ابى العوجاء در حرم مكه به امام (ع) برخورد و يكى از شيعيان آن حضرت به وى عرض كرد: راستى ابن ابى العوجاء راه مسلمانى گرفته است؟ امام (ع) فرمود: او كوردلتر از اين است كه مسلمان شود و چون چشمش به امام افتاد گفت: اى آقا و مولاى من. امام به او فرمود: براى چه اينجا آمدى؟ گفت: براى عادت بدن و همراهى روش كشور و براى تماشاى جنون و ديوانگى اين مردم كه سر تراشند و سنگ پرانند.
امام فرمود: اى عبد الكريم، تو هنوز به سركشى و گمراهى خود هستى، خواست شروع به سخن كند، امام فرمود: در حال حج جدال روا نيست و رداى خود را از دستش كشيد و فرمود: اگر واقع مطلب آن است كه تو گوئى (با اينكه آن نيست كه تو گوئى) ما و تو هر دو نجات يافتيم و اگر واقع مطلب اين است كه ما معتقديم (و همين طور هم هست) ما نجات يافتيم و تو هلاك شدى. عبد
الكريم رو به همراهان خود كرد و گفت: دلم دردى گرفت، مرا برگردانيد، او را برگردانيدند و در منزل مرد، خدايش نيامرزاد. 3- محمد بن عبد الله خراسانى خادم امام رضا (ع) گويد:
مردى از مادىها شرفياب حضور امام (ع) شد و جمعى هم نزد آن حضرت بودند، امام رضا (ع) به او فرمود: آهاى مرد بگو بدانم اگر عقيده شما درست باشد با اينكه درست نيست آيا ما و شما هم سود و برابر نيستيم؟ آنچه نماز خوانديم و روزه داشتيم و زكاة پرداختيم و اقرار كرديم زيانى به ما ندارد؟ آن مرد خاموش ماند و پاسخى نداد، باز امام فرمود: ولى اگر عقيده ما درست باشد و مسلما درست است، چنين نيست كه شما هلاك شديد و نجات يافتيم؟
آن مرد گفت: (خدايت رحمت كناد) به من بفهمان، خدا چگونه است و كجا است؟
امام: واى بر تو، اين فكرى كه دنبالش رفتى غلط است، خدا با خلق ماده (كه در مكان بوده) مكان را تحقق بخشيده و خود در مكان نيست، او است كه چگونگى را پديد آورده و چگونگى در وى نيست، او را نتوان به چگونگى و به جايگاه شناخت، به هيچ حسى درك نشود و با چيزى سنجيده نگردد.
آن مرد: در صورتى كه به هيچ چيزى درك نشود چيزى نيست و واقعيتى ندارد.
امام: واى بر تو، چون حواس تو از ادراك وى درماندهاند، منكر پروردگاريش شدى ولى به دليل اينكه حواس ما از ادراك او درمانده يقين كرديم كه او پروردگار ما است و بر خلاف همه چيزها است كه آنها را به حواس خود درك كنيم.
آن مرد: به من بگو از چه زمانى بوده است.
امام: تو به من بگو از چه زمانى نبوده است تا من بتوانم بگويم از چه زمانى بوده است.
آن مرد: دليل بر وجود او چيست؟
امام: چون من تن خود را بنگرم و توانا نيستم كه در طول و عرضش كم و زيادى كنم و همه بديها را از آن دور كنم و هر سودى را براى آن جلب كنم، دانستم كه اين ساختمان وجودم سازنده دارد و به او اعتراف كردم، با اينكه مىبينم گردش چرخ به توانائى او است و هم پيدايش ابرو گردش باد و چرخش خورشيد و ماه و ستارهها و آيات شگفت آور و روشن ديگر را و دانستم كه براى اين وضع منظم حسابگر ايجادكنندهاى است. 4- عبد الله ديصانى از هشام بن حكم پرسيد و به او گفت:
تو را پروردگارى است؟ گفت: آرى.
ديصانى: توانا است؟
هشام گفت: آرى، قادر است و قاهر.
ديصانى: مىتواند دنيا را در يك تخم مرغ جاى دهد به وضعى كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه دنيا كوچك گردد.
هشام: به من مهلت جواب بده.
ديصانى: من تا يك سال به تو مهلت دادم.
هشام مسافرت كرد، سوار شد و خدمت امام صادق (ع) رسيد، اجازه ورود خواست و به او اجازه دادند و شرفياب شد و عرض كرد: يا بن رسول الله، عبد الله ديصانى يك مسألهاى برايم طرح كرده كه در آن جز به شما و خدا پناهى نيست. امام (ع) فرمود: چه از تو پرسيده؟ گفت: چنين و چنان گفته است.
امام: اى هشام حواس تو چند تا است؟
هشام: پنج تا.
امام: كدام يك آنها از همه كوچكتر است؟
هشام: ديده من، كه همه چيز را مىبيند.
امام: اندازه مركز ديد چشم تو چه قدر است؟
هشام: به اندازه يك عدس يا كمتر از آن.
امام: به پيش روى و بالاى سرت بنگر و به من بگو چه مى بينى. هشام: آسمان و زمين و خانهها و كاخها و بيابانها و كوهها و نهرها مىبينم.
امام: آنكه قادر است آنچه را كه تو مىبينى در يك عدس يا كمتر از آن در آورد، قادر است كه همه دنيا را در يك تخم مرغ جاى دهد با اينكه نه دنيا كوچك شود نه تخم مرغ بزرگ گردد.
هشام به رو افتاد و دست و سر و پاى امام را بوسيد و عرض كرد: مرا بس است يا بن رسول الله. و به منزل خود برگشت و فردا ديصانى نزد او رفت و گفت: اى هشام آمدم سلامى بدهم و نيامدم پاسخ پرسش خود را بگيرم. هشام گفت: اگر به درخواست پاسخ هم آمدى، اين جواب تو است (بيانات امام را به او گفت). ديصانى از منزل هشام بيرون آمد و در خانه امام صادق (ع) رفت و اجازه ورود خواست، به او اجازه دادند و وارد شد و چون نشست عرض كرد: اى جعفر بن محمد، مرا به معبودم رهنمائى كن. امام فرمود:
نامت چيست؟ تا اين جمله را شنيد برخاست و بيرون رفت، يارانش به او گفتند: چرا نام خودت را به او نگفتى؟ گفت: اگر به او مى گفتم نامم عبد الله است (بنده خدا) مىگفت: اين كيست كه تو بنده او هستى؟ گفتند: باز گرد حضور او و بگو از پرسيدن نامت
صرف نظر كند و تو را به معبودت رهنمائى كند، خدمت حضرت برگشت و گفت: اى جعفر بن محمد، از نامم مپرس و به معبودم رهنمائى كن. امام به او فرمود: بنشين، در اين ميان پسر بچهاى تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مىكرد، امام به آن پسرك گفت: اين تخم مرغ را به من بده، آن را به وى داد.
امام به او فرمود: اى ديصانى، اين تخم مرغ قلعهاى است دربسته، پوست كلفتى دارد و زير آن پوست بسيار نازكى است و زير آن پوست نازك، طلائى است روان و نقرهاى آب شده نه طلاى روان به نقره آب شده مىآميزد و نه نقره آب شده به طلاى روان، اين تخم مرغ به حال خود است نه يك مصلحى از درون آن برآيد و بهى آن را گزارش دهد و نه مفسدى درونش رود و از تباهى آن گزارش دهد، نمىتوان دانست براى توليد نر آفريده شده است يا ماده، با اين حال مىشكافد و مانند طاوسهاى زيبا و رنگارنگ بيرون مىدهد، تو براى آن مدبرى درك مىكنى؟
گويد: ديصانى دير زمانى سر بزير افكند و سپس سر برداشت و گفت:
أشهد أن لا اله الّا اللَّه، گواهم كه جز خدا شايسته پرستشى نيست، تنها است شريك ندارد، گواهم كه محمد (ص) بنده و رسول او است و تو به راستى امام و حجت بر خلقش هستى و من از راهى كه مىرفتم باز گشتم. 5- هشام بن حكم در ضمن حديث از زنديقى كه خدمت امام صادق (ع) رسيده نقل كرده است كه: امام صادق (ع) در ضمن بياناتش فرمود:
اينكه تو مىگوئى دو مبدأ وجود دارد از اين بيرون نيست كه
يا هر دو قديمند و توانا، يا هر دو قديمند و ضعيف، يا يكى توانا است و ديگرى ناتوان اگر هر دو توانايند چرا هر كدام به دفع ديگرى نپردازند و خود را بىهمتا نسازند در تدبير جهان، اگر بگوئى يكى توانا است و ديگرى ناتوان ثابت شود كه همان توانا خدا است و آن ناتوان درمانده خدا نيست.
اگر تو بگوئى كه آنها دوتايند- يا از هر جهت يگانهاند يا از هر جهت جدايند و امتياز از هم دارند، وقتى ملاحظه مىكنيم مى بينيم خلقت رشته منظمى دارد و گردون گردش يك نواختى و تدبير يكسان است و شب و روز و خورشيد و ماه را هم مىبينيم. درستى كار و تدبير، هم آهنگى جريان هستى دلالت دارند كه مدبر يكى است.
باز هم اگر تو مدعى دو مبدأ آفرينش گردى بر تو لازم شود رخنهاى ميان آنها معتقد شوى تا دو باشند، اين رخنه خود مبدأ سومى گردد قديم، و بايد به سه مبدأ قديم معتقد شوى و اگر به سه مبدأ معتقد شدى لازم است دو رخنه ميان اين سه باشد و سه پنج مى شود و به همين تقرير شماره بالا مىگيرد تا از كثرت به لا نهايت رسد.
هشام گويد: آن زنديق به پرسش خود ادامه داد و گفت: چه دليلى بر وجود خداى يگانه است؟ امام فرمود: وجود افعال دليل است كه سازندهاى آنها را ساخته، ندانى كه چون به ساختمان محكمى نگاه كنى كه ساخته شده مىدانى بنّائى داشته و گر چه تو خود بنّا را نديدهاى و مشاهده نكردهاى.
زنديق: حقيقت آن خداى يگانه چيست؟
امام: چيزى است بر خلاف هر چيز ديگر كه ديدى و درك
كردى، گفته مرا به اين برگردان كه يك معنائى اثبات مىكند و مىفهماند كه او چيزى است واجد حقيقت هستى جز اينكه جسم نيست، صورت نيست، محسوس نيست، قابل ستايش نيست، در حواس خمسه نيايد، اوهام دركش نكنند، گذشت روزگارها از او نكاهد و گذشت زمانها او را ديگرگون نسازد. 6- امام باقر (ع) فرمود: براى صاحبدلان در شناختن حق بس است همان آفريدگان پروردگار مسخر، و تسلط پروردگار قاهر، و جلال پروردگار ظاهر، و نور پروردگار كه خيرهكننده است و برهان پروردگار راستگو و آنچه از اعتراف به حضرت او به زبان بندگان گذرد و آن همه شرايع و تعليماتى كه به وسيله رسولان فرستاده و آنچه دليل بر پروردگار بر بندگان فرود آمده.