[امام محمد باقر (ع)]
باب ولادت ابى جعفر محمد بن على (ع)
پابو جعفر امام باقر (ع) سال پنجاه و هفت متولد شد و سال 114 كه پنجاه و هفت سال داشت، وفات كرد، در قبرستان بقيع مدينه كنار قبر پدرش على بن الحسين (ع) به خاك سپرده شد، مادرش ام عبد الله دختر حسن بن على بن ابى طالب بود عليهم السلام و على ذريتهم الهاديه.پ- 1- ابى الصباح از امام باقر (ع) فرمود: مادرم زير ديوارى نشسته بود، آن ديوار شكست، ما آوار نگونسارى سختى را شنيديم، مادرم با دست خود اشاره كرد و گفت: نه، به حق مصطفى، خدا به تو اجازه نداده كه بر من فرود آئى، آن ديوار ميان جو آويزان ماند تا مادرم از زير آن گذشت، و پدرم صد اشرفى از طرف او صدقه داد.
ابو الصباح گويد: امام صادق (ع) روزى جده خود، مادرش پدرش را ياد كرد و فرمود: صدّيقه بود و در خاندان امام حسن (ع) زنى چون او ديده نشد.پ 2- امام صادق (ع) فرمود: جابر بن عبد الله انصارى آخر
پفردى بود كه از اصحاب رسول خدا (ص) زنده بود و او مردى بود كه تنها، دل به ما خانواده داشت، و در مسجد رسول خدا (ص) مىنشست و عمامه سياهى روى سر مىانداخت و فرياد مىزد يا باقر العلم، يا باقر العلم، مردم مدينه مىگفتند: جابر هذيان مىگويد، مىگفت: نه به خدا من هذيان نمىگويم ولى از رسول خدا (ص) شنيدم، مىفرمود به من كه: تو درك مىكنى مردى از خاندان مرا، كه نامش نام من است، و شمائل او شمائل من است، مىشكافد دانش را شكافتنى، اين است كه مرا وادار مىكند بدان چه مىگويم.
فرمود: در اين ميانه يك روز جابر در يكى از راههاى مدينه مىرفت و به گذر گاهى گذشت كه در آن، مكتب خانهاى بود و در آن محمد بن على (ع) حاضر بود، چون او را ديد، گفت: اى پسر، پيش آى و رو به من كن، به او رو كرد و سپس گفت: به من پشت كن، به او پشت كرد، سپس جابر گفت: سوگند بدان كه جانم به دست او است، اين شمائل، شمائل رسول خدا (ص) است.
اى پسر، چه نام دارى؟ گفت: نامم محمد بن على بن الحسين است، جابر به او رو كرد و سرش را مىبوسيد و مىگفت: پدر و مادرم به قربانت، رسول خدا (ص) به تو سلام مىرساند و اين را مىگفت، فرمود: محمد بن على (ع) هراسان نزد پدرش برگشت و به او گزارش داد، پدرش فرمود: راستى جابر اين كار را كرد؟ گفت:
آرى، فرمود: پسر جانم، در خانه خود بنشين و پاى بند به آن باش، و جابر هر بامداد و پسين نزد او مىرفت و اهل مدينه مىگفتند:
وا عجبا، جابر كه تنها باقيمانده اصحاب رسول خدا (ص) است، هر روز صبح و پسين نزد اين پسر بچه مىآيد.
طولى نكشيد كه على بن الحسين (ع) در گذشت و محمد بن
پعلى براى احترام صحبت پيغمبر، نزد جابر مىرفت، فرمود: آن حضرت به مسند تعليم نشست و از طرف خدا تبارك و تعالى براى مردم حديث مىگفت، مردم مدينه گفتند: ما جري ترى از اين نديديم، چون ديد چنين مىگويند، از رسول خدا (ص) براى آنها باز مىگفت، مردم مدينه گفتند: ما هرگز دروغگوتر از اين نديديم براى ما از كسى كه او را نديده باز مىگويد، چون دانست كه چه مىگويند، از جابر بن عبد الله براى آنان بازگو مىكرد و او را تصديق مىكردند، با اينكه خود جابر نزد او مىآمد و از او مىآموخت.پ 3- از ابى بصير گويد: خدمت امام باقر (ع) رسيده و گفتم به او: شما وارثان رسول خدائيد (ص)؟ فرمود: آرى، گفتم: رسول خدا (ص) وارث همه پيمبران بود و هر چه را مىدانستند، مىدانست؟
به من فرمود: آرى، گفتم: شما مىتوانيد مردهها را زنده كنيد و كور مادر زاد و پيس را درمان كنيد؟ فرمود: آرى به اذن خدا، سپس به من فرمود: نزديك من بيا اى ابا محمد، نزديكش رفتم و دستى به روى من كشيد و بر دو چشمم ماليد، من خورشيد و آسمان و زمين و خانهها و هر چه در شهر بود ديدم، فرمود: مىخواهى چنين باشى و مانند مردم ديگر در روز قيامت مسئول باشى؟ يا مىخواهى به حال نابينائى برگردى و يكسر به بهشت روى؟ گفتم: بر مىگردم به حالى كه بودم، دستى به چشمم كشيد و برگشتم بدان چه بودم، پس اين را براى ابن ابى عمير باز گفتم، گفت: من گواهم كه اين سخن
درست است چنانچه اين روز روشن درست است.پ 4- از محمد بن مسلم، گويد: روزى خدمت امام باقر (ع) بودم به ناگاه يك جفت ورشان (نوعى كبوتر) بر ديوار نشستند (بر آن حضرت نشستند خ ل) و بغبغو كردند. امام باقر (ع) تا يك ساعت به سخن آنها پاسخ مىداد، سپس به هوا برخاستند و چون بر ديوار پريدند، آن كبوتر نر ساعتى گرد ماده بغبغو كرد و سپس پرواز كردند.
پس من گفتم: قربانت، اين پرنده چه بود؟ فرمود: اى پسر مسلم، هر چه خدا آفريده، از پرنده و جاندار يا هر چه روح دارد از آدمى زاده براى ما شنواتر و فرمانبرترند، اين كبوتر نر به ماده خود بد گمان شده بود و ماده، سوگند خورده بود كه خلافى نكرده و گفته بود رضايت به حكم محمد بن على (ع) دارى؟ به حكم من تراضى كرده بودند، من به اين كبوتر گفتم: تو ستمكارى در اين تهمت نسبت به او، و او هم ماده خود را تصديق كرد.پ 5- از ابو بكر حضرمى: كه چون امام باقر (ع) را به شام بردند نزد هشام بن عبد الملك و به دربار او رسيد، هشام به اصحاب خود و حاضران از بنى اميه سفارش كرد كه چون ديديد، من محمد بن على را سرزنش كردم و ديديد دم بستم، شما هر كدام به او رو كنيد و او را سرزنش كنيد و سپس اجازه داد وارد شود.
و چون حضرت بر او وارد شد، با دست به همه اشاره كرد و به همه درود فرستاد و همه را در سلام خود شريك كرد و سپس نشست و هشام بيشتر بر او خشمگين شد كه به او سلام خلافت نداد
پو بىاجازه او نشست و به او رو كرد و او را به باد سرزنش گرفت و در ضمن به او مىگفت: اى محمد بن على، هميشه يك مردى از شما، جامعه مسلمانان را بر هم مىزند و مردم را به خود مىخواند و گمان دارد كه پيشوا و امام مسلمانان است از روى سفاهت و كمفهمى، و هر چه خواست به او بد گفت و او را سرزنش كرد و چون خاموش شد، آن جمع حاضر، يكى يكى رو به آن حضرت كردند و او را سرزنش كردند تا نفر آخرشان، و چون همه دم بستند، امام برخاست و فرمود:
أيا مردم به كجا مىرويد، شما را كجا مىبرند، خدا اول شماها را به وسيله ما رهبرى كرده و آخر شما را هم به وسيله ما به پايان مىرساند، اگر شما يك سلطنت گذرى و شتابان داريد ما هم يك سلطنت موعود داريم كه پس از آن سلطنتى نيست زيرا ما اهل انجاميم كه خدا عز و جل مىفرمايد (125 سوره اعراف): «و سر انجام از آن متقيان است».
دستور دادند، آن حضرت را به زندان بردند، چون به زندان رفت سخنى گفت كه: مردى در زندان نماند جز آنكه سخن او را از دهانش ربود و به او دل بست، زندانبان نزد هشام آمد و گفت: يا امير المؤمنين، من از اهل شام بر تو نگرانم كه مبادا بر تو بشورند و تو را از اين مقامى كه دارى، جلوگيرند و گزارش آن حضرت را به او داد.
هشام دستور داد او را با يارانش به همراه پُست به مدينه برگردانند و فرمان داد كه بازارهاى ميان راه را به روى آنها ببندند و خوراك و خواربار به آنها ندهند، سه شبانه روز راه رفتند و طعامى و آبى نيافتند تا به مدين رسيدند، در شهر را به روى آنها بستند،
پياران آن حضرت به وى شكايت كردند از گرسنگى و تشنگى.
گويد: آن حضرت به كوهى بر آمد كه بالا سر شهر بود و به اهل شهر رو كرد و به آواز بلند فرمود: اى اهل شهرى كه مردمش ستمكارند، من همان بقية اللَّهم كه خدا مىفرمايد (86 سوره هود):
«بقية الله براى شما بهتر است اگر باشيد مؤمن و نيستم من نسبت به شما خشمگين».
گويد: در ميان آنها پيره مرد سالخوردهاى بود، نزد مردم شهر آمد و به آنها گفت: اى مردم، اين ندا به خدا همان دعوت شعيب است كه به خداوند سوگند، اگر در بازار را به روى اين مرد نگشائيد شما از بالاى سر و از زير پاى خود گرفتار شويد، اين بار مرا تصديق كنيد و در آينده مرا دروغگو شماريد زيرا من براى شما خير خواهم.
گويد: شتافتند و براى محمد بن على و يارانش خوار و بار بردند و خبر آن، شيخ به هشام پسر عبد الملك رسيد و فرستاد و او را خواست و به شام برد و كس ندانست كه چه بر سرش آوردند.پ 6- امام صادق (ع) فرمود: محمد بن على (ع) پنجاه و هفت سال داشت كه وفات كرد، وفاتش در سال يك صد و چهارده هجرت بود، پس از پدرش على بن الحسين (ع) نوزده سال و دو ماه زنده بود.
[امام جعفر صادق (ع)]
باب ولادت ابى عبد الله جعفر بن محمد (ع)
پامام جعفر صادق (ع) در سال 83 هجرى متولد شد و در ماه شوال سال 148 وفات كرد و 65 سال داشت، در قبرستان بقيع در مقبرهاى كه پدرش و جدش و حسن بن على (ع) در آن به خاك سپرده شده بودند، به خاك سپرده شد، مادرش أمّ فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر بود و مادر أم فروه اسماء دختر عبد الرحمن بن ابى بكر بود.پ- 1- از اسحق بن جرير: كه امام صادق (ع) به او فرمود:
سعيد بن مسيب و قاسم بن محمد بن ابى بكر و ابو خالد كابلى از ثقههاى اصحاب على بن الحسين (ع) بودند، فرمود: مادر من از كسانى بود كه ايمان داشت و با تقوى و خوش كردار و خدا خوش كرداران را دوست مىدارد فرمود: مادرم گفت: كه پدرم فرموده:
اى ام فروه، به راستى من هر آينه نزد خدا دعا مىكنم براى گناهكاران از شيعيان ما در هر روز و شب هزار بار، زيرا ما به مصيبتها صبر مىكنيم و مىدانيم چه ثوابى دارد و آنها ندانسته صبر مىكنند.پ 2- از مفضل بن عمر، گويد: ابو جعفر منصور (عباسى)
فرمانى به والى خود بر حرمين حسن بن زيد (پسر امام حسن مجتبى (ع) كه معلوم مىشود طرفدار بنى عباس و منحرف از امام صادق (ع) بوده) گسيل داشت كه خانه جعفر بن محمد (ع) را بر سر او آتش بزن، او هم آتش به خانه امام صادق (ع) زد و آتش بر در خانه و آستانه آن برافروخت و امام صادق (ع) بيرون شد و در ميان آن آتش افروخته، گام مىزد و مىفرمود: منم پسر اعراق الثرى (لقب اسماعيل بوده) منم پسر ابراهيم خليل خدا (ع).پ 3- از رُفَيد: آزاد كرده يزيد بن عمرو بن هبيره (والى عراق بوده از طرف مروان بن محمد) كه گفت: ابن هبيره بر من خشمگين شد و سوگند ياد كرد كه مرا بكشد، من از او گريختم و به امام صادق (ع) پناهنده شدم و به او گزارش حال خود را دادم.
در پاسخ فرمود: نزد او برگرد و سلام مرا به او برسان و به او بگو كه من مولاى تو رفيد را از خشم تو در پناه گرفتم، مبادا به او بدى برسانى، من به او عرض كردم: قربانت، او يك شامى بد عقيده است، فرمود: همچنان كه به تو مىگويم نزد او برو، من به سوى او برگشتم و در يك باديه مىرفتم و يك عرب بيابانى به من رسيد و به من رو كرد و گفت: كجا مىروى؟ من چهره آدم كشتهشدنى در تو مىبينم. سپس گفت: دستت را بر آور، بر آوردم، گفت:
دست آدمى است كه كشته مىشود، سپس گفت: پايت را به من بنما، پايم را بر آوردم، گفت: پاى آدم كشتهشدنى است، سپس گفت: همه تنت را برآور، من تنم را بر آوردم، گفت: تن كشتهشدنى است، سپس گفت: زبانت را برآور، زبانم را در آوردم، به من گفت: برو بر تو باكى نيست زيرا در زبانت يك پيغامى است كه
پاگر براى كوههاى بلند ببرى سر فرود آورند براى تو.
آمدم تا بر در خانه ابن هبيره ايستادم و اجازه ورود گرفتم و چون در آمدم بر او، گفت: اجل گشته را دو پايش نزد تو آورده است (اين يك مثل عربى است) اى غلام سفره چرمين را با شمشير حاضر كن و سپس دستور داد كتفهاى مرا بستند و سرم را بستند و جلّاد بالاى سرم ايستاد تا گردنم را بزند.
من گفتم: اى امير تو به زور بر من دست نيافتى، من به پاى خود آمدم و در اين ميان مطلبى دارم به تو بگويم و بعد از آن خود دانى، گفت: بگو، گفتم: مطلب محرمانه است، خلوت كن براى من، دستور داد تا همه حاضران بيرون رفتند و پس از آن گفتم: جعفر بن محمد به تو سلام مىرساند و به تو مىفرمايد: من مولاى تو رفيد را بر تو پناه دادم، او را به بدى ميازار.
پس گفت: خدايا محققاً جعفر بن محمد اين را به تو گفته و به من سلام رسانده؟ من براى او سوگند ياد گرفتم و تا سه بار آن را باز گفت، و سپس دست مرا گشود و گفت: همين مرا قانع نمىكند تا تو هم همان كارى را كه من با تو كردم، با من بكنى.
گفتم: دست من به اين كار نمىرود و دلم بدان راه نمىدهد، گفت: به خدا جز آن مرا قانع نسازد، من هم با او همان كار را كردم كه او با من كرده بود و سپس او را رها كردم، خاتم خود را به من داد و گفت: همه كارهاى من به تو سپرده است و هر گونه مى خواهى آنها را اداره كن.پ 4- از يونس بن ظبيان و مفضل بن عمر و ابى سلمه سراج و حسين بن ثوير بن أبى فاخته گفتند: ما خدمت امام صادق (ع)
بوديم كه فرمود: نزد ما است گنجينههاى زمين و كليدهايش و اگر بخواهم به يكى از دو پايم گويم: بر آور آنچه طلا در تو است، بر آورد.
گويد: سپس با يك پايش خطى بر زمين كشيد و زمين شكافت، سپس دست برد يك شمش طلا به اندازه يك وجب برآورد، سپس فرمود: خوب نگاه كنيد، ما نگاه كرديم، ديديم شمشهاى طلاى بسيارى است روى هم ريخته و مىدرخشد، يكى از ماها به آن حضرت گفت: قربانت، به شما داده شده است آنچه داده شده و شيعه شما نيازمندند؟ فرمود: به راستى خدا به زودى براى ما و شيعه ما، دنيا و آخرت را فراهم آورد و آنها را به بهشت پر نعمت برد و دشمنان ما را به دوزخ اندازد.پ 5- از ابى بصير كه گويد: مرا همسايهاى بود از كارمندان شاه و تنخواه بسيارى به دستش افتاد و رامشگرانى زنانه آماده ساخت و آنها را گرد هم فراهم مىكرد و جشن مىگرفت و مَى مينوشيد و مرا مىآزرد، من چند بار نزد خود او گله كردم و باز نايستاد و چون بر او بسيار باز گفتم: به من گفت: اى گوينده، من مردى گرفتار و بدبختم و تو مردى درستكار و بر كنار، اگر مرا نزد يار و رهبر خود ياد مىكردى، اميد داشتم كه خدا به كمك تو مرا دريابد در دلم افتاد كه براى او اين كار را بكنم و چون نزد امام صادق (ع) آمدم و حال او را ياد آور شدم. به من فرمود: چون برگشتى به كوفه به ديدن تو مىآيد و به او بگو جعفر بن محمد به تو مىگويد آنچه را اندر آن گرفتارى و انه و من براى تو ضامن بهشتم در نزد خدا، چون من به كوفه برگشتم با ديگران به ديدن من آمد، او را باز داشتم تا خانه تهى شد. سپس به او گفتم: اى دوست من، به راستى من تو را نزد
پامام صادق (ع) ياد آور شدم، به من فرمود: چون به كوفه برگشتى به ديدن تو مىآيد و به او بگو: جعفر بن محمد به تو مىگويد آنچه را در آن گرفتارى وانه و من نزد خدا براى تو ضامن بهشتم.
گويد: پس از شنيدن اين پيغام گريست، سپس به من گفت:
راستى امام صادق اين سخن را به تو گفت؟ من براى او سوگند ياد كردم كه او چنين فرمود، به من گفت: تو را بس است و رفت، چون چند روزى گذشت نزد من فرستاد و مرا خواست و چون رفتم ديدم پشت خانه خود (در خانه خود خ ل) برهنه است، به من گفت: اى ابا بصير نه به خدا چيزى ديگر در خانهام نمانده جز آن كه همه را بيرون انداختم و اكنون چنانچه بينى برهنهام.
گويد: من نزد همكيشان خود رفتم و براى او جامهاى فراهم كرديم و چند روزى بيش نگذشت كه به دنبالم فرستاد و پيغام داد من بيمارم نزد من بيا، من نزد او رفت و آمد مىكردم و او را درمان مىنمودم تا مرگش رسيد و كنار او نشسته بودم كه جان مىداد، از هوش رفت و به هوش آمد و به من گفت: اى أبا بصير به خدا سرور تو براى من وفا كرد- رحمة الله عليه.
چون به حج رفتم نزد امام صادق (ع) رفتم و از او اجازه خواستم و چون وارد شدم از درون خانه آغاز سخن كرد با من- يك پايم در صحن خانه و پاى ديگرم در آستانه بود كه- فرمود: اى ابا بصير ما براى رفيق تو وفا دارى كرديم.پ 6- از صفوان بن يحيى از جعفر بن محمد بن اشعث گويد:
براى من گفت: تو مىدانى براى چه ما در مذهب شيعه در آمديم و بدان شناسا شديم با اين كه هيچ چيز از آن به ياد ما نبود و چيزى از
پآنچه مردم در باره آن مىدانستند نزد ما نبود؟ گويد: من به او گفتم: آن انگيزه چه بوده؟ در پاسخ گفت كه: ابا جعفر يعنى ابو الدوانيق (كنيهاى است كه مردم به منصور عباسى دادهاند براى آنكه چون مىخواست نهر كوفه را بسازد از هر سرى يك دانك پول نقره گرفت يا براى آنكه بر خلاف ديگران از پادشاهان حساب دانك و نيم دانك را از ناظر آشپزخانه خود مىكشيد) به پدرم محمد بن اشعث گفت: اى محمد يك مرد زيركى و باهوشى برايم بجو كه بتواند از طرف من انجام كار كند، پدرم به او گفت: من او را براى تو جستهام اين فلان بن مهاجر است كه دائى من است، گفت: او را نزد من بياور، گفت: دائى خود را نزد او بردم.
ابو جعفر به او گفت: اى پسر مهاجر، اين پولها را بگير و به مدينه برو و نزد عبد الله بن الحسن بن الحسن و شماره از خاندانش كه جعفر بن محمد (ع) هم در ميان آنها بود برو و به آنها بگو من مردى غريب از اهل خراسانم كه جمعى شيعيان شما در آنجا هستند و اين پول را براى شما فرستادند و به هر كدام وجهى بده با شرط چنين و چنان (مقصود اين است كه به خليفه بشورند و چون پيروز شدند صاحبان اين پول را هم در دولت خود منظور دارند) و چون پولها را گرفتند بگو: من فرستاده مردمم و دوست دارم برگ رسيدى به خط شما با من باشد.
آن مرد پول را گرفت و به مدينه رفت و نزد ابو الدوانيق برگشت در حضور محمد بن اشعث، ابو الدوانيق به او گفت: چه خبر آوردى؟ گفت: نزد آن قوم رفتم و اينها برگ رسيد مال است به آنها، به خط خودشان جز جعفر بن محمد (ع) كه من در مسجد نزد آن حضرت رفتم و او نماز مىخواند در مسجد پيغمبر پشت
پسرش نشستم و گفتم مىمانم تا نمازش را تمام كند، او هم شتاب كرد و نماز را تمام كرد و رو به من كرد و گفت: اى فلانى از خدا بترس و خاندان محمد را فريب مده كه به دوران دولت مروانيان نزديكند و همه نيازمند و بينوايند، گفتم: أصلحك اللَّه براى چه؟
گويد: سرش را نزديك من آورد و هر چه ميان من و تو گذشته بود بىكم و بيش به من گزارش داد تا گويا سومى ما بوده است، گويد:
ابو جعفر (منصور) به او گفت: اى پسر مهاجر بدان كه هيچ خاندان نبوّتى نيست جز آن كه در ميان آنها يك محدثى هست و امروزه محدث ما (كه با عالم غيب مربوط است) جعفر بن محمد است، اين دليل بود كه سبب عقيده ما به مذهب شيعه شد.پ 7- از أبى بصير كه گفت: ابو عبد الله جعفر بن محمد 65 سال داشت كه در سال 148 وفات كرد و پس از امام باقر (ع) سى و چهار سال زنده بود.پ 8- يونس بن يعقوب گويد: شنيدم ابو الحسن اول مىفرمود:
من پدرم را در دو پارچه شطوى (شطا نام دهى است در ناحيه مصر كه اين پارچه بدان منسوب بوده است) كفن كردم كه در آنها محرم مىشد و در يكى از پيراهنهايش و در عمامهاى هم از على بن الحسين (ع) و در يك بُرد كه آن را به چهل اشرفى خريده بود.
[امام موسى كاظم (ع)]
باب ولادت ابى الحسن موسى بن جعفر (ع)
پابو الحسن (امام كاظم) در ابواء (منزلى ميان مكه و مدينه) به سال 128 متولد شد و برخى گفتهاند سال 129 و در ششم ماه رجب سال 182 كه پنجاه و پنج يا چهار سال داشت وفات كرد، در زندان سندى بن شاهك در شهر بغداد وفات كرد، هارون او را در بيستم ماه شوال سال 179 از مدينه به بغداد آورد، هارون در ماه رمضان از سفر عمره خود به مدينه برگشت و آهنگ حج نمود و آن حضرت را با خود برد و از بصره برگشت و او را نزد عيسى بن جعفر زندانى كرد و سپس او را به بغداد روانه كرد و نزد سندى بن شاهك زندانى ساخت و در زندان او وفات كرد و در مقبره قريش در بغداد به خاك سپرده شد، مادرش ام ولد است و به او حميده مىگفتند.پ- 1- عيسى بن عبد الرحمن از پدرش كه ابن عكاشه بن محصن اسدى به امام باقر (ع) وارد شد و امام صادق (ع) نزد آن حضرت ايستاده بود و انگورى پيش او گذاشتند، امام فرمود: پيره مرد آن را دانه دانه مىخورد و كودك خردسال، و كسى كه حرص دارد و مىترسد سير نشود سه و چهار دانه مىخورد، و شما آن را
پدو دانه دو دانه بخوريد، زيرا اين روش مستحب است.
ابن عكاشه به آن حضرت گفت: چرا براى جعفر زن نمىگيرى، او به عمر ازدواج رسيده، گويد: برابر آن حضرت يك كيسه پول سر بمهرى بود، فرمود: به زودى يك بنده فروشى از بربر مىآيد و در دار ميمون منزل مىكند و با اين كيسه پول براى او يك دخترى مىخريم، از اين موضوع مدتى گذشت و يك روز ما خدمت امام باقر (ع) رسيديم، فرمود: به شما گزارش آن بنده فروشى را كه گفتم ندهم؟ او آمده است برويد با اين كيسه پول يك دخترى از او بخريد.
گويد: ما نزد آن بنده فروش آمديم، گفت: هر چه داشتم فروختم جز دو دخترك بيمار كه يكى از آنها از ديگرى بهتر است، گفتيم: آنها را بياور تا ببينيم، آنها را بيرون آورد، گفتيم: اين خوش اندامت را به چند مىفروشى؟ گفت: به 70 اشرفى، گفتيم: احسان كن، گفت: از 70 اشرفى كم نمىكنم، به او گفتيم: ما آن را به اين كيسه سر بسته مىخريم هر چه باشد ما نمىدانيم در ميان آن چند اشرفى است.
مردى كه سر و ريش سپيدى داشت نزد او بود، گفت: كيسه را باز كنيد و بكشيد، بنده فروش گفت: باز نكنيد كه اگر يك نخود از 70 اشرفى كم باشد من آن را به شما نفروشم، آن پير مرد گفت: جلو بيائيد، جلو رفتيم و مهر برداشتيم و اشرفىها را كشيديم، به ناگاه آن 70 دينار بود نه كم و نه بيش و آن دخترك را گرفتيم و آورديم خدمت امام باقر (ع)، و جعفر نزد آن حضرت ايستاده بود، و به امام از آنچه شده بود گزارش داديم.
خدا را سپاس گفت و ستايش كرد، سپس به آن دخترك
پفرمود: چه نام دارى؟ گفت: حميده، فرمود: در دنيا و آخرت پسنديدهاى، به من بگو دوشيزهاى يا بيوه؟ گفت: دوشيزه، فرمود:
چطور با آنكه هيچ چيز به دست بنده فروشها نمىرسد جز اينكه او را تباه مىكنند؟ گفت: بسا كه نزد من مىآمد و به حال در آميختن با من مىنشست، و خدا مرد سر و ريش سپيدى را بر او مسلط مى كرد و پياپى به او سيلى مىزد تا از نزد من بر مىخواست و مىرفت، چند بار با من اين كار را كرد و آن شيخ هم با او همان كار را كرد، امام فرمود: اى جعفر او را براى خود برگير و آن دخترك بهترين اهل زمين، موسى بن جعفر را زائيد.پ 2- معلى بن خنيس گويد: امام صادق (ع) مىفرمود:
حميده از چركينها پاك است مانند شمش طلا، هميشه فرشتهها او را نگهدارى كردهاند تا به دست من رسيده براى لطفى كه خدا به من و به حجت پس از من داشته است.پ 3- ابى خالد زبالى گويد: چون دربار نخست امام كاظم (ع) را نزد مهدى عباسى آوردند در زباله منزل كرد، و من با آن حضرت گفتگو مىكردم و غمنده بودم، به من فرمود: اى ابا خالد چرا غمندهات بينم؟ گفتم: چگونه غمنده نباشم و شما را نزد اين سركش مىبرند و نمىدانم چه بر سر شما مىآيد؟ فرمود: در اين باره بر من باكى نيست، در فلان ماه در فلان روز در اول ميل (كه علامت منزل بوده) مرا ديدار كن، من همّى نداشتم جز شماره ماهها و
روزها تا آن روز رسيد و من نزد آن ميل رفتم و پاى آن به سر بردم تا نزديك غروب آفتاب و شيطان در سينهام وسوسه كرد و ترسيدم كه به شك افتم در آنچه امام فرموده بود.
در اين ميان ديدم يك سياهى از سوى عراق مىآيد و من پيشواز آنها رفتم و ديدم ابو الحسن جلو قافله سوار استرى است، فرمود: آهاى ابا خالد، گفتم: لبيك يا ابن رسول الله، فرمود: مبادا شك كنى، شيطان دوست دارد كه تو شك كنى، گفتم: حمد خدا را كه تو را از دست آنها رها كرد، فرمود: مرا به آنها بازگشتى است كه از آنها رها نشوم.
مصاحبه نصرانى با موسى بن جعفر (ع)
پ- 4- از يعقوب بن جعفر بن ابراهيم، گفت: من خدمت امام كاظم (ع) بودم، مردى نصرانى در عريض (مزرعهاى نزديك مدينه است) خدمت او رسيد و ما به همراه آن حضرت بوديم، آن مرد نصرانى گفت: من از شهر دورى و با سفر پر رنجى نزد شما آمدم و از سى سال پيش از خدايم درخواست كردم كه مرا به بهترين دينها رهنمائى كند و بهترين بندگان و داناترين آنان، و كسى در خواب من آمد و مردى را در بالاى دمشق به من معرفى كرد، نزد او رفتم و با او سخن گفتم، گفت: من داناترين همكيشان خود هستم و ديگرى هست كه از من داناتر است، گفتم: مرا به آن داناتر رهنمائى كن زيرا مسافرت نزد من آسان است و رنج سفرهاى دور بر من گواراست، من همه انجيل را خواندم، مزامير داود را خواندم و چهار سفر از تورات را خواندم و ظاهر قرآن را هم خواندم تا همه آن را به پايان
پرساندم. آن دانشمند به من گفت: اگر تو علم نصرانيت را مىخواهى، من داناتر عرب و عجم در آن و اگر علم يهودى را مىخواهى، با طى بن شرحبيل سامرى امروز بدان از همه مردم داناتر است و اگر علم اسلام و علم تورات و علم زبور و كتاب هود و هر آنچه بر پيغمبرى از پيغمبران فرود آمده در اين روزگار تو يا روزگار ديگران و آنچه از آسمان فرود آمده از هر گزارشى و آن را كسى دانسته يا كسى ندانسته، مىخواهى آنچه در آن بيان هر چيز است و درمان جهانيان است و جان است براى هر كه جان خواهد و بينائى است براى هر كه خدا برايش خير خواهد و انس با حق است، من تو را بدان رهنمائى كنم دنبال آن برو گر چه با پاى پياده، و اگر نتوانى با سر زانو، و اگر نتوانى با كشيدن پائين تنه، و اگر نتوانى با كشيدن چهره خود.
گفتم: نه، من براى رفتن توانايم هم در تن و هم در داشتن، گفت: پس فورى برو تا برسى به يثرب، گفتم: من يثرب را نمىشناسم، گفت: برو تا به مدينه پيغمبرى كه در عرب مبعوث شده و او است پيغمبر عربى هاشمى، چون در آن در آمدى از كوى بنى غنم بن مالك بن نجار پرسش كن كه نزديك در مسجد مدينه است و خود را در وضع نصرانيان بنما و زيور آنان را در بر كن، زيرا والى مدينه نسبت به آنها سختگير است و خليفه سختگيرتر است (شايد براى اين بوده كه مورد نفرت مردم باشد تا مزاحم كار او نباشند) سپس نشانه بنى عمرو بن مبذول را بگير كه در بقيع زبيرند و سپس آنجا از موسى بن جعفر پرسش كن كه در كجا منزل دارد و خودش كجا است، مسافر است يا حاضر، و اگر مسافر باشد خود را به او برسان زيرا هر جا در سفر باشد نزديكتر از اين مسافتى است كه به سوى او طى كردى و سپس به او بگو كه مطران علياى غوطه
پدمشق همان كسى است كه مرا به تو رهنمائى كرده است و به تو سلام بسيارى مىرساند و مىگويد: من بيشتر مناجات خود را با پروردگارم اين نمودم كه اسلام مرا به دست شما مقرر سازد.
اين نصرانى همه اين داستان را به امام كاظم (ع) گفت در حالى كه ايستاده بود و به عصاى خود تكيه زده بود و سپس عرض كرد: اى آقاى من اگر اجازه فرمائيد من دست به سينه نهم و نزد شما بنشينم. امام (ع) فرمود: به تو اجازه دهم كه بنشينى ولى اجازه نمىدهم كه دست به سينه باشى.
آن نصرانى نشست و كلاه خود را برداشت و بر زمين گذاشت و عرض كرد: قربانت، اجازه مىفرمائيد سخن بگويم؟
امام (ع) فرمود: آرى تو نيامدهاى جز براى آن.
نصرانى گفت: به رفيق من جواب سلام بده، آيا جواب سلام او را نمىدهى؟ امام (ع) فرمود: بر رفيق تو همين است كه خدايش هدايت كناد، امّا جواب سلام آن وقتى است كه به دين ما در آيد.
نصرانى گفت: من از شما پرسش دارم، أصلحك الله.
امام (ع) فرمود: بپرس. نصرانى گفت: به من خبر بده از كتاب خدا تعالى كه بر محمد (ص) نازل كرده و او بدان سخن گفته و سپس خدايش ستوده بدان چه ستوده و فرموده است:
«حم* سوگند به كتاب مبين* به راستى ما آن را نازل كرديم در شب با بركت* به راستى ما بيم دهندهايم* در آن شب ممتاز شود هر امر محكمى» تفسير آن از نظر حقيقت چيست؟
امام (ع) فرمود: امّا (حم) همان محمد است (ص) و او است كه در كتاب هود ثبت شده است آن كتابى كه به او نازل شد، نام محمد با نقص حروف آمده است (كه ميم اول و دال باشد)، و امّا
پكتاب مبين پس آن امير المؤمنين (ع) است، و امّا ليله مقصود فاطمه (ع) است، و امّا قول خدا: در آن ممتاز شود هر امر محكمى، يعنى بر آيد از آن فاطمه خير بسيارى مردى حكيم و مردى حكيم و مردى حكيم.
نصرانى: براى من اول و آخر اين رجال را توصيف كن.
امام (ع): به راستى هر وصفى گفته شود مورد اشتباه مى شود، ولى سومين اين مردم را براى تو مىستايم، و بيان مىكنم آنچه از نسل او برآيد، و بيان مىكنم كه او در نزد شما است در كتابهائى كه به شما نازل شده، اگر بد تفسير نكنيد و تحريف ننمائيد و كفر نورزيده و از قديم چنين كرديد.
نصرانى: به راستى من از شما آنچه را بدانم نهان نكنم و به شما دروغ نگويم و تو خود مىدانى آنچه را مىگويم كه راست گفتهام يا دروغ، به خدا كه خداوند از فضل خود به تو عطا كرده است و از نعمتش به تو بخشى داده است كه به پندار صاحب پنداران در نيايد و كسى نتواند آن را زير پرده كند و هر كه هم دروغگو باشد در باره او نتواند دروغ بگويد، و آنچه من در اين باره بگويم درست باشد چنانچه ياد كردم و آن چنان است كه شما فرموديد.
امام (ع): من شتاب كنم و به تو خبرى دهم كه نداند آن را جز اندكى از كسانى كه كتابها را خواندهاند، به من بگو كه نام مادر مريم (مادر عيسى) چيست، و در چه روزى به مريم دميده شده و او آبستن گرديده است؟ و در چه ساعتى از روز بوده است؟ و در چه روزى مريم عيسى را زائيده است؟ و در چه ساعتى از روز بوده است؟
نصرانى: من نمىدانم پاسخ اين پرسشها را.
پامام (ع): امّا نام مادر مريم (مرثا) است و آن به لفظ عربى (وهيبه) است، و امّا روزى كه مريم در آن آبستن شد روز جمعه بود و هنگام ظهر، و آن روزى بود كه در آن روح الامين به زمين فرود آمد و براى مسلمانان عيدى بهتر از آن نيست، خدا تبارك و تعالى آن را بزرگ نمود و محمد (ص) آن را تعظيم كرد و دستور داد آن را عيد گيرد و آن روز جمعه است. و امّا روزى كه مريم در آن زائيد، آن روز سه شنبه چهار ساعت و نيم از روز گذشته است، آيا آن نهرى كه مريم عيسى (ع) را در آن زائيد مىشناسيد؟
نصرانى گفت: نه من آن را نمىشناسم. امام (ع) فرمود: آن نهر فرات است كه بر كناره آن درخت نخل خرما و درخت انگور است و چيزى با فرات برابر نيست به خاطر همان درختهاى نخل خرما و موهاى انگور، امّا آن روزى كه زبان مريم در آن به كام شد و قيدوس و فرزندان و پيروان خود را آواز داد تا او را يارى كنند و آل عمران را در آوردند تا به مريم بنگرند و به او گفتند آنچه را خدا بر تو در كتابت نقل كرده و بر ما در كتاب خودمان (قرآن) بيان كرده است، آيا آن را فهميدى؟
نصرانى گفت: آرى من در تازهترين روز خودم آن را خواندهام. امام (ع) فرمود: در اين صورت از جاى خود برنخيزى تا خدا تو را هدايت كند.
نصرانى گفت: نام مادرم به سريانى و عربى چيست؟
امام (ع) فرمود: نام مادرت در زبان سريانى (عنقاليه) است و (عنقوره) نام جدّه مادريت بوده است، و امّا نام مادرت در زبان عربى (ميه) است، و امّا نام پدرت (عبد المسيح) است كه در عربى (عبد الله) باشد، زيرا مسيح را بنده نيست.
پنصرانى گفت: درست فرمودى و نيكو گفتى، بفرمائيد نام جدّم چيست؟ امام (ع) فرمود: نام جدّت (جبرئيل) است و او بايد (عبد الرحمن) باشد، من در همين مجلس او را به اين نام ناميدم.
نصرانى گفت: او مسلمان بود؟ امام (ع) فرمود: آرى، مسلمان بود و شهيد كشته شد، قشونى بر او يورش بردند و او را در خانهاش به ناگهانى كشتند و آن قشون از اهل شام بودند.
نصرانى گفت: نام من پيش از آن كه كنيه به خودم گيرم چه بوده است؟ امام (ع) فرمود: نام تو عبد الصليب بوده.
نصرانى گفت: اكنون نام مرا چه مىگذارى؟ امام (ع): من نام تو را عبد الله مىگذارم.
نصرانى گفت: من به راستى به خداى بزرگ ايمان دارم و گواهى مىدهم كه نيست شايسته پرستشى جز خدا، يگانه است شريك ندارد، تنها است، بىنياز است، آن چنان است كه نصارى او را ستايند، و آن چنان نيست كه يهود او را ستايند، و هيچ نوع شركى در باره او نيست، و گواهم كه محمد (ص) بنده و رسول او است، او را به درستى فرستاده و براى حق را به او آشكار ساخته ولى بيهوده طلبان كورند، و به راستى كه او فرستاده او است بر همه مردم، و همه از سرخ و سياه همه نسبت به او يكسانند هر كه بينا شد، شد و هر كه رهنمائى شد، شد و بيهودهجويان كورند، و رفت از دستشان آنچه ادعا مىكردند، و من گواهى مىدهم كه ولى و جانشين او به حكمت او گويا است و به اين كه هر كه از پيمبران پيش از او بوده است به حكمت رسا گويا بوده است و همه همدست و همدستان بودند در فرمانبرى خدا و كنارهگيرى از باطل و از اهل باطل و از پليدى و شرك و اهل آن و همه راه بيراهه گمراهى را
پترك كردند و خدا آنان را به فرمانبرى خود يارى كرد و از گناه نگهداشت، همه آنها دوستان خدا بودند و ياوران دين به خوبى تشويق مىكردند و بدان فرمان مىدادند.
من به خرد و بزرگ آنان ايمان دارم و به هر كدام كه يادآور شدم و يادآور نشدم و ايمان دارم به خدا تبارك و تعالى پروردگار جهانيان.
سپس زنّار خود را بريد و صليب طلائى كه به گردن داشت بريد و سپس گفت: به من دستور بده كه زكاة خود را به جايى مصرف كنم كه دستور فرمائى.
امام (ع) فرمود: در اينجا برادرى دارى كه همكيش تو است و او مردى است از تبار تو از قيس بن ثعلبه و او هم در نعمتى است چون نعمتى كه تو دارى با هم همدردى كنيد و خوش همسايه باشيد، و من از حقى كه شما در عالم مسلمانى داريد دريغ نخواهم كرد.
تازه مسلمان: خدا شما را بهى دهد، به خدا من توانگرم و سيصد سر اسب، در ميان گله اسبى كه ماديان و نريانند در محل خود دارم و هزار شتر دارم، حق شما در دارائى من بيشتر است از حق من نسبت به شما.
امام (ع): تو اكنون دوست و پيوسته خدا و رسولى و آزاد كرده آنهائى و در نژاد و خاندان خود به حال خود باقى هستى و از حقوق خانوادگى خود بهرهمندى.
او از روى عقيده مسلمانى گرفت و زنى از بنى فهر خواست و امام كاظم (ع) پنجاه اشرفى مهر به او داد از اوقاف على بن ابى طالب (ع) و خادمى به او داد و منزلى به او داد و او در مدينه ماند تا
پامام كاظم (ع) را از آن بيرون بردند و بيست و هشت شب پس از آن وفات كرد.پ 5- از يعقوب بن جعفر، گويد: من نزد امام كاظم (ع) بودم كه مردى از اهل نجران يمن (شهرى است در يمن كه سال دهم هجرت فتح شد) خدمت آن حضرت آمد، اين مرد راهب بود (تارك دنيا از نصارى) و يك زن راهبه هم به همراه داشت، فضل بن سوار براى آنها اجازه حضور و شرفيابى خدمت امام را در خواست كرد، فرمود: فردا آنها را نزد چاه ام الخير بياور.
گويد: ما فردا سر موعد به آن مكان رفتيم و ديديم آنها هم سر موعد حاضر شدند، امام دستور داد يك قطعه بوريا از برگ خرما بود انداختند و روى آن نشست و آنها هم نشستند، آن زن راهبه آغاز پرسش نمود و مسائل بسيارى طرح كرد و امام از همه جواب مىداد و امام (ع) پرسشهائى از او كرد كه جوابى نداشت بدهد، و سپس آن زن راهبه، مسلمان شد و آن مرد راهب شروع به پرسش كرد و هر چه مىپرسيد، امام پاسخ مىگفت.
آن مرد راهب گفت: من در كيش خود نيرومند و توانا بودم، و احدى از نصارى را در روى زمين به جا نگذاشتم كه در دانش به پايه من برسد و شنيدم در هند مردى است كه هر گاه خواهد در مدت يك شبانه روز به حج بيت المقدس مىآيد و به خانهاش بر مىگردد كه در زمين هند است، من پرسيدم او در چه سرزمينى است؟ گفتند: در سبذان است (سندان خ ل) و از كسى كه گزارش او را به من داده بود پرسيدم، گفت: او نامى را كه آصف وزير سليمان به دست آورده مىداند كه با آن تخت بلقيس، ملكه سبا را حاضر كرد و آن همانى است كه خدا براى شما در قرآنتان يادآور
پشده است و هم براى ما گروه دينداران در كتابهاى خودمان.
امام (ع)- خدا را چند نام است كه رد ندارد (يعنى دعا به آنها حتماً اجابت مىشود).
راهب- نامهاى خدا بسيار است ولى آنچه كه حتمى است و ردّ ندارد هفت است.
امام (ع)- به من خبر ده از آنچه كه از آنها ياد دارى.
راهب- نه، به خدائى كه تورات را بر موسى نازل كرده و عيسى را عبرت جهانيان نموده و وسيله آزمايش و شكر و قدردانى خردمندان ساخته، و محمد (ص) را بركت و رحمت مقرر كرده، و على (ع) را عبرت و بينائى، و اوصياء را از نسل او و نسل محمد (ص) معين نموده است كه من هيچ كدام را نمىدانم، و اگر مىدانستم در باره آن به سخن شما نياز نداشتم و نزد شما نمىآمدم و از شما پرسشى نمىكردم.
امام (ع)- اكنون برگرد به داستان آن مرد هندى.
راهب- من اين نامها را شنيده بودم ولى نمىدانستم سِرّ آنها چيست؟ و شرح آنها كدام است و نمىدانستم خود آنها چه هستند؟ و چگونهاند؟ و اطلاعى به وضع خواندن آنها نداشتم و رفتم تا رسيدم به سبذان هند و از آن مرد پرسش كردم، به من گفتند: او در كوه، ديرى ساخته و در آن جا گرفته و از آن دير بيرون نيايد و ديده نشود مگر سالى دو بار، و هنديها معتقد بودند كه خدا براى او در ديرش چشمهاى گشوده و بىزارع براى او زراعتى مىشود و بىتخم افشانى محصول برداشت مىكند، من پشت در دير او رفتم و سه روز در آنجا ماندم، نه در را زدم و نه به آن تكانى دادم و چون روز چهارم شد از لطف خدا در باز شد، گاوى كه بار هيزم بر او
پبود و پستان شير خود را مىكشيد پشت در آمد، نزديك بود شير از پستان او روان شود.
آن گاو فشارى به در آورد و باز شد و من هم دنبال او وارد شدم و ديدم آن مرد ايستاده، به آسمان نگاه مىكند و مىگريد، به زمين نگاه مىكند و مىگريد، به كوهها نگاه مىكند و مىگريد، من گفتم: سبحان الله، چه اندازه مانند تو در اين روزگارِ ما كمياب است.
در پاسخ من گفت: به خدا من نيستم جز يك حسنه از حسنات مردى كه او را پشت سر خود گذاشتى و گذشتى، به او گفتم: به من خبر رسيده كه در نزد تو نامى است از نامهاى خدا كه به وسيله آن در يك شبانه روز به بيت المقدس مىروى و بر مىگردى به خانه خودت؟ به من گفت: تو به بيت المقدس را مىشناسى؟ گفتم: من نشناسم جز همان بيت المقدس كه در شام است.
به من گفت: مقصودم، بيت المقدس خاكى نيست ولى بيت المقدس معنوى كه آن خاندان آل محمد است (ص)، من به او گفتم: آنچه تا كنون شنيدهام همان ساختمان بيت المقدس است، به من گفت: آن ساختمان، محرابهاى پيغمبران است و به آن آغل محرابها مىگفتند: تا دوران فترت ميان محمد و عيسى شد (صلى الله عليهما)، و بلا به مشركان نزديك گرديد و آسيب به خانه شياطين، راه يافت پس ديگرگون كردند و آن نامها را تغيير دادند، و اين است مقصود قول خدا تبارك و تعالى- بطن آيه راجع به آل محمد است و ظاهرش يك مثلى است- (23 سوره نجم):
«نيستند آنها جز نامهائى كه به زبان آورديد براى آنان، شما و پدران شما،
پخدا براى اين نامگذارى هيچ دليل و آيهاى نازل نكرده است».
من گفتم به او كه: از شهر دورى براى حضور تو راهپيمائى كردهام و در راه درك خدمتت به درياها اندر شدم و غمها و نگرانيها و ترسها كشيدهام و هر شام و بام، اندوه نوميدى كشيدهام كه مبادا به حاجت خود نرسم.
در پاسخ من گفت: به عقيده من، مادرت گاهى به تو آبستن شده كه فرشته ارجمندى بر او بال سعادت گشاده و همانا مىدانم پدرت هنگامى كه خواسته به مادرت درآيد غسل كرده و او را در حال پاكى و طهارت در آغوش گرفته است و گويا در همان شب سِفر چهارم تورات را در شبزندهدارى خود به خوبى خوانده است و سرانجام نيكى يافته، تو از همان راهى كه آمدى برگرد و برو و تا برسى به مدينه محمد (ص) كه آن را طيبه خوانند و در دوران جاهليت نام آن يثرب بوده است و موضعى از آن را كه بقيع گويند، مورد توجه ساز و در آنجا از خانهاى كه آن را خانه مروان گويند، پرسش كن و در آنجا سه روز بمان و سپس از آن پيره مردى كه بر در آن خانه بوريابافى مىكند (در بلد آنها آن را خصف گويند) پرسش كن، با آن پيره مرد نرمى و مهربانى كن، به او بگو: مرا همان هم منزل تو كه در گوشه خانهاى كه در آن چوبكهاى چهارگانه بود منزل مىكرد، نزد تو فرستاده، سپس از او بپرس از فلان پسر فلان فلانى.
از او بپرس كه مجلس پذيرائى او كجا است، بپرس در چه ساعتى بدان گذر مىكند او يا شخص خود او به تو مىنمايد يا او را چنان ستايد كه تو او را بشناسى و من هم او را براى تو مىستايم.
من گفتم: چون او را ديدار كردم، پس از آن چه كار كنم؟
پگفت: از او بپرس از هر چه بوده و از هر چه خواهد بود و از دستورات دين هر كس گذاشته است و هر كسى از بشر به جا مانده.
امام (ع)- محققاً اين رفيقى كه او را ديدار كردى، تو را اندرز داده و براى تو خير خواهى كرده است.
راهب- قربانت، نامش چيست؟
امام (ع)- او متمم بن فيروز، نام دارد و از نژاد فارسيان است و او از كسانى كه ايمان دارد به خداى يگانه، بىشريك و از روى خلوص و يقين او را پرستيده است، و چون از قوم خود بيم داشته گريخته، و پروردگارش به او حكمتى آموخته و به راه راستش هدايت كرده و او را از متقيان ساخته و ميان او و بندگان مخلص خود، شناسائى انداخته، سالى نيست جز اين كه او به حج آيد و ماهى نگذرد جز اين كه در آغاز آن عمره انجام دهد و از جايگاه خودش كه در هند است به فضل و به كمك خداوند به مكه آيد و همچنين خداوند به شاكران پاداش دهد. سپس آن راهب مسائل بسيارى از امام (ع) پرسيد و آن حضرت همه را پاسخ داد و آن حضرت از راهب چيزهائى سؤال كرد كه هيچ جوانى نمىدانست.
راهب- به من خبر بده از هشت حرف كه نازل شده و چهار از آن در زمين آشكار گرديده و چهار ديگر در هوا مانده است، اين چهارى كه در هوا مانده براى چه كسى نازل شده و كى آنها را تفسير مىكند؟
امام (ع)- او همان قائم ما خاندان است كه خدا آنها را بر او نازل كند و او تفسيرشان كند، و بر او نازل شود آنچه بر صدّيقان و رسولان و رهبران ديگر نازل نشده.
راهب- پس به من خبر بده از اين دو حرفى كه در ضمن
پچهار حرف به زمين نازل شده است كه آنها چيستند؟
امام (ع)- من از هر چهار آنها به تو خبر مىدهم به اين شرح:
1- لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ: نيست شايسته پرستشى جز خدا، يگانه است، شريك ندارد، هميشه است.
2- محمد رسول خدا است از روى اخلاص.
3- ما ائمه اهل بيت هستيم.
4- شيعيان ما، از ما هستند، و ما از رسول خدا هستيم، و رسول خدا (ص) از خدا است به وسيله.
راهب رو به امام كرد و گفت: من گواهم كه شايسته پرستشى نيست جز خدا، و گواهم كه محمد رسول خدا است (ص) و آنچه را آورده است از نزد خدا درست است و گواهم كه شما برگزيدههاى خدائيد از خلقش و گواهم كه شيعيان شما پاكيزه شدهاند و بدل متمرّدانند (اهل منطق و دليلند خ ل خوار شدهاند خ ل) و سرانجام خدائى از آن آنها است و سپاس از آن خدا پروردگار جهانيان است.
امام كاظم (ع) جبه خزى خواست با يك پيراهن فاخر قوهى (جامه سپيدى بوده ساخت قوهستان كه شهرستانى است ميان نيشابور و هرات و قصبه آن قائن و طبس است) با يك روپوش كه طيلسان مىگفتند: با يك جفت كفش و يك كلاه و به او عطا كرد و نماز ظهر را خواند و امام به او فرمود: ختنه كن، در پاسخ گفت: من در روز هفتم خود، ختنه كردم (دستور تورات است كه نوزاد را در هفتم، ختنه مىكنند).
[علم امام (ع) به غيب]
پ6- از عبد الله بن مغيره، گويد: امام كاظم (ع) در منى به زنى برخورد كه مىگريست و كودكانش دور او مىگريستند، ماده گاوش مرده بود، نزديك آن زن رفت و فرمود: چرا گريه مىكنى؟ اى كنيزك خدا، گفت: اى بنده خدا ما كودكان بىپدرى داريم و من يك ماده گاوى داشتم كه معيشت من و معيشت كودكانم از آن مىگذشت و اين ماده گاو مرده است و من و كودكانم دستمان از همه چيز بريده و چاره هم نداريم.
امام فرمود: اى كنيز، از خدا مىخواهى آن ماده گاو را براى تو زنده كنم؟ در دلش افتاد كه گفت: آرى اى بنده خدا، امام كنارى رفت و دو ركعت نماز خواند نو اندكى دست بلند كرد و لبانش را جنبانيد و سپس برخاست و آن ماده گاو را آواز داد و او را سُكى داد يا سر پائى به او زد و آن ماده گاو مرده برخاست و سر پا ايستاد و چون آن زن به گاو خود نگاه كرد، فرياد كشيد: عيسى بن مريم است، سوگند به پروردگار كعبه. مردم در هم شدند و امام خود را به ميان آنها انداخت و رفت.پ 7- از اسحاق بن عمار، گويد: شنيدم امام كاظم (ع) به مردى خبر مرگ او را مىدهد، در دل خود گفتم: راستى او مىداند كه مردى از شيعيانش چه وقت مىميرد؟ امام، خشمناك به من رو كرد و فرمود: اى اسحاق، رشيد هجرى (يكى از ياران معروف على (ع) مرگ و مير و گرفتارىهاى آينده را مىدانست، امام كه به دانستن آن شايستهتر است.
سپس فرمود: اى اسحاق، تو هر كار مىخواهى بكن، زيرا عمرت رفته است، و تو تا دو سال ديگر خواهى مرد و برادران و خاندان تو هم پس از تو جز اندكى نمانند، كه با هم ستيزه كنند و
به همديگر خيانت ورزند، تا دشمن آنها را سرزنش كند و تو اينها را در دل مىگيرى و تعجب مىكنى كه امام مرگ كسى را بداند.
من گفتم: از خدا آمرزش مىخواهم براى آنچه در دلم گذشت، اسحق پس از اين مجلس، اندكى بيش زنده نماند و ديرى نپائيد كه پسران عمار مال مردم را گرفتند و هدر كردند و مفلس شدند.پ 8- از على بن جعفر كه گويد: محمد بن اسماعيل (ابن امام صادق ع) نزد من آمد وقتى كه عمره رجب را انجام داده، در مكه بوديم به من گفت: اى عمو جان، من آهنگ رفتن بغداد دارم و دلم مىخواهد با عمويم ابو الحسن، يعنى موسى بن جعفر (ع) وداع كنم، دوست دارم شما مرا نزد او ببريد، من با او نزد برادرم رفتيم، او در خانهاى بود كه در (حوبه) داشت و اندكى پس از مغرب بود كه وارد شديم، من در را زدم، خود برادرم پاسخ داد و در را باز كرد و فرمود: اين كيست؟ گفتم: على است، فرمود: همين الساعه بيرون مىآيم، آن حضرت به كندى وضوء مىساخت، من گفتم: شتاب كنيد، فرمود: شتاب مىكنم، بيرون آمد و ازار سرخگونى پوشيده و آن را به گردن خود گره كرده بود و زير آستانه در نشست.
على بن جعفر گويد: من خم شدم و سر او را بوسيدم و گفتم:
براى كارى خدمت شما رسيدم، اگر تصويب فرمائيد، خدا توفيق خير داده، و اگر جز آن باشد كه خطاى ما بسيار است، فرمود: آن چه كارى است؟ گفتم: اين برادر زاده است، مىخواهد با شما وداع كند و به بغداد رود، فرمود: او را بخوان، من او را خواندم. او دور ايستاده بود، نزديك آن حضرت آمد و سر او را بوسيد و عرض كرد: قربانت، به من سفارش كنيد و دستور دهيد، فرمود: سفارش
پمىكنم به تو، كه از خدا بترسى در باره خون من.
در پاسخ آن حضرت گفت: هر كه سوء قصدى در باره شما دارد، خدايش چنين و چنان كند و شروع كرد به نفرين در باره كسى كه نسبت به آن حضرت سوء قصد داشته باشد، و برگشت باز، سر آن حضرت را بوسه داد و گفت: اى عموجان، به من سفارش كنيد و دستور دهيد، و آن حضرت فرمود: من تو را سفارش مىكنم كه از خدا بپرهيزى در باره خون من.
در پاسخ گفت: هر كه به شما سوء قصد كند، خدا به او سوء قصد كند و خواهد كرد، سپس باز سر آن حضرت را بوسه داد و باز هم گفت: اى عموجان، به من سفارش كنيد و باز هم امام در جواب فرمود: من به تو سفارش مىكنم كه از خدا بپرهيز در باره خون من، و او هم باز نفرين كرد در باره كسى كه به آن حضرت قصد بد دارد، و سپس از او دور شد و من هم با او رفتم، و امام فرمود: برادرم، به جاى خود باش، من در جاى خود ايستادم و آن حضرت وارد منزلش شد و مرا خواست و يك كيسهاى كه صد اشرفى در آن بود به من داد و فرمود: به برادرزادهات بگو: آن را هزينه سفر خود كند. على بن جعفر گويد: من آن را گرفتم، در گوشه عباى خود جاى دادم، و آن حضرت صد اشرفى ديگر به من داد و فرمود: اين را هم به او بده و باز هم صد اشرفى ديگر داد و فرمود: اين را هم به او بده، من گفتم: قربانت، در صورتى كه شما از او بيم داريد بطورى كه فرموديد، چرا او را بر ضرر خود كمك مىكنيد؟ فرمود: چون من نسبت به او خوبى و صله رحم كنم و او قطع رحم كند، خدا عمرش را قطع مىكند و سپس يك مخده را به دست گرفت كه سه هزار درهم پاك در آن بود، و فرمود: اين را هم به او بده.
پگويد: من خود را به او رسانيدم و صد اشرفى نخست را به او دادم بسيار شاد شد و براى عموى خود دعا كرد و سپس، دومى و سومى را به او دادم، چنان شاد شد كه گمان بردم بر مىگردد و به بغداد نمىرود و سپس به او سه هزار درهم را دادم ولى او به همان راه بغداد رفت تا نزد هارون الرشيد بار يافت و سلام خلافت را به او كرد و گفت: من گمان نمىكردم در زمين، دو خليفه باشد تا ديدم به عمويم موسى بن جعفر سلام به خلافت مىدهند. هارون صد هزار درهم براى او فرستاد و خدا او را به مرض (ذبحه) يعنى گلو درد يا خونريزى گلو، دچار كرد و نتوانست به يك درهم آن، نگاه كند يا دست بزند.پ 9- از ابى بصير، گفت:
امام كاظم (ع) در سال 183 كه 54 سال داشت وفات كرد، و پس از امام صادق (ع) 35 سال زنده بود.
[امام رضا (ع)]
باب ولادت أبى الحسن الرضا (ع)
پامام رضا (ع) در سال 148 هجرى متولد شد و در ماه صفر سال 203 هجرى، در سن 55 سالگى وفات كرد، در تاريخ آن
حضرت اختلاف است جز اين كه اين تاريخ درستتر است ان شاء الله، آن حضرت در طوس وفات كرد، در دهى كه آن را سناباد مى گفتند، و تا نوقان به اندازه آوازرسى، فاصله داشت و در همان جا به خاك سپرده شد. مأمون، آن حضرت را از مدينه از راه بصره و شيراز به مرو برد و چون از مرو بيرون آمد كه به بغداد برود، آن حضرت را همراه خود حركت داد و در اين ده وفات كرد، مادر آن حضرت، كنيزكى است ام الولد كه او را ام البنين مىگفتند.پ- 1- از هشام بن أحمر، گويد: امام كاظم (ع) به من فرمود:
ميدانى كسى از اهالى مغرب آمده باشد؟ گفتم: نه، فرمود: چرا، مردى آمده، بيا برويم، آن حضرت سوار شد و من هم به همراه او سوار شدم تا به آن مرد رسيديم، مردى بود از اهل مدينه و با خود مملوكاتى داشت، من گفتم: آنها را به ما عرضه كن، هفت دخترك آورد و همه آنان را امام رد كرد و فرمود: نيازى به آنها نداريم.
سپس فرمود: باز هم بياور، گفت: من جز يك دخترك ديگر ندارم كه بيمار است، فرمود: بر تو باكى نيست او را بياورى، امتناع ورزيد و امام برگشت، فردا كه شد مرا به دنبال او فرستاد، فرمود:
بگو: آخر چه بهائى مىخواهى در برابر آن كنيزك بگيرى، هر چه گفت: بگو: من به همان بها آن را پذيرفتم. من نزد او رفتم و گفت:
من نمىخواهم از چنين و چنان در بهاى آن كمتر بگيرم، من گفتم:
قبول دارم، گفت: از تو باشد، ولى به من بگو آن مردى كه ديروز با تو بود چه كسى بود؟
گفتم: مردى بود از بنى هاشم، گفتم: از كدام بنى هاشم؟
گفتم: من پيش از اين چيزى ندارم به تو بگويم، گفت: من به تو از
بابت اين كنيزك خبرى بدهم، من او را از دورترين نقاط مغرب زمين (افريقا) خريدارى كردم و زنى از اهل كتاب به من برخورد و گفت: اين كنيزك چيست كه با تو است؟ گفتم: آن را براى خودم خريدم، گفت: سزا نيست كه اين دخترك همسر چون توئى باشد، بايد اين كنيزك با بهترين مردم روى زمين باشد و نزد او چندى نماند جز اين كه از او پسرى زايد كه در شرق و غرب زمين مانندش نباشد، راوى گويد: من او را نزد امام آوردم، كمى نگذشت كه امام رضا (ع) از او متولد شد.پ 2- از صفوان بن يحيى، كه گفت: چون امام كاظم (ع) وفات كرد و امام رضا (ع) به سخن آمد (يعنى اظهار امامت كرد)، ما از اين اظهار بر آن حضرت بيمناك شديم، به او عرض شد، تو امر بزرگى اظهار كردى و ما از اين (هارون) سركش بر تو بيمناكيم.
گويد: فرمود: هر چه خواهد تلاش كند او را بر من راهى نيست.پ 3- از حسن بن منصور، از برادرش، كه گفت:
من شب در پستو خانهاى خدمت امام رضا (ع) رسيدم و آن حضرت دست خود را بالا برد و گويا در خانه ده چراغ است (از هر انگشتى يك چراغ)، مرد ديگرى اجازه ورود از آن حضرت خواست، دستهاى خود را پائين كشيد و سپس به او اجازه داد.پ 4- از غفارى، گويد: مردى از خاندان أبى رافع، آزاد كرده پيغمبر (ص) به نام طيس، بر من وامى داشت، از من وامخواهى كرد و مرا سخت دنبال كرد و مردم هم به او كمك كردند، چون چنين
پديدم نماز بامداد را در مسجد رسول خدا (ص) گزاردم و رفتم خدمت امام رضا (ع) كه آن روز در عريض (مزرعهاى يك فرسخى مدينه) تشريف داشت، چون نزديك در خانه آن حضرت رسيدم، ديدم آن حضرت از خانه بيرون آمده است بر الاغى سوار بود و يك پيراهن و رداء در بر داشت و چون به او نگاه كردم شرمم آمد از آن حضرت كه اظهار حاجت كنم و چون آن حضرت به من رسيد ايستاد و به من نگاهى كرد و من به او سلام دادم، ماه رمضان بود به او عرض كردم: خدا مرا قربانت كند، وابسته تو (طيس) از من طلبى دارد و به خدا كه مرا رسوا كرده، من در دل خود گرفته بودم كه آن حضرت دستور مىدهد از طلب خواهى خود دست بر دارد، و به خدا به او نگفتم: چند از من مىخواهد و نامى هم نبردم، او به من دستور داد بنشينم تا بر گردد و من آنجا نشستم تا نماز مغرب را هم در آنجا خواندم و روزه هم بودم و دلم تنگ شد و خواستم برگردم.
به ناگاه، آن حضرت رسيد و بر من نمايان شد و مردمى هم در گرد او بودند و گدايان هم بر سر راه او نشسته بودند و او به آنها صدقه مىداد، رفت و وارد خانه خود شد و برگشت و مرا خواست و من برخاستم و خدمتش رفتم و نشست و من هم نشستم و با آن حضرت از ابن المسيب امير مدينه، صحبت مىكردم و بسيار وقت مىشد كه از او براى آن حضرت صحبت مىكردم، و چون فارغ شدم، فرمود: گمانم هنوز افطار نكردى؟ گفتم: نه، براى من خوراكى خواست، و آوردند نزد من گزاردند و به غلام دستور داد كه با من هم غذا شود، من و غلام از آن طعام خورديم.
چون فارغ شديم، به من فرمود: آن پشتى را بلند كن و آنچه زير آن است بردار، آن را بلند كردم و ديدم زير آن يك مشت
پاشرفى طلا است، آنها را برداشتم و در آستين گذاشتم و فرمود:
چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزلم برسانند، من گفتم:
قربانت، شبگرد ابن المسيب در گردش است و من خوش ندارم كه مرا با غلامان شما برخورد كنند.
به من فرمود: درست گفتى، خدا تو را به راستى رهنمايد و به آنها دستور داد از هر جا، من آنها را برگردانيدم برگردند و چون نزديك خانهام رسيدم و دلم آرام شد، آنها را برگردانيدم و به منزل خود رفتم و چراغ خواستم و اشرفىها را شمردم، چهل و هشت اشرفى بود، و بستانكارى آن مرد از من بيست و هشت اشرفى بود، در ميان آن يك اشرفى مىدرخشيد و من از زيبائى آن در شگفت شدم و آن را نزديك چراغ بردم و ديدم در آن روشن، نقش شده است كه (حق آن مرد بيست و هشت اشرفى است و ما بقى از آن تو است) و به خدا من خودم نمىدانستم كه (به او نگفته بودم خ ل) او چند اشرفى از من مىخواهد، حمد از آن خدا، پروردگار جهانيان است كه ولى خود را عزيز نموده است.پ 5- از يكى از اصحابش از امام رضا (ع) كه آن حضرت در سالى كه هارون به قصد حج رفته بود از مدينه براى انجام حج بيرون شد و چون به كوهى رسيد كه در سمت چپ راه است نسبت به كسى كه به سوى مكه مىرود و آن را فارغ (قارع خ ل) مىخوانند، نگاهى به آن انداخت و فرمود: آن كسى كه در فارع ساختمان مىسازد و آن را به دست خود ويران مىكند تيكه تيكه خواهد شد.
ما معنى اين سخن امام را نفهميديم و چون امام از آنجا رفت هارون آمد و در همان موضع منزل گرفت، جعفر بن يحيى بدان
كوه بر آمد و فرمان داد نشيمنگاهى براى او در آنجا بسازند و چون جعفر از مكه برگشت بر آن بالا رفت و فرمان داد تا آن را ويران كردند و چون به عراق برگشت تيكه تيكه شد.پ 6- ابراهيم بن موسى گويد: من راجع به موضوعى كه از امام رضا (ع) درخواست كرده بودم اصرار ورزيدم و او به من وعده مىداد يك روز براى پيشواز والى مدينه بيرون شد و من همراه او بودم، آمد نزديك كاخ فلان و زير چند درخت پياده شد و من هم با او پياده شدم و سومى همراه نبود.
به او گفتم: قربانت، اين عيد ما را فرا گرفت و به خدا من درهم و بيش از آنى ندارم، آن حضرت با تازيانه خود زمين را به سختى خاراند و با دست خود بدان زد و شمش طلائى از آن بر آورد و سپس به من فرمود: از اين سود بر و آنچه ديدى نهان ساز.پ 7- از ياسر خادم و ريان بن صلت هر دو گفتند: چون كار مخلوع (امين) گذشت و مأمون بر كار خلافت استوار شد، به امام رضا (ع) نامهاى نوشت و او را به خراسان خواند و امام (ع) عذر آورد و مأمون پى در هم نامه نوشت به آن حضرت در اين باره تا دانست كه چاره ندارد و مأمون دست از او بر نمىدارد، از مدينه بيرون شد و أبى جعفر (امام محمد تقى ع) هفت سال داشت.
مأمون به آن حضرت نوشت از راه كوهستان و قم سفر نكن و از راه بصره و اهواز و فارس بيا، آن حضرت آمد تا به مرو رسيد،
پمأمون به او پيشنهاد كرد كه زمام امور را بدست گيرد و متصدى خلافت گردد، امام رضا (ع) سر باز زد و نپذيرفت.
مأمون گفت: پس ولايت عهد را بپذير، فرمود: به چند شرط كه از تو خواستارم، مأمون گفت: هر شرطى خواهى بكن، امام رضا (ع) نوشت من در ولايت عهد در آيم به شرط آن كه نه امرى كنم و نه نهى، نه فتوى دهم و نه قضاوت كنم، نه منصب دهم و نه عزل كنم و نه در آنچه جريان دارد تغييرى بدهم و بايد مرا از همه اينها معاف دارى، مأمون همه اين شرايط را از آن حضرت پذيرفت.
راوى گويد: ياسر براى من باز گفت كه: چون عيد رسيد مأمون كس به حضرت رضا (ع) فرستاد و از او خواست كه سوار شود و در اجتماع عيد شركت كند و نماز عيد و خطبه آن را بخواند، امام رضا (ع) در پاسخ پيغام فرستاد كه: تو مىدانى چه شروطى ميان من و تو است در اين كه من وارد اين امر شدم، مأمون جواب داد كه: من مىخواهم دل مردم آرام شود و فضل شما را بدانند، و پى در هم در اين باره با او رد و ايراد كرد و اصرار ورزيد و آن حضرت فرمود: اگر مرا از اين كار معاف دارى براى من دلخواهتر است و اگر معاف ندارى من براى عيد بيرون آيم چنانچه رسول خدا (ص) بيرون مىآيد و امير المؤمنين (ع) بيرون مىآمد.
مأمون گفت: هر طور دلت مىخواهد بيرون بيا، و مأمون به افسران و مردم دستور داد به در خانه امام (ع) سوار شوند (اول وقت حاضر شوند خ ل).
راوى گويد: ياسر خادم براى من باز گفت كه: مردم در انتظار امام ميان راهها و بر سر بامها نشسته بودند و از مرد و زن و كودك و افسران و نظامىها همه بر در خانه امام گرد آمده بودند،
پچون آفتاب بر آمد امام غسل كرد و عمامه سپيدى از پنبه بر سر بست و دو سر آن را يكى به سينه آويخت و ديگرى را به ميان دو شانه خود انداخت و دامن به كمر زد و به همه كسان خود دستور داد چنان كردند و سپس عصاى پيكاندارى به دست گرفت و بيرون شد و همه جلو او بوديم و او پا برهنه بود و دامن پيراهن را تا نيمه ساق يا بالا زده بود و جامههاى ديگر را هم به كمر زده بود، چون به راه افتاد و ما جلوى او به راه افتاديم، سر به آسمان برداشت و چهار تكبير گفت و به پندار ما رسيد كه آسمان و در و ديوار همه به او هم آواز پاسخ مىدهند و افسران و مردم ديگر بر در ايستاده بودند و آماده بودند و سلاح در بر داشتند و خود را به نيكوترين زيور و جامه آراسته بودند و ما بر آنها نمايان شديم، با اين وضع امام رضا (ع) از در بيرون آمد و اندك ايستى كرد و گفت: اللَّه اكبر، اللَّه اكبر، اللَّه اكبر على ما هدانا، اللَّه أكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام و الحمد اللَّه على ما أبلانا، و ما به آواز بلند آن را مىگفتيم.
ياسر گويد: چون نگاه مردم به امام رضا (ع) افتاد شهر مرو را گريه و ناله و شيون از جا برداشت و افسران از روى چهار پايان خود به زمين افتادند و كفشهاى خود را به دور انداختند چون ديدند امام با پاى برهنه پياده مىرود، آن حضرت در سر هر ده گام ايست مىكرد و سه بار تكبير مىگفت.
ياسر گويد: در خيال ما مىافتاد كه گويا آسمان و زمين با آن حضرت هم آواز مىشوند و شهر مرو يك پارچه شيون و گريه شد و خبر به مأمون رسيد و فضل بن سهل ذو الرياستين به او گفت: يا امير المؤمنين اگر امام رضا با اين روش تا مصلّى برود، مردم فريفته او مىشوند و كار از دست تو بيرون مىرود و نظر من اين است كه به او
پپيغام دهى برگردد، و مأمون كس نزد آن حضرت فرستاد و خواهش كرد كه برگردد و آن حضرت كفش خود را خواست و پوشيد و سوار شد و برگشت.پ 8- از ياسر خادم گويد: چون مأمون از خراسان بيرون شد و آهنگ بغداد داشت و فضل ذو الرياستين با او بيرون آمد و ما هم با امام رضا (ع) بيرون شديم نامهاى به فضل بن سهل ذو الرياستين از برادرش حسن بن سهل رسيد و ما در يكى از منزلهاى ميان راه بوديم، حسن به برادر خود نوشته بود: من در تحويل سال از نظر حساب نجومى نگاه كردم و از آنجا دريافتم كه تو در فلان ماه روز چهارشنبه گرمى آهن و آتش خواهى چشيد و رأى من اين است كه در آن روز به همراه امير المؤمنين و امام رضا به حمام بروى و حجامت كنى و از خون آن به دست خود بريزى تا نحوست آن از تو برود.
ذو الرياستين آن را به مأمون نوشت و از او خواست كه از امام رضا (ع) اين را درخواست كند، و مأمون به امام رضا (ع) نوشت و از آن حضرت اين را در خواست كرد، و امام رضا (ع) در پاسخ نوشت من فردا به حمام نمىروم و براى تو و فضل هم صلاح نمىدانم كه فردا به حمام رويد، دوباره نامه به او نوشت و امام رضا (ع) باز در جواب نوشت: يا امير المؤمنين من فردا به حمام نمى روم زيرا رسول خدا (ص) را امشب در خواب ديدم و به من فرمود:
اى على فردا به حمام مرو، من براى تو و سهل هم صلاح نمىدانم كه فردا به حمام برويد، مأمون در پاسخ حضرت نوشت: اى آقاى من تو راست فرمودى و رسول خدا (ص) هم راست گفته است، من
پخود كه فردا به حمام نمىروم و فضل به حال خود داناتر است.
راوى گفت كه ياسر گفت: چون شب رسيد و خورشيد نهان شد امام رضا (ع) فرمود كه: بگوئيد: «به خدا پناه بريم از شر آنچه امشب نازل مىشود»، ما پى در هم آن را مىگفتيم و چون امام رضا (ع) نماز بامداد را خواند به من گفت: برو بالاى بام ببين چيزى ميشنوى، و چون بالاى بام رفتم يك شيونى را شنيدم كه در هم شد و بالا گرفت و به ناگاه ديديم مأمون از درى كه از خانه او به خانه امام رضا (ع) داشت در آمد و مىگفت: اى آقاى من اى ابا الحسن خدا تو را در باره فضل اجر دهد، زيرا او دستور شما را نپذيرفت و به حمام رفت و جمعى با شمشير بر او تاختند و او را كشتند و از آنها سه تن دستگير شدهاند كه يكى از آنها خالهزاده او فضل بن ذى القلمين است.
گويد: قشون و افسران طرفدار فضل به در خانه مأمون فراهم آمدند و گفتند: مأمون او را غافلگير كرده و كشته و ما خون او را مىخواهيم، و آتش آوردند كه در خانه مأمون آتش بزنند، مأمون به امام رضا (ع) فرمود: اى آقاى من به نظرت مىآيد كه شما بيرون رويد و اين لشكر را متفرق كنيد؟
ياسر گويد: امام رضا (ع) سوار شد و به من هم گفت: سوار شو، من سوار شدم و چون از درِ خانه بيرون آمديم به مردم نگاهى كرد كه از دوش هم بالا مىرفتند و با دست خود به آنها اشاره كرد كه پراكنده شويد، پراكنده شويد، ياسر گويد: مردم به آن حضرت رو آوردند و به روى هم مىافتادند و به هر كس اشاره كرد دويد و گذشت.
-پ 9- وشّاء از مسافر گويد: چون هارون بن مسيب مىخواست با محمد بن جعفر بجنگد امام رضا (ع) به من گفت: برو و به او بگو فردا حمله نكن كه اگر فردا حمله كنى شكست مىخورى و يارانت كشته مىشوند، و اگر از تو پرسيد اين را از كجا دانستى بگو در خواب ديدم، گويد: نزد او آمدم و به او گفتم: قربانت، فردا به ميدان نبرد نرو زيرا اگر فردا به ميدان بروى شكست مىخورى و يارانت كشته مىشوند، به من گفت: اين را از كجا دانستى، گفتم: در خواب ديدم، گفت: اين بنده با كون نشسته خوابيده، و سپس به نبرد بيرون شد و شكست خورد و يارانش كشته شدند.
گويد: مسافر براى من باز گفت كه من با امام رضا (ع) در منى بودم، يحيى بن خالد گذر كرد و براى خاطر گرد و غُبار سر خود را پوشانده بود، امام فرمود: اين بيچارهها نمىدانند كه امسال چه به سر آنها مىآيد؟ سپس فرمود: شگفتتر از اين، من با هارون هستم مانند اين دو، دو انگشت خود را به هم چسباند، مسافر گويد:
به خدا معنى حديث او را نفهميديم تا وقتى آن حضرت را در كنار هارون به خاك سپرديم.پ 10- على بن محمد كاشانى گويد: يكى از اصحاب به من خبر داد كه: مال بسيارى براى امام رضا بردم و آن حضرت از دريافت آن شاد نشد، غمنده شدم و با خود گفتم، اين همه پول براى او آوردم و او شاد نشد.
آن حضرت فرمود: اى غلام يك طشت با آب براى من بياور، روى كرسى نشست و دست فراداشت و به غلام گفت: آب
بريز، گويد: از انگشتانش طلا ميان طشت روان شد، و سپس به من رو كرد و فرمود: كسى كه چنين است اعتنائى به پولى كه تو آوردى ندارد.پ 11- از محمد بن سنان كه گفت:
على بن موسى (ع) در سن چهل و نه سال و شش ماه در سال دويست و دو فوت كرد و بيست سال جز 2 تا 3 ماه پس از امام كاظم (ع) زنده بود.
[امام محمد تقى (ع)]
باب ولادت ابى جعفر محمد بن على ثانى (ع)
پامام محمد تقى در ماه رمضان سال 195 متولد شد و در آخر ذى قعده سال 220 كه 25 سال و 2 ماه و 18 روز داشت وفات كرد و در بغداد در مقابر قريش كنار قبر جدّش موسى (ع) به خاك سپرده شد و معتصم در اول همان سالى كه وفات كرد او را به بغداد گسيل داشته بود.
مادرش كنيزكى بود به نام سبيكه نوبيه و نيز گفته شده كه نامش خيزران بود و روايت شده كه از خاندان ماريه مادر ابراهيم
زاده رسول خدا (ص) بوده است.پ- 1- از محمد بن حسان از على بن خالد (محمد گفته زيدى مذهب بوده است) گويد: من در عسكر بودم (قاموس گفته: عسكر نام سامره است و عسكريين، على بن محمد الرضا و پسرش حسن بدان منسوبند) و به من خبر رسيد كه در اينجا مردى زندانى است كه او را كت بسته از سوى شام آوردهاند و گفتند او دعوى پيغمبرى كرده است. على بن خالد گويد: من به درِ زندان او آمدم و با دربانان و نگهبانان سازش كردم تا خود را به او رسانيدم و ديدم مردى است با فهم، به او گفتم: اى مرد داستان تو چيست؟ گفت: من مردى بودم در شام و خدا را در جايى به نام محل رأس الحسين (ع) عبادت مىكردم، در اين ميان كه مشغول عبادت خود بودم بناگاه شخصى آمد و به من گفت: با ما برخيز، من با او برخاستم، در اين ميان كه با او بودم بناگاه ديدم در مسجد كوفه هستم، به من گفت:
اين مسجد را مىشناسى؟ گفتم: آرى اين مسجد كوفه است.
گويد: نماز خواند و من با او نماز خواندم، در همين ميان كه با او بودم بناگاه در مسجد رسول اندر شدم كه در مدينه است و او بر رسول خدا (ص) سلام داد و من هم سلام دادم و نماز خواند و من هم با او نماز خواندم و صلوات به رسول خدا (ص) فرستاد، در اين ميان كه من با او بودم بناگاه خود را در مكه ديدم و با او بودم تا مناسك را انجام داد و من هم با او مناسك خود را انجام دادم و در اين ميان كه با او بودم بناگاه به همان جا رسيدم كه در آن خدا را عبادت مىكردم كه در شام است و آن مرد رفت، و چون سال ديگر رسيد بناگاه من او را ديدم كه همان كار سال اول را كرد و چون از مناسك خود فارغ شديم و مرا به شام برگردانيد و قصد جدا شدن از
پمن كرد، به او گفتم: من از تو به حق كسى كه تو را بر آنچه ديدم توانا كرده است خواهش دارم و سوگند مىدهم كه به من خبر دهى چه كسى هستى؟
در پاسخ گفت: من محمد بن على بن موسى هستم، گفت:
اين خبر بالا گرفت تا به محمد بن عبد الملك زيّات رسيد (وزير معتصم بوده و پس از وى وزير پسرش واثق، پدر او در بغداد زيت فروش بوده است) و او به دنبال من فرستاد و مرا گرفت و در آهن كند كرد و به عراق آورد.
گويد: من به او گفتم: تو داستان خود را به محمد بن عبد الملك بنويس، اين كار را كرد و آنچه شده بود براى او نوشت.
محمد بن عبد الملك در زير داستانش نگارش كرد كه به آن كه تو را در يك شب از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه برده و از مكه به شام برگردانده بگو از اين زندانت بيرون آورد.
على بن خالد گويد: من از اين پيشامد او غمنده شدم و براى او دلم سوخت و او را دستور به تحمل و صبر دادم، گويد: سپس بامداد نزد او رفتم و ديدم لشكريان و رئيس شهربانى و زندانيان و خلق خدا گرد هم فراهم شدهاند، گفتم: اين وضع چيست؟ گفتند: آنكه از شام آورده بودند و به خود پيغمبرى بسته بود ديشب ناپديد شده است و كسى نداند كه به زمين فرو رفته و يا پرندهاى او را ربوده است.پ 2- عبد الله بن رزين گويد: من مجاور مدينه پيغمبر (ص) بودم، هر روز امام جواد (ع) هنگام ظهر به مسجد مىآمد و در صحن فرود مىشد و از آنجا سرِ قبر پيغمبر (ص) مىرفت و بر او سلام
پمىداد و به خانه فاطمه (ع) بر مىگشت و كفش خود را مىكند و مى ايستاد و نماز مىخواند، شيطان به دل من انداخت كه: چون فرود مىآيد برو و از خاكى كه بر آن گام مىنهد برگير، آن روز من در انتظار او بودم و چون ظهر شد سوار الاغ خود آمد ولى در آنجا كه فرود مىآمد پياده نشد و آمد تا كنار سنگى كه بر در مسجد بود، پياده شد روى سنگ، و سپس به مسجد در آمد و بر رسول خدا (ص) سلام داد و برگشت به همان جا كه در آن نماز مىخواند و چند روز همين كار را كرد، و من با خود گفتم: چون كفش خود را كند مىروم و از سنگريزههائى كه بر آن گام نهد بر مىگيرم.
چون فردا شد، هنگام ظهر آمد و بر سنگ پياده شد و به مسجد در آمد و بر رسول خدا (ص) سلام داد و آمد آنجا كه نماز مىخواند و با نعلين خود نماز خواند و آنها را در نياورد و چند روز هم چنين كرد، با خود گفتم: در اينجا هم براى من آماده نشده كه كارى بكنم ولى مىروم در حمام و چون وارد حمام شد از خاك زير پايش بر مىدارم و از حمامى كه آن حضرت بدان مىرفت پرسيدم، به من گفتند كه او به حمامى مىرود كه در بقيع است و از آن مردى از اولاد طلحه است، و روزى كه در آن به حمام مىرفت دانستم و رفتم در حمام و با آن مرد طلحى نشستم و گفتگو كردم و در انتظار آمدن آن حضرت بودم، آن مرد طلحى به من گفت: اگر مىخواهى به حمام بروى پاشو برو زيرا پس از ساعت ديگر نمىتوانى به حمام رفت، گفتم: براى چه؟ گفت: چون ابن الرضا مىخواهد به حمام برود.
گويد: گفتم: ابن الرضا كيست؟ گفت: مردى است از خاندان محمد (ص) كه صلاح و ورع دارد، من به او گفتم: روا
پنيست كه ديگرى با او به حمام برود؟ گفت: هر وقت او به حمام مىآيد حمام را براى او خلوت مىكنيم، گويد: در اين ميان كه من چنين بودم بناگاه آن حضرت آمد و چند غلام به همراه او بودند و جلو او غلامى بود كه حصيرى با خود داشت تا وارد رختكن شد و آن حصير را براى او پهن كرد و (آن حضرت) آمد و سلام داد و سوار بر الاغ وارد حجره شد و به رختكن رفت و از بالاى الاغ روى آن حصير پياده شد، من به آن طلحى گفتم: اين بود كه تو او را به صلاح و ورع وصف مىكردى؟ گفت: نه به خدا او هرگز چنين كارى نكرده بود مگر در امروز، در دل خودم گفتم: اين هم از كردار من است من او را به اين كار خلاف عرف واداشتم و تقصير با من است.
گفتم: من انتظارش را مىبرم تا بيرون آيد و شايد به مقصد خود برسم، و چون بيرون آمد و جامه پوشيد الاغ را خواست و آن را به رختكن آوردند و از روى حصير بر آن سوار شد و بيرون رفت، و من با خود گفتم: به خدا من او را آزردم و به اين عمل باز نگردم و آنچه را مىخواستم نمىخواهم هرگز و بر آن تصميم قطعى گرفتم، و چون هنگام ظهر آن روز شد بر الاغ خود آمد تا در همان جاى از صحن مسجد كه سابقاً پياده مىشد، پياده شد و در آمد و سلام بر رسول خدا (ص) داد و آمد به همان جا از حجره فاطمه (ع) كه در آن نماز مىخواند و كفش خود را درآورد و ايستاد و نمازش را خواند.
پ- 3- از على بن اسباط، گويد: آن حضرت (امام جواد ع) بيرون آمد و من از سر تا پايش را نگاه كردم تا اندام او را براى هم مذهبان مصرى خودمان وصف كنم، در اين ميان بودم كه نشست و فرمود: اى على، به راستى، خدا در امامت همان حجتى را اقامه كرده است كه در نبوت اقامه كرده و فرموده است (13 سوره مريم): «و حكم نبوت را در كودكى بدو عطا كرديم» و فرموده: (15 سوره احقاف): «و چون به نيرومندى رسيد و چهل ساله شد» روا باشد كه حكم را به كودكى عطا كند و روا باشد كه به او داده شود در سن چهل سالگى.پ 4- از محمد بن الريان، گويد: مأمون در باره ابى جعفر (امام جواد) هر نيرنگى زد كه خردهاى از او بگيرد، براى او ممكن نشد و چون درمانده شد و خواست دخترش را به او تزويج كند و عروس او سازد، به من 200 كنيزك از زيباترين كنيزان داد كه به دست هر كدام جامى از جواهر بود، براى اينكه از امام جواد پيشوا كنند وقتى كه در محل عبادت مىآيد (در سر تخت دامادى مىآيد (خ ل) از مجلسى كه آن را از مناقب نقل كرده و صحيح دانسته) ولى امام جواد به آنها اعتنائى نكرد، مردى بود به نام (مخارق) آواز مىخواند و تار مىزد و ضرب مىگرفت و ريش درازى داشت، مأمون او را خواست، گفت: يا امير المؤمنين، اگر امام جواد در چيزى از امور دنيا وارد باشد، من براى كفايت، كار تو را مىكنم و او را به دنيا دارى مىكشانم، برابر امام جواد نشست و يك فرياد عجيبى از خودش در آورد كه همه اهل خانه، گرد او فراهم شدند و با تار خود مىزد و مىخواند.
چون ساعتى چنين كرد، امام جواد هيچ توجهى به او نكرد، نه از سمت راست و از چپ، و سپس سر خود را بلند كرد و فرمود به او كه: اى ريش دراز، از خدا بترس.
گويد: ابزار زدن و تار، از دست او افتادند و ديگر از دستهاى خود سودى نبرد (يعنى شل شدند) تا مُرد.
گويد: مأمون از (مخارق) حالش را پرسيد، در پاسخ گفت:
چون امام جواد بر من فرياد زد، يك هراسى در دلم افتاد كه هرگز از آن به خود نمىآيم.پ 5- از داود بن قاسم جعفرى كه گفت: خدمت امام جواد رسيدم و سه نامه بىنشانى داشتم و بر من اشتباه شده بود و غمنده بودم، يكى از آنها را برداشت و فرمود: اين از زياد بن شبيب است، و دوّمى را برداشت و فرمود: اين از فلانى است، من مات شدم، به من نگاهى كرد و لبخندى زد. گويد: سيصد اشرفى به من داد كه آن را براى يكى از عموزادگانش برم، و به من فرمود: او محققاً به تو مىگويد مرا به يك هم پيشه (دلالى خ) رهنمائى كن تا بدانها برايم كالائى بخرد، او را رهنمائى كن، گويد: اشرفيها را براى او آوردم و او به من گفت: اى ابا هاشم، مرا به يك هم پيشه (دلالى خ) رهنمائى كن تا با آنها برايم كالائى بخرد، گفتم: به چشم.
گويد: شتربانى به من گفت كه: به آن حضرت بگويم او را در يكى از كارهايش بپذيرد، من نزد آن حضرت رفتم تا با او در اين باره سخن گويم، ديدم خوراك مىخورد و گروهى با او هستند و نمىتوانم با او در اين باره گفتگو كنم، فرمود: اى ابا هاشم، بفرما بخور و خوراكى جلو من نهاد، سپس او آغاز سخن كرد و بىپرسش
فرمود: اى غلام، آن شتربانى را كه ابا هاشم با خود آورده، بنگر و او را با خود داشته باش.
گويد: يك روز با آن حضرت به بستانى رفتم و به او گفتم:
قربانت، من به گل خوردن آزمندم، براى من دعائى بكن، پاسخى نداد و پس از سه روز، آغاز سخن كرد و فرمود: اى ابا هاشم، به تحقيق كه خدا، خوردن گلِ را از تو برداشت، ابا هاشم گفت: امروز چيزى نزد من از آن كار دشمنتر نيست.پ 6- از على بن محمد، يا محمد بن على هاشمى، كه گفت:
بامداد روزى كه امام جواد (ع) با دختر مأمون عروسى كرده بود، خدمت آن حضرت رسيدم و شب، دواء خورده بودم و من هم نخستين كسى بودم كه بامداد آن روز نزد آن حضرت آمده بودم و تشنه بودم و نمىخواستم آب طلب كنم، امام جواد (ع) به رويم نگاهى كرد و فرمود: به گمانم تشنهاى؟ گفتم: آرى، فرمود: اى غلام يا اى كنيزك، آب براى ما بياور، من با خود گفتم: اكنون آبى بياورند كه او را زهر خورانند و از اين بدبينى خود، غمنده شدم، غلامى آمد و آب آورد، آن حضرت به روى من لبخندى زد و سپس فرمود: اى غلام، آب را به من بده، آن حضرت آب را گرفت و از آن نوشيد و سپس به من داد و نوشيدم و باز هم تشنه شدم و نخواستم آب بطلبم، و همان كار اولى را انجام داد و اين بار چون غلام، قدح را آورد باز در دلم همان گمان سابق گذشت و حضرت قدح را گرفت و از آن نوشيد و به من داد و لبخندى زد. محمد بن حمزه (راوى خبر از او) گويد: به من گفت: اين مرد هاشمى كه: من
گمان دارم امام جواد همچنان است كه مىگويند (يعنى طبق عقيده شيعه ضمير مردم را مىداند).پ 7- على بن ابراهيم از پدرش كه گفت: مردمى از شيعههاى دور دست، اجازه ورود از امام جواد (ع) خواستند، به آنها اجازه داد و شرفياب شدند و در يك مجلس، سى هزار مسأله پرسيدند و در سن 10 سالگى بود كه همه را پاسخ گفت.پ 8- از دعبل بن على كه شرفياب حضور امام رضا (ع) شد و دستور داد چيزى به او دادند و آن را گرفت و حمد خدا نكرد و حضرت به او فرمود: چرا حمد خدا را نكردى؟ دعبل گويد: سپس خدمت امام جواد (ع) رسيدم و دستور داد چيزى به من دادند، و گفتم: الحمد لله، به من فرمود: كه ادب شدى- يعنى از ياد آورى كه امام رضا (ع) به تو كرده بود.پ 9- محمد بن سنان گويد: من شرفياب حضور ابو الحسن (يعنى امام نهم ع) شدم، به من فرمود: اى محمد، تازهاى به آل فَرَج (خاندانى از طرفداران و كارمندان عاليرتبه عباسيان) رخ داده؟ گفتم: عُمَر (بن فرج كه حاكم مدينه بوده است) مُرد، فرمود:
الحمد للَّه، و تا بيست و چهار اين جمله را شمردم، گفتم: اى آقاى من، اگر مىدانستم اين خبر شما را شاد مىكند، من پا برهنه مىدويدم خدمت شما، فرمود: اى محمد، نمىدانى كه او به پدرم محمد بن على (ع) چه گفته؟ گفتم: نه، فرمود: در باره موضوعى، پدرم با او سخن گفت و در پاسخ پدرم گفت: گمان دارم تو مستى.
پدرم گفت: بار خدايا اگر تو مىدانى كه من امروز تا شب
براى تو روزهدار بودم به او مزّه غارت مال، و خوارى اسيرى را بچشان، به خدا چند روزى نگذشت كه مالش را چپو كردند و هر چه داشت بردند و او را اسير كردند و هم اكنون مُرد، خدايش نيامرزد و خدا عز و جل از او انتقام كشيد، و هميشه خدا انتقام دوستانش را از دشمنانش مىكشد.پ 10- از ابو هاشم جعفرى كه گفت: من نماز مغرب را با امام جواد (ع) در مسجد مسيب خواندم، براى ما در محل قبله مسجد نماز خواند بىانحراف از ديوار (يا آنكه وارد محراب نشد و برابر ما ايستاد براى تنگى جا، يا مقصود اين است كه در وسط صف ايستاد) و گفت: درخت سدر خشكى در مسجد بود كه برگ نداشت و امام (ع) آب خواست و در زير آن درخت وضوء گرفت و آماده نماز شد و آن درخت زنده شد و برگ آورد، و همان سال ميوه داد.پ 11- از مُطَرِّفِى كه گفت: امام رضا (ع) كه در گذشت، چهار هزار درهم به من بدهكار بود و من با خود گفتم: مالم از ميان رفت، و سپس امام جواد (ع) به من پيغام داد كه فردا نزد من بيا و با خود سنگ و ترازو هم بياور، و من خدمت امام جواد (ع) رسيدم و آن حضرت به من فرمود: ابو الحسن (ع) در گذشت و 4 هزار درهم به تو بدهكار بود؟
گفتم: آرى. جانمازى كه زير پايش بود بلند كرد، و به ناگاه اشرفى بسيارى زير آن بود و آنها را به من داد.پ 12- از محمد بن سنان، گويد: امام جواد بيست و پنج سال
و سه ماه و 12 روز داشت كه درگذشت، وفاتش روز سه شنبه ششم ذى حجه سال دويست و بيست هجرى بود، بعد از پدرش 19 سال جز 25 روز زنده بود.