باب اشاره و نص بر ابى الحسن الرضا ع

پ‏1- حسين بن نعيم صحاف گويد: من و هشام بن حكم و على بن يقطين در بغداد بوديم، على بن يقطين گفت: من نزد عبد صالح نشسته بودم كه پسرش رضا (ع) خدمت او آمد، امام به من فرمود:

اى على بن يقطين، اين على سيد اولاد من است هلا من كنيه خود را به او بخشيدم، هشام بن حكم كف دست خود را به پيشانيش كوبيد و گفت: واى بر تو، چه گفتى؟ على بن يقطين گفت:

به خدا آنچه را كه گفتم از او شنيدم، هشام گفت من هم به تو خبر مى‏دهم (به تو خبر داده خ ل) كه امر امامت بعد از آن حضرت با وى مى‏باشد.پ 2- نعيم قابوسى از ابو الحسن (ع) فرمود: پسرم على بزرگترين اولادم مى‏باشد و خوش رفتارترين آنان نزد من و محبوب‏تر

 

آنها بسوى من و او با من در جفر هم نظر است و در آن نظر نكند جز پيغمبر يا وصى پيغمبر.پ 3- داود رقى گويد: به ابى ابراهيم گفتم: قربانت من پير شدم، مرا از دوزخ نجات بده، آن حضرت اشاره به پسرش ابو الحسن كرد و فرمود:

بعد از من اين صاحب الامر شما است.پ 4- محمد بن اسحاق بن عمار گويد: به ابو الحسن اول گفتم:

مرا به كسى رهنمائى نكنى كه دين خود را از او دريافت كنم؟

فرمود:

اين پسر من على است، به راستى پدر من دست مرا گرفت و مرا سر قبر رسول خدا (ص) برد و فرمود: پسر جانم خدا عز و جل فرمايد (30 سوره بقره): «به راستى من در زمين خليفه‏اى مقرر سازم» و محققاً چون خدا عز و جل چيزى فرمايد بدان وفا كند.پ 5- داود رقى گويد: به ابو الحسن موسى (ع) گفتم: پير شدم و استخوانم تهى شده و من از پدرت پرسيدم و مرا به شما رهنمائى كرد شما هم مرا رهنمائى كنيد (پس از شما امام كيست) فرمود: اين ابو الحسن الرضا است.

 

پ‏6- زياد بن مروان قندى از واقفه بود گويد: خدمت ابو ابراهيم (امام كاظم) رسيدم پسرش ابو الحسن (ع) نزد او بود، به من فرمود: اى زياد، اين پسرم فلانى است، نامه او نامه من است و سخن او سخن من و فرستاده او فرستاده من و هر چه گويد، قول، قولِ او است.پ 7- محمد بن مفضل گويد: مخزومى به من باز گفت: (مادر او از اولاد جعفر بن ابى طالب بود) گفت: ابو الحسن موسى (ع) فرستاد دنبال ما و ما را جمع آورى كرد و فرمود: مى‏دانيد براى چه شما را دعوت كردم؟ گفتيم: نه، فرمود: كه اين پسرم وصيم و قيم به امرم و بعد از من خليفه و جانشين من است، هر كه از من وامى‏خواهد از اين پسرم بايد آن را بگيرد و به هر كس وعده‏اى دادم بايد عمل بدان را از او خواهد و هر كس ناگزير است مرا شخصاً ملاقات كند بايد به وسيله نامه او باشد.پ 8- حسين بن مختار گويد: وقتى ابو الحسن (ع) در زندان بود الواحى از طرف او به دست ما رسيد بدين مضمون: عهد من به اكبر اولادم اين است كه اين كار كند و آن كار كند و به فلانى چيزى مده تا من تو را ببينم يا اين كه خدا فرمان مرگ مرا امضاء كند.پ 9- حسين بن مختار از طرف ابى الحسن (امام كاظم ع) زمانى كه در بصره بود (در زندان عيسى بن ابى جعفر امير بصره) در ضمن الواحى به ما نوشته شد كه: دستور من به بزرگترين پسران من (على بن موسى الرضا ع) اين است كه به فلانى چنان را بدهد و به‏

 

فلانى چنين را و به فلانى هم چنان را و به فلانى چيزى ندهد تا خودم بيايم يا خدا عز و جل مرگ مرا مقدر كند، زيرا خدا هر چه خواهد كند.پ 10- على بن يقطين گويد: ابو الحسن (موسى) از زندان به من نوشت كه فلان پسرم سيد اولاد من است و من كنيه خود را به او بخشيدم.پ 11- داود بن سليمان گويد: به ابى ابراهيم (ع) گفتم: مى ترسم پيش آمدى رخ دهد و تو را ملاقات نكنم، اكنون مرا از امام بعد از خودت مطلع كن، فرمود: فلان پسرم امام است، يعنى ابو الحسن (الرضا).پ 12- نصر بن قابوس گويد: به ابى ابراهيم (امام كاظم ع) گفتم:

من از پدرت پرسيدم: امام بعد از تو كيست؟ به من خبر داد كه توئى آن امام، و چون امام صادق فوت كرد مردم به راست و به چپ رفتند ولى من و اصحابم در باره تو شكى نداشتيم، بفرمائيد بعد از شما امام كيست؟ فرمود: پسرم فلان.پ 13- داود بن زربى گويد: مالى خدمت امام كاظم (ع) آوردم (سهم امام) مقدارى از آن را بر گرفت و مقدارى را وانهاد به من، گفتم: چرا اين مقدار را وانهادى به من اصلحك الله فرمود: باشد

 

تا صاحب امر امامت آن را از تو بخواهد، (يعنى اين نشانه امام بعد از من است) چون خبر مرگ آن حضرت به ما رسيد، ابو الحسن پسرش را فرستاد و آن مال را از من خواست و من به او دادم.پ 14- يزيد بن سليط گويد: ما عازم عمل عمره بوديم كه در ميان راه به امام كاظم (ع) بر خورديم من گفتم: قربانت آيا اين جا را مى‏شناسيد و به خاطر مى‏آوريد؟، فرمود: آرى آيا تو هم مى‏شناسى و به خاطر مى‏آورى؟، گفتم: آرى، من و پدرم شما را با امام صادق به همراه برادرانت همين جا ملاقات كرديم، پدرم به آن حضرت گفت: پدر و مادرم قربانت، شما همه امامانى پاك هستيد ولى مرگ دامنگير همه است، به من دستورى تازه لطف كنيد تا به جانشين خود باز گويم و بعد از من گمراه نباشد، امام فرمود: به چشم اى ابا عبد الله (كنيه سليط بوده) اينان همه پسران منند و اين آقا و سيد آنها است (به شما اشاره كرد) او است كه حكم و فهم و سخاوت و معرفت بدان چه مردم بدان حاجت دارند و در امر دين و دنياشان مورد اختلاف است آموخته و داراى حسن خلق و جواب نيكو به سؤالات است او است بابى از ابواب خدا عز و جل و در او فضيلتى است از همه اينها بهتر، پدرم به او عرض كرد: آن چيست، پدر و مادرم قربانت؟ فرمود:

خدا عز و جل از صلب او بيرون آورد پشت و پناه اين امت و علم و نور و فصل و حكومت آنها را، بهترين نوزاد و بهترين پرورده باشد، خدا به وسيله او خونها را حفظ كند و ميانه مردم را اصلاح نمايد و پراكندگى را برطرف سازد و رخنه را ببندد و برهنه را بپوشاند و گرسنه را سير كند و ترسنده را آسوده خاطر كند و باران‏

 

پ‏ببارد و به بندگان ترحم كند، بهترين مرد باشد و بهترين جوان گفتارش محكم و قاطع است و خموشى او علم و دانش، براى مردم هر چه مورد اختلاف باشد بيان كند و به تيره و تبار خود در كودكى سرافراز و آقا باشد، پدرم به او عرض كرد: پدر و مادرم قربانت آيا از مادر زائيده شده؟ فرمود: آرى و چند سال هم بر او گذشته، يزيد گويد (چون رشته سخن به اينجا رسيد): كسى آمد كه با وجود او ديگر نمى‏توانستيم در اين باره سخنى بگوئيم.

يزيد گويد: من به امام عرض كردم شما هم به من خبرى بدهيد مانند خبرى كه پدرت به من داد، فرمود: آرى، پدرم در زمانى بود كه جز اين زمان است (يعنى در زمان او آزادى بيشترى وجود داشت) من به او عرض كردم: هر كه به اين جواب قناعت كند خدا او را لعنت كند، گويد: امام كاظم (ع) خنده‏اى از ته دل كرد و سپس فرمود: اى ابا عماره به تو خبر مى‏دهم كه چون از منزل خود بيرون آمدم به فلان پسرم به خصوص وصيت كردم و پسران ديگر را هم در ظاهر با او شركت دادم ولى در باطن و نهانى وصى خاص من او است او را به تنهايى برگزيدم، اگر اختيار با من بود امر امامت را به پسرم قاسم وامى‏گذاردم، چون او را دوست دارم و با او مهربانم ولى اين امر با خدا عز و جل است و هر جا خواهد مقرر سازد خبر امامت او از رسول خدا (ص) به من رسيده است او را به من نموده است و به من نموده است كه همراه او كيست و همچنين به هيچ كدام از ما ائمه وصيت نمى‏شود تا خبر آن از رسول خدا (ص) برسد و از جدم على (ع)، من به همراه جدم انگشترى و شمشيرى و عصا و كتابى و عمامه‏اى ديدم و عرض كردم: يا رسول الله اينها چيست؟

 

پ‏به من فرمود: عمامه رمز سلطنت خدا عز و جل است و شمشير عزت خدا تبارك و تعالى، كتاب نور خدا تبارك و تعالى است و اما عصا رمز نيروى خدا است و خاتم رمز جامع همه اين امور است، سپس به من فرمود: امر امامت از تو به ديگرى منتقل شده، گفتم: يا رسول الله به من بنما كدام آنها است آن شخص، رسول خدا (ص) به من فرمود: هيچ كدام از ائمه (ع) را نديدم كه از تو نسبت به مفارقت اين امر امامت بى‏تاب‏تر باشد، اگر امر امامت روى محبت و دوستى بود (نسبت به فرزندى) اسماعيل پيش پدر تو از تو محبوب‏تر بود ولى اين امر از طرف خدا عز و جل است، سپس امام كاظم (ع) فرمود:

همه فرزندان خود را از زنده و مرده در نظر آوردم و امير المؤمنين (ع) به من فرمود: اين سيّد آنها است و اشاره كرد به على (ع) او از من است و من از او و خدا نيكوكاران را دوست دارد.

يزيد گويد: سپس امام كاظم (ع) فرمود: اى يزيد اين حديث نزد تو امانت است به آن خبر مده مگر خردمندى يا يك بنده خدائى كه او را راست و درست بدانى و اگر براى گواهى از تو پرسند طبق آن گواهى بده و اين است فرموده خدا عز و جل (59 سوره نساء):

 «به راستى خدا به شما فرمان مى‏دهد كه امانات را به اهل آن بپردازيد» و نيز براى ما فرموده (140 سوره بقره) «كيست كه ستمكارتر باشد از آن كه يك گواهى از خدا دارد و نهان كند» گويد: پس امام كاظم (ع) فرمود: من رو به رسول خدا (ص) كردم و گفتم: پدر و مادرم قربانت، ائمه را برايم جمع كردى كدام آنها او است (يعنى كدام امام است) فرمود: آن كه به نور خدا عز و جل مى‏بيند و به فهم الهى مى‏شنود و به كمك او سخن مى‏گويد، درست است و خطاء ندارد و مى‏داند و نادانى ندارد و آموخته است از نظر حكمت و دانش هر

 

پ‏دو، او، اين است، و دست پسرم على را گرفت، سپس فرمود: چه اندازه بودن تو با او كم است، چون از سفر برگردى وصيت كن و كارهايت را اصلاح كن و از هر چه خواهى فراغت جو، زيرا تو از آنها جدا مى‏شوى و با ديگران همسايه مى‏گردى و هر گاه خواستى على (ع) را بطلب تا تو را غسل دهد و كفن كند، زيرا غسل او تو را پاك كند و جز آن درست نباشد، اين سنتى است كه ثابت شده، تو در برابر او دراز بكش (براى اداى نماز بر ميت تو) و برادران و عموهايش را دنبال سر او به صف كن و به او دستور بده كه تا نه تكبير بر تو بگويد (نماز ميت عمومى پنج تكبير است و ما زاد آن براى احترام است كه نسبت به بزرگان مذهب مورد رخصت گرديده طبق موارد خاصه و منصوصه) زيرا وصيت او پا بر جا است و در زندگى تو جانشين تو است، سپس اولاد خود را جمع كن و گواه بر آنها بگير و خدا را گواه ساز و همان خدا براى گواه بس است.

سپس امام كاظم (ع) به من فرمود: من در اين سال گرفتار مى‏شوم و كار امامت با پسرم على (ع) است كه هم نام على و على است على اول على بن ابى طالب است و على ديگر، على بن الحسين (ع) به وى فهم و حلم و مهر و دين و محنت على اول عطا شده است و محنت و صبر على ديگر بر آنچه بد دارد و نمى‏تواند سخنى بگويد مگر چهار سال پس از مردن هارون، سپس به من فرمود: اى يزيد، چون به اينجا گذر كنى و او را ببينى و محققاً او را خواهى ديد به او مژده بده كه محققاً براى او پسرى متولد گردد كه امين است و مأمون و مبارك و او به تو خبر دهد كه با من ملاقات كردى، در اين وقت به او خبر ده آن كنيزكى كه اين پسر از او است، كنيزكى است از خاندان ماريه كنيز رسول خدا (ص) ام‏

 

پ‏ابراهيم و اگر توانستى سلام مرا به او برسانى برسان.

يزيد گويد: پس از در گذشت امام كاظم (ع) على بن موسى الرضا را ملاقات كردم و او با من آغاز سخن كرد و گفت: اى يزيد در باره انجام عمره چه مى‏گوئى؟ گفتم: پدر و مادرم قربانت، اختيار با شما است، من خرجى ندارم، فرمود: سبحان الله، ما به تو تكليفى نكنيم كه متعهد خرج تو نباشيم، و به همراهى آن حضرت براى انجام عمره بيرون شديم تا به همان جا رسيديم، او با من آغاز سخن كرد و فرمود: اى يزيد در اينجا بسيار شده كه با همسايگان و عموهايت بر خوردى، گفتم: آرى، و سپس داستان را براى او گفتم، فرمود: آن كنيزك هنوز نيامده و چون به دست من رسد سلام پدرم را به او مى‏رسانم، و با هم به مكه برگشتيم و در همان سال آن كنيزك را خريدارى كرد و ديرى نگذشت كه آبستن شد و آن پسر را زائيد، يزيد گويد: برادران على (ع) اميدوار بودند كه در امامت وارث او باشند و با من بى‏گناه دشمن شدند، اسحاق بن جعفر مى‏گفت به آنها: به خدا من او (يزيد) را ديدم نسبت به پدرم امام كاظم مقامى و موقعى داشت و به جايى مى‏نشست كه من در آنجا راه نداشتم.پ 15- يزيد بن سليط گويد: امام كاظم (ع) در وصيت خود اين عده را گواه گرفت:

1- ابراهيم بن محمد جعفرى. 2- اسحق بن محمد جعفرى.

3- اسحق بن جعفر بن محمد. 4- جعفر بن صالح.

5- معاويه جعفرى. 6- يحيى بن حسين بن يزيد بن على.

7- سعد بن عمران انصارى. 8- محمد بن حارث انصارى.

 

پ‏9- يزيد بن سليط انصارى. 10- محمد بن جعفر بن سعد أسلمى و او نويسنده وصيت نامه نخست بود به اين مضمون: گواه است كه نيست شايسته پرستش جز خدا، يگانه است، شريك ندارد و گواه است كه محمد بنده و رسول او است و بر اين كه قيامت آيد شكّى ندارد و بر اين كه خداوند هر كه در گورها است زنده مى‏كند و بر اين كه زنده شدن بعد از مرگ حق است و وعده خدا حق است و حساب حق است و قضاء حق است و ايستادن برابر خدا حق است و هر آنچه محمد (ص) آورده درست است و هر آنچه روح الامين آورده درست است، بر اين عقيده زنده‏ام و بر آن مى‏ميرم و بر آن مبعوث مى‏شوم ان شاء الله، آنها را گواه مى‏گيرم كه اين وصيت من است به خط خودم و من از وصيت جدّم امير المؤمنين على بن ابى طالب و از وصيت محمد بن على (ع) هم نسخه گرفتم، به مانند همين، و حرف به حرف آنها را استنساخ كردم و از وصيت جعفر بن محمد (ع) هم به مانند آن، من به طور تحقيق به على وصيت كردم و در درجه دوم پسران من هم همراه او باشند اگر خواست و آنها را شايسته آن شناخت و دوست داشت كه با او همراه باشند و اگر نخواست و بد داشت آنها را و خواست كه آنها را از وصيت بيرون كند اختيار با او است و با وجود او امرى ندارند.

من به او وصيت كردم در باره موقوفات و اموال و كنيزها و بنده‏هائى كه دارم، و سرپرستى كودكانم كه به جا گذاردم و اولادم با ابراهيم و عباس و قاسم و اسماعيل و احمد و ام احمد است، ولى سرپرستى زنانم مخصوص به على است نه آنها، و ثلث موقوفه پدرم و ثلث من در اختيار او است به هر چه خواهد صرف كند و مانند صاحب مال در آن تصرف كند، اگر خواهد بفروشد يا ببخشد يا به‏

 

پ‏كسى واگذارد يا صدقه بدهد بر كسانى كه من نام بردم برايش يا بر ديگران كه نام نبردم اختيار با او است و او در اجراى وصيت من خود من است نسبت به مالم و خانواده‏ام و اولادم و اگر صلاح ببيند كه برادران او را كه من در نوشته خودم نام بردم بگمارد بر وظيفه آنها، آنها را برقرار دارد و اگر نخواهد و بد داشته باشد حق دارد آنها را بيرون كند و سرزنشى و اعتراضى به او متوجه نيست و كلامش رد ندارد، اگر دريافت كه جز آنچه من از آنها توقع داشتم بعد از من در مقام مخالفت باشند و بخواهد آنها را از تصدى كارشان جلو گيرد اختيار با او است و اگر يكى از آنها بخواهد خواهر خود را (كه از مادر او است) شوهر دهد حق ندارد او را شوهر دهد جز با اجازه و دستور او، زيرا او به وضع زناشوئى قوم خود آشناتر است.

هر كسى از سلطان وقت يا ديگرى از مردم او را از عملى بر طبق وصيت باز دارد يا ميان او و آنچه ذكر كردم حائل شود يا يكى از برادران و خويشانى كه در وصيت نام آنها را بردم اين عمل را بكنند، از خدا و رسول خدا بيزار باشند و خدا و رسولش از آنها بيزار باشند و لعنت و خشم خدا بر آنها باد با لعنت همه لاعنان و فرشتگان مقرب و پيغمبران و رسولان و جمع مؤمنان، هيچ سلطانى را نرسد كه او را از عملى باز دارد، براى او نزد من بدهكارى و غرامتى نيست و هيچ كدام از اولادم نزد من مالى ندارند و او (على الرضا ع) در هر چه گويد بايد تصديق شود، اگر كم باشد او داناتر است و اگر هم بيش باشد او راستگو است همچنان، و مقصود من از وارد كردن ديگران اولادم كه نام بردم در وصيت همان ترويج نام و احترام آنها است.

كنيزان من كه از من اولادى دارند هر كدام در منزل‏

 

پ‏مخصوص خود بمانند و به عفت و حجاب خود بپايند آنچه در زندگى من براى آنها خرج و نفقه بوده است به آنها داده شود، آن هم به نظر وصى من على الرضا وابسته است، و هر كدام بيرون شد و شوهر كرد ديگر حق ندارد به مأواى من برگردد جز اين كه على نظر ديگرى بدهد، دختران من هم چنين باشند، هيچ كدام از برادران مادريشان و نه سلطان حق ندارد بى‏مشورت او (على الرضا) آنها را شوهر دهند. اگر خلاف اين كنند خدا و رسولش را مخالفت كردند و در ملك من با او نبرد كردند، آن وصى به زناشوئى قوم خود شناساتر است، اگر خواهد شوهر دهد و اگر خواهد بى‏شوهر گذارد، من به آنها هم طبق آنچه در اين وصيت نامه است سفارش كردم و خدا را بر آنها گواه گرفتم و آن وصى و ام احمد هم هر دو گواهند، احدى حق ندارد وصيتنامه مرا باز كند و آن را منتشر سازد ولى خود وصى غير از اين است و هر گونه اختيارى دارد، هر كه بد كند به خود كرده و هر كه خوب كند به خود كند و پروردگارت به هيچ وجه در باره بندگان ستم كار نيست و صلى الله على محمد و آله، هيچ كس چه سلطان يا ديگرى حق ندارد اين وصيتنامه مرا كه پائين آن را مهر كردم بگشايد و مهر آن را بشكند، هر كه اين كار كند لعنت و خشم خدا بر او باد و لعنت همه لاعنين و فرشته‏هاى مقرّب و جمع رسولان و مؤمنان از مسلمانان بر آن كه اين وصيتنامه مرا باز كند، نوشت و مهر نهاد بر آن ابو ابراهيم (امام كاظم ع) و گواهان و صلى الله على محمد و على آله.

ابو الحكم گويد: عبد الله بن آدم جعفرى به من باز گفت از قول يزيد بن سليط كه ابو عمران طلحى قاضى مدينه بود و چون امام كاظم (ع) در گذشت برادران امام هشتم او را به محضر طلحى‏

 

پ‏قاضى كشاندند، عباس بن موسى (يكى از برادرها) به قاضى گفت:- أصلحك الله و أمتع بك- (خدا عمرت را زياد كند و سايه‏ات را از سر مسلمانان كم نكند) در تهِ اين وصيتنامه گنجى و گوهرى است و اين برادر ما مى‏خواهد آن را پنهان كند و خودش بر دارد و به ما ندهد و پدر مرحومم همه چيز را به اختيار او گذاشته و ما را بى‏چيز و بينوا رها كرده و اگر نبود كه خود دارى مى‏كنم در برابر همه به شما خبر قابل توجهى مى‏دادم.

چون عباس سخن را به اينجا رسانيد، ابراهيم بن محمد از جا جست و گفت: اگر چنين خبرى بدهى ما تو را تصديق نكنيم و از تو نپذيريم و نزد ما سرزنش شده و رانده گردى و خرد و سالخورده ما تو را دروغگو شناسند، پدرت بهتر تو را مى‏شناخت اگر خيرى در او بود به تو اختيارى مى‏داد پدرت در عيان و نهان به تو عارفتر بود و تو را بر دو دانه خرما امين نمى‏دانست، سپس اسحق بن جعفر بر سر او جست و دامن او را گرفت و گفت: راستى تو بى‏خرد و ناتوان و احمق همه هستى اين هم روى آن كار ديروز تو باشد.

و ديگر همراهان قوم هم به اسحق كمك كردند، ابو عمران قاضى به على (ع) عرض كرد: شما تشريف ببريد، و آن لعنى كه امروز پدرت به من نثار كرده مرا بس است، پدرت به تو اختيارات وسيعى و مال فراوانى داده، به خدا هيچ كس از پدر پسر را بهتر نمى شناسد، به خدا در نزد ما نه سبك سر بود و نه سست رأى.

عباس به قاضى گفت: أصلحك الله، مهر وصيتنامه را بردار و هر چه در آن است بخوان، ابو عمران گفت: من مهر آن را بر نمى دارم آنچه لعنت پدرت به من امروز نثار كرده مرا بس است، عباس گفت: من خودم مهر آن را بردارم؟ قاضى گفت: تو خود دانى،

 

پ‏عباس مهر را برداشت و چون وصيتنامه را خواندند در آن اخراج برادران از وصيت و اقرار على (ع) ثبت بود و نوشته بود همه آنها در اختيار و ولايت على الرضا هستند چه بخواهند و چه نخواهند و آنها همه از حق تصرف در صدقه، وقف، و ديگر اموال و امور خارجند، گشودن وصيت نامه براى آنها بلا و رسوائى و خوارى شد و براى على الرضا سرافرازى و خير، و در وصيتنامه‏اى كه عباس باز كرد اين شهود قيد شده بود:

1- ابراهيم بن محمد. 2- اسحق بن جعفر.

3- جعفر بن صالح. 4- سعيد بن عمران.

و روى ام احمد را در مجلس قاضى باز كردند چون مدعى شدند خودِ او نيست، تا روى او را گشودند و او را شناختند و در اين وقت ام احمد گفت: آقايم (امام كاظم) به خدا به من فرمود كه تو را به زور بگيرند و به محضرها بكشانند، اسحق بن جعفر او را از اين سخن منع كرد گفت: خاموش، زن هر كه باشد ضعيف است، من گمان ندارم آن حضرت هيچ همچو حرفى زده باشد.

سپس على الرضا رو به عباس كرد و فرمود: اى برادر، من مى‏دانم بدهكارى و ديون به شما فشار آورده و شما را بدين كار و كشمكش واداشته، اى سعيد تو برو معين كن چه اندازه بدهكارند و همه را بپرداز و من به خدا از همراهى با شما و احسان به شما كوتاهى نكنم تا زنده باشم، شما هر چه خواهيد بگوئيد، عباس در جواب گفت: هر چه به ما بدهى از زيادى مال خود ماست و مال ما نزد تو بيش از اينها است، فرمود: هر چه خواهيد بگوئيد، آبروى من آبروى شما است، اگر خوش رفتارى كنيد نزد خدا اجر خوب داريد و اگر بدى كنيد به راستى خدا بسيار آمرزنده و مهربان است، به خدا شما

 

پ‏مى‏دانيد كه من امروز فرزندى ندارم و وارثى جز شما ندارم و اگر چيزى از اين مال به گمان شما نگهدارم يا پس انداز كنم همانا براى شماها است و به شما بر مى‏گردد، به خدا از روزى كه پدر شما (ع) وفات كرده چيزى به دست نياوردم جز آن كه در مصارفى خرج كردم كه شما خودتان مى‏دانيد و ديده‏ايد، عباس از جا جست و گفت، به خدا چنين نيست و خدا تو را بر ما صاحب اختيار نكرده ولى پدر ما بر ما حسد برده و آن را خواسته كه خدا براى او و براى تو روا ندانسته تو خود مى‏دانى كه من صفوان بن يحيى فروشنده پارچه‏هاى سابرى را مى‏شناسم (صفوان وكيل امام رضا و امام جواد بوده و از اين روايت معلوم مى‏شود وكيل امام كاظم ع هم بوده است- از مجلسى ره) و اگر زنده ماندم او را گلو گير مى‏كنم و تو را هم با او.

على الرضا (ع) فرمود:

لا حول و لا قوة الّا بالله العلى العظيم،

اما من اى برادرانم خدا مى‏داند كه از دل خوشى شماها را مى خواهم، بار خدايا اگر تو مى‏دانى كه من مصلحت آنها را مى‏خواهم و به آنها نيكى‏كننده‏ام و صله رحم مى‏نمايم و دلبند كارهاى آنها هستم در شب و روز، مرا براى كارهاى آنها يارى كن و عوض خير به من عطا كن و اگر قصد ديگرى دارم تو علام الغيوبى، آنچه را مستحقم به من پاداش بده اگر بد است بد و اگر خوب است خوب، بار خدايا آنها را اصلاح كن و خوشى براى آنها فراهم كن و شيطان را از ما و آنها دور كن و آنها را به طاعت خود يارى ده تو رفيق رشد و رستگارى، اما من اى برادر بر خوشى شماها همه حريصم و براى اصلاح و بهى شما در تلاشم و خدا وكيل و شاهد است بر آنچه مى‏گويم.

 

پ‏عباس گفت: من خوب زبان تو را مى‏شناسم نقش تو نزد من بر آب است و با اين جمله از هم جدا شدند و صلى الله على محمد و آله.پ 16- ابن سنان گويد: يك سال پيش از آنكه ابو الحسن موسى (ع) به عراق آيد خدمت آن حضرت رسيدم و پسرش على (ع) در برابر او نشسته بود، به من نگاهى كرد و فرمود: اى محمد متوجه باش كه در اين سال جنبشى (سفرى) باشد، از آن بى‏تابى مكن، گويد: گفتم، قربانت چه مى‏شود آنچه فرمودى مرا پريشان كرد؟ فرمود: من نزد اين سركش مى‏روم ولى از خود او به من آفتى نرسد و نه از آنكه بعد از او باشد، گويد: گفتم: آن چه باشد؟ قربانت، فرمود: هر كه ستم كند به حق اين پسرم و منكر امامتش گردد بعد از من چون كسى است كه ستم به على بن أبى طالب (ع) كرده و منكر امامت او شده بعد از رسول خدا (ص)، گويد:

گفتم: اگر خدا به من عمرى داد حق وى را به او تسليم كنم و به امامتش اقرار نمايم، فرمود: اى محمد، راست گفتى خدا عمر تو را طولانى كند و حق او را به وى تسليم كنى و معترف به امامت او و امامت آن كه بعد از او است باشى، گويد: گفتم: او كيست؟

 

فرمود: محمد پسرش، گويد: گفتم: براى او هم رضا و تسليم دارم.