پ [ابو جعفر محمد بن يعقوب كلينى مصنف اين كتاب رحمه الله گويد كه: براى ما باز گفت:]پ 1- هشام بن حكم از امام صادق (ع) گزارش دهد كه در پاسخ زنديق فرموده است (سؤال زنديق اين بود كه: از كجا پيغمبران و رسولان را ثابت مىكنى؟)، فرمود:
چون ما ثابت كرديم كه آفريننده و سازندهاى داريم، برتر از ما و از همه آفريدهها و اين صانع حكمت مدار و بلند مقام است و روا نبود احدى از خلقش او را ببيند و بسايد، تا به همديگر بمالند و بچسبند و خدا با آنان احتجاج كند و آنها با خدا احتجاج كند و با يك ديگر يك و دو نمايند، ثابت شد كه اين خدا در خلق خود نمايندگان و واسطههائى دارد كه از طرف او براى مخلوق و بندهها پيام آورند و بيان مقاصد او كنند و مردم را به مصالح و منافع و وسائل بقاى آنان و موجبات فنايشان آگاهى دهند، و ثابت شد كه در ميان خلق از طرف خداى عليم و حكيم امر و نهى كن و مفسر
بايد باشد و آنان همان پيغمبران (ع) و برگزيدههاى او هستند از خلقش، حكيمانى كه حكمت آموخته و بدان مبعوثند، با مردم در خلقت و جسم شريكند ولى با آنها در احوال و اخلاق شريك نيستند و از طرف خداى حكيم و عليم به حكمت و متانت تأييد شدند و بعلاوه در هر دوره و زمانى اين موضوع به وسيله دلائل و براهين و معجزاتى كه پيغمبران و رسولان آوردهاند ثابت و محقق گرديده تا آنكه زمين تهى از حجتى نباشد كه همراهش نشانه و دليلى باشد كه دلالت بر صدق گفتار و روش عدالت او كند.پ 2- منصور بن حازم گويد: به امام صادق (ع) گفتم: به راستى خدا اجل و اكرم است از اينكه به وسيله خلقش شناخته شود بلكه خلق به وسيله خدا شناخته شوند، فرمود: درست گفتى، گفتم:
كسى كه مىداند برايش پروردگارى است، بايد بداند كه اين پروردگار خشنودى و خشمى دارد و خشنودى و خشمِ او فهميده نشود جز به وحى يا بوسيله رسول، هر كه را وحى نرسد بايد جوياى رُسُل گردد و چون به آنها برخورد كند و آنها را بشناسد، مىفهمد كه آنها حجت هستند و طاعت آنها بر ديگران فرض و لازم است.
من به مردم گفتم: شما مىدانيد كه رسول خدا از طرف خدا بر خلق او حجت بود، گفتند: آرى، گفتم: بسيار خوب وقتى رسول خدا (ص) درگذشت بعد از او چه كسى حجت بر خلق خدا بود؟
گفتند: قرآن، من در قرآن نظر كردم و ديدم كه همه طوائف از قرآن براى خودشان دليل در مىآورند چون طائفه مُرْجِئَه (در نهايه گويد: يك دسته از مسلمانهايند كه عقيده دارند با وجود ايمان هيچ گناهى زيان ندارد چنانچه با وجود كفر، هيچ طاعتى سود ندهد، آنها را مرجئه ناميدند براى اينكه خدا عذاب و كيفر معاصى آنها را
پبه تأخير انداخته است. كلمه مرجئه با همزه و با «يا» به جاى همزه (مُرْجِيَه) استعمال مىشود و هر دو به معنى تأخير است، و بسا مرجئه به همه كسانى گويند كه امير المؤمنين را از درجه خودش كه خلافت پس از پيغمبر است عقب انداختهاند ... نقل از مجلسى ره).
و باز قَدْريها (سابقاً گفتيم كه اين كلمه در معتقدين به جبر و تفويض هر دو استعمال شده است و شايد در برابر مرجئه همان قائلين به تفويض مقصود باشند) هم براى مذهب خود به قرآن استدلال كردهاند، تا كار به جايى رسيده كه ثنويه (منكر خدايا معتقد به دو خدا و دو مبدأ براى خير و شر) هم به قرآن استدلال كردهاند و آن را مدرك گفتار خود دانستهاند و آيات قرآن مجيد را بر مقاصد مختلفه خود تطبيق كردهاند و توجيه نمودهاند تا به جايى كه به مردان دانش در مقام بحث و مناظره چيره مىشوند، از اينجا دانستم كه قرآن بىمفسرى كه حقيقت آن را بداند و نگهدارى نمايد حجت قاطع عذر نمىباشد، آرى آن مفسر قرآن دادن هر چه گويد درست است، به آنها گفتم: اين قيّم و داناى به قرآن كيست؟
گفتند: ابن مسعود بسا كه قرآن مىدانست و نگهدارى مىكند، عُمَر هم مىدانست و حذيفه هم مىدانست، گفتم: همه قرآن را؟
گفتند: نه، من هر چه كاوش كردم در نيافتم كسى كه در باره او بگويند همه قرآن را مىداند، جز على (ع) و چون مسألهاى ميان اين مردم طرح مىشود اين مىگويد: نمىدانم و اين هم مىگويد: نمى دانم و اين هم مىگويد: نمىدانم، تنها اين يكى مىگويد: مىدانم (و آن على (ع) است) و من گواهم كه على (ع) مفسر و حافظ و نگهدار قرآن بوده است و فرمان بردن از او واجب است و پس از رسول خدا (ص) حجت بر مردم است و گواهم هر چه در تفسير قرآن
پگفته است درست است. امام صادق (ع) فرمود: خدايت رحمت كند.پ 3- جمعى از اصحاب امام صادق (ع) خدمت او بودند و در ميان آنها حمران بن اعين و محمد بن نعمان و هشام بن سالم و طيار حضور داشتند با جمع ديگر در اطراف هشام بن حكم كه هنوز جوان نورسى بود. امام صادق (ع) فرمود: اى هشام، گزارش نمى دهى كه به عمرو بن عبيد چه كردى و چطور با او سؤال و جواب كردى؟ عرض كرد: يا ابن رسول اللَّه، من شما را محترمتر از آن مى دانم و شرم دارم و زبانم در برابر شما بند است و كار نمىكند، امام فرمود: چون به شما دستورى دادم به كار بنديد، هشام گفت: به من خبر رسيد موقعيتى را كه عمرو بن عبيد پيدا كرده و مجلس بحثى كه در مسجد بصره بر پا كرده، بر من گران آمد و براى ملاقات او به بصره رفتم و روز جمعه به مسجد وارد شدم و انجمن بزرگى تشكيل شده بود و عمرو بن عبيد در آن جمع حاضر بود، جامه سياه پشمينى به كمر بسته بود و جامه ديگرى به دوش انداخته بود و مردم از او پرسش مىكردند، من از مردم راه خواستم و به من راه دادند و رفتم در حلقه عمرو بن عبيد و در دنبال مردم بر دو زانو نشستم و سپس گفتم: اى مرد دانشمند، من مرد غريبم اجازه مىفرمائيد از شما پرسشى كنم؟
- آرى بپرس.
س- بفرمائيد به من كه شما چشم داريد؟
ج- پسر جان، اين چه پرسشى است؟ چيزى كه به چشم خود مىبينى پرسش ندارد.
س- پرسش من همين است.
پج- پسر جانم، بپرس و اگر چه پرسش تو احمقانه است.
س- پس لطف بفرمائيد جواب همان پرسش مرا بدهيد.
ج- بپرس تا جوابت را بدهم.
س- شما چشم داريد؟
ج- آرى، من چشم دارم.
س- با چشم خود چه مىكنيد؟
ج- با آن رنگها و اشخاص در خارج را مىبينيم.
س- بينى هم دارى؟
ج- آرى.
س- با آن چه مىكنى؟
ج- با آن بو استشمام مىكنم.
س- شما دهان دارى؟
ج- آرى.
س- با آن چه مىكنى؟
ج- مزهها را با آن مىچشم.
س- شما گوش داريد؟
ج- آرى.
س- با آن چه مىكنيد؟
ج- آواز را با آن مىشنوم.
س- شما دل هم داريد؟
ج- آرى.
س- با آن چه مىكنيد؟
ج- هر آنچه با اين اعضاء و حواسم بدان وارد مىشود امتياز مىدهم.
پس- مگر اين اعضاء دراكه تو را از دل بىنياز نمىكنند؟
ج- نه.
س- چطور بىنياز نمىكنند با اينكه همه درست و بىعيبند.
ج- پسر جان، وقتى اين اعضاء در چيزى كه بويند يا بينند يا چشند يا شنوند ترديد كنند در تشخيص آن به دل مراجعه كنند تا يقين پا بر جا شود و شك برود.
هشام گفت: من به او گفتم: پس همانا خدا دل را براى رفع شك و ترديد حواس بر جا داشته؟ گفت: آرى، گفتم: بايد دل باشد و گر نه براى حواس يقينى نباشد؟ گفت: آرى، به او گفتم: اى ابا مروان (كنيه عمرو بن عبيد است) خدا تبارك و تعالى حواس تو را بىامام رها نكرده و براى آنها امامى گماشته كه ادراك او را تصحيح كند و در مورد شك يقين به دست آورد و همه اين خلق را در شك و سرگردانى و اختلاف بگذارد و امامى براى آنها معين نكند تا آنها را از شك و حيرت برگرداند و براى اعضاى تن تو امامى معين كند تا حيرت و شك او را علاج كند؟! گفت: در اينجا خاموش ماند و به من پاسخى نداد و به من رو كرد و گفت: تو هشام بن حكمى؟ گفتم: نه، گفت: از همنشينهاى او هستى؟ گفتم: نه، گفت: پس اهل كجا هستى؟ گفتم: از اهل كوفه، گفت: پس تو خود او هستى، سپس مرا در آغوش كشيد و به جاى خود نشانيد و از جاى خود كنار رفت و چيزى نگفت تا من برخاستم.
گويد: امام صادق (ع) خندهاى كرد و گفت: اى هشام، كى اين را به تو آموخت؟ گفتم: اينها مطالبى بود كه از شما ياد گرفتم و تنظيم كردم، فرمود: به خدا اين حقيقتى است كه در صحف ابراهيم
پو موسى نوشته است.پ 4- يونس بن يعقوب گويد: من خدمت امام صادق (ع) نشسته بودم كه مردى از اهل شام بر آن حضرت وارد شد و گفت:
من مردى هستم كه در كلام و فقه و فرائض استادم و آمدم با شاگردان شما مناظره كنم، امام صادق (ع) فرمود: سخن تو از رسول خدا است يا از پيش خودت؟ گفت: از گفتار رسول خدا و از پيش خودم، امام صادق (ع) فرمود: پس تو در اين صورت شريك رسول خدائى؟ گفت: نه، گفت: از خداى عز و جل به گوش خود وحى شنفتى؟ گفت: نه.
امام- طاعتت چون طاعت رسول خدا (ص) واجب است؟
شامى- نه.
امام رو به من كرد و فرمود: اى يونس بن يعقوب، اين مرد به زبان خودش خود را محكوم كرد پيش از آنكه وارد بحثى شود، سپس فرمود: اى يونس، اگر تو خوب علم كلام مىدانستى با او گفتگو مىكردى. يونس گفت: چه بسيار افسوس مىخورم و گفتم: قربانت، من خود از شما شنيدم كه از علم كلام نهى مى فرمودى و مىگفتى: واى بر صاحبان علم كلام مىگويند: اين پذيرفتنى است و اين پذيرفتنى نيست، اين روا است و اين روا نيست، اين را تعقل مىكنيم و اين را تعقل نمىكنيم. امام صادق (ع) فرمود: همانا من گفتم: واى بر آنها اگر گفتار مرا واگذارند و دنبال آنچه خواهند بروند، سپس به من فرمود: برو بيرون هر كدام از متكلمان شيعه را ديدى نزد من آور، گويد: من حمران بن اعين را آوردم كه خوب علم كلام مىدانست و احوال را آوردم كه خوب سخن مىتوانست و هشام بن سالم را هم كه خوب كلام مىدانست
پآوردم و قيس بن ماصر كه به عقيده من بهتر از همه وارد علم كلام بود و شاگرد على بن الحسين (ع) بود در اين فن حاضر كردم، امام صادق (ع) را رسم اين بود كه پيش از موسم حج در يك چادر كوچكى كه در كوه كنار حرم برپا مىكردند چند روزى اقامت مى كرد، چون همه در مجلس جا گرفتيم امام سر از چادر خود بيرون كرد و چشمش به شترانى افتاد كه دو مىزدند، فرمود: به پروردگار كعبه اين هشام است، گويد: به گمان ما هشام نامى از خاندان عقيل را كه بسيار دوست مىداشت نامبرد، گويد: هشام بن حكم رسيد و او در سنى بود كه تازه خط عذارش روئيده بود و همه ماها از او سالخوردهتر بوديم، امام صادق (ع) او را نزد خود جا داد و فرمود:
او به دل و زبان و دستش ياور ما است، سپس فرمود: اى حمران، با اين مرد شامى سخن بگو، با او بحث كرد و حمران بر او غلبه كرد، سپس رو به احول كرد و فرمود: اى طاقى، تو هم با او بحث كن او هم با وى سخن كرد و به او غالب شد، سپس به هشام بن سالم فرمود: تو هم با او سخن كن، هشام با او گفتگو كرد و مساوى در آمدند (هر دو در دنباله سخن توقف كردند) سپس امام رو به قيس ماصر كرد و فرمود: با او سخن كن، با او مشغول گفتگو شد، امام (ع) از صحبت آنها مىخنديد زيرا مرد شامى در تنگنا افتاده بود، و به شامى رو كرد و گفت: با اين جوان نورس يعنى هشام بن حكم گفتگو كن، گفت: به چشم.
شامى رو به هشام كرد و گفت: اى هشام، از من در باره امامت اين مرد پرستش كن، هشام خشمگين شد تا آنجا كه بر خود لرزيد و به شامى گفت: اى شامى، پروردگار تو براى خلق خود مصلحتبينتر است يا خلق براى خود مصلحت بين ترند.
پشامى- پروردگارم براى خلق مصلحتبينتر است.
هشام- در مقام مصلحت بينى براى بندگانش چه كار كرده است؟
شامى- براى آنها حجت و دليلى بر پا داشته تا از هم پراكنده نشوند و با هم اختلاف نكنند و آنها را با هم الفت داده و متحد ساخته و كجى آنها را به راستى و درستى باز آورده و قانون و مقررات پروردگارشان را به آنها گزارش دهد.
هشام- او كيست؟
شامى- رسول خدا (ص) است.
هشام- بعد از رسول خدا (ص) كيست؟
شامى- كتاب و سنت است.
هشام- امروزه كتاب و سنت در رفع اختلاف ما مسلمانان سودمند و قاطع است؟
شامى- آرى.
هشام- پس چرا من و تو با هم اختلاف داريم و تو روى اين اختلاف از شام بر سر ما آمدى؟! شامى در اينجا خاموش ماند، امام صادق (ع) به شامى گفت: چرا سخن نمىگوئى؟ شامى گفت: اگر بگويم اختلاف نداريم دروغ گفتهام و اگر بگويم كتاب و سنت رفع اختلاف مى كنند و ما را متحد مىسازند بيهوده و باطل گفتم، زيرا آن دو از نظر مدلول و مفهوم توجيهات مختلفى دارند و اگر بگويم ما اختلاف داريم و هر كدام مدعى هستيم كه حق با ما است، در اين صورت كتاب و سنت به ما براى رفع اختلاف سودى ندهند جز اينكه براى من هم اين دليل و حجت باقى است.
پامام صادق (ع) فرمود: اكنون تو از او بپرس تا بفهمى كه سرشار است.
شامى- اى فلانى، كيست كه بر خلق مصلحتبينتر است؟
پروردگارشان يا خودشان؟
هشام- پروردگارشان براى آنها از خودشان مصلحتبينتر است.
شامى- آيا براى آنها كسى را معين كرده كه آنها را متحد كند و كجى آنها را راست نمايد و گفتار حق آنها را از گفتار باطلشان براى آنها مشخص كند.
هشام- در دوران حيات رسول خدا (ص) يا امروزه.
شامى- در دوران رسول خدا (ص) خود رسول خدا (ص) بود، امروزه كيست؟
هشام- همين بزرگوارى كه در اينجا نشسته و مردم از هر سوى به وى روى آورند و براى ادراك محضرش بار بندند و به ما از زمين و آسمان خبر دهد به دانشى كه به او ارث رسيده است از پدرش از جدش.
شامى- چطور براى من ميسر است كه اين حقيقت را بدانم؟
هشام- هر چه خواهى از او بپرس.
شامى- اكنون عذر مرا قطع كردى و بر من حجت آوردى و بر عهده من است كه بپرسم.
امام صادق (ع) فرمود: اى شامى، به تو خبر دهم كه سفرت چطور بوده است و راهت چطور بوده: چنين بوده و چنان بوده.
شامى- راست فرمودى، من هم اكنون به خدا اسلام آوردم.
امام- بلكه، اكنون به خدا ايمان آوردى، زيرا مسلمانى رتبه
پپيش از ايمان است، به رابطه اسلام از يك ديگر ارث برند و با هم زناشوئى كنند و به وسيله ايمان، ثواب برند.
شامى- راست گفتى، من هم اكنون گواهم كه نيست شايسته پرستشى جز خدا و به راستى محمد رسول خدا است و تو وصى اوصياء هستى.
سپس امام صادق (ع) رو به حمران كرد و فرمود: تو طبق آنچه رسيده سخن گوئى و درست گوئى، و رو به هشام بن سالم كرد و فرمود: تو دنبال اخبار وارده مىگردى ولى به خوبى آنها را نمىشناسى، سپس رو به احول كرد و فرمود: تو بسيار در كلام خود قياس به كار مىبرى و از شاخهاى به شاخهاى مىپرى و سخن باطل را به باطل در هم مىشكنى و باطلى كه تو مىآورى روشنتر است، و به قيس ماصر رو كرد و فرمود: تو سخن را چنان ادا مىكنى كه هر چه به خبر وارد از رسول خدا نزديكتر باشد از آن دورتر گردد حق را با باطل در هم مىكنى با آنكه اندكى از حق از انبوهى ناحق كافى است، تو با احوال پر جست و خيز هستيد و با مهارتيد، يونس گويد: گمان بردم كه نسبت به هشام هم وصفى در حدود آن دو خواهد فرمود، سپس به هشام فرمود:
اى هشام، تو به هر دو پا روى زمين نمىافتى، چون خواهى به زمين خورى پرواز كنى، چون توئى بايد با مردم سخن گويد و مذهب را تبليغ كند، تو از لغزش خود را نگهدار كه شفاعت دنبال آن است ان شاء الله.پ 5- احوال گزارش داده است كه زيد بن على بن الحسين (ع) در وقتى كه در پنهانى دعوت مىكرده او را خواسته، گويد: نزد او
پرفتم و به من گفت: اى ابو جعفر، اگر شبانه از طرف ما كسى به دنبال تو آيد و تو را به يارى ما بخواند در پاسخ چه گوئى؟ با او به جبهه مبارزه بيرون شوى؟ گفتم: قربانت نه، من اين كار را نمى كنم، فرمود: تو جان خود را از من دريغ مىكنى و از من رو گردانى؟ گفتم: يك جان در تن است، اگر در زمين براى خدا حجتى باشد، آنكه از تو تخلف كند و آنكه با تو شورش كند هلاك است و اگر خدا در زمين حجتى نداشته باشد آنكه از تو تخلف كند و آنكه با تو بشورد برابرند، گويد: به من فرمود: اى ابو جعفر، من با پدرم سر يك سفره مىنشستيم پاره گوشت چرب را براى من لقمه مىكرد و لقمه داغ را برايم خنك مىكرد، براى دلسوزى به من و در اين صورت از سوختن در دوزخ براى من دلسوزى نمىكرد؟ و تو را از دين و امام خبر مىداد و مرا خبر نمىداد؟ به او عرض كردم:
قربانت، از اينكه نسبت به دوزخ براى تو دلسوزى كرده به تو خبر نداده، ترسيده نپذيرى و به دوزخ روى، به من خبر داده تا اگر بپذيرم ناجى باشم و اگر نپذيرفتم او را از دوزخ رفتن من باكى نباشد، سپس به او عرض كردم: قربانت، شما بهتريد يا پيغمبران، فرمود:
بلكه پيغمبران، گفتم: يعقوب به يوسف مىفرمايد: اى پسر جانم خوابت را به برادرانت مگو، مبادا برايت نيرنگى بريزند چرا به آنها خبر نداد؟ تا كيدى در باره او نكنند و بلكه آن را پنهان داشت از آنها، همچنين پدرت امر امامت را از تو پنهان داشت، چون بر تو مىترسيد، گويد: فرمود هلا به خدا اگر تو چنين گوئى سرور تو در مدينه به من باز گفته است كه من كشته شوم و به دار روم در كناسه
پو گفته نزد او دفترى است كه كشته شدن و به دار رفتن من در آن درج است، من به حج رفتم و گفتار زيد را به امام صادق باز گفتم با آنچه در پاسخش گفته بودم، به من فرمود: راه را از پيش و پس و راست و چپ و بالاى سر و زير پا بر او بستى و براى براى او رخنهاى نگذاشتى كه از آن به در برود.