باب چهل و دوم حقيقت نفس، روح و أحوال آنها 1

آيات قرآن مجيد

:پ 1- اسرى (85) و پرسندت از روح بگو روح از فرمان پروردگار من است دانشى بشما داده نشده جز اندك.پ 2- الزمر (42) خدا جانها را دريافت كند چون مرگشان رسد و آنان كه نميرند در خفتن آنها و نگهدارد آن را كه مردنش بايد و رها كند آن ديگر را تا سر رسيد نامبرده، راستى در اين نشانه‏ها است براى انديشه كنان.پ 3- الواقعه (83) و اگر نه اينكه چون برسد جان بگلوگاه و شما آنگاه بنگريد.پ 4- الملك (2) آنكه آفريد مرگ و زندگى تا شما را بيازمايد كه كدام خوش‏رفتارتريد.

 

تفسير

پ: «يسألونك عن الروح» طبرسى- ره- در (ج 6 ص 347) مجمع گفته: در روح مورد پرسش اختلاف است و چند قول دارد.

1- مورد پرسش جانى است كه در تن آدمى است و پاسخى داده نشده و پرسش‏كننده يهود بودند، از ابن مسعود و ابن عباس و جمعى و جبّائى هم آن را اختيار كرده، سبب عدول پيغمبر از پاسخشان اينست كه مصلحت دينى آنها در بيجوابى بيشتر بوده، و چون پرسش آنها براى رنج دادن بوده و آزمودن نه براى فهميدن و جواب صريح مايه فزونى عنادشان بود، و گفته‏اند يهود بقريش گفتند: محمّد را صلى اللَّه عليه و آله از روح پرسيد و اگر بشما پاسخ صريح داد پيغمبر نيست و اگر نداد پيغمبر است كه ما در كتب خود چنين يافتيم، و خداى سبحانش فرمود تا از پاسخ صريح بدانها خوددارى كند، و باندازه فهمشان در باره روح با آنها بگويد تا نشانه راستگوئى او در دعوى نبوّتش باشد.

2- مورد پرسش حادث بودن روح بوده و خدا فرموده بگو روح از أمر پروردگار من است يعنى از كار و آفرينش او و همين جواب آنها بوده، بنا بر اين شايد مورد سؤال جان آدمى باشد كه ابن عباس و جز او گويند و شايد جبرئيل باشد بقول حسن و قتاده و شايد فرشته‏اى باشد كه 70 هزار چهره دارد و در هر چهره 70 هزار زبان كه با همه خدا را تسبيح گويد چنانچه از علي عليه السّلام روايت است يا مورد سؤال عيسى باشد كه او را هم روح نامند.

3- مورد سؤال مشركان روح است كه همان قرآن باشد از اين نظر كه فرشته چگونه‏ات بدان برخورد و چگونه معجزه‏ات شده، و چگونه نظم و ترتيبش مخالف هر نوع گفتارها شده از سخنرانى و سرودن شعر، و خدا سبحانه قرآن را روح ناميده كه فرموده «و همچنين بتو وحى كرديم روحى از امر خود، 52- الشورى» بگو اى محمّد روحى كه قرآنست از امر پروردگار منست بمنش فرود آورده دليل بر پيغمبريم، از كار بشر نيست و از آنها نشدنيست بنا بر اين هم پاسخ بجائيست ولى بنا بر توجيه يكم معناى روح از أمر پروردگارم است اينست كه آن را خدا داند و كسى‏

 

را از آن آگاه نكرده.پ علماء در ماهيت روح اختلاف دارند.

1- جسمى است رقيق و هوامنش و در همه روزنه‏هاى تن جاندار چرخانست اين عقيده بيشتر متكلمين است و سيد مرتضى- قدس اللَّه روحه- آن را پذيرفته.

2- جسمى است هوامنش بر بنياد جان پژوهى كه هر جزئش زنده است، عقيده علىّ بن عيسى است، هر جاندارى جان و تنى دارد، جز اينكه در برخى جان غالب است و در برخى تن.

3- روح يك عرض است كه همان زندگى است كه جاندار بدان آماده دانش و قدرت و اختيار است، اين عقيده شيخ مفيد- رضي الله عنه- است و بلخى و جمعى از معتزله بغداد، يا عرضى است در دل كه اسوارى گفته.

4- روح انسان همان زنده ايست كه تكليف دارد، عقيده ابن اخشيد و نظّام است.

5- يك دانشمند گفته: خدا روح را از شش چيز آفريده: از جوهر نور و پاكى، زيست، زندگى، دانش و والائى، نبينى تا در تن است نورى دارد كه با چشم بيند و با گوش شنود و تن پاك و خوشبو است، و چون از تن بر آيد تن بگندد تن بدو زيست دارد و چون از آن جدا شود پوسيده و نابود گردد، بدان زنده باشد و بى‏آن مرده شود. بدان دانا است و بى‏آن همه نادان، بالا و لطيف و زندگى‏يابست بدليل قول خدا تعالى در وصف شهداء «بلكه زنده نزد پروردگار خود روزيخورند و شادند، 17- آل عمران» با اينكه تنشان در خاك پوسيده.

 «بشما دانشى داده نشده جز اندك» گفته‏اند: خطاب به پيغمبر است و جز او زيرا روح برايش بيان نشده بدين معنى كه از دانش منصوص جز اندكى نداريد و آنچه ناگفته مانده بيشتر است زيرا دانستنى‏هاى خدا را پايانى نباشد، و گفته‏اند خطاب بيهود است كه از او پرسيدند، و در پاسخ گفتند چطور مى‏شود با اينكه خدا بما تورات را داده؟ فرمود: تورات در دانش خدا اندكى است.

 

پ‏رازى در (ج 21 ص 37) تفسيرش گفته: مفسران را در روحى كه در اين آيه آمده چند قول است و اظهر آنست كه همان روح زندگى است، و آنگه پرسش يهود و مبهم گوئى پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله را در باره روح آورده و آن را از چند راه مورد اعتراض دانسته كه سست باشند، سپس گفته: بعقيده ما يهود از او در باره روح پرسيدند و آن حضرت صلى اللَّه عليه و آله ببهترين وجهى بدانها پاسخ داد، بدين تقرير كه در آيه ذكر شده كه از او در باره روح پرسشى كردند، و اين پرسش چند وجه دارد.

1- ماهيت روح مكانى است يا لا مكانست و جدا از مكانى.

2- روح قديم است يا حادث.

3- ارواح پس از مرگ ميمانند يا نابود ميشوند.

4- حقيقت سعادت و شقاوت روح چيست؟ و خلاصه بحث در باره روح بسيار است و اين كه فرموده «و يسألونك عن الروح» بيان نكرده از چه نظر پرسيدند جز اينكه جواب خدا تعالى تنها بدو نظر پاسخگو است يكى پرسش از ماهيت روح و دوم از قدم و حدوث آن.

اما بررسى در باره ماهيت روح اينست كه گفته‏اند آيا روح جسمى است درون تن كه از آميزش طبائع و اخلاط پديد شده يا خود همين مزاج و تركيب است، يا عرضى است قائم بدين اجسام، يا روح موجوديست جدا از اين اجسام و اعراضها و خدا در پاسخ آن فرموده موجوديست جدا از اين اجسام و اعراض، براى اينكه اينها همه از آميزش اخلاط و عناصر پديد شوند و روح چنين نيست بلكه جوهريست بسيط و مجرّد كه پديد نشود جز بقول خدا «باش و باشد».

گفتند: چرا جدا از اين اجسام و اعراض است و خدا جواب داده كه روح موجوديست كه بفرمان خدا پديد گردد و اثر بخشى او است در زندگى دادن بتن، و ندانستن حقيقتش كه ويژه او است مايه نفى آن نبايد باشد، زيرا حقيقت بيشتر چيزها دانسته نشود، و نبايد آنها را نابود دانست و همين است منظور قول خدا «و بشما ندادند دانش را جز اندكى».

 

پ‏و امّا در بحث دوم اينست كه لفظ امر گاهى بمعنى كار است، خدا فرموده «و ما امر فرعون برشيد، 98- هود» و فرموده «و لمّا جاء امرنا، 67- هود» يعنى كار ما، پس امر ربى در اينجا بمعنى كار پروردگار من است و دليل است كه پرسش آنها اين بوده كه روح قديم است يا حادث و فرموده: حادث است و كار خدا است.

و دليل آورده كه «بشما دانشى اندك داده شده» چون ارواح بشر در آغاز آفرينش خود نادانند، و فرهنگ و دانش در آنها حاصل شود و پيوسته دچار دگرگونيست و كم و بيش و اين خود دليل حدوث است پس سؤال از حدوث روح بوده و جوابى مستدلّ بدان داده شده.

گويم: سپس اقوال ديگر را در تفسير روح آورده راجع بدين آيه، كه مقصود از روح قرآنست چنانچه گذشت، يا أعظم فرشته‏ها است در قدرت و نيرو كه در اين آيه است «يوم يقوم الروح و الملائكة صفّا 38- النبأ».

و از على عليه السّلام نقل كردند: كه آن فرشته ايست با 70 هزار چهره كه در هر چهره 70 هزار زبان دارد و با هر زبانى به 70 هزار لغت تسبيح خدا تعالى گويد، و خدا از هر تسبيحش فرشته‏اى آفريند كه با فرشته‏ها پرواز كند تا روز قيامت، گفتند: خدا آفريده‏اى از روح بزرگتر نيافريده جز عرش، و اگر خدا خواهد آسمانها و زمينها را يك لقمه كند.پ سپس بدين تفسير و اين روايت بوجوه ناروائى اعتراض كرده و تفسير ديگر آورده كه جبرئيل است و تفسير چهارمى از مجاهد نقل كرده كه آفريده ايست جز فرشته بصورت آدميزاده كه ميخورد و دست و پا و سر دارد، أبو صالح گفته بمردم ماند و از مردم نيست، در قرآن و اخبار درست دليلى براى اين گفته نيافتيم.

 [حقيقت نفس چيست‏]

پ‏سپس در باره شرح عقائد مردم در باره انسان گفته: بخوبى دانسته شود كه در اين ميانه چيزيست كه آدمى با من بدان اشاره كند و چون گويد: دانستم، فهميدم ديدم، شنيدم، چشيدم، بوئيدم، بسيدم، خشميدم، همه همانست، آيا مقصود

 

هر كسى از من چيست؟ جسم است يا عرض يا هر دو يا تركيبى از آنها كه چيز سوّمى است و جز اين نيست.پ اما اينكه انسان جسم است يا مقصود همين تن ظاهر است يا جسمى درون آن يا بيرون از آن، آنها كه گويند: انسان همين تن ظاهر است كه ديده شود گفتار آنها را نادرست در آورديم و اين سخن هم نادرست باشد و دليلش چند وجه است.

1- ميدانيم كه اجزاء تن پيوسته در دگرگونى است و كم و بيش ميشوند يك بار براى نموّ و پژمردگى و يك بار براى فربهى و لاغرى، و ميدانيم كه اين دچار دگرگونى جدا از شخصيت پايدار و ماندنيست، و از اينها ميفهميم كه آدمى مجموعه اين تن نيست.

2- بسا كه آدمى تن فراموش است و خود فراموش نيست مانند اينكه بچيزى توجه دارد و بياد تن خود نيست ولى گويد من خشم كردم، خواستم و سخنت را شنيدم و رويت را ديدم و در اينجا خود را بياد دارد و تن را فراموش كرده پس خود آدمى جز تن و اندام او است.

3- هر كس سراسر اندام خود را بخود وابندد و گويد، سرم، چشمم، دستم پايم، زبانم، دلم، تنم، و وابسته جز وابسته شده بآنست و بايد آنچه آدمى است جز تن و اندام او باشد، اگر گويند: بسا ميگويد، خودم، ذاتم، و بايد خود او و ذاتش جدا از او باشند و اين نشدنيست، گوئيم: بسا مقصود از خود و ذات همان تن مخصوص است و گاهى شخصيت مخصوص كه بالفظ «من» بدان اشاره كنند، و آنجا كه گويد خودم، ذاتم، مقصود تن او است كه بعقيده ما جز گوهر آدمى است.

4- هر چه دليل است كه انسان نميشود جسم باشد دليل است كه نميشود تن باشد، و اين ادله بيايند.

5- بسا آدمى زنده است و تن مرده و بايد آدمى جز تن باشد، و دليلش‏

 

قول خدا تعالى است كه: «مپندار البته آنان كه در راه خدا كشته شدند مرده‏اند بلكه زنده‏اند، نزد پروردگار خود روزى خورند، 165- آل عمران» و اين نص صريح است كه شهداء راه خدا زنده‏اند، و محسوس است كه تن آنها مرده.پ 6- قول خدا «آتش است كه هر بام و شام بر آن عرضه شوند، 36- غافر» و قول او «غرقه شدند و بدوزخ رفتند، 25- نوح» دليلند كه آدمى پس از مرگ زنده است، و هم قول پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله «پيغمبران نميرند ولى از خانه‏اى بخانه منتقل شوند» و هم گفته او صلى اللَّه عليه و آله و سلم «گور باغى است از باغهاى بهشت يا گودالى از گودالهاى دوزخ» و هم گفته پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم «هر كه مرد رستاخيز او برپا شد» همه اين منصوص دلالت دارند كه آدمى پس از مرگ تن زنده است با اينكه خرد و سرشت گواهند كه تن مرده و اگر روا داريم كه زنده باشد بايد همه جمادات هم زنده باشند، اين سفسطه است، و چون ثابت شد كه آدمى زنده است و تن مرده بايد آدمى جز تن باشد.

7- گفته پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله در خطبه‏اى طولانى «تا چون مرده را در تابوتش بردارند روحش بالاى تابوت بچرخد و بگويد: اى خاندانم، اى فرزندانم دنيا شما را چون من ببازى نگيرد كه از حلال و حرام مالى فراهم كردم تا بر ديگرى گواراست و گناهش بر من است، دورى كنيد از آنچه بسر من آمد».

در اينجا پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله تصريح كرده كه: تن در تابوت است و چيزى بجا است كه سخن ميگويد با خاندان و فرزندانش كه حلال و حرام فراهم كرده و گناهش بگردن او است و او جز آدمى نيست، و هنگامى كه تن مرده است و در تابوتست آدمى زنده است و فهمنده، و بايد آدمى جز تن و كالبد باشد.

8- گفته خدا تعالى «أيا نفس با آرامش برگرد بسوى پروردگارت خشنود و پسنديده، 27- 28- الفجر» خطاب برگرد، با او است در حال مردن و دليل است كه آنچه بخدا برگردد پس از مرگ تن، خشنود و پسنديده است نزد خدا و آن‏

 

جز آدمى نيست و بايد آدمى كه پس از مرگ ميماند جز تن او باشد.پ 9- قول خدا «تا چون مرگ بر يكيشان آيد جانش را بگيرند فرستاده‏هاى ما و كوتاهى نكنند، سپس باز شوند به سوى خدا مولاى برحق آنها، 61 و 62- الانعام» ثابت كند كه با مردن تن بخدا باز شوند مولاى برحق خود، و بايد جز تن مرده و در گور خفته باشند.

10- همه فرقه‏هاى مردم جهان از هند و روم و عرب و عجم از هر ملّتى چه يهود و چه ترسا، چه گبر و چه مسلمان، و دسته‏هاى ديگر براى مرده‏هاشان خيرات كنند و دعا كنند و بزيارت آنها روند، و اگر آنها پس از مردن تن زنده نباشند، همه اينها بيهوده است، و اتفاق بشر بدين روش دليل است كه سرشت اصلى و سالم گواه است كه آدمى جز تن است و پس از مردن تن نميرد.

11- بسيار كس پدر يا فرزند مرده خود را در خواب بيند و باو گويد: در فلان جا گنجى طلا دارم برو بردار، و بسا باو سفارش كند كه وام مرا بپرداز، و درست در آيد اگر آدمى پس از مرگ تن زنده نبود چنين نميشد و دلالت اين مطلب بر زنده بودن آدمى پس از مردن دليل است كه آدمى جز كالبد و تن است.

12- آدمى كه يك عضو خود را از دست بدهد، چون دست، پا، چشم، گوش و جز آن خود را همان آدم پيش داند و كمتر نداند و اين برهان قطعى است كه آدم جز اندام تن است.

13- قرآن و حديث دليلند كه گروهى از يهود را خدا ميمون و خوك كرد و گوئيم اين آدم كه مسخ شده خودش مانده يا نمانده اگر نمانده نابود شده و خوك يا ميمونى ديگر آفريده شده و اين مسخ نيست و اگر خودش مانده پس آدمى اين تن نيست چون مانده و تن رفته و بايد جز تن خود باشد.

14- پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله جبرئيل را بصورت دحيه كلبى ميديد و شيطان را بصورت شيخ نجدى، و در اينجا تن آدمى بود و خود آدمى نبود، و اين دليل است كه آدمى جز اين تن و كالبد محسوس است.

 

پ‏15- زنا كار با آلت خود زنا كند و به پشت او تازيانه حد خورد، و بايد آدمى جز آلت و پشت خود نباشد، و گفته‏اند، آنست كه آلت را بكارى گماشته و پشت را بكار ديگر، و لذت و درد از آن او است و اين عضوها وسيله آنند.

16- چون من با زيد سخن كنم و باو گويم اين كار را بكن و آن را مكن، اين خطاب و امر و نهى با پيشانى يا پلك و بينى و دهان و اندام او نيست و بايد با چيز ديگرى باشد جدا از اين اعضاء، و اين دليل است كه آن جز اعضاء تن است.

اگر گويند چرا سراسر تن نباشد گرچه اجزاء آن نيست.

گوئيم توجيه خطاب بهمه در صورتيست كه فهم و دانش داشته باشد و اگر همه را با هم دانا بدانيم يا روى هم يك دانش دارند يا هر كدام جدا دانشى دارند در صورت يكم بايد يك عرض در چند جا باشد و اين محال است و در صورت دوم بايد هر عضوى دانا باشد بخودى خود، و بيان كرديم كه يك عضو آدمى بخودى خود فهم و دانش ندارد.

17- دانائى لازم آدمى است و دانش جز در دل نيست، و بايد آدمى آن موجود در دل باشد، و چون اين ثابت شود باطل شود كه آدمى اين تن ديدنى است و دانائى براى آن لازم آدمى است كه فاعل مختار است و او بايد با قصد و هدف كار كند، و شرط آن دانش است، چون آنچه دانسته نيست قصدش نشدنى است، پس بايد آدمى دانا باشد، و گفتيم دانش جز در دل نيست، براى برهان و قرآن برهانش اينست كه ما هر چه دانيم از دل دانيم و در قرآن فرمايد «دل دارند و نفهمند بدان 178- الاعراف» و فرمود «نوشته شده در دلشان ايمان، 22- المجادله» و فرمود «فرود آوردش روح الامين بر دلت، 193- 194- الشعراء» و چون بايد آدمى دانا باشد و دانش جز در دل نيست، بايد آدمى در دل باشد يا چيزى باشد كه با دل وابسته است و بهر تقدير گفته كسى كه آن را تن و كالبد داند باطل است و اما بحث دوم كه آدمى ديدنى نيست اينست كه حقيقت آدمى سطح و رنگ ندارد، و هر ديدنى بايد سطح و رنگ داشته باشد و اين دو شرط قطعى باشند

 

و نتيجه اينكه حقيقت آدمى ناديدنيست و اين برهان قطعى است.پ سپس در باره عقائد آنان كه آدمى را جسمى درون تن دانند گفته: بدان كه هر جسمى در جهان سفلى است يا يكى از چهار عنصر است يا بواسطه مزاج از آنها پديد شده، و نميشود درون تن آدمى يك عنصر بسيط باشد و بايد ممزوج از چهار عنصر باشد و گوئيم آنچه مايه زمينى بر آن غالب است اجزاء سخت درهمند چون استخوان، پى، رشته، پيه، گوشت و پوست، و هيچ خردمندى كه آدمى را جز تن او داند نگفته كه يكى از اين اعضاء است، براى آنكه اين اعضاء تيره و سنگين و تاريكند و خردمند آن را از اين اعضاء نداند.

و اما اجزاء آبى تن اخلاط اربعه‏اند، و در هيچ يك زمينه نيست كه آدمى باشد جز خون كه در اين برخى آن را روح آدمى دانسته بدليل اينكه چون از تن در آيد مرگ بايد و اما جسمى كه هوائى و آتشى است، ارواح درونى بشرند كه دو نوعند يكى هواى آميخته بحرارت غريزيه كه بريزد در دل يا در مغز كه گفتند روح آدمى همانست و در اينجا اختلاف دارند.

برخى گويند: آدمى روح است در دل، و برخى گويند جزئى است جدا نشدنى در مغز، و برخى گويند روح اجزاء آتشين آميخته با اين ارواح دل و مغز است و آنها را حرارت غريزيّه نامند كه همان حقيقت آدمى است.

و برخى گفته‏اند: آدمى روحى است جسمانى نورانى آسمانى كه گوهر لطيفى دارد بمنش تابش خورشيد، و پذيراى از هم‏گسيختگى و دگرگونى نگردد، و چون بدن پديد شد و آمادگى كامل يافت كه مقصود از «سوّيته» است اين اجسام شريفه آسمانى خدا داده در درون اعضاء تن نفوذ كنند چون آتش در درون زغال، يا روغن درون كنجد، يا گلاب در گل، و نفوذ اينها در جواهر مقصود قول خدا است «و دميدم در او از روحم، 29- الحجر».پ تا تن درست بماند و پذيراى اين اجسام شريفه است زنده است، و چون‏

 

اخلاط غليظى در آن بر آيد جلوگير نفوذ اين اجسام شريفه گردند و مرگ آور شوند، اين عقيده نيرومند و گفته ارجمنديست و تأمّل را بايد كه خوب مطابق است با آنچه در كتب الهيه در باره مرگ و زندگى رسيده، اين تفصيل عقائد آنها است كه آدمى جسمى است درون تن و اما اينكه آدمى جسمى است برون تن من نشناختم قائلش را.

و اما قسم دوم كه آدمى عرضى است در تن، خردمندى آن را نگويد، زيرا معلوم است كه آدمى جوهر است كه دانش و نيرو و تدبير و تصرّف دارد و هر چه چنين است جوهر است و عرض نيست و آنچه شايد خردمند گويد اينست كه آدمى چيزيست بشرط اعضاء مخصوصى و بر اين تقدير چند قول است.

يكم: چون عناصر در آميزند و جهش هر كدام بجهش ديگرى شكسته شود كيفيت معتدلى بر آيد كه مزاج است و درجه‏هاى بى‏پايان دارد، برخى آدميت را شايد و برخى اسب بودن را پس آدمى جسمى است با كيفيت مخصوص متولّد از آميزش اجزاء عناصر باندازه مخصوص، و اين عقيده بيشتر اطباء است كه منكر بقاء روحند و قول أبى الحسن بصرى از معتزله.

دوم: آدمى همان اجزاء مخصوصه است بشرط زندگى و دانش و نيرو، و زندگى عرضى است در جسم و اينان منكر روح و نفسند، و گويند: در اين ميان جز اجسامى نباشد كه زندگى دارند، و وسيله آن زندگى و دانش و توانائى است، و اين عقيده بيشتر اساتيد معتزله است.

سوم: آدمى جسم مخصوصى است يا شكل مخصوص بشرط زنده بودن و دانش و نيرو، و امتيازش از جانداران ديگر بشكل تن و هيئت اعضاء و اجزاء او است جز اينكه مورد اعتراض است چه بسا فرشته‏ها بصورت آدمى در آيند، و در اينجا صورت انسان باشد و خودش نباشد، و در مسخ هم معناى انسانى هست با اينكه صورت او نيست، و اعتبار شكل براى آدمى نه مانع است و نه جامع.پ قسم سوم: اينست كه آدمى موجوديست نه جسم و نه جسمانى، كه عقيده‏

 

بيشتر فيلسوفان الهى معتقد ببقاء نفسند با معاد روحانى و ثواب و عقاب روحانى و جمعى از دانشمندان اسلام هم چون شيخ أبو القاسم راغب اصفهانى، و غزالى، و معمر بن عباد سلمى از قدماء معتزله، و شيخ مفيد شيعه، و جمعى از كراميه بدان معتقدند.

و بدان كه معتقدان با ثبات نفس دو دسته‏اند: يكم، محققان كه گويند:

آدمى گوهر مخصوصى است و اين تن ابزار او است، و بر اين فرض آدمى در درون اين جهان نيست و از آن هم بيرون نيست، نه پيوسته است بجهان و نه جدا است از آن ولى وابسته بتن است براى تدبير و تصرّف چون خداى جهان كه وابستگى او بجهان جز براى تدبير و تصرف نيست.

دوم گويند نفس چون بتن پيوست با آن يكى شده و عين همدگرند، و تا با همند آدميند و چون مرگ رسد يگانگى برود و نفس تنها بماند و تن نابود گردد اين جمله عقائد مردم است در باره آدمى، ثابت بن قرّه بنفس معتقد بود و ميگفت پيوسته است باجسام آسمانى نورانى لطيف بر كنار از كون و فساد و تلاشي، و آن اجسام در تن روانند و درون آنند ولى نديدم كسى گفته باشد آدمى جسمى است در برون تن باشد.

گويم: سپس دليلهاى عقلى دنباله دارى آورده براى اثبات نفس و جدائيش از تن.

1- چون نفس يكى است بايد جز تن و اجزاء آن باشد، براى يكتا بودن نفس يك بار ببديهى بودنش دست زده و بار ديگر از چند راه دليل آورده.

الف: اگر دو جوهر مستقل فرض كنيم در كار خود هم بايد مستقلّ باشند و نميشود كار يكى مانع از كار ديگرى باشد ميگوئيم اگر محلّ ادراك و انديشه يك جوهر باشد و محل خشم جوهر ديگر و محلّ شهوت جوهر سوم، بايد آدمى در يك وقت هم انديشه كند و هم خشم گيرد و هم شهوت و لذت داشته باشد و اين نشدنيست زيرا آدم خشمگين شهوت ندارد و بر عكس، و از اينجا دانستيم سه‏

 

مبدأ مستقل جوهر نيست، بلكه اينها همه اوصاف يك جوهرند و يك كار آن مانع از كار ديگرش مى‏شود.پ ب: حقيقت جاندار جسم با نفسى است كه حس و حركت ارادى دارد، و حركت ارادى نشود جز بداعى و داعى جز شعور بخوبى نيست كه بدان رو كند يا ببدى تا از آن رو گرداند و بدفعش پردازد، و بايد متحرك ارادى همان مدرك خوب و بد و لذت‏ياب و آزاركش و سودگير و زيانمند باشد، و بدان چه گفتيم ثابت شد كه نفس آدمى يكى است، و ثابت شد كه هم او است بينا و شنوا، بويا، چشنده بسنده، خيال‏گر، انديشمند، يادآور، خواهش‏كن و خشمگير و همه اين ادراكات و كارهاى اختيارى از آن او است.

سپس گفته: بيان مقدمه دوم كه چون نفس يكى است نميشود خود تن يا جزئى از آن باشد براى اينست كه نميشود همه تن باشد زيرا ميدانيم نيروى ديد در همه تن نيست و نه شنودن و نه خيال و تذكر و انديشه، و اين بديهى است و پيشتر از هر بديهى.

و اما اينكه نفس يك جزء تن نيست براى اينكه بطور بديهه ميدانيم در تن يك جزء مخصوص نيست كه ديد و شنيد و فكر و ذكر همه را دارا باشد، و بخوبى درك كنيم كه ديد تنها از چشم است و شنيدن از گوش و آواز از ناى و همچنين ادراكات و كارهاى ديگر، و ميدانيم جزئى از تن همه اينها را ندارد، پس ثابت شد كه نفس آدمى يكى است كه همه اين ادراكها و كارها را دارد و نه همه تن و نه جزئى از آن آنها را ندارند، پس يقين شود كه نفس جز تن و اجزاء تن باشد.

و اين برهان را تقرير ديگر آريم گوئيم قطع داريم كه چيزى را بينيم و شناسيم و بخواهيم و نيز دنبالش حركت كنيم و بايد بدانيم كه آنكه ديده همانست كه شناخته و وى همانست كه خواسته و آنكه خواسته همانست كه بدنبالش رفته و دانسته شود كه بيننده آن چيز و شناسا و خواستار و دنباله رو آن يكى است‏

 

زيرا اگر بينا چيزى باشد و شناسا دوم باشد و خواستار سوم و متحرك چهارم بايد بينا شناسا نباشد و آنكه شناخته نخواسته و آنكه خواسته حركت نكرده.پ ولى معلوم است كه نميشود ديدن چيزى سبب دانش چيز ديگرى شود بدان و همچنين در مراتب ديگر، و نيز پيدا است ميدانيم كه بيننده ديده شدها منم و من چون آنها را ديدم شناختم و خواستم و جستم و بدنبالش رفتم و بالبديهه ميدانم كه ديدن و شناختن و خواست و حركت همه از من است نه ديگرى.

و باز خردمندان گفتند: جاندار بناچار حساس و متحرك بالاراده است و اگر چيزى را احساس نكند نفهمد خوش است يا ناخوش و تا نفهمد نميشود خواستار جذب يا دفع آن شود، و ثابت شد همان كه متحرك بالاراده است هم او بايد حساس باشد و ثابت شود كه مدرك بهمه ادراكات براى هر مدركى و مباشر همه حركات اختيارى بيك چيز است.

و نيز چون ما سخنى گوئيم تا معنايش را بديگرى بفهمانيم البته آن را تعقل كرديم و تفهيم اين معانى را بديگرى اراده كرديم و دنبال حصول اين اراده در دل خواستيم اين سخن را پديد كنيم تا وسيله تفهيم آن معانى شود.

پس از ثبوت اين مطلب گوئيم اگر جاى اين دانش و اين خواست و اين سخن همه يك جسم باشد بايد گفت: دانش و اراده در ناى است و دهان و زبان و معلوم است كه چنين نيست، و اگر گوئيم جاى دانش و خواست دل است بايد جاى آواز هم دل باشد و اين هم ببداهت باطل است، و اگر گوئيم جاى سخن ناى و دهان و زبانست و جاى دانش و خواست دل است و جاى نيرو اعصاب و اوتار و عضلات اين امور را بر اين اعضاء چند بخش كرديم ولى آن را هم ابطال كرديم و گفتيم مدرك هر ادراك و خواست و محرّك همه اعضاء بهر حركتى بايد يكى باشد.

راهى نماند جز اينكه گفته شود جاى ادراك و قدرت بر تحريك جز بدنست و اجزاء بدن و اين اعضاء ابزار كارند و چنانچه درودگر با ابزار گوناگون كارهاى گوناگون كند نفس آدمى هم با چشم بيند و با گوش شنود و با مغز انديشد و با دل‏

 

تعقل كند، و اين اعضاء ابزار نفسند و خود نفس گوهريست جز آنها و جدا از آنها و وابسته بدانها از نظر تصرف و تدبير، و اين برهانيست شريف و يقينى در اين مطلب و باللَّه التوفيق.پ ج: اگر آدمى همين تن باشد يا هر جزئش زندگى و دانش و قدرت جداگانه دارد يا همه اجزاء يك زندگى و يك دانش و قدرت دارند و هر دو قسم باطل است يكم براى آنكه لازم آيد هر جزء تن زنده و دانا و قادر مستقل باشد و بايد يك آدمى يك جاندار نباشد بلكه چند جاندار دانا و قادر باشد، و فرقى ميان يك آدمى و چند آدمى نباشد كه اين چند آدم يك آدم با زنجيرى بهم بسته شدند، ولى تباهى اين سخن پر معلوم است زيرا من خودم را يك جاندار دريابم نه چند.

بعلاوه اگر هر كدام از اجزاء تن جاندارى براى خود باشد جز از اجزاء ديگر ندارد، و بسا اين ميخواهد بيكسو رود و آن بسوى ديگر، و ميان اجزاء تن كشمكش در گيرد چنانچه ميان دو كس و فساد آن روشن است و اما اينكه همه اجزاء يك وصف گيرند لازم آيد يك وصف در چند جا باشد و آن هم بطلانش معلوم است و محذور سابق هم باز برگردد.

د: ما چون احوال نفس را بررسى كنيم ضدّ أحوال تن باشند و اين دليل است كه نفس جسم نيست، بچند تقرير.

1- هر جسمى چون صورتى پذيرفت صورت ديگر از آن جنس نپذيرد جز اينكه آن صورت نخست بكلى از او زدوده شود، مثلا چون ديده شكل مثلث پذيرفت شكل مربّع نپذيرد يا دائره جز پس از زوال شكل نخست از آن، ولى حال نفس در پذيرش صور معقولات ضد آنست، زيرا نفسى كه هيچ صورت عقلى نپذيرفته پذيرش هر صورت عقلى بر او دشوار است.

ولى چون يك صورت عقلى پذيرفت پذيرش صورت دومش بر او آسانتر گردد و چون صورت دوّم را پذيرفت پذيرش سومى باز آسانتر گردد، و نفس پيوسته صورت پذير است بى‏آنكه دچار سستى گردد و بلكه نيرومندتر شود، و از اين رو آدمى‏

 

هر چه بيشتر در تحصيل دانش بكوشد فهم و ادراكش بيفزايد، و ثابت شد كه پذيرش نفس براى صور عقليه بر خلاف صورت پذيرى جسم است، و بگمان آرد كه نفس جز تن است.پ 2- مواظبت بر انديشه‏هاى باريك اثرى در نفس دارد و اثرى در تن و اثرش در نفس اينست كه او را روشنتر و كامل‏تر كند و هر چه بيشتر انديشد كاملتر گردد تا بنهايت شرف و خرمى رسد ولى اثرش در تن اينست كه خشك شود و پژمرده گردد و اگر پيوسته باشد بسا او را دچار ماليخوليا و مرگ تن سازد، و بدان چه گفتيم معلوم شد كه افكار مايه زندگى و خرمى نفس باشند و مايه كاستى و مرگ تن و اگر نفس همان تن باشد، بايد يك چيز دو اثر ضد در يك چيز كند و آن محال باشد.

3- بسا آدمى ناتوان و لاغر را نگريم كه بر اثر تجلّى انوار معنويه پردلير شود و تسلّطى يابد كه بحضور بزرگتر پادشاهى اعتناء ندارد و برايش ارزشى نشناسد، و اگر نفس جز تن نبود و زندگى و بقايش بجز با آنچه تن نيرو گيرد نبود چنين چيزى نميشد.

4- مرتاضان هر چه بيشتر نيروهاى تن را بكاهند و بآن گرسنگى دهند نيروهاى روح آنان قوى شود و اسرار معارف الهيه در آنها تجلّى كند و هر چه آدمى بخوردن و نوشيدن و شهوترانى بيفزايد چون بهيمه گردد: و از انديشه و عقل و فهم و معرفت دور شود، و اگر نفس جز تن نبود چنين نبود.

5- نفس كارهاى مادى خود را با ابزار تن انجام دهد با چشم بيند و با گوش شنود، و با دست بگيرد و با پا راه رود، ولى در تعقل و ادراك مستقل است و از ابزار تن كمك نگيرد، و از اين رو آدمى با بستن چشم ميتواند نبيند و با بستن گوش نشنود ولى نتواند آنچه داند از دل براند، و از اينجا دانيم كه نفس خود بخود در علوم و معارف از ابزارهاى تن بى‏نياز است، و اين وجوه نشانه‏هاى نيرومند جدائى نفس از تنند سپس براى اثبات اينكه نفس جسم نيست دلائل سمعى آورده.

 

پ‏يكم: قول خدا تعالى «نباشيد چو آنان كه فراموش كردند خدا را و خداشان خود فراموش كرد، 19- الحشر» و معلوم است كه هيچ خردمندى تن خود را فراموش نكند و اين خودى كه بشرش از فرط نادانى فراموش كند جز تن است.

2- قول خدا «برآريد نفس خود را، 92- الانعام» و اين صريح است كه نفس جز تن است.

3- خدا مراتب آفرينش تن آدمى را يادآور كرده و فرموده «آفريديم آدمى را از سلاله‏اى از خاك- تا فرموده- پس پوشانديم استخوانها را گوشت، 13- المؤمنون» و شكى ندارد كه همه اين مراتب احوال تنند، سپس چون خواسته دمش روح را ذكر كند فرموده «سپس برآورديمش آفريده ديگرى و اين صريح است كه آنچه بروح وابسته است جداست از دگرگونيهاى جسمانى و دليل است كه روح جز تن است.

اگر گويند: اين آيه دليلى است بر خلاف شما زيرا خدا فرموده «البته آفريديم آدمى را از سلاله‏اى از گل» و اين دلالت دارد كه آدمى جزئيست از گل گوئيم اين بيان آغاز آفرينش آدمى است كه از گل بوده و ما هم آن را قبول داريم چون خدا نخست مزاج سازد و آنگه روح در آن دمد و آغاز خلق آدمى از سلاله است.

4- قول خدا «و چون ساختمش و دميدم در آن از روح خود، 72- ص» خدا دميدن روح را از درست كردن تن جدا كرده كه آفرينش اجزاء و تيكه‏هاى آنست و روح بخود وابسته و اين دليل است كه جوهر روح جدا از جوهر تن است.

5- قول خدا تعالى «و نفس و آنچه درستش كرد، و باو الهام كرد هرزگى و پرهيزكاريش را، 7 و 8- الشمس» و اين آيه صريح است در وجود نفس بهمراه ادراك و تحريك هر دو، زيرا الهام همان ادراك است، و فجور و تقوى كارند و صريح است در اينكه آدمى يكى است داراى ادراك و تحريك و باز هم موصوف است يك بار بكار فجور و يك بار ديگر بپرهيزكارى، و معلوم است كه همه تن اين دو وصف را

 

ندارند، و نه عضوى از آن، و بايد يك جوهرى باشد كه همه اين اوصاف را شايد.پ 6- قول خدا تعالى «راستى ما آفريديم آدمى را از نطفه‏اى آميخته بيازمائيم او را پس بگردانيمش شنوا، بينا 2- الدهر» و اين صريح است در اين كه آدمى يك چيز است و هم او است آزمون شده بتكاليف الهيه و امور ربّانيه و هم موصوف بشنود و ديد، و مجموع تن چنين نيست و نه عضوى از آن، و نفس جز تن است و هم او است كه اين اوصاف را دارد.

و بدان كه اخبار در باره وصف ارواح پيش از وابستن به تنها و پس از جدا شدن از آنها بسيارند، و همه دليلند كه نفس جز تن است، و عجب است از كسانى كه اين آيات بسيار را ميخوانند و اين اخبار بسيار را روايت ميكنند و باز گويند رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم در گذشت و روح را نشناخت و اين شگفت آور است.

سپس اين آيه را براى تأييد مذهب خود بدين تفسير تقرير كرده كه اگر روح جسم بود و از حالى بحالى و وضعى بوضعى دگرگون ميشد برابر بدن بود در اينكه پديده از اجسام دگرگون اوصاف است و چون از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم پرسش ميشد پاسخ دهد جسمى است كه چنين بوده و چنان شده تا روح شده چنانچه در شرح تولد بدن فرمود: نطفه بوده و علقه شده و مضغه شده.

و چون چنين نفرمود و فرمود كه «آن از فرمان پروردگار من است» و هستى ندارد بجز اينكه خدايش فرموده «باش و بوده است» خود دليل است كه جوهريست نه از جنس اجسام، بلكه جوهرى قدسى و مجرّد، و بدان كه بيشتر عرفاء كامل كه مرتاض و اهل كشف و شهودند اصرار دارند بدين عقيده و يقين دارند بدين مذهب.

سپس گفته: منكران تجرد روح بوجوهى تمسّك كردند.

1- اگر چون ذات خدا نه جسم است و نه عرض مانند او است در حقيقت و اين نشدنيست.

 

پ‏2- بقول خدا تعالى «كشته باد آدمى كه چه ناسپاس است، از چه‏اش آفريد- تا فرموده- سپس چون خواهد او را زنده كند، 16- 23- عبس» و اين صريح است كه انسان آفريده از نطفه است بميرد و بگور رود، و آنگه خدايش از گور برآورد، و اگر آدمى اين تن نبود، احوالى كه در اين آيه ياد شدند در باره او درست نبود.

3- قول خدا تعالى «و مپندار آنان كه كشته شدند در راه خدا مرده‏گانند- تا فرموده- روزيخورند شادمان، 189- آل عمران» و اين دليل است كه روح جسم است، زيرا روزى خوردن و شادى صفت جسمند.

و پاسخ از يكم اينست كه برابرى با خدا در لا مكانى برابرى در اوصاف سلبيه است و آن مايه مانندى با خدا نيست، و بدان كه گروهى نادان گمان كردند چون روح لا مكانست بايد مانند خدا يا جزء خدا باشد، و اين نادانى رسوا و غلط زشتى است، و تحقيق همانست كه گفتيم و اگر برابرى در وصف سلبى مانندى آورد بايد همه مختلفات مانند گردند زيرا در اوصاف سلبى بسيار با يك ديگر شريكند.

و پاسخ از دوم اينست كه چون انسان در عرف و ظاهر تن او است نام انسان بر او نهاده شده بعلاوه بپذيريم كه انسان نام اين تن است ولى ما دليل آورديم كه جاى علم و قدرت تن نيست.

و پاسخ از سوم اينست كه روزى ياد شده در آيه خوراك معنوى آنها است كه شناخت و دوستى خداست بلكه گوئيم خود اين دليل روشنتريست بر گفته ما زيرا تن آنها زير خاك پوسيده و خدا فرمايد روح آنان در قنديلهاى آويزان زير عرش جا دارند، و اين خود دليل است كه روح جز تن است و در باره قول خدا سبحانه «فرود آمد روح الامين، بر دلت، 193- الشعراء» گفته در آن دو وجه است:

يكم: همانا فرمود «بر دلت» و گرچه مقصود جز اين نيست كه بر او فرود

 

آورده تا تأييد كند كه آنچه فروشده محفوظ است نزد پيغمبر و در دلش جا دارد و تغييرپذير نيست، و از او پيمان ستاند براى انذارى كه از او صادر است و خدا آن را بيان كرده كه فرموده «تا باشى از بيم دهنده‏ها».پ دوم: اينكه بحقيقت دل طرف خطابست چون تميز بخش و جاى اختيار است و اعضاء ديگر همه در فرمان اويند و دليلش قرآن و حديث و عقل است، اما در قرآن چند آيه است، يكى در سوره بقره «فرودش آورد بدلت، 98» و در اينجا هم فرمود «فروآوردش روح الامين، بر دلت» و فرمود «راستى در اين ياد آوريست براى كسى كه دل دارد، 37- ق» دوم اينكه حق داشتن بپاداش همانا بر تلاش دل است كه فرمود: «باز خواست نكند شما را خدا بسوگندهاى بيهوده ولى باز خواست كند شما را بدان چه كسب كند دلهاتان، 225- البقره» و فرمود «نرسد بخدا گوشتهاى آنها و نه خونهاشان ولى بدو رسد تقواى شما، 27- الحج» و تقوى در دل است، زيرا خدا تعالى فرموده «آنانند كه خدا دلهاشان را بتقوى آزموده، 3- الحجرات» و خدا فرموده «و محقق است آنچه در سينه‏ها است، 10- العاديات» و سوّم قول خدا از زبان دوزخيان «اگر بوديم شنوا و انديشمند نبوديم در أهل دوزخ فروزان 10- الملك».

و معلوم است كه عقل در دل است و گوش منفذ آنست، و فرموده «راستى گوش و ديده و دل همه مسئوليت دارند، 36- الاسراء» و معلوم است گوش و چشم فائده‏اى ندارند جز آنچه بدل رسانند، و باز خواست از آنها همان باز خواست از دل است، و فرمود «ميداند چشمك زدن را و آنچه در سينه نهانست، 19- غافر» و خيانت ديده جز بنهادى در دل براى چشم‏انداز نيست، و چهارم: قول خدا «و ساخت براى شما گوش و ديده‏ها و دلها كم است كه شكر گزاريد 19- السجده» اين سه را بالزام حجت و خواست شكر مخصوص كرد، و گفتيم فائده‏اى در گوش و ديده‏ها نيست جز رساندن بدل تا او قضاوت كند.

 

پ‏و خدا تعالى فرمود «و البته آنها را تمكين داديم در آنچه اگر شما را تمكين داده بوديم در آن، و ساختيم براشان گوش و ديده‏ها و دلها و سود نكرد براشان گوششان و نه ديده‏هاشان و نه دلهاشان بهيچ وجه، 26- الاحقاف» هر سه را وسيله اتمام حجت دانست و منظور همان دل است كه در آنچه گوش و ديده بدو رسانند حاكم است.

و اما حديث، روايت نعمان بن بشير است كه شنيدم ميفرمود صلى اللَّه عليه و آله هلا در تن پاره گوشتى است كه اگر به باشد همه تن به است و اگر تباه شود همه تن تباه است هلا كه آن دل است.

و امّا از نظر عقل وجوهى است: يك، اگر دل بيهوش شود و اعضاء ديگر را ببرند فهم نشود، و اگر دل بهوش باشد هر آفتى بهر عضو رسد فهم شود، و اين دليل است كه همه اعضاء پيرو دلند، و چون دل شاد يا غمين شود اعضاء ديگر دگرگون شوند و همچنين است در اعراض نفسانيه ديگر.

دوم: دل مركز خواسته‏ها است كه باعث بر كارهاى ديگر اعضاء است و چون خواستن منشأ كارها است و مركز آن دل است پس فرمانده مطلق همان دل است.

سوم: اينكه معدن عقل دل است و بنا بر اين فرمانده مطلق او است گرچه در مقدمه يكم گفتگو است زيرا گروهى از قدماء معتقدند مركز عقل مغز است و آنچه دليل گفته ما است چند وجه است.

الف: قول خدا تعالى «آيا نگردند در زمين تا دلى داشته باشند و با آن تعقل كنند، 46- الحج» و فرموده «دلها دارند كه با آنها نفهمند 178- الاعراف» و فرموده «در اينست ياد آورى براى كسى كه دل دارد، 37- ق» يعنى عقل دارد و آن را دل گفته چون مركز آنست.پ ب: خدا هر چه ضدّ عقل است بدل وابسته كه فرموده «در دلشان بيماريست 10- البقره» «مهر نهاد خدا بدلهاشان، 7-.» «و گفتند دلهاى ما بسته‏اند

 

بلكه خدا چاپ كيفر بدانها زده، 88-.» و «حذر دارند منافقان كه فرود آرى بر آنها سوره‏اى تا آگاهشان كنى بدان چه در دل دارند، 65- التوبه»، «بگويند با دهانشان آنچه در دل ندارند، 167- آل عمران، «نه هرگز، بلكه زنگ گرفته دلهاشان، 14- المطففين»، «آيا بينديشند در قرآن يا بر دلهاشان قفلها است، 24- محمّد»، «پس آنها نابينا نيستند ولى چشم دلشان كور است- 49- الحج».

اين آيه‏ها دليلند كه جاى نادانى و غفلت دل است و بايد جاى تعقل و فهم هم دل باشد.

ج: چون خود را بيازمائيم دانشهامان را در ناحيه دل دريابيم، و از اين رو چون كس پرانديشد تنگدل و متنفر شود تا گويا آزار كشد، و همه اينها دليلند كه جاى عقل دل است و بنا بر اين بايد مكلف هم دل باشد چون تكليف منوط بعقل و فهم است.

د: دل نخست عضويست كه پديد آيد و آخر عضوى كه بميرد و اين در تشريح ثابت است و چون در سينه است كه ميانه تن است و شأن شاهان نيازمند بخدمتكار اينست كه در ميان كشور باشند و رعايا همه در اطراف او تا از آفات محفوظ مانند.

آنكه گفته عقل در مغز است چند دليل آورده، يكم: حواسيكه ابزار ادراكند در مغزند نه در دل دوّم: اعضائى كه ابزار حركت اختياريند در مغزند نه در دل سوم چون بمغز آفت رسد عقل مختل شود چهارم عرف در وصف كم خردى گويند سبك مغز است پنجم: عقل اشرف و جاى اشرف خواهد كه مغز است نه دل.

و پاسخ يكم اينست كه چرا نگوئيم حواسّ اثر خود را بمغز دهند و مغز آن را بدل رساند، مغز ابزار نزديك دل است و حواسّ ابزار دور آن، حسّ خدمتكار مغز است و مغز خدمتكار دل، و تحقيقش اينست كه ما در خود دريابيم كه چون فلان كار را بايد بكنيم و يا نكنيم، و در اين هنگام اعضاء بجنبند و ما تعقل را از

 

 [از جانب قلب دريابيم نه از جانب‏] مغز در يابيم.پ و از دوم اينكه دور نيست اثر دل بمغز رسد و مغز بوسيله اعصاب روئيده از او اعضاء را بجنباند.

و از سوم اينكه دور نيست سلامت مغز شرط رسيدن اثر دل باعضاء ديگر باشد.

و از چهارم اينكه اين عرف براى آنست كه مزاج دل بوسيله كمك از خنكى مغز معتدل شود، و چون مغز از اعتدال بيرون شود دل هم اعتدال خود را از دست دهد بفزودن حرارت يا كاستى آن از اندازه لازم، و در اين هنگام عقل دل هم مختلّ شود.

و از پنجم باينكه اگر گفته شما درست باشد بايد جاى دل كاسه سر باشد و فساد گفته آنها از اينجا روشن است- پايان- (تفسير رازى ج 23 ص 168).

من گويم: پس از پذيرش مقدمات دليلهاى او و صرف نظر از انتقاد آنها همه دلالت دارند كه روح جز تن است و اجزاء تن و حواس بيرونى و درونى، و دلالت بر تجرّد آن ندارند و چرا روا نباشد روح جسمى لطيف و ملكوتى باشد وابسته بتن يا درون تن، و در مرگ برآيد و بماند تا قيامت چنانچه ما آن را ثابت كنيم ان شاء اللَّه تعالى.

قول خدا تعالى «خدا است كه بگيرد جانها را هنگام مرگ آنها» طبرسى قدس سرّه در (ج 8 ص 500) تفسيرش گفته: مقصود هنگام مرگ تن است «و آنها كه نميرند در خوابشان» و آن جانى كه در خواب بگيرد آنست كه عقل و تميز بدانست و از كسى كه خواب رود جدا شود، و آنچه در مرگ گيرد خود زندگى است كه جان با آن برود ولى خواب رفته نفس كشد، و فرق ميان گرفتن در خواب و گرفتن در مرگ اينست كه اولى ضدّ بيداريست و دومى ضدّ زندگى و در اولى جان بهمراه دارد و در مرگ جان از تن رفته «پس نگهدارد آن را كه محكوم بمرگ است» تا

 

رستاخيز «و بفرستد ديگرى را» كه محكوم بمرگ نيست يعنى جان خوابيده را «تا سررسيد نامبرده» مرگ او «راستى در آن نشانه‏ها است» بر يگانگى خدا و كمال قدرتش «براى مردمى كه انديشند» در دليلها زيرا جز خدا كسى نتواند جانها را يك بار در خواب بگيرد و بار دگر در مرگ.پ ابن عباس گفته: در آدميزاده نفسى است و روحى و ميان آنها مانند پرتو خورشيد است، نفس آنست كه عقل و تميز بدانست و روح مايه نفس كشيدن و حركت است، و چون بخوابد خدا نفسش را بگيرد و روحش را نگيرد، و چون بميرد خدا نفس و جانش را بگيرد.

و مؤيد آنست آنچه عياشى بسندش از أبى جعفر عليه السّلام روايت كرده كه: كسى نخوابد جز اينكه نفسش بآسمان برآيد و روحش در تنش بماند و ميان آنها پيوستى باشد مانند پرتو خورشيد، و چون خدا بقبض روح فرمان دهد نفس و روح بروند و چون ببرگشت روح فرمان دهد نفس و روح بپذيرند و آنست فرموده خدا «اللّه يتوفّى الأنفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها» و آنچه در خواب در ملكوت آسمانها بيند تعبير دارد، و آنچه ميان آسمان و زمين بيند خيال شيطانيست و تعبير ندارد.

رازى در (ج 26 ص 384) تفسيرش گفته: نفس آدمى جوهريست تابان و روحانى و چون بتن وابسته شد در هر عضوى بتابد و همانست زندگى و گوئيم در مرگ از برون و درون تن ببرد، و در خواب از برون تن ببرد و ثابت شد كه مرگ و خواب يك قماشند جز اينكه مرگ بريدن كامل است و خواب از برخى وجوه ناقص.

چون اين ثابت شد روشن است كه توانا و داناى قديم حكيم تعلق جوهر نفس را بتن بر سه وجه نموده يكى اينكه بتابد در همه برون و درون تن و آن بيداريست دوم اينكه ببرد از تن بكلى و آن مرگ است و سوم اينكه از برون تن ببرد نه از درون و آن خواب است.

 

پ «چرا چون برسد به ناى» و شما كسان مرده اين حال ببينيد كه ديگر مردنيست و نتوانيد چاره كنيد «آنكه آفريد مرگ و زندگى را» رازى گفته: زندگى وصفى است كه هر كه دارد ميتواند بداند و بتواند، و در معنى مرگ خلاف است، قومى گويند نبودن اين وصف است، و اصحاب ما گويند وصفى است موجود و ضدّ زندگى و همين آيه را دليل آورده‏اند زيرا نيستى آفريدن ندارد (ج 30 ص 54 مفاتيح الغيب).

در اخبار

پ‏1- در معانى الاخبار: بسندش از محمّد بن مسلم كه پرسيدم امام پنجم عليه السّلام را از قول خدا عزّ و جلّ «و دميدم درش از روحم» كه اين دميدن چگونه بوده؟

فرمود: روح چون باد در جنبش است و نامش از ريح باز گرفته است براى اينكه از جنس آنست، و همانا بخودش وابسته چونش بر ارواح ديگر برگزيده چنانچه خانه‏اى را برگزيده و فرموده «خانه‏ام» و بيكى از رسولان فرموده «خليلم» و مانند آنها و همه، آفريده و ساخته و پديده و پرورده و تدبير شده‏اند.

در كافى (ج 1 ص 131) و در احتجاج (176) مانندش آمده.پ بيان: باز گرفتن آن از لفظ ريح چنانچه در كافى است باين معنا است كه ايجادش در تن بدميدنست بتناسب روح و ريح و هم جنسى با آن، و بدان كه روح بسا بنفس ناطقه اطلاق شود كه حكماء آن را مجرّد پندارند و آن جاى علوم و كمالات و مدبّر تن است و گاهى اطلاق شود بر روح حيوانى كه بخاريست لطيف و از دل برخيزد و بهمه تن بدود، و اين خبر و مانندش احتمال هر دو را دارد و گرچه برخى از اخبار بدوّمى مناسبتر است، و گفته‏اند كه گرچه روح در گوهر خود از اين جهان نيست جز اينكه در تن نمودها دارد و نخست نمودش بخار لطيف روحانيست بمانند جرم آسمانى در لطف و اعتدال كه آن را روح حيوانى نامند و استوارگاه روح ربّانيست كه از عالم امر است و مركب و پاكش نيروهاى آنست.

 

پ‏و امام عليه السّلام براى فهم عموم نمونه روح را وصف كرده چون فهم مردم بدرك خود روح رسانيست چنانچه خدا بدان اشاره كرده «بگو روح از فرمان پروردگار من است و بشما داده نشده از دانش جز اندكى» و چون دميدن از آن اين نمونه است نه خود روح.

بيضاوى در (ج 1 ص 548) تفسيرش گفته: دميدن روان كردن باد است در سوراخهاى جسم ديگر و هر كه روح را جسمى هوائى روان در تن داند معنا ظاهر است، و هر كه آن را جوهر مجرد لا مكان داند مقصود از دميدن آماده شدن تن است براى پيوست نفس ناطقه بدو. جار اللَّه گفته: در اينجا دميدن و دم بردارى نيست و اين مثلى است براى حصول زندگى در آن، و خلافى نيست كه اضافه در «روحى» براى تشريف و تكريم است چون «ناقة اللَّه»، «بيت اللَّه» رازى در «فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحى» گفته: دلالت دارد كه آفرينش بشر دو مرحله دارد نخست درست كردن و دوم دميدن روح و اين درست است زيرا آدمى مركب است از تن و نفس: تن از منى پديد شود و منى از خون طمث پديد گردد و آن هم از اخلاط و اخلاط هم از چهار عنصر و براى درست شدن بايد مدّتى رعايت شود كه مزاج آماده ساز براى پذيرش نفس ناطقه محقق گردد و اشاره شده بنفس بقولش «و دميدم در او از روحم» و چون روح را بخود وابست دليل آورد كه جوهر شريف علوى قدسى است.

و حلوليان گفتند از واژه «من» تبعيض برآيد و بوهم آيد كه روح جزئى از خداست و اين گفتار در نهايت فساد است زيرا جزء از آن مركب و ممكن الوجود ذاتى و پديده است و اما كيفيت دميدن روح بدان كه اقوى اينست كه جوهر نفس جرمى است زلال، نورانى آسمانى عنصر و قدسى گوهر و روان شود در تن بمانند پرتو در هوا و آتش در زغال، اين اندازه معلوم است ولى چگونگى دميدن را جز خدا نداند.

 (بنا بر حركت جوهريه و تكامل نفس بمرتبه تجرد ممكن است تعبير به نفخ‏

 

بيان اين تكوين تدريجى باشد، از پاورقى ص 30)پ 2- در قرب الاسناد: بسندش از امام پنجم عليه السّلام كه چون روح آدم فرمان يافت در او در آيد آن را ناخوش داشت و فرمودش بنا خوشى در آيد و بنا خوشى برآيد.پ بيان: دور نيست مقصود اين باشد كه روح از عالم ملكوتست و تناسبى با تن خاكى ندارد ولى چون خداوند آن را در كار و تصرف نيازمند تن كرده بناچار بدان پيوسته و چون بدو انس گيرد و وضع پيش را فراموش كند جدائى تن بر او دشوار است يا اينكه چون تن را ويران بيند و نتواند در آن كار كند بدان چه خواهد بناخواه از او جدا شود.پ 3- در علل (ج 1 ص 279) و خصال (175) بروايتى از امير المؤمنين عليه السّلام كه مرد در جنابت نخوابد و پاك بخوابد و اگر آب براى غسل نيابد تيمم كند با خاك زيرا در خواب روح مؤمن را به پيشگاه خدا تبارك و تعالى برآورند و آن را بپذيرد و بركت دهد، و اگر مرگش رسيده آن را در گنجينه رحمتش نهد و اگر نرسيده آن را بهمراه فرشته‏هاى امين خود بفرستد تا به تن اويش برگردانند.پ 4- در مجالس صدوق: بسندش از امام پنجم كه چون بنده‏ها بخوابند روحشان بآسمان برآيد و آنچه را در آسمان بيند درست است، و آنچه در هوا بيند پرت و پلا است، هلا كه ارواح لشكرهاى آماده‏اند آنچه همديگر را شناسند با هم الفت گيرند و آنچه با هم ناشناس باشند جدائى گيرند چون روح در آسمان باشد بهم شناسا شوند و هم را دشمن دارند و چون در آسمان بهم آشنا شوند در زمين آشناى هم باشند، و چون در آسمان همدگر را دشمن دارند در زمين هم دشمن هم باشند.پ 5- در توحيد (113): بسندش از امام ششم عليه السّلام در قول خدا عزّ و جلّ «فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحى» فرمود: خدا عزّ و جلّ خلقى آفريد و روحى آفريد و فرشته‏اى را فرمود تا در آنش دميد و اين از قدرت خدا كم نكرد

 

چيزى را.پ در مجالس صدوق (88- امالى): بسندى از نوفلى كه بامام ششم گفتم:

مؤمن خوابى بيند و چنان باشد كه ديده، و بسا خوابى بيند و هيچ نباشد؟ فرمود:

چون مؤمن بخوابد، از روحش جنبشى برآيد تا آسمان، و آنچه را روح مؤمن در ملكوت آسمان كه جاى تقدير و تدبير است بيند درست است و آنچه را در زمين بيند پرت و پلا است، باو گفتم: روح مؤمن بآسمان برآيد؟ فرمود: آرى، گفتم:

تا در تنش چيزى نماند؟ فرمود: نه چنين، اگر هيچ در تنش نماند كه مرده است گفتم: پس چگونه برآيد؟ فرمود: نبينى خورشيد در جاى خود در آسمانست و پرتوش در زمين؟ و همچنانست روح اصلش در تن است و جنبشش كشيده شود.پ بيان: فهم اين اخبار موقوف است بر تحقيق حقيقت روح كه سخن در باره‏اش گذشت و دنبالش بيايد.پ 7- در احتجاج (188) كه هشام بن حكم از امام صادق عليه السّلام پرسيد آنان كه بتناسخ معتقدند از كجا گويند و چه دليلى بر عقيده خود دارند؟ فرمود:

معتقدان بتناسخ برنامه دين را پشت سر انداخته و گمراهيها را در بر خود آراسته‏اند و در شهوات غوطه‏ورند، پندارند آسمان تهى است و مدبر اين جهان صورت آفريده دارد بدليل اينكه روايت شده «راستى خدا عز و جل آدم را بصورت خود آفريده» و گويند نه بهشتى است نه دوزخى و نه بعث و نشورى، و قيامت در بر آنها اينست كه روح از كالبدش برآيد و بكالبد ديگر درآيد، اگر در كالبد نخست خوشرفتار بوده در كالبد دنيوى بهتر در آيد، و اگر بدكار يا نادان بوده در كالبد باركشان رنج بر دنيا در آيد يا در كالبد جانوران خزنده زشت.

نماز و روزه و هيچ عبادتى ندارند جز همان شناخت رهبرى كه بر آنها لازم است، و هر چه دلخواه آنها است در اين جهان براشان مباح است از فروج زنان و جز آن، خواهران باشند يا دختران و خاله‏ها و زنان شوهردار، و همچنان مردار و مى و خون را حلال دانند، و همه فرق آنها را زشت شمارند و همه امم آنها را لعن‏

 

كنند، و چون از آنها دليل خواهند كژ روند و منحرف گويند،پ تورات گفتارشان را تكذيب كرده و فرقانشان لعن نموده و پندارند با اين حال كه معبودشان هم كالبد عوض ميكند، و ارواح ازليه در آدم بودند و همانا تاكنون از كالبدى بكالبدى در آمدند بدنبال يك ديگر، و اگر خالق بصورت مخلوق باشد چگونه دليل آرند كه يكى آفريننده ديگريست.

گويند فرشته‏ها فرزندان آدمند، و هر كه در دين آنها باعلا درجه امتحان و پاكشدن برسد فرشته شود، در چيزهائى بنصارى مانند و از نظرى بدهريان، و گويند همه چيز نموديست و حقيقت ندارد، و بر آنها لازم است گوشت نخورند، زيرا دواب نزد آنان همه آدميزاده‏اند كه بدان صورت درآمده‏اند و خوردن گوشت خويشان روا نيست- و حديث طولانى را كشانده تا گفته- بمن بگو چون چراغ خاموش شود پرتوش كجا ميرود؟ فرمود: ميرود و برنميگردد، گفت: چرا نگوئى آدمى هم بمانند آنست چون مرد و روح از تنش جدا شد هرگز بدان باز نگردد چنانچه نور چراغ كه خاموش شد هرگز بدان باز نگردد.

فرمود: درست نسنجيدى، آتش درون جسم است و جسم برجا است چون سنگ و آهن، و هر گاه يكى بديگرى زده شود از ميان آنها پرتوى برآيد كه چراغ از آن گرفته شود و روشن گردد، خود آتش در جسم بماند و پرتوش برود ولى روح جسمى رقيق است كه در كالبد تيره‏اى پوشيده است و چون چراغ نيست كه تو گفتى، آنكه او را در رحم از آب زلالى جنينى ساخته و در آن انواع گوناگون از رگها و پى و دندانها و مو و استخوانها در هم بافته و جز آن، هم او است كه پس از نابوديش بازگرداند.

گفت: پس روح كجا است؟ فرمود: در درون زمين آنجا كه آرامگاه تن است تا هنگام زنده شدن، گفت: كسى كه بدار رفته روحش كجا است؟ فرمود:

در كف فرشته‏اى كه آن را گرفته تا در زمينش بسپارد.

گفت: بمن بگو: كه روح جز خونست؟ فرمود، آرى، روح چنانست كه‏

 

وصف كردم مايه از خون دارد،پ و رطوبت تن و خرمى رنگ و خوشى آواز و خنده بسيار همه از خونند و چون خون بخشكد روح از بدن جدا شود، گفت: روح سبكى و سنگينى و وزن دارد؟ فرمود: روح چون بادى است كه در مشك كنند بدميدن كه وزنش بيش نگردد و چون از آن برآيد كم نگردد، همچنانست روح سنگينى و وزن ندارد.

گفت بمن بگو جوهر روح چيست؟ فرمود: باد هوا است كه چون جنبد بادش نامند و چون آرام است هوا است، و قوام جهان بدانست و اگر سه روز باد بند آيد هر چه روى زمين است تباه شود و بگندد، چون باد بجاى بادبزنست كه دفع كند فساد را از هر چيزى و آن را پاكيزه كند، و آن چون روح است كه چون از تن برآيد تن بگندد و دگرگون شود، فتبارك اللّه احسن الخالقين.

گفت: روح كه از تن برآيد از هم بپاشد يا بماند؟ فرمود: بماند تا صور دمد، آنجا است كه همه چيز نابود شود، نه جسمى ماند و نه محسوسى، سپس مدبر جهان همه چيز را از سر گيرد، و 400 سال خلق همه خشكيده شوند و آن ميان دو نفخه صور است، گفت: از كجا زنده شود با اينكه تن پوسيده و اندام از هم پاشيدند تيكه‏اى در دره مانده و درنده‏هايش خورند و تيكه در ديگر جاى و خزنده‏هايش پاره و پاره كردند، اندامى خاك شده و از گلش ديوار ساختند؟ فرمود آنكه از هيچ آن را برآورد و بى‏نمونه پيش صورت كشيد توانا است بازش گرداند چنانچه آغازش كرد.

گفت: اين را برايم شرح بده فرمود: روح در جاى خود پايدار است، روح نيك در روشنى و وسعت، و روح بدكار در تنگى و ظلمت و تن خاك شود چنان كه از آن آفريده شده، و آنچه را درنده و خزنده در خود گرفته و خورده و دريده خاكش بجا است نزد كسى كه باندازه يك ذره در تاريكيهاى زمين از دانش او نهان نيست و شماره و وزن همه چيز را ميداند، و خاك روحانيان چون طلا است در خاك.

و چون هنگام بعث شود، زمين باران نشور را بخود گيرد، و چون مشك‏

 

سقاء بجوشد و خاك آدمى چون طلاشوئى شسته گردد و چون كره از دوغ جدا شود و خاك هر تنى جا بجا شود بفرمان خداى توانا تا آنجا كه روح او است، و صورتها باذن صورتساز بهيئت خود باز گردند و روح در آنها در آيد و چون درست شوند كسى ناشناس خود نباشد.پ بيان: ظاهر خبر اينست كه روح جسمى است لطيف، و برخى معتقدان تجرّد آن تأويلش كردند بدان چنانچه اشارت ببرخى آيد، و همچنان روايت از امام صادق عليه السّلام را كه در وصف روح فرموده است: «و بدانست كه تن امر و نهى شود و پاداش و كيفر بيند و ما از آن جدا شويم و خداى سبحان بدان كالبد ديگر پوشاند چنان كه حكمتش مقتضى داند» را هم بتجرّد تأويل كردند.

و برخى گفتند: جمله «از او جدا شويم و خدايش بديگرى پوشاند» صريح است در اينكه مجرد است و جدا از تن است، و مقصود از آن روح بخارى نيست و اما اينكه آن را جسم خوانده براى اينست كه نشئه ملكوت هم جسمانيست از نظر صورت نه از نظر ماده.پ 8- در علل (ج 1 ص 90) و عيون (ج 1 ص 65): بسندى از امام نهم عليه السّلام كه: روزى امير مؤمنان عليه السّلام آمد بهمراه فرزندش حسن عليه السّلام و سلمان فارسى- ره- كه بدست او تكيه داشت و بمسجد الحرام درآمد و ناگاه مردى خوش سيما و خوش‏جامه پيش آمد و بامير المؤمنين عليه السّلام درود گفت و پاسخ شنفت و نشست و سپس گفت: يا امير المؤمنين 3 مسأله از تو پرسم كه اگر پاسخ درستم دهى بدانم اين مردم بناحق مقام تو را گرفتند و در دنيا و آخرت آسوده نيستند، و اگر نه بدانم تو با آنها برابرى، فرمود: هر چه خواهى بپرس.

گفت: بگو بمن: چون مرد بخوابد روحش بكجا رود؟ و آدمى چگونه بياد آورد و فراموش كند؟ و آدمى چگونه بعموها و دائيها مانند شود؟

امير المؤمنين عليه السّلام رو بامام حسن عليه السّلام كرد و فرمود: اى ابا محمّد پاسخش را

 

بده،پ او فرمود اما اينكه پرسيدى كسى كه بخوابد روحش بكجا رود، البته روحش وابسته بباد است و باد وابسته بهواء تا گاهى كك بجنبد و بيدار شود صاحبش و اگر خدا عزّ و جلّ فرمان برگشت روحش را دهد آن روح باد را بكشاند و باد هوا را بكشاند و روح برگردد و در تن صاحب خود جا گيرد، و اگر خدا فرمان برگشت روح را ندهد هواء باد را كشد و باد روح را و تا قيامت بتن برنگردد.

و اما در باره ياد آورى و فراموشى كه گفتى راستش دل آدمى در حقه‏ايست و بر حقه سر پوشى است، و چون آدمى هنگام توجه بخاطره‏اى صلوات فرستد بر محمّد و خاندانش كاملا آن سرپوش از حقه دل برداشته شود و دل روشن گردد و بيادش آيد آنچه بياد ندارد و اگر صلوات كامل نفرستد بر آنان روپوش بر آن حقه افتد و دل تيره شود و فراموشى آيد.

و در باره نوزاد كه بعموها ماند يا دائيها راستش چون مرد با همسرش با دل آسوده و رگهاى آرام بى‏پريشانى خاطر جماع كند نطفه در رحم جا كند و فرزند بپدر و مادرش ماند، و اگر با نگرانى و دل پريشانى باشد نطفه پريشان گردد و بيك رگى ريزد و اگر رگ عموها باشد بدانها ماند و اگر رگ دائيها باشد بدائيها ماند.

آن مرد گفت: من گواهم كه معبود بحقى جز خدا نيست، و پيوسته بدان گواهم، و هميشه گواهم كه محمّد صلى اللَّه عليه و آله بنده و رسول خدا است، و گواهم كه تو اشاره بامير المؤمنين عليه السّلام كرد- وصى رسولش و كار پرداز او هستى، و گواهم كه تو اشاره بامام حسن كرد- وصى او و قائم بحجت اوئى، و گواهم كه حسين بن علي وصى پدر تو است و حجت بعد از تو، و گواهم كه علي بن حسين امام پس از حسين است و گواهم كه محمّد بن على امام پس از او است- امامها را شمرد تا امام حسن عسگرى عليه السّلام.

و گفت گواهم بر مردى از فرزندان حسن بن علي كه نام و كنيه‏اش برده نشود تا ظهور كند و زمين را پر از عدل و داد كند چنانچه پر از جور شده كه او است امام پس از حسن بن على، و السّلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة اللَّه و بركاته، سپس‏

 

برخاست و رفت و امير المؤمنين بامام حسن عليهما السّلام گفت: دنبالش برو ببين كجا ميرود بدنبالش رفت و فرمود: چون پايش را بيرون مسجد نهاد ندانستم بكدام سر زمين خدا عزّ و جلّ رفت.

برگشتم و بامير المؤمنين عليه السّلام گزارش دادم، فرمود: اى ابا محمّد او را شناختى؟ گفتم: خدا و رسولش و امير المؤمنين داناترند، فرمود: او خضر بود.

در احتجاج (142) و در محاسن (232) مانندش آمده.پ بيان: «روحش وابسته بريح است» بسا مقصود روح حيوانى است و ريح تنفّس انسانى كه هواى برون را ميكشد، يا مقصود از روح نفس انسانيست مجرد باشد يا مادى و ريح روح حيوانى كه در لطف و حركت چون باد است و در نفوذ بهمه مجارى تن و هواء نفس كشيدنست، و سخن مثلى است كه آورده چون صلوات بر محمّد و آلش وسيله قرب بخدا و آمادگى نفس است براى افاضه علوم و گويا مشاغل نفسانيه دور كن از خدا سرپوشى است بر آن و صلوات آن را بردارد و دل را روشن كند و آن را آماده فيض‏يابى سازد ببرگشت صورى كه داشته يا صورى كه در خزانه است.پ 9- تفسير على بن ابراهيم (405) همين مضمون روايت گذشته را آورده با اختصار و اختلافى و اهم اختلافش دو جا است.

1- در پاسخ سؤال 2 «مرديكه چيزى را فراموش كند و يادش آيد، كسى نيست جز بر سر دلش حقه سربازيست و چون چيزى را شنود در آن افتد و چون خدا خواهد فراموشش كند آن را ببندد و چون خواهد يادش باشد آن را گشايد و اين دليل الهيّت (الهام خ ب) باشد.

2- در پاسخ سؤال 3 كسى كه نوزاديش آيد اگر آب مرد بر آب زن پيشى گرفته فرزند بپدر و بعموها ماند و اگر آب زن پيشى گرفته بمادر و دائيها ماند.پ بيان: «اين دليل الهيت است» يعنى ياد و فراموشى كه بدست خدا است‏

 

دليل وجود صانع است چنانچه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: شناختم خدا را به شكست تصميمها، و بنا بر نسخه الهام يعنى نشانه اينست كه علوم همه از الهام خدا است و رواست كه بهر كه هر چه خواهد الهام كند و اولى روشنتر است.پ 10- در توحيد (219): بسندى كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تن را شش حالت است: صحت، بيمارى، مرگ، زندگى، خواب و بيدارى، و روح هم چنين است، زندگيش دانش است و مرگش نادانى، بيماريش شك و صحتش يقين، خوابش غفلت و بيداريش ياد آورى.پ 11- در منتخب البصائر: بسندى از امام ششم عليه السّلام كه روح مؤمن و تنش چون گوهريست در صندوقى كه چون گوهر از آن بدرآيد و صندوق را بدور اندازند و بدان اعتناء نشود، فرمود: ارواح با تن نياميزند و بدان واگذار نيستند درون آن نيستند (خ ب) و همانا چون كنگره گرد تنند.

در بصائر: بسندى مانندش آمده (463) بصائر الدرجات.پ بيان: آخر اين روايت را دليل تجرّد روح دانستند زيرا كسى نگفته جسم است و بيرون تن است و ممكن است كه بيان حال روح باشد پس از مرگ زيرا ظاهر آغاز خبر اينست كه درون تن است.پ 12- در مناقب (ج 3 ص 357) از ابن شهراشوب كه: دو ترسا از أبى بكر پرسيدند ميان دوستى و دشمنى چه فرقى است با اينكه معدنشان يكى است؟ ميان خواب راست و دروغ چه فرقى است با آنكه مركز هر دو يكى است؟ و او بعمر اشاره كرد و چون از او پرسيدند به على عليه السّلام حواله كرد و چون از آن حضرت دوستى و دشمنى را پرسيدند فرمود: راستش خدا ارواح را دو هزار سال پيش از تنها آفريد و در هواشان جا داد و هر كدام آنجا با هم آشنا شدند در اينجا بهم الفت و مهر دارند و هر كدام آنجا ناشناس هم شدند در اينجا مخالف و دشمن يك ديگرند.

سپس او را از حفظ و فراموشى پرسيدند، فرمود خدا آدميزاده را آفريد و براى دلش پرده‏اى ساخت، و هر چه بدل گذرد و پرده بالا باشد حفظ كند و آمار

 

نمايد، و هر چه بدل گذرد و پرده افتاده است نه حفظ كند و نه بشمارد.

سپس از او خواب راست و دروغ را پرسيدند، فرمود: خدا روح را آفريد و سلطانى بر او گماشت كه نفس است و چون بنده‏اى بخوابد روحش در آيد و سلطانش بماند، و گروهى فرشته و گروهى پرى بدو گذرند، و هر آنچه خواب راست است از فرشته‏ها است و هر خواب دروغ از پريان، و بدست او مسلمان شدند و در جنگ صفين بهمراه او كشته شدند.پ بيان: بسا مقصود از پرده خيالات فاسده و تعلقات بيهوده است كه نگذارند نفس علوم و معارف را چنانچه شايد بياموزد و حفظ كند چنانچه گذشت و منظور از نفس در اينجا يا روح بخارى حيوانى است يا نفس ناطقه انسانى و سلطنت آن بروح براى آنست كه شرط تعلق او است بتن و بدنبال او است و چون روح حيوانى نابود شود پيوند ناطقه از تن ببرد يا از آن بدرآيد، و عكس هم محتمل است.

پس مقصود از خروج روح خروج از ظاهر اعضاء و گرايش بدرونست، و تسلّط ناطقه بر حيوانيه روشن است چه او مدبّر تن و همه اجزاء آنست، و اينكه فرمود بدو گذر كنند بهر دو توجيه ظاهر است زيرا براى ماندن سلطان در بدن زندگى همه نرفته، و حواسّ درونى با ادراك بجا هستند، و الهام فرشته‏ها و وسوسه ديوان هم بجايند.پ 13- عياشى: از زراره كه پرسيدم از امام پنجم عليه السّلام از قول خدا «پرسندت از روح بگو: روح از امر پروردگار منست» فرمود: يعنى يكى از آفريده‏هاى خدا است و خدا فزايد در خلق هر چه خواهد (تفسير عياشى (ج 3 ص 316).پ بيان: ممكن است حمل اين خبر بر سؤال از روح آدمى گرچه ظاهرش جواب بفرشته يا خلقى بزرگتر از آنست چنانچه گذشت.پ 14- عياشى (. ص 317) از أبى بصير كه يكى از دو امام در پاسخ پرسش از همين آيه فرمود: روحى است كه در دوابّ و در مردم است، گفتم آن‏

 

چيست؟ فرمود: از ملكوت است، و از قدرت.پ 15- از اسباط بن سالم كه امام ششم عليه السّلام فرمود: آفريده ايست بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و او با امامها است بدانها فقه آموزد، و او از ملكوت است.پ 16- در مناقب (ج 4 ص 256): كه ابن أبى عوجاء از امام ششم عليه السّلام پرسيد چرا دل به سبزه از ديگر چيز مايل‏تر است، فرمود: از آنجا كه خدا دل را سبز آفريده و هر چيزى بهم شكل خود مايل‏تر است.پ 17- در جامع الاخبار: أبو بصير بامام ششم عليه السّلام گفت: مرد يا زن در اينجا خوابند و در خواب بينند كه در مكّه يا شهرى از شهرهايند روحشان بيرونست از تنشان؟ فرمود: نه، اى أبى بصير، روح كه از تن رفت باز نگردد اين چون خورشيد است كه خود در آسمانست و پرتوش در جهان.پ 18- از أبى جعفر عليه السّلام كه چون بنده‏ها خوابند ارواحشان بآسمان دنيا بر آيد، آنچه روح در آسمان دنيا بيند درست است و آنچه در هوا بيند پرت و پلا است.پ 19- از أبى الحسن عليه السّلام روايت شده كه ميفرمود: چون كسى بخوابد روح حيوانى در تنش بماند و آنچه برآيد روح خرد است، عبد الرحمن اسلمى گفت:

خدا عزّ و جلّ فرمايد «خدا بگيرد جانها را هنگام مرگشان- تا گويد- تا سر رسيد نامبرده» آيا رأى ندهى كه همه ارواح بسوى خدا روند در خواب و نگهدارد آنچه را خواهد و بفرستد آنچه خواهد؟

فرمودش همانا ارواح عقول نزد او روند، و ارواح زندگى در تن بمانند و بيرون نروند جز با مرگ ولى چون مرگ كسى در رسيد روح عقلش هم گرفته شود و اگر روح زندگى بيرون بود تن بى‏حركت افتاده بود، و خدا براى آن در قرآنش نمونه آورده از أصحاب كهف آنجا كه فرموده «و بگردانيم آنها را براست و چپ» آيا نبينى كه روح داشتن آنها بنشانه حركات آنها است.

 

پ‏توضيح:

ظاهرا مراد از روحى كه در خبر أبى بصير است روح حيات است يا مقصود از خروج روح در اخبار ديگر توجه آنها است بعالم اصلى و رو گردانيدن از تن و عالم اصلى آنها ملكوت است چنانچه از مثل زدن بخورشيد روشن است ...پ 20- در كافى (ج 1 ص 390): بسندش از أبي حمزه ثمالى كه شنيدم امام پنجم عليه السّلام ميفرمود: خدا ما را از اعلا عليين آفريده و دل شيعه‏هاى ما را از آنچه آفريده كه ما را آفريده، و تن آنها را از فروتر آفريده پس دل آنها شيفته ما است چه كه از مايه آفرينش ما است، سپس اين آيه را خواند «نه هرگز، راستى كتاب نيكان در عليين است و ندانى عليين چيست؟ كتابيست نوشته، گواهش مقربانند، 7- 9 المطففين».

و آفريده دشمن ما را از سجّين و دل شيعه‏شان را از همان و تن آنها را از فروتر آن پس دلشان شيفته آنها است چون از مايه آفرينش آنها است. سپس اين آيه را خواند «نه هرگز، راستى كتاب بدكاران البته در سجّين است ندانى سجين چيست؟ كتابيست نوشته.پ بيان: مفسران را در باره «عليين» اختلاف است.

1- مراتب بلند محفوف بجلالت است.

2- لوحى است از زبرجد سبز زير عرش آويخته و كردارشان در آن نوشته.

3- آسمان هفتم است.

4- سدرة المنتهى است.

5- بهشت است.

6- بالاتر درجه بهشت، و سجّين 1- زمين هفتم 2- فروتر از آن 3- چاهى در دوزخ، و مقصود اينست كه نوشتن كارهاشان، يا آنچه از آنها نوشته شود در عليين است يعنى دفتر اعمال آنها يا مقصود اينست كه نامه اعمالشان در اين‏جاهاى شريف است.

 

و بنا بر اخير مقصود اينست كه ندانى كتاب عليين چيست و اما گواه آوردن دو آيه در اين خبر دو وجه دارد يكم اينكه دفتر عملشان در آنجا است كه سرشتشان از آنست دوّم اينكه كتاب را تفسير بروح كرده، زيرا روح كتابيست كه در آن علوم و معارف مقربانست. و جهل و خرافت گمراهان.پ 21- در كافى (ج 1 ص 389): بسندى از امام ششم عليه السّلام كه راستى خدا ما را از عليين آفريده و ارواح ما را از بالاتر آن، و ارواح شيعه‏هاى ما را از عليين آفريده و تنهاى آنها را از فروتر آن، از اين رو بهم نزديكيم و دلشان شيفته ما است.پ بيان: «خلقنا» يعنى تنهاى ما را از عليين آفريد.پ 22- در كافى (ج 1 ص 389): بسندش از محمّد بن مروان كه شنيدم امام ششم عليه السّلام ميفرمود: راستى خدا ما را از نور عظمتش آفريد و از سرشتى در گنجينه نهان صورتگرى كرد و آن نور را در آن جا داد و ما بشرى نورانى شديم و كسى را بهره از اين آفرينش ما نيست و ارواح شيعه ما را از سرشت ما آفريد و تنشان را از سرشتى گنجينه و نهان فروتر از آن سرشت و بديگرى از آن بهره نداد جز پيغمبران را و از اين رو ما و آنها مردميم و ديگران بشرهاى براى دوزخ و رو بدوزخ.پ توضيح: «ان اللَّه خلقنا» يعنى خدا ارواح ما را از نورى كه دليل عظمت و كمال قدرت او است آفريد، سپس ما را صورتگرى و تنسازى كرد با كالبد مثالى مانند كالبد اصلى، و اين دلالت دارد كه كالبدهاى مثالى داشتند پيش از آنكه ارواح مطهره آنها به تن پاكشان تعلّق گيرد و هم پس از جدا شدن از آن بلكه بهمراه آن نيز، چنانچه ما هم پس از مرگ كالبد مثالى داريم كه روح ما بدان پيوندد چنانچه در كتاب معاد گذشت.

بلكه ممكن است كالبد مثالى ما هم بهمراه ما باشد و همان باشد كه در خواب ديدن نمود دارد چنانچه عقيده جمعى است، و هر كه تصوير را در اين خبر بصورت‏

 

تن اصلى تفسير كرده بدور افتاده «و بوديم خلقى و بشرى نورانى» از نظر روح و قالب مثالى انسانى كه چون هر دو جسم لطيف ملكوتى بودند روشن و نور بخش بودند بنا بر اينكه روح هم جسم است و بنا بر اينكه روح مجرد باشد كنايه از بركنارى آنست از تيرگى ماده.

و اين خبر دلالت دارد ببرترى آنها از پيغمبران بلكه اشاره دارد ببرابرى شيعه آنها با پيغمبران، و مقصود از اينكه ما و شيعه ما انسانيم يعنى انسان حقيقى و انسان دوم انسان ظاهرى است، همج مگسهاى پشه ماننديست كه بروى گوسفند و الاغ مى‏افتند و تشبيه آنان بدانها بسا براى اينست كه يكباره گرد بانك زنى بگيرند و بى‏سبب از او دور شوند.پ 23- در كافى (ج 1 ص 389): بسندى تا امير المؤمنين عليه السّلام كه: خدا را نهريست زير عرشش و زير آن نهر نوريست كه خدا روشن كرده، و در دو لبه نهر دو روح آفريده، روح القدس، و روحى از فرمان خود، و براى خدا ده سرشت است: 5 از بهشت و 5 از زمين، و آنها را شرح كرد و فرمود: و هيچ پيغمبرى نيست و نه فرشته‏اى (امامى خ ب) كه پس از او آفريده جز اينكه از يكى از آن دو روح در او دميده، و پيغمبر را از يكى از دو سرشت ساخته.

گويد: بأبي الحسن گفتم: جبل چيست؟ فرمود: مردمى جز ما خانواده كه خدامان از همه ده سرشت آفريده و در ما هر دو روح را دميده، و چه اندازه پاكيزه است.

و ديگرى از أبى الصامت شرح ده سرشت چنين روايت كرده: بهشت عدن، بهشت مأوى، بهشت نعيم، فردوس، خلد، و سرشت زمين: مكه، مدينه، كوفه بيت المقدس، و حائر.پ بيان: در بصائر بجاى «نور نوّره» «نور من نوره» است و روشنتر است يعنى از انوارى كه خدا سبحانه آفريده، و اينكه فرموده هر دو آفريده‏اند، ابطال قول نصارى است كه گويند چون عيسى روح اللَّه است پس آفريده نيست «روح از

 

فرمانش» يعنى روحى كه خدا در باره‏اش فرمود «بگو روح از فرمان من است» و أقوال در باره آن بيايد، و در ظاهر مقصود از آن يا روح آدمى است يا روحى كه كمك امامانست.

 «فسر الجنان» اين تفسير همانست كه در روايت أبي صامت كه دنبال خبر آورده بيان شده «هيچ پيغمبرى نيست و نه فرشته‏اى پس از او» اشاره دارد كه پيغمبر برتر است از فرشته و رتبه‏اش پس از او است «غيرنا أهل البيت» شيخ بهائى «قدس سرّه» گفته يعنى مادّه تن ما را جبلّه ننامند بلكه طينت گويند چون از ده سرشت آفريده است- پايان-، جبلّه بتفسير فيروزآبادى خلقت و طبيعت است ...

حير: حائر حسين عليه السّلام است.

يكى گفته: گويا دانش انبياء را بنهر آب تشبيه كرده چون يكى مايه زندگى روح است و يكى مايه زندگى تن و تعبير از آن بنور براى تابانى است و علم دانشمندان ديگر را نور نور خوانده چون پرتو علم انبياء است و چنانچه دو لبه نهر آب را نگهدارند تا در قرارگاه خود روان باشد همچنين دو روح دانش را نگهدارند تا آن را بدل پيغمبر يا وصى او رسانند، سرشتهاى بهشتى ملكوت را مانند و سرشتهاى زمينى ملك را كه از آميزش هر دو تن پيغمبر ما و اوصياء أهل بيت آفريده شده بخلاف پيغمبران ديگر و فرشته‏ها كه يكى از دو سرشتند و يكى از دو روح را دارند.پ 24- در كافى (ج 3 ص 127): بسندى از سدير صيرفي كه بامام ششم عليه السّلام گفتم: قربانت يا ابن رسول اللَّه مؤمن از جاندادنش بدش آيد؟ فرمود: نه بخدا، چون ملك الموت براى قبض روحش آيد بيتابى كند و ملك الموتش گويد:

اى دوست خدا بيتابى مكن سوگند بدان كه محمّد صلى اللَّه عليه و آله را فرستاده من بتو خوشرفتار و مهربانترم از پدر مهربانت اگر بود، ديده برگشا و بنگر.

فرمود: رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ائمه عليهم السّلام برايش نمودار شوند، و باو گفته شود: اينان رسول خدا و أمير المؤمنين‏

 

و فاطمه و حسن و حسين و أئمه باشند كه ياران تواند، فرمود: دو چشم بگشايد و بنگرد، و بروحش از پيشگاه رب العزّة فرياد رسد «ايا نفس آرام» بوجود محمّد و خاندانش «بازگرد بپروردگارت خشنود و پسنديده» بولايت و ثواب «پس در آى در ميان بنده‏هايم» يعنى محمّد و خاندانش «و برو در بهشتم» و چيزى محبوبتر براى او نباشد از اينكه جان دهد و بدان منادى پيوندد.پ 25- در كافي (. ص 129): بسندش از امام ششم عليه السّلام كه چون محتضر از سخن بازماند رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم و هر كه خواهد در برش آيند، و رسول خدا سمت راستش نشيند و ديگرى سمت چپش و رسول خدايش فرمايد: بدان چه اميد داشتى همان نزد تو است و از آنچه ترس داشتى در امانى سپس درى از بهشت برويش گشوده شود و فرمايد: اينست جاى تو در بهشت، و اگر خواهى تو را بدنيا برگردانيم و در آن نقره و طلا داشته باشى، گويد مرا بدنيا نيازى نيست و كشاند تا فرمود:

چون جان از تن بدر شود باز هم همان صحنه بر او عرضه شود و آخرت را برگزيند، و خودش با غسل دهندگان تن همكارى كند، و چون در كفنش پيچند و در تابوتش نهند روح پيش از مردم برود و ارواح مؤمنانش پيشواز كنند و بر او درود گويند و بدان چه خدا از نعمت برايش آماده كرده مژده دهند و چون در گورش نهند جان تا دورانش برگردد و از آنچه داند بازپرسى شود و چون آنها را بگويد همان درى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بدو نموده بود باز شود و از روشنى و خنكى و بوى خوشش بدو در آيد- الحديث-.پ 26- در كافي (. ص 134): بسندش از أبي حمزه كه شنيدم امام پنجم عليه السّلام ميفرمود: نشان مؤمن در حال احتضار اينست كه چهره‏اش سپيدتر شود و از پيشانيش عرق ريزد و از دو چشمش مانند اشك سرازير شود و جانش برآيد، و جان كافر بسختى از آرواره‏اش برآيد بمانند كف از دهان شتر يا نفس شتر.پ 27- و از همان (ج 3 ص 253) بسندش كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: اى‏

 

علي چون ملك الموت براى گرفتن جان كافر آيد با او سيخ آتشين است كه جانش بيرون كشد و دوزخ جيغ زند- الحديث-پ 28- در فقيه (51) امام صادق عليه السّلام فرمود: چون جانى گرفته شود سايه‏بانى است بالاى تن، مؤمن باشد يا ديگرى، بهر چه با تن كنند بنگرد، و چون كفن شود و بر تابوتش نهند و بر دوش بردارند در تن در آيد و جلو چشمش گشوده گردد، و جايش را در بهشت يا دوزخ بيند، و اگر بهشتى است، فرياد هر چه بلندتر كشد، زودم ببريد، زودم ببريد، و اگر دوزخى است فرياد زند، برگردانيدم، برگردانيدم و او بداند هر چه با او كنند و سخن بشنود.پ 29- در كافى (ج 3 ص 244): بسندش از أبى ولّاد حنّاط كه بامام ششم گفتم: قربانت، روايت كنند كه ارواح مؤمنان در چينه‏دان پرندگانى سبزند گرد عرش فرمود: نه، مؤمن گراميتر است نزد خدا از اينكه روحش را در چينه‏دان پرنده نهد، ولى در تنى باشند چون تنشان.پ 30- و از همان (ج 3 ص 245) بسندش كه امام ششم عليه السّلام فرمود:

چون خدا عزّ و جلّ جانش را بگيرد در كالبدى نهد چون تن دنياش پس ميخورند و مينوشند، و چون تازه‏واردى بدانها رسد او را بهمان صورتى كه در دنيا بوده ميشناسند.پ 31- و از همان (..) بسند موثق از أبى بصير كه بامام ششم عليه السّلام گفتم: بما بازگويند از ارواح مؤمنان كه در چينه‏دان پرندگان سبزى باشند كه در بهشت بچرند و در قنديلهاى زير عرش آشيانه دارند، فرمود: نه، در چينه پرنده نباشند، گفتم: كجا باشند؟ فرمود: در بستانى با تنى بهشتى.پ 32- و در (ج 3 ص 244) است كه فرمود: ارواح در نمود اجساد در درختى باشند در بهشت هم شناس و هم پرسش.پ 33- و از همان (. ص 247): از امام پنجم عليه السّلام كه خدا بهشتى در مغرب آفريده و آب فرات شما از آن آيد، و ارواح مؤمنان هر شب از گورهاشان‏

 

بدان گرايند، و از ميوه‏هاش براى آنها افتد و از آن بخورند و در آن نعمت داده باشند و بهم برخورند و هم را بشناسند، و چون سپيده بدمد از بهشت بجهند و در هوا ميان آسمان و زمين بپرند و رفت و آمد كنند و چون خورشيد برآيد گور خود را وارسند و در هوا بهم برخورند و تعارف كنند.

فرمود: و خدا را دوزخى است در خاور آن را براى جايگاه كفار آفريده، در آن از زقوم بخورند و از حميم بنوشند شبانه و چون سپيده بدمد بوادى در يمن بجهند بنام برهوت كه از همه دنيا گرمتر است و در آن بهم خورند و تعارف كنند و چون شب شود بدوزخ بازگردند، و پيوسته چنين باشند تا روز قيامت- الحديث-پ 34- و از همان (. ص 243): بسندش از حبّه عرنى كه: بهمراه أمير- المؤمنين عليه السّلام به پشت كوفه رفتم، در وادى السّلام ايستاد و گويا با مردمى گفتگو ميكرد، من با او ايستادم تا خسته شدم و نشستم تا دلتنگ شدم و باز ايستادم تا مانند نخست شدم باز هم نشستم تا دلتنگ شدم باز برخاستم و ردايم را جمع كردم و گفتم: اى امير المؤمنين من از طول ايستادن تو نگرانم ساعتى آسايش، سپس رداء را انداختم تا بر آن بنشيند، بمن فرمود: اى حبّه جز گفتگو و انس با مؤمن نيست.

گفتم: اى امير المؤمنين راستى آنها هم چنين‏اند؟ فرمود: آرى، و اگر پرده برايت برداشته شود بينى جوقه جوقه گرد هم زانو زده و گفتگو با هم دارند، گفتم تنها هستند يا ارواحند؟ فرمود: ارواحند، هيچ مؤمنى در هيچ جاى زمين نميرد جز بروحش گفته شود، بوادى السّلام برس كه آن البته بقعه ايست از بهشت عدن.پ 35- در محاسن: از امام ششم عليه السّلام كه نزد او ذكر ارواح مؤمنان شد و فرمود با هم برميخورند راوى گويد: گفتم بهم برخورند؟ فرمود: برخورند و از هم بپرسند و با هم تعارف كنند تا چونش بينى گوئى فلانيست.پ 36- در فقيه (439): بسندش از امام ششم عليه السّلام فرمود: خدا تبارك و تعالى كودكان مؤمنان را نزد ابراهيم و ساره برآرد تا از يك درخت بهشتى كه‏

 

پستانهائى مانند پستانهاى گاو دارند در يك كاخ آنها را شير دهند و روز قيامت بآنها جامه پوشند و بوى خوش زنند و بپدرهاشان پيشكش كنند و آنان بهمراه پدران شاهان بهشتند و اينست معنى قول خدا عزّ و جلّ «و آنان كه گرويدند و پيرو آنها شد نژادشان بايمان، برسانيم بدانها نژادشان را، 21- الطور».پ 37- در كافى (ج 3 ص 416): بسندش از اسماعيل بن بزيع كه بامام رضا عليه السّلام گفتم: بمن رسيده كه روز جمعه كوتاهترين روزها است، فرمود:

چنين است آن، گفتم: قربانت چطور؟ فرمود: خدا تبارك و تعالى ارواح مشركان را زير چشمه خورشيد گرد آورد و چون خورشيد بازايستد خدا ارواح مشركان را عذاب كند در ساعت ركود خورشيد، و روز جمعه خورشيد ايست ندارد، خدا عذابشان را باحترام روز جمعه برداشته و خورشيد ايست ندارد.پ 38- و از همان (. ص 230): بسندى از امام ششم عليه السّلام كه: روح مؤمن أهل خود را ديدار كند و آنچه دلپسندش باشد در آنها بيند و آنچه را بدش باشد از او نهان ماند، و كافر برعكس است برخى هر جمعه بديدن آيند، و برخى باندازه شايستگى كردارش.پ 39- و از همان (...): بسندى از امام هفتم كه اسحاق بن عمارش پرسيد كه مرده از خاندانش ديدن كند؟ فرمود: آرى، گويد: گفتم: چند وقت يك بار؟ فرمود: در يك جمعه يا يكماه يا يك سال باندازه مقامى كه دارد، گفتم: در چه صورتى نزدشان آيد؟ فرمود: در صورت پرنده لطيفى بر ديوارهاشان نشيند و بدانها سركشى كند و اگر خوش باشند شاد شود، و اگر بدشان بيند و نيازمند اندوهناك و غمين شود.

و در روايت ديگرى از اسحاق است كه گفتم: در چه صورتى؟ فرمود: در صورت گنجشك يا خردتر.

ميگويم: نمونه اين اخبار را مفصّل در كتاب معاد آوردم، و همانا اندكيشان را در اينجا آوردم چون دلالت دارند بحقيقت روح و نفس و أحوال آنها.

 

پ‏40- در دعوات راوندى: روايت است كه در عرش پيكره‏ايست از هر بنده خدا، و چون بعبادت پردازد فرشته‏ها آن را بينند، و چون بگناه برآيد و نافرمانى خدا بيك فرشته فرمايد پر بر سر آن كشد تا فرشته‏هاى ديگرش نبينند و اينست معنى قول آن حضرت صلى اللَّه عليه و آله «اى كسى كه بنمايانى خوبى را و نهان سازى زشتى را».پ بيان: بسا باين روايت استدلال شود كه تن مثالى در زندگى دنيا هم وجود دارد.پ 41- در كافي (232- روضه): بسندى از عبد اللّه بن طلحه كه از امام ششم عليه السّلام پرسيدم از وزغ فرمود: پليد است و همه‏اش مسخ است، چونش كشتى غسل كن، فرمود: پدرم در حجر نشسته بود و با مردى حديث ميكرد، ناگاه وزغى ديد كه زبانش را ميچرخاند و سوت ميزد، پدرم بدان مرد فرمود: ميدانى اين وزغ چه گويد؟ گفت ندانم چه گويد، فرمود: راستى ميگويد: بخدا اگر بعثمان دشنام دهيد البته بعلى دشنام دهم تا از اينجا برخيزد.

فرمود: و پدرم فرمود: از بنى اميه كسى نميرد جز اينكه بصورت وزغ مسخ شود فرمود: و فرمود: چون مرگ عبد الملك بن مروان در رسيد وزغى شد و از بر حاضرانش رفت و نزد او فرزندانش بودند و چون او را نيافتند بر آنها گران آمد و ندانستند چه كنند؟ سپس توافق كردند كه تنه درخت خرمائى را بگيرند و چون مرديش بسازند، فرمود: چنين كردند و زرهى از آهن بدان پوشيدند و آن را در كفن پيچيدند و كسى جز من و فرزندانش از آن مطلع نشد.پ بيان: مشهور استحباب اين غسل است و دليلش روايت بى‏سنديست كه صدوق در فقيه آورده و گفته شده كه كشنده وزغ از گناه پاك شود و غسل مانند غسل توبه كند، محقق در معتبر گفته: روايت ابن بابويه نزد من حجت نيست و علّتى كه ذكر شد بيهوده است.

گويم: گويا از اين خبر غفلت كردند و بدان استدلال نكردند گرچه راوى‏

 

مجهول دارد.

 «جز اينكه بصورت وزغ درآيد» يا باينكه پيش از مردن وزغ شود، يا روحش بصورت مثالى وزغ پيوندد و اين تناسخ نباشد چنانچه گذشت و بيايد، يا اينكه تن اصليش باين صورت شود، چنانچه ظاهر آخر خبر است، ولى تعلق روح بدان پيش از رجعت و بعث مشكل است، و ممكن است تن مروان بدوزخ رفته يا سوخته و تن مثالى او بشكل وزغ بنظر آنها آمده، زره آهن بتنه خرما پوشيدند تا سنگين شود، يا آنكه اگر كسى از روى كفن بدان دست كشد نفهمد چوب است.پ 42- در كافى (313- روضه): بسندى از امام پنجم عليه السّلام كه: هيچ كس از شيعيان ما نخوابد جز خدا روحش را بآسمان برآرد و بدان بركت دهد، و اگرش مرگ رسيده آن را در گنجينه رحمت خود در باغ بهشت و سايه عرشش نهد، و اگر مرگش پس است آن را با فرشته‏هاى امين خود بفرستد تا بتنش كه از آن بيرون شده برگرداند و در آن جا كند- الحديث-.

در مجالس صدوق: بسندى مانندش آمده (373- مجالس).پ 43- و از همان (336): بسندى تا امير المؤمنين عليه السّلام كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بمن فرمود: اى علي راستى ارواح شيعه‏ات در خواب و در مرگ بآسمان برآيند و فرشته‏ها بدانها نگرند چنانچه بماه نو، از اشتياق بدانها و از مقامى كه نزد خدا عزّ و جلّ دارند- الخبر-.پ 44- در فقيه: بسندش از ابى عبيده حذّاء از امام پنجم عليه السّلام در تفسير قول خدا عزّ و جلّ «دورى كند پهلوشان از بسترها» فرمود: شايد بنظر آرى كه آنها نخوابند، گفتم: خدا و رسولش داناترند فرمود: ناچار بايد اين تن را آسايش دهى تا جانش برآيد، تن آسوده گردد و روح در آن بازگردد با نيروى كار- الحديث-.پ بيان: يك محقق گفته فرق ميان مرگ و خواب اينست كه در مرگ پيوند نفس‏

 

ناطقه بتن بريده شود و در خواب تصرف او در تن بريده گردد، و مقصود از خروج نفس از تن در خواب قطع تصرف آنست، و مقصود از روح همان جسم بخار مانند لطيف است كه از شيره غذاها و بخارهاى آنها ميباشد و در نظام تن اثر عظيمى دارد.پ 45- نامه اهليلجه كه امام صادق عليه السّلام بمفضل بن عمر نوشته و در آن مناظره خود را با پزشك هندى در باره اثبات صانع ذكر كرده، فرمود: گفتم آيا اعتراف كردى كه خدا خلق را آفريده يا در دلت شكى مانده؟ گفت: من در اين باره متوقفم و نظر قطعى ندارم گفتم: اكنون كه خود را بنادانى زدى و پندارى كه موجودى نيست جز آنچه با حواس درك شود، منت خبر دهم كه حواس هيچ چيز را درك نكنند و جز بوسيله دل شناختى ندارند، زيرا دل همانا شناسنده هر چيز است بدانها كه تو مدعى هستى آنها وسيله شناخت دلند.

گفت: اكنون كه چنين گفتى نپذيرم از تو جز با بررسى دقيق و با توضيح و بيان و حجت و برهان.

امام- نخست با تو از اينجا آغاز سخن كنم كه خود دانى، بسا همه حواس يا برخى از آنها پرت شدند و دل است كه زيان و سود امور را در آشكار و نهان ميفهمد و بدان واميدارد و از آن بازمى‏دارد و كار خود را در آن استوار سازد.

هندى، گفتارت در اينجا بدليل ماند ولى من مى‏خواهم در اين باره توضيح بيشترى بدهى.

امام- تو ندانى كه حواس بروند و دل بجا ماند؟

هندى، چرا ولى دليلى بر فهم اشياء ندارد كه از حواس فهم شوند.

امام- نوزاد پاره گوشتى است كه مادر زايد نه گوش و نه چشم و نه ذوق و نه لمس و بوئيدن او را دليل بر چيزى نباشد.

هندى آرى درست است.

امام- پس كدام حسش دليل خواستن شير گردد چون گرسنه شود، و دليل خنده گردد پس از گريه و سير شدن از شير و كدام حواس، درنده‏ها را و پرنده‏ها

 

را دليل باشد تا گوشت برگيرند و دانه و آن ميان بچه‏هايش گوشت اندازد و اين دانه اندازد.پ بمن بگو از جوجه‏هاى پرنده‏هاى آبى كه بآب افتند و شنا كنند و جوجه پرنده خشكى در آب كه افتد غرق شود، با اينكه حواس هر دو يكى است، چگونه پرنده آب از حواس خود براى شنا كمك گرفت و پرنده خشكى از آن سود نبرد و چون در آب افتد بميرد و پرنده آبى در خشكى كه بماند بميرد، در اين جا حواس كارشكنى تو باشند، و نشايد جز تدبير آفريننده حكيمى در ميان باشد كه براى آب خلقى ساخته و براى خشكى خلقى.

بمن بگو چه شده كه مورچه در آب كه هيچ نديده افتد و شنا كند و يك آدم پنجاه ساله نيرومندتر و خردمندتر مردان كه شنا نياموخته در آب افتد و غرق شود و با همه حواسى كه دارد و سالمند عقل و تجربه‏اش رهنماى او نشود، آيا نشايدت كه بدانى دل معدن فهم كودك است نسبت بدان چه برايت وصف كردم و جز آن از جانوران و آنست كه نوزاد را بشير خوردن كشاند و پرنده را بدانه چيدن و درنده را ببلعيدن گوشت.

هندى، من نيابم كه دل بى‏حواس چيزى را بفهمد و بداند، امام، چون نميخواهى جز بحواس دل بدهى ما در باره آنها بتو پاسخ دهيم تا بدانى جز ظاهر اشياء را كه فروتر از پروردگار والايند نميفهمند و تو هم آنچه نهانست و بديده نيايد نشناسى ولى خدا براى حواس دلى ساخته كه بوسيله آن بر بنده‏ها حجت آورد، و حواس را دليل درك امور ظاهر نموده تا دليل بر آفريننده باشند ديده آفريده‏اى پيوست بهم بيند و دل با رهنمائى ديده بينديشد در حقيقت آسمان و بلندى آن در هوا بى‏ستونى كه ديده شود و پايه‏اى كه آن را نگهدارد، نه هرگز پس كشد و نه پيش آيد و نه فروتر و نزديك شود، و نه بالاتر رود.

در طول مدت دگرگون نشود با گذشت روزگار نپوسد و جايى از آن شكسته نشود، و فرونريزد با آنچه از هفت ستاره سياره بنگرى كه در سير خود با هم‏

 

اختلاف دارند براى چرخيدن فلك و جا بجا شدن آنها در بروج روز بروز و ماه بماه و سال بسال يكى تندرو و يكى كندرو و يكى ميانه‏رو، سپس برگشت و استقامت آنها و عرض و طولى كه بخود گيرند، و نهانى آنها در برابر خورشيد كه بتابد و پديد شدن آنها چون غروب كند.پ و روان بودن پيوسته خورشيد و ماه در بروج بى‏تغيير در وقت و زمانشان، كه ستاره‏شناسان آن را بدانند روى حساب منظم و دانسته طبق حكمت او و خردمندان بدانند كه اين تدبير بحكمت آدمى و بررسى اوهام و انديشه كسى نيست، و دل بدنبال رهنمائى آنچه چشم بيند بفهمد كه براى اين خلق و تدبير و كار شگفت صانعى است كه آسمان را نگهداشته تا بر زمين نيفتد، و آنكه خورشيد و ماه در آن نهاده آفريننده آسمانست.

چشم زمينى را كه روى آن جا دارد بيند و دل را خبر كند و دل بعقل خود بفهمد كه نگهدار زمين پهناور از اينكه فروافتد يا بهواء برآيد با اينكه بيند اگر يك پر افتد با همه سبكى فروافتد بجاى خود هم او است كه آسمان را بالاى زمين نگهداشته و گر نه زمين با آنچه بر آنست از كوههاى سنگين و مردم و درختها و درياها و تپه‏هاى ريگ فرو مى‏افتاد، و دل برهنمائى ديده بفهمد كه مدبّر زمين و همان مدبّر آسمانست، گوش بانك بادهاى سخت و تند و بادهاى آرام و خوش را شنود و چشم بيند كه درختهاى بزرگ را از جا بكند و ساختمانهاى محكم را ويران سازد و ريگهاى سنگين را برانگيزد و جا بجا كند.

راننده‏اى نيست كه بچشم آيد يا بگوش درك شود و يا بحواس ديگر نه تنى دارد كه بسيده شود، نه اندازه دارد كه ديده شود، و چشم و گوش و حواسّ بر اين نيفزايند كه دليل دل باشند بر اينكه آن را صانعى است، براى آنكه دل بخرد خود انديشد و بفهمد باد خود بخود نجنبد و اگر چنين بود از حركت نميايستاد، و يك جا را ويران نميكرد و يك جا را معاف كند و يك درخت را نميكند و ديگرى را رها نميكرد در كنارش، و در يك جا نبود و از جاى ديگر روگردان باشد.

 

پ‏و چون دل در باره باد انديشد بداند كه آن را محركى است كه بهر جايش خواهد براند و هر گاه خواهد آرامش كند بهر كه خواهد برساندش و از هر كه خواهد بگرداندش، و چون دل بدان انديشد و يابد كه پيوست بآسمان و آيات آنست بداند كه نگهدار مدبّر قادر زمين و آسمان همان آفريننده باد و جنباننده آنست بهر طور خواهد.

و همچنين ديده و گوش ما دل را رهنمائى كنند از زمين لرزه و با جز آنها هم آن را بفهمد و از حركت اين آفريده بزرگ با كلفتى و سنگينى و درازى و پهنايش با آنچه كوه و آب سنگين و مردم و جز آن دارد و يك جا بلرزد و يك جا نلرزد و يا اينكه يك جسم پيوسته است و يك جا ويران شود و يك جا سالم ماند بفهمد كه محرك يك جا و نگهدار جاى ديگر يكى است و همان محرك و نگهدار بادها است و مدبر آسمان و زمين و آنچه ميان آنها است، و بفهمد كه اگر زمين خود بخود ميلرزيد نيروى لرزش و حركت نداشت ولى مدبر آنست كه هر چه از آن را خواسته حركت داده.

سپس ديده بآيات بزرگى چون ابر فراهم ميان آسمان و زمين كه چون دود بى‏كالبد بجائى از زمين و كوه بسايد و ميان درختها درآيد و شاخه آنها را نفشارد و بدانها نياويزد و ميان كاروانها پهن شود و بتيره‏گى خود ميان آنان پرده شود ولى آب بسيار و سنگينى را كه درخور وصفش نيست با خود بردارد بهمراه صاعقه‏هاى شكافنده و برقهاى درخشنده و رعد و برف و سرما و عزو تا آنجا كه وهم بوصف آن رسا نيست و دلها بكنه عجائبش رهنمون نباشد، خود بخود در هواء برآيد.

پس از پراكندگى گرد آيد و بدنبال گسيختگى بهم بچسبد، بادها از هر سو آن را بفرمان پروردگارش برانند، يك بار فروآيد و يك بار بالا رود، و آب بسيار درونش را نگهدار است كه چونش فروبارد از آن درياها برآرد، بزمينهاى بسيار و شهرهاى دور از هم بگذرد و نقطه‏اى از آن نكاهد تا فرسنگهاى بيشمار طى كند و آبش را قطره قطره و سيل، سيل بفرستد پياپى تا همه درياچه‏ها و دره‏ها را پر كند

 

و رودخانه‏ها را بسيلهاى كوه مانند بالا آرد و پر از سيل نمايد، و بانگ و غرش آنها گوشها را كر كند.پ و زمين مرده را زنده كند و سر سبز گرداند پس از آنكه تيره بوده و زندگى بار سازد پس از آنكه قحط بوده، و گياهان رنگارنگ و خرّم و شكوفان و با زيور برآورد كه زندگى مردم و چهارپايانست و چون ابر بارانش را تا ته بريزد پراكنده شود و برود آنجا كه ديده نشود و ندانند كجا نهان شد.

ديده اين صحنه را بدل گزارش دهد و او بفهمد كه اگر اين ابر سرپرستى نداشت و خودكار بود نيمى از سنگينى بارانى كه داده تحمل نميكرد و اگر بخود روانه بود دو هزار فرسخ و بيشتر نميرفت و بارانش را در جاى نزديكتر ميباريد و آن را قطره قطره نميفرستاد بلكه يكباره سر ميداد و ساختمانها را ويران ميكرد و گياهها را تباه مينمود، و بشهرى نرفتى و شهرى را رها كنى.

و دل با نشانه‏هاى روشن و تابان بفهمد كه سرپرست همه امور يكى است، و اگر دو يا سه بودند در طول زمانه اختلافى در تدبير و تناقضى در امور با ديد ميشد و اوضاع پيش و پس ميشدند، برخى از آنجا بالا است فرومى‏شد و برخى از آنچه فرو است بالا ميشد، و در طلوع و غروب اختران پس و پيش پديد ميگرديد، و دل از اينجا ميفهمد كه سرپرست هر چه نهان و آشكار است همان خدا نخست موجود است كه آفريننده آسمان و نگهدار آنست و پهن كن زمين و كش ده آنست و سازنده آنچه است در اين ميان كه شمرديم و جز آن كه شماره نشده.

و همچنين چشم رفت و آمد پيوست شب و روز را بيند كه تازه‏اند و در طول برگشت خود كهنه نشدند و با فزونى رفت و آمد دگرگون نشدند، و كم بيش نگرديدند روز همان روشنى و تابش را دارد و شب همان تيرگى و سياهى خود را هر كدام در ديگرى فروشوند تا بپايان معين معروف درازى و كوتاهى يك نواخت خود رسند، و هر كه بايد در شب آرام شود و هر كه بايد در روز براه افتد، و هر چه بايد در شب براه افتد و در روز آرام شود.

 

پ‏سپس گرما و سرما و آمدن هر كدام بدنبال ديگرى تا گرما و سرما در هنگام خود باشند، بهمه اينها دل دليل يابد بوجود پروردگار سبحانه و تعالى و دل بخردش شناخت كه مدبّر همه اين چيزها همان يگانه عزيز و حكيم است كه هميشه بوده و هست، و اگر در آسمانها و زمين معبودانى با او بودند سبحانه البته هر معبودى آفريده خود را با خود ميبرد و بيكديگر سرفرازى ميكردند و همدگر را تباه مينمودند.

و همچنين گوش شنيده آنچه را مدبّر از كتابها فروفرستاده گواه آنچه دلها بخرد خود فهميدند و بيان توفيقى كه خدا بدانها داده، و آنچه را شناخت گر بحق او دريافته كه نه فرزند دارد و نه همسر و نه شريك و گوش آنچه را از زبان در باره گفتار پيغمبران شنيده بدل رسانيده.

هندى: مطالب لطيفه بمن گفتى كه از جز تو نشنيده بودم ولى مرا از آنچه در دست ندارم بازندارند جز اينكه توضيح بيشتر و حجت نيرومندى براى آنچه وصف كردى بياورى.

امام: اگر باز هم پاسخ خود را در نيافتى و بگفتار مخالف چنگ انداختى البته دليلى از خصوص خود بياورم كه برايت روشن شود حواسّ چيزى نشناسند جز بوسيله دل، آيا در خواب ديدى كه ميخورى و مينوشى تا كام آن بدلت رسد؟

هندى: آرى، امام: آيا در خواب ديدى ميخندى، گريه كنى، در شهرها كه نرفتى و نديدى گردش كنى و هم در آنها كه ديدى تا نشانه‏هاى آنها را بنگرى؟

هندى: آرى، بسيار و بيشمار، امام: آيا بخواب ديدى يكى از خويشانت را چون برادر، پدر، خويش ديگر كه مرده است و آن را شناختى چون شناختن او پيش از مردنش؟

هندى: بسيار، بسيار، امام: بمن بگو كدام از حواسّ تو اين چيزها را در حال خواب دريابد تا دلت را بمعاينه مرده‏ها و سخن با آنها، و خوردن خوراكشان‏

 

و گردش در شهرها و خنده و گريه و جز آن رهنما شوند؟پ هندى: نتوانم بگويم كدام حاسّه‏ام چيزى از اينها را دريافته، و چگونه دريابند كه چون مرده نشنوند و نبينند.

امام: بمن بگو چون بيدار شدى بياد نيارى آنچه را در خواب ديدى و آن را بدوستانت گزارش ندادى و حرفى از آن را فراموش نكرده باشى؟

هندى: چنانست كه ميفرمائى، و بسا چيزى در خواب ديدم و روز بشب نيامده جز آنكه در بيداريش ديدم چنانچه در خوابش ديده بودم.

امام: بمن بگو كدام از حواست اين دانش را پابرجا داشته در دل تو تا بيادش آوردى پس از بيدارشدنت.

هندى: حواسّ ظاهره در اين امر دخالتى ندارند.

امام: اكنون سزاوار اينست كه چون حواسّ در آنچه در خواب ديده بيهوده و بيكاره باشند بدانى آنچه ديدى و حفظ كردى كار دل تو است كه خدا در آن خرد نهاده و حجت بر بنده‏هاش ساخته؟

هندى: راستى آنچه من در خواب ديدم چيزى نيست، همانا چون سراب است كه چون كسى بدان نگرد شك ندارد كه آبست و چون بجايش رسد چيزيش نيابد، و آنچه هم در خواب بينم اين جور است.

امام: چطور آنچه در خواب بينى از خوراك شيرين و ترش و از شادى و اندوه آن را سراب دانى.

هندى: چون بجاى سراب رسى ناچيز است و همچنين آنچه در خواب بينم چون بدان رسم ناچيز است.

امام: بمن بگو اگرت چيزى آوردم كه در خواب بينى و از آن كام برى و راست باشد ندانى كه آنچه برايت وصف كردم درست است؟

هندى: چرا.

امام: بمن بگو آيا محتلم شدى هرگز تا شهوت خود را در زن دلخواهت‏

 

انجام دادى چه او را بشناسى يا نشناسى؟پ هندى: آرى، بسيار شده است كه چنين خوابى ديدم.

امام: آيا از آن كام نبردى چنانچه در بيدارى كامياب شوى و تو بيدار شوى منى ريخته باشى باندازه‏اى كه در بيدارى از تو بريزد، اين دليل سرابى تو را خرد كند.

هندى: محتلم در خواب نبيند جز آنچه حواسّش در بيدارى ويرا بدان رهنمائى كردند.

امام: چيزى نگفتى جز اينكه گفتار مرا تأييد كردى، و معتقد شدى دل چيزها را تعقّل كند و بفهمد پس از اينكه حواسّ رفته باشند و مرده باشند، پس چگونه منكر باشى كه دل در بيدارى و با همه حواسّ چيزها را نفهمد، و آنگه كه حواس مردند و نه شنوائى است و نه بينائى چه چيزى بدل فهم دهد، و تو نبايد منكر باشى شناخت دل را با وجود زندگى و فراهم بودن حواسّ زيرا اعتراف كردى كه پس از رفتن حواسّ بزن نگاه ميكند تا با او هم بستر مى‏شود و از او كام ميگيرد.

و سزد كسى كه خرد دارد و دل را بشناخت اشياء پس از مردن حواس موصوف ميداند بفهمد كه دل سرپرست حواسّ است و پادشاه و سرور و حاكم آنها است، زيرا آدمى هر چه را نداند اين را ميداند كه دست نميتواند چشم را بكند يا زبان را ببرد و هيچ حاسه نتواند كارى در تن انجام دهد بى‏فرمان دل و رهنمائى و سرپرستيش زيرا خدا تبارك و تعالى دل را سرپرست تن ساخته بدانست كه بشنود و بيند و او است قاضى و فرمانده بر تن، تن پيش نرود اگر او پس كشد و نه پس رود اگر او پيش رود و بدو است كه حواسّ بشنوند و بينند.

اگر بدانها فرمان دهد پذيرند، و اگر بازشان دارد بازايستند شادى از او است و اندوه از او است و او است كه آزار كشد، اگر يكى از حواس تباه شود او بجاى خود است ولى اگر دل تباه شود همه حواسّ نابود گردند نه شنودنى باشد و نه ديدنى.

 

پ‏هندى: من گمان ميكردم تو از اين مسأله بيرون نتوانى شد ولى جوابى آوردى كه من نتوانم آن را رد كنم.

امام: من بتو باز هم توضيحى دهم كه آنچه را بتو آگاهى دادم باور كنى و آنچه هم در خواب بينى و آنچه در اين مجلس بينى.

هندى: خواهش دارم بفرمائيد كه من در اين مسأله سرگردانم.

امام: بمن بگو: آيا هيچ در دل گرفتى بازرگانى كنى يا دنبال صنعت يا ساختمان بروى يا چيزى را اندازه بگيرى، چون در گمان خود اندازه آن را پا بر جا كردى؟

هندى: آرى، امام: آيا در اين باره چيزى از حواسّ خود را با دل شريك كردى.

هندى: نه، امام: آيا ندانى آنچه را دل بتو گزارش داده درست است.

هندى: اين يقينى است، و بيفزا مرا آنچه شك مرا ببرد و شبهه را از دلم براندازد.

من گويم: دانستى كه دل در زبان شرع در آيات و اخبار بر نفس ناطقه اطلاق شود، و چون پرسنده منكر ادراك جز حواسّ ظاهره بوده امام او را باثبات ادراك حواسّ باطنه كه ابزار نفس ناطقه‏اند بخطايش آگاه كرده، و شرح فقرات اين حديث و تمام آن در كتاب توحيد گذشت.پ 46- در درّ منثور (ج 5 ص 329) از ابن عباس در قول خدا «خدا است كه جانها را گيرد- تا آخر آيه» گفته است نسبت نفس و روح چون پرتو خورشيد است و خدا در حال خواب نفس را بگيرد و روح را درون تن بگذارد تا برگردد و زنده باشد، و اگر خدا خواهد روح را بگيرد تن بميرد، و اگر مرگش پس افتد نفس را بدرون آن برگرداند.پ 47- و از ابن عباس در تفسير همين آيه است كه هر نفسى را سببى است كه‏

 

بدان در تن روانست و چون مرگش دررسد بخوابد تا آن سبب قطع شود و آنكه نميرد وانهاده شود.پ 48- و از ابن عباس در همين آيه گفته: سببى است كشيده ميان خاور و باختر و ميان آسمان و زمين، ارواح مرده‏ها و ارواح زنده‏ها بدان سبب آشيان‏گرند و نفس مرده بنفس زنده درآويزد و چون نفس زنده فرمان برگشت بتن گيرد روزيش پرداخت شود و نفس مرده بجا ماند و نفس زنده آزاد شود.پ 49- و از ابى جحيفه كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم در آن سفر كه خوابيدند تا خورشيد برآمد، فرمود: شما مرده بوديد تا خدا ارواح شما را بشما برگرداند.پ 50- در شهاب الاخبار: پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: ارواح لشكرهاى آماده‏اند هر كدام بهم آشنا شدند الفت گيرند و هر كدام ناشناس هم باشند خلاف هم پذيرند.

در ضوء الشهاب: اين حديث اشك از ديده‏ها بريزد و در تفسيرش لغزشها بخيزد، من بدان چه دانش كه خدايم روزى كرده بشرح آن پردازم و گويم: اصل كلمه روح براى خوشى و پاكى وضع شده، جان آدمى را روح گويند، و فرشته‏هاى پاك را ارواح، روح القدس: جبرئيل است و روح نام فرشته ديگر كه خدا فرموده «روزى كه برخيزند روح و فرشته‏ها در صف 39- النبأ» عيسى، روح اللَّه است، نسبت به فرشته و پرى «روحانى» بضمّ راء و آنان روحانيونند، بهر جاندارى هم روحانى گويند.

ابو عبيده گفته: روح: راحت است، مكان روحانى: خوش، ريح: مفرد رياح، و ارواح كه اصلش روح بوده و براى كسره راء واو بياء بدل شده، راح و رياح بفتح راء مى است، روح و ريحان: رحمت و رزق است، روح: نسيم است و ريحان گل بوئيدنى، و از اينجا است روحى كه آدمى بدان زنده است، براى آنكه پاك و خوش است در آفرينش و در آغاز پديدش، اصحاب اصول گفتند: روح نفسى است كه در دمكشهاى زنده روانست (و يك شعر عربى گواه آورده).

و آنچه قومى گويند كه ارواح بتن برپايند، و پيش از تن بوده‏اند بچنين و

 

چنان سال و اينكه نه درون تنند و نه برون آن، و اينكه نابود شدند از سياق گفتار كه داريم بيرونست و به مكتب اصول و جدل سزد، برخى كه در اين حديث سخن گفته گويد: مقصود از ارواح صاحبان روح باشند، و اين نزديك بباور است.پ و جمعى محققان اصول معتقدند كه رواست خدا از تن شهيد و پيغمبر و كسان صالح آدميزاده اجزائى كه زندگى پذير باشند برگيرد و جان را بدانها برگرداند و زنده شود گرچه پيكر خردى باشد، و آن را تا هر جا خواهد بالا برد، زيرا در زنده اندازه پيكر منظور نيست، و ظاهر قرآن گواه درستى آنست آنجا كه خدا فرمايد «و مپندار البته آنان كه در راه خدا كشته شدند مردگانند بلكه زنده‏اند- تا فرمايد- و نه اندوه خورند 169- آل عمران».

و در حديث است كه ارواح شهداء درون پرنده‏هاى سبزى باشند كه ببرگ بهشت آويزند و سپس در قنديلهاى آويزان بعرش آشيانه گيرند، و اين حديث مؤيد اين گفتار است، و بنا بر اين اين پيكرهاى لطيف پس مرگ با هم الفت گيرند چنانچه در دار دنيا همديگر را ميشناختند با هم بياميزند و هم خو شوند و بعكس.

و عايشه در سبب صدور اين حديث روايت كرده كه مخنثى بمدينه آمد و ندانسته مهمان مخنثى شد و گزارش آن به پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم رسيد و فرمود: «الارواح جنود مجنّده (الحديث) و از آن حضرت روايت شده كه «ارواح لشكرهاى آماده‏اند و مانند اسبها بوى يك ديگر را بفهمند، و هر كدام بهم آشنا باشند با هم الفت گيرند و هر كدام ناشناس هم باشند ناآشنا شوند، و اگر مؤمنى در مجلسى درآيد كه صد منافق در آنست و جز يك مؤمن نيست بيايد تا در بر آن مؤمن نشيند، يا چنانچه تعبير كرده.

و از عائشه روايت است كه در مكه زنى بود، نزد زنان قريش مى‏آمد و آنها را ميخندانيد، و چون بمدينه كوچيد نزد من آمد گفتم: فلانى براى چه آمدى؟

گفت: تا با شما باشم، گفتم: كجا منزل كردى؟ گفت بر فلان زن كه او هم خنده‏چى بود، رسول خدا ورود كرد و گفتم: يا رسول اللَّه فلانه زن خنده‏چى آمده، فرمود:

 

بر كه وارد شده؟ گفتم: بر فلان زن، فرمود: آنكه خنده‏چى است؟ گفتم: آرى فرمود: حمد خدا را، راستى ارواح جنود مجنّده‏اند (الحديث).پ در كلام برخى است كه «روح بررس است» يعنى چيز فهم است، و اين كنايه است از دانش و هوش و ذكاوت و شناخت و زيركى، و عرب روح را زندگى داند و اللَّه الموفق.

من گويم: تحقيق روح دشوار است و جز آفريننده‏اش حقيقت آن را نداند «و ما اوتيتم من العلم الا قليلا» و اگر خدا ميخواست حقيقت آن را بدانيم بما اعلام كرده بود ولى فرمود «از روحت پرسند بگو روح از امر پروردگار من است» چنين گفت تا ما هم از آنچه خدا خموشى گرفته خاموش باشيم، من آنچه در باره‏اش درست فهميدم ذكر كردم و آنچه را دانستم گفتم و تو قضاوت كن، و توقف در باره آن واجب بر كسى كه نداند، و خدا داناتر و باسنجش‏تر است و سپس رسولش و هدف حديث اينست كه جنس بجنس مايل‏تر است و بدو روآورتر و مشتاق‏تر است، و آشنائى الفت آورد و برعكس، راوى حديث عايشه است.پ 51- شهاب الاخبار: پيغمبر فرمود: مردم معادنى باشند چون معادن طلا و نقره.

الضوء: معدن جايگاه جوهر است و جنّات عدن، بهشت اقامت، طلا فلز معروفى است كه دل مردم را برده، نقره يكى از دو پول است و يكى از فلزات پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله ميفرمايد مردم با هم تفاوت دارند مانند تفاوت طلا و نقره در برترى و مانند مس و آهن و سرب و قلع و زرنيخ و فيروزه و جز آن و مقصود پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله اينست كه مردم چون فلز و مهره‏اند و مانند هم نيستند گرچه از يك جنسند.

و مورد اين حديث بعكس حديث پيش است كه فرمود: «مردم چون دندانه‏هاى شانه‏اند» گويا ميفرمايد چون بكسى برخورى حالش را وارس و كارش را بررسى كن و گفتارش را بسنج و اگر خوب است باو بچسب كه از معدن با ارزش است و اگر بد است از او بگريز و بگريز كه از معدن پست است، و فائده حديث‏

 

اعلام تفاوت مردم است بر پايه اينكه فرزندان يك پدرند، راوى حديث ابو هريره است.

و دنباله حديث اينست كه خوبان آنان در جاهليت خوبان آنهايند در اسلام هر گاه دين را بفهمند ...پ بيان: طيبى گفته تشبيه بليغى است مقصود اينست كه مردم از نظر نژاد شريف و وضيع دارند مانند تفاوت معدن در طلا و نقره و فروتر از آنها، و تفاوتشان در اسلام بحسب دانش و حكمت و مراتب آنست و نپذيرفتن آن، و قيد به فقه ميرساند كه ايمان تفاوت جاهليت را برميدارد و چون كسى بزيور دانش آراسته شد و نژادى رفيع دارد شرف نسب و حسب هر دو را جمع كرده و وضيع دانا بالاتر است از شريف نادان.پ 52- در شهاب: مردم چون رمه يك صد شتراند كه يك شتر سوارى در آنها نيابى.

ضوء در شرح حديث گفته راحله شتر سواريست و مقصود- و اللَّه اعلم- نكوهش مردم است و بيان اينكه كميابست ميان آنان كسى كه كامل و سودمند باشد، ابو عبيده گفته: يعنى مردم همه از يك نژاد برابرند و بهم برترى ندارند و همه نمونه يك ديگرند چون يك رمه صد شترى كه در آنها شتر سوارى ممتاز وجود ندارد و ابن قتيبه گفته شتر سوارى، نجيب و تمام خلقت و زيبا منظر است و در رمه شتر نمايانست ميفرمايد: مردم برابرند و برترى نژادى ندارند و بهم مانند چون رمه صد شترى كه در آنها شتر سوارى نباشد، ولى از هرى گفته: مقصود حديث نكوهش مردم است و اينكه كامل در ميان آنها كميابست و راوى حديث عبد اللَّه بن عمر است.پ بيان: در نهايه گفته: يعنى پسنديده و نجيب ميان مردم در كميابى چون شتر نجيب و نيرومند است براى بار و سفر كه در يك رمه شتر هم بدست نيايد، ازهرى گفته آنچه من از اين حديث ميفهمم اينست كه خدا تعالى دنيا را نكوهش كرده و بنده‏هاى خود را از انجام بدش برحذر داشته و در باره آن مثلها زده تا عبرت گيرند

 

و حذر پذيرند، و پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله هم آنها را از آنچه خدا برحذر ميداشت برحذر داشته و بزهد واداشته، ولى اصحابش بدنيا رغبت كردند بعد از او و بر سر آن رقابت كردند و زاهد در آنها كمياب شد.

و آن حضرت صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرموده مردم را پس از من چون صد شترى يابيد كه يك شتر سوارى در آنها نيست، يعنى كامل در زهد از دنيا و رو داشتن بآخرت اندك است چون كمى راحله در شتر ... كرمانى گفته: يعنى مردم در احكام دين برابرند برتر و پست‏تر در نژاد ندارند چون دو شترى كه در آنها شتر ممتاز سوارى نيست يعنى همه بار برند نه سوارى.

گويم برخى اخبار مناسب اين باب در ابواب معاد و ابواب خلق ارواح نبى و ائمه عليهم السّلام گذشت و برخى هم در ابواب آينده آيد ان شاء اللَّه تعالى:

دنباله‏اى دراز [اقوال در بيان حقيقت نفس و روح‏]

پ‏در بيان اقوال حكماء و صوفيه و متكلمان از خاصه و عامه در بيان حقيقت نفس و روح و آنگه بيان آنچه از آيات و اخبار در اين باره برآيد.

شارح مقاصد در باره بيان آراء حكماء و متكلمين در نفس گفته: جوهر مجرد اگر بتن وابستگى تصرف و تدبير دارد نفس است و گر نه عقل، واژه نفس بسا برجز مجرّد هم اطلاق شود چون نفس نباتيه كه مبدأ كارهاى نمو است از هر جهت و نفس حيوانيه كه مبدأ حس و حركت اراديه است و آن را مادى و نفس ارضيه خوانند در برابر نفس ناطقه انسانيه، و آن تفسير شده بكمال اول جسم طبيعى بسوى زندگى بالقوّه.

سپس گفته: مقتضاى قواعد فلاسفه اينست كه در آدمى نفسى است مبدأ تعقل كليات و ديگرى مبدأ حركات و احساسات، و ديگرى مبدأ تغذيه و نمو و توليد مثل، ولى در شرح اشارات و جز آن گفته مطلب چنين نيست بلكه آنچه از عناصر تركيب شده برخى تنها صورت معدنى دارند كه همان مواد تركيبى و متضاد خود را كه ضد و فرارى از همند نگه مى‏دارند.

 

پ‏و برخى بعلاوه صورتى دارند بنام نفس نباتى كه بعلاوه از حفظ تركيب خود مواد ديگرى را از عناصر ميگيرد و غذاى خود مينمايد و نمو ميكند و توليد مثل ميكند و برخى بعلاوه صورتى دارند بنام نفس حيوانى كه حس و حركت ارادى دارد، و برخى نفس مجرّدى دارند كه با همه كارهاى پيش ادراك و آنچه دنبال آنست ببار آرد.

سپس گفته: چون نزد متكلمين اختلاف نوع اجسام كه مبدأ آثار باشند ثابت نشده تا نياز به فصول منوعه و مبادى گوناگون باشد اثبات نفس را مستند بدليل شرعى و تأييد عقلى دانند مانند اينكه تن و اعضاء برونى و درونيش پيوسته در تبدل و تجزيه‏اند ولى نفس پايدار است و آدم باخرد بسا از تن و اجزايش بيخبر شود ولى از وجود ذات خود بيخبر نگردد، و مانند اينكه بسا اراده مخالف تن كند چون قصد پرواز ببالا.

و خلاصه سخن دو گروه در باره حقيقت نفس مختلف است، گفته شده كه نفس همان گرمى روان در اين تن محسوس است، گفته‏اند: هواء است، گفته‏اند: آبست گفته‏اند: چهار عنصر قرين مهر و خشم است گفته‏اند: اخلاف أربعه است. گفته‏اند همان خونست، گفته‏اند: نفس هر كس مزاج ويژه او است گفته‏اند: جزء لا يتجزى است در دل.

و بسيارى از متكلمين نفس را اجزاء اصلى تن دانند كه از آغاز تا انجام عمر پايدارند.

و بسا مقصود كسى كه گفته: نفس همين هيكل مخصوص و كالبد محسوس است همين است يعنى پذيراى ديد است، و بيشتر گويند جسمى است كه در ماهيت خود مخالف تن اندام پديد كن است، نورانى است، آسمانى است، سبك است، بذات خود زنده است، در جواهر اعضاء نفوذ دارد، و چون گلاب در گل و آتش در زغال روانست در اعضاء تن و دگرگونى و انحلال نپذيرد، تا در تن است زندگى دارد و چون بعالم ارواح شتافت مرگ است، گفته‏اند: نفس اجسام لطيفى است كه در دل‏

 

پديد شوند و بوسيله شرائين كه رگهاى زننده تنند در همه اعضاء روان گردند، يا در مغز پديد شوند و با رشته‏هاى اعصاب در سراسر تن نفوذ كنند.پ و محققان فلاسفه و اهل اسلام معتقدند كه نفس جوهريست مجرّد در ذات وابسته بتن براى سرپرستى آن و نخست پايگاهش روح است كه در گوشه چپش از بخار و لطيف غذا پديد مى‏شود و بدان نيرو دهد تا در همه تن روان شود و بهر عضوى نيرو رساند از آنچه پيش گفته شد.

آنان كه جسمش دانند چند دليل آرند.

1- آنچه كليات را درك كند كه نفس است همانست كه جزئيات را درك كند زيرا ما كلّى را بر جزئى تطبيق كنيم و گوئيم: اين گرمى است و حاكم را بايد هر دو چيز را تصور كند و ميان آنها حكم كند و شكّى ندارد كه مدرك جزئى جسم است زيرا ميدانيم كه چون آتش را لمس كنيم همان عضو لامس است كه گرمى را درك كند، بعلاوه هر جاندارى جزئيات را دريابد با اينكه باتفاق نفوس مجرّده ندارند.

و آن را جواب گفتند: كه ما نپذيريم مدرك حرارت عضو لامس است بلكه نفس است و عضو ابزار او است و قبول داريم مدرك كلى و جزئى همان نفس است، ولى كلّى را بيواسطه و ابزار درك كند، و چون عضو را بكلّى مدرك ندانيم لازم نيايد براى يك مدرك دو ادراك باشد چنانچه گفته‏اند.

 

و ممكن است دفعش باينكه يا بايد براى همه جانداران نفوس مجرّده باشد يا اينكه احساسات آنها بقوى و اعضاء باشد و از آدمى با نفس باشد بواسطه اعضاء با اينكه قطع داريم تفاوتى در ميانه نيست «1».

 

پ‏2- هر كس بطور قطع ميداند كه آنچه بواژه (من) تعبير مى‏شود كه همان نفس است وصف مى‏شود كه اينجا حاضر است، ايستاده، نشسته، رونده و واقف است و جز آن از خواص جسم و آنچه وصف مخصوص جسم را دارد جسم است.

و بتقرير ديگر تن ادراكاتى دارد كه همان ادراكات تعبير شده بواژه (من) است كه نفس باشد چون ادراك گرمى آتش و سردى يخ و شيرينى عسل و محسوسات ديگر، و اگر نفس مجرّد باشد و جز تن باشد نميشود وصفش همان وصف تن باشد.

و جواب: اينست كه آنچه از آن به (من) تعبير شود گرچه حقيقت نفس است ولى بسيار شود كه بدان از تن هم تعبير كنند براى وابستگى يگانگى مانندى كه ميان آنها است و آنجا كه بخواص اجسام وصف شود چون ايستادن، نشستن يا درك محسوسات بنا بر اينكه خود اعضاء و قوى درك آنها كنند نه نفس بواسطه آنها مقصود بواژه (من) تن است و معنى اين كلام اين نيست كه نفس از شدّت علاقه بتن و فناى در آن خود را فراموش كرده چنانچه مؤلّف صحائف گفته.

3- اگر مجرد باشد بهر تنى سزد و چرا بتن خاصى پيوندد نه ديگرى و پس از پيوست رواست بتن ديگر گرايد و بنا بر اين نميتوان گفت زيد كنون همان زيد ديروزيست و شايد نفس جا عوض كرده باشد.

و مردود شده: باينكه نپذيريم بهر تنى سزد بلكه هر نفسى را تن ويژه‏ايست كه از نظر مزاج و اعتدال جز بهمان نسزد و ويژه آن باشد و جابجا نشود.

4- ظاهر تعبيرات قرآن و سنت كه دلالت دارند نفس پس از ويرانى تن بماند و خواص اجسام بخود گيرد مانند رفتن بدوزخ و عرضه بدوزخ و چرخيدن گرد جنازه، بودن در قنديل نور يا چينه‏دان طيور سبز و مانند آنها و البته راه تأويل باز است و حمل بر تمثيل رواست چنانچه معتقدان بتجرد نفوس بزعم اينكه مجرّد

 

جدائى او از تن مستلزم آنست بدان گرائيدند.پ و بسا دليل آوردند كه تجرّد نفس دليل ندارد و بايد مجرّد نباشد زيرا هر چيزى دليل ميخواهد و اين دليل با اينكه سست پايه است معارض است باينكه جسم بودن نفس هم دليل ميخواهد پس بايد جسم نباشد سپس گفته معتقدان بتجرّد نفس چند دليل آوردند.

1- نفس جاى اموريست كه در مادى نميشوند باشند و بناچار بايد مجرد باشد، و امورى كه در مادى نشوند يكى تعقل خود نفس است كه گفتيم تعقل حلول صورت يا نقش بستن نمونه است در عاقله، و مادى نشود صورت غير مادى باشد و اما بيان اينكه اين امور محققه در نفس نميتوانند در ماده باشند اينست كه در ضمن آنها است تعقل واجب گرچه بكنه آن نباشد يا تعقل جواهر مجرّده گرچه بوجود خارجى آنها معتقد نباشيم زيرا بايد معنا را تعقل كرد تا حكم كرد كه هست يا نيست و نهان نيست كه نميشود صورت مجرد در مادى درآيد و چون معانى كليه كه نفس تصورشان مانع شركت نيستند مانند آدميت كه شامل زيد و عمر ...

مى‏شود و ويژه اندازه و وضع و چگونگى نيست كه چيز مادى در خارج از آنها جدا نيست و بايد از همه آنها بركنار باشد و گر نه شامل فاقد آن نگردد، و خلاصه حلول در ماده اختصاص باندازه و وضع و چگونگى ويژه‏اى را بايد كه كلى بودن را نشايد و اگر نفس خود مجرد نباشد محل صور كليه نگردد و آن باطل است و چون معانى قسمت ناپذير مانند وجود، وحدت، نقطه و جز آن و گر نه بايد معقول مركب از اجزاء بى‏پايان موجود باشد و آن نشدنيست.

و با اين حال وجود قسمت ناپذير حاصل است زيرا كثرت عبارت از مجموع يكانها است و چون معقولى داريم كه يكى است و قسمت پذير نيست بايد محلش كه تعقل آن كند مجرّد باشد و جسم نباشد زيرا جسم و جسمانى در ذات خود قسمت پذيرند، و قسمت پذيرى محل قسمت پذيرى حال را بايد در صورتى كه حلول در

 

ذات محلّ است چون حلول سياهى و حركت و اندازه در جسم نه اينكه حلول در طبع قسمت پذير باشد چون حلول نقطه در خط كه پايان آنست و حلول شكل در سطح كه يك پايان دارد چون دائره يا چند پايان چون مثلث و جز آن يا حلول محاذات در جسم نظر بوجود جسم ديگر در برابرش يا حلول وحدت در اجزاء كلّ.پ و چون معانى اجتماع‏ناپذير جز در مجرّد و ناساز با جسم مانند ضدّين با صور و اشكال مختلف كه در تعقل با هم مزاحم نيستند بلكه نفس آنها را با هم تصور كند و حكم كند كه جمع آنها در خارج نشايد در يك جا بطور بديهه و اين دليل خود چهار دليل است كه ميتوان گفت: اگر نفس جسم باشد نتواند مجرّدات را تعقل كند، نتواند كليات را تعقل كند، نتواند بسائط را تعقل كند، نتواند متمانعين را تعقل كند.

و جواب: اينست كه اين دليل مقدماتى دارد كه حضم آنها را نپذيرد.

1- تعقل چيزى حلول صورت آنست در عاقله نه مجرد ارتباطى ميان عاقل و معقول.

2- اگر نفس مجرد نباشد قسمت پذير است و جوهرى بخش ناپذير مانند جزء لا يتجزى نيست.

3- مجرّد را صورت ادراكى مجرد بايد كه در مادى درنيايد و نميشود در وجود عقلى جسم باشد و در وجود خارجى تجرد.

4- اگر صورت تصورى چيزى وضع و اندازه و چگونگى دارد نميشود در ذات خود از آنها بركنار باشد.

5- هر چه در ذات خود قسمت پذير نيست در صورت تصورى خود هم قسمت پذير نيست و نميشود در عاقله تقسيم پذير باشد و در ذات خود قسمت پذير نباشد.

6- دو چيزى كه در يك جا جمع نشوند چون سياهى و سفيدى، وجود عقلى‏

 

جسمانى آنها هم چنين باشند با اينكه در پيش گذشت كه صورت عقلى چيزى با وجود خارجى آن بسا در بسيارى احكام مخالفند.پ 7- اجتماع دو ضدّ در عاقله نشود كه دو جا داشته باشند و هر كدام در جزئى از آن باشند.

8- قسمت پذيرى محل مستلزم قسمت پذيرى ذاتى حالّ است و نميشود بسيط در عاقله جسمانى قسمت‏پذير درآيد بنا بر نفى جزء لا يتجزى، و نهان نيست كه فقط برخى از اين مقدّمات برهانيست.

 

گويم: سپس دليلهاى ديگر را ذكر كرده براى آنها و ما از ذكر آنها و جوابشان خود دارى كرديم براى حذر از درازى سخن.