باب چهاردهم: جغد

پ‏1- در كامل الزياره: 99-: بسندش از حسين بن ابى غندر كه شنيدم امام ششم عليه السّلام ميفرمود: در باره جغد كه آيا كسى از شماها او را روزها ديده است؟

باو گفته شد در روز بسا ديده نشود و جز در شب آشكار نگردد، فرمود: هلا پيوسته در آبادانى منزل داشت و چون حسين عليه السّلام كشته شد با خود سوگند خورد در آبادانى مأوى نكند هرگز و مأوى نگيرد جز در ويرانه، و پيوسته روزها روزه است و اندوهگين تا شب او را فرا گيرد و چون شب برود درآيد پيوسته بنالد بر حسين عليه السّلام تا بامداد كند.پ 2- و از همان: بسندى از حسين بن على بن صاعد بربرى نگهبان قبر امام هشتم عليه السّلام كه پدرم گفت: نزد امام هشتم عليه السّلام رفتم و بمن فرمود: مردم چه ميگويند؟ گويد: گفتم: قربانت آمديم از شما بپرسيم، فرمود: اين جغد را ميبينيد در زمان جدم رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله در خانه‏ها و كاخ‏ها بود و چون مردم غذا ميخوردند پر ميزد و در برابر آنها مى‏افتاد و خوراك برايش مى‏انداختند و مى‏نوشيد و بجاى خود برميگشت، و چون حسين بن على عليه السّلام كشته شد از آبادانى بويرانه و كوهها و بيابانها رفت و گفت: چه بد امتى باشيد شما كشتيد پسر پيغمبر خود را و من شما را بر خود امين ندانم.پ 3- و از همان: بسندش از مردى كه امام ششم فرمود: راستى جغد روزه دارد روز را و چون افطار كند ديوانه حسين عليه السّلام باشد و اندوه خورد تا بامداد.پ 4- در كامل الزيارة: بسندش از حسن بن على ميثمى كه امام ششم عليه السّلام بمن فرمود: اى ابا يعقوب هرگز جغدى را ديدى در روز آواز دهد و بگردد؟ گفتم نه‏

 

فرمود: ميدانى براى چه؟ گفتم: نه، فرمود: براى آنكه روزش روزه باشد و چون شبش رسد بهر چه روزيش شده افطار كند و پيوسته بنالد بر حسين عليه السّلام تا بامداد كند.پ 5- در دلائل طبرى- 101- از عطيه اخى ابى عوّام كه با ابى جعفر عليه السّلام بودم در مسجد رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله كه يك اعرابى بر نره شترش رسيد و آن را زانو بند زد و بمسجد آمد و شيدا براست و چپ نگاه كرد و ابى جعفر او را فرياد زد و نشنيد و سنگى باو پرانيد و آمد و برابرش نشست و آن حضرت باو فرمود: اى اعرابى از كجا آمدى؟ گفت: از آن سوى جهان كه دنبالم چيزى نبود از احقاف آمدم فرمود: كدام احقاف؟ گفت: احقاف عاد فرمود: اى اعرابى در راهت بچه گذشتى؟

گفت: بچنين و چنان ابو جعفر فرمود: و گذشتى بچنان؟ اعرابى گفت: آرى ابو جعفر عليه السّلام فرمود: و گذشتى بچنان؟ و پيوسته اعرابى ميگفت گذشتم و ابو جعفر عليه السّلام نشانى ميپرسيد تا فرمود: بدرختى بنام رقاق گذشتى؟ گفت آن اعرابى بدو پاى آن حضرت برجست و دو دست بهم زد و گفت: بخدا مردى را داناتر از تو بسر زمينها ندانم آيا آنها را پا زدى؟ فرمود: نه، اى اعرابى ولى اينها نزد من در كتابى باشند.

اى اعرابى از پس شما يك واديست كه آن را برهوت گويند و جغد و هامّ در آن ساكنند و ارواح مشركان تا روز قيامت در آن عذاب كشند.پ 6- در حياة الحيوان گفته: بوم پرنده‏ايست معروف و نرش بنام صدى و قياد (فياد خ ب) و كنيه ماده ام الخراب و ام صبيانست و آن را كلاغ شب خوانند و خويش اينست كه بر سر هر پرنده در لانه‏اش درآيد و او را از آشيانه‏اش براند و جوجه و تخمش را بخورد، در شب نيرومند است و هيچ پرنده تابش را نيارد، در شب نخوابد و در روز هر پرنده او را بيند بكشدش و پرش را بكند از دشمنى كه ميان او و ديگر پرنده‏ها است از اين رو شكارچيان آن را زير دام خود نهند تا پرنده در آن افتد

 

پ‏مسعودى بنقل از جاحظ گفته: جغد روز نپرد كه مبادا چشمش زنند براى زيبائى او و خود را زيباتر پرنده داند و جز در شب پرواز ندارد، و عرب در افسانه‏هاى خود پندارند چون آدمى بميرد يا كشته شود خود را در صورت پرنده‏اى بيند كه بر گورش هراس بر تن شيون كند.

و جغد چند رسته دارد و همه تنهائى دوست و تك روند و خويش دشمنى با كلاغ است.

در تاريخ ابن نجار است كه خسرو بكارگزارش گفت بدترين پرنده را برايم شكار كن و با بدتر آتش افروز كباب كن و ببدتر مردم بخوران و او جغدى شكار كرد و با هيزم دفلى كباب كرد و بسخن چين خوراند.

و در سراج الملوك ابى بكر طرطوسى است كه يك شب عبد الملك بن مروان بيخواب شد و داستانگوئى خواست كه برايش داستانى بگويد و در شمار داستانها باو گفت: اى امير المؤمنين در موصل جغدى بود و در بصره جغدى و جغد موصل دختر جغد بصره را براى پسرش خواستگارى كرد، و جغد بصره گفت: نپذيرم جز اينكه صد مزرعه ويرانه كابين دهى، جغد موصل گفت: اكنون نميتوانم ولى اگر حكمران، سلمه اللَّه تعالى، يك سال بر سر كار باز ماند اين كار را ميكنم و عبد الملك بيدار شد و براى مظالم نشست و داد مردم را از يك دگر گرفت و از كارگزاران بازجوئى و بررسى كرد.

و در يك مجموعه بخط يكى از بزرگترين دانشمندان ديدم كه يك روز مأمون از كاخش سر بزير كرد و ديد مردى ايستاده پاى كاخ و زغالى بدست دارد و بر ديوار كاخ مينويسد، مأمون بيك پيشخدمت گفت: برو نزد اين مرد ببين چه مينويسد و او را نزد من بياور، پيشخدمت شتابانه نزد آن مرد رفت و او را گرفت و در نوشته او انديشه كرد و اين بود:

         اى كاخ شوم و بوم بادت با هم             تا جغد بهر گوشه تو لانه كند

             روزى كه شوى لانه جغدان شادم             آغاز كسانى كه تو را ياد كند

 

 

و آنگه پيشخدمت گفت: امير المؤمنين را پذيرا باش، آن مرد گفت: تو را بخدا مرا نزد او مبر، گفت: چاره نيست، و چون برابر مأمونش آورد آنچه را نوشته بود بمأمون گزارش داد.

مأمون باو گفت: واى بر تو چه تو را بدين كار واداشته؟ گفت: بر تو نهان نيست آنچه در كاخ تو است از گنجينه‏هاى زر و سيم و زيورها و جامه‏هاى خوب و خوراك و نوشابه و ظروف و كالا و كنيزان و خدمتكاران و جز آن از آنچه زبانم از وصف آن كوتاه است و فهم من از آن درمانده است.

راستش اى امير المؤمنين من اكنون كه بر آن گذر كردم در نهايت گرسنگى و بينوائى بودم و در كار خود بانديشه شدم و با خود گفتم: اين كاخ آباد و بلنديست و من گرسنه‏ام، و سودى در آن ندارم، و اگر ويرانه بود و بدان گذر ميكردم يك سنگى يا چوبى يا ميخى بدست مى‏آوردم كه آن را بفروشم و از بهايش قوتى بخرم آيا امير المؤمنين نميداند آنچه را شاعر سروده:

         گر نباشد مرد را در دولت مرد دگر             بهره و حظى زوالش را نمايد آرزو

             اين نباشد از براى بغض ما با آن ولى             از اميد ديگران خواهد كه برگردد از او

 

 مأمون گفت: اى غلام هزار اشرفى طلا باو بده، سپس باو گفت: هر سال تا كاخ ما بوجود اهلش آباد است همين بخشش را دارى.