بخش بيست و يكم مناظرات اصحاب و اهل زمان امام على بن موسى الرضا عليه السلام‏

پ‏سيد مرتضى رحمة الله عليه در كتاب فصول مى‏نويسد: على بن ميثم رحمة الله عليه از ابا الهذيل علاف سؤال كرده، گفت مگر تو معتقد نيستى كه شيطان از تمام كارهاى خوب نهى مى‏نمايد و به تمام كارهاى بد امر مى‏كند؟ گفت چرا.

پرسيد ممكن است امر به كار بد بكند ولى كار بد را نشناسد و نهى از كار خوب بكند ولى آن را نشناسد؟ ابو الهذيل جواب داد نه.

على بن ميثم گفت پس شيطان تمام بدى‏ها و خوبى‏ها را مى‏داند. ابو الهذيل در پاسخ گفت همين طور است. على بن ميثم گفت حالا بگو ببينم آيا امام و پيشوايى كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله به او اقتدا مى‏كنى تمام خوبى‏ها و بدى‏ها را مى‏داند؟

گفت نه. على بن ميثم گفت پس ابليس از امام تو داناتر است. ابو الهذيل نتوانست پاسخى بگويد.پ على بن ميثم روز ديگرى به ابو الهذيل گفت بگو ببينم كسى كه اقرار نمايد لعنت به خود كه دروغگوست و گواهى به دروغ داده، آيا شهادت او در اين مقام بر ضرر ديگرى مقبول است؟ ابو الهذيل در پاسخ گفت شهادتش پذيرفته نيست.

ابو الحسن على بن ميثم گفت مگر انصار ادعاى خلافت را براى خود نكردند سپس در همين مورد خود را تكذيب نمودند و گواهى دروغى دادند سپس اقرار به‏

 

خلاف ابى بكر كردند و به نفع او شهادت دادند. چگونه پذيرفته مى‏شود شهادت كسانى كه دروغ بر خود بستند و گواهى به دروغ دادند با اينكه قبلا از تو اقرار گرفتم كه چنين شهادتى قبول نمى‏شود.

شيخ مى‏فرمايد اين يك كلام موجز و مختصرى است ولى شرح آن چنين است كه وقتى مخالفين ما در مورد خلافت ابا بكر استدلال به اجماع امت از مهاجر و انصار مى‏نمايند، خود معترفند كه شهادت انصار باطل است زيرا اقرار نمودند كه ادعاى خلافت براى خودشان ادعاى باطلى بود. با همين تكذيب شهادتشان به امامت ابا بكر باطل مى‏شود و بى‏ارزش است. در اين صورت شهادت به امامت ابا بكر منحصر به بعضى از امت مى‏شود نه همه و ادعاى اجماع باطل مى‏گردد و هيچ يك از ما و مخالفين‏مان در اين مطلب ترديد نداريم كه اجماع بعضى از امت دليل بر اثبات ادعاى آنها نيست و ممكن است اشتباه كرده باشند با اين تقريب امامت ابا بكر باطل مى‏شود طبق ادعاى آنها و دليل بر اين مطلب از هيچ جهت ندارند.پ مى‏نويسد شيخ نيز برايم نقل كرد كه ضرار پيش ابو الحسن على بن ميثم رحمة الله عليه آمده گفت آمده‏ام با تو مناظره كنم. پرسيد در چه مورد؟ گفت در مورد امامت.

على بن ميثم گفت به خدا قسم براى مناظره نيامده‏اى، آمده‏اى كه به زور حرف خود را ثابت كنى. ضرار گفت اين حرف را به چه دليل مى‏گوئى؟

ابو الحسن جواب داد برايت توضيح مى‏دهم. و در توضيح مطلب گفت تو خود مى‏دانى كه مناظره گاهى به جايى مى‏رسد جواب به اشكال برمى‏خورد و لازم است كه خصم دليل بياورد يا خود را به نادانى مى‏زند و يا عناد مى‏ورزد، گرچه متوجه اين مطلب شنونده‏ها نشوند يا همه و يا برخى از آنان اما براى پيش‏گيرى از چنين پيش آمدى من از تو مى‏خواهم كه انصاف را در گفتار بپذيرى. يكى از دو پيشنهاد را انتخاب كن يا حرف مرا در باره امامم بپذير و من حرف تو را در باره امامت بپذيرم اين يكى.

ضرار گفت چنين كارى را نمى‏كنم. ابو الحسن پرسيد چرا؟ گفت زيرا اگر من‏

 

ادعاى تو را در باره امامت بپذيرم خواهى گفت او وصى پيامبر صلى الله عليه و آله و بهترين خلق خدا بعد از آن جناب است و خليفه پيامبر بر قوم اوست و سرور مسلمانان است. در اين صورت ادعاى من در باره امامم سودى نمى‏بخشد كه مى‏گويم او صدّيق بود و مردم به امامت انتخابش كردند زيرا در صورت پذيرفتن حرف تو اين ادعا باطل مى‏شود.

گفت پس كار ديگرى بكن. حرف مرا در باره امامت بپذير و من حرف تو را در باره امام خود مى‏پذيرم. ضرار گفت اين هم امكان ندارد زيرا اگر من حرف تو را در باره امامم بپذيرم خواهى گفت او گمراه و گمراه‏كننده است و ظالم به آل محمد صلى الله عليه و آله است و خلافت را غصب نموده و حق امام را گرفته و در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله منافق بوده، در اين صورت برايم سودى نخواهد داشت كه بگويم او بهتر و با شخصيت بوده و دوست امين پيامبر، زيرا با پذيرفتن ادعاى تو در باره او هر چه من بگويم بى‏فايده است چون پذيرفته‏ام كه او گمراه و گمراه‏كننده است.

ابو الحسن على بن ميثم به او گفت در صورتى كه ادعاى خود را در باره امامت نپذيرى و نه ادعاى مرا در باره او پس تو فقط آمده‏اى كه به زور حرف بزنى نه مناظره كنى.

مناظره ديگرى از على بن ميثم‏

پ‏شيخ مفيد فرمود: ابو الحسن على بن ميثم روزى به مردى نصرانى كه صليب به گردن آويخته بود گفت چرا اين صليب را به گردن آويخته‏اى؟

جواب داد چون شبيه چيزى است كه عيسى را بر آن دار زده‏اند. پرسيد آيا عيسى دوست داشت بر آن آويخته شود؟ جواب داد نه.

على بن ميثم گفت حالا بگو ببينم آيا عيسى سوار بر الاغ مى‏شد و براى انجام كارهاى خود به وسيله الاغ رهسپار مى‏گرديد؟ جواب داد آرى. پرسيد آيا عيسى الاغ‏

 

را دوست داشت تا به وسيله آن به حاجت خود نائل گردد؟ گفت آرى.

گفت پس تو آنچه را عيسى در زمان زندگى دوست داشت و علاقه به بقائش داشت و سوار آن مى‏شد براى انجام كارها چون دوستش مى‏داشت رها كرده‏اى و چيزى را به گردن آويخته‏اى كه عيسى را به زور بر آن بسته‏اند و سوار آن با ناراحتى و خشم شده بود و آن را به گردن آويخته‏اى. بايد طبق اين استدلال الاغ را به گردن مى‏آويختى و صليب را رها مى‏كردى و گر نه خود را به نادانى زده‏اى.

گفتگوهاى ديگر از على بن ميثم رحمة الله عليه‏

پ‏شيخ مفيد فرمود: از على بن ميثم رحمة الله عليه پرسيدند چرا امير المؤمنين پشت سر آنها نماز خواند؟ جواب داد آنها را چون ديوارهاى مسجد خيال مى‏كرد. پرسيد چرا وليد بن عقبه را در مقابل عثمان حدّ زد؟ گفت زيرا اختيار حدّ دست او بود، در صورتى كه امكان بيابد به هر حيله اقامه بايد بنمايد.

گفت چرا در مشورت با ابا بكر و عمر شركت مى‏كرد و رأى مى‏داد؟ جواب داد چون مايل بود كه احكام دين زنده بماند و پايدار باشد، چنانچه حضرت يوسف پادشاه مصر را راهنمائى كرد براى نفع مردم. چون زمين و حكومت در زمين مال اوست وقتى بتواند به نفع مردم حرفى بزند مى‏زند وقتى براى خودش امكان نداشته باشد به وسيله ديگران كه مى‏تواند اين كار را مى‏كند چون مايل است كه امر خدا پايدار باشد.

پرسيد چرا از جنگ كردن با آنها خوددارى نمود؟ جواب داد به همان دليل كه هارون بن عمران برادر حضرت موسى از جنگ با سامرى خوددارى كرد با اينكه آنها بت‏پرست شدند گفت قدرت نداشت. جواب داد همان طورى كه هارون گفت أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ و مانند لوط كه گفت لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى‏ رُكْنٍ شَدِيدٍ و مانند هارون و موسى بود كه گفت رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَ أَخِي.

 

پرسيد چرا در شورى شركت كرد؟ جواب داد چون خود را قادر بر احتجاج و استدلال مى‏دانست و يقين داشت كه اگر آنها با او مناظره كنند و انصاف دهند او غالب خواهد بود. در صورتى كه چنين نكنند حجت بر آنها تمام مى‏شود زيرا كسى كه حقى داشته باشد او را دعوت به مناظره كنند در صورتى كه دليل ثابت‏كننده داشته باشد و به او حقش را بدهند، اگر شركت نكند حقش از ميان مى‏رود و با اين كار مردم به شبهه مى‏افتند. خود فرمود: امروز وارد مجلسى شده‏ام كه اگر به انصاف بامن رفتار كنند به حق خود خواهم رسيد يعنى ابا بكر به زور در روز سقيفه به آن مسند تكيه كرد و مشورتى ننمود.

پرسيد چرا دختران خويش را به ازدواج عمر بن خطاب درآورد؟ جواب داد چون اظهار دو شهادت را مى‏كرد لا اله الا الله محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و به فضيلت پيامبر صلى الله عليه و آله اقرار داشت مى‏خواست به اين وسيله او را به راه بدارد و جلويش را بگيرد. لوط پيامبر دختران خود را در اختيار قوم خويش گذاشت با اينكه آنها كافر بودند تا از گمراهى آنها را باز دارد و گفت هؤُلاءِ بَناتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لا تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي أَ لَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ.

مناظره‏اى ديگر

پ‏شيخ مفيد رحمة الله عليه گفت روزى ابو الحسن على بن ميثم وارد شد بر حسن بن سهل و ديد پهلوى او مرد ملحدى نشسته كه حسن خيلى به او احترام مى‏گذارد و مردم اطرافش را گرفته‏اند.

رو به آنها نموده گفت چيز عجيبى در كنار خانه شما ديدم. حسن بن سهل پرسيد چه چيز؟ جواب داد كشتى‏اى ديدم كه بدون ملّاح و ريسمان مخصوص كه بين نهر مى‏گذارند تا قايق به وسيله آن از آب رد شود مردم را از اين طرف به آن طرف مى‏برد.

مرد منكر خدا به حسن بن سهل گفت اين مرد آدم ديوانه‏ايست. على بن ميثم‏

 

گفت به چه دليل من ديوانه‏ام؟ جواب داد يك چوب بدون اراده كه زنده نيست و قدرت ندارد چگونه مى‏تواند مردم را از اين طرف شط به طرف ديگر ببرد؟! ابو الحسن در پاسخ او گفت اين كار شگفت‏انگيزتر است يا آبى كه بر روى زمين به طرف شرق و غرب جارى است با اينكه نه روح دارد و نه اراده و نه قدرت يا اين گياه كه از زمين مى‏رويد و آب باران كه از آسمان مى‏بارد كه تو مدعى هستى اينها هيچ كدام مدبرى ندارند اما انكار مى‏كنى كه يك قايق بدون قايقران مردم را به اين طرف و آن طرف ببرد. شخص منكر و ملحد نتوانست پاسخى بگويد.

با ابو الهذيل علاف.

پ‏شيخ مفيد رحمة الله عليه گفت ابو الهذيل از على بن ميثم در حضور على بن رياح پرسيد چه دليل دارى بر اينكه على از ابا بكر به خلافت و امامت شايسته‏تر بود؟

گفت اجماع تمام مسلمانان كه على هنگام وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مؤمن و عالم و با كفايت بود. اما چنين اجماعى در مورد ابا بكر نيست.

ابو الهذيل گفت چه كس چنين اجماعى را ندارد (كه ابا بكر در زمان وفات پيامبر مؤمن و عالم و با كفايت نبوده) جواب داد من و تمام هم عقيده‏هاى من از گذشتگان و هم كيشان من هم اكنون.

ابو الهذيل گفت تو و يارانت همه گمراه و سرگردانيد. ابو الحسن در جواب او گفت پاسخ اين استدلال جز ناسزا و فحش دادن چيز ديگرى نيست.

استدلال فضل بن شاذان نيشابورى بر امامت على عليه السلام.

پ‏شيخ مفيد رحمة الله عليه گفت از ابو محمد فضل بن شاذان نيشابورى پرسيدند چه دليل بر امامت امير المؤمنين على بن ابى طالب دارى؟ گفت دليل بر امامت آن جناب هم از كتاب خدا است و هم از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و هم از اجماع مسلمانان.

اما كتاب خدا اين آيه يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ خداوند ما را مأمور به اطاعت اولى الامر نموده چنانچه امر به اطاعت از

 

خود و پيامبرش كرده، ما لازم است اولى الامر را بشناسيم. به جستجوى آن به سراغ امت مى‏رويم مى‏بينيم در معنى اولى الامر اختلاف كرده‏اند ولى اجماع دارند بر مطلبى كه آيه فقط شامل على بن ابى طالب عليه السلام مى‏شود.پ بعضى گفته‏اند اولو الامر فرماندهان لشكرند و برخى علما را اولو الامر مى‏دانند و گروهى گفته اولو الامر فرمانروايان بين مردم و كسانى كه امر به معروف و نهى از منكر مى‏كنند عده‏اى هم مى‏گويند اولو الامر على ابن ابى طالب و امامان از ذريه اوست. از دسته اول مى‏پرسيم آيا على ابن ابى طالب فرمانده لشكر نبود؟ مى‏گويند چرا. به دسته دوم مى‏گوئيم آيا از علما نبود؟ مى‏گويند چرا. به دسته سوم مى‏گوئيم مگر على از فرمانروايان بر مردم و آمر به معروف و ناهى از منكر نبود؟ مى‏گويند چرا. با اين توضيح امير المؤمنين به اجماع امت به وسيله اين آيه معين مى‏شود و يقين به اين مطلب مى‏نمائيم به اقرار مخالف و موافق ما در مسأله امامت پس بايد او امام باشد به دليل اين آيه كه به اتفاق معلوم شد منظور آن جناب است و لازم نيست به ديگرى جز او تمسك جست و امامتش را پذيرفت چون اختلاف در باره اوست و اتفاقى وجود ندارد و دليلى كه جايگزين برهان شود براى كسى نيست.

اما سنت پيامبر صلى الله عليه و آله، ما مى‏بينيم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به منصب قضاوت براى اهل يمن فرستاد و او را فرمانده لشكر كرد و اموالى را در اختيارش گذاشت و دستور داد كه به بنى جذيمة بپردازد كه خالد بن وليد آنها را به ستم كشته بود و او را مأمور ابلاغ سوره برائت و پيام خداوند كرد و در غياب خود او را جانشين خويش قرار داد ولى در باره احدى جز خداوند نديده‏ايم كه اين اعمال را انجام دهد و در احدى اين موارد بعد از پيامبر جمع نشده به آن طور كه در باره على عليه السلام انجام گرفت روش پيامبر بعد از مرگ او نيز لازم الاجرا بود.

چنانچه در زمان حياتش واجب است و امت احتياج به امامى دارد كه داراى اين امتيازات باشد. وقتى اين امتيازات را در يك فرد مشاهده كرديم او شايسته‏تر به مقام امامت است از كسانى كه هيچ يك از اين امتيازات را ندارند.

 

اما اجماع: امامت على بن ابى طالب عليه السلام به دليل اجماع از چند جهت ثابت مى‏شود:پ 1- تمام مسلمانان اجماع دارند كه على عليه السلام امام بوده، گرچه براى يك روز باشد و در اين مطلب هيچ كدام از مسلمانان اختلاف ندارند ولى در اين مورد اختلاف دارند كه بعضى مى‏گويند در فلان تاريخ امام بوده و بعضى مى‏گويند پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله پيوسته امام بوده است اما امت اجماع بر امامت احدى جز او نكرده‏اند كه به اندازه يك چشم به هم زدن بگويند كسى به اجماع تمام امت امام بوده پس اجماع شايسته‏تر است كه از آن پيروى شود تا اختلاف.

2- همه مسلمانان اجماع دارند كه على عليه السلام صلاحيت براى امامت داشت و امام براى بنى هاشم است، اما در مورد ديگران اختلاف كرده‏اند. بعضى مى‏گويند جز براى على بن ابى طالب عليه السلام صلاحيت ندارد و غير بنى هاشم نمى‏تواند امام شود، اجماع يك واقعيت است كه شبهه پذير نيست و اختلاف نمى‏تواند دليل باشد.

3- تمام مسلمانان اجماع دارند بر اينكه على عليه السلام پس از پيامبر اكرم عدالت ظاهرى داشت و ولايت او واجب بود، بعد اختلاف كرده‏اند. بعضى مى‏گويند در عين عدالت معصوم نيز بوده و از انجام گناه كبيره و گمراهى محفوظ بوده است و گروهى گفته‏اند نه، معصوم نبود اما شخصى عادل، نيكوكار و پرهيزگار بوده است.

على الظاهر كه واقعا دچار آلودگيها نشده پس اجماع بر عدالت على عليه السلام دارند ولى اختلاف در مورد عصمت ايشان است اما تمام امت اجماع دارند كه ابا بكر معصوم نبوده زيرا حق ديگران را غصب كرده پس كسى كه به اجماع امت عادل است و اختلاف در نفى عصمت او است به امامت شايسته‏تر است از كسى كه به اجماع امت معصوم نيست و اختلاف در عادل بودن اوست.

 

ديگر از پاسخ‏هاى ابن شاذان رحمة الله عليه‏

پ‏از گفتار شيخ مفيد و سخنان اوست كه از فضل بن شاذان رحمة الله عليه معنى اين روايت را پرسيدند كه عامه و اهل سنت روايت نموده‏اند كه امير المؤمنين على عليه السلام فرمود: اگر شخصى را بياورند كه مرا بر ابا بكر و عمر فضيلت بخشد او را حد دروغگو و تهمت زن مى‏زنم.

 

در جواب گفت اين حديث را سويد بن غفله نقل كرده و خبرگان خبر اجماع دارند كه او غلط زياد داشته. از آن گذشته خود حديث متناقض است زيرا امت اجماع دارند كه على عليه السلام در قضاوت كمال عدالت را داشته چگونه حدّ افتراء مى‏زند به كسى كه افتراء نبسته. اين كار به نظر تمام امت جور و ستم است و على عليه السلام از چنين كارى مبرا است.

شيخ مفيد مى‏فرمايد اين حديث اگر صحيح باشد كه امير المؤمنين عليه السلام فرموده با اينكه هرگز صحيح نيست به دلائلى كه ذكر خواهيم كرد، چنين توجيه مى‏شود كه شخص فضيلت دهنده على عليه السلام بر آن دو نفر بايد حد افتراء بخورد كه ادعاى فضيلت براى آن دو نفر نموده كه هيچ استحقاق فضيلت ندارند زيرا برترى و بالاترى نيست مگر بين چند نفر كه به هم نزديك باشند و يكى بهتر باشد و بايد در شخص مفضول فضلى وجود داشته باشد. وقتى دليل‏هاى مختلف حاكى بود كه آنها سخنشان در دين پذيرفته نيست و فضيلتى نخواهند داشت. كسى كه از اسلام مرتد باشد در او فضيلتى دينى وجود ندارد. آن دو نفر به واسطه انكار نص از ايمان خارج شدند و ديگر فضلى براى آنها در اسلام باقى نمى‏ماند بعد چگونه داراى فضلى مى‏شوند كه مشابه و قريب به فضل امير المؤمنين عليه السلام باشد. وقتى كسى امير المؤمنين را بر آن دو فضيلت بخشد به ناچار براى آن دو قائل به فضلى در دين شده است. به همين جهت لازم است به او حد مفترى و كاذب زده شود نه حد افترائى كه مرتكب عمل قبيح شده باشد زيرا او با تفضيل امير المؤمنين بر آن دو افترائى زده‏

 

كه براى آنها فضيلتى در دين قائل شده است‏پ و مشابه آن است كه كسى يك فرد متقى و متدين را بر شخص كافرى كه مرتد و خارج از دين است، فضيلت بخشد و شبيه فضيلت دادن جبرئيل است بر شيطان و فضيلت دادن پيامبر صلى الله عليه و آله بر ابا جهل، زيرا مقايسه فضيلت بين مثالهايى كه زديم موجب فضيلت مى‏شود براى كسانى كه ابدا فضيلتى ندارند. يك نوع فضيلتى كه مشابه و مقارن با شخصيت‏هائى كه در نزد خداوند داراى فضيلتند اين مطلب آشكارى است با اينكه اگر اين حديث صحيح باشد و تأويل آن به همان طورى باشد كه آنها گمان مى‏كنند لازم است اين حد مفترى به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله زده شود. منزه است از چنين نسبتى زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله امير المؤمنين را بر تمام جهانيان فضيلت بخشيده و او را برادر خويش نموده و به حكم خدا در آيه مباهله او را نفس خود قرار داده و درب تمام مردم را به مسجد بست جز درب خانه على و بيشتر صحابه را از ازدواج با دخترش زهرا عليها السلام رد كرد و به ازدواج او درآورد و در تمام فرمانروائيها او را بر ديگران مقدم داشت و هرگز او را تحت نظر ديگرى قرار نداد.

اعلام كرد كه على عليه السلام خدا و پيامبر را دوست مى‏دارد و خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز او را دوست مى‏دارند و او محبوبترين خلق در نزد خداست و او سرور هر كسى است كه پيامبر مولى و سرور اوست و نسبتش به پيامبر صلى الله عليه و آله همچون نسبت هارون است به موسى بن عمران و اينكه او از دو سرور جوانان اهل بهشت افضل است و جنگ او جنگ پيامبر و مسالمت او مسالمت با پيامبر صلى الله عليه و آله است و چيزهاى ديگرى كه شرح آن به طول مى‏انجامد.

و نيز لازم بود اين حدّ را بر خود بزند زيرا او خود اظهار كرد كه بر ساير اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله برترى دارد. آنجا كه فرمود: من بنده خدا و برادر پيامبرم، كسى كه اين ادعا را نكرده و نخواهد كرد مگر اينكه مفترى و دروغگو است. قبل از آنها هفت سال نماز خواندم و به عثمان كه گفته بود ابا بكر و عمر بهتر از على است،

 

فرمود: من از تو و آن دو بهترم خدا را قبل از آنها و بعد از آنها پرستيدم و لازم است حد بر فرزند خود امام حسن و تمام فرزندان و پيروان و ياران و اهل بيتش بزند زيرا هيچ ترديدى نيست كه آنها على عليه السلام را برتر از تمام صحابه مى‏دانند.پ امام حسن عليه السلام در همان صبحگاه شبى كه از دنيا رفت، فرمود: امشب از دنيا رفت مردى كه هيچ كس از پيشينيان و آيندگان بر او پيشى نگرفته است. در عمل اين سخن به هيچ وجه قابل قبول نيست.

شيخ مفيد رحمة الله عليه فرمود: من مخالف اين عبارت نيستم كه امير المؤمنين عليه السلام افضل از ابا بكر و عمر در گفتگوهاى جدلى بنا به اعتقاد خصم كه آنها داراى فضيلت دينى هستند، اما بنا به تحقيق و حقيقت مسأله مفاضله و برترى غلط و باطل است (چون اين مقايسه صحيح نيست، آنها فضيلتى ندارند)پ گواه اين ادعايم كه در جدل صحيح است و نظير آن فرمايش خود امير المؤمنين به اهل كوفه است كه فرمود: خدايا من از آنها آزرده‏ام و آنها نيز از من آزرده‏اند و بر آنها سنگينى و دشوار شده‏ام و آنها نيز مرا سنگين و دشوار مى‏يابند. خدايا به جاى آنها بهتر به من عنايت كن و به جاى من بدترى به آنها بده.

اين سخن ظاهرش آنست كه امير المؤمنين بد است و بدترى به آنها خدا بدهد و حال اينكه در امير المؤمنين شرّ و بدى وجود ندارد. اين سخن را مطابق عقيده آنها فرموده است. شبيه اين فرمايش مولى گفتار حسان بن ثابت است كه در باره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

         أ تهجوه و لست له بكفو             فخير كما لشر كما فداء «1»

 با اينكه در پيامبر صلى الله عليه و آله شرّى وجود ندارد كه اين سخن مطابق عقيده هجوكننده گفته شده و اين آيه نيز إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلى‏ هُدىً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ با

 

اينكه پيامبر در ضلالتى نيست (كه در گفتگو و جدل سخن را مناسب با عقيده خصم مى‏گويند تا بهتر بتوان او را مغلوب كرد).

استدلال ديگر فضل بن شاذان بر امامت على بن ابى طالب عليه السلام‏

پ‏شيخ مفيد مى‏فرمايد: فضل بن شاذان بر امامت امير المؤمنين عليه السلام به اين آيه استدلال مى‏نمايد وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى‏ بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ با اين توضيح كه طبق اين آيه خداوند نزديكترين فرد را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از نظر قرابت ولايت مى‏بخشد و حكم مى‏كند كه او اولى از ديگران است در نتيجه لازم مى‏آيد كه امير المؤمنين عليه السلام اولى به مقام پيامبر صلى الله عليه و آله باشد از هر كس.

فضل بن شاذان مى‏گويد اگر كسى بگويد: عباس از على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك‏تر است به او جواب داده مى‏شود كه خداوند تنها نسبت با پيامبر صلى الله عليه و آله را ذكر نكرده جز اينكه اين نسبت را مشروط به وصفى نموده و فرموده است النَّبِيُّ أَوْلى‏ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى‏ بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ شرط اولويت را نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله ايمان و هجرت قرار داده، عباس از مهاجرين نبود و به اتفاق جميع دانشمندان سابقه هجرت نداشته.

شيخ رحمه الله مى‏فرمايد امير المؤمنين عليه السلام نزديك‏تر به پيامبر صلى الله عليه و آله است از عباس و شايسته‏تر به مقام پيامبر صلى الله عليه و آله از اوست. اگر ثابت شود كه مقام پيامبر صلى الله عليه و آله ارثى است زيرا على عليه السلام پسر عموى پدر مادرى پيامبر است ولى عباس عموى پدرى ايشان است و كسى كه به دو سبب قرابت داشته باشد مقدم است بر كسى كه به يك سبب قرابت دارد.

 

و نيز اگر فاطمه عليها السلام هم وجود نداشت، امير المؤمنين شايسته‏تر از عباس بود نسبت به ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله و اگر با فرزند، احدى غير پدر و مادر و زن و شوهر ارث ببرند باز امير المؤمنين عليه السلام شايسته‏تر به ارث بود از عباس با بودن فاطمه عليها السلام، به همان دليل كه از دو سبب به ايشان انتساب داشت و عباس تنها از يك جهت.

شيخ مى‏فرمايد كسى از دانشمندان را نديده‏ام كه در اين مطلب نظر مخالفى داده باشد كه امير المؤمنين پسر عموى پدر و مادرى پيامبر صلى الله عليه و آله است و عباس عموى پدرى آن جناب. دليل بر اين مطلب روايتى است كه نقل كردند حضرت ابو طالب از كنار پيامبر صلى الله عليه و آله رد شد، در حالى كه على عليه السلام در كنارش بود. همين كه سلام داد گفت اين چيست پسر برادر؟ فرمود: كارى است كه خداوند مرا به آن مأمور نموده و موجب تقرب من به او مى‏شود. به فرزندش جعفر گفت پسرم پهلوى پسر عمويت به نماز بايست. پيامبر اكرم با على و جعفر نماز خواند و اين اولين نماز جماعت در اسلام بود بعد ابو طالب اين شعر را سرود:

         ان عليا و جعفرا ثقتي             عند ملمّ الزمان و الكرب‏

             و الله لا اخذل النبى و لا             يخذله من بنىّ ذو حسب‏

             لا تخذلا و انصرا ابن عمكما             اخى لأمي من بينهم و ابى‏

پ و از آن جمله مطلبى است كه جابر بن عبد الله انصارى رحمة الله عليه نقل مى‏كند كه شنيدم امير المؤمنين عليه السلام اين شعر را مى‏خواند و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گوش مى‏داد:

         انا اخو المصطفى لا شك في نسبى             معه ربّيت و سبطاهما ولدى‏

             جدّى و جدّ رسول الله منفرد             و فاطمة زوجتى لا قول ذى فند

             فالحمد لله شكرا لا شريك له             البر بالعبد و الباقى بلا أمد

 

 

جابر گفت پيامبر از شنيدن اين اشعار لبخندى زده فرمود: راست مى‏گويى على جان.

 

در همين مورد شاعر مى‏گويد:

         ان على بن ابى طالب             جدّا رسول الله جدّاه‏

 

             ابو على و ابو المصطفى             من طينة طيّبها الله‏