پ1- امام صادق (ع) فرمود: طلحه و زبير مردى از عبد القيس را به نام خِداش نزد امير المؤمنين فرستادند براى رساندن پيامى، به او گفتند: ما تو را نزد كسى مىفرستيم كه از دير زمانى او و خاندانش را به سحر و كهانت شناختهايم، تو در ميان همه اطرافيان ما از خود ما هم بيشتر مورد اعتماد هستى كه:
1- از جادو و كهانت وى خود را نگهدارى.
2- از طرف ما با او محاكمه كنى و سخن بگوئى تا مطلب روشن و معلومى بفهمى (بدو بفهمانى خ ل)، و بايد بدانى كه ادّعاى او از همه مردم بزرگتر است، مبادا اين گزافه گوئى وى تو را خرد كند، يك راهى كه مردم را با آن گول مىزند پذيرائى خوبِ او است با خوردنى و نوشيدنى و عسل و روغن و خلوت كردن و محرمانه گفتن با مردم، به خوراك و نوشيدنى او دم مزن و دست به عسل و روغنش ميالاى و با او در خلوت منشين، از همه اينها از وى در حذر باش، به يارى خدا برو و چون او را ديدى آيه سخره را تلاوت كن (54 سوره اعراف): و از نيرنگ او و شيطان به خدا پناه جو و چون نزد او
پنشستى او را بر چشم خودت مسلط مكن (كه چشم تو را ببندد) و با او مأنوس مشو و زبر و زرنگ به او بگو:
به راستى دو برادر دينى و دو عموزاده خويشاوندى تو، تو را به قطع رحم سوگند مىدهند (تو را به يارى بر ضد قطع رحم دعوت مىكنند) و مىگويند: تو نميدانى كه ما از روزى كه خدا عز و جل جان محمد (ص) را گرفت براى تو مردم را رها كرديم و با عشاير خود مخالفت نموديم، و چون به كمترين مقامى رسيدى احترام ما را گم كردى و اميد ما را بريدى و سپس ديدى با تو چه كرديم و چه نيروئى داريم در دورى از تو و پناه به بلاد وسيع در برابر تو، راستى آنها كه تو را از ما و پيوند با ما رو گردان كنند به تو كمتر سود رسانند و سستتر از تو دفاع كنند از ماها، مانند آفتاب روشن است، به ما خبر رسيده كه نسبت به ما هتاكى كردى و نفرين نمودى، چرا چنين كنى؟ به نظر ما تو شجاعتر پهلوانان عربى، لعن و نفرين را سزاى ما دانى و خيال مىكنى كه اين كار ما را در برابر تو شكست مىدهد؟
چون خداش نزد على (ع) آمد: به دستور آنها كار كرد، على (ع) ديد با خود رازى مىگويد، خنديد و فرمود: يا اخا عبد قيس، بفرمائيد اين جا (با دست خود جايى را نزديك خود به او نشان داد).
خداش: خير آقا، جا بسيار وسيع است، من فقط مىخواهم پيامى به شما برسانم.
على (ع): بفرمائيد چيزى بخوريد و بنوشيد و جامه خود را باز كنيد و صابونى به سر و بر خود بزنيد و استراحت كنيد و سپس پيام خود را هم برسانيد، قنبر، برخيز او را منزل بده و وسائل
پپذيرائى او را فراهم كن.
خداش: خير آقا من به آنچه فرمودى نياز ندارم.
على (ع): پس بهتر است در يك مجلس محرمانه و خصوصى باهم صحبت كنيم.
خداش: هر مطلب محرمانه و زير پردهاى در نظر من آشكار تلقى مىشود و خلاصه من حرف محرمانهاى ندارم.
على (ع): تو را به آن خدائى سوگند مىدهم كه از خودت به تو نزديكتر است، آنكه ميان تو و دلت حائل تواند شد، آنكه چشمك زدنها و راز سينهها را مىداند، آيا زبير به تو اين سفارشها را كرده است؟
خداش: به خدا آرى او سفارش كرده و دستور داده.
على (ع): اگر آنچه پرسيدم كتمان مىكردى، ديگر ديده بر هم نمىگذاشتى (يعنى هلاك مىشدى)، تو را به خدا آيا به تو سخنى آموخت كه چون نزد من آئى آن را بگوئى؟
خداش: به خداوند، آرى به من چيزى تعليم داد.
على (ع): آيه مباركه سخره بود؟
خداش: آرى همان آيه است.
على (ع) آن را بخوان. على (ع) به وى تلقين كرد و او خواند و باز تكرار كرد و هر جا غلط مىخواند براى او باز مىگفت تا هفتاد بار آن را خواند.
خداش: عجب است، امير المؤمنين دستور مىدهد هفتاد بار اين آيه تكرار شود.
على (ع): حالا دريافتى كه دلت خوب آسوده و مطمئن شد.
خداش: آرى، به آن خدائى كه جانم به دست او است.
پعلى (ع): اكنون بگو بدانم چه پيامى به تو دادهاند كه به من برسانى.
خداش: متن پيام را به آن حضرت گزارش داد.
على (ع): در پاسخ آنها بگو كه: سخن خود شما حجت بر خود شما است ولى خدا مردم ستمكار را رهبرى نمىكند، شما معتقديد كه هم برادر دينى منيد و هم عموزاده نسبى من، نسب را منكر نيستم گر چه هر نسبى بريده شد جز آنچه را اسلام پيوندد.
و اما اين كه گوئيد برادر دينى من هستيد، اگر راست مى گوئيد شما بر خلاف كتاب خدا عز و جل، و به نافرمانى آن در باره برادر دينى خود رفتار كرديد، و گر نه به دروغ خود را برادر دينى من دانستيد.
و اما ادعاى اين كه پس از وفات محمد (ص) از مردم كناره گرفتيد اگر به خاطر من و رعايت حق بوده به واسطه اين كه اخيراً از من كناره گرفتيد آن را نقض كرديد و خلاف حق رفتيد و اگر از روز اول به ناحق از مردم كناره گرفتيد، هم گناه كنارهگيرى اول را به گردن داريد و هم گناه كنارهگيرى تازه خود را.
با اين كه در حقيقت مقصد شما از مفارقت با مردم جز طمع و آرزوى دنيا نبوده است، شما فقط به من اعتراض كرديد كه اميد ما را بريدى، حمد خدا را كه نسبت به من اعتراض و انتقاد دينى نداريد علت اين كه من از شما بريدم اين است كه شما از حق رو گردانيديد و تعهدات حقه را از گردن خود باز كرديد و به دور انداختيد مانند چهار پاى سر كشى كه مهار خود را بگسلد، او است خداوند، پروردگار و ياور من، چيزى را با او شريك ندانم، همه چيز به دست او است، نگوئيد ياور تو كمسودتر است و سستتر است در دفاع از
پتو تا هم مشرك باشيد و هم منافق.
اين كه گفتيد: من اشجع فارسان عربم و از ترس و نفرينم گريزانيد، بايد بدانيد كه هر موقفى عملى دارد (هر سخن جايى، و هر نكته مقامى دارد) وقتى كه نيزهها در هم شود و زين اسب سواران موج زند و ششهاى شما از ترس در درونتان باد كند، آن جا است كه خدا با دل آرام، يار من است و اگر از همين نگرانيد كه من به شما نفرين مىكنم، از اين كه مرد جادوگرى در باره شما نفرين كند و به عقيده شما از خاندان جادوگرى هم باشد چه ترسى داريد؟
بار خدايا زبير را به بدترين قتلى بكش و به گمراهى خونش را بريز و طلحه را خوار گردان و در آخرت بدتر از اين براى آنها ذخيره كن براى آن كه به من ستم كردند، و بر من افترا بستند و گواهى خود را در باره من كتمان كردند و تو را و رسولت را نافرمانى كردند نسبت به من، بگو آمين خدايا مستجاب كن.
خداش آمين گفت و با خود گفت: به خدا هرگز ريش خطا كار ترى چون خود نديدم كه پيام احتياج آورد و همه ضد و نقيض باشد و خدا آن را قابل تمسك نكرده باشد، من به خدا از آن دو تن بيزارم.
على (ع): برگرد و پاسخ پيام آنها را برسان.
خداش: نه به خدا تا اين كه از خدا در خواست كنى مرا به زودى به شما برگرداند و موفق دارد كه رضايت او را نسبت به شما فراهم كنم.
على (ع) دعا كرد و لختى نشد كه برگشت خدمت آن حضرت و با او بود روز جنگ جمل كشته شد، رحمه الله.
پ2- رافع بن سَلَمَه گويد: روز جنگ نهروان، من حضور على (ع) بودم، على (ع) در جاى خود نشسته بود كه سوارى نزد او آمد و گفت: السلام عليك يا على، فرمود: و عليك السلام، مادر بر تو گريد، چرا به لقب امير المؤمنين به من سلام نكردى؟ گفت:
آرى، علت آن را من به شما خبر مىدهم، شما در صفين به حق بودى ولى چون حكمين را امضاء كردى من از تو بيزار شدم و تو را مشرك دانستم و سرگردان شدم كه پيرو چه كسى باشم. به خدا اگر من بتوانم بفهمم كه بر حقى يا ناحقى از دنيا و ما فيها براى من بهتر است.
على (ع): مادرت بر تو بگريد، نزديك من بايست تا نشانههاى حق و هدايت را به تو بنمايم و آنها را از نشانههاى گمراهى ممتاز گردانم، آن مرد نزديك آن حضرت، ايستاد در اين ميان سوارى دوان آمد تا نزد على (ع) و گفت: يا امير المؤمنين مژده فتح بگير، خدا چشمت را روشن كند، به خدا همه مردم مخالف كشته شدند، على (ع) به او فرمود: زير نهر يا پشت نهر، گفت: آرى زير نهر، فرمود: دروغ گفتى: سوگند بدان كه دانه را شكافد و دم زن را بر آرد، از نهر نگذرند هرگز تا كشته شوند.
آن مرد گويد: در باره آن حضرت بيشتر بينا شدم، ديگرى اسب دوان آمد و گفته اوّلى را تأييد كرد و امير المؤمنين (ع) همان جواب را به او داد، آن مرد شاكّ گويد: مىخواستم بر على (ع) حمله برم و با شمشير سرش را دو نيم كنم، سپس دو سوار ديگر
پاسب دوان آمدند و اسبان آنها عرق كرده بودند، گفتند: يا امير المؤمنين، خدا است چشمت را روشن كند، مژده فتح را دريافت كن، به خدا همه قوم خوارج كشته شدند، على (ع) فرمود: پشت نهر يا پائين نهر؟ گفتند: نه، بلكه پشت نهر، چون اسب خود را به نهروان انداختند و آب به گلوگاه اسبان زد، برگشتند و همه كشته شدند، امير المؤمنين (ع) فرمود: شما راست گفتيد.
آن مرد از اسبش فرود آمد و دست و پاى امير المؤمنين (ع) را بوسيد، على (ع) فرمود: اين معجزهاى بود كه براى تو اظهار شد.پ 3- حبابه والبيه (زنى بوده از والبه كه نام موضعى است در يمن) گويد: امير المؤمنين (ع) را در شرطة الخميس (پيش قراولان لشكر، و لشكر را خميس نامند، يعنى پنج قسمتى، چون تقسيم مى شده به: 1- مقدّمه 2- ساقه 3- ميمنه 4- ميسره 5- قلب، يا براى آنكه از غنيمت خُمس مىداده است، از مجلسى (ره): و ممكن است مقصود از شرطة الخميس (دژبانى) باشد چنانچه امروزه مىگويند) ديدار كردم يك شلاق دو شاخه در دست داشت و با آن فروشندگان جرّى (ماهى بىفلس) و ماهى و زمار را (نوعى از همان مار ماهى) مىزد و به آنها مىفرمود: اى فروشندگان يهودىهاى مسخ شده و جُندِ بنى مروان.
فرات بن احنف خدمت آن حضرت ايستاد و عرض كرد: يا امير المؤمنين جُندِ بنى مروان چيست؟ گويد: در جواب او فرمود: مردمى بودند كه ريشها را مىتراشيدند و سبيلها را تاب مىدادند و مسخ شدند.
پحبابه گويد: من خوش سخن ترى از آن حضرت نديدم و به دنبال او رفتم و رفتم تا در پيشخان مسجد نشست، من به آن حضرت گفتم: يا امير المؤمنين دليل امامت چيست؟ يرحمك الله، گويد: به من فرمود: آن سنگريزه را بياور براى من (و با دست خود به يك سنگريزه اشاره كرد) من آن را براى او آوردم و با خاتم خود مهر بر آن نهاد كه نقش بست و به من فرمود: اى حبابه، هر كه مُدّعى امامت شد و توانست مثل من اين سنگ را مهر كند، بدان كه او امام مفترض الطاعه است، امام هر چيز را بخواهد مىداند، گويد:
من پى كار خود رفتم تا امير المؤمنين (ع) فوت كرد، آمدم خدمت امام حسن (ع) كه به جاى امير المؤمنين (ع) نشسته بود و مردم از او سؤال مىكردند، چون مرا ديد، فرمود: اى حبابه والبيه، عرض كردم: نعم يا مولاى، فرمود: آنچه همراه دارى بياور، من آن سنگ را به آن حضرت دادم و مانند امير المؤمنين با خاتم خود نقش بر آن نهاد. گويد: سپس نزد حسين (ع) آمدم و او در مسجد رسول خدا (ص) بود، مرا نزد خود خواند و خوش آمد گفت و سپس به من فرمود: دليل آنچه تو مىخواهى موجود است، نشانه امامت را مى خواهى؟ گفتم: آرى اى آقاى من، فرمود: آنچه با خود دارى بياور، من آن سنگ را به او دادم و برايم مهرى بر آن نهاد، گويد: پس از آن خدمت على بن الحسين (ع) آمدم و تا آن جا پير شده بودم كه رعشه گرفته بودم و 113 سال براى خود مىشمردم، ديدم آن حضرت در ركوع و سجود است و مشغول عباد است و به من توجهى ندارد و من از دريافت نشانه امامت نااميد شدم و آن حضرت با انگشت سَبّابَه خود به من اشارتى كرد و جوانيم برگشت.
گويد: گفتم اى آقاى من از دنيا چه اندازه گذشته و چه مانده
پاست؟ فرمود: نسبت به آنچه گذشته، آرى و آنچه مانده است، نه.
گويد: سپس به من فرمود: آنچه با خود دارى بياور، من آن سنگ را به آن حضرت دادم و برايم بر آن مهرى نهاد و سپس نزد امام باقر (ع) آمدم و برايم مهرى بر آن نهاد و سپس نزد امام صادق (ع) آمدم و بر آن برايم مهرى نهاد و پس از آن نزد امام كاظم (ع) آمدم و آن را برايم مهر كرد و سپس نزد امام رضا (ع) آمدم و آن را برايم مهر كرد و حبابه والبيه پس از آن نه ماه زنده بود- چنان چه محمد بن هشام (هشام خ ل) گفته است.پ 4- ابى هاشم داود بن قاسم جعفرى گويد: من نزد ابى محمد (امام حسن عسكرى ع) بودم، براى مردى يمنى اجازه ورود خواستند و مردى درشت و بلند و تنومند وارد شد و بر آن حضرت به امامت سلام داد و امام با پذيرائى به او جواب داد و دستور داد بنشيند و او پهلوى من نشست، و من با خود گفتم: كاش مىدانستم اين مرد كيست؟ امام (ع) فرمود: اين از فرزندان آن زن اعرابيه صاحب سنگريزهاى است كه پدرانم با خاتم خود بر آن نهادهاند و نقش بسته است و آن را با خود آورده است تا من هم آن را مهر كنم، سپس فرمود: آن را بياور يك سنگ كوچكى در آورد كه در يك طرفش محل صافى بود، امام عسكرى (ع) آن را گرفت و مهرش را بيرون آورد و بر آن زد و نقش برداشت، گويا هم اكنون نقش مُهر او را در آن سنگ مىنگرم (الحسن بن على) به آن يمنى گفتم: آن حضرت را هرگز پيش از اين ديده بودى؟ گفت: نه به
پخدا من روزگارى است كمال شوق را داشتم كه او را ببينم و گويا همين اكنون جوانى كه او را در اين جا نمىبينم نزد من آمد و گفت:
برخيز و داخل شو و من داخل شدم، سپس آن يمنى برخاست و مى گفت: رحمت خدا و بركات او بر شما خاندان و ذريهاى كه همه از يك ديگريد، من به خدا گواهم كه حق تو واجب است چون وجوب حق امير المؤمنين (ع) و امامان بعد از او (ع) و رفت و ديگر من او را نديدم، ابو اسحق جعفرى گويد: من از او نامش را پرسيدم، گفت:
نامم (مهجع) پسر صلت بن عقبة بن سمعان بن غانم پسرام غانم و آن، زن عرب بيابانى از يمن بود و صاحب سنگريزهاى است كه امير المؤمنين و اولادش تا امام رضا (ع) بر آن مُهر زدند.پ 5- ابى جعفر امام باقر (ع) فرمود: چون حسين (ع) شهيد شد. محمد بن حنيفه تقاضا كرد از على بن الحسين (ع) و با او خلوت نمود و گفت: برادرزاده عزيزم مىدانى كه رسول خدا (ص) وصيّت و امامت را بعد از خود به امير المؤمنين (ع) داد و سپس به حسن و سپس به حسين (ع) و پدر تو را (عليه السلام) كشتند و وصيّتى نكرد، من عمّ تو و برادر پدر توام و از پشت على (ع) هستم و با سابقه سنّ و پيشينهاى كه دارم از تو به امامت سزاوارترم در اين جوانى تو، با من در وصيت و امامت نزاع مكن و محاكمه نداشته باش.
على بن الحسين (ع) به او فرمود: عمو جان، از خدا بپرهيز و چيزى كه حق تو نيست ادّعا مكن، من به تو پند مىدهم كه مبادا از
پنادانها باشى، به راستى پدرم پيش از آنكه به عراق برود به من وصيت كرد و ساعتى پيش از شهادتش امامت را به من سپرد و اين سلاح رسول اللَّه (ص) است كه نزد من است متعرض اين مقام مشو كه مىترسم عمرت كوتاه شود و حالت پريش گردد، خدا عز و جل وصيت و امامت را در نسل حسين (ع) مقرر داشته و اگر مىخواهى اين حقيقت را بدانى بيا برويم نزد حجر الاسود و محاكمه كنيم و از او بپرسيم.
امام باقر (ع) فرمود: اين صحبت ميان آنها در مكه بود، رفتند نزد حجر الاسود و على بن الحسين به محمد بن حنيفه گفت: تو اول برو به درگاه خدا عز و جل زارى كن و از او بخواه كه حجر الاسود به سود تو سخن گويد و سپس از او بپرس، محمد در دعا زارى سرداد و از خدا درخواست كرد و حجر الاسود را براى سخن دعوت كرد و به او پاسخى نداد، على بن الحسين (ع) فرمود: اى عمو اگر تو وصى و امام بودى هر آينه حجر الاسود به تو پاسخ مى داد، محمد به آن حضرت گفت: اى برادر زاده، پس تو دعا كن و از او بخواه.
على بن الحسين (ع) دعائى را كه خواست خواند و سپس فرمود: از تو مىخواهم به حقِ آنكه ميثاق انبياء را در تو نهاده است و هم ميثاق اوصياء و همه مردم را كه هر آينه به من خبر دهى از وصى و امام بعد از حسين بن على (ع).
گويد: حجر الاسود چنان جنبيد كه نزديك بود از جا كنده
پشود و سپس خدا آن را به سخن آورد با زبان عربى روشن و شيوا، و گفت: بار خدايا به راستى وصيت و امامت بعد از حسين بن على (ع) با على بن الحسين بن على بن ابى طالب است پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص). گويد: پس از آن محمد بن على برگشت و پيرو على بن الحسين (ع) گرديد.پ 6- كلبى نسّابه گويد: من وارد مدينه شدم و از امر امامِ وقت چيزى نمىدانستم به مسجد رفتم و به گروهى از قريش بر خوردم و گفتم: مرا از دانشمند اهل البيت (ع) مطّلع كنيد، گفتند: عبد الله بن الحسن است، من به منزل او رفتم و اجازه ورود خواستم، مردى بيرون آمد كه به گمانم غلام او بود، به او گفتم: براى من اجازه بگير براى ورود به مولايت، رفت و برگشت و گفت: بفرما. من وارد شدم و ديدم پير مردى است ملازم عبادت و در آن كوشا بوده است بر او سلام دادم، به من گفت: تو كيستى؟ گفتم: كلبى نسّابه، فرمود: چه كار دارى؟ گفتم: آمدم مسألهاى بپرسيم از شما، گفت:
نزد پسرم محمد رفتى؟ گفتم: اول خدمت شما رسيدم، گفت: بپرس، گفتم: بفرمائيد از اين كه مردى به زنش بگويد: (انتِ طالق) به شماره ستارههاى آسمان؟ جواب گفت: سه طلاق آن واجب مى شود (به شماره ستارههاى رأس الجوزاء) و باقى و بال و عقوبت بر او است، با خود گفتم: اين يك مسأله كه (نمىداند).
گفتم: شيخ چه مىفرمايد در مسح روى موزه براى وضوء؟
گفت: يك مردم خوبى بر آن مسح مىكردهاند ولى ما اهل البيت بر آن مسح نكنيم، با خود گفتم: اين دو تا (كه نمىداند)، گفتم:
چه مىفرمائيد در خوردن گوشت جِرَى (مار ماهى) حلال است يا
پحرام؟ گفت: حلال است ولى ما اهل البيت آن را بد داريم، با خود گفتم: (اين سه مسأله مخالف با شيعه)، گفتم: چه مىفرمائيد در نوشيدن شراب خرما؟ فرمود: حلالست ولى ما خاندان ننوشيم.
من برخاستم و بيرون آمدم و مىگفتم: اين جمعيت به اهل البيت دروغ بستند و به مسجد رفتم و جمعى از قريش را ديدم و مردم ديگرى را، بر آنها سلام دادم و گفتم: اعلم اهل البيت كيست؟
گفتند: عبد الله بن الحسن، گفتم: من نزد او رفتم چيزى نداشت، يكى از آن مردم سر بلند كرد و گفت: برو نزد جعفر بن محمد كه او اعلم اهل البيت است، يكى از حاضران او را ملامت كرد، دانستم كه از اول حسد مانع آنها بوده كه مرا به آن حضرت ارشاد كنند، من به او گفتم: واى بر تو، من هم او را مىخواستم.
من رفتم تا به منزل او رسيدم و در را زدم و غلامى آمد و گفت: اى اخا كلب بفرما، به خدا در هراس شدم (كه نديده مرا شناخته) با دل طپان وارد شدم، ديدم آن آقا روى جانماز خود نشسته، نه پشتى دارد و نه توشك و پلاس پس از سلام رو به من كرد و فرمود: تو كيستى؟ با خود گفتم: يا سبحان الله، غلامش مرا بر در خانه شناخت و گفت: اى مرد كلبى وارد شود و آقايش به من مىگويد: تو كيستى؟ گفتم: من كلبى نسّابهام، با دست خود به پيشانيش زد و فرمود: «دروغ گفتند آنها كه از خدا گذشتند و سخت گمراه شدند و سخت به زيان آشكارى گرفتار گرديدند».
اى اخا كلب به راستى خدا عز و جل فرمايد (38 سوره فرقان): «عاد و ثمود و اصحاب رس و ملتهاى بسيارى در اين ميان». تو (كه خود را داناى ماهر به انساب مىدانى) (نسب آنها را مىدانى؟
گفتم: قربانت، نه، فرمود: نسب خود را مىدانى؟ گفتم: آرى من
پفلان بن فلان بن فلان و بالا رفتم، تا آنكه به من فرمود: آرام باش اين طور نيست كه تو به حساب مىآورى، واى بر تو، مىدانى فلان بن فلان پسر فلان چوپان كرد است (نه آنكه تو مىگوئى)، آن فلان چوپان كُردى در كوه آل فلان بود، از آن كوهى كه گوسفند در آن مىچرانيد، نزد فلانه زن، فلان فرود آمد و چيزى به او اطعام كرد و بر او در آمد و آن زن فلانى را زائيد و فلان بن فلان (يكى از اجداد تو) از فلان زن و فلان بن فلان است (يعنى آن چوپان كُرد)، فرمود: تو اين نامها را مىدانى؟ گفت: نه، خواهش دارم از اين صحبت صرف نظر كنيد، امام فرمود: همانا تو گفتى و مرا به سخن آوردى، كلبى گويد: من گفتم: ديگر از اين سخنها نمى گويم، فرمود: از اين حرفها مگو و از آنچه به خاطر آن آمدى بپرس گفتم:
بفرمائيد از مردى كه به زنش گويد: (انت طالق) به شماره ستارههاى آسمان؟ فرمود: واى بر تو، سوره طلاق را نخواندى؟
گفتم:
چرا، فرمود: بخوان، اين آيه را خواندم (1 سوره طلاق):
«طلاق دهيد آنها را براى عدّهشان و عدّه شماره كنيد» فرمود: در اين جا نجوم سماء را مىبينى؟ گفتم: نه، گفتم: مردى به زنش گويد:
(انت طالق ثلاثاً)، فرمود: بايد به كتاب خدا و سنّت پيغمبر بر گردد (يعنى يك طلاق محسوب است)، سپس فرمود: طلاق درست نيست مگر در طهر زن كه جماعى در آن نشده با حضور دو گواه مقبول، با خود گفتم: اين يكى.
سپس فرمود: بپرس، گفتم: چه مىفرمائيد در باره مسح بر روى موزه در وضوء؟ لبخندى زد و فرمود: چون روز قيامت شود و
پخدا هر چه را به اصل خود برگرداند و پوستى كه موزه است به گوسفند برگردد، ملاحظه مىكنى كسانى كه مسح بر آن كردهاند وضوى آنها به كجا مىرود، با خود گفتم: اين دو نشانى.
سپس رو به من كرد و فرمود: بپرس، گفتم: بفرمائيد خوردن مار ماهى چه صورت دارد؟ فرمود: خدا طائفهاى را بنى اسرائيل را مسخ كرد، هر كدام به دريا افتادند، جرّى و زمّار و مار ماهى شدند و جز آنها، و هر كدام به بيابان افتادند، ميمون و خوك و وَبَر (حيوانى شبيه گربه) و وَرَك (ورل خ ل حيوانى شبيه سوسمار) و جز آن شدند، با خود گفتم: اين سه تا.
باز رو به من كرد و فرمود: بپرس و برخيز، گفتم: چه مىفرمائيد در نبيذ (آبى كه خرما در آن ريزند)، فرمود: حلال است، من گفتم: ما خرما را در آب مىريزيم و در دى و تهمانده در آن مىپاشم و جز آن، و آن را مىنوشيم، فرمود: شه، شه، اين كه شراب گندى مى شود، گفتم: قربانت، پس شما چه نبيذى را مىفرمائيد؟ فرمود: اهل مدينه به رسول خدا (ص) شكايت كردند از بدى آب و فساد طبيعت خود، به آنها دستور داد آب را نبيذ كنند، هر مردى به خادمش مى گفت: براى او نبيذ بسازد او هم يك مشت خرما را در يك مشك آب مىريخت و از او مىنوشيد و با آن وضوء مىگرفت، گفتم:
چند دانه خرما در مشت بود؟ فرمود: هر چه مشت بگيرد، گفتم:
همان يك مشت يا دو مشت؟ فرمود: بسا يك مشت بسا دو مشت، گفتم:
آن مشك چه اندازه آب مىگرفت؟ فرمود: از چهل تا هشتاد رطل عراقى (12 تا 24 كيلو) يا بيشتر.
سماعه راوى حديث گويد: كلبى مىگفت: پس از آن، امام
پبرخاست و من هم برخاستم و بيرون آمدم و دست به دست مىزدم و مىگفتم: اگر چيزى باشد اين است، و هميشه كلبى به دوستى و پيروى اهل البيت خداپرستى مىكرد تا مُرد.پ 7- هشام بن سالم گويد: پس از وفات امام صادق (ع) در مدينه بوديم، من بودم و صاحب الطاق مردم همه دور عبد الله بن جعفر (عبد الله افطح) گرد آمده بودند و اتفاق داشتند كه بعد از پدرش او صاحب الامر است، من و صاحب الطاق هم نزد او رفتيم و مردم هم نزد او بودند و اين توجه به او براى اين بود كه از امام صادق (ع) روايت داشتند كه: امر امامت در پسر بزرگ است به شرط اين كه عيبى نداشته باشد، ما نزد او رفتيم و از او پرسشهائى كرديم كه از پدرش امام صادق (ع) پرسش مىكرديم، از او پرسيديم زكوه در چند درهم واجب است؟ گفت: در 200 درهم 5 درهم است، گفتيم: درصد درهم چطور؟ گفت: 2 درهم و نيم، گفتيم: به خدا، مرجئه (سُنّىهاى لا أبالى) هم اين حرف را نمى گويند، گويد: دست به آسمان برداشت و گفت: به خدا من نمىدانم كه مرجئه چه مىگويند؟
(هشام بن سالم) گويد: ما از نزد او راه گم كرده بيرون آمديم و نمىدانستيم به كجا رو كنيم من بودم و ابو جعفر احول در يكى از كوچههاى مدينه نشستيم، گريان و سرگردان و نمىدانستيم كجا رو كنيم و به سوى كه برويم و مىگفتيم، به سوى مرجئه، به سوى زيديه، به سوى معتزله، به سوى خوارج.
ما در اين حال بوديم كه چشمم به پيره مردى ناشناس افتاد كه با دست به من اشاره مىكرد و من در بيم شدم كه مبادا از
پجاسوسان ابى جعفر منصور باشد، زيرا او در مدينه جاسوسى داشت و ماموريت داشتند كه بدانند شيعه به امامت چه كسى متفق مى شوند تا گردن او را بزنند، من ترسيدم از آنها باشد، من به رفيقم احول (ابو جعفر محمد بن نعمان احوال در كوفه صراف بوده و در طاق المحامل دكانى داشته و نزد شيعه و سنى معروف به فضل بوده، و علماء فِرَق در دكان او جمع مىشدند و به آنها مباحثه مى كرد، شيعه او را مؤمن الطاق و صاحب الطاق لقب داده بودند، و سنىها او را شيطان الطاق مىگفتند: براى آنكه از مناظره با او در مىماندند) گفتم: از من دور شو زيرا من بر خود و تو نگرانم و او مرا مىخواهد نه تو را، از من دور شو مبادا هلاك شوى و به زيان خود كمك كنى او كمى دور شد و من به دنبال آن پيره مرد به راه افتادم زيرا معتقد بودم كه از او خلاصى ندارم و دنبال او رفتم تا به در خانه امام كاظم (ع) رسيدم، در آنجا مرا تنها گذاشت و خودش رفت.
ديدم خادمى بر در خانه است و بىپرسش به من گفت: وارد خانه شو خدا رحمتت كند. من در خانه در آمدم و بىانتظار ابو الحسن موسى (ع) را ديدم و با من آغاز سخن كرد و فرمود: نه به سوى مرجئه و نه به سوى قدريه و نه به سوى زيديه و نه معتزله و نه خوارج، به سوى من، به سوى من.
من گفتم: قربانت، پدرت در گذشت؟ فرمود: آرى، گفتم:
مُرد؟ فرمود: آرى، گفتم: بعد از او كى امام ما است؟ فرمود: اگر خدا خواهد تو را به امامت رهبرى مىكند، گفتم: قربانت، عبد الله معتقد است كه پس از پدرش او است، فرمود: عبد الله مىخواهد خدا را نپرستد و نخواهد.
(گويد: گفتم: قربانت، پس از او كى امام ما است؟ فرمود:
پاگر خدا خواهد تو را هدايت نمايد) گويد: گفتم: قربانت، شما هستيد آن امام، فرمود: نه من اين را به تو نمىگويم، با خود گفتم: از راه راست مسأله وارد نشدم، سپس به او گفتم: قربانت، براى شما امامى هست، فرمود: نه، در اين جا يك احترام و هيبتى از آن حضرت بر دل من وارد شد كه جز خدا عز و جل نمىداند بيش از آنچه در موقع تشرّف به حضور پدرش از او در دل من واقع مىشد.
سپس گفتم: قربانت، از تو بپرسم چنانچه از پدرت مى پرسيدم؟ فرمود: بپرس تا جواب بگيرى ولى فاش مكن، اگر فاش كنى، همان سر به باد دادن است، از او پرسش كردم و معلوم شد دريائى است بيكران، گفتم: قربانت، شيعيان تو و پدرت اكنون سرگردانند، من به آنها اعلام كنم و آنها را به شما دعوت كنم، با تعهد بر كتمانى كه از من گرفتيد، فرمود: به هر كدام كه رشيد و خردمند و راز دارند اعلام كن و با آنها شرط كن كتمان كنند، اگر فاش سازند، سر به باد دادن است و اشاره به گلوى مبارك خود كرد. گويد: از نزد آن حضرت بيرون آمدم و به ابو جعفر احول بر خوردم، گفت: چه خبر دارى؟ گفتم: راه هدايت، و داستان را برايش باز گفتم، گويد: سپس فضيل و ابو بصير را ديدار كرديم و آنها هم خدمت آن حضرت رسيدند و سخن او را شنيدند و با او سؤال و جواب كردند و به امامت آن حضرت يقين نمودند، سپس مردم شيعه با ما فوج، فوج، تماس گرفتند، هر كه خدمت آن حضرت رسيد يقين به امامت او كرد، جز دسته عمار (بن موسى ساباطى) و اصحاب او، و عبد الله تنها ماند، كمى از مردم به وى مراجعه مىكردند، چون چنين ديد، حال مردم را پرسيد، به او گزارش دادند كه هشام مردم را از دور تو پراكنده كرد، هشام
پگويد: چه كس را در مدينه سر راهها نشانيد كه مرا بزنند.پ 8- محمد بن فلان واقفى، گويد: من عموزادهاى داشتم به نام حسن بن عبد الله، مردى بود زاهد و عابدترين اهل عصر خود، سلطان از هيبت دين دارى و كوشش او در عبادت و تقوى حساب مىبرد و بسا در برابر سلطان سخنهاى درشت مىگفت و او را موعظه مى كرد و امر به معروف و نهى از منكر مىنمود و سلطان به مصلحت خود از او در خورد مىكرد و متحمل مىشد، هميشه بر اين وضع بود تا روزى ابو الحسن موسى (ع) وارد مسجد شد و او هم در مسجد بود، چون چشم امام به او افتاد اشاره كرد و نزد آن حضرت آمد به او فرمود:
اى ابو على، من اين روشى كه تو دارى بسيار دوست دارم و دل پسند است جز اين كه تو معرفت ندارى، بايد دنبال معرفت باشى، عرض كرد قربانت، معرفت چيست؟ فرمود: برو دين را بفهم و حديث دريافت كن، عرض كرد: از چه كسى؟ فرمود: از فقهاء اهل مدينه و سپس آنها را به من عرضه كن، گويد: رفت و احاديثى نوشت و آورد خدمت امام كاظم (ع) و براى او خواند، امام همه را ردّ كرد، و باز فرمود: برو معرفت ياد بگير.
آن مرد به دين خود علاقه داشت و پيوسته به امام كاظم (ع) متوجه بود، تا روزى كه آن حضرت به مزرعه خود مىرفت، در راه خدمت او رسيد، و عرض كرد، قربانت، من در برابر خدا دامن شما را مىگيرم، مرا به معرفت رهنمائى كن.
گويد: امام او را از مقام امير المؤمنين (ع) مطلع كرد و آنچه بعد از رسول خدا (ص) پديد شد و كار آن دو مرد را (ابو بكر و عمر) به او گزارش داد (يعنى توطئه و نيرنگ كودتاى آنها را براى
پاو فاش كرد) او هم قبول كرد و سپس عرض كرد، بعد از امير المؤمنين (ع) امام بر حق كه بود، فرمود: حسن (ع) سپس حسين (ع) تا به خودش رسيد و دم فرو بست.
گويد: به آن حضرت عرض كرد: قربانت، امروز امام بر حق كيست، فرمود: اگر به تو بگويم مىپذيرى؟ عرض كرد:
قربانت، آرى، فرمود: منم آن امام بر حق، گفت: دليلى براى من بياوريد، فرمود: برو نزد اين درخت (با دست خود اشاره به درخت خار مغيلانى كرد) و به او بگو: موسى بن جعفر به تو مىگويد: نزد من بيا، گويد: من نزد آن درخت رفتم و به چشم خود ديدم زمين را مىشكافد به وضعى خاص و آمد تا برابر آن حضرت ايستاد و سپس به او اشارتى كرد، و برگشت، گويد: اعتراف به امامت آن حضرت كرد و خموشى گزيد و به عبادت پرداخت، و ديگر كسى نديد كه سخنى گويد.پ 9- محمد بن ابى العلاء گويد: من پس از آنكه با يحيى بن اكثم- قاضى سامراء بحث و گفتگو كردم و با او پيوستم، از وى در باره علوم آل محمد پرسش كردم، به گوش خود شنيدم كه مى گفت: در اين ميان كه روزى وارد شدم و گرد قبر رسول خدا (ص) مىگشتم، ديدم محمد بن على الرضا (ع) در آن جا مىگردد، با او در مسائلى كه مىدانستم مناظره كردم و به من جواب كافى داد، به او گفتم: به خدا من مىخواهم از شما مسألهاى بپرسم و به خدا راستى كه از شما در باره آن شرم دارم، به من فرمود: من پيش از آنكه تو بپرسى جوابت مىدهم، مىخواهى از امام بپرسى.
گفتم: به خدا مسأله من همين است، فرمود: منم آن امام،
گفتم: نشانى چيست؟ در دست او عصائى بود، به زبان آمد و گفت: به راستى مولا و آقاى من امام اين زمان است و او است حجت.پ 10- حسين بن عمر بن يزيد گويد: خدمت امام رضا (ع) رسيدم و هنوز من آن روز واقفى مذهب بودم و پدرم از پدرش هفت مسأله پرسيده بود كه شش تا را جواب داده بود و يكى را جواب نداده بود، گفتم: به خدا من همان سؤالات پدرم را از او مىكنم، اگر مانند پدرش جواب داد، دليل بر امامت او است من پرسيدم و او جوابهائى داد كه پدرش به پدرم داده بود كه من روز قيامت نزد خدا ترا مسئول مىدانم كه معتقدى (برادر بزرگ او) امام نيست، آن حضرت دست به گردن نهاد و به او فرمود: آرى نزد خدا به دين عقيده بر من احتجاج كن و مرا مسئول كن هر گناهى دارد به گردن من باشد، چون به آن حضرت وداع كردم فرمود: راست اين مطلب اين است كه هيچ كس از شيعيان ما به بلائى گرفتار نشود و بيمار نگردد و بر آن صبر كند جز اين كه خدا برايش اجر هزار شهيد نويسد.
با خود گفتم: از اين موضوع كه ذكرى نبود؟ و چون رفتم و سفر كردم در ميان راه ريشهاى از پايم در آمد كه آن را عرق المدينى نامند و از آن سختى كشيدم و چون سال آينده حج كردم خدمت آن حضرت رسيدم و هنوز از دردم چيزى مانده بود و به آن حضرت از آن شكايت كردم و عرض كردم: قربانت، دعاى حفظى به پايم بخوانيد و پاى خود را نزد او دراز كردم، فرمود: اين پاى تو
عيبى ندارد، آن پاى سالمت را به من بنما، آن را خدمت او دراز كردم و به آن دعائى خواند و چون بيرون شدم طولى نكشيد كه همان ريشه از آن بيرون آمد ولى درد آن كم بود.پ 11- ابن قياما واسطى كه از واقفيه بود گويد: خدمت على بن موسى الرضا (ع) رسيدم و به آن حضرت گفتم: دو امام (در يك عصر) مىشود؟ فرمود: نه، مگر آن كه يكى خاموش باشد (و تابع ديگرى باشد)، گفتم: ها، تو آن امام هستى كه صامتى ندارى- هنوز ابو جعفر براى او زائيده نشده بود- فرمود: به خدا كه خداوند از من كسى آورد كه حق و اهلش را بدان پايدار كند و باطل و اهلش را بدان محو كند و پس از يك سال ابو جعفر (امام محمد تقى) براى او متولد شد، به اين قياما گفتند: اين معجزه براى تو سودمند نيست؟
گفت: هلا به خدا كه اين معجزه و نشانه بزرگى است ولى چه كنم با آنچه امام صادق (ع) در باره پسر خود گفته است.پ 12- وشاء گويد: من به خراسان آمدم و واقفى مذهب بودم، و همراه من يك جامه گلدارى بود كه در يكى از بستهها جا داشت كه من متوجه آن نبودم و جاى آن را هم نمىدانستم، چون به مرو رسيدم و منزل گرفتم مردى از زاد و بوم مدينه اول بار نزد من آمد و به من گفت: ابو الحسن الرضا (ع) به تو مىفرمايد: آن جامه گلدارى كه نزد تو است براى من بفرست، گويد: گفتم: من هم اكنون وارد شدم، كَى به ابو الحسن خبر آمدن مرا داد؟ من جامه گلدار ندارم، رفت و برگشت و گفت: مىفرمايد: چرا، دارى، در فلان جا است و در بسته كذائى است، او را در جايى كه گفته بود
يافتم و ديدم، در زير بسته است و آن را براى او فرستادم.پ 13- عبد الله بن مغيره گويد: من واقفى بودم و با اين عقيده به حج رفتم، چون به مكه رسيدم، چيزى در خاطرم آمد كه به ملتزم (آن را مستجار گويند و از پشت خانه برابر كعبه است و خوب است شكم و سينه را به ديوار آن چسباند و دعاء در آن مستجاب است- از مجلسى ره) در آويختم و گفتم: بار خدايا تو مىدانى خواسته و آهنگ مرا، خدايا مرا به خير رهبرى كن، در دلم افتاد كه خدمت امام رضا (ع) برسم، به مدينه آمدم و بر در آن حضرت ايستادم و به غلام او گفتم: به آقايت بگو: مردى عراقى بر در خانه است. گويد: شنيدم آن حضرت از درون خانه فرياد كرد: اى عبد الله بن مغيره وارد شو، من وارد شدم و چون چشم آن حضرت به من افتاد، به من فرمود: خدا دعايت را مستجاب كرد و تو را به دينش رهبرى نمود، من گفتم: گواهى مىدهم كه تو حجت و امين او هستى بر همه خلقش.پ 14- احمد بن محمد بن عبد الله گويد: عبد الله بن هليل معتقد به امامت عبد الله (افطح) بود به شهر سامراء رفت و از اين عقيده برگشت، من از وى سبب آن را پرسيدم، گفت: من در مقام شدم اين مسأله را از ابو الحسن (ع) بپرسم (ظاهراً مقصود امام دهم است) در راه تنگى آن حضرت به من برخورد و به سوى من آمد تا در برابرم رسيد و چيزى از دهان خود براى من انداخت كه به سينه من افتاد، من آن را گرفتم، ورقه بود كه در آن نوشته بود: او به اين
مقام نبود و چنان رتبهاى نداشت (يعنى مستحق امامت نبود- از مجلسى ره).پ 15- ائمه معصومين (ع) فرمودند: روزى ام اسلم خدمت پيغمبر (ص) آمد و آن حضرت در منزل ام سلمه بود، از رسول خدا (ص) پرسش كرد، ام سلمه گفت براى حاجتى بيرون رفته است و اكنون بر مىگردد، نزد ام سلمه انتظار آن حضرت را كشيد تا آمد، ام سلمه به آن حضرت عرض كرد يا رسول الله پدرم و مادرم قربانت، من كتابها را خواندهام و هر پيغمبرى و وصى او را دانستهام، موسى (ع) در زمان حيات خود يك وصى داشت (يعنى هارون) و پس از مرگش يك وصى داشت (يعنى يوشع) و عيسى (ع) هم چنين بود، يا رسول الله وصى شما كيست؟ فرمود:
اى ام اسلم وصى من در زندگى و پس از مرگم يكى است، سپس به او فرمود: اى ام اسلم، هر كه اين كار مرا كرد او وصى من است و دست برد و يك سنگريزه از زمين برداشت و آن را با انگشت خود ماليد تا چون آرد نرم شد، سپس آن را خمير كرد و به خاتم خود مهر كرد و سپس فرمود: هر كه اين كار مرا بكند او وصى من است در زندگى و پس از مرگم.
امّ اسلم گويد: از نزد آن حضرت بيرون شدم و خدمت امير المؤمنين (ع) رسيدم و گفتم: پدر و مادرم قربانت، تو وصىّ رسولِ خدائى؟ فرمود: آرى و دست برد و سنگريزهاى برداشت و آن را ماليد چون آرد شد و پس از آن، آن را خمير كرد و با خاتم
پخود مهر زد و به من فرمود: اى ام اسلم هر كه اين كار مرا كرد او وصى من است. من نزد امام حسن كه هنوز طفل بود رفتم و به او گفتم: اى آقاى من تو وصى پدرت هستى؟ فرمود: آرى ام اسلم، و دست بر سنگريزهاى برد و برداشت و همان كار آنها را كرد، از نزد او خدمت حسين (ع) رسيدم و او را خرد سال شمردم و باز هم به او گفتم: پدر و مادرم قربانت، تو وصى برادرت هستى؟ فرمود:
آرى ام اسلم، يك سنگريزه برايم بياور و همان كار آنها را كرد، ام اسلم سالخورده شد تا پس از شهادت امام حسين (ع) به على بن الحسين (ع) رسيد كه از كربلا بر گشته بود، از او پرسيد: تو وصى پدرت هستى؟ فرمود: آرى، و مانند كار آنها كرد.پ 16- زيد بن على بن الحسين (ع) خدمت امام باقر (ع) رسيد و نامههائى از اهل كوفه در دست داشت، مردم كوفه در اين نامهها زيد را به خود دعوت كرده بودند و اجتماع خود را به او گزارش داده و به او دستور شورش داده بودند، امام باقر (ع) فرمود: اين نامهها از خود آنها شروع شده يا جواب نامههائى است كه شما به آنها نوشتهايد و آنها را دعوت كردهايد؟
زيد: بلكه خودشان شروع كردهاند زيرا:
1- حق ما را مىفهمند.
2- مىدانند ما خاندان و خويشان رسول خدائيم.
3- در قرآن خدا عز و جل وجوب اطاعت از ما و وجوب دوستى ما را درك مىكنند.
پ4- به چشم خود مىنگرند كه ما از دست حكومت ستمكار وقت در چه تنگى و گرفتارى و بلا هستيم.
امام باقر (ع): به راستى طاعت امام از طرف خدا عز و جل فرض است و روشى است كه خدا آن را در اولين مجرى كرده و در آخرين هم مجرى مىكند، طاعت واجب است براى يكى از ما خاندان پيغمبر ولى مودت و دوستى نسبت به همه است، دستور خدا براى اوليائش مجرى است طبق حكمى پيوسته و قضائى ممتاز و لزومى واجب الرعايه و اندازهاى در خور توانائى و موعدى معين در وقتى معلوم مبادا آن كسانى كه ايمان درستى ندارند تو را سبك سازند و برانگيزند، زيرا آنها در برابر مشيت خدا هيچ كمكى به تو نكنند، شتاب مكن، زيرا خدا براى شتابزدگى بندهها نمىشتابد، تو خود را از خدا پيش ميانداز تا بلايت در مانده سازد و به خاك هلاك اندازد.
گويد: زيد در اينجا به خشم اندر شد و سپس گفت: امام از ما خاندان آن كس نيست كه در خانه نشيند و پرده بر در اندازد و مردم را از جهاد و مبارزه باز دارد بلكه امام ما خاندان كسى است كه حوزه پيروان خود را حفظ كند و در راه خدا چنانچه بايد جهاد كند و از رعيت خود دفاع كند و از حريم خويش دشمن را براند.
امام باقر (ع): اى برادر تو خود را چنانچه وصف كردى مى دانى؟ و دليلى از قرآن يا گفته رسول خدا و نمونه تاريخى درستى بر آن دارى؟ به راستى خداى عز و جل حلال و حرام را مقرر كرده و دستورهاى واجبى داده و مثلهائى زده و روشى نهاده و براى امامى كه مسئول امر خود نموده ترديدى در انجام وظيفه لازم خود فراهم نكرده تا قبل از وقت به انجام دستور او مبادرت ورزد يا پيش از
پموعد مقرر در راه او به جهاد و مبارزه برخيزد خدا عز و جل در باره شكار كردن (امرى عادى و بىاهميت) فرموده است (95 سوره مائده): «در حال احرام شكار نكنيد» آيا كشتن شكار بيابان مهمتر است يا كشتن نفوس محترمِ بشر كه خدا حرام كرده، خدا براى هر چه تا برسد به شكار كردن وقت مقرر كرده و فرموده است (3 سوره مائده): «چون از احرام در آمديد شكار كنيد» و فرموده است (2 سوره مائده): «شعائر خدا و ماههاى حرام را براى خود حلال نشماريد» ماهها را شماره معينى دانسته و چهار از آنها را ماه حرام مقرر ساخته و فرموده (2 سوره توبه): «تا چهار ماه در زمين آزاد بگرديد و بدانيد كه شما خدا را درمانده نسازيد» سپس خدا تبارك و تعالى فرموده (5 سوره توبه):
«چون ماههاى حرام سپرى شدند مشركان را در هر جا يافتيد بكشيد» براى آن محلى مقرر كرده، و فرموده است (235 سوره بقره): «عقد و نكاح را واقع نسازيد تا عده مقرر به سر رسد» خدا براى هر چيز موعدى مقرر كرده و براى هر موعدى كتابى و نوشتهاى دارد.
تو اگر گواه روشنى از پروردگار خود در جهاد دارى و يقين به وظيفه خود دارى و كارت پيش خودت روشن است خود دانى و گر نه پيرامون شك و شبهه مگرد و زوال ملكى را كه خوراك مقرر خود را نخورده و عمرش به سر نيامده و به مدت مقرر نرسيده مخواه، اگر مدتش به سر رسد و خوراكش تمام شود و موعد ثبت آن بگذرد به قطع نهائى رسد و نظم عادلانه پيوسته گردد و تابع و متبوع (آنان را) را خداوند پيگرد خوارى و زبونى سازد، به خدا پناه برم از رهبرى كه وقت خود نشناسد (تا چه رسد به امور ديگر) و پيروى طلبد كه از خودش داناتر است.
اى برادر جان مىخواهى ملت و آئين مردمى را زنده كنى
پكه به آيات خدا كافر شدند و رسولش را نافرمان و هوسهاى خود را پيروى كردند بىرهبرى از خدا و دعوى خلافت كردند بىدليل از خدا و فرمانى از رسول خدا؟
برادر جانم تو را به خدا پناه دهم از اين كه فردا در كناسه كوفه به دار باشى، سپس چشمان امام باقر (ع) جوشيد، اشكش روان شد سپس فرمود: خدا ميان ما باشد و كسانى كه پرده حرمت ما را دريدند و حق ما را منكر شدند و سر ما را فاش كردند و ما را به غير از جدمان منسوب كردند و در باره ما چيزى گفتند كه خود در باره خود نگفتيم.پ 17- عبد الله بن ابراهيم بن محمد جعفرى گويد: خدمت خديجه دختر عمر بن على بن الحسين (ع) رسيديم براى عرض تسليت در باره پسر دخترش و موسى بن عبد الله بن حسن آنجا بود، به ناگاه ديديم كه در گوشهاى نزديك مجلس زنانه نشسته است ما به همه تسليت گفتيم و خدمت موسى بن عبد الله آمديم و او به دختر ابى يشكر كه زنى نوحه خوان بود مىگفت: بگو يعنى نوحه بخوان، او چنين نوحه سرود:
بشمر تو رسول الله و بشمر ز پس وى تو شير خدا را و سوم حضرت عباس
يعنى حمزه و عباس بن عبد المطلب برادر حمزه.
بشمر تو على خير و بشمار تو جعفر و آنگاه عقيل است از اين سلسله رؤاس
جمع رئيس يعنى سروران.
به او گفت احسنت آفرين مرا به طرب آوردى، براى من بيشتر بخوان- دخترك به خواندن آمد و گفت:
پ
از ما است امام متقين محمد با حمزه و مرد پاك جعفر
از ما است على ابن عم و دامادش هم فارس او، امام اطهر
ما در خدمت خديجه مانديم تا نزديك شب و سپس خديجه ما در خدمت خديجه مانديم تا نزديك شب و سپس خديجه گفت: من از عمويم، محمد بن على (ع) (امام باقر) شنيدم مىفرمود:
همانا زن در مجلس ماتم نياز به نوحه گر دارد تا اشك ريزد و او را نشانيد كه سخن زشت و دشنام به لب آورد، شب كه شد نوحه را ترك كند و به وسيله ناله و زارى خود فرشتهها را نيازارد، و ما از نزد او بيرون آمديم و باز فردا خدمت او رفتيم و با او در باره اين كه خانه خود را از خانه ابى عبد الله جعفر بن محمد (امام صادق ع) جدا كرده صحبت كرديم.
موسى بن عبد الله كه حاضر صحبت بود، گفت: اين خانه را دار السرقه گويند، خديجه گفت: اين موضوع را مهدى ما برگزيده و تصويب كرده است، مقصودش از مهدى، محمد بن عبد الله بن حسن بود، خديجه با اين جمله با موسى (برادر او) شوخى مىكرد.
موسى بن عبد الله گفت: من به شما امر عجيبى را خبر دهم، چون پدرم رحمه الله متوجه كار محمد بن عبد الله گرديد و در مقام يارى او بر آمد و تصميم گرفت با ياران او ملاقات كند، گفت: به نظر من اين كار انجام نگيرد مگر آن كه من ابو عبد الله جعفر بن محمد (امام صادق) را ملاقات كنم، به بازوى من تكيه زد با هم خدمت امام صادق (ع) مىرفتيم و بيرون منزلش به او برخورديم در حالى كه قصد رفتن به مسجد داشت، پدرم او را متوقف كرد و با او به سخن پرداخت، امام فرمود: در ميان راه جاى اين گفتگو نيست و ما هم را ملاقات مىكنيم ان شاء اللَّه.
پدرم شادمان برگشت و فردا يا پس فردا رفتيم خدمت آن
پحضرت، پدرم به همراه من بر او وارد شد و آغاز سخن كرد و در ضمن به او مىگفت: قربانت، تو مىدانى كه من از شما در سن بزرگترم و در تيره تو از تو سالمندتر هست ولى خدا عز و جل به تو فضلى داده كه به هيچ كدام نداده و من به اعتماد بر و احسانت نزد تو آمدهام و قربانت، مىدانم كه اگر شخص تو دعوت مرا اجابت كنى هيچ كدام از اصحابت تخلف نكنند و دو تن از قريش يا ديگران با من مخالفت نكنند.
امام: تو ديگران را نسبت به خود مطيعتر يابى و به من نيازى ندارى و من كمكى ندارم به تو بكنم، به خدا تو خودت مىدانى كه بسا من آهنگ رفتن بيابان كنم و توان آن را در خود نبينم و گاهى قصد حج كنم و جز با خستگى و رنج و سختى بر خودم نتوانم بدان رسيد، ديگران را بخواه و از آنها كمك بگير و به آنها هم مگو كه نزد من آمدى.
عبد الله بن حسن: حقيقت اين است كه مردم همه چشم به تو دارند و اگر شما دعوت مرا اجابت كنى احدى مخالفت نكند، من به شما حق مىدهم كه از شركت در نبرد و هر ناگوارى بر كنار باشى.
راوى گويد: در اينجا جمعى مردم به جلسه خصوصى وارد شدند و سخن ما را قطع كردند، پدرم گفت: قربانت، چه مىفرمائى؟ فرمود: ان شاء الله همديگر را ملاقات مىكنيم، پدرم گفت: به وضعى نيست كه من دوست دارم؟ فرمود: ان شاء الله مطابق خواست شما است از نظر مصلحت بينى براى تو، سپس به خانه برگشت و قاصدى نزد محمد كه در كوهى از كوههاى جهينه مخفى بود به نام اشقر و تا مدينه دو شب راه فاصله داشت فرستاد به او مژده داد و اعلام كرد كه براى انجام حاجت و دلخواه او اقدام
پكرده و پيروز شده و پس از سه روز آمديم در خانه امام صادق، و ايستاديم (متوقفمان ساختند خ) و پيش از آن دربان موقع آمدن خدمت آن حضرت مانع ما نمىشد و آن كه رفت امام را خبر دهد طول داد.
سپس آمد و به ما اجازه داد و وارد شديم، من در گوشه اطاق نشستم و پدرم نزد او رفت و سر او را بوسيد و گفت: قربانت، من با اميدوارى خدمت شما آمدم و آرزو دارم كه به حاجت خود نائل شوم. امام صادق (ع): اى عموزاده عزيزم! من تو را به خدا پناه مىدهم از اينكه در آن كارى اقدام كنى كه شب در انديشه آن بودى و مىترسم براى تو موجب بدى گردد، و ميان آنها سخن به درازا كشيد تا به جايى رسيد كه نمىخواست و در ضمن به آن حضرت گفت: به چه دليل حسين به امر امامت از حسن سزاوارتر است؟ (مقصود اعتراض به اختصاص امامت است به نژاد امام حسين ع).
امام صادق (ع): خدا رحمت كند حسن را و رحمت كند حسين را، براى چه اين سخن را گفتى؟.
عبد الله: براى آن كه اگر حسين عدالت ورزيده بود بايد بعد از خود امامت را به بزرگترين اولاد امام حسن واگذارد؟.
امام صادق (ع): به راستى چون خدا تبارك و تعالى وحى فرستاد و پيغمبرى را مبعوث كرد آن را مخصوص محمد (ص) ساخت و آنچه را خواست به شخص او وحى كرد و با احدى از خلق خود در اين باره مشورت نكرد و محمد (ص) هم على را مأمور كرد براى هر چه مىخواست و او هم بدان چه دستور داشت عمل كرد و ما در باره او نگوئيم جز آنچه را رسول خدا (ص) از احترام
پو تعظيم فرموده است و او را تصديق كرده است و اگر على (ع) هم به حسين (ع) دستور داده بود كه امامت را با سن و سالخوردهتر خاندان واگذارد يا آن را ميان اولاد هر دو سبط قرار دهد محققاً حسين عمل مىكرد و به هيچ وجه او نزد ما متهم نيست كه براى خود ذخيرهاى اندوزد با اين كه او مىرفت و امامت را به ديگران واميگذارد ولى حسين طبق دستورى كه داشت عمل كرد، اين دستور جد و عم تو است، اگر بدان خوش بين باشى و تمجيد كنى به تو بسيار شايسته و بايسته است و اگر ناسزا بگوئى و دشنام بدهى، خدا تو را بيامرزد (حسين را جد عبد الله خوانده از نظر مادر، زيرا مادر او فاطمه بنت الحسين ع بوده- از مجلسى ره).
اى پسر عمو فرمان مرا ببر و از من بشنو، سوگند بدان خدا كه معبود بر حقى جز او نيست من در نصيحت و خير خواهى تو هيچ كوتاهى ندارم ولى چه طور؟ من مىدانم تو به گفته من كار نمىكنى و امر مقدر خدا برگشت و تغيير ندارد. در اين موقع پدرم شادمان شد (براى آن كه خيال كرد امر امامت به دست او مىافتد و مقصود از تقدير الهى اين است از مجلسى ره. ولى ظاهراً مقصود اين باشد كه پدرم آهسته در گوش امام صادق چيزى گفت كه نخواسته پسرش هم نشنود و (سِر) به معنى راز گفتن باشد نه از سرور به معنى شادى، زيرا اين خيال او با جواب امام كه تو خود مىدانى سازگار نيست).
امام صادق (ع): تو خود مىدانى كه او (يعنى محمد مدعى امامت و عازم خروج بر حكومت وقت و پسر مخاطب) همان قبيح، موئين پيشانى، سبزهروئى است كه در سده قبيله اشجع در تهِ رود خانه آنان كشته مىشود (معلوم مىشود خبرى از معصوم در
پاين باره بوده است كه خاندان بنى فاطمه و خود عبد الله هم مىدانسته).
عبد الله پدرم: او اين نيست سوگند به خدا در برابر يك روز نبرد يك روز مىجنگد و در برابر يك ساعت يك ساعت و در برابر يك سال يك سال و به خون خواهى همه اولاد ابو طالب قيام كند. امام صادق (ع): خدا تو را بيامرزد، من چه بسيار نگرانم و ترسانم كه اين شعر به رفيق ما تطبيق شود:
(منتك نفسك في الخلاء ضلالًا) به خلوت دل تو را گمراه كرده. نه به خدا به بيشتر از چهار ديوار مدينه مسلط نشود و اگر كار بسيار بالا گيرد و تلاش كند به طائف هم نرسد و اين امر هم به ناچار هم واقع شود، تو از خدا بپرهيز و به خودت و زادههاى پدرت رحم كن، سوگند به خدا من محمد را شومتر نطفه گنديدهاى مىدانم كه از پشت پدر به زهدان مادر نقل شده، به خدا او است كه كشته شود در سده اشجع ميان خانههاى آنان، سوگند به خدا گويا من او را نگرم كه به خاك افتاده و جامههايش را ربودهاند و خشتى ميان دو پاى او است ولى براى اين بچه هم هر چه بشنود بىهوده و بىسود است و گوش بده نيست (موسى گفت: مقصودش من بودم كه حاضر مجلس بودم) او هم با وى خروج كند و گريزان شود و رفيقش كشته شود، او برود و با پرچم ديگر بر آيد و خروج كند كه پهلوان آن هم كشته شود و قشونش پراكنده و تار و مار گردد (مقصودش ابراهيم برادر محمد است كه به خون خواهى او قيام كرد و كشته شد) اگر از من بشنود در اين وقت از بنى العباس طلب امان كند تا خدا به او فرج و گشايشى بدهد (رو به پدرم) تو خود مىدانى كه اين امر عاقبت ندارد و تو خود مىدانى و ما ميدانيم كه
پپسر تو همان قبيح سبزه روى موئين پيشانى است كه در سده اشجع، ميان خانههاشان در شكم رود خانه كشته مىشود.
(و چون سخن به اينجا رسيد) پدرم برخاست و مىگفت:
بلكه خدا ما را از تو بىنياز كند و محققاً تو از اين گفتهها بر مىگردى يا خدا به وسيله تو و ديگران (ما را) نگهدارى مىكند، مقصود تو جز اين نيست كه به اين سخن از يارى ديگران نسبت به پسر من جلوگيرى كنى و خود را وسيله مخالفت آنها سازى.
امام صادق (ع): خدا مىداند من جز خير خواهى و هدايت تو مقصودى ندارم و جز تلاش و كوشش در اين كار نتوانم، پدرم جامه كشان و خشمگين برخاست و مىرفت كه امام صادق (ع) به او رسيد و فرمود: من از عم تو كه خال تو نيز هست (مقصودش امام چهارم على بن الحسين است كه عمو زاده او است و او را از راه احترام عمو تعبير كرده و او دائى عبد الله بن الحسن است زيرا برادر فاطمه بنت الحسين مادر او است) شنيدم مىفرمود: به راستى تو و پسران پدرت همه كشته مىشوند، اگر از من اطاعت كنيد و بخواهيد كه بوجه احسن دفاع كنيد، بكنيد، سوگند به خدائى كه جز او شايسته پرستش نيست و داناى نهان و عيان است، بخشاينده و مهربان است، بزرگوار و برتر است بر خلقش، من دوست دارم فرزندانم و محبوبترين خاندانم را قربان تو كنم، چيزى در نزد من با تو برابر نيست، مبادا گمان كنى كه من به تو دغلى كردم، پدرم از نزد او خشمگين و متأسف بيرون آمد.
گويد: بعد از آن طولى نكشيد فقط در حدود بيست شب كه مأموران ابى جعفر منصور آمدند و پدرم و عموهايم سليمان بن حسن و حسن بن حسن و ابراهيم بن حسن و داود بن حسن و على بن
پحسن و سليمان بن داود بن حسن و على بن ابراهيم بن حسن و حسن بن جعفر بن حسن و طباطبا ابراهيم بن اسماعيل بن حسن و عبد الله بن داود را گرفتند و در بند آهن كند كردند و آنها را در محملهاى بىسرپوش و بىتشك سوار كردند و در مصلّاى مدينه باز داشتند تا مردم آنها را به اين حال بنگرند و سرزنش كنند، گويد: مردم از سرزنش آنها خود دارى كردند و به اين حال زار آنها رقّت نمودند و از مصلّى آنها را به در مسجد رسول الله آوردند.
عبد الله بن ابراهيم جعفرى گويد: خديجه بنت عمر بن على براى ما باز گفت كه چون آنها را نزد در مسجد باز داشتند آن درى كه آن را باب جبرئيل نامند، امام صادق بر آنها سر كشيد و همه رداى او روى زمين افتاده بود و سپس از در مسجد بدانها سرى كشيد و نظرى انداخت و تا سه بار فرمود: اى گروه انصار خدا شما را لعنت كند، شما به اين وضع با رسول خدا پيمان نبستيد و با او دست بيعت نداديد، هلا به خدا من به راستى حريص بر دفاع از خاندان پيغمبر بودم ولى مغلوب شدم و قضا را دفاعى نيست، سپس برخاست يك تا نعل خود را به پا كرد و يك تا را به دست گرفت و سراسر عبايش روى زمين مىكشيد و وارد خانه شد و بيست روز تب كرد و در اين مدت شب و روز مىگريست تا به جايى كه نسبت به او نگران و ترسان شديم (اين حديث خديجه است) جعفرى دنباله حادثه را چنين بيان كرده كه:
موسى بن عبد الله بن الحسن براى ما باز گفت كه چون گرفتاران در محملها عيان شدند، امام صادق از مجلس برخاست و رو بدان محملى كرد كه عبد الله بن الحسن در آن بود و مىخواست با او سخن گويد و به سختى جلو آن حضرت را گرفتند و پاسبان بدان
پحضرت روى آورد و او را عقب زد و گفت: از او دور شو، به راستى كه خدا از تو و ديگران كفايت مىكند و سپس آنها را وارد كوچه كردند و امام صادق (ع) برگشت به خانه خود و آن پاسبانى كه به امام صادق اهانت كرده بود هنوز به بقيع نرسيده بود كه به بلاى سختى گرفتار شد، شترش او را به زمين زد (لگد زد خ ل) و رانش شكست و در همان جا مرد، و آن جمع را بردند و ما مدتها گذرانديم، سپس محمد بن عبد الله بن الحسن برگشت و خبر داد كه پدرش و عموهايش همه كشته شدند. ابو جعفر منصور آنها را كشت جز حسن بن جعفر و طباطبا و على بن ابراهيم و سليمان بن داود و داود بن حسن و عبد الله بن داود.
گويد: در اين حال محمد بن عبد الله ظهور كرد و مردم را به بيعت خود دعوت كرد و من سوم كس بودم كه با او بيعت كردم و همه مردم در بيعت با او هم پيمان شدند و كسى از قريش و انصار و از عرب با او مخالفت نكرد، گويد: محمد با عيسى بن زيد كه مورد وثوقش بود و رئيس شهربانى او بود مشورت كرد در باره اين كه بزرگان بنى هاشم را براى بيعت با خود دعوت كند، عيسى بن زيد جواب داد كه اگر به طور مسالمت از آنها دعوت كنى نپذيرند مگر اين كه بر آنها سخت بگيرى و فشار بياورى، تو مرا با آنها واگذار و به من در اين باره اختيار بده، محمد گفت: تو خودت هر كدام را خواهى نزد او برو و او را دعوت كن عيسى گفت: بفرست نزد رئيس و بزرگ بنى هاشم يعنى ابو عبد الله جعفر بن محمد، زيرا اگر به او سخت بگيرى همه مىدانند كه به آنها چنان رفتار مىكنى كه با او كردى.
گويد: به خدا طولى نكشيد كه امام صادق (ع) را آوردند و
پبرابر او نگهداشتند، عيسى رو به آن حضرت كرد و گفت: اسلم تسلم يعنى تسليم شو تا سالم بمانى.
امام فرمود: پس از محمد (ص) نبوتى پديد كردى؟ محمد در جوابش گفت: نه، ولى بيعت كن تا جان و مال و فرزند خود را در امان نگهدارى و تكليف شركت در جنگ هم ندارى، امام فرمود: در من تاب و توان نبرد و كشت و كشتار نيست، من به پدرت پيشگوئى كردم و او را از آنچه گرفتارش شد بر حذر داشتم ولى حذر در برابر قدر سودمند نيست، اى برادرزاده عزيزم تو بايد از جوانها استفاده كنى، پيره مردها را به حال خود واگذار.
محمد: ميان من و تو در سن و سال بسيار نزديك است.
امام صادق (ع): من با تو طرف نيستم و نيامدم تا در آنچه وارد شدى بر تو پيشى جويم.
محمد: نه به خدا بايد به طور حتم بيعت كنى.
امام صادق (ع): اى برادر زاده! در من تاب و توان و كوشش نبرد نيست من گاهى مىخواهم تا بيابان بروم ناتوانى مرا باز مىدارد و بر من گران است تا آنجا كه اهل خانه در آن بر من اعتراض مى كنند و چند بار به من ياد آور مىشوند و چيزى مرا از آن باز ندارد جز ناتوانى تو را- به خدا و رحم- مبادا به ما پشت كنى و ما براى تو بدبخت شويم.
محمد: اى ابا عبد الله به خدا ابو الدوانيق- يعنى ابو جعفر منصور- مرده است.
امام صادق (ع): در صورتى كه او مرده است تو با من ديگر چه كار دارى؟
محمد: مىخواهم وسيله آبرو و زينت دستگاه من باشى.
پامام صادق (ع): بدان چه تو مىخواهى راهى نيست، نه، به خدا ابو الدوانيق نمرده مگر آن كه مقصود از مرگ خواب باشد.
محمد: سوگند به خدا بايد تو با من بيعت كنى به دلخواه يا به زور و در اين صورت بيعت تو پسنديده نيست و قدر دانى نشود، امام به سختى از تقاضاى او سر باز زد و او هم دستور داد او را به زندان افكنند.
عيسى بن زيد: اگر او را به زندان بريم زندان ويران است و در و بند درستى ندارد و مىترسيم از آن بگريزد.
امام صادق (ع) لبخندى زد و فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم، نظر تو اين است كه مرا زندان كنى؟
محمد: آرى سوگند بدان كه محمد (ص) را به نبوت گرامى داشته من تو را سخت به زندان اندازم و بر تو بسيار سخت گيرم.
عيسى بن زيد: آن حضرت را در نهانخانه زندانى كنيد، آنجا امروز خانه ريطه (ربطه خ ل) است (ريطه نام دختر عبد الله بن محمد بن حنفيه مادر يحيى بن زيد است كه در آن روز ساكن اين خانه بوده و در نسخهاى ربطه به باء يك نقطه است به معنى سر طويله اسبان از مجلسى ره).
امام صادق (ع): من به خدا سخن خود را مىگويم و سپس مرا تصديق مىكنند (در حال، براى ايمان به او و در آينده به وقوع آنچه مىفرمود).
عيسى بن زيد: اگر بگوئى، من دهانت را خرد مىكنم.
امام صادق (ع): به خدا اى موئين پيشانى، اى كبود چشم، گويا تو را مىنگرم كه دنبال سوراخى مىگردى تا در آن در آئى، تو از آن مردان نبرد نيستى كه نامدار باشى و در نبرد بايستى، به نظر
پمن به مجرد اين كه دنبال تو كف بزنند مانند شتر مرغ نر رموك براى گريز پر مىزنى.
محمد با خشونت و تندى رو به عيسى كرد و گفت: او را زندان كن و بر او سخت بگير و خشونت كن.
امام صادق (ع) رو به محمد بن عبد الله: هلا به خدا گويا به تو مىنگرم كه از سده اشجع به بطن وادى در آئى و سوار نشان دارى كه نيزه كوتاهى نيمى سپيد و نيمى سياه در دست دارد و بر اسب كميتى اقرح (اندكى پيشانى سفيد) سوار است به تو حمله كند و نيزهاى به تو زند كه كارگر نشود و تو بينى اسبش را با تيغ بزنى و او را به خاك اندازى و سوار ديگرى از كوچه آل ابى عمار دوئليان كه دو گيسوان چيده از زير خودش آويخته و سبيل پر پشتى دارد بر تو حمله برد و به خدا سوگند او كشنده تو است، خدا استخوان پوسيده او را نيامرزد.
محمد: اى ابا عبد الله تو حسابى كردى ولى خطا رفتى (در اين وقت) سراقى بن سلخ الحوت به سوى امام صادق برخاست و به پشت آن حضرت كوبيد تا او را به زندان برد و هر چه اموال داشت به غنيمت برگرفت و اموال ديگران از بنى هاشم را هم كه با محمد خروج نكرده بودند به غارت بردند.
گويد: در اين موقع اسماعيل بن عبد الله بن جعفر بن ابى طالب را حاضر كردند او پيره مردى ناتوان بود، يك چشم خود را از دست داده و دو پاى او از رفتار مانده بودند و او را روى دست جا به جا مىكردند محمد بن عبد الله او را دعوت كرد كه بيعت كند.
اسماعيل: اى برادر زاده من، به حقيقت من پيره مردى ناتوانم و به جاى بيعت و كمك به تو به احسان و يارى تو نيازمندترم.
پمحمد: به ناچار بايد بيعت كنى.
اسماعيل: از بيعت من چه سودى مىبرى، به خدا من فقط جاى نامى را در دفتر تو تنگ مىكنم.
محمد: ناچارى كه اين كار را بكنى- و در گفتار به او تند شد و سخنان درشت به او زد.
اسماعيل: پس جعفر بن محمد را نزد من حاضر كن، شايد ما هم بتوانيم بيعت كنيم.
امام صادق را حاضر كردند.
اسماعيل رو به امام صادق: قربانت اگر صلاح مىبينى براى او حقيقت را بيان كن شايد خدا دست او را از ما كوتاه كند.
امام صادق (ع): من تصميم گرفتم با او سخن نگويم، هر نظرى در باره من دارد اجرا كند.
اسماعيل رو به امام صادق: تو را به خدا ياد دارى آن روز را كه نزد پدرت محمد بن على (ع) آمديم و دو جامه زرد در بر داشتم و پُر به من نگريست و گريست، به او گفتم: چرا گريه مىكنى؟ به من فرمود: براى آن مىگريم كه تو دوران پيرى بيهوده كشته مىشوى و در خون تو دو بُز هم به هم شاخ نزنند، من گفتم: اين پيش آمد چه وقت باشد، فرمود: چون براى امر باطلى تو را بخوانند و نپذيرى، آنگاه كه نظر كنى به آن قبيح كه شوم فاميل خود باشد و از خاندان امام حسن، به منبر رسول خدا (ص) بر آيد و به امامت خود دعوت كند، و خود را به نامى (چون مهدى يا نفس زكيه) كه از آن او نيست مىخواند، در اين وقت تجديد عهد كن و وصيت نما، زيرا او همان روز يا فردايش (ترديد از امام است براى رفع ابهام و رفع اتهام به علم غيب يا از بعضى راويان است- از مجلسى ره)
پكشته مىشوى.
امام صادق (ع): اى اسماعيل، آرى چنين است و اين هم (اشاره به محمد بن عبد الله) سوگند به پروردگار كعبه كمترين روز از ماه رمضان را روزه گيرد، اى ابو الحسن (كنيه اسماعيل است) من با تو خداحافظى مىكنم و تو را به خدا مىسپارم خدا در مصيبت تو به ما اجر بزرگ عطا كند و به بازماندگانت سرپرستى خوبى نمايد و إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ- گويد: سپس اسماعيل را سر دست بردند و امام صادق (ع) را به زندان برگردانيدند، گويد: به خدا هنوز به شب نرسيديم كه برادرزادههاى اسماعيل بن جعفر فرزندان معاوية بن عبد الله بن جعفر بر سر او ريختند و او را لگد مال كردند تا او را كشتند و محمد بن عبد الله فرستاد، امام صادق را از زندان آزاد كرد.
گويد: پس از آن مانديم تا هلال ماه رمضان را رؤيت كرديم و به ما خبر رسيد كه عيسى بن موسى (برادرزاده منصور است و او عيسى بن موسى پسر محمد بن على بن عبد الله بن عباس است- از مجلسى ره) بيرون آمده و قصد مدينه و تسخير آن را دارد، گويد:
محمد بن عبد الله، يزيد بن معاويه نوه عبد الله بن جعفر را سردار پيش قراولان خود كرد و سرداران پيش قراولان عيسى بن موسى اولاد حسن بن زيد بن حسن بن حسن بودند (به تصحيح مجلسى ره) اولاد حسن بن زيد بن حسن (امام مجتبى ع) قاسم و (زيد و على و ابراهيم پسران حسن بن زيدند) محمد بن زيد و على و ابراهيم پسران حسن بن زيد، و يزيد بن معاويه شكست خورد و عيسى بن موسى وارد مدينه شد و نبرد در خود شهر مدينه در گرفت و عيسى بن موسى در ذباب (كوهى در مدينه) فرود آمد و قشون پيراهن سياهان منصور از
پپشت سر به ما حمله كردند و محمد با ياران خود بيرون شد و خود را به بازار مدينه رسانيد و ياران خود را در بازار تمركز داد و خودش رفت (براى انجام كارهاى لازم) سپس به دنبال آنها آمد تا به مسجد خوامين رسيد و به آنجا نظرى انداخت و فضائى تهى ديد كه نه پيراهن سياهى بود و نه سفيد پوشى (سفيد پوشان از ثنويه بودند كه به ضد عباسىها جامه سفيد در بر مىكردند) و پيش تاخت تا به درّه فزاره رسيد (فزاره تيره از غطفان) سپس در ميان تيره هذيل وارد شد و از آنجا گذشت و به تيره اشجع رسيد.
و در آنجا همان سوارى كه امام صادق (ع) خبر داده بود از كوچه هذيل به دنبال او رسيد و نيزهاى به او زد كه كارگر نشد و او بر آن سوار حمله كرد و بينى اسبش را با شمشير زد و آن سوار نيزه ديگرى به او زد و در زره فرو برد و محمد بر او سرازير شد و به او ضربتى زد كه او را از پاى در آورد و حميد بن قحطبه فرمانده آن سوار از طرف بازار عماريين بر او تاخت و نيزهاى به او زد كه پيكان آن در تن او خليد و خود نيزه شكست و او بر حميد حمله كرد و حميد چابكى كرد و با نوك آهنين ته نيزه به ضربتى زد كه او را به خاك انداخت و از اسب پياده شد و او را زد تا از كار انداخت و او را كشت و سرش را بريد و قشون منصور از همه سو وارد مدينه شد و شهر را تصرف كرد و ما از هر سو و به هر جانب گريختيم.
موسى بن عبد الله گويد: من گريزان رفتم تا خود را به ابراهيم بن عبد الله رساندم و ديدم عيسى بن زيد نزد او پنهان است و او را از تدبير بدش خبر دادم و با او هم خروج كرديم تا ابراهيم هم كشته شد رحمه الله، سپس من با برادرزاده ام اشتر عبد الله بن حسن رفتم تا او هم در سند كشته شد و سپس آواره و رانده برگشتم همه
پكشورهاى پهناور بر من تنگ شده بود و چون زمين بر من تنگ شد و ترس من سخت شد، بياد فرموده امام صادق (ع) افتادم و قصد پناهندگى به بنى عباس كردم، آمدم نزد مهدى عباسى، او به حج آمده بود و براى مردم در سايه خانه كعبه سخنرانى مىكرد، او ملتفت من نشد تا من خود از زير منبر برخاستم و گفتم: يا امير المؤمنين به من امان بده و من به تو يك نصيحتى مىكنم كه نزد من دارى، گفت: آرى بسيار خوب، آن نصيحت چيست؟ گفتم: من تو را به موسى بن عبد الله بن حسن رهنمائى مىكنم، گفت: بسيار خوب تو در امانى، گفتم: به من يك سند بده و از او پيمانها و سندها گرفتم و خود را در مورد اعتماد نهادم و سپس گفتم: من خود موسى بن عبد الله هستم، به من گفت: در اين صورت گرامى هستى و به تو بخشش مىشود.
گفتم: مرا به يكى از خويشان خود بسيار تا در خدمت تو مرا رهنمائى كند، گفت: خودت هر كه را خواهى انتخاب كن گفتم: مرا به عمويت، عباس بن محمد، بسپار.
عباس گفت: من به تو نيازى ندارم، گفتم: ولى من به تو نيازمندم، تو را به حق امير المؤمنين سوگند مىدهم كه مرا بپذيرى، و خواه نخواه مرا پذيرفت، مهدى به من گفت: چه كسى تو را مىشناسد و گرد او همه ياران ما يا بيشتر آنها بودند، من گفتم: اين حسن بن زيد مرا مىشناسد و اين موسى بن جعفر مرا مىشناسد و اين حسن بن عبد الله بن عباس مرا مىشناسد، همه گفتند: آرى يا امير المؤمنين، گويا هنوز از چشم ما نهان نشده است خود او است، سپس گفتم: يا امير المؤمنين به طور تحقيق مرا از اين پيش آمد پدر اين مرد خبر داده و به موسى بن جعفر اشاره كردم.
پموسى بن عبد الله گويد: در اينجا يك دروغى هم به امام صادق بستم، به مهدى گفتم كه او مرا مأمور كرده به تو سلام برسانم، گفت او امام عادل و با سخاوتى بود.
گويد: دستور داد پنج هزار اشرفى طلا به موسى بن جعفر (ع) دادند و او هم 2 هزار اشرفى را به من داد و به همه يارانش بخشش كرد، با من صله رحم كرد و خوب صله رحم كرد، و هر زمانى كه نام اولاد محمد بن على بن الحسين برده شود بگوئيد: خدا و فرشتههايش و حاملان عرشش و كرام الكاتبين او بر آنها رحمت فرستد و امام صادق را به پاكيزهتر و كاملترش مخصوص كنيد و خدا به موسى بن جعفر از طرف من بهترين پاداش را بدهد و من بعد از خدا بنده آنها هستم.پ 18- عبد اللَّه بن مفضل مولاى عبد اللَّه بن جعفر بن ابى طالب گويد: چون حسين بن على مقتول در فخّ شوريد و مدينه را تصرف كرد، موسى بن جعفر (ع) را براى بيعت خواند، امام كاظم (ع) نزد او آمد و به او گفت: اى پسر عم به من تكليفى نكن كه پسر عمويت به عمويت ابى عبد الله (امام صادق ع) كرد، تا از من آن سرزند كه نخواهى، چنانچه از ابى عبد الله آن سرزد كه او نمىخواست، حسين در جواب او گفت: من به شما موضوعى پيشنهاد كردم، اگر خواهى در آن وارد شو و اگر بد دارى تو را بدان واندارم، خدا ياور است، سپس با او وداع كرد.
ابو الحسن موسى بن جعفر (ع) هنگام وداع به او گفت: اى پسر عم تو كشته مىشوى، پس در ضربت زدن به دشمن كوشا باش، اين مردم همه خارج از دينند، به زبان اظهار ايمان كنند و از دل
مشركند «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» من شما رادمردان را به حساب خدا مىگذارم، سپس حسين كرد و كارش چنان شد كه شد، همه كشته شدند طبق فرموده آن حضرت (ع).پ 19- عبد الله بن ابراهيم جعفرى گويد: يحيى بن عبد الله بن حسن بن موسى بن جعفر (ع) نوشت: من خود را به تقواى از خدا سفارش مىكنم و به همان هم شما را سفارش مىكنم زيرا آن سفارش خدا است در اولين و هم سفارش او است در آخرين.
بعضى از انصار دين خدا كه بر من وارد شدند به من گزارش دادند از غم خوارى و اظهار مِهرت با ترك كمك و خذلانت، من دعوت به عنوان رضاى از آل محمد (ص) را در شور گذاشتم و تو مانع آن شدى و در سابق هم پدرت مانع آن شد و از قديم شما مدّعى مقامى بوديد كه حق شما نبود و آرزومند چيزى بوديد كه خدا به شما عطا نكرده و به اين سبب هوا پرست و گمراهكننده شديد، من تو را از آن بر حذر مىدارم كه خدا نسبت به خودش تو را از آن بر حذر داشته. امام كاظم (ع) او را بدين مضمون پاسخ داد:
از طرف موسى، زاده بنده خدا (زاده ابو عبد الله خ ل) جعفر و على (بن ابى طالب ع جدّ اعلى را براى بيان شرافت نام برده است) كه هر دو در بندگى و طاعت خدا شريكند، به سوى يحيى بن عبد الله بن حسن، اما بعد، به راستى من تو را از خدا بر حذر مىدارم و هم خودم را، به تو از عذاب دردناك و كيفر بيمناكش اعلام مىكنم و از نقمت كامله او، و تو را و خودم را به تقوى از خدا سفارش مىدهم زيرا كه آن زيور گفتار است و مايه پايش نعمتها، نامهات به من رسيد، در آن ياد كرده بودى كه من و پيش از من
پپدرم مدّعى مقامى بوديم، تو كه از من چنين چيزى را نشنيدى «و محققاً گواهى آنان نوشته شود و مسئول آن باشند» (اين قسمت اخير آيه 19 سوره الزخرف است كه مىفرمايد): «فرشتههائى كه بندههاى خدايند، دختران خدا مىنامند و اين گواهى آنها نوشته شود و مسئول آن باشند». حرص بر دنيا و مقاصد آن براى دنيا طلبان جاى جستن آخرت را نگذاشته تا اين كه مقصود آخرتشان را در دنيا تباه كرده است، و ياد كردى كه من مردم را از پيروى تو باز داشتم چون آنچه را تو دارى مىخواستم، براى من از ورود در آنچه تو وارد شدى جلوگيرى نبود اگر رغبتى در آن داشتم ناتوانى از نظر احاطه به سنّت و قانون و كم بصيرتى به دليل برهان در ميان نبود، ولى خدا تبارك و تعالى مردم را در هم آفريده و اخلاق غريب و عجيب و غريزههائى در آنها مقرر داشته من دو كلمه از تو مىپرسم بگو بدانم: عترف در تن چيست و صهلج در انسان چه معنى دارد؟
جواب همين دو كلمه را براى من بنويس تا من به سوى تو آيم، من تو را از نافرمانى خليفه بر حذر مىدارم و تو را به سپاس و اطاعت او تشويق مىكنم، و به تو سفارش مىكنم كه از او امان بخواهى پيش از آن كه چنگالت بگيرد و از همه جانبه گلو گير شوى و خواهى از هر سو نفس راحتى بر آرى براى تو ميسر نباشد تا خدا به من و فضل خود و مهربانى خليفه ابقاه الله بر تو احسان كند تا به تو امان دهد و مهر ورزد و خويشى با رسول خدا را در باره تو منظور دارد وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى.
«به راستى به ما وحى رسيده عذاب از آن كسى است كه تكذيب كند و پشت به حق دهد».
جعفرى گويد: به من رسيده است كه نامه موسى بن جعفر به
پدست هارون الرشيد افتاد و چون آن را خواند گفت: مردم مرا به موسى بن جعفر بدبين مىكنند و وادار به تعقيب او مىنمايند با اين كه او از آنچه به وى نسبت مىدهند برى و بر كنار است.
پايان جزء دوم كتاب كافى و به خواست و يارى خدا جزء سوم در دنبال آن است و آن باب كراهيت توقيت است و الحمد الله رب العالمين و الصلاة و السلام على محمد و آله اجمعين.