ابواب تاريخ‏ 3

 [امام على النقى (ع)]

باب ولادت ابى الحسن على بن محمد- نقى (ع)

پ‏در نيمه ذى حجه سال 212 هجرى متولد شده و در روايتى است كه در رجب سال 214 متولد شده و در 26 جمادى الآخرة سال 254 از دنيا رفته، و در روايتى است كه در ماه رجب سال 254 وفات كرد و 41 سال و 6 ماه عمر كرده و طبق موقعِ ولادت ديگر 40 سال عمر كرده و متوكل آن حضرت را به همراه يحيى بن هرثمة بن اعين از مدينه به سر من رأى آورد و در آن جا وفات كرد و در خانه خود به خاك سپرده شد و مادرش ام ولدى است به نام سمانه.پ- 1- از خيرانى اسباطى، گويد: در مدينه خدمت ابو الحسن (ع) رسيدم، به من فرمود: چه خبرى از واثق دارى؟

 

گفتم: قربانت، من او را در حال عافيت به جاى گذاردم و من از همه مردم، به او ديدار نزديك‏ترى دارم، ده روز است كه او را ديده‏ام، به من فرمود كه: اهل مدينه مى‏گويند، او مُرده، و چون گفت: مردم چنين گويند، دانستم كه همين او مرده است، سپس به من فرمود كه:

جعفر چه كرد؟ (مقصود، متوكل عباسى است كه جعفر بن معتصم باشد) گفتم: او را بد حال‏ترين مردم بجا گذاردم در زندان بود.

گويد: فرمود: اما او صاحب امر حكومت شده. اين الزيات چه كرده؟ (وزير واثق بوده) گفتم: قربانت، مردم با او داشتند و فرمان، فرمان او بود، گويد: فرمود: اما به راستى كه او شوم بود برايش، گويد: سپس خموش شد و به من فرمود: به ناچار، مقدرات خدا تعالى و احكامش مجرى مى‏شوند، اى خيران، واثق مُرد، و متوكّل به جاى او نشست و ابن الزيات هم كشته شد، گفتم:

قربانت، چه وقت؟ فرمود: شش روز پس از بيرون آمدن تو (از سامراء).پ 2- از صالح بن سعيد گويد: خدمت ابو الحسن (ع) رسيدم و به او گفتم: قربانت، در هر چيزى مى‏خواهند نور شما را خاموش كنند و از قدر شما بكاهند، تا شما را در اين سراى بد نام منزل داده‏اند كه آن را سراى گدايان مى‏نامند، فرمود: اى پسر سعيد، تو در اين جا باش.

سپس به دست خود اشاره كرد و فرمود: نگاه كن، نگاه كردم و به ناگاه خود را در باغستانهاى خرم و فرح بخشى ديدم، باغستانهائى تازه و خرم در آنها حوريانى معطر و نو پسرانى بودند چون دُرّ صدف درخشان، پرنده، آهوان و نهرهاى روان و جوشان بود. چشمم خيره شد و ديده‏ام از كار ماند، فرمود: هر جا باشيم اين‏

 

منظره براى ما آماده است، ما در سراى گدايان نيستيم.پ 3- اسحاق جلاب گويد: من براى ابو الحسن (ع)، گوسفند بسيارى خريدم، مرا خواست و از مهار بند منزلش به جاى وسيعى برد كه آن را نمى‏دانستم و نمى‏شناختم و طبق دستور او گوسفندها را به هر كه فرموده بود بخش مى‏كردم و از آنها براى ابى جعفر (پسر بزرگش محمد كه پيش از آن حضرت مُرد و در بَلَد مدفون است) و مادرش و براى جز آنها كه دستور داده بود فرستاد، سپس از آن حضرت اجازه خواستم كه به بغداد نزد پدرم بروم، اين كار در روز ترويه بود، به من نوشت: فردا را نزد ما باش و سپس برگرد.

گويد: خدمت امام ماندم و چون روز عرفه شد نزد آن حضرت ماندم و شب عيد قربان در آستانه‏اى كه داشت خوابيدم و هنگام سحر نزد من آمد و فرمود: اى اسحاق، برخيز. گويد:

برخاستم و چشم باز كردم و ديدم به در خانه خودم در بغدادم و نزد پدرم رفتم و در ميان رفقاى خود بودم، به آنها گفتم: من روز عرفه را در سامره گذراندم و براى روز عيد به بغداد رسيدم.پ 4- از ابراهيم بن محمد طاهرى، گويد: متوكل بر اثر دمل و زخم بزرگ و عميقى كه در آورد، بيمار شد و نزديك مرگ رسيد و احدى جرأت نكرد ابزار آهنى به او نزديك كند و زخم او را عمل كند و مادرش نذر كرد، اگر خوب شد، پول بسيارى نزد ابو الحسن على بن محمد (ع) فرستد از مال خودش و فتح بن خاقان به او (يعنى متوكل) گفت: كاش مى‏فرستادى نزد اين مرد (يعنى امام دهم ع) و از او پرسشى مى‏كردى بى‏اين نيست كه نزد او دستورى باشد كه‏

 

پ‏وسيله گشايش تو گردد، كسى نزد آن حضرت فرستاد و مرض او را شرح داد و فرستاده، اين دستور را آورد كه: از كسب گوسفند بگيرند و با گلاب حل كنند و بسايند (كسب را در كتب لغت به فشرده روغن تفسير كرده‏اند و مجلسى- ره- آن را پشكل‏هاى گوسفند دانسته كه زير پاى آنها ماليده و در هم مى‏شود) و بر آن دمل گذارند.

چون فرستاده، دستور را آورد و به آنها گزارش داد، آن را به باد مسخره گرفتند. فتح گفت: به خدا او داناتر است بدان چه گفته و كسب را حاضر كرد و به دستور آن حضرت، كار كرد و آن را بر دمل گذاشت و متوكل را خواب گرفت و دردش آرام شد و سر باز كرد و آنچه در آن بود بيرون آمد و مژده سلامتى او را به مادرش دادند، و 10 هزار اشرفى سر به مهر خودش براى امام (ع) فرستاد، و متوكل از بيمارى خود بهبود كامل يافت.

و بطحائى علوى (محمد بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن (ع) كه با پدر و جدش همه پشتيبان عباسيان بودند بر عليه ديگران از بنى هاشم- از مجلسى ره) نزد متوكل سخن چينى كرد كه پول و اسلحه براى آن حضرت مى‏فرستند و او به سعيد حاجب دستور داد كه شبانه به خانه آن حضرت يورش بر و هر چه پول و أسلحه نزد او يافتى برگير و براى من بفرست.

ابراهيم بن محمد گويد: سعيد حاجب گفت: من شبانه به خانه آن حضرت رفتم و نردبان به همراهم بردم، سر بام رفتم و چون در تاريكى به يكى از پلكان‏ها سرازير شدم نمى‏دانستم از كجا وارد خانه شوم، امام فرياد زد: اى سعيد، به جاى خود باش تا شمع بياورند براى تو، طولى نكشيد كه شمعى آوردند و من فرود آمدم،

 

پ‏ديدم آن حضرت، جبه پشمينى پوشيده و كلاه پشمينى به سر نهاده و سجاده روى حصير برابر او است و ترديد نداشتم كه مشغول نماز بوده.

به من فرمود: اين اتاقها در اختيار تو، من به همه اطاقها رفتم و باز رسيدم و چيزى نيافتم و يك كيسه اشرفى در خانه او بود كه مهر مادر متوكل بر سر آن زده بود و يك كيسه ديگرى هم سر به مهر بود و به من فرمود: اين جانماز را هم بازرسى كن، من آن را برداشتم و يك شمشير غلاف كرده و بى‏آرايش زير آن بود و آنها را برداشتم و نزد متوكل بردم و چون به مهر مادرش نگاه كرد او را خواست، نزد او آمد و يكى از خدمتكاران مخصوص به من گزارش داد كه مادرش به او گفت: در بيمارى تو من نذر كردم چون از تو نوميد شده بودم كه اگر سالم شدى، از مال خودم 10 هزار اشرفى براى او بفرستم و آنها را فرستادم و اين هم مهر من است كه بر كيسه است و كيسه ديگر را گشود و در آن چهار صد اشرفى بود و او يك كيسه 10 هزار اشرفى بر آنها افزود و به من فرمان داد كه آن را براى امام برم، من آنها را بردم و آن شمشير را با 2 كيسه پرداختم و به آن حضرت گفتم: اى آقاى من: بر من سخت است اين مأموريت در باره شما، در پاسخ فرمود: «به زودى بدانند آن كسانى كه ستم مى كنند به چه سرانجامى خواهند رسيد» (آيه آخر سوره شعراء).پ 5- از على بن محمد نوفلى كه گفت: محمد بن فرج به من گفت: ابو الحسن (ع) به او نوشته: اى محمد، كار و بار خود را گرد آور و در حذر باش، گفت: من در جمع آورى كار خود بودم و نمى‏دانستم مقصود آن حضرت از اين نامه چيست، تا آنكه فرستاده‏

 

خليفه آمد و مرا زير زنجير از مصر برد و هر چه داشتم، مهر و موم كرد و من هشت سال در زندان به سر بردم.

و سپس نامه‏اى از آن حضرت به من رسيد كه نوشته بود: اى محمد، در ناحيه سمت غربى، منزل مكن، من نامه را خواندم و با خود گفتم: من در زندانم و به من اين را نوشته است؟ اين بسيار شگفت آور است و ديرى نگذشت كه مرا آزاد كردند و الحمد لله، گفت كه: محمد بن فرج به آن حضرت نوشت و در باره مزرعه‏ها و آب و ملك خود پرسش كرد.

در پاسخ او نوشت كه: به زودى آنها را به تو برگردانند و اگر هم بر نگردانند، تو را زيانى نباشد و چون محمد بن فرج را به سامره خواستند، نامه رَدّ املاك او را صادر كردند ولى پيش از دريافت آن، خودش مُرد.

گويد: احمد بن خضيب به محمد بن فرج نوشت و از او خواست كه به سامره رود و محمد بن فرج به امام نوشت و با او مشورت كرد، و امام در پاسخ او نوشت برو به سامره كه براى تو گشايش است، ان شاء الله تعالى و او به سامره رفت و جز اندكى نپائيد كه مرد.پ 6- ابو يعقوب گفت: من آن محمد (بن فرج) را پيش از مردنش در سامراء ديدم، شب هنگامى بود كه جلو ابو الحسن (ع) آمده بود بر او نگريست و از فردا بيمار شد، پس از چند روز بيماريش به ديدار او رفتم و سنگين شده بود و به من گزارش داد كه براى او جامه‏اى فرستاده (يعنى امام) و آن را گرفته و پيچيده و زير سرش نهاد، گويد: در آن كفن شد.

 

احمد گويد: ابو يعقوب گفت: من ابو الحسن (ع) را با ابن الخضيب ديدم، ابن الخضيب به آن حضرت گفت: پيش برو قربانت، در پاسخ او فرمود: تو مقدم هستى، چهار روز بيشتر نشد كه چوبهاى شكنجه را به ساقهاى ابن الخضيب بستند و سپس خبر مرگش اعلام شد. احمد گفته كه: از او روايت شده است كه چون ابن الخضيب در باره خانه‏اى كه آن را از امام (ع) مطالبه مى‏كرد سخت‏گيرى نمود، امام به او پيغام فرستاد كه من هر آينه به وسيله در خواست از خداى عز و جل تو را به روزى مى‏نشانم كه اثرى از تو به جا نماند و خدا عز و جل ابن الخضيب را در همان روزها گرفتار كرد.پ 7- يكى از اصحاب گويد: من رو نويس نامه‏اى كه متوكل به امام ابى الحسن سوم (ع) نوشته بود در سال 243 از يحيى بن هرثمه گرفتم و اين متن آن نامه است:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اما بعد، به راستى امير المؤمنين قدر تو را مى‏داند و خويشى تو را منظور مى‏دارد و حق تو را لازم مى‏شمارد، هر چه براى اصلاح حال تو و خاندانت لازم باشد منظور مى‏گردد و وسائل عزّت تو و عزّت آنها فراهم مى‏شود و خوش بختى و آسودگى براى شما و آنها تأمين مى‏گردد، و به دين كار خشنودى پروردگارش را مى‏جويد و اداى آنچه بر او در باره شما و آنها واجب است و امير المؤمنين رأى داد كه عبد الله بن محمد (از طرف متوكل والى بر جنگ و نماز بوده است در مدينه) طبق نظر شما كه مرد نادانى است و قدر شما را سبك كرده است و شما را متهم به كارى كرده است كه امير المؤمنين مى‏داند از آن بر كنار هستى و در نيت خود بر ترك طلب آن صادقى و خود را اهل آن نمى‏دانى، از حكومت و تصدى امر و جهاد و نماز مدينه معزول است‏

 

پ‏و امير المؤمنين منصب او را به محمد بن فضل واگذارد و به او فرمان داد: تو را گرامى دارد و احترام كند و به دستور تو و نظر تو كار كند با رعايت تقرب به خدا و تقرب به امير المؤمنين.

امير المؤمنين به تو مشتاق است و مى‏خواهد با تو تجديد عهد كند و تو را ببيند و اگر براى ديدار او و اقامت در كنار او تا هر زمانى كه به خواهى شادى، خودت و هر كه را بخواهى از خاندان و وابستگان و خدمتكاران و اطرافيانت با مهلت و آرامش حركت مى‏كنيد، هر وقت بخواهيد بار ميزنيد و هر وقت بخواهيد بار به زمين مى‏گذاريد و هر طور بخواهيد راه طى مى‏كنيد و اگر دوست داريد يحيى بن هرثمه وابسته امير المؤمنين هم با قشونى كه دارد در خدمت شما باشند و با شما هم سفرى كنند و بدرقه شما باشند و هر جا بار زنيد، بار زنند و هر طور راه برويد، راه بروند و در فرمان شما باشند تا به حضور امير المؤمنين برسيد. زيرا هيچ كدام از برادرانش و فرزندانش و خاندانش منزلتى پرمهرتر و مقام خانوادگى ارجمندترى نزد او از تو ندارد و او نسبت به آنان شما را از همه بيشتر منظور دارد و به شما مهربان‏تر و خوش رفتارتر و آسوده خاطرتر است از همه آنها ان شاء الله تعالى و السلام عليك و رحمة الله و بركاته، نگارش ابراهيم بن عباس و صلّى الله على محمد و آله و سلم.پ 8- از يعقوب بن ياسر كه گفت: متوكل هميشه مى‏گفت:

واى بر شما، كار ابن الرضا مرا درمانده و بيچاره كرد، از مَى‏خوارى با من رو گردان است و از همنشينى من گريزان است و به من هيچ فرصتى در اين كارها نداده، به او گفتند: اگر از خود او مقصودت را به دست نمى‏آورى، اين برادرش موسى است كه غرق بازى و قرين‏

 

پ‏ملاهى است، مى‏خورد و مى‏نوشد و عشق مى‏ورزد، گفت:

بفرستيد و او را بياوريد تا او را در برابر مردم به جاى ابن الرضا نمايش دهم. به او نوشت و او را با احترام تمام به سامره آورد و همه رجال بنى هاشم و افسران و مردم به استقبال او رفتند و با او شرط شده بود كه چون به سامره آيد، زمينهائى به او واگذارد و خانه‏اى در آن برايش بسازد و مى فروشان و كنيزان رامشگر را نزد او گرد آورد و با وصله و احسان كند و دستگاهى براى او فراهم سازد كه متوكل خودش در آنجا به ديدار او رود.

چون موسى به سامره رسيد، ابو الحسن (ع) در سر جسر وصيف كه واردين را استقبال مى‏كردند به استقبال او رفت و او را ديدار كرد و بر او سلام داد و حق او را ادا كرد و سپس به او گفت:

اين مرد تو را خواسته تا آبرويت را بريزد و تو را زبون كند، مبادا نزد او اعتراف كنى كه هرگز نبيذ (شراب خرما) چشيدى.

موسى در پاسخ حضرت گفت: اگر براى اين كار مرا خواسته چاره‏اى ندارم؟ فرمود: قدر خود را مكاه و گرد اين كار مگرد، زيرا مى‏خواهد تو را بى‏آبرو كند، موسى از سخن امام سر بر تافت و آن حضرت به او اصرار كرد و چون ديد نمى‏پذيرد، فرمود: هلا تو با متوكل در چنين مجلسى هرگز گرد هم نيائيد و سه سال موسى در سامره ماند، هر روز بامداد به دربار متوكل مى‏رفت و به او مى گفتند: امروز كار دارد، برو، روز ديگر مى‏آمد، مى‏گفتند: امروز مست است، فردا بامداد بيا، چون بامداد فردا مى‏رفت مى‏گفتند:

امروز دوا خورده است و سه سال به همين منوال گذرانيد تا متوكل كشته شد و او را با وى انجمنى فراهم نشد.پ 9- زيد بن على بن حسين بن زيد گويد: من بيمار شدم‏

 

و پزشكى شبانه به بالينم آمد و دوائى براى من نسخه كرد، در همان شب كه تا چند روز بخورم و براى من ممكن نشد، هنوز آن پزشك از در خانه بيرون نرفته بود كه نصر (خادم امام دهم) يك شيشه از همان دواء را براى من آورد و به من گفت: ابو الحسن (ع) به تو سلام مى‏رساند و مى‏فرمايد: از اين دوا تا چندين روز بخور، من آن را گرفتم و نوشيدم و خوب شدم. محمد بن على (راوى حديث) گويد كه: زيد بن على به من گفت: منكران امام از پذيرفتن اين حديث سر باز زنند، كجايند غُلات در زمينه اين گونه حديث؟

 [امام حسن عسكرى (ع)]

باب ولادت ابى محمد- حسن بن على (ع)

پ‏امام حسن عسكرى (ع) در ماه رمضان (و در نسخه ديگرى است كه در ماه ربيع الآخر) سال 232 متولد شده و روز جمعه هشتم ماه ربيع الاول سال 260 كه 28 سال داشته، وفات كرده است و در خانه همان خانه‏اى كه در سر من رأى پدرش در آن به خاك رفته بود دفن شده و مادرش ام ولدى است كه به او حديث مى‏گفتند (و گفته شد: سوسن).پ- 1- حسين بن محمد اشعرى و محمد بن يحيى و ديگران گفته‏اند: احمد بن عبيد الله بن خاقان بر املاك و خراج قم گماشته بود، روزى در مجلس وى سخن از علويان و مذاهب آنها به ميان آمد، او مردى بود سخت دشمن خاندان پيغمبر، و با اين حال گفت:

 

پ‏من در سر من رأى مردى از علويان را چون حسن بن على بن محمد ابن الرضا نديدم و نشناختم از روش و آرامش و پارسائى و بزرگوارى و ارجمندى او در نزد خاندانش و همه بنى هاشم و مقدّم شمردن او بر پير مردان و بزرگان خود و هم بر افسران و وزيران و عموم مردم، من يك روز بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روزى بود كه براى پذيرفتن مردم مى‏نشست، به ناگاه دربانان او آمدند و گفتند ابو محمد ابن الرضا بر در خانه است با آواز بلند فرياد كرد به او اجازه ورود بدهيد.

من از آنها در شگفت شدم كه دليرى كردند و مردى را در نزد پدرم با كنيه نام بردند، با اين كه در نزد او تنها خليفه يا وليّ عهد يا كسى كه از طرف خليفه دستور بود به كنيه نام برده مى‏شد، مردى گندمگون خوش اندام، زيبا رو، خوش پيكر و تازه جوان در آمد و جلال و هيبتى داشت، تا نگاه پدرم به او افتاد برخاست و چند گامى جلو او رفت و من نديده بودم كه با كسى از بنى هاشم و افسران، چنين كند و چون به او نزديك شد، او را در آغوش گرفت و روى و سينه‏اش را بوسيد و دستش را گرفت و او را بر مسند خود نشانيد و پهلوى او نشست و رو به او كرد و با سخن پرداخت و خود را قربان او مى‏كرد و من از رفتار پدرم با او شگفت بودم كه دربان آمد و گفت: موفق (برادرِ معتمد، خليفه و رئيس ستاد او) آمده و شيوه موفق اين بود كه چون نزد پدرم آمد، دربانان و افسران مخصوص، پيشتر مى‏آمدند و از مجلس پدرم تا در خانه صف مى‏بستند تا او مى‏آمد و مى‏رفت و پدرم پيوسته رو به ابى محمد داشت، با او گفتگو مى‏كرد تا نگاهش به غلامان مخصوص موفق افتاد، آن گاه به او گفت: خدا مرا قربانت كند اكنون، هر گاه ميل‏

 

پ‏داشته باشيد، و به غلامان خود گفت: او را از پشت دو صف ببريد كه اين (يعنى موفق) او را نبيند. برخاست و پدرم هم برخاست، او را در آغوش گرفت و او رفت، من به دربانان و غلامان پدرم گفتم:

واى بر شما، اين چه كسى بود كه نزد پدرم او را با كنيه نام برديد و او هم به او چنين رفتار كرد؟

در پاسخ گفتند: اين يك علوى است كه او را حسين بن على گويند و به ابن الرضا معروف است و شگفت من بر افزود و هميشه آن روز را گرفته و انديشناك بودم در كار او و كار پدرم و آنچه در باره او ديده بودم تا شب رسيد، شيوه پدرم اين بود كه نماز عشاء را مى‏خواند و مى‏نشست به انتظار مشورت‏هاى مورد نياز شب و آنچه بايد به خليفه گزارش دهد.

چون نمازش را خواند و نشست، من آمدم بر او سلام كردم و برابرش نشستم و كسى نزد او نبود، به من گفت: احمد، كارى دارى؟ گفتم: آرى پدر جان، اگر اجازه مى‏دهى از آن بپرسم، گفت: من به تو اجازه دادم فرزند جانم، هر چه خواهى بگو.

گفتم: پدر جان اين مردى كه امروز بامداد ديدم، با او آن رفتار پر از اجلال و احترام و تعظيم را كردى و قربان او مى‏رفتى و پدر و مادرت را قربان او مى‏كردى چه كس بود؟

اى پسر جانم، اين امام رافضيان است، اين حسن بن على معروف به ابن الرضا است و ساعتى خاموش شد و سپس گفت: اى پسر جانم، اگر امامت از خلفاء بنى عباس برود، هيچ كس از بنى هاشم جز اين مرد، شايسته و سزاوار آن نيست و اين مرد براى فضل و پارسائى و روش نيك و خوددارى و زهد و عبادت و اخلاق خوب و صلاح خود سزاوار آن است و اگر پدرش را ديده بودى،

 

پ‏مردى بود دريا دل و خردمند و اصيل و راد و با فضل.

من از بيان پدرم، دل تنگ‏تر و انديشناك‏تر شدم و خشمم بر پدرم افزوده شد و بر آنچه از او باز شنيدم و از كردار و گفتارش در باره او فهميدم و پس از اين هدفى نداشتم جز پرسش از اخبار او و كاوش در كار او و از هر كدام از بنى هاشم و افسران و نويسندگان و قضات و فقهاء و مردم ديگر پرسش كردم در نزد همه مردم در نهايت اجلال و اعظام و محل رفيع و قول جميل بود و او را بر همه خاندانش و بر مشايخ مقدم مى‏داشتند و او در نظرم بزرگوار آمد، چون از هيچ دوست و دشمنى در باره او جز از تمجيد و ستايش نشنيدم، و يكى از اشعريين قم كه حاضر مجلس او بود به او گفت:

اى ابا بكر، خبر برادرش جعفر چه بود؟

در پاسخ گفت: جعفر كيست كه از او خبر بپرسند و او را قرين حسن سازند؟ جعفر آشكارا مرتكب فسق مى‏شد و هرزه و لا ابالى و مى خوار بود و كوچكترين مردى بود كه ديدم و بى‏آبروتر در نزد خود از همه كس، سبك بود و خود باخته.

بر خليفه و يارانش هنگام وفات حسن بن على حادثه‏اى رخ داد كه من از آن در شگفت شدم و گمان نداشتم چنين شود براى اين كه چون امام بيمار شد، خليفه نزد پدرم فرستاد كه ابن الرضا بيمار شده و پدرم همان ساعت سوار شد و به دار الخلافه شتافت و شتابانه برگشت و پنج تن از خادمان امير المؤمنين با خود داشت كه همه مورد وثوق بودند و از خواص به شمار مى‏رفتند و نحرير در ميان آنها بود (كه از خواص خادمان خليفه بود) و به آنها دستور داد در خانه حسن بمانند و خبر و حال او را خوب بفهمند و فرستاد نزد چند تن پزشك كه نزد او رفت و آمد كنند و هر بام و شام او را معاينه‏

 

پ‏كنند. و چون دو سه روز گذشت، خبر آوردند كه ناتوان شده و دستور به پزشكان رسيد كه در خانه او بمانند و فرستاد قاضى القضات را احضار كرد و دستور داد ده تن از كسانى كه ميان اصحاب خود در دين و امانت و ورع به آنها وثوق دارد حاضر كند، آنها را حاضر كرد و همه را به خانه حسن فرستاد و دستور داد شبانه روز در آن بمانند و آنجا ماندند تا آن حضرت وفات كرد و شهر سر من رأى يك پارچه شيون و عزاء شد و خليفه فرستاد: خانه او را بازرسى كردند و اتاقها را بازديد نمودند و هر چه در آنها بود مهر كردند و دنبال پسر او گشت و زنانى كه آبستنى را مى‏فهميدند آوردند و كنيزان او را بازرسى كردند و يكى از آنها گفت: در يكى از كنيزان اثر حمل هست، او را در اطاقى زندانى كردند و نحرير خادم را با يارانش و چند تن زن بر او گماشتند.

بعد از آن به تجهيز امام پرداختند، و بازارها را بستند و بنى هاشم و افسران و پدرم به دنبال جنازه او سوار شدند و شهر سر من رأى در آن روز، رستاخيز شد و چون او را آماده كردند، خليفه، ابو عيسى پسر متوكل را فرستاد كه بر او نماز بخواند و چون جنازه را براى نماز به زمين نهادند، ابو عيسى نزديك او رفت و رويش را باز كرد و او را به بنى هاشم از علويان و عباسيان و افسران و دفتر داران و قاضيان و عدول، وانمود كرد و گفت: اين حسن بن على بن محمد بن الرضا است كه به مرگ خدائى در بستر خود مرده است و جمعى از خادمان امير المؤمنين و فلان و فلان از موثقين و قضات و فلان و فلان از پزشكها بر بالين او بودند.

سپس روى آن حضرت را پوشيد و دستور داد او را بردارند و از ميان خانه خودش او را برداشتند و در اطاقى كه پدرش در آن‏

 

پ‏دفن بود به خاك سپردند و چون به خاك سپرده شد، خليفه و مردم در مقام بازرسى از پسر او بر آمدند و در خانه‏ها و اطاقها بسيار گردش و بازرسى شد و از تقسيم ارث او خوددارى شد و آنها هم كه بر آن كنيزى كه احتمال آبستنى داشت گماشته بودند، در كار خود بودند تا روشن شد كه حملى در كار نيست و چون روشن شد كه حملى در كار نيست، ارث او در ميان مادرش و برادرش جعفر تقسيم كردند و مادرش مدعى وصيت شد، و دعوى او نزد قاضى ثابت شد و خليفه بنا بر اين در جستجوى پسر او بود.

پس از اين جعفر نزد پدرم آمد و به او گفت: مقام برادرم را به من بدهيد و من هر سالى بيست هزار اشرفى به شما مى‏دهم، پدرم او را راند و به او بد گفت: و به او گفت: اى احمق، خليفه شمشير كشيده است بر آن كسانى كه معتقدند پدرت و برادرت امامند تا آنها را از اين عقيده برگرداند و براى او ممكن نشده است، اگر تو نزد شيعيان پدر و برادرت امام باشى نيازى به خليفه نداريد كه تو را به مرتبه آنها برساند و نه به غير خليفه و اگر نزد آنها اين مقام را نداشته باشى به وسيله ما آن را در نيابى و پدرم در اين موقع او را زبون شمرد و ناتوان دانست و دستور داد كه او را نزد وى راه ندهند و تا پدرم مُرد، اجازه ورود به او نداد و ما از سامره بيرون آمديم و او بر اين حال بود و هنوز هم خليفه دنبال اثر پسر حسن بن على در جستجو بود. 2- از محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن موسى بن جعفر (ع) كه گفت: ابو محمد به ابى القاسم اسحق بن جعفر زبيرى بيست روز پيش از مرگ، معتز نوشت: در خانه خود بنشين تا هر چه بايد رخ‏

 

دهد و چون بُرَيحه كشته شد به امام (ع) نوشت كه حادثه‏اى رخ داد، اكنون چه مى‏فرمائيد؟ در پاسخ او نوشت: منظور اين حادثه، نبود، حادثه ديگرى است و كار معتز چنان شد كه شد.

و از هم او روايت شده كه آن حضرت به مرد ديگرى نوشت: ابن محمد بن داود به نام عبد الله كشته مى‏شود، اين نوشته 10 روز پيش از كشتن او بود و چون روز دهم شد، كشته شد.پ 3- از محمد بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفر (ع) كه گفت: كار بر ما سخت شد، پدرم به من گفت: ما را نزد اين مرد يعنى ابا محمد (امام عسكرى ع) ببر زيرا از او جود و بخششى به گوش مى‏رسد، گفتم: او را مى‏شناسى؟ گفت: او را نمى‏شناسم و هرگز او را نديدم.

گويد: ما آهنگ آن حضرت كرديم و پدرم در ميان راه به من گفت: چه اندازه نيازمنديم كه پانصد درهم به ما بدهد، دويست درهم براى جامه و دويست درهم براى اداى بدهكارى و صد درهم براى هزينه زندگى، من هم با خود گفتم: كاش سيصد درهم براى من دستور مى‏داد تا با صد درهم الاغى مى‏خريدم و صد درهم را هزينه مى‏كردم و صد درهم هم براى جامه مصرف مى‏كردم و به كوهستان مى‏رفتم.

گويد: چون به در خانه رسيديم، غلام آن حضرت نزد ما بيرون شد و گفت: على بن ابراهيم و محمد پسرش وارد شوند و چون نزد او رفتم و بر او سلام داديم، به پدرم گفت: اى على، براى چه تا كنون از ما جدا بودى؟

در پاسخ گفت: اى آقاى من، شرم داشتم كه شما را به اين وضع ديدار كنم و چون از نزد او بيرون آمديم، غلام او آمد و به‏

 

پ‏پدرم كيسه‏اى داد و گفت: اين پانصد درهم است، 200 درهم براى جامه و 200 درهم براى بدهكارى و صد درهم براى هزينه و به من هم كيسه‏اى داد و گفت: اين سيصد درهم است، صد درهم آن را بهاى الاغى بده و صد درهم براى جامه و صد درهم براى هزينه زندگى و به كوهستان هم مرو، به سُوراء برو (سورى: شهرى در اطراف حله و محلى در بغداد) و به سورى رفت و در آن جا زنى گرفت و امروز هزار اشرفى در آمد دارد و با اين حال معتقد به وقف است (يعنى امامت به موسى كاظم ختم شده و آن حضرت: امام غائب قائم است).

محمد بن ابراهيم گويد: من به او گفتم: واى بر تو، دليلى روشنتر از اين مى‏خواهى؟ در پاسخ من گفت: اين امرى است كه ما بدان عادت كرديم و بر آن رفتيم (يعنى مسلك خانوادگى ما است).پ 4- احمد بن حارث قزوينى گفت: من با پدرم در سر من رأى بودم و پدرم در سر طويله ابى محمد (ع) بيطارى مى‏كرد مستعين (عباسى) يك استرى داشت كه در بزرگى و زيبائى مانندش ديده نشده بود و از سوارى دادن و دهنه و زين سر مى‏تافت و همه رام‏كننده‏ها گرد او فراهم شده بودند و براى آنها چاره‏اى در سوار شدن آن استر دست نداده بود.

گويد: يكى از همنشينان او گفت: يا امير المؤمنين، نمى‏فرستى نزد حسن بن الرضا (ع) تا بيايد و او را وادارى سوار آن شود يا سوار مى‏شود و رامش مى‏كند و يا اين استر او را مى‏كشد و از او راحت مى‏شوى، گويد: فرستاد نزد ابى محمد (ع) و او را خواست و پدرم هم با آن حضرت رفت، پدرم گفت: چون امام (ع) وارد خانه شد، من با او بودم، نگاهى بدان استر كرد كه صحن خانه ايستاده‏

 

پ‏بود و به سوى او رفت و دست بر كفل آن استر نهاد.

گويد: من بدان استر نگاه كردم، ديدم عرق كرد تا عرق از او سرازير شد و سپس نزد مستعين رفت و سلام كرد و او هم به وى خوش آمد گفت و او را نزديك خود نشانيد و به او گفت: اى ابا محمد، اين استر را دهنه بزن، امام (ع) به پدرم گفت: اى غلام برو او را دهنه بزن، مستعين به آن حضرت گفت: خودت او را دهنه بزن، امام روپوش خود را بر زمين نهاد و برخاست و او را دهنه زد و برگشت سر جاى خود نشست و مستعين گفت: اى ابا محمد، او را زين كن و آن حضرت به پدرم گفت: اى غلام برو او را زين كن، مستعين گفت: خودت آن را زين كن، دوباره برخاست و او را زين كرد و برگشت، مستعين گفت: به خود مى‏بينى كه بر آن سوار شوى؟ فرمود: آرى.

آن حضرت بر آن سوار شد و هيچ سركشى نكرد و او را در ميان حياط خانه دوانيد و آن را بروش تند و هموار واداشت و بهترين راه را رفت و سپس برگشت و پياده شد، مستعين به آن حضرت گفت: اى ابا محمد، آن را چگونه ديدى؟ فرمود: يا امير المؤمنين مانند آن استر در زيبائى و فربهى نديده‏ام و مانند آن جز براى امير المؤمنين نشايد، گويد: در پاسخ امام، گفت: اى ابا محمد، امير المؤمنين آن را به تو بخشيد و آن حضرت به پدرم فرمود: اى غلام آن را بگير، و پدرم آن را گرفت و برد.پ 5- از ابى هاشم جعفرى كه گفت: به ابى محمد (امام عسكرى ع) از نيازمندى شكايت كردم، با تازيانه خود زمين را خاريد، گويد: و به گمانم دستمالى روى آن انداخت و پانصد اشرفى‏

 

برآورد و گفت: اى ابا هاشم، آن را برگير و ما را معذور دار.پ 6- از ابى على مطهّر كه در سال قادسيه (يعنى سالى كه مردم از ترس تشنگى از سفر حج برگشتند) به آن حضرت نوشت و اعلام كرد كه مردم از ترس تشنگى برگشته‏اند و او هم از تشنگى بيم دارد، آن حضرت در پاسخ وى نوشت: شما برويد و باكى بر شما نيست ان شاء الله و به سلامتى رفتند وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.پ 7- از على بن حسن بن فضل يمانى كه گفت: به جعفرى از آل جعفر، خلق بسيارى حمله كرد كه تاب مقاومت در برابر آنها نداشت و به ابى محمد نوشت و شكايت كرد از اين موضوع و در پاسخش نوشت: از آنها دفاع مى‏شود نسبت به شما ان شاء الله تعالى و جعفرى با ياران اندكى بدان‏ها حمله كرد و آن مردمى كه از بيست هزار تن بيشتر بودند، به دست او تباه شدند با آنكه ياران او از هزار كمتر بودند.پ 8- از محمد بن اسماعيل علوى كه گفت: ابو محمد نزد على بن نارمش، زندانى شد كه ناصبى‏ترين مردم بود و سختگيرترين آنان بود نسبت به آل ابى طالب و به او سفارش شد كه با آن حضرت چنين كن و چنين كن (يعنى او را شكنجه بده) يك روز بيشتر امام نزد او نماند كه در برابر او، چهره بر خاك سائيد و از احترام و تعظيم او، به روى آن حضرت ديده نمى‏انداخت و در برابرش سر به زير بود، حضرت از نزد او بيرون شد و او از همه مردم بيناتر به مذهب شيعه شده بود و در باره امام ستايشگرتر شده بود.پ 9- سفيان بن محمد ضبعى گويد: نامه به ابى محمد امام عسكرى (ع) نوشتم و از آن حضرت از تفسير وليجه پرسيدم كه‏

 

خدا مى‏فرمايد (15 سوره توبه): «و نگرفتند در برابر خدا و نه رسولش و نه مؤمنان پشتيبانى» و در دل خود گفتم: ولى در نامه نوشته بودم كه مقصود از مؤمنين در اينجا كيانند؟ جواب برگشت كه: مقصود از وليجه: كسى است كه او را در برابر امام بر حق علم مى‏كنند و پيشوا مى‏سازند و با خود گفتى كه مؤمنين كدامند در اينجا؟ مؤمنين همان امامان بر حق هستند كه از طرف خدا به مردم سند امان مى‏دهند و خدا امان آنها را امضاء مى‏كند.پ 10- از ابو هاشم جعفرى گويد: به ابى محمد (ع) شكايت كردم از تنگى زندان و فشار كند و زنجير، به من پاسخ نوشت كه:

تو امروز نماز ظهرت را در منزلت مى‏خوانى، و هنگام ظهر مرا در آوردند و نماز را در منزل خود خواندم چنانچه امام (ع) فرمود، من در تنگى معيشت بودم و مى‏خواستم در نامه خود چند اشرفى از آن حضرت بخواهم شرمم آمد ولى چون به منزلم رسيدم صد اشرفى براى من فرستاد و نوشت: چون نيازى دارى شرم مدار و ملاحظه مكن و آن را بخواه كه دل خواه خود را بينى ان شاء الله.پ 11- از ابو حمزه نصير خادم گفت: بارها شنيدم كه ابى محمد امام عسكرى (ع) با غلامان خود به زبان آنها سخن مى‏گفت، با تركها تركى و با روميها رومى و با صقلبيها به زبان آنها، من تعجب كردم و گفتم: امام در مدينه متولد شده و تا پس از فوت ابو الحسن (امام نقى ع) به كسى عيان نشده و أحدى او را نديده و چگونه همه زبانها را مى‏داند؟ من با خود چنين مى‏گفتم، آن حضرت به من رو كرد و فرمود: خدا تبارك و تعالى حجت خود را از همه خلق ديگرش از هر جهت ممتاز مى‏كند و به او علم هر زبانى‏

 

و علم نَسَبها و مرگها و حوادث آينده را مى‏دهد و اگر چنين نباشد، ميان حجت و امام با رعيت و مأموم فرقى نيست.پ 12- از اقرع، گويد: نوشتم به ابى محمد (امام عسكرى ع) و از او پرسيدم امام (ع) محتلم مى‏شود؟ و چون نامه تمام شد با خود گفتم: احتلام يك كار شيطانى است و محققاً خدا دوستان خود را از آن در پناه گرفته، در پاسخ به من رسيد كه: حال امامان در خواب چون حال آنها است در بيدارى، خواب چيزى از وضع آنها را ديگر گون نكند و محققاً خدا دوستان خود را از دستبُرد شيطان پناه داده چنانچه با خود گفتى.پ 13- حسن بن ظريف گويد: در سينه من خطور كرد كه دو مسأله را بنويسم به امام ابى محمد (ع) و از او بپرسم، و نوشتم و از آن حضرت پرسيدم كه: چون امام قائم ظهور كند به چه حكم مى‏كند و مجلس قضاوتش در ميان مردم كجا است، و مى‏خواستم از آن حضرت بپرسم در باره داروئى براى تب نوبه 2 روز نه يك روز، و از پرسش راجع به تب غفلت كردم.

در پاسخ نامه رسيد كه چون امام قائم قيام كند ميان مردم به علم خود قضاوت كند مانند قضاوت داود (ع) و گواه نطلبد و تو مى خواستى از علاج تب ربع بپرسى و فراموش كردى، در يك ورقه‏اى بنويس و به تبدار بياويز كه به اذن خدا بهبودى يابد ان شاء الله «يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلى‏ إِبْراهِيمَ»، پس آنچه را ابو محمد گفته بود به تبدار آويختم و خوب شد.پ 14- از اسماعيل بن محمد ... گفت: نشستم سر راه ابى محمد

 

 (امام عسكرى ع)، چون بر من گذر مى‏كرد به او از نيازمندى خود شكايت كردم و سوگند ياد كردم كه يك درهم و بيشتر ندارم و چاشت و شام ندارم، گفت: تو به خدا سوگندِ دروغ مى‏خورى، با اينكه صد اشرفى گنج كرده‏اى و زير خاك نمودى، و اين گفتار من براى ندادن عطا نيست، اى غلام آنچه با خود دارى به او بده، غلام او صد دينار به من داد، سپس به من رو كرد و فرمود: تو در وقتى كه نيازى به آنها دارى از آنها محروم خواهى ماند، مقصودش آن اشرفيهاى زير خاك من بود، و درست هم فرمود و همچنان شد كه فرمود، من 200 دينار زير خاك كردم و گفتم پشتوانه و پس انداز باشد براى ما، و براى هزينه بيچاره شدم و همه درهاى روزى به روى من بسته شد و روى آنها را گشودم، و بناگاه معلوم شد كه پسرم جاى آنها را دانسته و آنها را يك جا برداشته و گريخته و به يك پولِ آن دستم نرسيد.پ 15- على بن زيد ... گفت: من اسبى داشتم و بدان مى نازيدم و در هر جا از او سخن مى‏گفتم، يك روز خدمت ابى محمد (امام حسن عسكرى ع) رسيدم، به من فرمود: اسبت چه شد؟

گفتم: آن را دارم و هم اكنون بر در خانه شما است و از آن پياده شدم، فرمود: تا شب نرسيده اگر خريدارى پيدا كردى آن را عوض كن و تأخير مكن، كسى بر ما وارد شد و رشته سخن را بريديم و من انديشناك برخاستم و به خانه‏ام رفتم و به برادرم گزارش دادم.

در پاسخ گفت: من نمى‏دانم در اين باره چه بگويم، و از آن دريغم آمد و از فروشش به مردم رشك بردم، و چون شب كرديم نوكرى كه آن اسب را تيمار مى‏كرد آمد و گفت: اى آقاى من‏

 

اسبت مُرد، مرا غم گرفت و دانستم كه امام از گفتار خود اين را در نظر داشت.

گويد: پس از آن خدمت ابى محمد (ع) رسيدم پس از چند روز، و با خود مى‏گفتم: كاش به جاى آن اسبى مى‏داد، زيرا از گفتار او غمنده شدم، و چون نشستم، فرمود: آرى يك چهار پا به جاى آن به تو مى‏دهم، اى غلام آن يابوى كميت مرا به او بده، آن از اسب تو بهتر است و پشت هموارترى دارد و عمر درازترى.پ 16- احمد بن محمد گفت: چون مهتدى (محمد بن واثق بن معتصم كه در سال 255 با او بيعت شد و دست به كشتار غلامان تُرك زد و در سال آينده به او شوريدند و صالح بن وصيف بزرگترين سرداران مورد اعتماد او را كشتند و سرش را به در خانه مهتدى آويختند براى خوار كردن و سبك كردن او، و او نديده گرفت و پس از آن وى را به بدتر وضعى كشتند) دست به كشتار وابسته‏هاى خود زد، من به امام ابى محمد (ع) نوشتم: اى آقاى من حمد خدا را كه او را از ما به خود باز داشت، زيرا به من خبر رسيده كه تو را تهديد مى‏كرد و مى‏گفت: من آنها را از روى زمين مى رانم. در پاسخ من نگاشت: آن تهديد عمرش را كوتاه‏تر كرد، از امروز پنج روز به شمار و او روز ششم پس از خوارى و زبونى كه بر او گذرد كشته شود و چنان شد كه امام فرمود.پ 17- محمد بن حسن بن شمون گويد: به ابى محمد (امام عسكرى ع) نوشتم و در خواست كردم از او كه براى درد چشمم به درگاه خدا دعا كند، يك چشمم رفته بود و چشم ديگرم در آستانه‏

 

از ميان رفتن بود، در پاسخ نوشت: خدا چشمت را برايت نگهدارد، آن چشم درستم خوب شد و در آخر نامه نوشته بود: خدا به تو أجر دهد و ثواب نيك، از اين جمله غمنده شدم و ندانستم كه كسى از خاندانم مُرده باشد، و چون چند روز گذشت خبر مرگ پسرم طيب به من رسيد و دانستم كه سر سلامتى براى او بوده است.پ 18- عمر بن مسلم گويد: مردى از اهل مصر به نام سيف بن ليث نزد ما به سُرَّمن‏رأى آمد، براى تظلُّم به مهتدى در باره يك مزرعه‏اى كه شفيع خادم از او به زور گرفته بود و او را از آن بيرون كرده بود و ما به او گفتيم كه نامه‏اى به ابى محمد (امام عسكرى ع) بنويسد و از آن حضرت خواستار هموار شدن كار خود را شود.

امام (ع) در پاسخ او نوشت: بر تو باكى نيست، مزرعه تو به تو برگردد، پيش خليفه مرو، برو نزد آن گماشته بر مزرعه و او را از سلطان أعظم بترسان از خداى پرورنده جهانيان، آن گماشته را ديدار كرد كه مزرعه بدو سپرده شده بود، او گفت: هنگامى كه تو از مصر بيرون شدى به من نوشت كه تو را جستجو كنم و مزرعه را به تو برگردانم، و آن مزرعه را به حكم قاضى ابو الشوارب يعنى در حضور او با گواهى گواهان به او برگردانيد و نيازى نشد كه نزد مهتدى برود و مزرعه به خود او برگشت و در دست او بود و پس از آن خبرى از او نشد.

گويد: همين سيف بن ليث براى من باز گفت كه: من يك پسر بيمارى از خود در مصر به جا گزاردم، وقتى بيرون آمدم و پسر بزرگترى از او كه وصى و قيم من بود بر خانواده و بر مزرعه من و نوشتم به ابى محمد (ع) و از خواستم كه براى پسر بيمارم دعا كند، به من نوشت كه پسر بيمارت خود خوب شده و آن پسر بزرگ‏

 

مرده است كه وصى و قيّم تو بود، خدا را حمد كن و بى‏تابى مكن تا أجرِ تو بر باد رود و دنبال آن به من خبر رسيد كه پسرم از بيمارى خود بهبودى يافته و آن پسر بزرگ من مرده است، در همان روزى كه جواب ابى محمد (ع) به من رسيده بود.پ 19- يحيى بن قشيرى از اهالى دهى به نام قير گفت: ابى محمد (امام عسكرى ع) وكيلى داشت كه در يك خانه اطاقى گرفته بود كه در آن به سر برد، با او خدمتكار سفيد پوستى بود، وكيل طمع در آن خادم كرد و او نپذيرفت جز با صرف نوشابه خرما و براى او فراهم كرد و نزد او آورد و ميان او و امام (ع) سه در بسته بود، و گويد: خود وكيل برايم باز گفت كه: من بيدار و متوجه بودم كه ناگاه درها گشوده شد تا خود امام آمد و بر در اطاق ايستاد و فرمود: اى حاضران، از خدا بپرهيزيد و از خدا بترسيد و چون صبح شد دستور داد آن خدمتكار را فروختند و مرا از خانه بيرون كردند.پ 20- محمد بن ربيع شائى (سائى- تصحيح مجلسى ره) گفت: من با يك مردى از ثنويها (دو خدائى) در اهواز مناظره كردم و سپس به سر من رأى آمدم و از گفته‏هاى او چيزى به دلم چسبيده بود و من بر در خانه احمد بن الخضيب نشسته بودم كه أبو محمد (امام عسكرى ع) از دار الخلافه در روز موكب خلافتى (سان ديدن) بيرون آمد، به من نگاهى كرد و با انگشت سبابه خود به من اشاره كرد كه يگانه است، يگانه است، تنها است و من افتادم و از هوش رفتم.پ 21- از ابى هاشم جعفرى كه گفت: روزى خدمت ابو

 

محمد (امام عسكرى ع) رسيدم و مى‏خواستم از آن حضرت بپرسم از چيزى كه با آن انگشترى بسازم براى تبرك، چون نشستم فراموش كردم كه براى چه پرسشى آمدم، تا چون وداع كردم و برخاستم، انگشترى به سوى من پرانيد و فرمود: تو نقره مى‏خواستى و ما انگشترى ساخته داديم، نگين و دستمزد ساخت هم سود تو شد، اى ابا هاشم، بر تو گوارا باد، من گفتم: اى آقايم گواهى مى‏دهم كه تو به راستى ولىّ خدا هستى و آن امامى هستى كه من خدا را بفرمان برى او مى‏پرستم، فرمود: اى ابا هاشم، خدا تو را بيامرزد.پ 22- محمد بن قاسم، ابو العيناء هاشمى آزاد كرده عبد الصمد بن على گفت: من بارها خدمت امام ابى محمد (ع) مى‏رسيدم و تشنه مى‏شدم نزد آن حضرت و براى احترام او، از خواستن آب خود دارى مى‏كردم، خود آن حضرت مى‏فرمود: اى غلام، به او آب بده و بسا كه در دل مى‏گرفتم كه مرخص شوم و در آن انديشه مى‏كردم و امام (ع) مى‏فرمود: اى غلام، مركب او را بياور.پ 23- از على بن عبد الغفار كه گفت: عباسيها و صالح بن على و ديگرانى كه روى از آستانه امام بر تافته بودند، نزد صالح بن وصيف رفتند وقتى كه ابا محمد (امام عسكرى ع) را در زندان انداخته بود، صالح در برابر آنها گفت: من چه كنم، دو مرد از بدترين كسانى كه در اختيار داشتم به او گماشتم و هر دو بينهايت خدا پرست و نمازگزار و روزه دار شده‏اند، من از آنها بازجوئى كردم كه در او چه چيزى هست؟ هر دو گفتند: چه مى‏گوئى در باره مردى كه روز را روزه است و شب را همه در عبادت است، نه سخنى مى‏گويد و نه به چيزى توجه دارد و چون ما به او نگاه‏

 

كنيم، بدن ما به لرزه آيد و چنان ترسى در دل ما افتاد كه خود را از دست مى‏دهيم و چون واردين از صالح بن وصيف اين گزارش را شنيدند، نوميد برگشتند.پ 24- يكى از پزشكان نصرانى قشون كه رگ مى‏زد گفت كه: يك روز ابو محمد (امام عسكرى ع) هنگام نماز ظهر مرا خواست و گفت: اين رگ را بزن و رگى به من نمود كه از رگ‏هاى معمولى فصد نبود، با خود گفتم: چيزى از اين شگفت آورتر نديده‏ام، هنگام ظهر به من دستور رگ زدن مى‏دهد و اين وقت از نظر پزشكى موقع رگ زدن نيست و دوم اين كه رگى را به من نشان مى‏دهد كه آن را نمى‏فهمم، سپس به من فرمود: در خانه باش و انتظار بكش و چون شب شد، مرا خواست و فرمود: خون را باز كن، باز كردم و سپس فرمود: آن را ببند، بستم و باز هم فرمود:

در همين خانه باش و نيمه شب باز مرا خواست و فرمود: خون را باز كن، باز من پيش از بار نخست در شگفت شدم و نخواستم از آن حضرت چيزى بپرسم، خون را باز كردم و اين بار، خون سپيدى چون نمك بيرون آمد.

گويد: سپس به من فرمود: خون را بند كن، بند كردم و باز فرمود: در خانه باش و چون بامداد شد، به ناظر خرج خود، فرمود تا سه اشرفى به من داد، من آنها را گرفتم و نزد بختيشوع نصرانى رفتم و داستان را براى او گفتم.

گويد: گفت: من آنچه تو مى‏گوئى نمى‏فهمم و آن را در هيچ كجاى طب نمى‏دانم و در هيچ كتابى نخوانده‏ام و در اين زمانه‏

 

پ‏از فلان مرد فارسى داناترى به كتب نصرانيت نمى‏شناسم، برو نزد او، گفت: من يك قايقى كرايه كردم براى بصره و به اهواز آمدم و از آنجا به شيراز نزد آن يار خودم و اين موضوع را به او گزارش دادم، گفت كه: او به من گفت: چند روزى به من مهلت بده، او را چند روز مهلت دادم و نزد او آمدم و پاسخ خواستم، در پاسخ من گفت: اين وضعى كه تو از اين مرد گزارش مى‏دهى كارى است كه حضرت مسيح در عمر خود يك بار كرده است.پ 25- محمد بن حجر به ابى محمد (امام عسكرى ع) نوشت و از عبد العزيز بن دلف و يزيد بن عبد الله شكايت كرد، در پاسخ نوشت كه: امّا عبد العزيز نسبت به تو از او دفاع مى‏شود، و امّا يزيد به راستى براى تو و او در برابر خدا مقامى خواهد بود، پس عبد العزيز مُرد و يزيد محمد بن حجر را كشت.پ 26- يكى از اصحاب ما گفته است كه ابو محمد (امام عسكرى ع) را به نحرير (خادم پرستار باغ وحش و سگ‏چران خليفه) واگذار كردند و او به آن حضرت تنگ مى‏گرفت و او را آزار مى‏كرد و زن نحرير به او گفت: واى بر تو از خدا بپرهيز، نمى دانى در خانه تو كيست؟ و صلاح و مقام آن حضرت را به او گوشزد كرد و گفت: من مى‏ترسم بر تو از طرف او.

در پاسخ زنش گفت: من او را ميان درنده‏ها مى‏اندازم، و سپس همين كار را كرد و ديد آن حضرت در ميان آنها ايستاده نماز مى‏خواند و آن درنده‏ها در گرد او هستند.پ 27- از احمد بن اسحق كه گفت: من خدمت ابى محمد (امام‏

 

پ‏عسكرى ع) رسيده و از او خواهش كردم كه بنويسد تا من به خط او نگاه كنم و آن را بشناسم هر گاه به ما برسد، فرمود: بسيار خوب. سپس فرمود: اى احمد، به راستى خطى كه به تو برسد از نظر قلم درشت و ريز با هم اختلاف يابد، تو ترديد به خود راه مده، سپس دوات خواست و نوشت و قلم را كه در دوات مى‏زد آن را مى‏كشيد تا در دوات (يا براى آنكه مركبش كم بوده يا براى آنكه در كار نبوده- از مجلسى ره). او كه مى‏نوشت من با خود گفتم: اين قلمى كه با آن مى‏نويسد از او بخشش مى‏خواهم و چون از نوشتن، دست كشيد، به من رو كرد و با من گفتگو مى‏كرد و قلم را به خشك كن دوات مى‏ماليد تا يك ساعت و پس از آن فرمود: بيا احمد، اين را بگير.

گفتم: قربانت، گاهى چيزى در نهادم مى‏آيد كه از آن غمنده مى‏شوم، من مى‏خواستم از پدرت چيزى بپرسم، ميسر نشد، فرمود: اى احمد، آن چيست؟ گفتم: اى آقايم، از پدرانت براى ما روايت شده است كه خواب پيغمبران بر پشت است و خواب مؤمنان بر سر دست راست آنها است و خواب منافقان بر سر دست چپ است و خواب شياطين بروى آنها است؟ فرمود: آن چنين است.

گفتم: قربانت، هر چه تلاش مى‏كنم كه بر سر دست راستم بخوابم، برايم ممكن نمى‏شود و خوابم نمى‏برد، ساعتى خاموش شد و سپس فرمود: اى احمد، نزديك من بيا، نزديك او رفتم، فرمود:

دست‏هاى خود را زير جامه‏هايت كن، من دست‏هايم را زير جامه‏هايم كردم، آن حضرت دست خود را از زير جامه‏هايش بر آورد و در زير جامه‏هاى من فرو كرد و دست راستش را به پهلوى چپم كشيد و دست چپش را به پهلوى راستم كشيد تا سه بار، احمد گفت: از

 

پ‏آنگاه كه امام با من اين كار را كرد، ديگر نمى‏توانم بروى پهلوى چپم بخوابم و هيچ روى آن خوابم نمى‏برد.

 [امام زمان (عج)]

باب ولادت حضرت صاحب عليه السلام‏

پ‏حضرت صاحب (ع) در نيمه شعبان سال 255 متولد شده است.پ 1- از احمد بن محمد كه گفت: چون زبيرى كشته شد (گويا از خاندان زبير بوده و داستان وى و كشته شدن او به دست ما نيامده است- از مجلسى ره) اين توقيع از ناحيه امام ابى محمد (امام عسكرى ع) بيرون آمد كه:

اين است سزاى آن كسى كه به خدا افتراء بندد در باره دوستان او، او گمان مى‏كرد مرا مى‏كشد و من فرزندى ندارم، چگونه ديد توانائى خدا را؟ و براى او فرزندى متولد شد كه او را (م ح م د) ناميد در سال 256 (هجرى قمرى).پ 2- محمد و حسن پسران على بن ابراهيم (محمد بن على همدانى از وكلاى ناحيه مقدسه بوده ولى حسن برادرش در رجال نامى ندارد- از مجلسى ره) در سال 279 گفتند كه: محمد بن على بن عبد الرحمن عبدى- از عبد قيس- از ضوء بن على عجلى باز گفت از قول مردى از اهل فارس كه نامش را برد، گفت: من آمدم به سر من رأى و ملازم در خانه امام ابى محمد (ع) شدم و بى‏آنكه اجازه ورود خواهم، مرا خواست و چون نزد او در آمدم و سلام دادم، به من‏

 

پ‏گفت: اى أبا فلان، حالت چطور است؟ و سپس به من فرمود: اى فلانى بنشين، سپس از حال جمعى مردان و زنان خاندان من از من پرسش كرد، سپس فرمود: براى چه به اين جا آمدى؟ در پاسخ گفتم: براى شوق خدمت كارى شما.

گويد: به من فرمود: پس در خانه بمان، من با ديگر خدمتكاران در خانه آن حضرت به سر مى‏بردم و سپس به مقامى رسيدم كه براى آنها از بازار نيازمنديهايشان را خريد مى‏كردم و بى‏اجازه بدان حضرت وارد مى‏شدم هر وقت مردانى در خانه بودند.

يك روز وارد بيرونى آن حضرت شدم كه آماده پذيرائى از مردان بود و آن حضرت در آنجا بود و در اطاق يك حركتى شنيدم، آن حضرت به من فرياد كرد: به جاى خود باش، قدم فرامگزار، من جرات نكردم كه برآيم و نه درآيم و كنيزكى برابر من از اطاق بيرون شد و چيز سر پوشيده‏اى با او بود.

سپس فرياد كرد كه: بيا درون، من به درون اطاق رفتم و آن كنيزك را آواز داد و برگشت و به او فرمود: از آنچه با خود دارى پرده بردار، او سر پوش را بالا زد از روى پسر بچه سپيده و زيبا رخى، و شكم او را باز كرد و بناگاه ديدم يك رشته موى سبز نه سياه از زير گلويش تا نافش كشيده و به من فرمود: اين صاحب الامر شما است، سپس به آن كنيزك فرمود: او را با خود بر، با خود برد و پس از آن ديگر تا ابو محمد وفات كرد او را نديدم.

ضوء بن على گويد: من به آن مرد فارسى گفتم: تو وقتى او را ديدى چند ساله به نظرت آمد؟ گفت: 2 ساله، عبدى گويد: من به ضوء گفتم: تو اكنون او را چند ساله مى‏دانى؟ گفت: 14 ساله و أبو على و أبو عبد الله گفتند: ما اكنون او را 21 ساله مى‏دانيم.

 

پ‏3- از محمد بن محمد عامرى، از ابى سعيد غانم هندى گويد: من در شهر هند، معروف به كشمير داخلى بودم و اصحاب و شاگردانى داشتم كه چهل تن كرسى‏نشينان دست راست پادشاه بودند، همه، چهار كتاب مهم: تورات، انجيل، زبور و صحف ابراهيم را خوانده بودند، ما قاضيان مردم بوديم و فقيه دينى آنان، در حلال و حرام براى مردم فتوى مى‏داديم و همه مردم رو به ما داشتند، از پادشاه و پائين‏تر، در ميان ما رسول خدا (ص) مورد گفتگو شد، گفتم: اين پيغمبرى كه در اين كتب نامبرده شده، وضعش بر ما نهان است و بايد از او بررسى كنيم و دنبال او برويم، همه يك رأى و متفق شدند كه من بيرون شوم و براى آنها جستجو كنم، من با پول بسيارى، بيرون آمدم و 12 ماه راه نورديدم تا به كابُل رسيدم و مردمى ترك سر راه بر من گرفتند و پولهاى مرا بردند و چند زخم سخت برداشتم و به شهر كابُل افتادم و پادشاه آنجا، چون بر كار من مطلع شد، مرا به شهر بلخ فرستاد و حاكم آن، در آن زمان داود بن عباس بن ابى اسود بود، گزارش من به او رسيد و دانست كه من به جستجوى پيغمبر از هند آمدم و فارسى ياد گرفتم و با فقهاء و دانشمندان دينى مباحثه كردم.

داود بن عباس مرا در مجلس خود خواست و فقهاء را گرد آورد و با من بحث كردند و من به آنها اعلام كردم كه از شهر خود در آمدم و دنبال اين پيغمبرى مى‏گردم كه او را در كتب يافتم، گفتند: او كيست و نامش چيست؟ گفتم: محمد نام او است، گفتند:

او پيغمبر ما است كه مى‏جوئى، من از احكام او پرسيدم، پس به من اعلام كردند.

من گفتم به آنها كه: مى‏دانم محمد (ص) پيغمبر ما است ولى‏

 

پ‏اين شخص را نمى‏دانم كه او است يا نه، محل او را به من بنمائيد تا نزد او بروم و از نشانه‏ها و علائمى كه براى او نزد من است باز پرسم، اگر همان سرور من است كه او را مى‏جويم به او ايمان مى‏آورم، گفتند: خودش از دنيا رفته، گفتم: وصى و خليفه او كيست؟

گفتند: ابو بكر، گفتم: نامش را بگوئيد، اين كه كنيه او است؟

گفتند: عبد الله بن عثمان و نسبت او را تا قريش بر شمردند، گفتم: اين مقصود من نيست كه مى‏جويم، آنكه من مى‏جويم، خليفه او، برادر دينى و پسر عمّ نژادى و شوهر دختر و پدر اولاد او است، اين پيغمبر، در روى زمين نژادى ندارد جز از فرزندان اين مردى كه جانشين او است. گويد: همه به من پريدند و گفتند: ايها الامير، اين مرد از شرك بيرون نشده و به كفر گرائيده، اين خونش حلال است، به آنها گفتم: اى مردم، من مردى هستم و به كيشى چسبيده‏ام و از آن جدا نشوم تا درست‏تر از آن را بدانم، من وصف اين مرد را در كتابهائى كه خدا بر پيغمبرانش فرو فرستاده ديده‏ام و همانا از بلاد هند بدر آمده‏ام و از مقامى كه داشتم، دست برداشتم در جستجوى او و چون از وضع پيغمبر شما بازرسى كردم كه شما ياد كرديد. آن پيغمبرى نبود كه در كتب الهيه توصيف شده، از من دست بداريد، حاكم نزد مردى فرستاد به نام حسين بن اشكيب، او را خواست و گفت: تو با اين مرد هندى مناظره كن، حسين به او گفت: أصلحك الله، فقهاء و دانشمندان خدمت شما هستند و آنها داناتر و بيناترند به مناظره. در پاسخش گفت: چنانچه مى‏گويم تو با او مناظره كن و با او تنها باش و به او مهرورزى كن، حسين ابن اشكيب پس از گفتگوى با او گفت: به راستى همان را كه مى‏جوئى همين پيغمبرى‏

 

پ‏است كه اينها برايت وصف كرده‏اند ولى حقيقت در باره جانشين او چنين نيست كه اينان گفته‏اند، اين پيمبر، محمد بن عبد الله بن عبد المطلب است و وصى او هم على بن ابى طالب بن عبد المطلب است و هم او شوهر فاطمه، دختر محمد (ص) است و پدر حسن و حسين دو سبط محمد (ص).

غانم ابو سعيد گويد: گفتم: الله اكبر، همين است كه مى‏جستم و نزد داود بن عباس برگشتم و گفتم: ايها الامير، آنچه را مى‏جستم يافتم و من گواهم كه لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ و گواهم كه محمد (ص) رسول خدا است، گويد: او هم به من نيكى كرد و صله داد و به حسين گفت: از او دلجوئى كن.

گويد: من نزد او مى‏رفتم تا به او انس گرفتم و او هر چه را بدان نيازمند بودم از نماز و روزه و واجبات به من فهمانيد، گويد: به او گفتم: ما در كتب خود مى‏خوانيم كه محمد (ص)، پايان پيغمبران است و پس از او پيغمبرى نيست و كار دين پس از وى با وصى او است و با وارث و جانشين پس از او و سپس به وصى پس از وصى و پيوسته امر خدا در نسل آنها جارى است تا دنيا به سر آيد، وصى وصى محمد كيست؟ گفت: حسن، پس از او حسين، دو پسر محمد (ص) و سپس اوصياء را شمرد تا رسيد به صاحب الزمان (ع) و سپس بدان چه رخ داده بود در باره امام قائم به من اطلاع داد و براى من مقصدى نبود جز جستجوى از ناحيه امام قائم (ع)، ابو سعيد به قم آمد و با اصحاب ما بر جاى نشست تا سال 264 و با آنها رفت تا رسيد به بغداد و يك رفيقى هم از اهل سند كه همكيش او بود با وى همراه بود.

راوى گويد: غانم برايم باز گفت كه: برخى اخلاق رفيق‏

 

پ‏خود را زشت دانستم و او را ترك گفتم و بيرون شدم تا رسيدم به عباسيه (دهى بوده در نهر شاهى) و براى نماز آماده مى‏شدم و ايستاده بودم و در مقصدى كه دنبالش آمدم، انديشه مى‏كردم به ناگاه يك ناشناسى آمد و به من گفت: تو فلانى هستى؟ نام هندى او را برد، گفتم: آرى، او گفت: مولاى خود را پاسخ گو. با او رفتم و پيوسته از راهى به راهى مرا برد تا به خانه و بستانى در آمد و به ناگاه ديدم آن حضرت نشسته و به من فرمود: به زبان هندى كه خوش آمدى اى فلان، فلان و فلان را در چه حالى گذاشتى تا چهل كس همكاران مرا نامبرد و از هر كدام آنها احوال پرسيد.

و سپس آنچه را ما در باره آن گفتگو كرده بوديم به من گزارش داد و اين همه را به زبان هندى سخن گفت، سپس گفت:

خواستى با قُمّيها به حج بروى؟ گفتم: آرى اى آقاى من، فرمود: با آنها به حج مرو امساله را برگرد و سال آينده به حج برو، سپس كيسه پولى كه جلوش بود براى من انداخت و فرمود: اين را هزينه خود ساز و در بغداد نزد فلانى، نام او را برد، مرو و او را از چيزى مطلع مكن، و با ما به بلد برگشت (اين جمله از كلام عامرى است- از مجلسى ره).

سپس پاره گشايش‏ها (يعنى از معنويات مانند ملاقات امام و غيره- از مجلسى ره) براى ما رخ داد (برخى پيكهاى حجاج به ما برخوردند- بعض الفيوج- تصحيح مجلسى ره) و به ما خبر دادند كه ياران ما از عقبه برگشتند و به حج نتوانستند بروند و ابو سعيد به خراسان رفت و در سال آينده به حج رفت و از طرف خراسان براى ما هديه‏اى فرستاد و مدتى در خراسان اقامت كرد و سپس وفات كرد، رحمه الله.

 

پ‏4- از سعد بن عبد الله كه گفت: پس از وفات ابو محمد (امام عسكرى ع) حسن بن نضر و أبا صدِام و جمعى در باره وجوهى كه در دست و كلاء بود گفتگو كردند و در مقام بررسى برآمدند و حسن بن نضر نزد أبا صدِام آمد و گفت: من مى‏خواهم بروم به حج، أبو صدِام به او گفت: امسال را پس انداز. حسن در پاسخ او گفت: من خواب پريشان مى‏بينم و ناچارم از رفتن و به احمد بن يعلى بن حماد وصيت كرد و پولى هم براى ناحيه مقدسه وصيت كرد و سفارش كرد كه آن وجه را ندهد مگر به دست خود در دست امام بگذارد وقتى ظاهر شد.

راوى گويد كه: حسن گفت: چون من به بغداد رسيدم، خانه‏اى اجاره كردم و در آن فرود آمدم و يكى از وكلاء آمد و جامه‏هائى و اشرفيهائى نزد من گذاشت، من گفتم: اينها چيست؟

گفت: همين است كه مى‏بينى و ديگرى هم مانند آنها را آورد و ديگرى هم آورد تا خانه را پر كردند، سپس احمد بن اسحاق آمد و هر چه با خود داشت آورد، من در شگفت شدم و در انديشه افتادم و نامه آن مرد (يعنى صاحب الزمان از راه تقيه، اين تعبير را كرده است- از مجلسى ره) به من رسيد كه:

چون چنين و چنان از روز گذشت هر چه با خود دارى بياور، من هر چه همراه بود بار زدم و كوچ كردم و در راه دزدهاى راهبر عرب بودند و شصت تن بودند، من از آنها گذشتم و خدا مرا سالم داشت از آنها و به سامره رسيدم و منزلى گرفتم و نامه‏اى به من رسيد كه هر چه با خود دارى بياور، من آنها را در سبدهاى سر بسته حمالها جا دادم و چون به آستانه خانه آن حضرت رسيدم، ديدم يك سياهى در آنجا ايستاده، گفت: تو حسن پسر نضرى؟ گفتم:

 

پ‏آرى، گفت: در آى، من به خانه در آمدم و به اطاقى رفتم و سبدهاى حمالها را خالى كردم و ديدم در گوشه خانه نان بسيارى است و به هر حمالى دو گرده داد و آنها رفتند و به ناگاه ديدم در اطاقى پرده‏اى آويخته و فريادى به من رسيد كه: اى حسن بن نضر، خدا را حمد كن بر اين منتى كه بر تو نهاده و ترديد به خود راه مده، شيطان دوست دارد كه تو در شك افتى و دو جامه براى من بيرون داد و فرمود: آنها را بگير كه به زودى نيازمند مى‏شوى، من آنها را گرفتم و بيرون آمدم، سعد گويد: حسن بن نضر برگشت و در ماه رمضان مُرد و در آن دو جامه كفن شد.پ 5- محمد بن ابراهيم بن مهزيار گفت: پس از درگذشت أبى محمد (امام عسكرى ع)، من اندر شك شدم، وجوه بسيارى نزد پدرم فراهم شده بود، آنها را بار كرد و سوار كشتى شد و من هم به بدرقه او رفتم و تب و درد سختى گرفت و به من گفت: اى پسر جانم، مرا برگردان، اين مرگ است كه گريبان مرا گرفته و به من گفت: در باره اين مال از خدا بپرهيز و به من وصيت كرد و مُرد، من با خود گفتم: پدرم به چيز بى‏اساس و نادر است مرا وصيت نمى‏كرد. من اين وجه را به عراق مى‏برم و خانه لب شط كرايه مى‏كنم و به كسى هم خبرى از آن نمى‏دهم و اگر براى من چيزى روشن شد مانند روزگار امام ابى محمد (ع) اين مال را مى‏پردازم و اگر نه با آن عيش و نوش مى‏كنم، به عراق آمدم و خانه‏اى كنار شط گرفتم و چند روزى ماندم به ناگاه يك نامه‏اى با پيكى به من رسيد كه در آن نوشته بود:

اى محمد، با تو اين اندازه وجه است و در ميان، چنين و چنان‏

 

است و همه آنچه با من بود كه خودم هم درست نمى‏دانستم شرح داده بود و آن مال را به آن فرستاده پرداختم و چند روزى ماندم و سَرى به من بلند نشد، غم مرا گرفت تا براى من نامه‏اى آمد كه: ما تو را به مقام پدرت گماشتيم. خدا را سپاسگزار.پ 6- از ابى عبد الله نسائى، گفت: چيزهائى از طرف مرزبانى حارثى رسانيدم كه در ميان آنها يك دست بند طلا بود، همه پذيرفته شد و آن دست بند طلا برگشت به من، و به من دستور دادند آن را بشكنم، شكستم، در ميانش چند مثقال آهن و مس بود يا قلع بود و آنها را در آوردم و طلا را فرستادم و پذيرفته شد.پ 7- از فضل خزار مداينى، آزاد كرده خديجه دختر محمد أبى جعفر (امام جواد ع) گفت كه: مردمى از اهل مدينه از اولاد ابى طالب عقيده به مذهب حق داشتند و حقوق معينى در وقت معين براى آنها مى‏رسيد و چون ابو محمد (امام عسكرى ع) در گذشت، جمعى از آنها از عقيده به فرزند او امام قائم (ع) برگشتند و آن حقوق و مقررى براى همانهائى رسيد كه بر عقيده امامت فرزند او بر جا مانده بودند و از ديگران قطع شد و نامى در نامبردگان ندارند وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.پ 8- على بن محمد، گويد: مردى از اهل سواد مالى به ناحيه داد و بر او برگشت و به او گفته شد: حق عموزادگان خود را كه چهار صد درهم است از آن بدر كن، مزرعه از عموزادگان آن مرد در دست او بوده و در آن شركتى داشته و حق آنها را نگهداشته و ما حساب كرديم و معلوم شد آنچه از اين مال از آن عموزاده‏هايش‏

 

بود، همان چهار صد درهم است و آن را جدا كرد و باقى را فرستاد و قبول شد.پ 9- قاسم بن علاء گويد: براى من چند تا پسر متولد شد، من مى‏نوشتم و براى آنها خواهش دعا مى‏كردم و در باره آنها چيزى به من نوشته نمى‏شد، همه آنها مردند و چون پسرم حسن متولد شد، نامه نوشتم و خواهش دعا كردم به من جواب داده شد كه: مى‏ماند و الحمد لله.پ 10- از أبى عبد اللَّه بن صالح گفت: (بودم) كه سالى از سالها به بغداد رفتم و اجازه خروج خواستم، به من اجازه داده نشد و 22 روز ماندم تا كاروان به نهروان رفت و براى روز چهارشنبه به من اجازه خروج داده شد و گفته شد، در آن روز بيرون برو، من بيرون شدم ولى از رسيدن به كاروان نوميد بودم و چون به نهروان رسيدم، ديدم كاروان در آنجا مانده است و بيش از اين نشد كه من شترانم را قدرى علوفه دادم كه كاروان كوچيد و من هم كوچيدم و براى من دعاى سلامت كرده بود و بدى نديدم و الحمد لله.پ 11- محمد بن يوسف شاشى گويد: در مقعد من زخمى پيدا شد و آن را به پزشكان نشان دادم و پولى خرج كردم و گفتند: ما داروئى براى درمان آن نمى‏شناسيم و نامه‏اى نوشتم و خواهش دعا كردم و به من پاسخ آمد: كه خدا جامه سلامتى در برت كند و تو را با ما در دنيا و آخرت همراه سازد، گويد: جمعه بر من نگذشت كه خوب شدم و مانند كف دستم شد و يك پزشكى از هم مذهبان خود را خواستم و به او نشان دادم و گفت: ما براى اين درد دوائى‏

 

نمى‏شناسيم.پ 12- على بن حسين يمانى گويد: من در بغداد بودم و يك كاروانى از يمنى‏ها آماده بيرون رفتن شدند و من خواستم با آنها بروم و نوشتم و در خواست اذن كردم براى رفتن و جواب رسيد با آنها مرو كه در رفتن با آنها براى تو خوبى نيست، در كوفه بمان.

گويد: ماندم و كاروان رفت و تيره حنظله بر آنها تاختند و آنها را بر انداختند و نوشتم و اجازه خواستم سوار كشتى شوم، به من اجازه ندادند و از حال كشتيهائى پرسيدم كه در آن سال به دريا رفته بودند، معلوم شد هيچ كدام سالم نماندند و يك دسته از مردم هند كه به آنها بوارح مى‏گفتند، بر آنها تاخته بودند و همه را برده و چپو كرده بودند.

گويد: من به زيارت وى به سامره رفتم و هنگام غروب به در خانه آمدم و با كسى سخن نگفتم و خود را به كسى معرفى نكردم، پس از انجام زيارت در مسجد نماز مى‏خواندم كه خادمى آمد و گفت به من: برخيز، گفتم: اكنون براى كجا؟ به من گفت: برويم منزل، گفتم: من كيستم؟ شايد تو به دنبال ديگرى فرستاده شدى، گفت: نه، من فرستاده نشدم جز به دنبال تو، تو على بن الحسين فرستاده جعفر بن ابراهيم هستى مرا برد تا وارد منزل حسين بن احمد كرد و سپس با او رازى گفت كه من ندانستم چه گفت: تا آنكه هر چه نياز داشتم براى من آوردند و سه روز نزد او ماندم و از او اجازه گرفتم كه از درون، زيارت كنم و به من اجازه داد و شبانه زيارت كردم.پ 13- حسن بن فضل بن يزيد يمانى گفت: پدرم به خط خود،

 

پ‏نامه‏اى نوشت و جوابش رسيد و سپس من به خط خود نامه‏اى نوشتم و جوابش رسيد، سپس يكى از فقهاى هم مذهب ما با خط خود نامه‏اى نوشت و جوابش نرسيد، و ما تأمل كرديم و علت بى‏جواب ماندن نامه‏اش، اين بود كه آن مرد به مذهب قرمطيها پيوسته بود.

حسن بن فضل گويد: من از عراق ديدن كردم و به طوس رفتم و تصميم گرفتم، بيرون نروم مگر اين كه وضع من كاملًا روشن شود و حوائج من بر آورده گردد، گر چه در آنجا بمانم تا به گدائى بيفتم، گويد: در اين ميان از ماندن در آنجا دل تنگ شدم و ترسيدم كه حج من فوت شود.

گويد: روزى آمدم نزد محمد بن احمد و از او درخواستى كردم و او گفت: برو به مسجد كذائى و در آنجا مردى با تو ملاقات مى‏كند. گويد: من بدان مسجد رفتم و مردى نزد من وارد شد و چون به من رسيد، خنديد و گفت: غم مخور كه امسال به حج ميروى و تن درست نزد خاندانت و فرزندانت بر مى‏گردى، گويد:

من آسوده شدم و دلم آرام شد و مى‏گفتم: اين مصداق آن است، و الحمد للَّه.

گويد: سپس من به سر من رأى رفتم و يك كيسه سر بسته براى من آمد كه در آن چند اشرفى بود و يك جامه‏اى، من غمگين شدم و گفتم با خود كه: پاداش من نزد اين مردم همين است، نادانى ورزيدم و آن را بر گردانيدم و نامه‏اى نوشتم و آن كه نامه را از من گرفت، اشاره‏اى به من نكرد و سخنى در باره آن نگفت، سپس در دنبال آن از اين كار به سختى پشيمان شدم و با خود گفتم كه: من براى برگردانيدن بر مولاى خود كافر شدم و نامه‏اى نوشتم و پوزش خواستم از كار خودم و گناه به گردن گرفتم و از آن آمرزش‏

 

پ‏خواستم و آن را فرستادم و برخاستم و از پشيمانى، دست به هم ماليدم، من در اين كردار بودم و با خود انديشه مى‏كردم كه اگر اشرفيها به من برگشت، كيسه آنها را باز نمى‏كنم و با آن كارى نمى‏كنم تا آنها را به پدرم برسانم زيرا او از من بدانها داناتر است تا هر كار مى‏خواهد با آنها بكند، پس براى آن فرستاده‏اى كه كيسه اشرفى را براى من آورده بود اين نامه آمد:

تو بد كردى كه به آن مرد اطلاع ندادى، ما با برخى از دوستان خود اين كار را مى‏كنيم و عطيه‏اى جزئى به آنها مى‏دهيم و بسا كه خودشان هم در خواست مى‏كنند و منظور از آن تبرك است و به من نامه رسيد كه تو خطا كردى در برگردانيدن احسان ما، از خدا آمرزش بخواه و خدا تو را مى‏آمرزد و اما اگر نيت و تصميم تو اين است كه با آنان كارى نكنى و هزينه راه خود نسازى، ما هم آن را از تو باز گرفتيم و اما جامه را لازم دارى براى آنكه در آن محرم شوى. گويد: من در دو مقصود نامه نوشتم و خواستم در سومى هم بنويسم و دست باز گرفتم، از بيم آنكه از آن بدش آيد، پاسخ هر دو مقصود به من رسيد و شرح همان سومى هم كه ننوشته بودم رسيد و الحمد للَّه.

گويد: من با جعفر بن ابراهيم نيشابورى در همان نيشابور وعده كرده بودم كه با او سوار شوم و هم كجاوه باشيم و چون به بغداد رسيديم، پشيمان شدم و از او عذر خواستم و رفتم دنبال جستجوى يك هم كجاوه، ابن الوجنا به من برخورد، پس از اين كه من براى كرايه كردن شتر به او مراجعه كرده بودم و او بد داشت كه وارد اين كار شود، ولى اكنون به من گفت: من دنبال تو مى‏گشتم، به من دستور رسيد (از طرف امام عصر ع- از تفسير

 

پ‏مجلسى ره) كه او (يعنى حسن بن فضل) با تو صحبت كند و بايد به خوشى با او رفتار كنى و براى او هم كجاوه تهيه كنى و براى او شتر كرايه كنى.پ 14- از حسن بن عبد الحميد، گويد: من در كار «حاجز» به شك افتادم (يعنى ترديد پيدا كردم كه او هم از وكلاى امام قائم است يا نه؟ و اين خبر دلالت دارد كه از وكلاء بوده است، و شيخ صدوق هم در «كمال الدين» در روايت از محمد بن عبد الله كوفى در شماره كسانى كه به او رسيده است از مطّلعين بر معجزات امام عصر (ع) و كسانى كه او را ديده‏اند از وكلاء بغداد عُمَرى و پسرش و حاجز و محمد بن صالح همدانى و ديگران را شمرده است) و چيزى جمع كردم و به سامراء رفتم و براى من فرمانى رسيد كه: در باره ما شكّى نيست و نه در باره كسانى كه به دستورِ ما قائم مقام ما هستند، آنچه همراه دارى به حاجز بن يزيد رد كن.پ 15- محمد بن صالح گويد: چون پدرم مُرد و كار به دست من افتاد، براى پدرم بر مردم سفته‏هائى بود از مال امام عصر (ع)، من به آن حضرت نوشتم و به او اطلاع دادم. در پاسخ نوشت: از آنان مطالبه كن و بدهى آنها را دريافت كن، همه مردم آنها را به من پرداختند جز يك مردى كه سفته‏اى به مبلغ چهار صد اشرفى داشت، من نزد او رفتم و از او مطالبه كردم و او امروز و فردا كرد و نداد و پسرش به من اهانت كرد، و نادانى و سفاهت بر من نمود و از او به پدرش گله كردم و او گفت: چه شده است؟ من هم ريش او را گرفتم و پايش را كشيدم و او را به ميان صحن خانه آوردم و او را خوب زير لگد انداختم، پسرش بيرون دويد و از اهل بغداد استغاثه كرد و مى‏گفت: يك قمى رافضى پدر مرا كشت، و جمع بسيارى‏

 

از مردم بغداد به سر من ريختند و من هم به مركب خود سوار شدم و گفتم: اى اهل بغداد، آفرين بر شما، از يك ظالمى بر عليه مظلوم غريبى طرفدارى مى‏كنيد، من مردى همدانى و سنّى هستم و اين شخص مرا قمى و رافضى مى‏خواند تا حق مرا و مال مرا ببرد، گويد: همه به او هجوم كردند و مى‏خواستند به دُكّان او بريزند و من آنها را آرام كردم و بدهكار را نزد من آوردند و او به طلاق زنش سوگند خورد كه بدهى مرد را بپردازد تا من مردم را از سر او باز گردانيدم و از خانه او بيرون كردم.پ 16- از بدر غلام احمد بن حسن، گفت: من به شهرستان جبل رفتم (كه ميان بغداد و آذربايجان بوده) و معتقد به امامت نبودم ولى به طور كلى ائمه را دوست داشتم تا اين كه يزيد بن عبد الله مُرد و وصيت كرد كه يابوى سمند او را با شمشير و كمربندش به مولاى او (صاحب الزمان) بدهم و من ترسيدم كه اگر سمند را به اذكوتكين (يكى از امراى ترك دولت عباسى) ندهم، مرا آزار دهد و زبون كند، من آن سمند را با شمشير و كمربند به هفتصد اشرفى طلا در پيش خود قيمت كردم و به احدى نگفتم، بناگاه از عراق نامه‏اى براى من آمد كه هفتصد اشرفى را كه در نزد تو است از بابت بهاى سمند و شمشير و كمربند بفرست.پ 17- على از كسى كه براى او باز گفته كه: پسرى براى من آمد و نوشتم و اجازه خواستم تا در روز هفتم او را ختنه كنم، جواب آمد كه: مكن، و در همان روز 7 يا 8 مُرد، و مُردن او را نوشتم، جواب آمد: به زودى ديگرى و ديگرى به جاى او بيايند، اولى را احمد بنام و دومى را جعفر، و همچنان كه فرموده بود آمدند، گويد:

 

من آماده براى رفتن به حج بودم، با مردم خداحافظى كردم و سر راه بودم كه به من رسيد: ما از اين سفر تو خوش نداريم ولى اختيار با تو است، گويد: دلم تنگ شد و غمگين شدم ولى نوشتم: من مطيع و شنوا ولى از نرفتن به حج غمگينم، پاسخ رسيد كه: دلتنگ مباش زيرا در سال آينده به حج مى‏روى ان شاء الله، گويد: چون سال آينده شد نوشتم و اجازه خواستم، و اجازه رسيد و نوشتم: من با محمد بن عباس همكجاوه شدم و به ديانت او وثوق دارم و به خود دارى او، جواب رسيد: اسدى خوب همكجاوه‏اى است، اگر آمد بر او كسى را مقدم مدار، اسدى آمد و من با او همكجاوه شدم.پ 18- حسن بن على علوى گفت: مجروح مالى براى ناحيه مقدسه به مرداس بن على سپرد، و مالى هم از تميم بن حنظله به حساب ناحيه مقدسه نزد او سپرده بود، به مرداس رسيد كه: مال تميم را با آنچه شيرازى (يعنى همان مجروح) به تو سپرده است بفرست.پ 19- از حسن بن عيسى عريضى ابى محمد گويد: چون ابو محمد (امام عسكرى ع) در گذشت مردى از اهل مصر مالى آورد به مكه براى ناحيه مقدسه و در موضوع آن مال اختلاف شد، برخى مردم گفتند كه: ابا محمد (ع) در گذشته و فرزندى به جاى خود نگذاشته و همان جعفر جانشين او است، و برخى گفتند: به جاى ابو محمد (ع) فرزندى مانده است، و مردى را به نام ابى طالب به سامراء فرستاد و نامه‏اى با او بود و نزد جعفر رفت و از او دليل امامت را خواست، در پاسخ گفت كه: اكنون فراهم نمى‏شود، رفت به در خانه صاحب الزمان و آن را به يكى از اصحاب ما رسانيد، در جوابش بيرون آمد كه: خدا به تو اجر دهد براى رفيق تو، او مُرده‏

 

است و به يك شخص امينى در باره مالى كه با او است وصيت كرده است تا چنانچه لازم باشد (بما يحب: دوست داشته خ ل) با آن عمل كند و از نامه او هم پاسخ داده شده بود.پ 20- على بن محمد گفت: مردى از اهل آبه (شهرى است نزديك ساوه و شهرى است در آفريقا) چيزى با خود آورده بود كه برساند و يك شمشير از آن را در آبه فراموش كرده بود و آنچه را آورده بود تحويل داد و به او نوشت كه از شمشيرى كه در آبه فراموش كردى چه خبرى است؟.پ 21- حسن بن خفيف از پدرش كه گفت: (امام قائم ع) خادمانى براى مدينه پيغمبر فرستاد (شايد مقصود مملوك‏هاى خود و پدرش بوده كه آنها را فرستاده در مدينه ساكن شوند و از تعقيب و جلب توجه حكومت در امان باشند يا براى خدمت مسجد و ضريح مقدس فرستاده- از مجلسى ره) و با آنها دو خدمت كار بود (يعنى دو نفر اجير براى سرپرستى آنها- از مجلسى ره) و به خفيف نوشت كه با آنها برود و چون به كوفه رسيدند يكى از دو خادم مَى نوشيد و مست كرد و هنوز از كوفه بيرون نرفته بودند كه نامه‏اى رسيد تا آن خادمى كه مَى خوارى كرده برگردد و از كار بر كنار گردد.پ 22- از احمد بن حسن كه گفت: يزيد بن عبد الله وصيت كرد يك چهار پا و يك شمشير و پولى به ناحيه مقدسه فرستاده شود، بهاى چهارپا و ديگر چيزها را فرستادند و شمشير را نفرستادند، در پاسخ رسيد كه: با آنچه فرستاديد شمشيرى هم بوده است و نرسيده- يا چنانچه فرموده باشد.پ 23- از محمد بن على بن شاذان نيشابورى گفت: نزد من‏

 

پانصد درهم بيست كم جمع شد، و ناگوارم بود از پانصد كمتر بفرستم، از خودم بيست درهم بر آن افزودم و فرستادم نزد اسدى، و از مال خود نامى نبردم، و در پاسخ من رسيد: پانصد درهمى كه بيست درهم آن از تو بود رسيد.پ 24- حسين بن محمد اشعرى گويد: نامه‏هاى امام عسكرى (ع) در اجراء امور به جُنيد مى‏رسيد كه فارس را كشته بود (فارس پسر حاتم بن ماهويه قزوينى است، كشى گويد: نصر بن صباح در باره او گفته كه: متهم و غالى مذهب بوده است، و فضل بن شاذان در برخى كتب خود گفته: فارس بن حاتم از دروغگويان معروف و هرزه بود و امام عسكرى دستور قتل او را صادر كرد و جُنيد او را كشت- از مجلسى ره) و هم به ابى الحسن و ديگرى، چون امام عسكرى (ع) در گذشت، دستور اجراء از طرف صاحب الأمر (ع) براى ابى الحسن و آن رفيق ديگرش تجديد شد و در باره جُنيد خبرى نرسيد، من از اين غمگين شدم (كه مبادا منحرف شده باشد) و پس از آن خبر مُردن جنيد رسيد.پ 25- از محمد بن صالح گويد: من كنيزكى داشتم كه با آن خوش داشتم و نوشتم و اجازه همبسترى و استيلاد از او را خواستم.

پاسخ رسيد كه: از او فرزند بخواه و خدا هر چه خواهد كند، من با او همبستر شدم و آبستن شد و سپس بچه بارش رفت و خودش هم مُرد.پ 26- على بن محمد گفت: ابن العجمى ثلث خود را براى ناحيه مقدسه مقرر كرد و سند آن را نوشت (و آن را به ناحيه نگاشت- از مجلسى ره) و پيش از به در كردن ثلث، مالى به پسرش ابى المقدام داده بود و كسى از آن خبرى نداشت، به او نوشته شد

 

كه: آن مالى كه براى ابى المقدام كنار گذاشتى چه شد؟پ 27- از ابى عقيل عيسى بن نصر گويد: على بن زياد صيمرى نامه نوشت و كفنى خواهش كرد، بدو پاسخ نوشت كه تو در سال هشتاد نيازمند كفن خواهى شد و او در سال هشتاد مُرد و چند روز قبل از مرگش كفن براى او فرستاده شد.پ 28- از محمد بن هارون بن عمران همدانى گفت: من پانصد اشرفى به ناحيه بدهكار بودم و كار بر من تنگ شد و با خود گفتم:

دكّانهائى دارم كه به 530 دينار خريده‏ام و آنها را به بهاى 500 دينار بدهى خود به ناحيه واگذارم و سخنى در اين باره به زبان نياوردم، پس به محمد بن جعفر نوشت: آن دكّانها را از محمد بن هارون به عوض 500 دينار طلا كه از او مى‏خواهيم دريافت كن (محمد بن جعفر همان اسدى است كه گذشت- از مجلسى ره).پ 29- على بن محمد گفت: جعفر (كذّاب) در ضمن كسانى كه فروخت دختر بچه‏اى از اولاد جعفر بن ابى طالب را كه زير سرپرستى و پرورش خانه امام عسكرى بود فروخت، يكى از علويين نزد خريدار فرستاد و او را از اين موضوع مطلع كرد، خريدار گفت:

من آن را به دلخواه بر مى‏گردانم ولى پولى كه داده‏ام در برابر او كم نمى‏كنم، او را ببر، آن علوى رفت به اهل ناحيه گزارش داد و براى خريدار 41 اشرفى فرستادند و به او دستور دادند كه آن را به صاحبش رد كند- يعنى به سرپرست او از خاندان جعفر.پ 30- حسين بن حسن علوى گفت: مردى از نديمان روز حسنى و ديگرى به همراه او بود كه به وى گفت: هم اكنون او (يعنى صاحب الامر ع) خراج مى‏گيرد و پولها را جمع مى‏كند

 

و وكلائى دارد و همه وكلاء را در هر كجا بودند براى او نام بردند و او اين خبر را به عبيد الله بن سليمان وزير رسانيد و وزير قصد كرد همه وكلاء را بگيرد، خليفه هم گفت كه: جستجو كنيد تا اين مرد كجا است؟ اين كار بسيار سختى است، عبيد الله بن سليمان گفت: ما همه وكلاء را مى‏گيريم، خليفه گفت: نه، مردم ناشناسى را براى آنها جا بزنيد با پولى، هر كدام پول را به عنوان سهم امام (ع) گرفتند او را بگيريد، گويد: دستورى بيرون آمد كه: بهمه وكلاء ابلاغ شود كه چيزى از كسى نگيرند و از آن سرباز زنيد و انكار كنيد امر امام را، و مردى براى محمد بن احمد به قالب زدند كه او را نمى‏شناخت و با او خلوت كرد و گفت: من مالى دارم و مى‏خواهم آن را به امام (ع) برسانم، محمد گفت: غلط رفتى من چيزى در اين باره نمى‏دانم، و پيوسته با او نرمى و ملاطفت مى‏كرد و محمد خود را به نادانى مى‏زد و جاسوسانى پراكنده كردند، همه وكلاء طبق دستورى كه به آنها رسيده بود خود دارى كردند.پ 31- على بن محمد گفت: غدقنى رسيد از زيارت مقابر قريش (مشهد امام كاظم و امام جواد (ع) در بغداد) و از زيارت حائر حسينى، و چون چند ماهى گذشت وزير (خليفه) با قطانى را خواست و گفت: برو بنى فرات و برسيها را ديدار كن و بگو به زيارت مقابر قريش نروند، خليفه دستور داده است كه هر كه به زيارت رود بازرسى شود و او را بگيرند