باب در نام كسانى كه او را ديده‏اند

پ‏1- عبد الله بن جعفر حميرى گويد: من و شيخ ابو عمر و نزد احمد بن اسحق گرد آمديم، احمد بن اسحق مرا وشكون گرفت كه از او راجع به جانشين امام حسن عسكرى بپرسم، من گفتم: اى ابا عمرو من مى‏خواهم چيزى از شما بپرسم، من در آنچه مى‏پرسم ترديدى ندارم، زيرا اعتقاد من و دين من است كه زمين خالى از حجت نباشد مگر چهل روز پيش از قيام قيامت، آن وقت است كه حجت برداشته شود و درِ توبه بسته شود و براى كسى كه پيش از آن ايمان نداشته و در درون ايمانش كار خيرى نكرده، ديگر ايمان سودى ندهد، آنها بدترين خلق خدايند و بر آنها است كه قيامت بر پا مى‏شود، ولى من مى‏خواهم به يقين خودم بيفزايم، حضرت ابراهيم هم از خدايش پرسيد به او بنمايد كه چگونه مرده‏ها را زنده مى‏كند، خدا به او فرمود: آيا تو ايمان ندارى؟ عرض كرد: چرا ولى مى خواهم دلم مطمئن شود.

و ابو على احمد بن اسحق به من خبر داده از قول امام على نقى (ع) گويد: از آن حضرت پرسيدم با كه طرف معامله باشم و يا از كه اخذ احكام كنم و قول چه كسى را بپذيرم؟ به او فرموده است: عُمَرى مورد وثوق من است هر چه از قول من به تو رسانيده و هر چه از قول من به تو بگويد از من گفته، از او بشنو و او را اطاعت كن كه او ثقه و امين است و باز ابو على به من خبر داد كه از ابو محمد (امام عسكرى ع) همين پرسش را كرد و در جوابش‏

 

پ‏فرمود: عُمَرى و پسرش هر دو ثقه‏اند، هر چه از من به تو رسانند از من رسانده‏اند و هر چه به تو گويند از قول من گفته‏اند از آنها بشنو و از آنها اطاعت كن كه هر دو ثقه و امينند، اين قول دو امام است كه در باره تو صادر شده.

گويد: ابو عمرو به سجده افتاد و گريست و سپس گفت:

بپرس، من به او گفتم: تو به چشم خود جانشين امام حسن عسكرى (ع) را ديده‏اى؟ فرمود: آرى به خدا، و گردنش مانند اين است و با دست خود اشاره كرد، به او گفتم يك پرسش ديگر مانده است، فرمود: آن را هم بياور، گفتم: نامش؟ فرمود: بر شما حرام است از آن بپرسيد و اين را هم از پيش خود نمى‏گويم، و من حق ندارم چيزى را حلال كنم و يا حرام كنم، ولى از قول او مى‏گويم، زيرا پيش سلطان و حكومت چنين مسلّم شده كه امام حسن عسكرى وفات كرد و پسرى نداشت و ميراثش را هم قسمت كردند و كسانى كه حق نداشتند گرفتند و هم اكنون عيال آن حضرت در بدرند و كسى جرأت ندارد خود را به آنها معرفى كند يا چيزى به آنها برساند و چون نام را دانستند به دنبال او مى‏روند، از خدا بپرهيزيد و از اين موضوع درگذريد.

كلينى گويد: شيخى از اصحاب ما هم كه نامش را فراموش كرده‏ام به من باز گفت كه: ابا عمرو از احمد بن اسحق همين پرسش را كرد و به او چنين پاسخى داد.پ 2- على بن محمد از محمد بن اسماعيل بن موسى بن جعفر كه پيرمردترين اولاد پيغمبر (ص) بود در عراق روايت كرده كه گفت: من او را در ميان دو مسجد ديدم، او هنوز پسر بچه‏اى بود.

 

پ‏3- موسى بن قاسم بن حمزه بن موسى بن جعفر گويد:

حكيمه دختر امام محمد تقى (ع) عمه پدرش براى من باز گفت كه او را شب ولادتش و بعد از آن ديدم.پ 4- حمدان قلانسى گويد: به عُمَرى گفتم: امام حسن عسكرى (ع) در گذشت؟ فرمود: در گذشت، ولى ميان شما به جا گذاشته كسى كه گردنش مانند اين است و به دست خود اشاره كرد.پ 5- فتح، مولى الزّرارى (الرازى خ ل) گفت: از ابا على بن مطهّر شنيدم مى‏گفت: محققاً آن حضرت را ديده و اندامش را براى او وصف كرد.پ 6- كنيز ابراهيم بن عبده نيشابورى، گفته: من با ابراهيم بر كوه صفا ايستاده بودم كه آن حضرت آمد و بر سر ابراهيم ايستاد و كتاب مناسكش را گرفت و چيزها با او باز گفت.پ 7- ابى عبد الله بن صالح كه او گفت: من آن حضرت را نزد حجر الاسود ديدم، مردم با او براى (بوسيدن) حجر كشمكش مى‏كردند، و او مى‏فرمود: به اين وضع دستور نداريد.پ 8- ابى على احمد بن ابراهيم بن ادريس از پدرش كه او گفت: من بعد از وفات امام حسن عسكرى آن حضرت را ديدم وقتى كه قدّ رسائى داشت و من دو دست و سر او را بوسيدم.

 

پ‏9- قنبرى گويد: يكى از اولاد قنبر كبير خادم ابو الحسن الرضا (ع) گفته: حديث جعفر بن على (جعفر كذاب برادر امام حسن عسكرى) به ميان آمد و قنبرى او را بد گفت، من به او گفتم:

جز او كسى نيست تو امام عصرت را ديده‏اى؟ گفت: من نديدم ولى ديگرى ديده، گفتم: چه كسى او را ديده؟ گفت: خود همين جعفر دو بار او را ديده و او داستانى دارد.پ 10- ابى محمد وجنانى گويد: كسى كه او را ديده بود به من خبر داد كه آن حضرت ده روز پيش از حادثه (وفات امام حسن عسكرى ع از مجلسى) از خانه بيرون شد و مى‏فرمود: بار خدايا به راستى كه تو مى‏دانى اين جا نزد من از همه جا محبوب‏تر است اگر مرا نمى‏راندند- يا سخنى به اين مضمون.پ 11- على بن قيس از يكى از پاسبانهاى سواد كه گويد: من خود همراه سيماء (مأمور بازديد خانه امام عسكرى از طرف سلطان بودم) و همين تازگى در سر من رأى ديدم كه سيماء در خانه را شكسته بود و آن حضرت طبرزينى در دست داشت و جلو او بيرون آمد و به او فرمود: تو در خانه من چه مى‏كنى؟ سيماء گفت: جعفر معتقد است كه پدرت مرده و اولاد ندارد، اگر اين خانه از شما است من اكنون بر مى‏گردم و از خانه بيرون رفت، على بن قيس گويد:

در اين ميان يكى از خادمان خانه بيرون آمد و من اين خبر را از او پرسيدم، به من گفت: چه كسى اين خبر را به تو باز گفت؟ به او گفتم: يكى از پاسبانهاى سواد به من باز گفت: آن خادم به من گفت: ممكن نيست چيزى از مردم نهان بماند.پ 12- عمرو اهوازى گويد: ابو محمد (امام حسن عسكرى ع)

 

آن حضرت را به من نمود و فرمود: اين است امام شما.پ 13- از ابى نصر ظريف خادم نَقل است كه حضرت را ديده است.پ 14- ضوء بن على عجلى از مردى پارسى كه نام او را برده، روايت كرده كه امام عسكرى (ع) آن حضرت را به وى نموده است.پ 15- احمد بن راشد از يك مدائنى كه گفته: من با رفيقى كه داشتم به حج رفته بوديم و در موقف (عرفات) بى‏انتظار به جوانى برخورديم كه نشسته بود و در بر او يك ازار و ردائى بود و در پايش نعل زردى، من آن ازار و رداء را به يك صد و پنجاه اشرفى طلا قيمت كردم، بر آن جوان اثر و نشانه سفر نبود، يك گدا به ما نزديك شد، او را ردّ كرديم و نزد آن جوان رفت و از او چيزى خواست، آن جوان چيزى از روى زمين برداشت و به او داد و آن سائل براى او دعا كرد و در دعا بسيار جديت كرد و طول داد، و آن جوان برخاست و از چشم ما نهان شد.

ما نزد آن سائل رفتيم و گفتيم: واى بر تو به تو چيزى داد؟

او يك ريگ طلاى دندانه دندانه به ما نشان داد كه آن را بيست‏

 

 

مثقال اندازه گرفتيم، من به رفيقم گفتم: مولاى ما نزد ما بود و ما ندانستيم و به دنبال او رفتيم و همه موقف را گردش كرديم و او را به دست نياورديم، و از كسانى كه اطراف او بودند از اهل مكه و مدينه راجع به او پرسش كرديم، گفتند: يك جوان علوى است كه هر سال پياده به حج مى‏آيد.