باب سى و دوم در بخش زمين به اقاليم و ذكر كوه قاف و كوههاى ديگر و چطور آفريده شدند و سبب زمين لرزه

آيات قرآن مجيد

پ‏2- النحل (15) و افكند بر زمين لنگرهاى كوه تا نلرزاند شما را.پ 2- الكهف (93- 98) تا چون رسيد بميان دو سد يافت در پيش آنها مردمى تا فرمايد- باشد وعده پروردگارم درست.پ 3- الأنبياء (31) و ساختيم در زمين لنگرها تا نلرزاند شما را و ساختيم در آن دره‏ها را راه شايد رهيابند (95) تا باز شدند يأجوج و مأجوج و آنان از هر تپه فرو ريزند.پ 4- لقمان (10) و افكند در زمين لنگرهاى كوه تا نلرزاند شما را.پ 5- فاطر (27) از كوهها راه دار و سپيد و سرخ و چند رنگ و بسيار سياهند.پ 6- ص (18) راستى ما مسخر كرديم كوهها را بهمراهش كه تسبيح گويند در شام و بام.پ 7- ق (7) افكنديم در آن لنگرهاى كوه.پ 8- الطور (1) و سوگند بطور- و فرمود (10) و روان شوند كوهها بخوبى.پ 9- المرسلات (27) و نهاديم در آن لنگرهاى كوه.پ 10- النبأ (6) آيا نساختيم زمين را بستر و كوه را لنگر. 11- الغاشيه (19) و بسوى كوهها كه چگونه وادار شدند. 12- التين (1) سوگند به تين و زيتون و طور سيناء.

 

تفسير

پ: «تا نلرزاند شما را» گفته‏اند زمين چون سقف از اثر گام ميلرزيد و خدايش با كوههاى بلند لنگر انداخت تا نلرزد، و از ابن عباس روايت كردند كه گفت: زمين روى آب پهن شد و مانند كشتى اهل خود را بر ميگرداند، و خدا كوهها را فرستاد، سپس اختلاف دارند كه براى چه كوهها سبب آرامش زمين شدند و چند وجه گفتند كه ما برخى را بياوريم:

1- آنچه فخر رازى در (ج 2 ص 8) تفسيرش گفته: چون كشتى را بروى آب اندازند از سوئى بسوئى كژ شود و پريشان باشد و چون اجرام سنگين در آن نهند روى آب آرام گيرد، و چون خدا زمين را روى آب آفريد لرزيد پس كوهها را آفريد و ميخ آن نمود و آرام شد براى سنگينى آنها، و جاى چند اعتراض هست.

1- اين علت تراش يا حركت اجسام را طبعى داند يا كار خدا بنا بر اول گوئيم بى‏ترديد زمين از آب سنگين‏تر است و بايد در آن فرو رود نه روى آن بماند تا بلرزد بخلاف كشتى كه چوبى است تهى و روى آب ميماند و ميلرزد و چون سنگين شود، آرام گيرد پس اين دو جدا هستند و قياس درست نيست. و اگر طبع اثر ندارد و سنگينى و فرو رفتن در آب و فراگيرى آب بزمين همه كار خداست، و آرامش زمين هم كار خداست نبايد گفت: زمين ميلرزيد و خدا بوسيله سنگينى كوه آن را آرام كرد.

2- لنگر شدن كوه براى زمين معناش اينست كه زمين روى آب بماند و نلرزد از اين سو بدان سو و اين در صورتيست كه آبى كه زمين بر آن مستقر شده ايستاده و آرام باشد گوئيم سبب آرامش خود آن آب چيست در اينجاى مخصوص اگر گوئى بطبع خود در اينجا آرام است ديگر معنا ندارد بگوئى بسبب اينكه خدا كوهها را لنگر كرده آرام است و اگر بگوئى آرامش آن كار خداست گوئيم چرا آرامش خود زمين را كار خدا ندانيم پس اين علت فاسد است.

3- همه زمين يك جسم است و اگر يك جا بسوئى ميل كند حالش براى مردم‏

 

پديد نشود، اگر گوئى چگونه لرزش زمين بر اثر بخار درونش بمردم پديد شود هنگام زمين لرزه گوئيم بخارها در يك تيكه كوچك زمين حبس شوند و چون فشار آرند حركت آن پديد شود مانند جنبش عضوى از تن آدمى ولى اگر همه زمين بجنبند پديد نشود نبينى كشتى سوار حركت كشتى را حسّ نكند هر چه هم تند باشد (پايان).پ و ممكن است پاسخ از اعتراض يكم باينكه طبع آن ميل بمركز است ولى چون سبك باشد موج آب بفشار آن را حركت دهد و از جاى طبيعى خود بگرداند و بلرزه افتد و تيكه‏اى از آن فرو شود و تيكه‏اى بر آيد، و چون خدا آن را با كوهها سنگين كرد تا امواج آب مقاومت كرد و آنها چون ميخش بر جا داشتند.

و از اينجا جواب اعتراض دوم هم دانسته شد زيرا توقف لنگر گرفتن زمين با كوه بر اينكه آب در جاى مشخصى آرام باشد ممنوع است و جواب اعتراض سوّم اينست كه منظور از منتى كه خدا بر نهاده تنها اين نيست كه حركت پديد نشود تا گفته شود، حركت كلى زمين براى مردم پديد نشود بلكه منظور اينست كه سبب غرق برخى تيكه‏هاى زمين نشود بعلاوه ظاهر اينست كه حركت نامحسوس در صورتيست كه در يك سو و بيك وضع باشد چون حركت وضعى پيوست يا حركت كشتى بيكسو بى‏پريشانى و اگر حركت در چند سو باشد و پريشان باشد مانند كشتى متلاطم احساس مى‏شود.

و اينست فرق ميان حال زمين لرزه و حركت همه زمين در پديدارى و ناپيدائى و اگر فرض كنيم يك تيكه زمين هم بيكسو رود و پريشان نباشد احساس نشود چنانچه حركت همه زمين بيكسو بهر حال اگر حركت بچند سو و پريشان باشد احساس شود خواه در تيكه‏اى باشد يا در همه زمين.

2- آنچه خود اين فاضل در (ج 20 ص 9) تفسيرش گفته و برگزيده آنجا كه گفته: آنچه در اينجاى مشكل نزد من است اينست كه گفته شود بدلائل يقينى ثابت‏

 

شده كه زمين كره است و كوهها در سطح آن چون پره و دندانه است.پ و اگر اينها نبود و صاف بود بكمتر سببى ميچرخيد و ميلرزيد زيرا جرم بسيط مستدير گر چه بذات خود حركت را نبايد ولى باندك سبب بحركت آيد و چون اين كوهها دندانه دار بر گرد آنند و بطبع خود بمركز كشيده شوند براى سنگيني بمانند ميخ كره زمين را نگهدارند و اين كوهها چون ميخهاى كوبيده بر كره‏اند كه مانع حركت آنند و از لرزش زمين بطور حركت مستدير جلوگيرند، اينست آنچه در اين باره بخاطرم رسيد (پايان).

بدان اعتراض شده كه سخنش دچار پريشانيست زيرا آغازش اينست كه خود دندانه‏هاى كوهين زمين وسيله پايدارى و آرامش آنست براى آنكه آب ميان اين دندانه‏ها مانع حركت زمين است و جابجا شدن آن بنا بر اين علت آرامش همان كوههاى درون دريا است به آنچه در ربع بى‏آب مسكونست، و اين خلاف امتنان در آفرينش كوهها است و خلاف قول خدا كه «نهاد بر آن لنگرها از بالايش» و گفت اينكه كوههاى درون آب هم بالاى زمينند دور است، با اينكه بسا كوههاى درون آب كمك بحركت زمين باشد نه سبب آرامش چنانچه اگر همه كره آب بموج افتد يا آنچه نزديك بآنست.

و بسا كه در موقع حركت تيكه‏هائى از آب مانع حركت آن گردند و يا اينكه هواء مقارن كوههاى ربع ظاهر مانع شوند كه امواج آب زمين را حركت دهند و ميخهاى هوائى آن باشند چنانچه كوههاى درون آب مانعند از اينكه باد آن را بجنباند، بنا بر اين كوهها در خشكى و دريا گاهى كمك حركت زمين باشند و گاهى مانع آن، و سنگين بودن كوهها و شكل آنها در آرامش زمين اثرى ندارند.

ولى از اينكه گفته «جرم بسيط- الخ- بر آيد كه ساده بودن سبب حركت زمين است و شايد براى اين باشد كه اجزاء بسيط و ساده متناسبند با اجزاء مكان و طبع خواستار انطباق مركز ثقل زمين است بر مركز عالم بهر وضع باشد و آب نميتواند كره زمين را جابجا كند ولى ميتواند آن را بچرخاند بخلاف جسم مركب و دندانه‏

 

دار كه هر جزئش بايد وضع خاصى داشته باشد چون برابر بودن يكى از دو قطب مثلا و اين فائده از تركيب اجزاء زمين برآيد گرچه كوه و برآمدگى هم در ميان نباشد.پ و منت‏گذارى بآفرينش خود كوه نيست بلكه از جهت تركيب است مگر اينكه منظور اين باشد كه سبب سكون حالت تركيبى و دندانه‏داريست، و ظاهر توصيف كوهها ببلندى اينست كه ارتفاع در اين مقصود اثر دارد مگر اينكه وصف از نظر فائده‏هاى ديگر باشد كه بر آن بار شود و بنا بر اين سنگينى كوهها در آرامش زمين اثر ندارند چنانچه از دنباله كلامش برآيد كه هر كدام از اين كوهها بطبع خود متوجه مركز عالمند و سنگينى كوه با سختى آن چون ميخى است كه مانع گردش كره زمين است، و با اين حال مانع از حركت شرقى و غربى نيست بلكه كمك آنست.

و بسا مقصودش اينست كه سبب آرامش مستند بكوه هر سه امر است، و بسا كه طبع زمين را براى استقرارش در جاى خود بس دانسته ولى مانعى از گردش وضعى آن خواسته، و از اين رو در پايان گفته: و مانع باشند از لرزش و پريشانى زمين يعنى از چرخيدن آن.

3- آنچه بخاطر من رسيده كه اثر كوهها در آرامش زمين براى درهم شدن ريشه‏هاى درونى آنها است در ژرفاى زمين با يك ديگر بطورى كه نميگذارند از هم بپاشند و پراكنده شود، و بمانند ميخها هستند كه در تيكه‏هاى چوبين در ميكوبند تا آنها را بهم ميچسبانند و نگه ميدارند و اين براى كسانى كه چاههاى عميق در زمين ميكنند روشن است كه بسنگهاى سخت بر ميخورند.

و ملاحظه ميكنى كه بيشتر تيكه‏هاى زمين ميان كوههائى باشند كه بر گرد آنند و گويا با پيوست آنها با تيكه‏هاى سنگى از زير چون ظرف آنهايند كه نميگذارند از هم بپاشند و جدا شوند.

4- يكى از محققان گفته سود ميخ اينست كه در برخى موارد چيزى را از حركت نگه مى‏دارد و آرام ميسازد و لازمه اين آرامش استوار بودنست و صحت تصرف در آن، و سود كوهها و دندانه‏هاى زمين اينست كه زير آب نرفته و جانوران بر آن‏

 

استوارند و گردش دارند.پ و از اين رو با ميخ وجه مشترك دارند كه سبب استوارى و مانع از بيقراريند و ميخ گفتن صخور و كوهها خوبست و تعبير بلرزش و نفى آن از اين نظر است كه صحيح است گفت اگر جانوران دچار غرق شوند استقرارى بر زمين ندارند در صورتى كه كوهها نباشند و بر زمين هم نسبت لرزش و بى‏قرارى در اين صورت صحيح است و توان گفت اگر كوهها در روى زمين نبودند زمين دچار لرزه و اضطراب بود نسبت بجانوران خود.

5- مقصود از كوههاى بلند پيغمبران و اوصياء و علماء است و مقصود از زمين دنيا و تعبير از اينان بكوه بلند براى اينست كه مانند كوه سنگين و استوار و پناه مردمند و چون ميخ وسيله آرامش امور جهان و آسايش و جلوگيرى از لرزش دلها و لغزش نوع انسانند و مرجع مهمات و حوائج، دانشمندان در زمين ميخهاى خدا باشند.

6- مقصود از اينكه كوهها ميخ زمينند اينست كه وسيله راه جستن و بمقصود رسيدنند و از لرزش در اشتباه و گرفتارى بگمگاه جلوگيرند، اين سه جهت را برخى ناهنجار گويان كه شيوه او تاويل بلا سبب و دليل آيات و اخبار است بيان كرده، و اين دليرى بر مالك روز جزاء و افتراء بحجج پروردگار جهانيان است.

7- مقصود از زمين تيكه‏هاى آنست نه كلّ آن و كوهها ميخ و نگهدار هر تيكه زمينند از لرزش بدنبال حبس بخار بفرمان خدايا باسباب ديگر كه آفريننده داند و اين وجه نزديك بباور است و آنچه راجع بزمين لرزه در حديث ذو القرنين آيد مؤيد آنست.

 [كلامى در باره ذو القرنين‏]

پ‏گويم: اما حديث ذو القرنين و سدّ و جز آن از احوال او در مجلد پنجم در شرح حالش گذشته. و در اينجا برخى از گذشته را بروايت ديگر بياوريم.

ثعلبى در عرايس از قول اهل كتب آورده كه: ذو القرنين رومى و پسر يگانه پيره زنى بود و نام او اسكندروس بود، يا «عياش» بنده خوبى بود و چون پادشاه شد خدا بدو وحى كرد كه اى ذى القرنين منت بر سراسر مردم مبعوث كردم و حجت بر آنها ساختم: اين تعبير خواب تو است.

 

پ‏در روى زمين هفت امت بهفت زبان باشند كه تو بر همه مبعوثى، ميان دو امت پهناى زمين فاصله است و ميان دو امت درازى زمين و 3 امت در ميان زمين باشند و آنها پرى و آدمى و ياجوج و مأجوجند، دو امت در دو طرف طول زمين آنكه در مغربست «ناسك» خواننده و آنكه در مشرق است «منسك» و امتى كه در كناره جنوب زمين است «هاويل» باشد و آنكه در كناره شمال است «قاويل».

چون خدا چنين فرمود: ذو القرنين گفت معبودا مرا بكار بزرگى واداشتى كه اندازه‏اش را جز خودت نداند، بمن بگو با اين همه مردم با چه نيرو برترى جويم، با چه سپاه سرورى كنم، با چه صبرى بسازم، با چه زبانى سخن كنم، چگونه زبانشان را بفهم؟ و با چه گوشى بشنوم؟ با چه ديدى بنگرم؟ با چه دليلى با آنها مرافعه كنم؟ با چه خردى بر خرد آنها چيره شوم؟ با چه دل و حكمتى آنها را اداره كنم؟ با چه فرمانى ميان آنها دادگسترى كنم؟ با چه بردبارى با آنها شكيبا باشم؟

با چه معرفتى ميان آنها قضاوت كنم؟ با چه دانشى كارشان را انجام دهم؟ با چه دستى بر آنها بتازم؟ با چه پائى سرزمين آنها را گام زنم؟ با چه توانى شماره‏شان كنم؟ با چه لشكرى بجنگ آنها روم؟ با چه نرمشى با آنها الفت گيرم؟

معبودا از آنچه گفتم چيزى ندارم توئى مهربانى كه كسى را جز بآنچه تواند فرمان ندهى خدا فرمود: من تاب همه آنچه بدوشت نهادم بتو ميدهم، گوشت را باز كنم تا هر چه را شنوى، فهمت را باز كنم تا هر چه را بفهمى، زبانت را بهر چه گويا سازم و چشمت را بهر كه بينا، برايت شمار گيرم و بازويت را توانا سازم تا بهراس نيفتى و پايه‏ات محكم سازم تا چيزى بر تو چيره نشود و دلدارت كنم و پهلوان تا بر هر چه بتازى و چيزى نبازى، هيبت بتو دهم تا از چيزى نترسى، و تاريكى را برايت مسخر نمايم، چون باو چنين گفته شد خود در مقام حركت برآمد و مردمش او را به اقامت ميخواندند با اصرار و او گفت چاره‏اى جز طاعت خدا نيست.پ و بآنها فرمود: مسجدى بدرازاى 400 ذارع برايش بسازند و در آن ستونها بر پا دارند، گفتند: چگونه آن را بسازيم؟ گفت: چون ديوارها

 

ساختيد آن را تا برابر سر ديوارها پر از خاك كنيد، آنگه از توانگر و درويش باندازه توانشان طلا بگيريد و تيكه كنيد و ميان خاكها بريزيد، و با تخته‏هاى چوب و مس و الواح مسين سقف را بزنيد، در ازاى هر تخته چوب 224 ذراع و فاصله دو ديوار 200 ذراع و بلندى ديوار 22 ذراع، سپس مستمندان را بخوانيد تا خاكها را بيرون كشند و خرده طلاهاى آن را براى خود بردارند و البته بسرعت آن را انجام دهند براى طلاها.

اين كار را كردند مستمندان خاكها را بيرون بردند و سقف بر پا ماند و مستمندان توانگر شدند و 40 هزار لشكرى از آنها فراهم كرد و بچهار بخش نمود و هر لشكرى 10 هزار، و آنها را سان ديد 1400000 تن بودند، 800000 از خودش و 600000 از لشكر دارا، و 40 هزار از مستمندان، و حركت كرد بسوى ملت مغرب زمين و اينست قول خدا تعالى «تا چون رسيد بفرودگاه خورشيد يافتنش در چشمه‏اى از لجن فرو ميرود» يا در چشمه‏اى داغ بنا بر قرائت ديگر.

و چون بمغرب رسيد مردى ديد كه جز خدا شمار آنها را نداند و جز خدا تعالى برابرى نيرو و دليرى آنها را نتواند، زبانهاى چندى داشتند و نظرهاى مختلفى و اينست قول خداى تعالى «يافت نزد آن مردمى» يعنى مردم بسيارى كه بدانها گفته شود «ناسك».

و چون چنين ديد آنها را ظلمت‏گير كرد و با سه لشكر آنها را محاصره كرد و آنها را بطاعت خداى يگانه دعوت كرد برخى گرويدند و برخى سرباز زدند و رو گردانيدند و ظلمت را بر آنها مسلط كرد تا در دهان و بينى و گوش و چشم و درون آنها رفت و ميان خانه‏ها و اتاقهاشان در آمد و از بالا و هر سو آنها را فرو گرفت و در آن بجنبش آمدند و سرگردان شدند.

و چون نگران شدند از اينكه نابود شوند هم آواز باو ناليدند و ظلمت را از آنها برداشت و بازور آنها را گرفت، و يك سپاه بزرگ از ملتهاى عظيم تشكيل داد و آنها را بدنبال خود كشانيد و ظلمت از پس آنها آنان را ميراند و پاسبانى ميكرد

 

و نور در جلو رهبر و رهنماى آنها بود و بسمت راست زمين ميرفتند تا بملت جنوب بنام (هاويل) برسند.پ و خدا دل و دست و رأى و خرد و نظر او را مسخر كرد، در هيچ كارى خطاء نميكرد و بپيشروى امتها روان شد و همه بدنبالش، و چون بدريا يا آبگاهى ميرسيد كشتيها ميساخت از تخته‏هاى كوچك مانند استر و آنها را رده ميكرد در يك ساعت و همه همراهان خود را با آنها ميگذرانيد و چون از درياها و رودها گذر ميكرد كشتيها را باز ميكرد و هر تخته‏اى را بدست يكى از همراهان ميداد كه بردنش آسان مينمود و بدين شيوه خود را به «هاويل» رسانيد، و كار آن را مانند «ناسك» يكسره كرد.

و از آنجا بسوى منسك كه در مشرق بود رفت و آن را هم مسخر كرد و لشكرى هم از آن فراهم نمود و از سمت شمال بسوى «قاويل» رهسپار شد كه ملتى در برابر «هاويل» بودند، و همه پهناى زمين ميان آنها فاصله بود، و چون بدان رسيد كار آن را هم ساخت و لشكرى هم از آن فراهم كرد و اينست قول خداى تعالى «تا چون بمطلع خورشيد رسيد يافت كه بر مردمى بر آيد كه نساختيم براشان جز آن پرده‏اى» يعنى مسكنى كه در آن باشند.

قتاده گفته: يعنى ميان آنها و خورشيد پرده نبوده براى آنكه در مكانى بودند كه ساختمان بر آن استوار نميشد و در سردابها بسر ميبردند تا شب كه بر مى‏آمدند براى زندگى و كشت، حسن گفته: سرزمين آنها ساختمان را نگه نميداشت و چون خورشيد بر مى‏آمد زير آب ميرفتند و چون غروب ميكرد برون مى‏آمدند و ميچريدند مانند چهار پايان ابن جريج گفته؛ و يك بار سپاهى بر سر آنها آمدند و مردم آن بدانها گفتند مبادا خورشيد بر شما بتابد در اينجا گفتند ما بمانيم تا خورشيد بر آيد و آن را بنگريم، و همه مردند، و گفتند: همه از آنجا گريزان شدند.

كلبى گفته: مردمى بودند لخت و نابينا بحق بنام منسك، گفته: مردى بنام عمرو بن مالك بن اميه باز گفت كه در سمرقند مردى ديدم كه در جمعى مردم گرد خود حديث ميكرد و از يكى پرسيدم چه ميگويد؟ گفت از حال مردمى كه خورشيد

 

بدانها بر آيد، گفت من از چين گذشتم و از حالشان پرسيدم گفتند يك شبانه روز با آنها فاصله دارى. رهنمائى را مزدور كردم و شبانه نزد آنها رفتم و ناگاه ديدم هر كدام يك گوش خود را فرش كردند و ديگرى را بروى خود كشيده و همراه من زبان آنها را ميدانست و بآنها گفت: آمديم بنگريم چگونه خورشيد برميآيد.پ در اين ميان آواز زنجيرى بلند شد و من از هوش رفتم و چون بهوش آمدم ديدم مرا چرب كرده بودند و چون خورشيد روى آب برآمد بمانند روغن زيت بجوش آمد و گوشه آسمان چون خيمه‏اى نمود و چون خورشيد بر آمد مرا با يارم در سرداب خود در آوردند، و چون روز بر آمد بماهي گرفتن پرداختند و آن را در آفتاب ميانداختند و پخته ميشد.

ثعلبى گفته دانايان باخبار قدماء گفتند: چون ذو القرنين از كار امم اطراف زمين پرداخت و بشرق و غرب چرخيد بسوى امم ميانه زمين رو آورد از پرى و آدمى و يأجوج و مأجوج و در ميان راه در پايان شرقى سرزمين ترك امتي خوب از آدميان باو گفتند: اى ذى القرنين ميان اين دو كوه آفريده‏هائى از خدا باشند كه بآدمى نمانند و بجانوران مانند، گياه بيابان خورند و جانداران و وحوش را شكار كنند و همه حشرات زمين را از مار و عقرب و هر جانورى را ميخورند كه خدا آفريده، و خدا خلقى ندارد بمانند آنها فزون شوند، و اگر مدتى بگذرد آنقدر فزون شوند كه بى‏ترديد روى زمين را پر كنند و مردم آن را بيرون كنند و بر آنها غلبه كنند و تباهى ببار آورند، و سالى نگذرد كه ما نگرانيم سر آنها از ميان اين دو كوه بر ما بتازد.

 «آيا مالياتى برايت بعهده گيريم» كه مزد تو باشد «بر اينكه ميان ما و آنها سدى بسازى» كه جلوگير باشد و بما نرسند «ذو القرنين گفت آنچه خدا بمن داده بهتر است» از خراج شما ولى با من كمك كنيد با نيروى خود تا ميان شما و آنها ديوارى بسازم، گفتند: اين نيرو چيست؟ گفت كار كارگر و استاد كه خوب بسازد و

 

ابزار كار گفتند. ابزار كار چيست؟ گفت «تيكه‏هاى آهن بياوريد» و مس بياوريد گفتند با چه نيرو آهن و مس را ببريم، معدن ديگرى از زير زمين براى آنها بر آورد بنام «سامور» كه سخت‏تر و سفيدتر فلزيست كه خدا آفريده، و سليمان ستونهاى بيت المقدس و سنگهايش را با آن بريده و هم جواهرش را.پ و آنگه ميان دو كوه را اندازه گرفت و آهن و مس را با آتش ذوب كرد، و تيكه‏ها چون سنگهاى بزرگ ساخت، سپس مس را آب كرد و چون گل ملاط آن سنگهاى آهنين نمود و بساختن آن پرداخت و نقشه ساختمانش چنانچه مورّخان گفته‏اند اين است، ميان دو كوه را اندازه گرفت 100 فرسخ بود و پايه آن را كند تا بآب رسيد.

و پهناى سد را 50 فرسخ گرفت، و آنگه، هيزم ميان دو كوه نهاد و آهن روى آن چيد و باز هيزم روى آن چيد و يك رده آهن و يك رده هيزم روى هم چيد تا برابر دو كوه دو سمت سد شد.

و آنگه آتش بر آن نهاد و گفت بدميد تا همه آتش شد و مس آب شده بر آن ريخت و آتش رده هيزمها را بلعيد و مس گداخته بجايش آمد تا آهن و مس با هم تركيب شدند. و چون پارچه برد يمنى نمودار شد از زردى و سرخى مس و از سياهى آهن و مس، و سد دراز و محكم و بزرگى شد چنانچه خدا فرموده «نتوانند بر آن برايند و نتوانند بر آن سوراخى پديد آرند».

قتاده گفته، مردى گفت: يا نبى اللَّه سد يأجوج و مأجوج را ديدى؟ براى من وصف كن فرمود: چون برد يمنى است يك رده سياه و يكى سرخ فرمود: من آن را ديدم، و گفته‏اند: جاى سد پشت «ملاذجرد» نزديك مشرق تابستان و فاصله‏اش تا خزره 72 روز راه است.پ و از على بن ابى طالب عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ذو القرنين از مشرق تا مغرب را مالك شد، دوستى از فرشته‏ها داشت بنام «رفائيل» بديدن او مى‏آمد، يك روز

 

در ميان گفتگو ذو القرنين گفت: اى رفائيل از عبادت خودتان در آسمان بمن بازگو گريست و گفت: اى ذو القرنين عبادت شما در برابر عبادت ما چه ارزشى دارد در آسمان فرشته‏هايند كه هميشه ايستاده و ننشينند، و برخى پيوسته بسجده و سر بر ندارند، برخي در ركوع و بلند نشوند هرگز، ميگويند: سبحان الملك القدوس رب الملائكه و الروح، ربنا ما عبدناك حق عبادتك.

ذو القرنين بسختى گريست و گفت: من ميخواهم زنده مانم، حق عبادت پروردگارم را ادا كنم رفائيل، گفت: راستى اين را ميخواهى؟ گفت: آرى، رفائيل، گفت: خدا را در زمين چشمه‏ايست بنام چشمه زندگى و خدا با خود عهد بسته هر كه از آن نوشد نميرد تا خودش از خدا مرگش را خواهد، ذو القرنين گفت:

شما جاى اين چشمه را ميدانيد: گفت: نه، ولى در آسمان گويند: خدا را در زمين ظلماتيست كه پاى آدمى و پرى بدان نرسيده، و ما پنداريم آن چشمه در اين ظلمت است.

ذو القرنين همه علماء مدرس كتب و آثار نبوت را جمع كرد و بآنها گفت: شما در كتب خدا و احاديث انبياء و گفتار علماى پيش از خود يافتيد كه خدا را در زمين چشمه‏ايست بنام چشمه زندگى؟ همه گفتند: نه، جز يكى از آنها بنام فتخير (خضر خ ب) كه گفت: من در وصيت‏نامه آدم يافتم كه خدا در زمين ظلمتى آفريده كه پاى آدم و پرى بدان نرسيده و در آن چشمه جاويد ساخته، ذو القرنين گفت:

راست گفتى، سپس فقهاء و اشراف و ملوك را بسيج كرد و بسوى مشرق رفت 12 سال تا بگوشه تاريكى رسيد و تاريكى ديد كه تاريكى شب نبود، و در آنجا لشكر گاهى بر پا كردند و همه دانشمندان لشكرش را گرد آورد و گفت: ميخواهم وارد اين ظلمت شوم.پ گفتند پادشاها پيغمبران و شاهان پيش از تو قصد اين ظلمت نكردند تو هم آن را مخواه كه ميترسم برايت اتفاق بدى افتد و مردم زمين تباه شوند، گفت: ناچار بايد آن را بپيمايم، گفتند: اى پادشاه از ظلمت دست بردار و آن را مخواه زيرا

 

اگر ما دانستيم كه در آن بمقصود خود رسى و خدا بر ما خشم نكند بدنبالت مى‏آمديم ولى ما از خدا ترس داريم كه رنج آورد و زمين و آنچه در آنست تباه شوند، ذو القرنين گفت: من ناچارم از اينكه در آن بروم علماء گفتند: خود دانى.پ ذو القرنين گفت: كدام مركبها تيز بين ترند؟ گفتند: اسب، گفت، چه اسبى تيزبين‏تر است؟ گفتند ماده، گفت: از ماده‏ها كدام تيز بين‏ترند؟ گفتند، نزائيده‏ها ذو القرنين فرستاد و 6000 هزار كره اسب ماده فراهم كرد و 6000 هزار مرد چالاك و خردمند از سپاه خود برگزيد و بهر كدام اسبى داد و خضر را فرمانده دو هزار نمود و ذو القرنين با 4 هزار ماند، و بباقى مردم گفت تا 12 سال در اينجا بمانيد اگر ما برگشتيم كه بسيار خوب و گر نه ببلاد خود بر گرديد، خضر گفت، پادشاها ما در ظلمت راه ميرويم و يك ديگر را نبينم و اگر گم شديم چه كنيم، ذو القرنين باو يك دانه سرخ داد و گفت: چون گرفتار گم شدن شويد اين مهره را بينداز تا فرياد زند و گمشده‏ها بدان باز آيند.

خضر يك منزل پيش از ذو القرنين بود از هر جا كوچ ميكرد ذو القرنين بار مينهاد، در اين ميانه كه خضر ميرفت بدره‏اى رسيد و بدلش افتاد كه چشمه زندگى در آنست بر لب آن دره‏ايست داد و بيارانش گفت: از اينجا حركت نكنيد، و آن مهره را انداخت و پس از مدتى طولانى بنك آن را شنيد و نزد آن رفت ديد در كنار چشمه است.

خضر جامه در آورد و در چشمه رفت و ديد سپيدتر از شير است و شيرين‏تر از عسل از آن نوشيده و در آن غسل كرد و وضوء ساخت و جامه‏ها را پوشيد. و آنگه مهره را بسوى يارانش افكند و فرياد كرد و خضر بدنبال آوازش نزد ياران خود بر گشت و سوار شد و گفت: بنام خدا برويد.

ذو القرنين آن وادى را نيافت و از آن گذشت و 40 شبانه روز در تاريكى رفتند و بيك روشنائى رسيدند كه نه از خورشيد بود و نه از ماه، زمينى سرخ بود و ريگستان و در آن زمين كاخى بود يك فرسخ در يك فرسخ درى داشت.

 

پ‏ذو القرنين قشون خود را در آنجا فرود آورد و تنها بدان كاخ در آمد و ديد يك ميله آهن بر روى ديوار كاخ است و پرنده سياهى از بينى بدان مهار شده و ميان آسمان و زمين آويزانست و چون خش و خش ذو القرنين را شنيد گفت:

اين كيست؟ گفت من ذو القرنينم گفت: آنچه پس خود دارى تو را بس نبود تا خود را بمن رساندى؟ آن پرنده گفت: اى ذو القرنين برايم حديث بگو، گفت بپرس.

گفت: ساختمان آجر و گچ در زمين بسيار شده؟ گفت: آرى، پرنده پرى گشود و باد كرد تا يك سوم آن آهن را گرفت، گفت: اى ذو القرنين ساز و آواز بسيار شده؟ گفت: آرى، پرنده پر زد و دو سوم آهن را پر كرد و گفت: آيا گواهى بدروغ فراوان شده؟ گفت: آرى و پرنده پرى زد و همه آهن را پر كرد و ميان دو ديوار كاخ را سد كرد و ترسيد (برد و زانو نشست خ ب).

ذو القرنين سخت ترسيد و پرنده گفت: نترس بمن حديث كن گفت: بپرس گفت: آيا مردم از شهادت بيگانگى خدا دست كشيدند؟ گفت: نه، پرنده تا يك سوم بخود پيوست، سپس گفت: اى ذو القرنين، مردم نماز واجب را ترك كردند؟

گفت: نه پرنده يك سوم ديگر جمع شد، سپس گفت: اى ذو القرنين مردم غسل جنابت را وانهادند؟ گفت: نه پرنده بصورت اول شد.

بعد گفت: پله‏هاى اين كاخ را بگير و بالا رو او ترسان بالا رفت و نميدانست چه در پيش دارد تا بالاى پله‏ها رسيد و در آنجا پشت بام پهنى بود كه پيكره مرد جوانى ايستاده با جامه سپيد در آن بود كه رو بآسمان برداشته و دو دست بر دهان نهاده و چون خش خش ذو القرنين را شنيد گفت: اين چيست؟ گفت: من ذو القرنين هستم گفت: اى ذو القرنين راستى قيامت نزديك است و من در انتظار فرمان پروردگارم كه در صور بدمم.پ سپس صاحب صور از پيش خود چيزى برداشت مانند سنگ و بذوالقرنين گفت آن را بگير، اگر آن سير شد تو سير شوى و اگر گرسنه شد گرسنه گردى، ذو القرنين آن‏

 

سنگ را گرفت و نزد يارانش فرود آمد، و هر چه ديده بود بآنها باز گفت سپس علماء قشونش را جمع كرد و گفت: بمن خبر دهيد از اين سنك كه چيست؟ گفتند: صاحب صور در باره آن بتو چه گفت؟ گفت: بمن گفت: اگر اين سير شود تو سير شوى و اگر گرسنه شود تو گرسنه شوى. علماء آن سنگ را در يك كفه ترازو نهادند و سنگى مانندش در كفه ديگر و ترازو را بلند كردند و سنگى كه ذو القرنين آورده بود سنگين‏تر بود، و باز سنگ ديگر گذاردند و سنك ديگر تا 1000 رسيد و آن از همه سنگين‏تر بود، و دانشمندان همه گفتند دانش ما بجائى نرسد.

و در اين ميان خضر رسيد و ترازو را بدست گرفت و سنگى باندازه آن سنگ در كفه ديگر نهاد و مشتى خاك بر رويش ريخت و ترازو را بلند كرد و برابر در آمد و همه دانشمندان روى بر خاك نهادند و براى خدا سجده كردند و گفتند: سبحان اللَّه دانش ما باينجا نرسيد هزار سنگ نهاديم و كم آمد.

خضر گفت: پادشاها سلطنت خدا عزّ و جلّ به آفريده‏هايش چيره است و فرمانش بر آنها روانست و حكمش جاريست، خدا خلق خود را بهم آزموده و گرفتار كرده، دانا را بدانا، و نادان را بنادان، دانا را بنادان و نادان را بدانا تو را بمن آزموده و مرا بتو ذو القرنين گفت: راست گفتى ما را از اين مثل آگاه كن.

گفت: اين مثلى است كه صاحب صور برايت زده: كه خدايت بر همه بلاد شاهى داده و بتو داده آنچه بكسى نداده و تو را بزمينهائى گامزن نموده كه ديگرى را نكرده، و تو سير نشدى، و هوست كشاند تا از كشور خدا بدان جا رسيدى كه قدم آدمى و پرى نرسيده، و اين مثل است كه آدميزاد هرگز سير نشود جز اينكه مشتى خاك گور روى او ريزند، ذو القرنين گريست و گفت: راست گفتى در شرح اين مثل از اين رو ديگر دنبال شهرى نروم پس از اين سفرم تا بميرم.پ سپس برگشت تا چون بميانه ظلمات رسيد گام بر دره زبرجد نهاد و همراهانش‏

 

چون خش خش زير پاى خود و اسبهاشان شنيدند، گفتند: پادشاها زير پاى ما چيست گفت: از آن برگيريد كه هر كه برگيرد پشيمانست و هر كه هم برنگيرد پشيمانست، برخى از آن برگرفتند و برخى نه، و چون از تاريكى بر آمدند زبرجد بود و گيرنده از كمى پشيمان شد و ناگير از اينكه چرا نگرفته.

گويد: رسول خدا پيوسته ميفرمود: خدا رحمت كند برادرم ذو القرنين را اگر در آغاز كارش بدرّه زبرجد رسيده بود چيزى از آن را وانميگذاشت تا همه را بدسترس مردم رساند چون دنيا طلب بود ولى وقتى بدان رسيد كه ترك دنيا كرده بود و نيازى بدان نداشت، سپس بعراق برگشت، و ملوك الطوائف را تأسيس كرد و در ميان راه در شهر زور مرد، و على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود: تا دومه الجندل برگشت و در آنجا ماند تا مرد (پايان)

پ‏طبرسى- ره- در (ج 6 ص 494) مجمع گفته: در شرح قول خدا «راستى يأجوج و مأجوج مفسدند در زمين» كه: بمردم خروج ميكردند و آنها را ميكشتند و گوشت آنها و گوشت حيواناتشان را ميخوردند، گفته‏اند: در بهار خروج ميكردند و همه سبزه‏ها را ميخوردند و هر چه خشك بود ميبردند، از كلبى گفته‏اند مقصود اينست كه در آينده فساد خواهند كرد، و در خبر است از حذيفه كه پرسيدم از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از يأجوج و مأجوج فرمود: يأجوج يك امتند و مأجوج امت ديگر هر كدام 400 امتند كه نميرد از آنها تنى تا هزار مرد از نژاد خود را بيند كه اسلحه بر دوش است.

گفتم: يا رسول اللَّه وصف كن آنها را براى ما، فرمود: سه دسته‏اند يكدسته‏شان چون آذرند گفتم: يا رسول اللَّه، آذر چيست؟ فرمود: درختى است بلند در شام، و دسته‏اى درازا و پهناشان يكيست و اينانند كه هيچ كوه و آهنى برابرشان نايستد و دسته ديگرى باشند كه يك گوش خود را فرش كنند و ديگرى را لحاف و بفيل و هر وحش و شتر و خنزير بر نخورند جز آنكه آن را بخورند، هر كدامشان بميرد او را بخورند پيشقراولشان بشام رسد و دنباله‏شان در خراسان باشد، آب رودهاى مشرق‏

 

را بنوشند و آب درياى خزر را.پ وهب و مقاتل گفته‏اند: از فرزندان يافث بن نوح پدر تركهايند، سدى گفته تركها دسته‏اى غارتگر بودند از يأجوج و مأجوج و چون سد را ذو القرنين بست بيرون آن ماندند قتاده گفته: ذو القرنين سد را بروى 21 عشيره بست و يكى بيرون سد ماند و آنان تركند، كعب گفته: نژادى شاذّند از آدميزاده‏ها چون آدم روز محتلم شد و نطفه‏اش با خاك آميخت و خدا از آن آب و خاك يأجوج و مأجوج را آفريد از پدر بما پيوسته‏اند نه از مادر، اين دور از باور است.

...- او رحمه اللَّه در تفسير (ق) گفته (ج 9 ص 141) نام كوهى است گرد زمين از زمرد سبز و سبزى آسمان از آنست، از ضحاك و عكرمه، و در تفسير «و الطور» (ج 9 ص 163) گفته: خدا بكوهى سوگند خورده كه با موسى در زمين مقدس بر آن سخن گفته است، گفته‏اند: مقصود هر كوهى است چون خدا انواع نعمت بدو سپرده ...

 [روايات‏]

پ- 1- در خصال (ج 2 ص 10) بسندش از امام صادق عليه السّلام كه: دنيا هفت اقليم است يأجوج و مأجوج، روم، چين، زنج، قوم موسى و اقاليم بابل‏پ بيان: شايد مقصود بيان اقاليم جهانست از نظر ساكنان آنها و بيان اختلاف صورت و رنگ و طبع آنها و اگر منظور حصر بشر در آنها باشد اقليم بابل شامل عرب و عجم است و اقليم چين شامل همه تركها و اقليم زنج شامل هنود و بسا مقصود بيان اصناف عجيب آدمى است و اين روشنتر است، و مقصود از قوم موسى اهل جابلقا و جابرسا است چنانچه گذشت.پ 2- در خصال (ج 2 ص 3): بسندش از پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله كه: از كوههائى كه در روز موسى (هنگام خواست ديد خدا) از جا پريدند هفت كوهند كه بحجاز و يمن پيوستند، در مدينه احد است و ورقان (بواو كسره‏دار) و در مكه: ثور، و ثبير، و حرى و در يمن، صبر (چون كتف) و حضور (چون صبور).

 

پ‏3- در خصال (123) بسندش از حسين بن زيد كه بمن خبر رسيده خدا عزّ و جلّ كوه را از چهار چيز آفريده، از درياى اعظم گرد دنيا، و از آتش و از اشك چشم فرشته‏اى بنام ابراهيم و از چاهى خوب، حديث طولانى است و باندازه نياز از آن باز گرفتيم.پ بيان: در بيشتر نسخه‏ها بجاى جبل خيل بمعنى اسب آمده است و بهر تقدير مجاز و استعاره‏اى در آن بكار رفته و بامام پيوسته نيست و گويا در لفظ بئر بمعنى چاه تحريفى باشد و واژه ديگر باشد.4- در تفسير على بن ابراهيم (643) «ق- وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ» ق كوهى است گرد دنيا آنور يأجوج و مأجوج و سوگند است.پ 5- و از همان (595): بسندى از يحيى بن ميسره خثعمى كه شنيدم ابى جعفر عليه السّلام ميفرمود: «عسق» شماره سالهاى امام قائم است و «ق» كوهى است گرد دنيا از زمرد سبز و سبزى آسمان از آنست و همه علم على عليه السّلام در «عسق».پ 6- در عيون (ج 1 ص 241) و علل (ج 2 ص 380) در خبر شامى كه از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد خدا كوهها را از چه آفريد: فرمود: از امواج.پ 7- در بصائر: بسندش از ابى جعفر عليه السّلام كه على عليه السّلام دارا شد هر چه در زمين است، و زير آن دو ابر بر او نمايان شدند، سركش و رام و سركش را برگزيد.

در سركش دارائى آنچه است كه زير زمين است و در رام دارائى آنچه بالاى زمين است، و بر سركش گردش كرد در هفت زمين و سه را ويران يافت و چهار را آبادان.پ 8- و در همان: بسندش از سوره از ابى جعفر عليه السّلام فرمود: ذو القرنين مخير شد ميان دو ابر ورام را برگزيد و سركش را وانهاد براى مولاى شما گويد: گفتم سركش كدام است؟ فرمود: هر ابرى كه رعد و صاعقه و يا برق دارد كه مولاى شما بر آن سوار شود، هلاكه او برابر نشيند و باسباب هفت آسمان و هفت زمين برآيد، پنج آبادانند و دو تا ويران.

 

پ‏بيان: شايد آبادى پنجم اندك است كه در خبر پيش از ويرانها شمرده شد.پ 9- در بصائر: بسندش از ابى جعفر عليه السّلام كه خدا گرد دنيا كوهى آفريده از زبرجد سبز، و سبزى آسمان از آنست، و خلقى آفريده كه مكلف بواجبات خلق او از نماز و زكاة نيستند و همه دو مرد از اين امت را لعن كنند، و نام آنها را برد.پ 10- جامع الاخبار: از پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله قاف را پرسيدند و پشت قاف را، فرمود در پس آن 70 سرزمين طلا است، و 70 سرزمين نقره 70 از مشك كه در پس آن هفتاد زمين پر فرشته است و نه گرم است و نه سرد در ازاى هر زمين 1000 سال راه است، گفتند از پس فرشته‏ها چيست؟ فرمود: پرده‏اى از تاريكى، پشت آن چيست فرمود: پرده‏اى از باد، پشتش چيست؟ فرمود: پرده‏اى از آتش، در پس آن چيست؟

فرمود: مارى گرد همه جهان كه تا روز قيامت خدا را تسبيح گويد و پادشاه همه مارها است، در پس آن چيست؟ فرمود: پرده از نور.

گفت در پس آن چيست؟ فرمود: دانش و قضاى خدا و پرسش شد از پهنا و درازا و گردى قاف فرمود: هزار سال پهنا دارد از ياقوت سرخ است، سماقش از نقره سپيد، و ته چسپش از زمرد سبز و سه شاخه از نور دارد، يكى در مشرق، و يكى در مغرب و ديگرى در ميان آسمان كه بر آن سه سطر نگاشته 1- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ 2-  الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ 3- لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ: مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ.پ 11- در درّ منثور (ج 5 ص 309) از كعب در قول خدا «تا نهان شد در پرده 32- ص» فرمود: پرده‏اى از ياقوت سبز در گرد خلائق كه آسمان از آن سبز است و گويند آسمان سبز و دريا از آسمان سبز شده و گويند: درياى سبزپ بيان: اخبار اين هر دو كتاب ضعيف است و سنى سند و مانند آنها و برخى گفتار در باره آن در باب عوالم گذشت.پ 12- در كتاب اقاليم و بلدان: رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: هر كه آيه فَسُبْحانَ اللَّهِ‏

 

حِينَ تُمْسُونَ را- تا وَ كَذلِكَ تُخْرَجُونَ، 17- 19 الروم» را بخواند بشماره هر دانه برف كه بر كوه سبلانست حسنه برايش نوشته شود، گفته شد يا رسول اللَّه سبلان چيست؟ فرمود زمينى در ارمنيه و آذربايجان كه يك چشمه از بهشت دارد و قبرى از پيغمبران.

ابو حامد اندلسى گفته بر سر اين كوه چشمه بزرگى است با اينكه بسيار بلند است و آبش از برف سردتر و چون عسل است در خوشگوارى، و از درون همين كوه آب گرمى در آيد كه تخم مرغ را بپزد و مردم براى مصالح خود بدان رو آورند و در ته اين كوه درخت و چراگاه بسيار است و يك گياهى دارد كه هر آدمى يا جاندارى بخورد فورا بميرد.

قزوينى گفته: ديدم اسب و رمه‏هاى ديگر در اين كوه ميچريدند و چون بدان گياه ميرسيدند چون طرد شده ميگريختند و از قزوينى آورده كه در يكى از ديه‏هاى قزوين كوهى است و كسى بالايش رفته بود بمن باز گفت كه بر آنست صورت هر حيوان از هر نوع و صورت هر صنف انسان كه بيشمارند و سنگ شدند و در ميان آنها شبانى است كه بر عصايش تكيه زده و رمه گرد او سنگ شده و زنى كه ماده‏ئى را ميدوشد و سنگ شده زنى كه بچه‏اش را شير ميدهد و سنگ شده و همچنين بكش و بروپ 13- و گفته: حكايت است كه مردى از همدان نزد امام صادق عليه السّلام آمد و امام باو گفت از كجا آمدى؟ گفت: از همدان فرمودش كوه راوندش ميشناسى؟ گفت:

قربانت آن اروند است فرمود: آرى راستى در آن چشمه‏ايست از چشمه‏هاى بهشت.پ بيان: آن كوه بهر دو ناميده ميشده و صحيح راوند بوده و امام او را تصديق كرد چون نزد آنها چنين معروف بوده.

گفته: كوه قاف گرد زمين است چون سفيدى چشم گرد سياهى آن پشت قاف از سراى ديگر است نه از اين جهان يكى از مفسران گفته: خدا را در پس قاف زمينى است سفيد چون نقره زلال كه 40 روز سير خورشيد دراز است و در آن فرشته‏ها

 

رو بعرش دارند و از هيبت خدا ندانند كنار آنها چيست و از آدم و ابليس خبرى ندارند و چنين باشند تا روز قيامت و گفته‏اند روز قيامت آن بجاى زمين ما آيد و اللَّه اعلم‏پ و گفته: سرانديب كوهى است بالاتر چين در درياى هند و همانست كه خدا آدم را از بهشت بدان فرو آورد و جاى پايش در آنست كه در سنگى بدرازى 70 وجب فرو رفته و بر اين كوه تابشى است چون برق و كس نتواند بدان نگاه كند و هر روز باران دارد و قدمگاه آدم را ميشويد و گردش چند نوع ياقوت و سنگهاى با ارزش است و چند جور عطر و گياههاى داروئى بيشمار و آدم از اين كوه را تا كنار دريا كه دو روز راه است يك گام زد.

و گفته: از عبادة بن صامت حكايت است كه، ابو بكر مرا نزد پادشاه روم فرستاد تا او را با سلام بخوانم و رفتم تا به بلاد روم رسيدم و كوه اهل كهف بما نمايان شد و بديرى رسيديم و از اهلش از آنها پرسيدم و ما را بر سردابى در كوه باز داشتند و چيزى بآنها داديم كه آنان را به بينيم و بهمراه آنها در آمديم و درى آهنين داشت و آن را گشودند.

رسيديم با تاقى بزرگ كه در كوه كنده بود و در آن 13 مرد بپشت خوابيده بودند و هر كدام جبه‏اى تيره بتن داشتند و عبائى تيره از سر تا پا بخود پيچيده بودند ندانستيم جامه آنها پشم است يا كرك ولى از ابريشم محكمتر بود و بر آن دست زديم و از محكمى زنگ ميزدند موزه‏هائى تا نصف ساق بر پا داشتند كه نعل دوخته و كامل داشتند و مانند خز بودند و باندازه‏اى نرم كه مانندشان ديده نشود.

گفت چهره هر يك را باز كرديم درخشان و خوش‏رنك و خوش تركيب بودند چون چهره جوانانى خرم كه برخى تار سفيد در مويشان بود و موهاى برخى بافته و برخى بهم چسبيده بود و زى مسلمان داشتند و بآخرشان رسيديم و ناگاه در چهره يكيشان زخم تازه شمشيرى بود كه گويا همان روز زده باشند از حالشان پرسيدم و آنچه در باره آنها ميدانند گفتند سالى يك بار بديدن آنها آيند و مردم اين ناحيه بر در غار جمع شوند و كسانى بر بالين آنها آيند و چهره و جامه آنها را گردگيرى كنند و ناخن آنها را بگيرند و سبيلشان را بزنند و آنها را بحال خود وانهند.

 

گفتم ميدانيد چه كسانند و چند سال است در اينجايند؟ گفتند در كتب آنها است كه پيغمبرانى بودند و 400 سال پيش از مسيح يكباره بر مردم اين بلاد مبعوث شدند از ابن عباس است كه اصحاب كهف هفت كسند.پ 14- در نوادر على بن اسباط بسندى از جابر بن عبد اللَّه انصارى گفت: يك روز رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مسجد نزد ما آمد و گفت: در اينجا كيست؟ گفتم يا رسول اللَّه من و سلمان فارسى، فرمود: سلمان مولايت على را بخوان كه در باره او از خداوند عالميان فرمانى رسيده، گويد: سلمان رفت و على را از خانه‏اش آورد، و چون نزد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله رسيد با او مدتى طولانى خلوت كرد و راز گفت بنهان از ما، و از چهره رسول صلى اللَّه عليه و آله مانند رشته درّ عرق سرازير بود و از خرمى ميدرخشيد.

و چون از راز گوئى او برگشت فرمود: شنيدى و دانستى يا على آن را نگهدار، سپس فرمود: اى جابر عمر را بخوان و ابا بكر را و آنها را آوردم و فرمود: اى جابر عبد الرحمن بن عوف را هم نزد من بخوان و من او را هم دعوت كردم، و چون آمد، بسلمان فرمود: بخانه‏ام سلمه برو و آن جاجيم خيبرى را بياور.

طولى نكشيد كه سلمان آن را آورد فرمود بازش كنيد و بآن سه تا گفت روى آن بنشينيد و هر كدام بر گوشه‏اى نشستند و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رازى دراز با سلمان فرمود و باو گفت تو هم بنشين بر گوشه چهارم، و آنگه فرمود: يا على بنشين ميان بساط و آنچه‏ات فرمودم بگو كه اگرش بر كوه گوئى روان شود و اگرش بر زمين گوئى از دنبالت تيكه شود و هر كه در بر تو است بهم پيچد، و اگر با آن مرده‏ها را بخوانى بفرمان خدا تو را پاسخ گويند.

يكى از آنها گفت، يا رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله اين خاص على است؟ فرمود آرى، آن را بدانيد براى او، سلمان گويد چون همه در جاى خود نشستند بساط بجنبش آمد و او را جز ميان آسمان و زمين نديديم، و چون سلمان برگشت گزارش داد كه آنها ميان آسمان و زمين رفتند ندانستند بمشرق ميروند يا مغرب تا بساط آنها را بر غارى‏

 

بزرگ فرو آورد كه يكدر از سنگ واحد داشت. سلمان گفت: فرمان رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را اجراء كردم.پ گفتم چه فرمانى، گفت: فرمود چون بساط بجاى خود در زمين نشست و ما بدر غار رفتيم به ابو بكر فرمايم بر اصحاب غار سلام دهد و بر همه، منش فرمودم و او بآواز بلند ترش سلام داد و جوابى نشنيد، باز سلام داد و جوابى نگرفت و همه همراهان و من آن را گواهى كرديم، وانگه بعمر فرمان دادم و او هم ببلندتر آوازش سلام داد و جوابى نگرفت و سلام ديگر داد و جوابى نشنيد و همه همراهان و من آن را هم گواهى كرديم سپس نوبت عبد الرحمن بن عوف شد و او هم چنين بود و گواهى براى او هم انجام شد و سپس من بر خواستم و بفريادى كه سنگ و درّه‏ها شنيدند سلام دادم و جواب نگرفتم، بعلى گفتم قربانت پدر و مادرم تو فرمانده مائى بجاى رسول صلّى اللَّه عليه و آله تا بر گرديم و همه فرمانبريم و رسول صلّى اللَّه عليه و آله بمن فرموده تو را فرمايم بر اصحاب اين غار سلام دهى در پايان ديگران، اينست آنچه كه خدا بدان شرف و رفع در حاجت را خواسته.

على بر خاست و آهسته سلام كرد، در با ناله سختى باز شد، و نگاه كرديم درون غار پر از آتش و هراس كرديم و آنان گريختند، گفتم بر جاى خود باشيد تا بشنويم چه گويد و باكى بر شما نيست برگشتند و على عليه السّلام باز سلام كرد كه: درود بر شما اى جوانان با ايمان بپروردگار خود، جواب گفتند: درود بر تو اى علي و رحمت خدا و بركاتش و بر كسى كه تو را فرستاده است پدران و مادران ما بقربانت اى وصىّ محمّد خاتم النبيين و پيشواى مرسلين و نذير عالمين و بشير مؤمنين، از ما باو سلام برسان با رحمت خدا اى امام متقيان البته ما بنبوت پسر عمت گواهيم و بولايت و امامت تو درود بر محمّد صلّى اللَّه عليه و آله روزى كه زاد و روزى كه مرد و روزى كه زنده شود.

گفت: باز على عليه السّلام سلام داد و جواب گفتند: بر تو درود و رحمت خدا و بركاتش مولاى ما. امام ما سپاس خدا را كه ولايت تو را بما نمود و از ما بدان پيمان سدّ و ايمان و عقيده ما را بدان فزود و بر تقوى پايدارمان كرد، البته شنيدند همراهانت كه ولايت از آن تواست نه آنها و بزودى بدانند آنان كه ستم كردند چه‏

 

سرانجامى دارند.پ سلمان گفت چون اين را شنيدند رو بعلى كردند و گفتند شنيديم و گواهيم نزد پيغمبر، واسطه شو كه بخشنوديت از ما خشنود شود سپس على عليه السّلام كلامى را كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله باو ياد داده بود بزبان آورد و ندانستيم بمشرق ميرويم يا مغرب تا مانند پرنده دور پروازى بر در مسجد فرود آمديم.

و رسول خدا نزد ما بيرون شد و فرمود: چه گونه ديديد، همه همراهان همزبان اصحاب كهف شهادت دادند و گفتند عقيده آنها را داريم، فرمود: اگر عمل كنيد رهجو باشيد و نيست بر رسول جز رساندن روشن فرمان خدا، و اگر عمل نكنيد اختلاف كنيد، هر كه وفا كند خدا با او وفا كند و هر كه بيوفا شود بسر وارونه شود، آيا پس از شناخت و اتمام حجت؟ بدان كه جانم بدست اوست فرماندارم كه بشما فرمان دهم با او بيعت كنيد و فرمانش ببريد، بيعت كنيد با او، فرمان بريد از او كه وحى بدان نازل شده «آيا كسانى كه گرويديد فرمانبريد از خدا و رسول و اولى الأمر خود» جابر گفت با او بيعت كرديم.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر استوار مانيد بر روش على در ولايت او بنوشانيم بشما آب گوارا، و نعمت بريد از بالا و زير پاى خود، و اگر بر آن استوار نشويد قول شما مختلف گردد و دشمن شاد شويد البته شما جزء بجزء پيرو بنى اسرائيل باشيد، اگر بسوراخ سوسمارى رفته‏اند شما هم برويد بدنبالشان و خوشا بر كسى كه پس از من بولايت على بماند تا بميرد و بمن رسد و از او خشنودم، جابر گفت: رفتن و برگشتن آنان از رفتن خورشيد از نيمه روز بود تا هنگام عصر.پ 15- در در منثور- (ج 6 ص 101) از ابن عباس كه خدا تعالى در پس اين زمين دريائى گردش آفريده، و در پس آن كوهى آفريده بنام (ق) كه آسمان دنيا بر آن چرخد، و در پس آن نيز كوهى است هفت برابر اين زمين، و خدا در پس آن هم دريائى گردش آفريده و پس از آنهم كوهى است بنام (ق) كه آسمان دوم بر آن چرخد، تا هفت زمين، هفت دريا، هفت كوه شمرد و گفت اينست معنى قول خدا

 

و دريا را مدادش سازيم پس از آن هفت دريا باشد، 27- لقمان».پ 16- و از عبد اللَّه بن بريده كه: ق، كوهى است از زمرد گرد جهان كه دو پهلوى آسمان بر آنست.پ 17- از مجاهد كه: ق، كوهى است گرد زمين.پ 18- از ابن عباس كه خدا كوهى آفريده بنام ق، و بر گرد عالم و ريشه‏هايش تا صخره‏ايست كه زمين بر آنست و چون خدا خواهد قريه‏اى را بلرزاند آن كوه را فرمايد تا ريشه‏اى كه پهلوى آنست بجنباند و زمين آن قريه بلرزد.پ 19- در علل (ج 2 ص 241) و در مجالس صدوق بسندى از امام ششم عليه السّلام كه چون ذو القرنين بسد رسيد از آن گذشت و بظلمات رفت و در آن فرشته‏اى ديد بر كوهى بدرازى 500 ذارع آن فرشته بوى گفت: پشت سرت راهى نبود؟ ذو القرنين گفت: تو كيستى؟ گفت فرشته رحمان و گماشته بر اين كوه كه هر كوهى خدا عزّ و جلّ آفريده ريشه بدان دارد، و چون خدا خواهد شهرى را بلرزاند بمن وحى فرستد و آن را بلرزانم.پ عياشى: بسندى تا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در جواب پرسش از زلزله امام ششم همين را فرموده.

در فقيه: بى‏سند آن را آورده‏پ بيان: «پشت سرت راهى نبود» يعنى با همه پهناورى زمين در آنجا چرا اينجا آمدى؟پ 20- در علل (ج 2 ص 241): بسندش از امام ششم عليه السّلام كه چون خدا عزّ و جلّ زمين را آفريد ماهى را فرمود تا آن را بدوش برداشت و با خود گفت به نيروى خودم آن را برداشتم و خدا عزّ و جلّ يك ماهى يك وجبى را فرستاد و در سوراخ بينى او در آمد و چهل صباح پريشان شد، و چون خدا خواهد زمينى را بلرزاند آن ماهى كوچك را بوى نمايد و از ترس زمين را بلرزاند.

در فقيه: بى‏سند مانندش را آورده (142)

 

پ‏21- در علل (ج 2 ص 241): بسندى تا يكى از دو امام كه خدا عزّ و جلّ ماهى را فرمود تا زمين را برداشت و هر شهرى روى يك پولك آن قرار گرفت، و چون خدا خواهد آن شهر را بلرزاند ماهى را فرمايد تا آن پولك را بجنباند، و اگر آن پولك بلند كند زمين بفرمان خدا وارو شود.

 

در فقيه: بى‏سند از امام صادق عليه السّلام مانندش را آورده.پ بيان: صدوق- ره- پس از ذكر اين سه حديث گفته است در فقيه: زلزله بدين سه سبب واقع شود و اين اخبار اختلافى ندارند (پايان) ظاهر كلامش اينست كه زمين لرزه يك بار بسبب نخست است و يك بار بسبب دوم و يك بار بسبب سوم، و بسا كه در هر زمين لرزه هر سه سبب موجود باشند، و بسا كه علت دوم در زمين لرزه سراسريست چون زمين لرزه قيامت، و سومى در آنجا كه بدنبالش فرو كشيدن و انقلاب و دگرگونى بزرگى در زمين بوجود آيد و خلاصه زمين لرزه‏اى بزرگ، و سبب يكم در زلزله‏هاى اندك و جزئيست، و مؤيد خبر يكم است كه بيشتر زمين لرزه‏ها از كوهها آغاز ميشوند و هر ده كه بكوه نزديكتر است لرزه آن سخت‏تر است.پ 22- در كافى (356- روضه): بسندى از تميم بن حاتم، گفت: با امير المؤمنين عليه السّلام بوديم و زمين لرزيد و وى آن را ماليد و فرمود: آرام باش، تو را چه مى‏شود؟ وانگه بما رو كرد و فرمود: هلا اگر آن زمين لرزه بود كه خدا گفته البته پاسخ مرا ميداد ولى آن نيست.پ 24- در علل (ج 2 ص 242): بسندى كه: تميم بن حذيم گفت: با على بوديم عليه السّلام كه ببصره رو كرديم در يك منزلى زمين لرزيد و على عليه السّلام بر آن دست زد و باو گفت: تو را چه شود؟ وانگه بما رو كرد و پيغمبر فرمود: اگر آن زمين لرزه بود كه خدا عزّ و جلّ در كتابش گفته بمن پاسخ ميداد ولى آن نيست.پ بيان: اين اشارتست كه مقصود از (الانسان) در سوره زلزال امير المؤمنين عليه السّلام است كه بزمين گويد: تو را چه شود؟ و زمين بدو گزارش دهد چنانچه در علل (ج 2

 

ص 243) از فاطمه عليها سلام است كه: در عهد ابى بكر زمين لرزه شد- و حديث را كشانده تا گفته:

على عليه السّلام بآنها فرمود: گويا هراس كرديد از آنچه بينيد، گفتند: چگونه نهراسيم و مانندش را هرگز نديديم، فرمود دو لبش را جنبانيد و دست بزمين زد و فرمود: تو را چه شود؟ آرام باش و آرام شد و فرمود: منم آن مردى كه خدا فرموده «چون زمين بلرزد بخود و بدر اندازد بارهايش را و آدمى گويد او را چه شده» منم آن آدمى كه باو گويم تو را چه شده «آن روز گزارش دهد» بمن گزارش دهد، و اينست معنى قول او كه اگر آن زمين لرزه بود كه خدا گفته در قرآنش يعنى در سوره زلزال و آن زمين لرزه قيامت است بمن پاسخ ميداد يعنى گزارش ميداد و با من سخن ميگفت ولى آن نيست يعني زلزله قيامت.پ 24- در علل (- 242) بسند گذشته از محمّد بن سليمان ديلمى كه پرسيدم از امام ششم عليه السّلام زلزله چيست؟ فرمود آيتى است، گفتم: سببش چيست؟ فرمود خدا تبارك و تعالى بريشه‏هاى زمين فرشته‏اى گماشته و چون خواهد زمينى لرزد باو وحى كند كه فلان ريشه را بجنبان و او ريشه‏هاى آن زمين را بجنباند و اهل آن بجنبند.

گويد: گفتم: چون چنين شود چه كنم؟ فرمود: نماز كسوف را بخوان و چون تمام كردى بسجده افت و در آن بگو «اى آنكه نگهدارى آسمانها و زمين از اينكه از جا بكنند و اگر از جا بكنند ديگرى نتواند آنها را نگهدارد از آن پس و راستى او بردبار و آمرزنده است، بازدار بدى را از ما كه بر هر چيز توانائى.

در فقيه، باسنادش مانندش آورده‏پ بيان: آيتى است يعنى نشانه خشم يا توانائى او است .. و در فقيه پس از غفورا گويد: اى كسى كه آسمان را نگهدارى تا بر زمين نيفتد بازدار ...پ 25- در كافى (255- روضه): بسندش از امام ششم كه آن ماهى كه زمين را بدوش دارد در دل گفت: زمين را بنيروى خود بر ميدارم خدا عزّ و جلّ يك ماهى كمتر از شبر و بزرگتر از فتر (ميانه سبابه و ابهام) در بينى او فرستاد

 

و 40 روز بيهوش شد و خدا باو رحم كرد و بدر آمد و چون خدا عزّ و جلّ خواهد زمين بلرزد آن ماهى را باين ماهى فرستد و چون آن را بيند پريشان شود و زمين بلرزد.پ 26- در علل محمّد بن على بن ابراهيم است كه: سبب زمين لرزه پولك پشت ماهى حامل زمين است و چون خدا عزّ و جلّ خواهد زمينى لرزد يا مكانى ماهى پولك آنجا را بلند كند و بجنباند و آن زمين بلرزد.پ 27- در توحيد مفضل: امام صادق عليه السّلام فرمود: اگر كسى گويد چرا اين زمين ميلرزد، باو گفته شود زلزله و مانندش پند و بيم مردم است تا رعايت خود كنند و از گناه دست كشند.

چند فائده‏

1 [در مورد اقاليم سبعه‏]

پ‏معموره زمين بهفت اقليم بخش شده، گفتند دائره عظيمه معدل النهار در سطح زمين خط استواء است كه آن را دو بخش شمالى و جنوبى كند و با دائره ديگرى كه بر دو قطب آن گذرد چهار بخش است كه بخش است بالاى شماليش معموره زمين است و بخشهاى ديگر يا زير آبند و نامسكون، يا معمورند و نامعلوم، طول هر بخش 160 درجه است و پهنايش يك چهارم دائره برابر 90 درجه.

و اين يك چهارم هم همه معموره نيست بلكه بخشى از آن در شمال كه عرض آن از 66 درجه تمام ميل كافى فزونست براى سردى بيش زندگى جانور را نشايد و در معموره هم درياهاى بسياريست برخى پيوست بدرياى محيط و برخى جدا چنانچه دانستى، و كوهها و تپه‏ها و بيشه‏ها و دشتها و باتلاقها و بيابانهاى بى‏آب هم آباد نميشوند، در جنوب خط استواء اندكي آبادى از زنگيها و سودانيها هست كه در شمار معموره نياوردند.

و آغاز معموره نزد منجمين جزائر خالدات بوده كه اكنون زير آب رفته‏اند و برخى آنها را مبدأ طول دانسته و برخى كناره درياى مغرب را كه ده درجه از آن دور است، و پايان آبادى سمت مغرب نزد آنها «كنك ذر» است كه پندارند جايگاه ديوان است و ميان اين دو نهايت را بر خط استواء گنبد زمين نامند و سپس معموره را از عرض با

 

دوائرى موازى خط استواء بهفت اقليم پخش كردند كه طول هر كدام از مشرق تا مغربست و عرض آن باندازه تفاوت نيم ساعت روزهاى بلندتر چون احوال هر اقليم در گرما و سرما و مزاج و رنگ و اخلاق بهم مانند.پ مبدأ اقليم يكم تا 12 و يك سوم درجه است و بلندترين روزش 12 و سه چهارم ساعت و از خط استواء تا اينجا را در شمار معموره نياوردند چون آباديش كم است و برخى آن را هم جزء اقليم يكم دانسته و بهر تقدير خلافى نيست كه آغاز اقليم دوم از عرض 20 و يك دوم و بلندترين روزش 13 و يك چهارم ساعت است.

و مساحت اقليم يكم بقول اول چنانچه بيرجندى گفته 662044 فرسخ و نصف است، و شهرهاى مشهورش نجران، جنيد، صعده، صنعاء، سحار، سندان و كولم و علاقى است.

برخى گفتند اين اقليم از طول شرقى و چين آغاز شود و به رودهاى بزرگى بگذرد، و بكناره‏هاى درياى جنوبى و بخشي از اراضى چين و برخى بلاد جنوبى ميان هند و سند، سپس بر جزيره (كرك) كه پيش از اين در فرمان پادشاه يمن بود و سپس بخليج فارس و جزيرة العرب و بر بيشتر بلاد يمن گذر كند چون معلى، حضر- موت، صنعاء زبيد، عدن، شهر، قلهات، ظفار، سبا، مدينه طيبه، صحار، قصبه عمان، سپس بر درياى سرخ و پايتخت حبشه و بلاد نوبه و معدن طلاى سودان مغرب و بلاد بربر تا محيط غربى.

در اين اقليم 50 شهر مشهور است و 20 كوه و 30 رود بزرگ، رنگ بيشتر سكنه آن سياه است، و آن را وابسته به زحل دانند، و مساحت سطح ميان خط استواء و اقليم يكم 1116735 و يك ششم فرسخ است و شهرهاى معروفش: عدن، شبام، حضرموت، مرباط سقوطره و جزيره سرانديب و جزيره لامرى و جزيره كله و غانه و كوكو و سقاله، بربرا، و زغاوه از بلاد زنگ، و هدبه و زيله از بلاد حبشه.

و مساحت اقليم دوم 572066 و يك سوم فرسخ و شهرهاى مشهورش مكه، مدينه‏

 

ضاعف اللَّه شرفهما، تيماء از بلاد شام، ينبع، جده، خيبر، بطن مر، طائف، فيد فرع، يمامه، احساء قطيف، بحرين، قفط، صعيد، اسيوط، اسوان، اسناء عيذاب مالطه از اقصاى مغرب، و سوس اقصى. سجلماسه، ديبلى از بلاد سند، مكران بيرون، منصوره، صنم سومنات، از بلاد هند و كنبايت، ماهوره و قنّوج.پ برخى گفتند: اين اقليم از آغاز طولش از بلاد چين است و ببلاد يمن و معظم بلاد هند چون دهلى گذرد و بشمال كوههاى معروف در بلادشان و بمعظم ديار سند بگذرد چون منصوره و به عمان رسد و جزيرة العرب را در زمين نجد و تهامه طى كند و بطائف و مكه و مدينه رسول صلّى اللَّه عليه و آله و يثرب، هجر، قطيف بحرين هرمز كرمان گذرد و قلزم را قطع كند و به صعيد مصر رسد و نيل را ببرد و بسر زمين مغرب رسد و باواسط بلاد آفريقا و سپس بلاد بربر گذرد و بدرياى محيط رسد و در اين اقليم هم 50 شهر مشهور است و 20 كوه و 20 رود و مردمش سبزه‏اند و پندارند وابسته بخورشيد است.

آغاز اقليم سوم در عرض 27 و يك دوم است و بلندترين روزش 13 سه چهارم ساعت و مساحت سطحش 46091 يك پنجم فرسخ و شهرهاى مشهورش: اسكندريه، منفلوط از بلاد سعيد و اكثر بلاد واقعه بر نيل رشيد دمياط از بلاد مصر و قلزم در كنار درياى يمن فسطاط مصر عين الشمس آن اسفى از دورترين بلاد مغرب سلا، فاس، مراكش درعه، ميله، تاهرت قسطينه و سطيف كه همه از شهرهاى مغربند تينزرت تونس قابس، قيروان، مهديه، صفاقس، طرابلس، و قصر احمد همه از بلاد آفريقا و عزه عسقلان، قيساريه، رمله، بيت المقدس همه از بلاد فلسطين نابلس و عكا بيان صور عمان كرك بيروت صيدا اذرعات بصرى دمشق صرخد همه از بلاد شام هيت قادسيه حيره و كوفه انبار بغداد صرصر مدائن بابل و نعمانيه نهروان و قصر ابن هبيره و نهر ملك همه از بلاد عراق و اطرافش بصره ابله عبادان طيب سوس قرقوب شوشتر حبى عسكر مكرم اهواز دورق و ارجان كه همه جز سه تاى اول از بلاد خوزستانند.پ سيف البحر جور ابرقوه كازرون نوبندجان فيروزآباد شيراز بيضاء

 

اصطخر فسا دارابجرد همه از بلاد فارس و اطرافش يزد بافق برد سير جيرفت سيرجان زرند بم و هرموز همه از بلاد كرمان زرنج شروان و بست همه از بلاد سيستان ملتان از بلاد سند و از بلاد هند و زيتون چين و اصفهان و اردستان و طبس فيروزكوه ميمند غزنه كابل.

و برخى گفتند: اين اقليم از مشرق زمين چين و پايتختش آغاز شود و بوسط كشور هند و قندهار و كشمير گذر كند و از مولتان سند، زابل، بست، سيستان، كيج، يزده- سير كرمان، خبيص، يزد، فارس، اصفهان، اهواز، عسكر، كوفه، بصره، واسط، بغداد، و مدائن و از اينها بديار ربيعه و مضر، دمشق، حمص، بيت المقدس، صوريه، طبريه، قيساريه، عسقلان، مدين بگذرد و بگوشه‏اى از زمين مصر چون دمياط، فسطاط و اسكندريه، و از آن پس ببلاد افريقا و بلد قيروان، سوس طرابلس مغرب و سپس بعشيره‏هاى سرير در زمين مغرب، بلاد طنجه و بمحيط رسد، شمار شهرهاى مشهور آن 128 است، 33 كوه و 22 رود دارد و رنگ بيش مردمش سبزه است و پندارند وابسته بعطارد است.

اقليم چهارم: از عرض 33 درجه و 40 دقيقه است و بلندترين روزش 14 و يك چهارم ساعت و مساحت سطحش 378038 و يك چهارم فرسخ است و بلاد مشهورش:

قصر عبد الكريم: طنجه، سبته، تلمسان و بجايه از بلاد مغرب، بوند قصر احمد از بلاد افريقا اشبيليه قرطبه مالقه غرناطه بليسه همه از بلاد شام و توابعش جزيره يابسه جزيره مايرقه كه در آن درياچه‏ايست كه گردش 9 ميل است جزيره سردانيه جزيره صقليه جزيره وسامس، جزيره رودس، جزيره قبرس.

همه اين جزيره‏ها در درياى رومند (مديترانه) و طرسوس، اياس، ارطه، مصيصه، برس‏برت. تلّ حمدون همه از بلاد ارمن. طرابلس. بليناس. بعلبك.

عرقه. جبيله از بلاد شام سبس صهيون بغراس. حارم. حصن اكراد حمص. حماة.

شيزر. مرعش. حصن منصور. منبج. معرّة. قنسّرين. سميساط كه برخى از شهرستان حلب و برخى از شامند و حلب حرّان. رقه كه هر دو از ديار مضرند.

 

ماردين از ديار ربيعه. ميافارقين از ديار جزيره. قرقيسا. جيران. نصيبين.پ جزيره ابن عمر. سنجار از ديار ربيعه. تلّ اغفر، موصل. حديثه. دقوقاء.

آمد. عانه. سعرت. تكريت. سامرَّاء. دسكره. جلولاء. خانقين. حلوان برخى از عراق و برخى از جزائر. دلّى از بلاد هند. انطاليا از بلاد روم. ارزن. بدليس.

ارجيس همه از ارمنيه سلماس، خوى. مراغه. اوجان. اردبيل. ميانج. مرند تبريز همه از بلاد آذربيجان:

موقان اربل. شهر زور. قصر شيرين. صيمره. دينور. سيروان. ماسبدان.

سهرورد. زنجان. و نهاوند. همدان، بروجرد. قزوين. ابهر. ساوه، آبه جربادقان، قم، طالقان، كاشان، رى، كرج كه بيشتر از بلاد جبلند.

لاهيجان، رودبار، سالوس، ناتل، ارجان، آمل، سارى همه از بلاد طبرستان سمنان، دامغان، بسطام، استرآباد، آبسكون، گرگان، دهستان، خسروجرد، سبزوار اسفراين، نيشابور، نسا، طوس، نوقان، ابيورد، قوهستان قاين زوزن جزجرد، بوزجان، سرخس، بوشنج، هراة، بادغيس، ملين، شيورغان، اسفراز، مرورود مروشاهجان، فارياب، شهرستان، سمنگان، همه از خراسان و توابع، بدخشان، ترمد، ختلان، وخش، صغانيان شومان آثينه همه از بلاد مغرب گفته‏اند كه آن شهر حكيمانست از يونان.

يكى از افاضل گفته: اين اقليم ميانه اقليم و معموره عمده جهانست و از بلاد چين آغاز شود و ببلاد تبت داخل گذرد و به جرجير خطا ختن و كوههاى كشمير و بدخشان و صغانيان و كابل و گذر كند به طخارستان غور بلخ ترمد هرات مرو شاهجان مرورود سرخس جوزجان فارياب غرجستان بارود نسا سبزوار طوس نيشابور اسفراين قهستان قومس گرگان طبرستان آمد قم آمل كاشان همدان ابهر قزوين ديلم ساوه الموت كرج گيلان مازندران سارى سمنان دامغان استرآباد بسطام نهاوند دينور حلوان شهرزور زنجان سلطانيه اردبيل موصل سامره ارمينيه مراغه تبريز سنجار نصيبين سمياط ملطيه ارزنجان رأس العين‏

 

قاليقلا سميساط حلب انطاكيه قنسرين طرابلس شام حمص طرسوس جزيره قبرس رودس‏پ و در زمين مغرب ببلاد فرنگ و طنجه گذر كند و بدرياى محيط رسد و در رقاق اندلس و بلاد مغرب در آن 212 شهر مشهور و 25 كوه و 22 رود است و رنگ عموم اهاليش ميان سبزه و سفيد است و بنا بر اصح وابسته بمشتريست بپندار آنها و اما اقليم پنجم: از عرض 39 درجه آغاز شود و بلندترين روزش 14 و سه چهارم ساعت است و مساحت سطحش 299493 فرسخ و 3 دهم است و شهرهايش: اشبونه شنترين بطليوس مارده طليطله مرسيه دانيه مدينه سالم سرقسطه طرطوشه لارده هيكل الزهره اربونه انقوريه عموريه آق‏شهر قونيه قيساريه اقسرا مليطه سيواس توقات ارزن ارزنجان موش ملازجرد اخلاط شروان نشوى بردغه شمكور تفليس بيلقان باب الابواب گنجه سلطانيه فراوه كركنج كات زمخشر هزار اسب درغان طواويس بيكند كرمنيه نخشب كش اربنجن اشنيخن سمرقند كشانيه شاش تيكت ايلاقى اسروشنه ساباط خجند شاوكت تنكت امسيكث كلمان فرغانه قبا ختن، خيوه، روميّة الكبرى، ما قذونيه از اطراف قسطنطنيه.

يكى از افاضل گفته: اين اقليم از دورترين بلاد ترك آغاز شود و بهمه ترك‏نشينهاى مشهور بگذرد تا حد كاشغر، ختن. بيت المقدس، فرغانه، طراز، خجند و ميگذرد به شروان، خوارزم، بخارا، شاش، نسف سمرقند، كش درياى خزر و ديار ارمينيه و برخى بلاد روم چون عموريه، قونيه، آقسراى، قيصريه، سيواس، ارزن الروم، و بگذرد بكناره درياى شام و بلاد اندلس تا بدرياى محيط رسد، 200 شهر مشهور دارد، 30 كوه، 15 رود رنگ مردمش سفيد است و بپندار آنها وابسته بزهره است.

اقليم ششم: از عرض 43 و يك دوم آغاز شود و بلندتر روزش 15 و يك چهارم ساعت است و مساحت سطحش 235034 فرسخ و دو سوم و شهرهايش كه مشهورند: تطليه، تبلوته، بردال لمريا، جزيره نقريت، اماسيه قسطمونيه سنوب، جند، فاراب‏

 

اسفيجاب، طراز، شلج، خان‏بالق، كاشغر سموره، لنبرديه بينذه، بندقيه، برشان قسطنطنيه، بلنجر.پ يكى از محققان گفته از بلادش معظم روم است و خزر و تركستان، از مشرق آغاز شود و بجايگاه تركهاى شرق گذرد و ميان درياى طبرستان را قطع كند و به خزر، موقان، سقسين و صقالبه، بلاد آس، اران، باب الابواب، روس گذرد و آنگه به معظم بلاد روم چون قسطنطنيه و بشمال اندلس، ببحر محيط رسد 90 شهر مشهور دارد، 11 كوه، چهل رود، رنگ بيشتر مردمش سرخ است و نزد آنها وابسته بماه است.

اقليم هفتم: از عرض 47 و يك چهارم آغاز شود بلندتر روزش 15 و سه چهارم ساعت است، مساحت سطحش 187721 فرسخ و دو سوم است، در اين اقليم آبادانى كم است شهرهاى مشهورش: كرّش ارزق، صراى، كه شاه‏نشين است براى تاتار، اكل، يلار يا بلغار، افجا كرمان، صارى كرمان، قرقرصلغات، كفا، صيقچى، شنتياقر، هرقلة برخى گفتند طولش از مشرق است و بنهايات تركهاى شرق گذرد و بشمال بلاد يأجوج و مأجوج.

سپس بر غياض و كوهها كه آشيانه وحوش است از تركها و آنگه به بلغار روس و صقالبه و درياى شام را قطع كند و بدرياى محيط رسد، 22 شهر و 11 كوه و 40 رود دارد و رنگ مردمش ميان سرخى و سفيديست و وابسته بمريخ است نزد آنها و مردمش از سردى شش ماه در حمامها بسر برند و آخر اقاليم آنجا است كه 5/ 50 درجه است و بلندتر روزش 16 و يك چهارم ساعت است و آنگه تا عرض 90 درجه را از اقاليم نشمرند.

و بدان كه خط استواء از شرق چين آغاز مى‏شود و بجزيره «جمكوت» ميگذرد و بجنوب بلاد چين و به «كنگ ذر» از زمينهاى چين سپس بر جزائر «زأره» بنام سر زمين طلا، و بجنوب جزيره سرانديب ميان دو جزيره كله و سريره و بميان جزائر ديويره (ديو خ ب) و آنكه بشمال جزائر زنج و معظم بلاد آنها و بشمال جبال قمر و

 

جنوب سودان غربى تا درياى محيط.پ اما بلندترين روز ما وراى اقاليم سبعه: در عرض 54 درجه و كسرى 17 ساعت و در عرض 58 درجه 18 ساعت، در عرض 61 درجه 19 ساعت، و در 63 درجه 20 ساعت كه در آن جزيره‏ايست بنام تولى و گفته‏اند مردمش در زمستان در حمام زندگى كنند و مشهور است كه پايان معموره است و در عرض 64 و يك دوم 21 ساعت.

بطلميوس گفته مردم اينجا قومى از صقالبه‏اند ناشناخته، و بنا بر اين پايان معموره در عرض آنجا است، و در عرض 65 درجه و كسرى 22 ساعت است و در عرض 66 درجه 23 ساعت و در تمام ميل كلى 24 ساعت و در عرض 67 و يك چهارم درجه يكماه، و در عرض 70 درجه و يك چهارم كم دو ماه، در عرض 73 و يك دوم سه ماه، و در عرض 78 و يك دوم چهار ماه، و در عرض 84 درجه پنج ماه در قطب 90 درجه شش ماه.

برخى جز اقاليم از شمال را دو بخش كرده بخشى كه معموره است و جزء اقاليم نيست و بخشى كه از هر دو نيست آغاز بخش يكم از 53 درجه است كه روزش تا 16 و يك چهارم ميرسد و مساحت سطحش 75132 و يك چهارم فرسخ است و در آنست جزيره برطانيه، و جزيره صوراق جزيره تولي و شهر يأجوج و مأجوج گفته‏اند عرض اين شهر 63 درجه و طولش 172 و يك دوم درجه است بخش دوم از عرض 66 و يك دوم درجه است و روزش به 47 ساعت ميرسد و مساحت سطحش 42247 و يك پنجم فرسخ است و گفته‏اند: در عرض 75 درجه مكانى است كه مردمش زمستان در حمامند و زبانشان فهميده نشود.

2- در بيان وضع خاص خط استواء و آفاق مايله‏

پ: دائره افق هر نقطه از خط استواء همه مدارهاى يوميه مربوطه را بدو نيم برابر كند و از اين رو شب و روز در همه سال برابرند و هر نقطه از فلك نهانى و عيانى برابر دارد و مايه اختلاف تنها تندى و كندى حركت غريبه است در هر دو نيمه بالا و پائين كه آن هم بسيار اندك و

 

نامحسوس است.پ خورشيد در يك سال دو بار بالاى سر اهل خط استواء ميرسد كه دو نقطه اعتدال بهارى و پائيزيست و از بالاى سر آنها بيش از اندازه ميل كلى دور نشود (23 درجه و كسرى) خورشيد نصف سال در شمال آنها است و نيم ديگر در جنوب و سايه بهمين نسبت در شمال است و در جنوب بر عكس خورشيد، و باين سبب داراى 8 فصلند، دو بهار و دو تابستان و 2 پائيز و دو زمستان، و چرخش فلك در آنجا دولابى است و از بالاى سر و آفاق خط استواء آفاق مستقيمه نام دارند.

شيخ ابن سيناء گفته: خط استواء معتدلترين سرزمينها است زيرا خورشيد بالاى سرشان درنگ فزونى ندارد، بلكه بزودى از سوئى بسوئى ميرود، و تندترين حركت را در ميل و بعد دارد و حرارت تابستان آنها سخت نيست، بعلاوه برابرى شب با روز در هميشه گرما و سرما را تعديل كنند و معتدل شود، و قضاوت كرده كه گرمترين سرزمينها در تابستان زير ميل كلى خورشيد است (عرض 23 درجه تقريبا) زيرا خورشيد در حدود دو ماه بالاى سر آنها ميماند در روزهاى بلند و شبهاى كوتاه.

فخر رازى بقضاوت نخست او اعتراض كرده كه ماندن خورشيد بر خط استواء گر چه كم است ولى در همه سال پر هم از آن دور نيست و در حكم بالاى سر است، و ما جاهائى را بنگريم كه اكثر ارتفاع خورشيد بر آنها برابر كمترين ارتفاع آنست از بالاى سر مردم خط استواء و تابستانش بسختى گرم است، و از اينجا دانسته شود كه گرمى زمستان خط استواء چند برابر گرمى تابستان اينجا است، و گفته است معتدلترين سرزمينها اقليم چهارم است.

محقق طوسى- ره- گفته: اگر مقصود از اعتدال يك نواخت بودن هوا در همه سال است شك ندارد كه اين معنا در خط استواء رساتر از همه جا است چنانچه شيخ گفته و اگر مقصود اعتدال ميان گرما و سرما است شك ندارد كه خط استواء چنين نيست‏

 

و دليلش سياهى رنگ مردم آنست از زنگيان و اهل حبشه و مجعد بودن موى آنها و نشانه‏هاى ديگر گرماى سخت، در اقليم چهارم بر عكس است و دليل بر اين است كه هوايش معتدل‏تر است.پ بلكه از كلى فزونى آبادانى و نژاد در اقاليم سبعه دليل است كه هواى آنها از ديگر جاهاى زمين معتدل‏تر و زيست‏بردارتر است، و وسط هفت اقليم از دو سويش معتدلتر است و اثر گرما و سرما، در دو سويش روشنند.

و بنا بر آنچه او- قدس سره- گفته: ساكنان اقليم چهارم از ديگران در خلقت و اخلاق معتدلترند، و هوش و فهم بيشترى دارند، از اين رو معدن حكماء و علماء است و پس از آنها مردم دو اقليم 3 و 5 قرار دارند.

ولى مردم اقاليم ديگر كمبود سرشت دارند و دليلش زشتى چهره و بد خلقى است براى اينكه پر از تابش خورشيد سوختند يا از كمبود آن پخته نشدند، چون مردم حبشه و زنگبار در اقليم اول و دوم و مردم يأجوج و مأجوج و برخى صقاليه در اقليم 6 و 7.

و اما آفاقى كه عرض آنها كمتر از 90 درجه است بر پنج بخشند.

1- عرض كمتر از ميل كلى 2- برابر ميل كلى 3- برابر تمام ميل كلى (63 درجه) 4- پيش از ميل كلى و كمتر از تمامش 5- بيش از تمام ميل كلى، در تمام اين آفاق يك قطب معدل النهار بالاى زمين است باندازه عرض بلد و ديگرى بهمان اندازه زير زمين است از نظر افق، و همه اين آفاق معدل النهار را بر نصف و با زاويه قائمه قطع كنند و چرخش فلك در آنجا حمائلى است و يكور و مدارهاى روزانه ديگر را بدو تيكه مختلف قطع كنند و قوسهاى ظاهر مدارهاى شمالى بزرگتر از تيكه قوس ديگر است كه زير زمين است.

و در جنوب واروى آنست و از اين رو شب و روز در آنها برابر نيستند مگر وقتى خورشيد در همان نقطه اعتدال باشد كه اول حمل و اول ميزانست، و برابرى گاهى حقيقى است و گاهى تقريبى، و چون خورشيد در برجهاى شمالى است روز

 

بلندتر است و در برجهاى جنوبى شب بلندتر است، و هر چه عرض بلد بيشتر باشد تفاوت ميان شب و روز بيشتر است.پ و هر مدارى كه باندازه ارتفاع قطب از افق دور باشد خودش و هر چه درون آنست تا بقطب شمال از اختران و مدارها ابدى الظهور است و نظيرش از طرف جنوب ابدى الخفاء اينها اوضاع مشترك ميان پنج بخشند.

و اما وضع مخصوص ببخش يك كه عرضش كمتر از ميل كلى است اينست كه هر مدارى دورتر از معدل است باندازه عرض بلد منطقة البروج را در دو نقطه كه بعد برابر دارند از محل انقلاب قطع ميكند و چون خورشيد بدان نقطه رسد در نيم روزش سايه نباشد و چون خورشيد پس از آن باشد در سمت قطب ظاهر سايه بسمت قطب نهان افتد در نيم روز و چون در قوس ديگر باشد سايه نيم روز بسمت قطب ظاهر افتد.

و نقصان ارتفاع خورشيد دو نهايت دارد يكى در جهت قطب ظاهر كه بيشتر است و دوم در جهت قطب خفى كه كمتر است، و فصلهاى سال در اين آفاق برابر نيستند بلكه چون دو نقطه نامبرده بهم نزديك باشند مانند عرض 22 درجه تابستان از فصلهاى ديگر درازتر گردد براى اينكه خورشيد دو بار با فاصله كم بالاى سر آنها رسد و گرما كم نشود، و بسا كه از چهار فصل بيشتر باشد در صورتى كه دو نقطه مذكوره دور باشند ولى مانند هم نباشند براى اختلاف نهايت دورى خورشيد از بالاى سر در دو جهت بخلاف خط استواء كه دورى آن برابر است.

و اما در بخش دوم كه عرض برابر ميل كلى است مدار انقلابى كه سوى قطب ظاهر است بسمت سر گذرد و مدار انقلاب ديگر بسوى پا و ارتفاع خورشيد يك نهايت بيش ندارد و در جانب كم شدن و در فزودن تا نود درجه ميرسد و هميشه سايه نيم روز بسوى قطب ظاهر است مگر در يك روز كه خورشيد در نقطه انقلاب بالا سر است كه در آن سايه نيست.

و يكى از دو قطب فلك البروج هميشه ظاهر است و قطب برابرش هميشه‏

 

نهانست، و ارتفاع خورشيد از يك نقطه انقلاب خرده خرده فزون گردد تا نقطه انقلاب ديگر و برگردد كم شود تا دوباره باز گردد بدان و سال چهار فصل برابر دارد نه بيشتر.پ و اما در بخش سوم خورشيد هيچ گاه ببالاى سر نرسد و دو ارتفاع دارد اعلى و آن باندازه مجموع ميل كلى و عرض بلد است، و اسفل و آن باندازه فزونى تمام عرض بلد است بر ميل كلى، اوضاع ديگر چنانست كه گذشت.

و در بخش چهارم مدار نقطه انقلاب سمت قطب ظاهر ابدى الظهور است و مدار نقطه انقلاب برابر ابدى الخفاء و قطب ظاهر فلك البروج بالاى سر است و قطب برابر زير پا، و دائره منطقة البروج در سال يك بار با دائره افق منطبق شود سپس نيم شرقى منطقه يك بار از افق بالا آيد و نيم ديگر پائين افتد سپس جزء نهانش تيكه تيكه در اجزاء نيم افق شرق طلوع كند و نيم ظاهر خرده خرده نهان شود در نصف افق غربى در شبانه‏روز تا اينكه وضع فلك بحال اول برگردد، و روز در اين آفاق خرده خرده بلند شود تا باندازه يك شبانه روز گردد كه همه روز باشد در وقتى كه خورشيد بنقطه انقلاب ظاهر رسد.

و روز از رسيدن مركز خورشيد بدائره افق آغاز شود، و اگر حساب روز بروشنى باشد و نهانى اختران روز در اينجا يك ماه دراز گردد چنانچه «ساوذسيوس» آن را در رساله بيان حال مساكن روشن كرده، سپس شبى بسيار كوتاه آيد كه شفق و سپيده دمش يكى است و خرده خرده فزايد تا بدرازى يك شبانه روز گردد و باز روزى بسيار كوتاه بدنبالش آيد و همچنين و اينجا پايان معموره سمت شمال است و پس از آن بواسطه سرماى سخت معموره وجود ندارد.

و اما در بخش پنجم بزرگترين مدارهاى ابدية الظهور منطقة البروج در دو نقطه طرف قطب ظاهر قطع ميكند كه دوريشان از معدل النهار برابر است، و بزرگتر مدار ابدية الخفاء هم آن را دو نقطه برابر قطع ميكند و منطقة البروج چهار قوس مى‏شود كه دو نقطه اعتدال و دو نقطه انقلاب ميان آنهايند و آنكه نقطه انقلاب سمت‏

 

قطب ظاهر ميان آنست ابدى الظهور است و مدت بودن خورشيد در آن بلندتر روز است و دومى كه نقطه انقلاب ديگر در آنست هميشه نهانست و تا خورشيد در آنست شب است و درازتر شب است.پ و دو قوس ديگر آنكه اول حمل ميان آنست بر عكس طلوع كند يعنى در آخرش پيش از اول نمايان شود ولى درست غروب كند يعنى اولش پيش از آخر غروب كند اگر قطب ظاهر شمالى باشد و اگر جنوبى باشد طلوع آن راستا است و غروبش معكوس و آن قوس كه ميزان ميان آنست ضدّ آن باشد، و براى تصوّر طلوع و غروب معكوس و آسانى فهمش مثالى آوردند كه ما آن را نياورديم با سائر احكام آن چون فائده چندانى ندارد.

و اما عرض 90 درجه وضع غريبى دارد و آن دو نقطه قطب معدل است كه يكى بالاى سر مى‏شود و ديگر سمت پا و دائره معدل النهار منطبق بر افق مى‏گردد و حركت شبانه روزى فلك در آنجا آسيا مانند است و بدور خود ميچرخد و از اين حركت مشرق و مغربى نيست و نه باعتبار حركات ديگر چون تميزى ميسّر نيست، و نصف النهارى نيست و در هر جهت ممكن است خورشيد و اختران ديگر بپايان ارتفاع خود رسند و ممكن است طلوع و غروب كنند و نيمى از فلك معدل النهار در سمت قطب بالا سر ابدى الظهور و نيم برابر ابدىّ الخفاء.

و خورشيد تا در نيم ظاهر فلك البروج است روز است و تا در نيم نهان شب و همه سال يك شبانه روز است و كم و بيش آنها بيكديگر براى تندى و كندى حركت خاصه خورشيد است كه در حدود هفت شبانه روز ما مى‏شود.

و در اين روزگار باين اندازه روزش از شبش بيش است در صورتى كه طلوع و غروب خورشيد ميزان شب و روز باشند ولى اگر ميزان روشنى و تاريكى باشند روزشان هفت ماه و هفت روز است و شبشان در حدود پنج ماه زيرا از ظهور روشنى آفتاب تا طلوعش پانزده روز طول ميكشد و همچنين از غروبش تا نهان شدن روشنيش چنانچه «ساوذسيوس» آن را ثابت كرده و اگر روز سپيده‏دم تا غروب شفق باشد،

 

روزشان هفت ماه و هفده شبانه روز ما است تقريبا.پ محقق طوسى- قدس سرّه- گفته: مدت غروب شفق و طلوع سپيده آنجا برابر 50 روز ما است و ارتفاع خورشيد و انحطاطش برابر ميل كلى است، و سايه اندازه‏ها دوائر تقريبا متوازى بر مركز خود پديد آرند كه وقتى خورشيد در نقطه انقلاب ظاهر است خردتر آنها است و بزرگترشان هنگامى كه خورشيد مقارن افق است و نزديك دو نقطه اعتدال، و هيچ كدام اختران را از نظر حركت اولى طلوع و غروب نباشد و طلوع و غروب آنها بحركت دوم مخصوص خود آنها است كه در افق جاى مشخصى ندارد.

و اخترانى كه عرض آنها از منطقة البروج كمتر از ميل كلى است بحركت خاصه خود طلوع و غروب دارند، و هر كدام مدارشان در قطب ظاهر از منطقة البروج دورتر است و زمان ظهورشان بيشتر از آنست بدان نزديكتر است، و اخترانى كه عرضشان برابر ميل كلى است در هر دورى بحركت خاصه خود با افق تماس گيرند يا از رو و يا از زير، و آنها و اخترانى كه عرض آنها در يكى از دو سوى فلك البروج بيش از ميل كلى است طلوع و غروب ندارند، بلكه يا هميشه ظاهرند يا هميشه نهان.

3 [سبب پيدايش سنگ و كوه‏]

پ- گفته‏اند بيشتر سبب پيدايش سنگ و كوه اثر حرارت است در گل چسبنده تا تر و خشكش خوب بهم بسته شود بخواست خدا تعالى، و بسا كه آب روان بر اثر قوت معدن سنگ‏ساز يا طبع زمين سنگ گردد و چون حرارت فزونى با گل نرمى برخورد يكباره يا خرده خرده سنگ بزرگى پديد گردد.

و اگر بر اثر زلزله توده بلندى از خاك و گل بالا گيرد يا ساختمان نهائى روى هم ويران شود و سنگ شوند و اجزاء گلى كه از اثر حرارت سنگ مى‏شود سست و سخت باشند اجزاء سست بر اثر آب و باد زدوده شوند و بتدريج فروگيرند و دره شوند و اجزاء سخت بجا مانند و كوه شوند.

و بسا باسباب ديگر دره و كوه پديد گردند و بسا كوه ديده شود كه سنگ آن مانند رده‏هاى ديوار رده رده بالاى هم چيده شده و ميان آنها ملاط مانندى خاك فاصله است و اين بر اثر آنست كه رده زير سنگ شده و روى آن ماده سنگ ناپذيرى نشسته و بالاى‏

 

آن سنگ ديگرى تكوين شده.پ و در بسيارى از سنگها كه شكسته شوند از درون آنها اجزاء جانوران آبى پديد شوند و اين نشانه آنست كه اين معموره پيشتر زير دريا بوده و گل چسبنده بسيارى فراهم شده سنگ شده پس از آنكه بيرون افتاده و از اين رو كوه بسيار است و دره و دشتهاى ميان آنها بر اثر سيلابها و بادها پديد آمده‏اند.

چنين گفته‏اند و سخنى هم در اين باره گذشت و حق اينست كه خدا تعالى كوهها را بفضل و قدرت خود آفريده بى‏سبب مادى يا باسبابى كه دانسته نشوند براى ما و اين اسبابى كه ذكر شدند همه نارسايند و اگر رسا بودند چرا از آن زمان كه حكما كوهها را بررسى و آمار كردند كوه تازه‏اى پديد نشده جز آنكه گفته شود چون در آغاز آفرينش زمين زلزله و جنبش در زمين بسيار بوده سبب حدوث اين كوهها شده و چون پديد شدند زمين بر جا و آرام شده و كوه تازه‏اى پديد نگرديده چنانچه آيات و اخبار هم بر آن دلالت دارند.

سپس بدان كه سود كوهها بسيار است:

1- ميخهاى زمينند چنانچه گذشت و چشمه‏ها و ابرها كه سود فراوان دارند بيشتر از كوهها پديدار گردند بلكه چشمه‏ها جز از زمين سخت سنگين يا كنار آن برنجوشند چنانچه در شفاء گفته: چون رودخانه‏هاى معروفه جهان را بررسى كنى سرچشمه‏هاى همه از كوهستانست.

2- گوهرهاى معدنى از آنها پديد شوند و گياههاى فراوان و درختهاى بزرگ و جنگلى از آنها است.

3- غارهائى در آنها پديدارند و مأواى جانوران و برخى مردم جهانند.

4- نشانه‏هاى راه و بلادند براى مردم و معدن سنگهاى آسيا و ساختمانى هستند و جز آن از سودهاى بسيارى كه اندكى از آنها را خرد بشرى دريافته و از دريافت بسيارى از آنها عاجز است.پ امام صادق عليه السّلام در خبر توحيد بروايت مفضّل بن عمر فرمود: بنگر اى مفضّل‏

 

باين كوههاى درهم از گل و سنگ كه نادان پندارند زياديست و نيازى بدان نيست با اينكه سودهاى بسيار دارند يكى برف در آنها ريزد و در قلّه آنها بماند براى رفع نياز و آب شود و از آن چشمه‏هاى آب روان گردند كه مايه رودخانه‏هاى بزرگ باشند و انواعى از گياه و گياهان داروئى در آنها رويند كه در دشتها نرويند.

و در آنها غارها و سوراخهاى فراوانند كه جايگاه جانوران درنده‏اند، و بر آنها دژهاى محكم توان ساخت براى حذر كردن از دشمنان. و از آنها سنگ براى ساختمان و براى آسيا برگيرند، و در معدن انواعى از جواهر است و مقاصد ديگرى كه جز آفريننده آنها نداند.

4 [سبب زمين لرزه‏]

پ‏در باره سبب پديد شدن زمين لرزه و رجفه گفتند: بخار و دود و باد در درون زمين درهم شوند و بر اثر سختى زمين نتوانند از مجارى آن برايند و بر اثر فشار آنها زمين بلرزه آيد و چون سخت باشد زمين را بشكافد و بزير كشد و از آن آتش جهد و بخار و دود درون را شعله‏ور كند بويژه اگر چرب و روغنى باشند، و بر اثر شكافتن زمين آواز مهيب پديدار گردد.

و بسا از افتادن تيكه‏اى از زمين در دره‏هاى درونى زمين لرزه پديد آيد، و گاهى هم افتادن قله كوهى بر زمين آن را بلرزه آورد، و بسا كه برخى اطراف زمين ماده كبريتى باشد و از آن دودى بهوا برخيزد كه رطوبت و بخار دارد و از آميزش دود كبريت با بخار هواء ماده چربى پديد گردد، و بواسطه پرتو اختران و جز آن شعله گيرد و در شب شعله‏هاى تابان ديده شوند.

شارح مقاصد گفته: بسا در تيكه‏اى از زمين جنبشى پديد آيد و روى آن بجنبد و آن را زلزله نامند و اين در صورتيست كه در درون زمين بخار يا دود يا باد و جز آن پديد گردد و زمين سخت و بى‏سوراخ باشد يا سوراخهايش ريز باشند و مانع از خروج آنها گردد و بخود پيچند و زمين را بلرزانند و بسا بفشار خود آن را بشكافند، و بسا از آن آتش جهد و بانگ هراس‏آور بر آيد، بسا از آنها خروشي شنيده شود براى اينكه باد

 

سخت است.پ لرزش در زمينهاى سست پديد نگردد چون بخار بآسانى از آنها بر آيد، و در تابستان كمتر باشد چون سختى زمين در آن كم است، زمينهاى زلزله خيز اگر در آنها چاه بسيار كنده شود تا وسيله بيرون شدن بخار فزون گردد زلزله كم شود.

و بسا گرفتن خورشيد سبب پديدارى زمين لرزه گردد براى اينكه حرارت پرتو خورشيد يكباره نابود مى‏شود و سردى سوراخهاى درون زمين بادها را متمركز سازند و ترديد ندارد كه سرماى يكباره اثر بيشترى از سرماى تدريجى دارد، اينها را و مانند آن را از حكماء نقل كرده و گفته: بجان خودم، اخبار وارده در استناد اين آثار بقدرت خداوند مختار قطعى است و راه راست روشن است ولى آن را كه خدا نور هدايت نداده از خود نورى ندارد- پايان- و كسى كه خود را پيرو آثار ائمه ابرار داند و دلبند بآيات و اخبار گفته: چون بخار و دود فراهم در تهيگاههاى زمين بجاى رگهاى آنند و بقواى روحانيه جنبانند در حديث آمده كه چون خداى سبحان خواهد زمينى را بلرزاند فرشته‏اى را فرمايد تا رگهايش بجنباند مردمش بجنبد و بهر تعبيرى كه بدين ماند باختلاف بيان شده- و العلم عند اللَّه- پايان.

پ‏من گويم: بارها دانستى تاويل اخبار و آيات بى‏ضرورت عقلى يا معارض نقلى دليريست بر عزيز جبّار، و ما در باره همه اين پديده‏ها همان را گوئيم كه در آيات و اخبار رسيده، و آنچه خرد ما بدان رسا نيست علم آن را بائمه عليه السّلام وانهيم.