باب دوم در حقيقت جن و احوال آنان

آيات قرآن مجيد

:پ 1- الانعام (100) ساختند براى خدا شريكانى از جن با اينكه آنها را آفريده و ندانسته باو پسران و دختران بدروغ وابستند، منزه است و برتر از آنچه وصف كنند.

128- 130- روزى كه محشورشان كنيم همگى اى گروه جن بسيار از آدميان را خواستيد، و دوستان آدمى آنها گويند: پروردگارا ما از هم بهره برديم تا باجلى برخورديم كه تو مقرر كرده بودى، فرمايد دوزخ جاى شما است تا هميشه جز آنچه خدا خواهد، راستى پروردگارت حكيم و پردانا است و همچنين پهلوى هم در آريم ستمكاران را بسزاى آنچه كردند اى معشر جن و انس آيا رسولانى نزد شما نيامدند آيات مرا بشما باز نگفتند و از اين روز شما را نترساندند؟ گويند بر خود گواهيم زندگى دنيا آنها را فريب داد و گواه خود شوند كه كافر بودندپ 2- الاعراف- 116- چون در افكندند چشم بندى كردند مردم را و بهراسشان انداختند و جادوى بزرگى آوردند.پ 3- الحجر- 27- جن را آفريديم از آن پيش از آتش پاك.پ 4- الشعراء- 121- 123- آيا شما را آگاه كنم كه شياطين بر كه فرود شوند فرود شوند بر هر دروغزن گنه‏كار گوش گيرند و بيشترشان دروغگويند.پ 5- النمل- 10- و براى سليمان سپاه جن و انس او بسان شد با پرنده‏ها و همه جابر جا شدند. 6- النمل- 39- يك جن فرتوت گفت من آن را آورمت پيش از آنكه از جايت برخيزى راستى من بر آن نيرومند و امينم‏

 

پ‏7- التنزيل- سجده- 13- البته پر كنم دوزخ را از جن و آدمى همه.پ 8- السبأ- 12- 14- و از جن كسانى بودند كه در پيشش كار ميكردند بفرمان پروردگارش و هر كدام سرپيچى ميكردند از فرمانش عذاب دوزخش ميچشانديم، ميكردند هر چه ميخواست از محرابها و پيكرها و قدحها بمانند و حوض و ديگهاى لنگرانداز اى خاندان داود شكر بكار زنيد و كمند بنده‏هاى بسيار شكرگزارم و چون مرگش را رسانديم بدان آگاهشان نكرد جز جانورى زمينى كه عصايش را ميخورد و چون برو افتاد جن روشن ساختند كه اگر ميدانستند غيب در عذاب خوارى آور نميماندند- 41- بلكه ميپرستيدند جن را و بيشترشان آنها را باور داشتند.پ 9- الاحقاف- 18- آنانند كه حق گردنگيرشان شد در امتهاى گذشته از جن و انس راستى كه بودند زيانكار 29 و چون رو آور كرديم بتو چند تن از جن كه بشنوند قرآن را، چون حاضر شدند گفتند گوش بدهيد و چون پايان يافت برگشتند نزد قوم خود بيم دهنده 30- گفتند اى قوم ما راستى شنيديم كتابى را كه پس از موسى فرو شده و تصديق دارد آنچه پيش از او است رهنمايد بحق و براه راست 31 اى قوم ما داعى خدا را اجابت كنيد و باورش داريد تا گناهتان را آمرزد و پناهتان دهد از عذاب دردناك 32 هر كه پذيرا نشود داعى خدا را درمانده كن نيست در زمين و جز او نگهدارى ندارد، آنها در گمراهى آشكارند.پ 10- الرحمن- 15- آفريد جن را از زلال آتش 33- اى گروه جن و آدمى اگر توانيد از اطراف آسمانها و زمين درآئيد درآئيد، در نيائيد جز با تسلط بر آنها 46- و هر كه از مقام پروردگارش ترسد دو جنت دارد 56- 73- نيالوده بدانها پيش از آنها آدمى و نه جنى.پ 11- الجن- 1- 38- بگو بمن وحى شده كه گوش دادند چند تن جن پس گفتند قرآن شگفتى شنيديم، تا پايان سوره.

تفسير

پ: رازى در تفسير كبير خود (ج 12 ص 12 15) در آيه «وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ» گفته: آنان كه شريك براى خدا گيرند چند دسته‏اند.

 

1- بت پرستان كه بتان را شريك پرستش با خدا دانند ولى معترفند كه بتها توانائى آفرينش و پديد كردن ندارند.

2- ستاره پرستان كه برخى آنها را واجب الوجود دانند و برخى آفريده خداى يگانه جز اينكه خدا تدبير اين جهان را بدانها وانهاده و آنانند كه ابراهيم خليل با ايشان مناظره كرد.

3- كسانى كه براى همه جهان از آسمان و زمين دو خدا پندارند، خيربخش و شرانگيز (يزدان و اهرمن) و اين آيه حكايت مذهب آنها است، و از ابن عباس روايت است كه قول خدا تعالى «وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ» در باره زنديقا نيست كه گفتند: خدا و ابليس دو برادرند، خدا آفريننده آتش و جانوران و چهار پايان و خير است، و ابليس آفريننده درنده‏ها، مارها، كژدمها و شرور.

و بدان كه اين گفته ابن عباس بهترين تفسير اين آيه است، زيرا بنا بر اين از اين آيه فائده‏اى بيش بدست آيد از آنچه در آيات پيش است، ابن عباس گفته:

مؤيد اين تفسير است قول خدا تعالى «و ساختند ميان او و پريان پيوند نژادى، 158 الصافات» و اين معبودها را جن ناميده براى آنكه جن معنى نهانى دارد، و فرشته‏ها و روحانيان هم از ديده نهانند و شايد كه آنها را جن خوانند.پ و من گويم: اين كيش گبرانست و ابن عباس آنها را زنادقه خوانده چون آنان را زنادقه خوانند براى آنكه كتابى كه زردشت پندارد از خدا بدو فروشده زند نام دارد و منسوب بدان زندى است و آن را معرب كردند بزنديق و جمع بستند بزنادقه، و عقيده گبران اينست كه هر چه خوبى در جهانست از يزدانست و هر چه بدى از اهريمن كه در شرع ما ابليس نام دارد و همان شيطانست.

و خود اختلاف دارند و بيشتر گويند اهرمن آفريده است، و در وضع پديدشدنش سخنهاى شگفتى دارند، و كمترشان گويند او هم قديم و ازلى است چون يزدان و هر دو گروه او را شريك خدا دانند در تدبير جهان كه خوبى از خدا و بدى‏

 

از اهرمن، اگر گويند بنا بر اين خدا يك شريك دارد كه ابليس است و چگونه خدا برايش شريكها تعبير كرد بلفظ جمع.پ پاسخ اينست كه براى خدا سپاهى پندارند كه فرشته‏هايند و براى ابليس سپاهى از ديوان، و فرشته‏ها بسيار فراوانند و آنان ارواح مقدسند كه خير و طاعت بآدمى الهام كنند، و ديوان هم بسيار فراوانند كه پندارهاى بد بدلهاى آدمى اندازند و خدا با سپاه فرشته‏ها با ابليس و سپاهش در جنگ است و از اين رو و خدا شريكان جن تعبير كرده كه بدان معتقدند.

بنا بر اين فرموده خدا «و آفريده آنها را» دليل قطعى است بر فساد عقيده شريك بودن ابليس با خدا در ملك او بدو تقرير:

يكم: اينكه از گبران نقل كرديم كه بيشترشان اعتراف دارند كه ابليس قديم نيست بلكه پديده است و هر پديده آفريدگار خواهد و آن جز خدا نيست و بايد دانست كه خدا تعالى آفريننده ابليس است، و چون ابليس مايه بديها و زشتيها است بايدشان كه خداى جهان آفريننده مايه بديها و تباهيها باشد، و بنا بر اين نميتوانند بگويند دو خدا بايد كه يكى خوبى آورد و ديگرى بدى چون ثابت شد كه خداى خوبى همان آفريننده آنست كه بزرگترين بديها است.

دوم: آنچه در كتب خود بيان كرديم كه هر چه جز يكى ممكن ذاتى است و هر ممكن ذاتى حادث است و نتيجه اينست كه جز يگانه يكتاى حق همه حادثند و بايد دانست كه ابليس و سپاهش همه پديد شده‏اند و بود شدند و همان الزام بميان آيد بتقريرى كه نموديم.

و گفتند: مقصود آيه كافرانيند كه ميگفتند فرشته‏ها دختران خدايند و آنها را جن گفته چون نهانند از ديده‏ها، و حسن و ديگران گفتند مقصود اينست كه جن كافران را به پرستش بتان دعوت كردند و بشرك و آنان پذيرفتند و فرمانشان بردند و از اين راه معتقد شدند كه جن شريك خداست و حق همان قول نخست است.پ «وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ» فراء گفته: يعنى بدروغ پسرها بخدا وابستند چون نصارى‏

 

و قومى از يهود كه گفتند عزيز پسر خداست، و دختربندان بخدا عربند كه ميگفتند فرشته‏ها دختران خدايند و اينكه فرموده «ندانسته» آگاهى است بفساد اين گفته زيرا فرزند نشانى است كه از يكجزء پدر پديد شده، و اين تنها در باره كسى است كه مركب باشد و بشود تيكه‏اى از او جدا گردد، و آن در باره يگانه يكتا محال است.

و خلاصه اينكه هر كه حقيقت خدا را داند نتواند بگويد فرزند دارد و واژه «ندانسته» اشاره باين حقيقت است (رازى در فساد اين قول چند وجه آورده است و آنچه مصنّف آورده وجه سوم است و دو وجه اول اينست كه خدا بايد واجب الوجود ذاتى باشد و فرزندش يا مانند او واجب الوجود ذاتى است پس بخود هست پيوند بديگرى ندارد تا فرزند وابسته او باشد و اگر ممكن الوجود است خدايش آفريده و بنده او است نه فرزند او، و اينست كه فرزند بايد پس پدر جانشين او باشد و پدرى را شايد كه نابود گردد و آن كه جاويد است فرزند برايش معقول نباشد (از پاورقى ص 47 و 48).

 «يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً» يعنى همه آفريده يا همان آدمى و پرى را محشور سازد همگان و بجن گويد پر آدمى را گمراه كرديد و بدنبال خود آورديد و آدميان عذر خواهند كه ما از آنها بهره‏مند شديم و بدلخواه خود رسيديم و جن بهره‏مند شدند از فرمانبردارى آدمى تا رسيديم بروز قيامت (گويد تفسير آياتى كه بدنبال است در كتاب معاد گذشته ...) «وَ الْجَانَّ» بيضاوى گفته: يعنى جن و گفتند يعنى ابليس و رواست كه مقصود جنس پرى باشد همگان كه پيش از آدمى از آتش سوزان آفريده شدند يعنى جزء غالب آنها آتش است چنانچه جزء غالب آدمى خاك كه فرمود: خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ.پ رازى گفته: در جانّ اختلاف است عطاء از ابن عباس آورده كه ابليس است و اين قول حسن و مقاتل و قتاده است و در روايت ديگر از ابن عباس پدر جن است‏

 

و اين گفته بيشتر مفسران است و او را جان گفته چون بديد نيايد و خود پوش است يا پوشيده شده، و در جن هم اختلاف است برخى گفتند: جنسى است جز شياطين و درست‏تر اينست كه شياطين بخشى از جن باشند و هر جنى مؤمن است شيطانش نگويند و جن كافر را شيطان گويند چون بمعنى ناپيداست و بهمه اطلاق شود.

و سموم باد گرم روزانه است و بسا كه در شب هم بوزد و آتش دارد و سوزش چه در خبر است كه از تف دوزخ است و آن را سموم گويند چون از لطافت در سوراخهاى ريز تن خزد كه در تن آدمى نهانند و عرق و بخار از آنها برآيند و ابن مسعود گفته باد سموم يك هفتادم جزء سمومى است كه شيطان از آن آفريده شده و اين آيه را خوانده.

اگر گويند چگونه جاندار از آتش باشد گوئيم اين بمذهب ما روشن است زيرا پيكر نزد ما شرط زندگى نيست چون خدا ميتواند زندگى و خرد و دانش را در جوهر فرد و بسيط آفريند و همچنين ميتواند زندگى و خرد را در جسم آتشين آفريند (19: 180 تفسير كبير) «هَلْ أُنَبِّئُكُمْ» بيضاوى (ج 2 ص 199) چون خدا بيان كرد كه شياطين نميتوانند قرآن بياورند بيان كرد براى توضيح كه شياطين نتوانند بر محمّد صلّى اللَّه عليه و آله فرود آيند بدو وجه يكى از اينكه آنها بر مردمى بد دروغگو و پر گناه فرو آيند كه تواند با آنها پيوست داشته باشد و محمّد چنين نيست.

دوم: اينكه آنها گوش گيرند و بيشتر دروغگويند، يعنى از شياطين گمان پرانى كنند و بنشانى سخن گويند چون دانش درستى ندارند و خيالبافيها كنند كه بيشتر خلاف واقع است چنانچه در حديث آمده كه جنى يك كلمه بدزدد و بگوش همزاد خود افكند و او صد كلمه دروغ بر آن افزايد و بگويد و محمّد چنين نيست زيرا خبر او از غيب بسيار است و بيشمار و همه مطابق واقع است.

و اكثر بكل تفسير شده يعنى همه‏ى آنها دروغگويند چنانچه فرمود «كُلِّ أَفَّاكٍ» و ظاهر اينست كه اكثريت باعتبار گفتار آنها است يعنى اينان كم‏

 

راست گويند در آنچه از جنى حكايت كنند ...پ عفريت جن يعنى ديوى سركش بنام ذكوان يا صخر و مقام سليمان مجلس قضاوتش بود كه نيم روز طول ميكشيد «وَ مِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ» طبرسى ره گفته: يعنى برخى از جن را مسخر او كرديم كه در برابرش براى او كار ميكردند چنانچه آدمى در برابر آدمى بفرمان پروردگارش كار ميكند و سليمان آنها را بكارهاى سخت گل كارى واميداشت و جز آن.

ابن عباس گفته: خداوند براى سليمان آنها را مسخر كرد و فرمود او را اطاعت كنند در هر چه فرمان دهد و اين دلالت دارد كه برخى جن در فرمان او نبودند «و هر كه از فرمانش سرپيچى ميكرد باو عذاب سوزناك چشانديم» اكثر مفسّران گفتند مقصود عذاب آخرتست و دلالت كند بر اينكه جن همه مكلفند و گفتند مقصود عذاب در دنيا است و خدا فرشته‏اى كه تازيانه آتشين در دست داشته بر آنها گماشته بود و هر كدام از فرمان سليمان سرپيچى ميكردند بيك ضربت آنها را ميسوزانيد.

 «ميساختند برايش هر چه ميخواست از محرابها» كه خانه‏هاى شرع بودند و گفتند: كاخها و مساجد عبادت بودند و از آنها است مسجد بيت المقدس «و پيكره‏ها» از مس و برنج و سنگ كه كار جن بودند، برخى گفتند پيكر جانداران بوده و ديگران گفتند پيكران درنده‏ها و بهائم را بر كرسى او ساختند تا هيبت آور باشند.

حسن گفته: در آن روز مجسمه سازى و تصوير حرام نبوده و در شرع پيغمبر ما حرام شده، ابن عباس گفته: مجسمه پيغمبران و عبّاد را در مساجد ميساختند تا بآنها اقتداء شود، و از امام صادق عليه السّلام روايت است كه بخدا پيكره مرد و زن نبوده ولى پيكره درخت و مانند آن بوده.

 «و قدحها بمانند حوض» كه گفتند: بر سر هر كدام هزار كس در برابر آن حضرت غذا ميخوردند «و ديگهاى پا بر جا» كه از جاى خود منتقل نميشدند

 

از بس بزرگ بودند «و چون مرگ سليمان را انجام داديم، ره ننمود آنان را بر مرگش جز جانور زمين» كه موريانه بود «و عصايش را خورد» و چون بروى زمين افتاد دانستند كه مرده.پ ابو بصير از امام پنجم عليه السّلام روايت كرده كه سليمان شياطين را فرمان داد گنبدى از شيشه برايش بسازند، و در اين ميان كه ايستاده بود و بر عصايش تكيه زده بود در ميان گنبد و نگاه ميكرد كه جنّ چگونه گنبد را ميسازند و آنها هم بوى نگاه ميكردند ناگاه سليمان ديد مردى با او در ميان گنبد است گفت: تو كيستى؟ پاسخ داد كسى كه رشوه نگيرد و از پادشاهان نترسد، و ايستاده بود و تكيه زده بود بر عصايش در گنبد و جان او را گرفت، فرمود: يك سال ماندند و كار كردند برايش تا موريانه را خدا فرستاد و عصايش را خورد.

در حديث ديگر است از امام ششم عليه السّلام كه آصف سر كار او بود تا وقتى موريانه عصا را خورد و در افتاد و «جن عيان شدند» و بمردم روشن شد «اگر غيب ميدانستند در عذاب خوار كنند نميماندند» يعنى در كارهاى سخت.

و گفتند: مقصود اينست كه همه پريان ناتوانانشان دانستند كه سرورانشان غيب ندانند زيرا آنها بدانها وانمود ميكردند كه غيب ميدانند.

و گفتند: مقصود اينست كه بر آدميان روشن شد كه پريان غيب ندانند چون بمردم وانمود ميكردند كه آنان غيب ميدانند، و تعبير بروشن شدن بر پريان براى الزام آنانست، و مؤيد اين معنى است قرائت امام چهارم و ششم عليه السّلام و هم ابن عباس و ضحاك «تبينت الانس».

و اما سبب انجام پريان اين كارهاى بزرگ را اينست كه خداى تبارك و تعالى آنها را تنومند و نيرومند آفريده بود بر خلاف پريان لطيف‏اندام كه در ديد مردم نيايند تا معجزه نبوت سليمان باشند و در بر او چون اسيران بودند و توانائى كارهائى را كه بآنها فرمان ميداد داشتند، و چون آن حضرت در گذشت بآفرينش اصلى خود برگشتند و در اين روز آماده آن كارها نيستند.

 

پ‏و در تفسير قول خدا «بلكه پريان را مى‏پرستيدند» در «8: 395 مجمع» گفته: يعنى فرمان آنها را بردند كه دعوت به پرستش فرشته‏هاشان كردند، و گفتند مقصود از جن در اينجا ابليس و فرزندان و ياران او است «و بيشترشان بدانها گرويدند» و شياطين را باور داشتند و فرمانبردار شدند.

و در تفسير قول خدا «پس بر آنها بايست شد» در «9: 87 مجمع» گفته: يعنى عذاب بر آنها بايست شد بهمراه امتهاى جن و انس پيش از آنها كه همعقيده و همكار آنها بودند.

قتاده گويد: حسن گفت: پريان نميرند گفتم: اين آيه دلالت بر خلاف آن دارد.

 «چون چند پرى را بتو روآور كرديم» رازى در (28: 31- 33) تفسير كبير گفته: در كيفيت اين واقعه دو قول است يك: سعيد بن جبير گفته: پريان گوش ميگرفتند از آسمان و چون با تير رانده شدند گفتند: اين پديده آسمانى در زمين ريشه دارد و رفتند دنبال فهميدن سبب آن.

و پيش آمد كه چون پيغمبر از پذيرفتن مردم مكه نوميد شد بطايف رفت تا آنها را باسلام بخواند و چون بمكه برميگشت ببطن نخله رسيد و اقامت گزيد و قرآن ميخواند و چند تن از اشراف پريان نصيبين كه فرستاده‏هاى ابليس بودند براى كشف سبب رجم استماع از آسمان بآن حضرت برخوردند، و قرآن را شنيدند و دانستند كه سبب آنست.

دوم: خدا رسولش را فرمود: پريان را بيم دهد و آنها را بخدا تعالى بخواند و قرآن بر آنها تلاوت كند و خدا چند تن پرى را بدو روآور كرد تا قرآن را بشنوند و قوم خود را آژير دهند و بر آنچه گفتيم فروعى برآيد.

1- قاضى در تفسير خود نقل كرده كه اين پريان يهودى بودند زيرا پريان هم چون آدميان كيشها دارند از يهود و ترسا و گبر و بت پرست، و محققين اتفاق دارند كه مكلفند، از ابن عباس پرسيدند جن هم ثواب برند؟ گفت: آرى،

 

هم ثواب دارند و هم عذاب كشند، در بهشت برخورد دارند و بر درهاى آن مزاحمت كنند.پ 2- در كشاف گفته: نفر كمتر از ده است و جمعش انفار است سپس بوسيله ابن جرير طبرى از ابن عباس روايت كرده كه آن پريان هفت تن بودند از اهل نصيبين كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آنها را پيامبر قوم خود نمود، و از زر بن حبيش است كه 9 گردباد بودند.

3- آيا در شب استماع پريان از عبد اللَّه بن مسعود همراه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله بوده يا نه؟ روايات در اين باره اختلاف دارند.

4- قاضى در تفسيرش از انس روايت كرده كه من با پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله در كوههاى مكه بودم و ناگاه پيرى عصا زنان پيش آمد. پيغمبر فرمود: راه رفتن و آهنگ پرى است، گفت: آرى، فرمود: تو از كدام پريانى؟ گفت: من هامة بن هيم بن لاقيس بن ابليسم، فرمود: ميان تو و ابليس جز دو پدر نيست، چند سال دارى؟ گفت عمر دنيا را دارم جز اندكى از آن و در زمان قابيل و هابيل ميان تپه‏ها راه ميرفتم و بسيارى از آنچه بر او گذشته بود يادآور كرد، و در اين ميان گفت: عيسى بمن گفته: اگر محمّد را ديدى سلام مرا باو برسان، من سلام او را رساندم و بتو ايمان آوردم.

گفت موسى بمن تورات را آموخت و عيسى عليه السّلام انجيل را و تو هم قرآن را بمن ياد بده، و باو ده سوره آموخت و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در گذشت و بپايانش نرسانده بود.

در تفسير قول خدا «وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ» اختلاف است، برخى گفتند: چون رسول خدا قصد خواندن قرآن بدانها نداشت خدا دل آنها را بوى گرائيد و آنها را واداشت كه بدان گوش دادند و از اين رو فرمود: چند پرى را رو بسوى تو كرديم و چونش حاضر آمدند بهم گفتند خاموش باشيد و گوش بدهيد و چون بپايان رسيد برگشتند نزد قوم خود و آنها را بيم دادند، و اين نشود جز پس از ايمان بقرآن‏

 

زيرا بى‏ايمان قوم خود را بدان دعوت نميكردند، و گفتند: اى قوم، ما شنيديم كتابى را كه الخ دو وصف برايش آوردند.پ يك- مصدق كتب انبياء پيش است و همانند ديگر كتب الهيه در دعوت بمطالب عاليه شريفه.

2- اين مطالب در ذات خود درستند و هر كس بخرد پاك خود داند كه درستند و همانا گفتند: پس از موسى چون يهودى بودند، و از ابن عباس است كه جز داستان عيسى را نشنيده بودند و از اين رو گفتند: پس از موسى «أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ» يعنى پذيرا شويد رسول يا نماينده او را، و اين دلالت دارد كه بپريان مبعوث بوده مانند آدميان، مقاتل گفته: خدا پيش از او پيغمبر بجنّ و آدمى هر دو نفرستاده.

و آيا جن هم ثوابى دارند يا نه؟ گفته شده، نه، جز اينكه بدوزخ نروند و مانند جانوران خاك شوند و دليل آوردند باينكه گفت: «شما از عذاب دردناك پناه دهد» و نويد ثواب نداد.

و اين گفته ابو حنيفه است، و درست اينست كه چون بنى آدم شايان ثواب بر طاعتند و عذاب بر گناه، و اين گفته ابى ليلى و مالك است، و در اين باره ميانه او و ابى حنيفه مناظره‏اى است ضحّاك گفته ببهشت روند و در آنجا بخورند و بنوشند، و دليل درستى اين گفته هر دليلى است كه آدمى را شايان ثواب بر طاعت دانسته كه همان در باره پريان هم جاريست و جدا كردن اين دو از هم دور است جدا پايان طبرسى- ره- در «9: 201 مجمع» گفته «خَلَقَ الْجَانَّ» يعنى پدر پريان، حسن گفته: آن ابليس است كه پدر جنّ است و آفريده از شرار آتش است چنان كه آدم از گل «از مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ» يعنى آتش آميخته از سرخ و سياه و سپيد، از مجاهد است و گفته‏اند مارج شعله زلال آتش است كه دود ندارد.

 «سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ» يعنى بحساب شما ميرسيم اى جن و انس و تعبير

 

از آنها به ثقلان براى ارزش و وزن آنها است نسبت بموجودات ديگر زمين، و گفته‏اند براى سنگينى آنها بر زمين در زندگى و مردگى كه خدا فرموده «و بر آرد زمين اثقالش را» يعنى مرده كه در آنست.پ «أَنْ تَنْفُذُوا» اگر توانيد بگريزيد از مرگ و بيرون رويد از اطراف آسمانها و زمين، و نتوانيد جز با سلطنت و هر جا رو كنيد ملك من است و من شما را بميرانم، مگر اينكه من براى شما جاى ديگر فراهم كنم و شما را از محيط آسمانها و زمين برآورم.

 «لَمْ يَطْمِثْهُنَّ» يعنى بخون نكشيده و بكارت آنها را بر نداشته پيش از آنها كسى و دوشيزه‏اند چون در بهشت آفريده شدند، و بر اين قول آنان از زنان بهشتند، و گفته‏اند زنان دوشيزه دنيا باشند، و اين تعبير دلالت دارد كه پرى هم مانند آدمى جماع ميكند، زجاج گفته: و ضمرة بن حبيب گفته: اين دليل است كه پرى هم ثواب دارد و همسران بهشتى و زنان آدمى از مردان آدميند، و جنيات از جن باشند.

بلخى گفته: مقصود اينست كه آنچه را خدا بمؤمنان آدمى داده از حوريه‏ها آدمى آنها را نگاده و آنچه بمؤمنان جن دهد جنى بآنها دست نزده- پايان- (9: 208 مجمع البيان) رازى در تفسير «فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ» گفته: خطاب بآدمى و پرى است يا مرد و زن يا تكرار براى تاكيد است، يا مقصود تعميم است چون عموم دو قسم دارد حاضر و غير حاضر، سياه و غير سياه، سفيد ناسفيد و همچنين يا مقصود دل است و زبان چون تكذيب گاهى باين باشد و گاه بآن يا تكذيب بدليل شرعى و عقلى و ظاهر همان آدمى و پريست بقرينه «سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ» و قول او «يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ» و قول او «خَلَقَ الْإِنْسانَ، خَلَقَ الْجَانَّ» (تفسير كبير 29: 94 و 95 با اختصار مصنف).

و در باره: لَمْ يَطْمِثْهُنَّ تا آخر گفته: ذكر جن چه سودى دارد با اينكه جماع‏

 

ندارد؟ در پاسخ گوئيم پرى هم فرزند و هم نژاد دارد، و خلاف در اينست كه جماع دارد يا نه؟ و مشهور اينست كه جماع دارند، و چون در بهشت آدمى و پريست جماع آنان زمينه دارد و نفى آن بايد پايان 29: 130 تفسير كبير.پ بيضاوى در (ج 2 ص 487) تفسيرش گفته: در «لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ» كه يك بهشت از آن ترسان آدمى است و ديگرى از ترسان پرى چون خطاب براى هر دو دسته است و يا مقصود اينست كه هر ترسانى دو بهشت دارد يكى براى عقيده و يكى براى كردار، يا يكى پاداش طاعت و يكى پاداش ترك گناه، يا يكى پاداش عمل و ديگرى تفضل، يا يكى روحانى و يكى جسمانى.

در قول خدا تعالى «راستى كه نفرى از پريان گوش داد» گفته: نفر از سه تا ده است، پرى جسمى است خردمند و نهان كه عنصر آتش يا هوا در آن غلبه دارد، و گفته‏اند: يك نوع از ارواح مجرده‏اند، گفتند روح آدمى است كه از تن بيرون شده، و آيه دلالت دارد كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله آنها را نديده و بر آنها نخوانده و در برخوردى خواندن او را شنيدند و خدا آن را بوى گزارش داد كه «گفتند ما كتاب شگفتى شنيديم» بديع و جدا از سخن مردم در شيرينى بيان و دقت معنا «رهنمايد براه راست و بدان گرويديم» كه قرآنست «و با پروردگار خود احدى را شريك ندانيم» بدلائل قطعى توحيد.

 «وَ أَنَّهُ تَعالى‏ جَدُّ رَبِّنا» يعنى بهره پروردگار ما والا است و نگرفته است و ندارد همسر و فرزند چون از آنها بى‏نياز است «و راستش ميگويند نابخردان ما» كه ابليس و پريان سركشند «ناروا بر خدا» كه او همسر و فرزند دارد.

 «و ما پنداشتيم كه هرگز آدمى و پرى بر خدا دروغ نبندند» و اين پوزش براى پيروى از نابخرد است كه از سادگى نپنداشتند كس بخدا دروغ بندد «و راستش مردانى از آدمى پناه بمردانى از پرى ميبردند» كه در بيابان ميگفتند پناه بريم بسرور اين وادى از شرّ نابخردان تيره او «و فزودند» كبر و سركشى‏

 

پريان را و فزودند پريان گمراهى آدميان را تا بآنها پناهنده شدند.پ «و راستش آدميان پنداشتند چنانچه شما پنداشتيد» اى پريان يا بر عكس و اين دو آيه نقل سخن پريانست كه بهم ميگفتند، يا گزارشى است از خدا در باره آنها.

 «و ما از آسمان جستجو كرديم كه بآن رسيم يا از آن خبر بدست آريم» و دريافتيم كه پر شده از پاسبانان سرسخت» كه فرشته‏هاى جلوگير آنهايند «و از شهابها» كه ستاره‏هاى پرّان و سوزانند.

 «ما هميشه در كمينگاه مى‏نشستيم براى گوش گرفتن» بى‏مانع و پاسبان در آنجا «و اكنون هر كه گوش كند تير شهابى در كمين خود دريابد» و او را براند.

 «و راستش نميدانيم براى زمين‏نشينان قصد سوئى شده» كه آسمان را بروى آنها بسته‏اند «يا پروردگارشان خواسته آنها را براه راست رساند و بخوشى «و راستش از ما هستند نيكانى» كه مؤمن و خوشكردارند.

 «و از مايند فروتر از آن» كه ميانه روند «ما بوديم در چند راه و آئين پراكنده».

 «راستش ما ميدانستيم كه خدا را درمانده نسازيم، و نتوانيم از او گريخت و چون فرياد هدايت را شنيديم» كه قرآنست «بدان گرويديم و هر كه بگرود بپروردگارش نگرانى ندارد از كاستى مزد و از خوارى» زيرا خدا نه مزد را كم دهد و نه از ستم كسى را خوار كند.

 «و راستى از مايند مسلمانان و از مايند ستمكاران» جدا از راه حق كه ايمان و فرمانبريست «و هر كه مسلمان شد آنان راه راست را جستند» كه آنها را بثواب رساند «و اما ستمكاران هيزم دوزخ باشند» و آنها را در آن بسوزاند مانند كفار آدميزاده «و راستش اگر آدمى و پرى براه راست بودند بدانها آب فراوان نوشانديم» و زندگى خوش داديم و ذكر آب فراوان كه مايه زندگى و رفاه است‏

 

كنايه از آنست، زيرا ميان عرب كمياب بوده «تا آنها را بيازمائيم بدان»پ و گفتند: مقصود اينست كه اگر پريان براه گمراهى ديرين خود پائيده بودند نعمت فراوان بدانها داده بوديم براى آزمايش و آنها را بسزاى كفر كيفر ميداديم «و هر كه از ذكر پروردگارش روگرداند» و از عبادت و پند و وحى او «در آوردش در عذابى سخت» و سراپاگير «و راستش مساجد از آن خدايند و نخوانيد و نپرستيد در آنها جز خدا ديگرى را».

گفتند: مقصود از مساجد همه روى زمين است، و گفتند خصوص مسجد الحرام است كه قبله مساجد است و هم مواضع سجده باعتبار اينكه غدقن است سجده براى جز خدا و همه مواضع سجده خاص حضرات او است كه هفت باشند.

 «و راستش چون قيام كرد بنده خدا» يعنى پيغمبر كه براى تواضع او را عبد گفته چون در مقام حكايت از قول او است و اشاره دارد برمز قيام او «بدعوت بسوى او» و پرستش او «بسا كه همه پريان بر او فراهم شدند» و بر سر او ازدحام كردند و در شگفت ماندند از عبادت او و شنيدند قرائت او را يا اينكه همه آدمى و پرى جمع شدند تا دعوت او را نابود كنند.

گويم: تفسير اين آيات بوجه ديگر در ابواب معجزات پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و جز آنها گذشت.

اخبار باب‏

پ‏1- در دلائل طبرى بسندى كه بمعتب مولاى امام ششم عليه السّلام رسيده آورده كه معتب گفت: من روز ترويه بيرون مدينه بودم و مردى نزد من آمد و نامه‏اى بمن داد كه مهرش تر بود و نامه از امام ششم عليه السّلام بود كه در مكه بحج رفته بود، من نامه را باز كردم و خواندم و در آن نوشته بود كه فردا چنين و چنان كن و خواستم از آن مرد بپرسم چه زمانى نزد امام بودى كسى را نديدم، و چون آن حضرت برگشت از او پرسيدم فرمود: او يكى از شيعيان پرى ما بود كه مؤمن است و چون كار مهمى برايش پيش آيد آنها

 

را بدنبالش ميفرستيم (132).پ 2- در مجالس صدوق (266 در حديث طولانى): بسندى تا امام ششم كه در آن بيمارى پيغمبر را در ضمن حديثى طولانى ياد كرده كه حسنين عليه السّلام بديدن او آمدند و آنها را گم كرد و بجستجوى آنها پرداخت تا بباغ بنى نجار رسيد و بناگاه هر دو در خواب بودند و هم را در آغوش داشتند، و مارى گرد آنها بود كه موهائى داشت مانند نى نيزار و دو بال داشت كه با يكى حسن را پوشانده و با ديگرى حسين عليه السّلام را.

چون چشم پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله بآنها افتاد سرفه‏اى كرد و آن مار خود را كشيد و ميگفت: بار خدايا تو و فرشته‏هايت را گواه گيرم كه اين دو نبيره پيغمبر هستند و من آنها را نگهدارى كردم برايش و تندرست باو دادم.

پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله باو فرمود: اى مار تو كيستى؟ گفت پيك پريانم بسوى تو، فرمود: كدام پريان؟ گفت پريهاى نصيبين، چند تن از بنى مليح كه يك آيه از قرآن را فراموش كرديم و مرا فرستادند نزد شما تا آن را بما آموزى و چون باينجا رسيدم شنيدم يك جارچى ميگويد: اى مار راستى اين دو تا نبيره پيغمبر تواند، آنها را از هر عاهت و آفت نگهدار و از بدآمدهاى شب و روز من آنها را نگهداشتم و سالم و تندرست بتو دادم و آن مار آيه را ياد گرفت و برگشت الخبرپ و از همان: بسندش تا ام سلمه كه از روزى كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله درگذشته نوحه پرى را نشنيدم جز امشب و البته پسرم از دست رفته (يعنى امام حسين) گفت يك جنيه از آنها ميگفت:

         هلا اى ديده‏ام اشكى فزون بار             پس از من كيست گريد بر شهيدان‏

             بدانهائى كه مرگ تلخشان راند             بجبارى چه بنده زورگويان‏

 (85 مجالس صدوق).پ 4- در كافى (1: 396- اصول): بسندى از امام پنجم عليه السّلام كه در اين ميان كه امير المؤمنين عليه السّلام بر منبر بود، ناگاه اژدهائى از يكى از درهاى مسجد پيش آمد و مردم خواستند آن را بكشند و امير المؤمنين فرستاد كه دست بازداريد

 

و دست باز داشتند، و اژدها خود را كشيد تا به منبر رسيد و دراز شد و بامير المؤمنين عليه السّلام درود گفت و آن حضرت اشاره كرد بايستد تا از خطبه‏اش فارغ شود.

و چون از خطبه فراغت يافت باو رو كرد و فرمود: تو كيستى؟ گفت من عمرو بن عثمان نماينده تو است بر پريان، و پدرم مرد و بمن وصيت كرد نزد شما آيم و نظر شما را بخواهم، و آمدم اى امير المؤمنين تا چه فرمائى و چه نظر بدهى؟

امير المؤمنين فرمود: بتو سفارش كنم از خدا بترسى و برگردى و جاى پدرت نماينده بر پريان باشى كه تو خليفه من هستى بر آنها، گفت: عمرو با امير المؤمنين وداع كرد و برگشت و او نماينده او است بر جن، من گفتم: قربانت عمرو نزد شما مى‏آيد كه بر او بايد؟ فرمود: آرى‏پ 5- و از همان (1: 394- اصول كافى): بسندى از ابن جبل كه ما بر در خانه امام ششم عليه السّلام بوديم و از مردمى مانند هنديها بيرون آمدند كه ازار و رداء در بر داشتند و ما از امام عليه السّلام در باره آنها پرسيديم فرمود: اينها برادران شمايند از پريان.پ 6- و از همان (1: 395): بسندى از حكيمه بنت موسى كه ديدم امام رضا عليه السّلام بر در انبار هيزم ايستاده و راز ميگويد و من كسى را نميديدم، گفتم: اى آقايم با كه رازگوئى؟ فرمود: اين عامر زهرائى است آمده و بمن شكايت دارد، گفتم:

اى آقايم ميخواهم سخن او را بشنوم، فرمود: اگر سخنش را بشنوى يك سال تب ميكنى، گفتم: اى آقايم ميخواهم بشنوم، فرمود: بشنو، گوش دادم مانند سوت بود و يك سال تب كردم.پ بيان: شايد خصوصيت گوينده يا شنونده در تب دخالت دارد.پ 7- در بصائر: بسندى از امام ششم كه روز يك شنبه نوبت پريانست و جز آنان بر ما عيان نشوند.پ 8- و از همان: بسندى تا ابراهيم بن وهب كه ميگفت بيرون شدم و ميخواستم ابو الحسن عليه السّلام را در عريض ديدار كنم رفتم تا نزديك كاخ بنى سراة و سرازير شدم در وادى و آوازى شنيدم و كسى نديدم، ميگفت اى ابا جعفر آقاى تو پشت كاخ نزد

 

سدّه است، سلام مرا باو برسان، روگرداندم و كسى را نديدم، و او بازگو كرد تا سه بار و تنم لرزيد، و من در وادى فرو شدم تا براهى رسيدم كه پشت كاخ بود و بسدّه رفتم در سوى سمرات (درختهاى سمر) سپس راه غدير را پيش گرفتم و 50 مار ديدم كه سر برآوردند (سرخوشند خ ب) نزد غدير، وانگه گوش دادم و گفتگوئى شنيدم و آواز كفشم را بلند كردم تا گامزدنم را بشنود.

و شنيدم ابو الحسن عليه السّلام سرفه‏اى كرد و من در پاسخ سرفه كردم و يورش بردم و ناگاه مارى بر تنه درختى آويخته بود، بمن فرمود: نترس زيانى ندارد، و آن مار خود را انداخت و بلند شد بر شانه او و سرش را در گوشش كرد و بسيار سوت كشيد و امام پاسخ داد آرى من ميان شما قضاوت كردم و كسى مخالف گفته من نباشد جز ستمكار و هر كه در دنيا ستم كند در آخرت ستم كشد با كيفر سختى كه من باو دهم و مالش را بگيرم اگر داشته باشد تا توبه كند.

گفتم: پدر و مادرم قربانت آنها هم در فرمان شمايند؟ فرمود: آرى، سوگند بدان كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را به پيغمبرى گرامى كرده و على عليه السّلام را بوصايت و ولايت عزيز ساخته، البته آنها براى ما از شماها فرمانبرترند اى آدميان، و چه بسيار كمند.پ بيان: سراة نام چند جا است و سمره نام درختى است معروف و در نسخه‏اى رواقع آمده بقاف و عين بى‏نقطه يعنى رنگارنگ و محتمل است رواتع باشد با تاء و عين بى‏نقطه يعنى چراكن بودند گرد غدير «و چه بسيار كمند» يعنى فرمانبران از آدمى يا از پرى نسبت بديگران.پ 9- در تفسير الفرات: بسندش از قبيصه كه نزد امام ششم عليه السّلام رفتم و در بر او گروهى بودند و سلام كردم و نشستم و گفتم: يا بن رسول اللَّه شما كجا بوديد پيش از آنكه آسمان ساخته و زمين گسترده آفريده شوند و ظلمت و نور با ديد گردند؟ فرمود: اى قبيصه چرا از من اين پرسش را ميكنى در اين وقت مگر ندانى دوستى ما نهانى گرفته و دشمنى با ما فاش شده.

و راستى ما دشمنانى از جن داريم كه حديث ما را بگوش دشمنان آدمى‏

 

رسانند، راستش ديوارها مانند آدميان گوش دارند- الخبر-پ 10- تفسير على بن ابراهيم: در قول خدا تعالى «و همچنين ساختيم براى هر پيغمبر دشمن، از شياطين انس و جن- الآية 112- الانعام» يعنى مبعوث نكرده خدا پيغمبرى را جز در امتش شياطين جن و انس بودند كه بهم ميگفتند نگرويد بگفته بيهوده فريب و اين وحى دروغين است.پ 11- در تفسير نعمانى: بسندش از امير المؤمنين عليه السّلام كه فرمود: آنچه از قرآن تحريف شده است قول خداست «فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهِينِ»پ 12- در كافى (144- روضه): بسندى صحيح از امام ششم عليه السّلام كه خدا بسليمان بن داود وحى كرد: نشانه مرگت اينست كه درختى از بيت المقدس برآيد بنام خرنوبه فرمود: يك روز سليمان ديد خرنوبه در بيت المقدس بر آمده، باو فرمود:

چه نام دارى؟ گفت خرنوبه فرمود: سليمان پشت داد و بمحرابش رفت و ايستاد و بر عصايش تكيه زد و همان ساعت جانش را گرفتند.

فرمود: آدمى و پرى باو خدمت ميكردند و بشيوه پيش برايش در تلاش بودند، و پنداشتند زنده است و نمرده، بام و شام ميكردند و او بر جاى خود بود تا موريانه بعصايش افتاد و آن را خورد و عصا شكست و سليمان برو در افتاد بر زمين، آيا نشنوى قول خدا را عزّ و جلّ «فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ الآيةپ 13- در علل و عيون- 318-: بسندش از امام هشتم عليه السّلام كه نقش انگشتر سليمان بن داود (سبحان من الجم بكلماته) بود.پ 14- در تفسير على بن ابراهيم در داستان بلقيس گفته كوچيد بسوى سليمان و چون سليمان دانست كه مى‏آيد بجنّ و شياطين فرمود: كدامتان تختش برايم مياورد پيش از آنكه بيايند مسلمان، يك عفريتى از جن گفت من آن را بياورم پيش از اينكه از جاى خود برخيزى و من بر آن نيرومند و استوارم، سليمان گفت زودتر از اين ميخواهم:

آصف بن برخيا گفت: من آن را برايت مى‏آورم پيش از اينكه ديده بر هم نهى‏

 

تا آخر داستان (477).پ 15- در كافى- 167- اصول ج 1-: بسندى از فضل بن يسار كه شنيدم ابى جعفر عليه السّلام ميفرمود: كه تنى چند از مسلمانان بسفر رفتند و راه را گم كردند و سخت تشنه شدند و كفن پوشيدند و به تنه‏هاى درخت چسبيدند و پيرى سفيد پوش نزد آنها آمد و گفت برخيزيد باكى بر شما نيست اين آبست، برخاستند و نوشيدند و سيراب شدند و گفتند: تو كيستى؟ گفت از پريانى كه با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم بيعت كردند من از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم ميفرمود: مؤمن برادر مؤمن است چشم او است رهنماى او است، و نبايد شما در حضور من از ميان برويد.پ بيان: كفن پوشيدند يعنى جامه خود را مانند كفن بر خود پيچيدند و دل بمرگ دادند و در نسخه «تكنّفوا» آمده يعنى هر كدام بسوئى رفتند.پ 16- در كافى (6: 290- فروع): بسندى از ابى حمزه ثمالى كه نزد حوض زمزم بودم مردى نزدم آمد و گفت از اين آب ننوش اى ابى حمزه كه جن و آدمى در آن شريكند، و اينست كه جز آدمى شريك ندارد، گفت از گفته‏اش در شگفت شدم و گفتم: از كجا دانستى گويد: سپس گفته او را بامام پنجم عليه السّلام گزارش دادم، فرمود: آن مردى از جن بوده و خواسته تو را راهنمائى كند.پ 17- در محاسن- 362- بسندى از عمر بن يزيد كه يك سال در راه مكّه گم شديم و تا سه روز بجستجوى راه بوديم و نيافتيم و در روز سوم كه آب ما بپايان رسيد با جامه احرام كفن پوشيده و حنوط نموديم و مردى از ياران ما برخاست و فرياد زد يا صالح يا ابا الحسن و يكى از دور پاسخ گفت، گفتيم: چه كسى خدايت رحمت كناد؟ گفت از آن چند تن كه خدا در قرآنش فرموده «و چون رو آور كرديم بتو چند پرى را كه ميشنودند قرآن را- تا آخر آيه از آنها جز من كسى نمانده و من رهنماى گمشدگانم براه، گفت پيوسته دنبال آواز رفتيم تا براه رسيديم.پ 18- و از همان 362- بسندى از امام پنجم عليه السّلام كه چون راه را گم كردى‏

 

فرياد بزن يا صالح يا با صالح راه را بما نمائيد خداتان رحمت كند، عبد اللَّه راوى حديث گفت: ما بدان گرفتار شديم و بيكى از همراهان فرمان داديم دور شود و چنين فرياد زند، و دور شد و فرياد زد و سپس نزد ما آمد و گفت آواز دور و نرمى شنيده كه راه سمت راست است يا گفت سوى چپ است و راه را در آن سو كه گفته بود يافتيم.

و پدرم بمن باز گفت كه آنان در بيابان از راه بدور افتادند و چنين كرديم و گفت يار ما گفت آواز نرمى شنيدم كه ميگفت: راه سوى راست است، و جز اندكى نرفتيم كه براه برخورديم.پ 19- در فقيه- 1: 20- روا نيست با سرگين و استخوان استنجاء كرد، چون نماينده‏هاى پريان نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم آمدند و گفتند يا رسول اللَّه بما بهره بده، و سرگين و استخوان را بآنها داد و از اين رو نشايد بدانها استنجاء كرد.پ 20- در تهذيب- 2: 227-: بسندش از امام ششم عليه السّلام كه: خدا آهن را در دنيا زيور جن و شياطين ساخته و حرام است مرد مسلمان در نماز آهن پوش باشد مگر اينكه در جبهه نبرد با دشمن باشد.پ 21- در قرب الاسناد- 132 در حديث درازى-: بسندش تا امام هفتم عليه السّلام كه پريان پيش از بعثت پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله استراق سمع ميكردند، و در آغاز رسالتش با پرتاب تيرهاى شهاب جلوگيرى شدند و كهانت و جادو را باطل گرديدند.پ 22- در تفسير- 659- تفسير قمى در قول خدا تعالى «فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ» در ظاهر خطاب به پرى و آدمى است و در باطن خطاب به فلان و فلان‏پ 23- در علل: بسندش از امام ششم عليه السّلام كه كردها تيره‏اى از جن باشند كه پرده از آنها برگرفته شده و بديد آيند با آنها نياميز.پ 24- و از همان: بسندش از امير المؤمنين عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: چون يكى از شماها جامه خود را بكند بايد بسم اللَّه گويد تا پريان آن را نپوشند زيرا اگر نام خدا را نبرد تا بامداد پريان آن را بپوشند.

 

پ‏45- در قرب الاسناد: بسندش تا امام پنجم عليه السّلام كه دوست داشتند در خانه جاندار خانگى باشد مانند كبوتر، مرغ يا بزغاله تا كودكان جن بدانها بازى كنند و با كودكانشان بازى نكنند.پ 26- در طب الائمه: بسندى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: بهر كه سنگ پرتاب شد يا جن باو پرتاب كردند سنگى كه پرتاب شده بگيرد و بهمانجا كه از آن پرتاب شده پرت كند و بگويد: حسبى اللَّه و كفى، سمع اللَّه لمن دعا، ليس وراء اللَّه منتهى، فرمود: حيوانات خانگى بسيار در خانه داشته باشيد تا از كودكان شما بدانها سرگرم باشند.پ 27- در مكارم- 1: 146- مردى به ابى جعفر عليه السّلام ناليد كه پريان ما را از خانه‏هامان بيرون كردند، مقصودش مارهاى خانه‏ها بود، فرمود سقف خانه‏ها را 7 ذراع (سه متر و يك دوم) بگيريد و در اطراف خانه كبوتر داشته باشيد، آن مرد گفت:

انجام داديم و چيز بدى نديديم.پ 28- در همان-: 149- از امام ششم عليه السّلام كه خانه پيغمبرى نبود جز در آن دو كبوتر بودند زيرا نابخردان جن با كودكان خانه بازى كنند، و چون كبوتر در آنست با او بازى كنند و مردم را وانهند.پ 29- در مجالس شيخ- 1: 288-: بسندى كه اشجع سلمى نزد امام صادق عليه السّلام شد و گفت: اى آقايم من در جاهاى هراسناك شوم بمن چيزى آموز كه بر خود آسوده باشم فرمود: چون از چيزى بترسى دست راست بر بالاى سر نه و بآواز بلند بخوان «أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ تا آخر آيه «أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ» اشجع گفت: در يك وادى شدم كه در آن جنّ بود و يكى گفت: او را بگيريد و من آن آيه را خواندم و يكى گفت: چگونه او را بگيرم كه در پناه آيه طيبه در آمد.پ 30- در منتخب البصائر: بسندش از مفضل بن عمر در خبرى طولانى در رجعت‏

 

و احوال قائم عليه السّلام كه مفضل گويد: گفتم: اى آقايم با كه گويد: فرمود: با فرشته‏ها و پريان مؤمن- و حديث را كشيده تا گفته- مفضل گفت: اى آقايم، فرشته و جن بمردم آشكار شوند؟ فرمود: آرى بخدا اى مفضل چنانچه مرد با اطرافيان و خاندانش گفتگو كند با آنها سخن كنند.

گفتم: اى آقايم: و ميروند با او؟ فرمود: آرى بخدا اى مفضّل، و البته فرو آيند در زمين هجرت ميان كوفه و نجف و 46 هزار فرشته و 6 هزار پرى ياور دارد 313 افسر مرد- الحديث.پ 31- در احتجاج- 185: از هشام بن حكم در پرسشهاى زنديق از امام ششم كه: از كجا كهانت مى‏شود و از كجا مردم پيشگوئى كنند؟ فرمود: كهانت در جاهليت بود و در فترت پيغمبران، كاهن بجاى قاضى بود و هر چه بر مردم اشتباه ميشد بوى مراجعه ميكردند و او براشان پيشگوئى ميكرد از چند راه: چون فراست در ديد، هوش در دل، وسوسه خاطر، زيركى روح، و يا آنچه در دلش افكنده ميشد زيرا آنچه در زمين پديد شود از حوادث آشكار شيطان ميداند و بكاهن ميرساند و از آنچه در منازل و اطراف واقع شود باو گزارش دهد.

و اما اخبار آسمانى را شياطين در آن روزگار استراق سمع ميكردند و پرده نبود و با ستاره‏ها تيرباران نميشدند، و همانا از استراق سمع باز داشته شدند تا در زمين وسيله‏اى مانند وحى نباشد و اشتباه بر مردم زمين فراهم نگردد در آنچه از طرف خدا آيد براى اثبات حجت و نفى شبهه، و شيطان يك كلمه از خبر آسمانى را مى دزديد در باره آنچه خدا در خلقش پديد آرد و آن را ميگرفت و بزمين فرو مى‏آورد و بدل كاهن ميافكند، و او هم سخنانى به آن ميافزود و حق را با ناحق مى‏آميخت، و هر پيشگوئى كاهن كه درست بود آن بود كه شيطان شنيده بود و باو رسانده بود، و آنچه خطا بود خودش افزوده بود، و از آن روز كه شياطين از گوش‏گيرى غدقن شدند كهانت بر افتاد.

 

و امروزه شياطين بكاهنان خود از گفتگوهاى مردم گزارش ميدهند و از كارهاى آنان، و شياطين حوادث دور دست را بهم ميرسانند كه كى دزدى كرده و كى كشته و كى نهان شده و مانند مردم راستگو دارند و دروغگو، گفت: چگونه شياطين بآسمان برميآمدند با اينكه با مردم در خلقت و پيكر همانند بودند و براى سليمان بن داود بناها ساختند كه بشر از آن درمانده است.

فرمود: پيكر آنها براى سليمان كلفت شد چنانچه مسخر او شدند و آنان آفريده رقيق باشند و خوراكشان باد است و دليلش اينست كه بآسمان بر آيند و گوش گيرند، و پيكر كلفت نتواند بالا رود جز با نردبان يا وسيله.پ در خصال- 1: 152-: بسندى از امام ششم كه پدرها سه‏اند: آدم كه مؤمن زائيد، و جان كه كافر آورد و ابليس كه كافر آورد، و در آنها زايش نيست همانا تخم نهد و جوجه كند و همه نرند و ماده ندارند.پ 33- و از همان- 1: 154: بسندى از امام ششم عليه السّلام كه پرى 3 بخش است: بخشى همراه فرشته‏ها، بخشى پرنده در هوا، بخشى سگان و مارانند- الخبر-پ 34- در علل و عيون- 134- بسندى كه شامى نام پدر جن را از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد فرمود: شومان و همانست كه از آتش زلال آفريده است، و پرسيد آيا خدا پيغمبرى بر پريان فرستاده؟ فرمود: آرى، پيغمبرى بنام يوسف بر آنها فرستاد و آنها را بخدا عزّ و جلّ خواند و او را كشتند.پ 35- در علل و عيون- 146-: بسندى تا امام ششم عليه السّلام كه يك روز سليمان بن داود بيارانش گفت: راستى خدا تبارك و تعالى بمن پادشاهى بخشيده كه پس از من ديگرى را نسزد، باد را مسخرم كرده و هم آدمى و پرى و وحوش را، زبان پرنده‏ها بمن آموخته و هر چه را بمن داده و با اين همه نتوانستم يك روز تا شب شاد باشم، و ميخواهم فردا بالاى كاخ روم، و بممالك خود نگاه كنم بكسى اجازه ندهيد نزد من آيد تا روز مرا اندوهگين نسازد، گفتند: بسيار خوب.

 

پ‏فردا عصايش را بدست گرفت و بر بلندترين بام كاخش بر آمد و ايستاد و بر عصايش تكيه زد تا بشادى بر همه ممالكش نگاه كند و خوش باشد بدان چه داده شده ناگاه چشمش بجوانى زيبارو و خوشپوش افتاد كه از يك گوشه كاخش درآمد، چون سليمان او را ديد گفت: چه كسى تو را بكاخ آورد با اينكه من خاستم امروز تنها باشم باجازه كه در آمدى؟

جوان گفت: پروردگار اين كاخ مرا راه داد و باجازه او آمدم، سليمان گفت پروردگارش سزاوارتر است بدان از من، تو چه كسى؟ گفت: من ملك الموتم، گفت: براى چه آمدى؟ گفت: آمدم جانت را بگيرم، گفت انجام ده آنچه را فرمان دارى، اين روز شاديم بود و خدا نخواست بى‏او شاد باشم.

همان تكيه بر عصا ملك الموت جانش را گرفت، و مرده بر عصا تكيه زده بر جا ماند تا خدا خواست و مردم بدو نگاه ميكردند و ميپنداشتند زنده است و در باره او بوسوسه و اختلاف افتادند، برخى گفتند: سليمان اين همه روز تكيه بر عصا ايستاده بى‏خستگى و بيخواب و بيخوراك و بى‏نوشابه او پروردگار ما است و بايد او را بپرستيم گروهى گفتند: سليمان جادوگر است و چشم بندى كرده و در واقع چنين نيست، و مؤمنان گفتند سليمان بنده و پيغمبر خداست و خدا بهر چه خواهد كار او را راست آورد.

و چون اختلاف بالا گرفت خداوند موريانه را فرستاد تا در عصايش تنيد و درونش را خورد و شكست و سليمان برو از بالاى كاخ بزمين در افتاد و جن از موريانه قدردانى كردند، از اين رو موريانه در جايى نباشد جز اينكه آب و گل دارد، و آنست قول خدا عزّ و جلّ «و چون انجام داديم مرگش را رهنما نشد آنان را بر مرگش جز جانور زمين كه عصايش جويد و در افتاد روشن كردند پريان كه اگر غيب دانستند در عذابى خواركننده نميماندند».

سپس امام صادق فرمود: بخدا آيه چنين فرود نشده و همانا بدين لفظ فرود شده «فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي»

 

الْعَذابِ الْمُهِينِ»پ 36- در خصال- 2: 171-: بسندى از سهل بن غزوان بصرى كه شنيدم امام ششم ميفرمود: يك زنى از پريان بنام عفراء بنوبت مى‏آمد نزد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سخن او را ميشنيد و ميرفت نزد نيكان پريان و بدست او مسلمان ميشدند، و پيغمبر او را نيافت و از جبرئيل در باره او پرسش كرد، گفت بديدار يكى از خواهران دينى خود رفته كه براى خدا او را دوست دارد.

پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود خوشا بحال كسانى كه براى خدا همديگر را دوست دارند، راستى خدا تبارك و تعالى در بهشت ستونى از يك دانه ياقوت سرخ آفريده كه بر آن 70 هزار كاخ است و در هر كاخى 70 هزار اتاق و آن را خدا براى دوستان و ديداركنندگان يك ديگر در راه خدا آفريده.

سپس فرمود: اى عفراء چه ديدى؟ گفت: عجائب بسيار، فرمود: عجبتر چيزى كه ديدى چه بود؟ گفت ابليس را در درياى اخضر روى سنگى سفيد ديدم كه دست بآسمان برآورده و ميگويد: معبودا چون بسوگند خود وفا كردى و مرا بدوزخ بردى من از تو خواهش دارم بحق محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين كه مرا از آن رها كنى و با آنان محشور كنى.

من گفتم: اى حارث اين نامها كه بدانها دعا ميكنى چه باشند؟ گفت من آنها را 7 هزار سال پيش از آفرينش آدم بر ساق عرش ديدم و دانستم آنها ارجمندترين آفريده‏هايند نزد خدا عزّ و جلّ و من از خدا بحق آنها خواهش ميكنم، پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: بخدا اگر همه اهل زمين خدا را بدين نامها خوانند البته آنها را اجابت كند.پ 37- در تفسير على بن ابراهيم- 622- در قول خدا حكايت كلام پريان «اى قوم ما شنيديم تا آنجا كه فرمايد آنان در گمراهى آشكاريند» همه حكايت از پريانست.

و سبب نزول اين آيه آن بود كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله از مكه ببازار عكاظ رفت و زيد

 

بن حارثه با او بود و مردم را باسلام ميخواند، و كسى باو پاسخ نداد و كسى كه آن را پذيرد نيافت سپس بمكه برگشت، و چون بجائى رسيد بنام وادى مجنه در دل شب با قرآن نماز شب خواند و چند تن پرى باو گذر كردند.

و چون قرائت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را شنيدند گوش دادند و چون گوش گرفتند بهم گفتند خاموش باشيد و چون پايان يافت و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از قرائت پرداخت برگشتند نزد قوم خود بيم دهنده گفتند اى قوم ما و البته ما كتابى شنيديم كه پس از موسى فرو آمده و تصديق كند آنچه برابر او است و بدرستى ره نمايد براه راست، اى قوم ما بپذيريد داعى خدا را و باو بگرويد- تا فرموده- آنان در گمراهى آشكارند، و آمدند نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و مسلمان شدند و گرويدند و رسول خدا آداب اسلام را بآنها آموخت.

و به پيغمبر خود فرو فرستاد «قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ» تا پايان همه سوره و خدا گفته آنها را باز گفت و رسول خدا از خودشان كسى بر آنها گماشت و همه وقت برسول خدا مراجعه ميكردند و آن حضرت بامير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تا بآنها بياموزد و آنها را فقيه سازد، برخى مؤمن باشند و برخى كافر و هم ناصبى و يهودى و ترسا و گبر و آنها فرزندان جان باشند.

و از عالم سؤال شد مؤمنان جن ببهشت ميروند؟ فرمود: نه ولى خدا را بنگاه هست ميان بهشت و دوزخ كه مؤمنان جن و فاسقان شيعه در آنها باشند.پ 38- در كافى (يافت نشده ولى در تهذيب است (ج 1 ص 101): بسندش از ليث كه از امام ششم عليه السّلام پرسيدم كسى با استخوان يا پشكل يا چوب استنجاء كند، فرمود: استخوان و سرگين خوراك پريانند كه با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله قرار داد كردند، و با هيچ كدام شايسته نيست.پ 39- در علل- 1: 89 بسندى تا امير المؤمنين عليه السّلام كه چون خدا تبارك و تعالى خواست بدست خود آفريده‏اى آفريند پس از 7 هزار سال از گذشت جن و نسناس در زمين و كار خدا اين شد كه آدم را براى تقدير و تدبيريكه در آسمان‏

 

و زمين خواهد و داند و براى آنچه خواهد آفريند، پرده آسمانها را برداشت و بفرشته‏ها فرمود: بنگريد خلق من در زمين از جن و نسناس چه ميكنند؟

چون فرشته‏ها گناه و خونريزى و فساد آنها را در زمين ديدند بناحق بر آنها گران آمد و براى خدا خشم گرفتند و افسوس خوردند بر اهل زمين و نتوانستند خشم خود را فرو خورند و گفتند پروردگارا توئى عزيز و توانا، جبار و قاهر و عظيم الشان اينانند خلق ناتوان و خوار زمينت كه در قبضه قدرتت ميچرخند و روزيت را ميخورند و از عافيت تو بهره‏مندند و نافرمانى كنند با اين گناهان بزرگ و تو افسوس ندارى و خشم نگيرى و انتقام نكشى از آنچه از آنها شنوى و بينى اين بر ما ناگوار است و آن را بزرگ شماريم.

چون خدا از فرشته‏ها اين را شنيد فرمود: «راستى من در زمين جاگزين گذارم» بر آنها تا حجت من باشد بر آفريدگانم، فرشته‏ها گفتند «منزهى تو آيا در آن نهى كسى كه تباهى انگيزد و خونريزد و ما تسبيح گوئيم بسپاست و تقديس كنيم برايت گفتند آن جاگزين‏را از ما بنه كه نه تباهى انگيزيم و نه خونريزيم.

خدا جلّ جلاله فرمود: اى فرشته‏هايم، من دانم آنچه شما ندانيد، من ميخواهم بدست خود آفريده‏اى سازم كه نژادش را پيغمبرانى مرسل، بندگانى خوب و امامانى رهبر نمايم و آنان را خلفاى خود در زمين خود سازم تا از گناهان باز دارند و بطاعتم وادارند، و براهم ببرند، و آنان را حجت خود كنم براى پوزش و بيم، و نسناس را از زمينم جدا كنم، و آن را از آنها پاك كنم، و پريان نافرمان سركش را از خلق خوبم دور كنم و در هواء و اطراف زمين اندازم تا در كنار نژاد آفريده‏ام نباشند و ميان پريان و آفريده‏ام پرده كشم تا نژادش پريان را نبيند و انس و آميزش با آن نكند، و هر كه نافرمانيم كند از نژاد آفريده‏ام كه او را براى خود برگزيدم بجايگاه نافرمانانش برم و باكى ندارم.

فرشته‏ها گفتند: پروردگارا هر چه خواهى كن، ما ندانيم جز آنچه تو بما

 

آموختى زيرا توئى بسيار دانا و حكيم- الخبر- گويم: تمام اين خبر در باب آنچه قوام تن آدمى بدانست گذشت.پ 40- در تفسير على بن ابراهيم (351) در قول خدا «و جانّ را آفريديم پيش از او از آتش سوزان» فرمود: او پدر ابليس بود، و فرمود: پريان فرزندان جانند مؤمن دارند و كافر و يهود و ترسا و كيشهاى چند، و شياطين فرزندان ابليسند در آنها مؤمن نيست جز يكى بنام هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس كه نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آمد و او را تنومند و بزرگ و هراسناك ديد و فرمود: تو كيستى؟ گفت: من هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس، روزى كه هابيل كشته شد پسربچه‏اى بودم چند ساله كه از عصمت باز ميداشتم و بتباه كردن خوراك فرمان ميدادم.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: چه بد باشد جوان پرآرزو و برناى نيازمند بفرمان گفت: اى محمّد اينها را واگذار من بدست نوح توبه كردم، و بهمراه او در كشتى بودم و او را بر نفرين بقومش سرزنش كردم، من با ابراهيم بودم كه در آتشش افكندند و خدا آن را سرد و سلامت ساخت، با موسى بودم كه خدا فرعون را غرق كرد و بنى اسرائيل را نجات داد، با هود بودم كه بقوم خود نفرين كرد و منش سرزنش كردم، با صالح بودم و او را بنفرين بر قومش سرزنش كردم، و همه كتابها را خواندم و همه بوجود تو مژده دهند و پيغمبران بتو سلام ميرسانند و ميگويند تو برتر و ارجمندتر پيغمبرانى، از آنچه خدا بتو فروآورده چيزى بمن ياد بده.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم بامير المؤمنين عليه السّلام فرمود: او را بياموز، هام گفت: اى محمّد ما فرمان نبريم جز از پيغمبر يا وصىّ پيغمبر، اين كيست؟ فرمود: اين برادرم و وصيم و وزيرم و وارثم على بن ابى طالب است، گفت: بچشم، نامش را در كتب اليا يافتيم، و شب هرير در صفين نزد امير المؤمنين عليه السّلام آمد.پ 41- در دلائل طبرى و بصائر- 132- بسندى از ابى حمزه ثمالى كه همراه امام ششم بودم ميان مكّه و مدينه، ناگاه بچپ خود رو كرد و سگى سياه بود

 

و فرمود: تو را چيست؟ خدايت زشت كناد چه شتابى دارى؟ مانند پرنده سرعت داشت گفتم: اين چيست قربانت؟ فرمود: عثم پيك پريانست، هشام اكنون مرده و او ميپرد تا خبر مرگش را بهر شهرى برساند، در كافى (ج 6 ص 553 فروع) مانندش آمده.پ 42- در مناقب ابن شهر آشوب است كه امام پنجم عليه السّلام فرمود: ابو خالد كابلى روزگارى از عمرش را در خدمت امام چهارم گذراند، و باو ناليد از اشتياق بپدر و مادرش، فرمود: اى ابو خالد فردا مردى از شام آيد كه درجه و مال فراوان دارد و بدخترش از اهل زمين پيشامدى رخ داده، و دنبال پزشكى هستند كه او را درمان كند، چون شنيدى آمده نزدش برو و بگو من او را درمان كنم بمزدى برابر ديه او كه 10 هزار درهم است، و بدانها دلگرم مشو كه آنچه جوئى بتو خواهند داد.

فردا بامداد آن مرد و همراهانش آمدند، از بزرگان اهل شام بود در جاه و مال گفت: پزشكى نيست كه دختر اين مرد را درمان كند؟ ابو خالد گفت من او را در برابر 10 هزار درهم درمان كنم و اگر بپردازيد شرط ميكنم كه ديگر درد او برنگردد و با او قرار كردند 10 هزار درهمش بدهند و او نزد امام عليه السّلام آمد و گزارش داد فرمود: من ميدانم با تو نامردى كنند و بتو نپردازند، اى ابو خالد برو و گوش چپ آن دختر را بگير و بگو: اى خبيث على بن الحسين بتو فرمايد از اين دختر بيرون شو و بدو برنگرد، ابو خالد فرمان را انجام داد و او هم برون رفت و دخترك بهوش آمد و ابو خالد وجه قرار درخواست كرد و باو ندادند و اندوهگين برگشت، امامش فرمود: چرا غمگينت بينم، مگرت نگفتم با تو نامردى كنند آنها را وانه كه البته بتو مراجعه كنند، و چون تو را ديدار كردند بگو: من او را درمان نكنم تا مال را بدست على بن الحسين بسپاريد.

و برگشتند نزد ابى خالد و درخواست درمان كردند و او هم گفت: من درمانش نكنم تا وجه را بدست على بن الحسين عليه السّلام بسپاريد كه مورد اعتماد من و شما است، و پذيرفتند و پول را بدست امام عليه السّلام سپردند، و ابو خالد نزد دختر آمد و گوش چپش را گرفت و گفت: اى خبيث، على بن الحسين عليه السّلام فرمايد: از اين دختر برون‏

 

شو، و جز از راه خوبى باو نپرداز كه اگر برگردى تو را با آتش فروزان خدا بوزم آتشى كه بر دلها نشيند و از او برآمد، و امام آن مال را به ابو خالد داد و ببلاد خود رفت.

خرائج- با اختلاف تعبير آن را آورده- 159- كشى در رجال خود- 81 ط 1 و 121 ط 2 آن را آورده.پ 43- در ارشاد مفيد- 181 ط 1 و در اعلام الورى- 182- گفته: در آثار از ابن عباس است كه چون پيغمبر براى نبرد با بنى المصطلق بيرون شد، از راه كنارى گرفت و شب رسيد و نزديك دره سختى منزل كرد، و در پايان شب جبرئيل فرود آمد و باو گزارش داد كه گروهى از كفار جن در درون دره جا گرفتند و ميخواهند نيرنگى زنند و بيارانش ضرر رسانند هنگام گذشتن از آن.

پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم امير المؤمنين عليه السّلام را خواست و فرمود: بدين دره برو و دشمنان جن خدا آهنگ تو كنند آنها را با نيروى خدا داد خود دفع كن و بنام خدا كه بويژه دانش آن را بتو داده پناه بر، و صد مرد از سپاه مختلط خود با او فرستاد، و بآنها فرمود با او باشيد و فرمانش را ببريد.

امير المؤمنين بسوى دره رفت و چون نزديك لبه آن رسيد بآن صد كس فرمود:

نزديك لبه بايستيد و كارى نكنيد تا بشما اجازه دهم و خود تا لب درّه پيش رفت و بخدا از دشمنانش پناه برد و نام خدا بزبان آورد با اسماء حسنى و اشاره كرد بهمراهان كه نزديك او آيند و آنها نزديك شدند بمسافت يك تير پرتاب، و قصد فرود شدن بدرّه نمود كه بادى تند وزيد كه نزديك بود همه را برو دراندازد و گام آنها از ترس دشمن پايدار نميماند از هراس آنچه بدانها رسيده بود.پ امير المؤمنين فرياد زد: من على بن ابى طالب بن عبد المطلب هستم وصى رسول خدا و عمو زاده او اگر خواهيد بر جا مانيد، و در چشم همراهان مردمى پديد شدند چون هندوان كه گويا شعله‏هاى آتش در دست دارند و در كناره‏هاى درّه جا گرفته بودند، و امير المؤمنين عليه السّلام بدرون درّه نفوذ كرد و قرآن ميخواند و با

 

شمشيرش براست و چپ اشاره ميكرد و درنگى نكرد كه آن اشخاص چون دود سياهى شدند و امير المؤمنين تكبير گفت و از دره بالا آمد، و با آن سپاه ايستاد تا مكان از آنچه دود و غبار داشت پاك شد.پ ياران رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم گفتند يا ابا الحسن چه ديدى؟ نزديك بود از هراس بر تو هلاك شويم بيشتر از آنچه براى خود در هراس بوديم، فرمود: چون دشمن چشم‏رس من شد و نامهاى خدا را بر آنها بلند كردم زبون شدند و دانستم چه بيتاب شدند و بى‏ترس بدرون دره رفتم، و اگر بجاى خود ايستاده بودند همه را نابود ميكردم، خدا نيرنگ آنها را كفايت كرد و از مسلمانان شر آنها را گردانيد، و هر چه از آنها مانده‏اند پيش از من نزد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم رسند و ايمان آورند.

و امير المؤمنين و همراهانش نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم برگشتند و بوى گزارش داد و شادمان شد و در باره او دعاى خير كرد و فرمود: يا على هر كدام از خدا ترسيدند پيش از تو نزد من آمدند و مسلمان شدند و من اسلام آنها را پذيرفتم.پ 44- در ارشاد است كه اين حديث را عامه هم مانند خاصّه نقل كردند و چيزى از آن را منكر نشدند و معتزله كه بعقيده برهمنان گرائيدند آن را رد كردند و چون حديث‏شناس نيستند آن را منكرند و در اين روش براه زنادقه رفتند كه بقرآن و آنچه در باره جن و ايمانشان بخدا و رسول او دارد طعن زدند و هم بدان چه خدا در سوره الجن از آن حكايت كرده كه گفتند: البته ما شنيديم قرآنى را شگفت‏آور تا آخر گزارشى كه در اين سوره از آنها داده.

و چون اعتراض زنادقه با معجزه بودن قرآن و شگفتى خيره كن آن باطل است طعن معتزله هم در اين خبرى كه روايت كرديم باطل است چون در عقل چيزى نشدنى نيست و روايت از دو طريق شيعه و سنى رسيده، و روايات دو دسته مخالف برهان صحت آنست، و انكار نامنصفانه معتزله و مجبره زيانى در آنچه ذكر كرديم ندارد كه عمل بدين روايت لازم است، چنانچه انكار ملحدان و دسته‏هاى زنديقان و يهود و ترسا

 

و مجوس و صائبه زيانى بصحت اخبار معجزه‏هاى پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم چون شق القمر، ناله ستون، تسبيح سنگريزه در كف آن حضرت و شكايت شتر و گفتار ذراع و آمدن درخت و برآمدن آب از ميان انگشتانش در حوض وضوء و سير كردن جمع بسيار با خوراك اندك ندارد با اينكه راويان اين معجزه‏ها راستگويند و حجت بدانها تمام است.پ و سخن را كشانده تا گفته- پيوسته ناصبيان نادان و معاند را يابم كه از خبر برخورد امير المؤمنين عليه السّلام و دفع شر آنها از پيغمبر و يارانش اظهار تعجّب كنند و بدان بخندند و روايت را از خرافات بيهوده شمارند، و در اخبار معجزه‏هاى ديگرش هم چنين كنند و گويند اينها از جعل شيعه است كه براى كسب روزى يا تعصب بدو افتراء بستند.

و اين خود گفته زنادقه و همه دشمنان اسلام است در آنچه قرآن بدان گويا است از خبر جن و اسلام آنان و گفتارشان كه إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً تا آخر و در آنچه از خبر ابن مسعود ثابت است از داستان شب پريان و ديدار وى از آنان مانند هندوان و جز آن از معجزه‏هاى رسول كه از همه اظهار تعجب كنند و چون خبرش شنوند بدان بخندند و هم باحتجاج بر صحت آن استهزاء كنند و بى‏اندازه اسلام و مسلمانان را دشنام دهند و آنها را بعجز و نادانى و جعل اباطيل نسبت دهند تا آخر آنچه- قده- افاده كرده.پ 45- در كتاب دلائل طبرى: بسندش از امام پنجم عليه السّلام كه ابو محمّد على بن الحسين عليه السّلام با جمعى دوستانش و مردم ديگر بمكه ميرفت و چون به عسفان رسيد مواليش چادرش را در جايى از آن بر پا كردند.

و چون امام بدان جا رسيد فرمود: چگونه در اينجا چادر زديد، اينجا جاى قومى از پريانست كه دوستان و شيعه ما هستند، و اين كار بدانها زيان دارد و جاى آنها را تنگ ميكند، گفتند، آن را ندانستيم و خواستند چادر را بكنند، و آوازى شنيدند و كسى را نديدند، ميگفت: يا ابن رسول اللَّه، چادرت را از اينجا بديگر

 

جاى مبر، ما پذيرائيم و اين لطفى است كه بتو پيش داريم و دوست داريم از تو تشرف بريم بدين وضع.

ناگاه در كنار چادر طبق بزرگى نمودار شد و همراهش طبقهاى ديگر بود از انگور و انار و موز و ميوه‏هاى بسيار و ابو محمّد همراهانش را دعوت كرد و خود خورد و آنان هم خوردند از آن ميوه‏ها.

در امان الاخطار: بى‏سند آن را از دلائل نقل كرده، در النجوم هم بسندى تا امام چهارم مانندش را آورده- 93- دلائل الامامه.پ بيان: دلالت دارد بر جواز تصرّف در آنچه پريان آورند چنانچه مقتضاى اصل است.پ 46- در عيون المعجزات سيد مرتضى- 37-: بسندى از سلمان كه يك روز پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم در ابطح نشسته بود و گروهى اصحابش با او بودند و رو بما داشت و حديث ميفرمود: و ناگاه نگاه كرديم بگردبادى كه برخاست و گرد بر آورد و پيوسته نزديك ميشد و گرد بالا ميگرفت تا برابر پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم ايستاد و از ميانش شخصى كه بود بر آمد و گفت: يا رسول اللَّه من نماينده تيره خويشم، بتو پناهنده‏ايم ما را پناه ده و با من از طرف خود كسى را بفرست تا از تيره ما بازرسى كند زيرا پاره‏اى از آنها بر ما شوريدند و ستم كردند تا ميان ما و آنها بحكم خدا و كتابش قضاوت كند، و از من پيمان اكيد بگير كه آن كس را در فرداى فردا سالم برگردانم جز اينكه از خدا برايم پيشامدى كند.

پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم باو فرمود: تو كيستى؟ قومت كيانند؟ گفت: من عرفطه پسر شمراخ يكى از بنى نجاح، من و گروهى از خاندانم استراق سمع ميكرديم، و چون از اين كار جلوگيرى شديم ايمان آورديم و چون خدايت به پيغمبرى برانگيخت بتو ايمان آورديم كه خود ميدانى و البته تو را باور كرديم، و برخى از قوم با ما مخالفت كردند و بهمان دين كه داشتند ماندند، و ميان ما و آنها اختلاف شد

 

و آنان در شمار و نيرو از ما بيشند و بر آب و چراگاه چيره شدند و بما و چهار پايان ما زيان رساندند بهمراه من بفرست كسى كه ميان ما قضاوت كند بحق.پ پيغمبر باو فرمود: چهره بگشا تا تو را بصورتى كه دارى بنگريم، گويد:

صورت گشود و باو نگاه كرديم مردى بود پر از مو، سر درازى داشت، چشمهاى درازى بدرازاى سرش، و حدقه‏هاى خرد و دندانها چون دندان درنده‏ها و پيغمبر از او پيمان گرفت كه كسى را كه با وى فرستد فردا برگرداند.

و چون از آن پرداخت رو بابى بكر كرد و فرمود: بهمراه برادر ما عرفطه برو و بررسى وضع آنها بنما و ميان آنها حكم بحق بكن، گفت يا رسول اللَّه آنها كجايند؟ فرمود: در زير زمين، ابو بكر گفت چگونه توانم زير زمين بروم؟ و ميانشان بحق حكم كنم، و زبانشان را نميفهمم.

سپس رو بعمر بن خطاب كرد و همان را كه بابى بكر فرمود باو فرمود و همان جواب را شنيد، و رو بعثمان كرد و همان را فرمود و جواب آنها را از او شنيد.

سپس على عليه السّلام را خواست و باو فرمود: اى على با برادرمان عرفطه برو تا قومش را دريابى و بكار آنها رسيدگى كنى و ميان آنها بدرستى قضاوت كنى، امير المؤمنين با عرفطه برخاست و شمشير بست.

سلمان، گويد: من بدنبالشان رفتم تا بميان درّه رسيدند و امير المؤمنين بمن نگريد و فرمود: اى ابا عبد اللَّه خدا از كوشش تو قدر دانى كند برگرد و ايستادم بدانها نگران بودم كه زمين شكافت و بدرون آن رفتند و من برگشتم و افسوس بسيار خوردم كه خدا داند و همه براى نگرانى بر امير المؤمنين عليه السّلام بود پيغمبر بامداد كرد و با مردم نماز بامداد خواند و آمد و بر صفا نشست و يارانش گرد او بودند. و امير المؤمنين دير كرد و روز برآمد و سخن بسيار شد و ظهر شد و گفتند پرى نيرنگ زد به پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم و خدا ما را از دست ابى تراب‏

 

راحت كرد و افتخار ببرادر زاده را از پيغمبر گرفت، و پر گفتند تا پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نماز ظهر را خواند و بجاى خود در صفا برگشت، و پيوسته با يارانش در گفتگو بود تا نماز عصر رسيد و مردم بسيار گفتند و اظهار نوميدى از امير المؤمنين نمودند.پ پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نماز عصر را هم خواند و آمد بر صفا نشست و بانديشه امير المؤمنين اندر شد و منافقان شماتت بوى را پديد كردند و نزديك غروب خورشيد شد و مردم يقين بنابودى على پيدا كردند كه ناگاه صفا شكافت و امير المؤمنين عليه السّلام از آن بر آمد و از شمشيرش خون ميچكيد و عرفطه همراهش بود پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم برخاست ميان دو چشم و پيشانيش را بوسيد و فرمود: چه تو را تاكنون از من باز داشت؟

گفت: رفتم نزد پريان بسيارى كه شوريده بودند بر عرفطه و قومش از منافقان و آنها را بيكى از سه كار خواندم و نپذيرفتند: آنها را دعوت كردم مسلمان شوند نپذيرفتند، دعوت كردم جزيه بدهند نپذيرفتند دعوت كردم با عرفطه و قومش سازش كنند و پاره‏اى از چراگاه و آب را بعرفطه و قومش بدهند باز نپذيرفتند.

پس شمشير ميان آنها نهادم و 80 هزارشان را كشتم تا بجان آمدند و خواهش امان و سازش كردند، و آنگاه مؤمن شدند و برادر هم گرديدند و اختلاف برخاست و پيوسته تاكنون با آنها بودم، عرفطه گفت: يا رسول اللَّه خدا بتو و امير المؤمنين جزاى خير دهاد.پ 47- در كافى- 6: 546- فروع-: بسندى از امام ششم عليه السّلام خانه‏اى نيست كه در آن كبوتر باشد و باهل آن خانه از پريان آفتى رسد، راستى كم‏خردان پريان بازى كنند در خانه و سرگرم بازى با كبوتر شوند و اهل خانه را وانهند.پ 48- و از همان- 6: 552 فروع-: بسندى تا بيكى از دو امام كه سگ سياه‏

 

يك دست از پريانست.پ 49- و در همان: در ص 553-: بسندش تا رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم كه سگها از پريان ناتوانند و اگر كسى از شما خوراكى دارد و از آنها برابر او است باو بخوراند يا آن را براند كه دم بدى دارند.پ 50- و از همان: در همان صفحه: بسندى كه پرسيدند امام ششم عليه السّلام را از سگها، فرمود: هر سياه يك رنگ و هر سرخ يك رنگ و هر سفيد يك رنگ آفرينش سگانند از پرى و آنچه دو رنگ است مسخ شده از پرى و آدمى است.پ بيان: بسا مقصود اينست كه مايه آفرينش سگ از جنّ است براى آنچه بيايد كه سگ از آب بينى ابليس آفريده است، يا اينكه در وصف مانند آنها است، يا جن بصورت آنها درآيند، يا اينكه چون سگ از مسخ‏شده‏ها است برخى از آدمى مسخ شدند و برخى از پرى.پ 51- در اختصاص- 109-: بسندى از امام ششم عليه السّلام كه خدا عزّ و جلّ فرشته‏ها را از انوار آفريده و جان را از آتش و يك صنف جن از جانست از باد و صنفى جن از آب.

ميگويم: تمام اين حديث در باب قوام تن آدمى است.پ 52- در تقريب المعارف از ابى صلاح حلبى بنقل از تاريخ واقدى از عبد اللَّه بن سائب كه چون عثمان كشته شد نزد حذيفه در مدائن رفتند و گفته شد اى ابا عبد اللَّه هم اكنون بر سر پل مردى را ديدم كه بمن باز گفت: عثمان كشته شده گفت آن مرد را ميشناسى؟ گفتم گمانم بشناسم ولى خوب وراندازش نكردم، حذيفه گفت او عيثم جنى است كه خبرگزار است و آن روز را ضبط كردند و يافتند در همان روز كشته شده.پ 52- در علل محمّد بن على بن ابراهيم: علت اينكه پريان ببهشت نروند اينست كه از آتش آفريده شدند و بهشت نور است، و نور و آتش با هم سازگار نيستند

 

و از عالم عليه السّلام پرسش شد كه چون ببهشت نروند پس كجا باشند؟ فرمود: خدا آغلها ميان بهشت و دوزخ ساخته كه مؤمنان پرى و فاسقان شيعه در آنها باشند.پ 53- در تفسير على بن ابراهيم- 298-: در قول خدا «آفريده آسمان و زمين را در شش روز» كه جان پدر جن و انواع پرنده‏ها را در روز چهارشنبه آفريد.پ 54- در احتجاج- 179- بى‏سند از امام پنجم در جواب پرسشهاى طاوس يمانى كه گفت: چرا جن را جن ناميدند فرمود: چون در نهانند و ديده نشوند.پ 55- در تفسير امام- 149- باو گفتند ابليس فرشته نبود؟ فرمود: نه، بلكه از جن بود آيا نشنويد خدا ميفرمايد «و چون بفرشته‏ها گفتيم براى آدم سجده كنيد و سجده كردند جز ابليس كه از جن بود، 51- الكهف» و همانست كه خدا فرموده «و جان را پيش از آن از آتش زلال آفريديم 37- الحجر»پ 56- تفسير الفرات: بسندى از معصوم كه جبرئيل در خانه ام سلمه به پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نازل شد و گفت يا محمّد ستيزه ميان اشراف فرشته‏هاى آسمان چهارم در گرفته كه از پريان قوم ابليسند كه خدا در قرآن در باره‏اش فرموده «جز ابليس كه از جن بود و از فرمان پروردگارش بيرون رفته، خدا بفرشته‏هاى نامبرده وحى كرد بر چه ستيزه كرديد با هم تراضى كنيد بحكم يك آدميزاده كه ميان شما قضاوت كند، گفتند راضى هستيم خدا بدانها وحى كرد بچه كسى راضى هستيد؟

گفتند به على بن ابى طالب.

خدا يك فرشته آسمانى را از آسمان دنيا با يك بساط و دو تخت نزد پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرستاد و باو گزارش داد براى چه آمده و پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم على بن ابى طالب عليه السّلام را خواست و او را بر بساط نشانيد و بهر دو تخت بست و در دهانش آب دهان انداخت و فرمود: اى على خدا دلت را برجا دارد و حجّتت را ميان دو چشمت نهد، و او را بآسمان بالا بردند.

و چون فرود آمد گفت: اى محمّد خدا سلامت ميرساند و ميفرمايدت: بالا بريم‏

 

بريم درجه‏هاى هر كه را خواهيم و بالا دست هر دانشمندى پر دانشى است.پ 57- در كافى- 5-: 569- فروع: بسندش از ابى جعفر عليه السّلام كه گبرها نامبرده شدند و اينكه ميگويند ازدواج ما مانند ازدواج فرزندان آدم است، و آن را دليل جواز ازدواج محارم آورند فرمود: آن را بر شما حجت نسازند، چون هبة اللَّه بالغ شد آدم گفت پروردگارا زنى به هبة اللَّه بده و خدا حوريه از بهشت برايش فرستاد و چهار پسر آورد و سپس خدا او را بالا برد.

و چون پسران هبة اللَّه بالغ شدند، گفت: پروردگارا به پسران هبة اللَّه زن بده، خدا باو وحى كرد كه از مردى از پريان كه مسلمان بود چهار دخترش را براى پسران هبة اللَّه همه خواستگارى كند، و آنها را به زنى گرفت، و هر چه زيبائى و بردبارى و نبوتست از اثر حوريه است و هر چه سبكى و تنديست از اثر پرى است.پ 58- عياشى از امام پنجم عليه السّلام كه براى آدم چهار پسر آمد و خدا چهار حوريه فرستاد و بهر كدام يكى بزنى داد و فرزندان آوردند، و آنگه خدا آنها را بالا برد و بدان چهار پرى بزنى داد و نژاد در آنها پايدار شد، هر چه بردباريست از آدم است، و هر چه زيبائى از اثر حوريه است و هر چه زشتى و بد خلقى است از اثر پرى است (تفسير عياشى 1: 215).پ 59- در فقيه- 3 240 ط آخوندى: بسندى از امام پنجم عليه السّلام كه خدا تبارك و تعالى حوريه‏اى از بهشت نزد آدم فرستاد و او را بيكى از پسرانش بزنى داد و بپسر ديگرش دخترى از جان بزنى داد، هر چه ميان مردم زيبائى بسيار است و خوشرفتارى از حوريه است و هر چه بدخلقى از دختر پريست.پ 60- در احتجاج- 118- در پاسخها كه امير المؤمنين عليه السّلام به يهودى داده در باره فضيلت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلم بر همه پيغمبران تا فرموده يهودى گفت:

اين سليمانست كه شياطين مسخر او بودند و برايش هر چه ميخواست از محاريب و مجسمه‏ها ميساختند.

 

على عليه السّلام فرمود: البته چنين بود ولى بمحمد به از آن داده شد شياطين كافر بودند و مسخر سليمان شدند ولى شياطين مسخر محمّد شدند و مسلمانى گرفتند و اشراف نه گاه آنان نزد پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلّم آمدند، از جن نصيبين و يمن از بنى عمرو بن عامر، از أجنه چون شصاه، مصاه، هملكان، مرزبان، ما زمان، نضاه، هاصب، هاضب و عمرو همانهايند كه خدا تبارك اسمه در باره‏شان فرموده «و چون روآور كرديم به تو چند تن از پريان» همان نه تن بودند «كه شنيدند قرآن را» جن در بطن نخله رو به پيغمبر آوردند.

و عذر خواستند كه آنها پنداشتند مانند اينكه شماها پنداشتيد كه خدا كسى را مبعوث نكند، و 71 هزار آنها آمدند و با او بيعت كردند كه نماز و روزه و زكاة و حج و جهاد و خيرخواهى مسلمانان را انجام دهند.

و عذر خواستند كه آنها «بر خدا ناروا گفتند» و اين بهتر است از آنچه خدا بسليمان داد، منزه است خدائى كه آنها را براى نبوت محمّد مسخر كرد پس از اينكه متمرد بودند و پنداشتند خدا فرزند دارد، و بعثت او شامل پرى و آدمى بيشمار شد.پ 61- در تفسير على بن ابراهيم- 698-: بسندى از امام ششم عليه السّلام در باره گفته جن «و راستش والا است جد پروردگار ما يعنى بختش بلند است» فرمود: اين دروغ پريان بود كه خدايش نقل كرده و بسند ديگر از زراره كه از امام پنجم عليه السّلام پرسيدم از قول خدا «كه بودند مردانى از آدمى پناه ميبردند بمردانى از پرى و فزودند آنها را دشوارى» فرمود: مردى نزد كاهنى كه شيطان بدو خبر ميداد ميرفت و ميگفت بفلان شيطانت بگو كه فلانى بتو پناه آورده.

و على بن ابراهيم در قول خدا وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ تا آخر آيه گفته: جن بقومى از آدميان وارد ميشدند و اخبارى كه از آسمان شنيده بودند پيش از ولادت رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم بآنها گزارش ميدادند و مردمى از گزارش جن پيشگوئى ميكردند، و معنى «فَزادُوهُمْ رَهَقاً» يعنى زيان آنها را بيشتر ميكردند، گفته: بخس كاستى است و رهق شكنجه، و اينكه گفته «كُنَّا طَرائِقَ قِدَداً» يعنى مذاهب مختلفه داشتيم‏

 

پ‏62- بصائر الدرجات- 28- بسندش از امام ششم عليه السّلام كه در اين ميان كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم يك روز نشسته بود مردى بدرازى نخله خرما نزد او آمد و سلام كرد و پاسخش داد و فرمود مانند جن و سخنگوئى آنها است، اى بنده خدا تو كيستى؟

گفت: من هام پسر هيم بن لاقيس بن ابليسم پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: ميان تو و ابليس جز دو پدر نيست، گفت: آرى يا رسول اللَّه فرمود: چند سال عمر كردى؟ گفت باندازه عمر دنيا جز اندكى، من هنگام كشتن قابيل هابيل را پسرى بودم سخن فهم، از عصمت باز ميداشتم و به اجسام گردش ميكردم و بقطع رحم فرمان ميدادم و خوراك را تباه ميكردم، پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: چه بد روشى است براى پيرى انديشمند و پسرى نوجوان.

گفت: يا رسول اللَّه من توبه كردم، فرمود: بدست كه توبه كردى؟ گفت بدست نوح كه با او در كشتى بودم و از نفرينش بر قومش گله كردم تا گريست و مرا گرياند و گفت: از اين رو من بر آن كار پشيمانم و بخدا پناهم از اينكه از نادانها باشم.

وانگه با هود بودم در مسجد بهمراه آنان كه مؤمن بودند و او را هم بر نفرين بقومش سرزنش كردم تا گريست و مرا گرياند و گفت. از اين رو من از پشيمانانم و بخدا پناهم از اينكه از نادانها باشم، و من بهمراه ابراهيم بودم كه قومش بدو نيرنگ زدند و او را در آتش افكندند و خدا آتش را بر او سرد و سلامت ساخت، سپس با يوسف بودم كه برادرانش بر او حسد بردند و او را بچاه انداختند و من پيشى گرفتم بر او و او را بنرمى بر تك چاه رساندم، وانگه با او در زندان بودم و او را آرام ميكردم تا خدايش از آن برآورد.

وانگه با موسى عليه السّلام بودم و يك سفر از تورات بمن آموخت و گفت: اگر عيسى را دريافتى سلام مرا باو برسان و بدو برخوردم و سلامش رساندم و يك سفر از انجيل بمن آموخت و گفت اگر محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم را دريافتى سلام مرا باو برسان، و عيسى يا رسول اللَّه تو را سلام ميرساند.

پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود بر عيسى روح و كلمه خدا و همه پيغمبران خدا و رسولانش تا آسمانها و زمين باشند سلام بر تو اى هام كه سلام را رساندى بگو چه حاجت دارى؟

 

پ‏گفت: حاجتم اينست كه خدايت براى امتت نگهدارد و آنها را شايسته تو سازد و بدانها راستى نسبت بوصىّ پس از تو روزى كند، زيرا امتهاى پيشين براى نافرمانى اوصياء نابود شدند، و يا رسول اللَّه نياز من اينست كه سوره‏هائى از قرآن بمن بياموزى تا بدانها نماز گزارم، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم بعلى عليه السّلام فرمود: يا على بهام بياموز و با او نرمى كن.

هام گفت: يا رسول اللَّه اين كيست كه مرا بدو پيوستى؟ زيرا ما گروه پريان فرمانداريم جز با پيغمبر سخن نگوئيم، پيغمبر فرمود: اى هام كدام كس را در كتاب وصى آدم يافتيد؟ گفت: شيث بن آدم، فرمود: كه را وصى نوح يافتيد؟ گفت: سام بن نوح، فرمود: وصى هود كه بود؟ گفت يوحنا بن خزان عمو زاده هود، فرمود: وصىّ ابراهيم كه بود؟ گفت: اسحق بن ابراهيم، فرمود: وصى عيسى كه بود؟ گفت شمعون بن حمون صفا عموزاده مريم.

فرمود: در كتاب وصىّ محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را كه يافتيد؟ گفت: در تورات اليا است رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: اين اليا است، او على وصى من است، هام گفت، يا رسول اللَّه جز آن هم نامى دارد؟ فرمود: آرى، او حيدره است، چرا از من اين را پرسيدى؟ گفت: ما در كتاب پيغمبران يافتيم كه نام او در انجيل هيدارا است فرمود او حيدره است.

فرمود: على چند سوره از قرآن را بدو آموخت، هام گفت: اى على اى وصى محمّد همين كه از قرآن آموختم مرا بس است؟ فرمود: آرى اى هام اندك قرآن بسيار است، وانگه هام برخاست نزد پيغمبر با او وداع كرد و نزد او برنگشت تا در گذشت صلّى اللَّه عليه و آله و سلم‏پ بيان: بسا اينكه گفت «ما فرمان داريم سخن نگوئيم الخ» يعنى دليل باشد كه گزارش مردم ديگر از سخن گفتن با پرى دروغ است و جز پيغمبران و اوصياء با آنها گفتگو ندارند، ولى ممكن است گفت: اگر چه آنها بدين فرمان دارند ولى دليلى نيست كه آن را انجام دهند چون پرى و شيطان معصوم نيند با اينكه در برخى روايات اين‏

 

داستان بجاى «سخن نگوئيم» فرمان نبريم آمده.

و بعلاوه روايات بسيار اين باب و جز آن دلالت دارند كه پرى با مردم ديگر سخن گفته و بايد اين جمله را تاويل كرد كه مقصود سخن گفتن از راه طاعت و انقياد است يا رو در رو و چشمگير و شناسائى جن، يا مخصوص است ببرخى آنان يا جز آن.پ 63- در بصائر- 28-: بسندى از مفضل بن عمر كه پولى از خراسان براى امام ششم آوردند بهمراه دو كس از ياران آن حضرت و پيوسته آن را در گردن انداخته بودند تا به رى گذر كردند و يكى از ياران آن حضرت كيسه‏اى كه هزار درهم داشت بآنها داد، و هر روز آن كيسه را واميرسيدند تا نزديك مدينه رسيدند و يكى بديگرى گفت بيا تا پول را وارسيم، وارسيدند و همه برجا بود جز همان كيسه كه از رى بود و يكى بديگرى گفت خدا ياور است و بس، اكنون بامام عليه السّلام چه گوئيم؟

يكى بديگرى گفت: امام كريم است، و اميدوارم بداند آنچه را ما باو خواهيم گفت: و چون بمدينه در آمدند نزد آن حضرت رفتند و مال را تحويل دادند و بآنها فرمود: كيسه آن مرد رازى كجا است؟ و داستانش را گزارش دادند.

بآنها فرمود: اگر آن كيسه را ببينيد ميشناسيد؟ گفتند: آرى، فرمود:

اى كنيزك، آن كيسه چنان و چنين را بياور، آن را برآورد و امام عليه السّلام بآنها نشان داد و فرمود: آن را ميشناسيد؟ گفتند: همانست، فرمود: من در دل شب بپولى نيازمند شدم و پريانى را از شيعيانم گسيل داشتم و اين كيسه را در خواب كه بوديد برايم آوردند.پ 64- و از همان- 28-: بسندى از سعد اسكاف كه نزد ابى جعفر عليه السّلام رفتم و اجازه شرفيايى خواستم بناگاه شترانى بناگاه شترانى در خانه قطار بودند، و آوازهائى بلند بودند و از در قومى عمامه بر سر بيرون شدند مانند هندوها.

گفت: من نزد امام عليه السّلام رفتم و گفتم: يا ابن رسول اللَّه امروز دير اجازه فرموديد

 

و من مردمى ديدم بيرون شدند عمامه بر سر و ناشناس، فرمود: اى سعد ميدانى اينها كه بودند؟ گفتم: نه فرمود: همكيشان پرى تو بودند كه مى‏آيند مسائل حلال و حرام و احكام دين خود را از ما ميپرسند.پ 65- و از همان:- 28-: بسند از عمار سيستانى كه من نياز باجازه در شرفيابى نزد امام ششم عليه السّلام نداشتم، و در منى يك شبانه روز در چادر او نشستم، و اجازه دادند به جوانانى مانند مردان هندى، و عيسى شلقان بيرون آمد و ما از او خواستيم و بمن اجازه شرفيابى داد گويد: بمن فرمود: اى ابا عاصم از كى آمدى؟ گفتم: پيش از آنها كه نزد تو آمدند و نديدم بيرون روند، فرمود: آنها قومى از پريان بودند مسائل خود را پرسيدند و رفتند.پ 66- در بصائر و دلائل طبرى- 100-: بسندش از سدير صيرفى كه امام پنجم عليه السّلام حوائجى را در مدينه داشت بمن سفارش داد، و در اين ميان كه در دره روحاء بر شترم سوار بودم ناگاه ديدم يك آدمى جامه اشرا بخود ميپيچيد گويد براى او ايستادم و پنداشتم تشنه است و قمقمه را باو دادم، گفت: نيازى بدان ندارم و نامه‏اى كه گل مهرش تر بود بمن داد، و نگاه كردم مهر امام عليه السّلام را داشت گفتم چه وقت حضور نامه نويس بودى گفت هم اكنون و ديدم در نامه كارهائيست كه بمن فرموده و نگاه برگرداندم و كسى را نديدم.

گويد: امام عليه السّلام آمد و ديدارش كردم و گفتمش قربانت: مردى نامه‏اى با گل تر برايم آورد فرمود: كار شتابانه‏اى كه داشته باشيم يكى از آن پريها را بدنبالش فرستيم، و در روايت ديگر است كه بما خانواده يارانى از پرى داده شده كه چون كار شتابانه داريم آنها را بفرستيم.پ 67- در دلائل الائمه- 101: بسندى از سعد اسكاف كه از ابى جعفر عليه السّلام با ياران خود اجازه شرفيابى خواستيم و ناگاه هر تن كه گويا از يك پدر و مادرند و جامه زرابى و قباهاى طاقى و عمامه‏هاى زرد دارند وارد شدند و زود بيرون آمدند، بمن‏

 

فرمود: اى سعد آنها را ديدى؟ گفتم: آرى، قربانت اينان چه كسانى بودند؟ فرمود برادران پرى شما، آمده بودند از حلال و حرام خود پرسش كنند چنانچه شما بپرسيد در باره آنها، گفتم: قربانت براى شما نمايان شوند؟ فرمود: آرى در بصائر- 27- بسندش از سعد مانندش آمده.پ در اختصاص- 181- بسندى از اصبغ بن نباته كه ما با امير المؤمنين عليه السّلام در روز جمعه پس از عصر در مسجد بوديم مرد درازى كه بدوى مينمود پيش آمد و سلام كرد بآن حضرت و على عليه السّلام باو فرمود: آن پرى كه نزد تو مى‏آمد چه كرد؟ گفت:

تا اكنون كه برابرت ايستادم مى‏آيد و قطع رابطه نكرده فرمود: آنچه از او بوده براى اين قوم بازگو، نشست و ما باو گوش داديم.

گفت من در يمن پيش از اينكه خدا پيغمبرش را مبعوث كند در خواب بودم ناگاه نيمه شب يك جنى آمد ما را با پا لگد كرد و گفت بنشين من هراسانه نشستم و گفت: بشنو، گفتم چه بشنوم؛ گفت:

         در شگفتم از پرى و اشتباهش             وز سوارى شترها با پلاسش‏

             ميرود در مكه دنبال هدايت             نيست پاكان پرى چون با نجاست‏

             كوچ كن سوى گزيده آل هاشم             بين بچشمانت سرو سردار هاشم‏

 گويد: گفتم: بخدا در فرزندان هاشم خبرى شده يا مى‏شود و برايم روشن نكرد و اميدوارم كه روشن كند آن شب بيدار ماندم و در اندوه بامداد كردم و در شب آينده نيمه شب كه خواب بودم آمد مرا با پايش لگد كرد و گفت: بنشين و هراسان نشستم گفت: بشنو، گفتم چه بشنوم، گفت:

         در شگفتم از پرى و از گزارشهاى او             وز سوارى شترهايش ابا ابزار او

             ميرود تا مكه ميجويد هدايت را از آن             مؤمنان جن نميباشند چون كفار او

             كوچ كن سوى گزيده خاندان هاشمى             در ميان تپه‏ها و هم بر احجار او

پ گفتم بخدا در فرزندان هاشم پديده شده يا مى‏شود و روشن نكرد برايم و

 

اميدوارم روشن كند و آن شب را بيدار ماندم و با اندوه صبح كردم و در شب آينده نيمه شب كه خواب بودم نزد من آمد و با پايش مرا لگد كرد و گفت: بنشين و هراسان نشستم و گفت بشنو گفتم: چه شنوم، گفت:

         در شگفتى اندرم از جن و از انديشه‏اش             كه سوارى بر جهاز اشتران شد پيشه‏اش‏

             ميرود تا مكه ميجويد هدايت را از آن             نيست جن راستگو همچون دروغ از ريشه‏اش‏

             كوچ كن سوى گزيده هاشم نيكو خصال             احمد آن بهتر سر و سردار خوش‏انديشه‏اش‏

 گفتم: اى دشمن خدا روشن گفتى، او كجا است گفت پشت مكه است و مردم را ميخواند به شهادت بر يگانگى خدا و بر اينكه محمّد رسول خداست، صبح كردم و شترم را زين كردم و بسوى مكه آمدم.

در آغاز ورود بمكه بابى سفيان بر خوردم كه سرور گمراهى بود بر او سلام كردم و از حال عشيره پرسيدم، گفت در رفاهند جز اينكه يتيم ابى طالب دين ما را بتباهى كشيده، گفتم: نامش چيست، گفت محمّد، احمد، گفتم: كجا است، گفت: خديجه دختر خويلد را بزنى گرفته و در بر او آرميده.

مهار شترم را گرفتم و بر در خانه خديجه رفتم، شتر را زانوبند زدم و در را كوبيدم، پاسخم داد كه كيست، گفتم: محمّد را ميخواهم، گفت پى كارت برو، گفتم خدايت رحمت كند من مرديم از يمن آمدم باميد اينكه خدا بمن منتى نهد ديدار او را بر من دريغ مكن.

پيغمبر مهربان بود و شنيدم ميفرمود: اى خديجه در را بگشا و گشود و وارد شدم و نور را در چهره‏اش ديدم كه نور در نور ميكشد، و در پس او چرخيدم و ناگاه مهر نبوت بر شانه راستش نقش بود و آن را بوسيديم‏پ و در برابرش ايستادم و سرودم.

         منجئى آمد مرا بعد از سكوت و بيهشى             كه نبد در آنچه من خواندم دروغ و ناروا

 

 

         در سه شب گفتم بهر شب خيز از خواب و نگر             كز لؤىّ غالبت آمد رسولى دادخوا

             بر ميان بستم ازار و در بيابانم فكند             اشترى سخت و قوى در دشت بى‏برگ و نوا

             هر چه آوردى بفرما اى نكوتر با توان             گرچه باشد اندر آن اسپيدى گيسوى ما

             من گواهم نيست معبودى بجز ذات خدا             تو امينى بر همه امر نهان از ديده‏ها

             نو ز هر پيغمبر مرسل بحق نزديكتر             زاده رادان و پاكانى و محبوب خدا

             شو شفيعم روز محشر كه نميباشد شفيع             بر سواد قارب بيچاره كس پيش خدا

 نام آن مرد سواد بن قارب بود (اين تفسير از مؤلف اختصاص يا يكى از رواتست- از پاورقى ص- 106) گفت: بخدا باو گرديدم مؤمن، سپس بجنگ صفين رفت و در ركاب امير المؤمنين عليه السّلام شهيد شد.

گويم: شرحش در مجلد ششم در ابواب معجزات گذشت (جلد 18- 100 از طبع ما- پاورقى ص 107)پ 69- و در كتاب مسلم بن محمود بروايت ابن عباس چنين آمده: سوادة بن قارب بعمر بن خطاب وارد شد و بدو سلام داد و جوابش داد و عمر گفت: اى سواده از كاهنى تو چه مانده است! او بخشم رفت و گفت گمان ندارم چنين سخنى با ديگرى گفته باشى، چون عمر از چهره او فهميد بدش آمده گفت اى سواده بت‏پرستى ديرين بدتر از كاهنى بود، بمن بگو داستانى را كه دوست دارم از زبانت بشنوم.

گفت: آرى در اين ميان كه بر سر رمه شترانم در سراة بودم همراز پريم كه خبرگزاريم ميكرد شبى كه خواب بودم ببالينم آمد و مرا با پايش لگد كرد و گفت‏

 

اى سواده برخيز داعى حق براه راست آمده گفتم من در چرتم از من برگشت و ميگفت.

و شعرهاى نخست را تا و احجارها خواند.

شب دوم آمد و مانند آن را گفت و من گفتم خواب آلوده‏ام و بمن پشت كرد سرود ديگر خواند تا گفت از خاندان هاشم است و سرور ايشان چون دنبال دوانشان نباشند، شب سوم آمد و همان سخن نخست را گفت: گفتم من خواب زده‏ام و پشت كرد و شعر ديگر را خواند كه آخرش «رأسها» است، صبح كه شد يك شتر سوارى از رمه شترانم گرفتم و سوار شدم و نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آمدم و در برابرش اين اشعار را خواندم.

 (اشعارى كه گذشت با اندك اختلافى)پ 70- در كتاب محمّد بن مثنى: بسندى از عمار سيستانى كه آمدم درب خانه امام ششم و نخواستم اجازه شرفيابى بگيرم، نشستم و گفتم شايد يكى كه ميرود گزارش باو دهد و بمن اجازه دهد، گفت: در اين ميانه جوانانى گندم‏گون با ازار و رداء وارد خانه آن حضرت شدند و نديدم كه در آيند.

عيسى شلقان بيرون آمد و مرا ديد و گفت: اى ابو عاصم تو اينجا هستى و بدرون رفت و براى من اجازه خواست و وارد شدم و امام ششم فرمود: اى عمار از چه زمانى تو اينجا بودى؟ گفتم پيش از آنكه آن جوانان گندمگون بشما وارد شوند كه نديدم بيرون بيايند فرمود: آنها گروهى از پريان بودند و آمدند و از امر دين خود بپرسيدند.پ 71- در در منثور- 1: 51- از ابى عامر مكى كه فرشته‏ها از نور آفريده شدند و جانّ از آتش و بهائم از آب و آدم از گل، و فرمانبرى در فرشته‏ها و بهائم نهاده است و نافرمانى در آدمى و پرى.پ 72- در تفسير نيشابورى: زهرى از امام چهارم عليه السّلام روايت كرده، در اين ميان كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم با گروهى اصحابش نشسته بود اخترى پرتاب شد و نهان گرديد

 

فرمود: شما در زمان جاهليت چون چنين چيز پديد ميشد چه ميگفتيد؟ گفتند ميگفتيم بزرگى ميزايد يا ميميرد، فرمود: اين نه براى مرگ كسى باشد و نه زندگى او.

ولى چون پروردگار، تبارك و تعالى فرمانى در آسمان صادر كند حاملان عرش تسبيح گويند و سپس اهل هر آسمانى تا تسبيح باين آسمان دنيا رسد و اهل آسمان از حاملان عرش گزارش خواهند كه پروردگارتان چه فرمود: و بآنان گزارش دهند و اين گزارش از آسمانى بآسمانى رسد تا باين آسمان رسد و پريان آن را بربايند و به تير زده شوند، و آنچه بياورند درست است ولى بر آن بيفزايند.پ 73- در كتاب زيد زراد: كه، سالى بحج رفتيم و چون بخرابه‏هاى مدينه رسيديم يك همسفر از برادران خود را گم كرديم و آن را نيافتيم، مردم مدينه گفتند: يار شما را پرى ربوده، و من نزد امام ششم رفتم گزارش او و گفته مردم مدينه را دادم. فرمود: برو همان جا كه ربوده شده و يا فرمود: گم شده، و بآواز بلند بگو اى صالح بن على راستى جعفر بن محمّد بتو فرمايد، آيا چنين پريان با على بن ابى طالب عليه السّلام عهد و پيمان بستند، فلانى را بجوئيد و برفيقانش برسانيد وانگه بگو:

من شما را قسم ميدهم بدان چه على بن ابى طالب عليه السلام شما را قسم داده كه رفيق مرا آزاد كنيد و براه برسانيد.

گويد چنين كردم و درنگى نشد كه از يكى از خرابه‏ها نزد من بيرون آمد و گفت شخصى كه زيباتر از او نديده بودم خود را بمن نمود و گفت: اى جوان گمانم دوستدار خاندان محمّدى گفتم: آرى، گفت: در اينجا مردى از خاندان محمّد صلى اللَّه عليه و آله است ميخواهى اجر ببرى و باو سلام كنى، گفتم: آرى، مرا ميان اين ديوارها آورد و جلو من راه ميرفت، و چون اندكى رفت نگاه كردم و چيزى نديدم و بيهوش شدم و در بيهوشى ماندم و ندانستم كجا هستم تا هم اكنون كه كسى آمد و مرا برداشت تا براه رسانيد.

من آن را بامام ششم عليه السّلام گزارش دادم، فرمود: آن غول است كه نوعى پرى است و آدمى را ميربايد، چون در راه يكى ديديد از او راه را بپرسيد و اگر

 

راه بشما نشان داد خلاف آن برويد،پ و چون او را در ويرانه بينى و يا در بيابان كه بر شما بيرون آيد در روى او با آواز بلند اذان بگو و بگو:

سبحان الذى جعل في السماء نجوما رجوما للشياطين، عزمت عليك يا خبيث بعزيمة اللَّه التى عزم بها امير المؤمنين على بن ابى طالب، و رميت بسهم اللَّه المصيب الذى لا يخطى، و جعلت سمع اللَّه على سمعك و بصرك، و ذللتك بعزة اللَّه، و قهرت سلطانك بسلطان اللَّه، يا خبيث لا سبيل لك» كه ان شاء اللَّه او را مقهور سازى و از خود بگردانى.

و چون راه گم كنى بآواز بلند اذان بگو و بگو: يا سيارة اللَّه ما را ره نمائيد تا خدا شما را رحمت كند و براه راست رسانيد تا خدا شما را ارشاد كند، اگر براه رسيدى چه بهتر و گر نه فرياد كن:

اى پريان سركش و ديوان متمرد، مرا ارشاد كنيد و راه نمائى كنيد و گر نه تير نشان‏گير خدا را بر شما بكشم بترسيد از عزيمت على بن ابى طالب اى ديوان متمرد «إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطانٍ مبين، اللَّه غالبكم بجنده الغالب، و قاهركم بسلطانه القاهر و مذللكم بعزته المتين، فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ» و آوازت را باذان برآور تا راه يابى ان شاء اللَّه (اصول 16- 11- و- 12-)پ 74- و از همان كه بامام ششم عليه السّلام گفتم: پريان آدمى را ميربايند؟ فرمود:

بكسى كه اين دعا را بخواند راهى ندارند و دعا را ذكر كرده (كه طولانيست)پ 75- از در منثور- 1: 120- از طارق بن حبيب كه با عبد اللَّه بن عمر و بن عاص در حجر نشسته بوديم تا سايه برچيده شد و مجالس بهم خورد ناگاه پرتو مار نرى از اين باب كه باب بنى شيبه است بر آمد و مردم همه بدان گردن افراشتند و چشم دوختند و 7 بار بخانه كعبه طواف كرد و دو ركعت نماز خواند در پشت مقام‏

 

و من نزد او برخاستم و گفتم: اى عمره‏گزار خدا عبادتت را بپذيرد، همانا در سرزمين ما بنده‏ها و كم‏خردانند، و من از آنها بر تو نگرانم، پس سر به كپه خاك بطحاء نهاد و دمش را بر آن گذاشت و بآسمان بر آمد تا آنجا كه او را نديدم.پ 76- از رقى از ابى طفيل آورده كه زنى پرى در جاهليت نشيمن در ذى طوى داشت و تنها يك پسر داشت و بسيار دوستش ميداشت، و در ميان تيره خود ارجمند بود و زن گرفت و عروسى كرد و روز هفتم بمادرش گفت: من ميخواهم در روز روشن هفت بار بخانه كعبه طواف كنم.

مادرش گفت پسر جانم من از نابخردان قريش بر تو نگرانم، گفت: اميدوارم سالم بمانم باو اجازه داد و در صورت پرى براى طواف رفت و 7 دور طواف كرد و پشت مقام دور كعبه نماز خواند، و برگشت و يك جوانى از بنى سهم او را كشت و گرد و طوفانى مكه را فراگرفت كه كوههايش ديده نميشدند.

ابو طفيل گفت: بما رسيده بود كه چنين طوفانى از مرگ سرور پريانست، گفت: بامدادان در بنى سهم مردگان بسيارى كه پريان كشته بودند يافت شد كه 70 پيره مرد اصلع بودند جز جوانها.پ 77- و از ابن مسعود است كه يك آدمى بيرون شد و بيك پرى برخورد و جنى باو گفت: با من كشتى ميگيرى و اگرم بزمين زدى بتو يك آيه بياموزم كه چون هنگام ورود بخانه‏ات بخوانى شيطان در آن نيايد، و كشتى گرفت و آدمى او را بزمين زد و او گفت: آيه الكرسى را بخوان كه هيچ كس بورود در خانه‏اش آن را نخواند جز كه شيطان از آن بدر رود و مانند خر تيز برآرد.پ 78- از معاذ بن جبل كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم خرماى زكات را جمع آورى كرد و در اتاق من انبار كرد، و هر روز ميديدم كم مى‏شود و از آن برسول خدا شكوه كردم فرمود: كار شيطانست و او را بپا.

شب در كمين او نشستم و چون پاسى بسيار از شب گذشت در صورت فيل پيش‏

 

آمد و چون بدر رسيد صورت عوض كرد و از سوراخهايش وارد شد، و نزد خرماها آمد و آنها را بدهن ميكرد و من جامه را بر خود تنگ بستم و سر راهش را گرفتم و گفتم: اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمّدا عبده و رسوله اى دشمن خدا بزكات خرما يورش بردى و آن را برگرفتى و سزاوارتر بدان از تو هست، البته تو را نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله برم و رسوايت كنم، و با من پيمان بست كه برنگردد.

فردا نزد رسول خدا رفتم و فرمود: اسيرت چه كرد؟ گفتم پيمان داد كه بر نگردد، فرمود: او برگردد در كمينش باش، شب دوم در كمينش بودم: و همان كار را كرد و با من پيمان بست كه برنگردد و فردا نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم رفتم و گزارش دادم، فرمود: البته او باز گردد و در كمينش باش و شب سوم او را پائيدم و همان كار را كرد و منهم با او همان را كردم و گفتم: اى دشمن خدا دو بار با من عهد بستى و اين بار سوم است.

گفت: من نانخور بسيار دارم و از نصيبين تا اينجا آمدم و اگر در فرود آن بچيزى دسترسى داشتم اينجا نميامدم و ما در همين شهر شما بوديم تا پيغمبر شما مبعوث شد و چون دو آيه بر او فرود آمدند ما از او گريزان شديم و به نصيبين افتاديم و آنها در خانه‏اى خوانده نشوند جز اينكه تا سه روز شيطان در آن در نيايد، و اگر تو مرا آزاد كنى آنها را بتو بياموزم، گفتم: آرى، گفت: آية الكرسى و آخر سوره بقره از «آمن الرسول» تا آخر سوره.

من آزادش كردم و بامداد نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم رفتم و آنچه گفت باو گزارش دادم، فرمود: اين دروغگو راست گفته: گويد: پس از آن آنها را بر آن انبار ميخواندم و كسى در آن نديدم 1: 324-پ 79-: 325- از ابن عباس كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم مهمان ابى ايوب انصارى بود و خوراكش در زنبيلى بود در پستوخانه، و از روزنه خانه نور مانندى مى‏آمد و از خوراك برميداشت و از آن برسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم شكوه كرد، فرمود: آن غول‏

 

است و چون آيد بگو سوگند برسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم كه از جايت بيرون مرو، آمد و ابو ايوب او را برسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم سوگند داد كه از جايش تكان نخورد.

گفت: اى ابو ايوب اين بار مرا واگذار كه ديگر برنگردم و آن را از دست نهاد و باو گفت: ميخواهى بتو كلماتى آموزم كه چون بخوانى شيطان در آن شب و روزش و فردا بخانه‏ات نيايد؟ گفت: آرى، گفت: آية الكرسى بخوان و او نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم آمد و بوى گزارش داد و فرمود: راست گفته با اينكه دروغگو است.پ 80- و از حمزه زيات كه شبى بيرون شدم بروم كوفه و شب بيك ويرانه در آمدم، و در اين ميانه كه در آن بودم دو عفريت جن بر من وارد شدند و يكى بديگرى گفت: اين حمزه بن حبيب زياتست كه در كوفه بمردم قرائت مى‏آموزد آرى بخدا من البته او را بكشم، گفت بگذار اين مسكين زنده ماند، گفت: نه البته او را بكشم و چون آهنگ كشتن من كرد گفتم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ- تا- قول او- الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ. و يارش بدو گفت بگير اكنون بايدت او را تا بامداد نگهدارى كنى بكورى چشمت (2: 12- در منثور)پ 81- 2: 26 در منثور: از ابن عباس كه آفريده‏ها چهارند: يكى همه در بهشتند و يكى همه در دوزخ، و دو تا در بهشت و دوزخ هر دو، نخست فرشته‏هايند دوم ديوها كه همه در دوزخند، سوم و چهارم پرى و آدمى كه ثواب و كيفر هر دو را دارند.پ 82- 3: 46: و از ابى ثعلبه كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: جن سه رسته‏اند: يكى بالدار كه در هوا ميپرند 2- ماران و سگان 3- دوره گردان‏پ 83- 3: 47- و از وهب پرسيدند از جن كه ميخورند و مينوشند و يا بميرند و زناشوئى كنند؟ گفت: چند جنسند: جن خالص باد است نه بخورند، نه بنوشند نه بميرند، نه زناشوئى كنند و بزايند اجناسى دارند كه ميخورند، مينوشند

 

زناشوئى دارند و بميرند، و آنان همانند كه چون شغال و غول و مانند آنهايند.پ 84- از يزيد بن جابر كه هيچ خانه مسلمانى نيست جز آنكه در سقفش خاندانى پريانند كه مسلمانند و چون چاشت بكشند فرو آيند و غذا خورند و چون شام كشند فرو آيند و شام بخورند.پ 85- و از عكرمه بن خالد كه در اين ميانه كه در دل شب نزد زمزم نشسته بود چند تن با جامه‏هاى سفيد كه بسفيدى آنها نديده بودم هرگز طواف كردند و چون فارغ شدند نزديكم نماز كردند و يكيشان رو بيارانش كرد و گفت: ما را ببريد تا از نوشابه نيكان بنوشيم، و بزمزم در آمدند، و گفتم بخدا كاش ميان آنان ميرفتم و از آنها پرسش ميكردم، برخاستم و بدرون رفتم، هيچ آدم نديدم.پ 86- 6: 44 در منثور و از زبير در قول خدا تعالى «وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ» اين در نخله بود كه رسول خدا نماز عشاء پسين را ميخواند و نزديك بود همه بر او بشورند.پ 87- و از ابن مسعود كه فرو شدند بر پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم و او در بطن نخله قرآن ميخواند و چون شنيدند گفتند: «خاموش باشيد و نه تن بودند و يكيشان زوبعه بود و خدا فرو آورد «وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً تا آخر آيه»پ 88- از ابن عباس كه نه تن از اهل نصيبين بودند و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آنها را پيك عشيره خودشان نمود.پ 89- و نيز از او است كه جن دو بار رو به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آوردند و از اشراف جن و نصيبين بودند.پ 90- و از ابن مسعود كه پرسيدندش كجا رسول خدا بپريان خواند؟ گفت:

دره‏اى بنام حجون.پ 91- و از عكرمه است كه 12 هزار بودند و از جزيره موصل آمدند.پ 92- و از صفوان بن معطل كه بحج رفتيم و چون بعرج رسيديم و بناگاه‏

 

مارى پريشان بود و درنگى نشد كه مرد، و مردى او را در پارچه‏اى پيچيد و بخاك سپرد، سپس بمكه آمديم و در مسجد الحرام بوديم كه مردى در بر ما ايستاد و گفت كدام شما عمرو را بخاك سپرد؟ گفتيم ما عمرو را نشناسيم گفت كدام آن جانّ را بخاك سپرد گفتيم: اين، گفت او باقيماند 9 تنى بود كه نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آمدند و قرآن از او گوش گرفتند.پ 93- از كعب الاحبار- 6: 45- كه چون نه نفر اهل نصيبين از بطن نخله برگشتند، آمدند و عشيره خود را تبليغ كردند و با 300 تن نماينده برسول خدا وارد شدند در حجون (كوه مكه) و اخضب (احقب خ ب) آمد و برسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سلام كرد و گفت: عشيره ما در حجون بديدار شما آمدند، و با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله براى يك ساعت از شب رفته وعده گذاشت.پ 94- 6: 140- در منثور از جابر بن عبد اللّه كه رسول خدا نزد يارانش بر آمد و سوره الرحمن را از آغاز تا انجام بر آنها خواند و همه خاموش بودند و فرمود چه شده كه همه خاموشيد، من در شب جنّ آن را بر آنها خواندم، بهتر از شما بر گردان داشتند، هر گاه ميگفتم: «فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ» ميگفتند: و لا بشى‏ء من نعمك ربنا نكذب فلك الحمد.

و از ابن عمر مانندش آمده.پ 95- 6: 270 در منثور و از عبد الملك، كه پريان در فترت ميان عيسى و محمّد پاسبانى نشدند و چون خدا محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم را مبعوث كرد آسمان دنيا پاسبانى شد و جنّ را با شهاب زدند و همه نزد ابليس گرد آمدند و گفتند البته در زمين پديده‏اى با ديده شده، و پراكنده شدند تا بدانند چه شده، و اين دسته را كه اشراف و سروران جن بودند به تهامه و يمن فرستادند و پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله را در نماز بامداد در نخله برخوردند و شنيدند قرآن ميخواند و چون حاضر او شدند گفتند خاموش باشيد.

و چون پايان يافت نماز بامدادش، برگشتند بعشيره خود براى تبليغ‏

 

و مؤمن شده بودند و پيغمبر از آنها خبر نداشت تا سوره «قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ» فرود آمد و گفته‏اند هفت تن از اهل نصيبين بودند.پ 96- 6: 270 در منثور و از سهل بن عبد اللّه كه در ناحيه ديار عاد بودم كه ناگاه شهرى ديدم از سنگ تراشيده و در ميانش كاخى بود كه پريان در آن جا داشتند در آن وارد شدم و ناگاه پيرى تنومند كه جبه صوف تازه‏اى در برداشت بسوى كعبه نماز ميخواند، و از تنومندى او آنقدر در شگفت نشدم كه از تازگى جبه‏اش باو سلام كردم.

پاسخ داد و گفت: اى سهل جامه‏ها را تن كهنه نسازد و همانا بوهاى گناهان آنها را كهنه سازد و حرامخوارى و اين جبه 700 سال است كه در تن من است و با آن عيسى و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را ديدار كردم و بآنها ايمان آوردم، باو گفتم: تو كيستى؟ گفت: از آن نه نفر كه در باره آنها نازل شد «قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ»پ 97- و از عبد اللّه بن مسعود كه در قول خدا «قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ» گفته از جن نصيبين بودند.پ 98- 6: 271- از كردم بن ابى سائب انصارى كه با پدرم براى كارى از مدينه بيرون رفتم و تازه نام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در مكه بلند شده بود، و بشبان گوسفند مأوى گرفتم و نيمه شب گرگى آمد و بره‏اى از رمه گرفت و شبان از جا جست و گفت اى سردار وادى بفرياد پناهنده‏ات برس، يك جارچى كه آن را نديدم فرياد زد اى گرگ رها كن و بره بسختى دويد تا برمه رسيد و خدا در مكه فرود آورد برسولش «و راستش بودند مردانى از آدمى كه پناهنده ميشدند بمردانى از پرى» تا آخر آيه.پ 99- و از ابن عباس كه مردى بر شب و ريگزارها دلير بود و شبى رفت و در سرزمين پريان منزل كرد و بهراس افتاد و زانوى شترش را بست و روى بازويش خوابيد و گفت: پناه بعزيزترين اهل اين وادى از شر اهلش و پيرى از آنها او را

 

پناه داد و جوانى در آنها بود كه سرور پريها بود از اينكه آن پيره‏مرد او را در پناه گرفته بخشم رفت و شمشير زهرآگين خود را برداشت تا شتر آن مرد را با آن نحر كند و آن پير جلو او را گرفت و گفت:

         آرام اى مالك بن مهلهل پرتوان             اين جامه من و اين ازار من اى جوان‏

             اين ناقه ز آدمى است تعرض آن مكن             بردار دست از پناهم و شو براه درست روان‏

             با تيغ زهردار بسوى آن شده‏اى روان             اف باد بر قرابتت اى ابو قيطار خان‏

 و شعرهاى ديگرى هم در اين باره سرود و آن جوان در پاسخش گفت:

         تو خواهى سرفرازى تا كه نام ما فرو گردد             ابو الغير ار بى‏جنگ و ستيز اين كار چون گردد

             مقام و جاه را خواهى كه بى‏فضلى بدست آرى             برو زينجا كه باشد سرورى بهر مرا و هم علمدارى‏

             كدام از خاندانت سرور و سردار بودندى             بسردارى ز زاد سروران بايد ستودندى‏

             سر خود گير و حد خويش بشناس اى معيكر چون             مهلهل بن ديارى را مجيرى مى‏سزد بيچون‏

 آن پير گفت: راست گفتى پدر تو سرور و بهتر ما بود ولى اين مرد را دست بدار و من پس از او در باره كسى با تو ستيزه نكنم، او را وانهاد و او نزد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله آمد و داستان خود را بوى گفت و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: چون هراسى بشما دست داد يا در زمين پريان منزل كرديد بگوئيد «اعوذ بكلمات اللَّه التامات التى لا يجاوزهن برّ و لا فاجر من شر ما يلج في الارض و ما يخرج منها و ما ينزل من السماء

 

و ما يعرج فيها و من فتن الليل و من طوارق النهار الا طارق يطرق بخير» و خدا در اين باره نازل كرد «وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً» ابو تصر گفته: حديث غريبى است جدا از اين رواة آن را ننوشتيم.پ 100- 272- از سعيد بن جبير كه مردى از بنى تميم بنام رافع بن عمير آغاز مسلمانيش را چنين باز گفت: من در رمل عالج در سير بودم يك شب خواب بر من غلبه كرد، و از شتر فرو شدم و آن را خواباندم و خوابيدم، و پيش از خواب پناهنده شدم و گفتم: پناه ببزرگ اين وادى از پريان.

در خواب ديدم مردى حربه‏اى بدست دارد و ميخواهد بگذارد در گلوى ماده شترم و هراسان بيدار شدم و رو براست و چپ كردم و چيزى نديدم گفتم اين خيالى بوده، و بازگشتم و در حيرت رفتم و همان خواب را ديدم و بيدار شدم و گرد ناقه‏ام گرديدم و چيزى نديدم و شترم غرشى كرد و باز بخواب رفتم و همان خواب را ديدم، و بيدار شدم و ديدم ناقه‏ام پريشانست و نگاه كردم جوانى بمانند همان كه خواب ديده بودم حربه‏اى بدست دارد و پيرى دستش را گرفته و او را برميگرداند.

در اين ميان كه در ستيز بودند ناگاه سه گاو نر كوهى با ديد شدند آن پير بجوان گفت برخيز هر كدام از اينها را ميخواهى بگير در عوض شتر پناهنده من كه يك آدمى است، جوان برخاست يك نره گاوى از آنها گرفت و برگشت، و آن پير بمن رو كرده و گفت: چون بيك وادى رسيدى و ترسيدى بگو: اعوذ باللَّه رب محمّد صلّى اللَّه عليه و آله من هول هذا الوادى، و بپريان پناهنده مشو كه كار آنها بيهوده شده باو گفتم: اين محمّد كيست؟ گفت: پيغمبرى عربى نه شرقى، نه غربى، روز دوشنبه مبعوث شده، گفتم كجا منزل دارد؟ گفت در يثرب كه نخل دارد.

چون بامداد بر آمد بر شترم سوار شدم و شتابانه راه پيمودم تا بمدينه رسيدم و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مرا ديد و داستان مرا باز گفت پيش از آنكه چيزى از آن بگويم‏

 

و مرا، بمسلمانى دعوت كرد و مسلمان شدم سعيد بن جبير گويد: ما چنان ميدانستيم كه آيه «وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً» در باره او نازل شده است.پ 101- و از ابن عباس در باره همين آيه كه مردانى آدمى در دره شب ميگذراندند در جاهليت و ميگفتند: «پناه به عزيز اين وادى» و فزودند آنها را دشوارى و گمراهى.پ 102- و از حسن در قول خدا «وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ الآية» كه يكى از آنها چون در وادى منزل ميكرد ميگفت پناه گيرم بعزيز اين وادى، از شر كم‏خردان قومش، و در شبانه روز خود را در امان يافتى.پ 103- و از ربيع بن انس در آيه «وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ- الآية- ميگفتند صاحب اين وادى فلانى است از پريان و هر كدام بدان وادى ميرفت بدو پناه ميبرد در برابر خدا، و ترس او ميفزود.پ 104- 6: 273- در منثور از ابن عباس كه شياطين در آسمان كرسيها داشتند و وحى را ميشنيدند و در يك كلمه‏اش نه تا ميفزودند كه آن يكى درست بود و آنچه افزوده بودند نادرست و چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مبعوث شد جلو آنها را گرفتند و آن را بابليس گزارش دادند چون پيش‏تر از آن شهاب بآنها پرتاب نميشد، بآنها گفت: اين براى پديده‏ايست در زمين و سپاهيان خود را فرستاد براى بررسى، و رسول خدا را صلّى اللَّه عليه و آله يافتند كه ميان دو كوه در مكه نماز ميخواند آمدند باو گزارش دادند گفت: همين است كه در زمين پديد شده.پ 105- و از ابن عباس كه آسمان دنيا در فترت ميان عيسى و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله پاسبانى نداشت و در آنجا شياطين موضع ميگرفتند براى شنيدن وحى، و چون خدا محمّد را صلّى اللَّه عليه و آله برانگيخت پاسبانان سختى بر آسمان دنيا گماشته شدند و شياطين را به تير زدند و آن را بيسابقه شمردند و گفتند: نميدانيم آيا بكسانى كه در زمينند سوء قصدى شده يا پروردگارشان خواسته آنها را هدايت كند.

 

ابليس گفت: در زمين حادثه‏اى رخ داده و پريان گرد او فراهم شدند گفت:

در زمين پراكنده شويد و بمن گزارش دهيد كه اين حادثه چيست كه در آسمان با ديد شده، و يكم رسته فرستاده‏ها كاروانى بودند از اهل نصيبين كه اشراف پريان بودند و سروران آنها و آنان را بتهامه فرستاده، و رفتند تا در وادى نخله رسيدند و ديدند پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نماز بامداد ميخواند در بطن نخله و گوش دادند.

چون خواندن قرآن را شنيدند گفتند: خاموش باشيد، پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نميدانست كه آنان گوش ميدهند و قرآن ميخواند، و چون از نماز فارغ شد، برگشتند و قوم خود را بيم دادند و مؤمن شدند.پ 106- و از ابن عمر است كه روزى كه پيغمبر بنبوت رسيد شياطين از آسمان ممنوع شدند و تير شهاب خوردند.پ 107- و از ابن عباس كه جن پيش از بعثت پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله از آسمان خبر ميشنيدند، و چون مبعوث شد آسمان پاسبانى شد و نتوانستند بشنوند و بديگران جن كه خبر نميگرفتند گفتند: ما آسمان را لمس كرديم و يافتيم كه از پاسبانانى سخت پر شده و از شهابها و آنها ستاره‏هايند، ما در آن مى‏نشستيم براى گوش گرفتن و هر كه اكنون گوش گيرد شهابى در كمين خود يابد.

ميگويد ستاره‏اى در كمين خود يابد كه با آن تير خورد، فرمايد چون بتير زده شدند بقوم خود گفتند: ما نميدانيم قصد سوئى شده بكسانى كه در زمينند يا پروردگارشان ميخواهد آنها را هدايت كند.پ 180- و از اعمش كه جن گفتند: يا رسول اللَّه بما اجازه ميدهى كه در نماز مسجدت شركت كنيم و خدا فرو فرستاد «و راستى كه مساجد از آن خداست و نخوانيد با خدا احدى را» ميفرمايد نماز بخوانيد و با مردم نياميزيد.پ 109- و از سعيد بن جبير كه جن به پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم گفتند چگونه بمسجد آئيم و ما از تو دوريم؟ چگونه در نماز عصر حاضر شويم و از تو دوريم، و اين آيه آمد «وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ- الآية-

 

پ‏110- و از ابن مسعود كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پيش از هجرت بيكى از نواحى مكه بيرون شد و براى من خطى كشيد و فرمود: كارى مكن تا من نزد تو آيم و فرمود: از هر چه ديدى هراس مكن، و اندكى جلو رفت و نشست و مردانى سياه چون هندو نزدش آمدند و چنانچه خدا فرمود: «نزديك بود بر او جامه نمدين شوند».پ 111- 6: 275- در منثور- از ابن عباس در قول خدا «و اينكه چون بنده خدا ايستاد و او را ميخواند نزديك بود بر او جامه نمدين شوند» گفت: چون شنيدند پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم قرآن ميخواند از حرص بدوش او برآمدند و او ندانست تا پيك آمد و ميخواند «قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ».پ 112- و از ابن عباس در قول خدا «وَ أَنَّهُ لَمَّا قامَ عَبْدُ اللَّهِ يَدْعُوهُ كادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً» گفت چون پريان آمدند نزد رسول خدا و او با اصحابش در نماز بود و اصحاب در ركوع و سجود دنبالش بودند، از پيروى اصحابش تعجب كردند و بقوم خود خبر دادند، كه چون بنده خدا نماز ميخواند نزديك است جامه تن او باشند.پ 113- و از ابن مسعود كه چون در شب جن با پيغمبر رفتم تا به حجون برايم خطى كشيد، و آنگاه نزد آنها پيش رفت، و بسيار شدند در برابرش و سرور آنها بنام وردان گفت: يا رسول اللَّه من دشمنانت را از مكه بيرون نكنم؟ فرمود: راستش جز خدا كسى مرا پناه نگيرد.پ بيان: در نهايه گفته: در حديث عمر است كه چون نماز برپا شود شيطان گريزد و ضرطه زند، و در روايت ديگر است كه چون كسى آية الكرسى خواند شيطان بدر رود و ضرطه زند مانند خر و گفته است كه در حديث است كه نه غول هست و نه صفر ولى سعالى هست و سعالى جادوگران پريانند يعنى غول نميتواند كسى را غول گير كند يا گمراه كند ولى در پريان جادوگرانيند چون جادوگر آدمى كه اشتباه كارى و خيال اندازى كنند، در قاموس گفته: زوبعه نام شيطان يا رئيس پريانست و از اين رو گردباد را زوبعه خوانند، و گفته حجون كوهى است در معلاة مكه.پ 114- در حياة الحيوان (در باب قنفذ) بيهقى در دلائل النبوه از ابى دجانه‏

 

كه نامش سماك بن خرشه است روايت كرده كه من برسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شكوه كردم از اينكه چون در بستر بخوابم سوتى مانند سوت آسيا و جنجالى چون جنجال مگس عسل بشنوم و پرتوى چون برق، و سر بردارم و در برابر خود سياهى بينم كه بالا رود بدرازى صحن خانه‏ام و دست بپوستش كشم مانند پوست خارپشت است، و به چهره‏ام مانند شراره آتش افكند، فرمود: اين جن خانه تو است اى ابو دجانه وانگاه دوات و كاغذ خواست و بعلى عليه السّلام فرمود بنويسد:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم اين نامه‏ايست از رسول رب العالمين بشب آينده‏هاى عمار و زوار جز آنكه براى نيكى آيد اما بعد راستى براى ما و شما در درستى گشايشى است اگر عاشق شيفته‏اى باشد و يا هرزه يورشگرى اين كتاب خدا است كه بر ما و شما بحق گوياست «إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، إِنَّ رُسُلَنا يَكْتُبُونَ ما تَمْكُرُونَ» صاحب اين نامه‏ام را وانهيد و بدنبال بت پرستان برويد و آنان كه پندارند با خدا معبود ديگريست لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، كُلُّ شَيْ‏ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ، لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ، حم لا ينصرون، حمعسق پراكنده شويد اى دشمنان خدا من حجت خدا را بشما رساندم و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم، فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ.

ابو دجانه گفت: نامه را گرفتم و تا كردم و بخانه آوردم و زير سرم نهادم و شب را آسوده خوابيدم و بيدار نشدم جز از فرياد كسى كه ميگفت: اى ابو دجانه ما را با اين كلمات آتش زدى تو را بحق سرورت كه اين نامه را از ما بردار كه ما را بازگشتى بخانه‏ات و در كنارت و در هر جا اين نامه باشد نباشد، ابو دجانه گفت:

برش ندارم تا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم اجازه دهد.

ابو دجانه گفت: از اين ناله و شيون و گريه پريان كه شنيدم شبم دراز گذشت و بامداد نماز صبح را با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم خواندم و آنچه آن شب از پريان شنيدم بوى‏

 

گزارش دادم و هر آنچه هم من بآنها گفتم فرمود: اى ابو دجانه دست از اين قوم بردار بدان كه مرا براستى فرستاده آنان تا روز رستاخيز درد كشند و وابلى حافظ آن را در كتاب ابانه روايت كرده و قرطبى در كتاب تذكره.پ 115- در فردوس از امام يكم عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: چون مارى در راه ديدى بكش كه من با پريان شرط كردم بصورت مار نمايان نشوند، هر كه نمايان شود خون خود را حلال كرده.پ 116- و من گويم: مناسب مقام و مؤيد آن چيزيست كه شارح ديوان امير المؤمنين عليه السّلام در ديباچه آن آورده: بسندى از شيخ برهان الدين موصلى مردى فاضل و نيك و پارسا كه از مصر بقصد حج بمكه ميرفتيم و در يك منزلى مار بزرگى بر ما در آمد و مردم شوريدند براى كشتن آن و عموزاده‏ام او را كشت و ربوده شد و ديديم شتابانه ميبرندش و مردم با اسب و شتر تاختند تا او را برگردانند و نتوانستند، و سخت از اين رو اندوهگين شديم.

و چون پايان روز شد خودش آمد با آرامش و وقار و از او پرسيديم تو را چه شد؟ گفت همان شد كه آن مار را كشتم و ديديد با من چه شد و ناگاه من دچار گروهى پريان بودم، يكى ميگفت: پدرم را كشتى يكى ميگفت: برادرم را كشتى، يكى ميگفت: عموزاده‏ام را كشتى ناگاه مردى خود را بمن چسبانيد و گفت: بگو: من بحكم خدا و شرع محمّد صلّى اللَّه عليه و آله راضيم اين را گفتم و اشاره كردند بآنها كه او را بمحضر شرع ببريد، و رفتيم تا رسيديم بشيخ بزرگوارى بر مسندى و چون برابرش رسيديم گفت: آزادش كنيد و بر او اقامه دعوى كنيد.

فرزندان گفتند او پدر ما را كشته گفتم حاش للَّه ما كاروان حج خانه خدائيم و باين منزل رسيديم و مار بزرگى بر ما درآمد و همه مردم پيش رفتند تا او را بكشند و من او را كشتم، چون شيخ گفتار مرا شنيد گفت او را رها كنيد، من در بطن نخله از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم شنيدم هر كه، از زىّ خود بدر رود و زىّ ديگر بخود گيرد و كشته شود نه ديه دارد و نه قصاص- پايان-

 

پ‏و گويم: پدرم- قده- از شيخ بهائى عاملى- روّح- از يكى اصحاب علامه دوانى نقل كرد كه اين پيشامد براى او واقع شده بدين تقرير كه رفتم بقضاى حاجت و مارى پديد شد بمن و او را كشتم، و گروه بسيارى گردم را گرفتند و مرا دست بگير كردند و بردند نزد پادشاه خود كه بر تختى نشسته بود و بر من دعوى كشتن پدر و فرزند و خويش خود را نمودند چنانچه گذشت و از من پرسيد چه دينى دارى؟

گفتم: مسلمانم، گفت: او را نزد پادشاه مسلمانها بريد من بواسطه پيمان با رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله نميتوانم در باره او حكمى صادر كنم.

و مرا نزد پيرى كه سر و ريشش سفيد بود و بر تختى نشسته و ابروانش بر ديده‏هاش ريخته بود بردند و ابروها را از ديده برگرفت و چون داستان را برايش باز گفتيم گفت او را بهمانجا ببريد كه دستگيرش كرديد و رهاش كنيد زيرا من از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله اللَّه عليه و آله شنيدم كه هر كه بجز زىّ خود را برگيرد خونش هدر است، و مرا بدين جا آوردند و رها كردند.پ 117- من در كتاب اخبار الجن شيخ مسلم از قدماء مخالفين بسندش از دعبل بن على خزاعى اين روايت را يافتم كه از معتصم خليفه گريختم و شبى در نيشابور تنها خفتم، و خواستم قصيده در مدح عبد اللّه بن طاهر بسازم در آن شب در اين كار بودم كه با دربسته شنيدم السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته من درون آمدم خدايت رحمت كند، تنم لرزيد و سخت اندوه خوردم گفت نترس خدايت عافيت دهد من يك پرى هم كيش توام و از اهل يمن، يكى از عراق بما وارد شد و قصيده‏ات را براى ما خواند و من دوست دارم آن را از زبان خودت بشنوم، و برايش خواندم.

         مدارس آيات خلت عن تلاوة             و منزل وحى مقفر العرصات‏

 و آن را تا پايان برايش خواندم و گريست تا بيهوش افتاد و سپس گفت: خدايت رحمت كند آيا برايت حديثى باز نگويم كه عقيده‏ات محكم شود و بتمسك بمذهبت بتو كمك كند؟ گفتم، چرا گفت: مدتها نام جعفر بن محمّد عليه السّلام را مى‏شنيدم، بمدينه‏

 

رفتم و شنيدم ميفرمود: بسندى از پدرانش تا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كه فرمود على و خاندانش همان پيروزمندانند، سپس با من وداع كرد كه برود، گفتم: رحمك اللَّه اگر خواهى نامت را بمن بگو گفت، من ظبيان بن عامرم.پ 118- از مفضل كه بدرياى خزر سوار شديم و بسيار دور نشده بوديم كه كشتى ما در لجه‏اى افتاد و باد شمال يكماه راه آن را بميان دريا كشاند و كشتى شكست و من و مردى از قريش به يك جزيره افتاديم كه در آن همدمى نبود، و بطمع زندگى بوديم و بر سر دره‏اى رسيديم و ناگاه شيخى بود كه بدرخت بزرگى تكيه زده، و چون ما را ديد جنبيد و بسمت ما آمد، و از او هراس كرديم و نزد او رفتيم و سلام كرديم و با او همدم شديم و در برش نشستيم.

گفت داستان شما چيست؟ باو گزارش داديم، خنديد و گفت پاى آدميزاده هرگز باين سرزمين نرسيده جز شما دو تا، شما كيستيد؟ گفتيم از عرب گفت پدر و مادرم قربان عرب از كدام عشيره عربيد؟ گفتم: من از خزاعه هستم و يارم از قريش، گفت پدر و مادرم قربان قريش و احمد قريش، اى برادر خزاعه چه كسى سروده:

         گويا نبوده ميان حجون تا صفا             همدمى و كسى در مكه داستان شب نگفت‏

 گفتم: حارث بن مصاص جرهمى گفت: گوينده‏اش همانست گفت عبد المطلب بن هاشم فرزند آورده؟ گفتم: كجائى خدا رحمتت كند، گفت: زمانى را بينم كه روزگارش نزديك است، آيا پسرش عبد اللّه فرزند آورده گفتم، تو از مرده‏ها پرسش ميكنى، سپس گفت: پسرش محمّد رهبر چونست؟ گفتم: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله 40 سال است كه مرده، يك ناله زد كه گمان برديم جانش درآمد و كوچك شد باندازه يك جوجه و ميسرود.

         و چه بسيار اميدوارى كه باميدش نرسيد             و چه بسا آرزومندى كه آرزويش بر باد رفت‏

 و شروع بناله و گريه كرد تا ريشش از اشكش تر شد و ما هم از گريه گريستيم‏

 

پ‏سپس گفتم اى شيخ از ما پرسيدى و پاسخ شنيدى بخدا بگو بدانم تو كه هستى گفت سفاح بن زفرات جنى هستم، و پيوسته بخدا و رسولش مؤمن و مصدق بودم، تورات و انجيل را ميدانم و اميد داشتم محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را ببينم.

و چون جن سركش شدند و از بند گريختند، من در اين جزيره پنهان شدم براى عبادت خدا و يگانه‏پرستى و يارى پيغمبرش محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم و سوگند خوردم از اينجا بيرون نروم تا خروج او را بشنوم، و عمر آدميزاده پس از سكونت من در اين جزيره كوتاه شده كه 400 سال ميگذرد، عبد مناف در آن وقت جوان تازه سنى بود و گمان نداشتم تاكنون فرزندى آورده باشد، براى آن كه ما پديده‏ها را مى‏دانيم ولى سررسيد عمر را جز خدا نميداند.

 

واى دو تن بدانيد كه بيش از يك سال راه با آدميان فاصله داريد، ولى اين چوب را بگيريد از زير پايش تكه چوبى برآورد و دو پشته مانند يك چهارپا بر آن سوار شويد كه شما را ببلادتان ميرساند، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم را از قول من سلام برسانيد كه طمع دارم مجاور قبرش باشم، گويد همان كه گفت: انجام داديم و فردا صبح در آمد بوديم.