باب دوم: روباه، خرگوش، گرگ و شير

پ‏1- در كافى 4: 397 فروع: بسندش از امام ششم عليه السّلام در تفسير قول خدا عز و جل «و هر كه باز گردد خدا از او انتقام گيرد، 95- المائده» فرمود:

شخصى محرم رفت و روباهى گرفت و آتش بچهره او نزديك ميكرد و روباه شيون ميكرد و از پشتش حدث ميداد و يارانش او را از اين كار باز ميداشتند و آنگه روباه را رها كرد و در اين ميان كه آن مرد خواب بود مارى آمد و بدهانش رفت و او را رها نكرد تا مانند آن روباه حدث داد و سپس او را رها كرد.پ 2- در دلائل طبرى- 97-: بسندى از محمّد بن مسلم كه در راه مكه و مدينه بهمراه امام پنجم عليه السّلام بودم من بر الاغ خود راه ميبريدم و او بر استرش ناگاه گرگى از سر كوه آمد تا بامام عليه السّلام رسيد و استر برايش زانو زد تا دست بر غاشيه زين نهاد و گردن بر آورد و آن حضرت ساعتى گوش خود را بدو نزديك كرد و آنگه باو فرمود: برو كه من انجام دادم و دوان دوان برگشت، گفتم: قربانت البته شگفتى ديدم، فرمود: دانى چه گفت؟ گفتم: خدا و رسولش و فرزند رسولش داناترند.

گفت همسرى در اين كوه دارد كه زايش بر او سخت شده گفت: دعا كن خدا او را نجات دهد و هيچ كدام از نژاد مرا بر كسى از شيعه شما خانواده مسلط نكند، گفتم: انجام دادم.پ 3- و از همان- 115-: بسندى از محمّد بن راشد از پدرش كه مردى نزد امام ششم عليه السّلام آمد و گفت: حكيم بن عباس كلبى در كوفه براى مردم هجو شما را ميسرايد، فرمود: چيزى از آن را بر گرفتى؟ گفت: آرى و برايش خواند بر دار زديم زيد شما را بر تنه درخت خرما* و نديديم كه يك مهدى بر تنه خرما بدار رود شما عثمان را با على سنجيديد از بيخردى* و عثمان بهتر از على است و پاكتر است و امام ششم دو دست لرزان خود را بآسمان بر آورد و گفت: بار خدايا اگر

 

دروغگو است سگت را بر او مسلط كن، گويد حكيم از كوفه بدر آمد و شب راه رفت و شيرى بدو برخورد و او را دريد و خورد، و مژده او را در مسجد رسول خدا براى امام عليه السّلام آوردند و او بسجده افتاد و گفت: سپاس خدا را كه بوعده خود وفا كرد ما را.پ 4- و در دلائل طبرى- 110-: بسندى كه امام ششم با برخى يارانش بمزرعه خود رفت و در ميان راه گرگى پيش آمد و چون ديد غلامانش جلو او رفتند، فرمود:

او را وانهيد كه نيازى دارد و نزديك شد بآن حضرت تا مشت بر پاكش او نهاد و پوز بر آورد و امام سر فرو كرد و سخنى كه فهميده نشد با او گفت و آن حضرت بمانند گفتارش پاسخ داد و او برگشت، و اصحاب حضرت باو گفتند چيزى شگفتى ديديم فرمود: او بمن گزارش داد كه جفتش را در پس اين كوه نهاده در غارى و زايش بدو زيان رسانده و بر او نگرانست و از من خواست براى نجاتش دعا كنم و خدا باو پسرى دهد كه دوست ما باشد و من براى او ضمانت كردم.

گفت: امام رفت و با او رفتيم تا بمزرعه و آن حضرت فرمود: توله نرى روزى گرگ شد گفت: يكماه بهمراه او در مزرعه مانديم و آنگه با همراهانش برگشت و ناگاه گرگ و جفتش و توله‏اش در برابر آن حضرت نشسته بودند و سخن ميكردند و حضرت بدانها پاسخى مانند آن داد و دانستند كه درست بآنها فرموده و امام بدانها فرمود: دانستيد چه گفتند؟ گفتند: نه فرمود: براى من و شما از خدا خواستار خوش يارى شدند و من هم بآنها چنين دعائى كردم و بآنها فرمودم دوستى از مرا آزار ندهند و نه از خاندانم را و آنها برايم ضمانت كردند.پ 5- و از همان بسندش از مفضل بن عمر كه منصور در كوفه پذيراى امام ششم عليه السّلام شد و آن حضرت بمن فرمود: اى مفضل ميخواهى رفيق من باشى؟ گفتم:

آرى قربانت فرمود: امشب نزد من بيا و نيمه شب بيرون شد و با او بيرون شدم، ناگاه دو شير زين بسته و دهنه زده بودند گويد حضرت چشم مرا بست و مرا پشت سرش سوار كرد و بامداد بكوفه رسيد و من همراهش بودم و پيوسته در

 

آنجا ماند تا خاندانش آمدند.پ 6- و از همان- 125- بسندش از ابى خالد كابلى كه نزد امام ششم عليه السّلام رفتم و فرمود: اى ابا خالد اين نامه مرا بگير و بفلان بيشه كه نام برد ببر و آن را باز كن و هر درنده كه با تو آمد او را نزد من آور، گويد: گفتم: قربانت مرا معاف دار فرمود: اى ابا خالد برو گويد: با خود گفتم: اگر يك زورگو تو را واميداشت و خلاف ميكردى چه حالى داشتى؟ من رفتم تا به بيشه رسيدم و نامه را باز كردم و يكى از آنها با من آمد و چون برابر آن حضرت رسيد آرام ايستاد و سخنى باو فرمود كه نفهميدم.

گويد در شگفت ايستاده بودم از آرامى درنده در برابرش، فرمود: اى ابا خالد در چه انديشه‏اى؟ گفتم: در احترام اين درنده گويد درنده رفت جز اندكى نشد كه برگشت با كيسه‏اى كه بر دم داشت، گويد گفتم: قربانت اين چيز عجيبى است فرمود: اى مفضل اين كيسه را فلانى با مفضل بن عمر براى من فرستاده و من بدان نياز داشتم و راه خطر داشت و اين درنده را فرستادم و آن را آورد.

گويد پيش خود گفتم از اينجا نروم تا مفضل بن عمر آيد و اين را بدانم گويد:

آن حضرت خنديد و فرمود: اى ابو خالد آرى، از اينجا مرو تا مفضل بيايد، گويد: از اين بخدا بحيرت افتادم و سپس گفتم: قربانت مرا ببخش.

و چند روز ماندم و مفضل آمد و نزد امام عليه السّلام فرستاد و گفت خدا مرا قربانت كند راستش فلانى كيسه‏اى كه پولى در آن بود با من فرستاد و در فلانجا كه رسيدم درنده‏اى آمد و ميان من و مردانم فاصله شد و چون برفت كيسه را در سينه خود جستجو كردم و نيافتم، آن حضرت فرمود: اى مفضل آن كيسه را ميشناسى؟ گفت آرى فرمود: اى كنيز آن كيسه را بياور و آورد و چون مفضل نگاهش كرد گفت:

آرى همان كيسه است.

سپس فرمود: اى مفضل آن درنده را ميشناسى؟ گفت خدايم قربانت كند آن وقت در دلم هراسى بود باو فرمود نزد من آى نزديكش آمد و دست بر او نهاد و فرمود: اى ابى خالد نامه مرا بدان بيشه بر و آن درنده را بياور و ببيشه رفتم و

 

چون بار نخست كردم و آن درنده با من آمد و چون برابر آن حضرت رسيد نگريستم باحترامى كه از او كرد و در دلم استغفار كردم سپس فرمود: اى مفضل اين همانست؟

گفت: آرى خدايم قربانت كند، فرمود: اى مفضل مژده گير كه تو با ما هستى.پ بيان: دست نهادن براى رفتن هراس او بوده.پ 7- در مهج است از مفضل بن ربيع كه روزى رشيد مى صبحانه زد و دربانش را خواست و گفت: برو على بن موسى علوى را از زندان بر آور و در بركه شيران انداز حديث را كشانده تا گفته چون ببركه درنده‏ها رسيدم آن حضرت را در آن در آوردم كه 40 شير است و حديث را كشانده تا گفته: نزد او برگشتم و ايستاده بود نماز ميخواند و شيرها گرد او بودند تا آخر خبر طولانى كه در باب معجزه‏هايش گذشت.

سيد رضى اللَّه عنه گفت: بسا كه اين حديث در باره امام كاظم عليه السّلام باشد كه نزد رشيد زندانى بود ولى من آن را چنانچه بود ذكر كردم.پ 8- در اختصاص- 298-: بسندى از امام ششم عليه السّلام كه على بن الحسين عليه السّلام با يارانش در راه مكه بود و روباهى بدانها گذر كرد كه غذا ميخوردند و آن حضرت فرمود بدانها كه بمن پيمان خدائى ميدهيد كه جانور را نيازاريد تا او را بخوانم و نزد ما آيد و همه سوگند خوردند و آن حضرت فرمود: اى روباه بيا آمد تا برابر آن حضرت و او استخوانى نزد او افكند و آن را برد تا بخورد و فرمود: سوگند ميخوريد بخدا تا باز او را بخوانم و بيايد و سوگند خوردند و او را خواند و آمد.

يكى از آنها در چهره او روترش كرد و روباه دويد و رفت و آن حضرت فرمود:

چه كسى پناه مرا شكست، مردى از آنها فرمود: يا ابن رسول اللَّه من رو بدو ترش كردم و ندانستم و از خدا آمرزش خواهم و خاموش شد.پ گويم: دميرى گفته: روباه معروف است، و پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم فرمود بدترين جانور اين روبهانند، و از حيله او در جستن روزى اينست كه خود را بمردن زند و

 

و شكمش را باد كند و دست و پا بالا برد تا پندارند مرده است و چون جانورى بدو نزديك شود بر او جهد و او را شكار كند، و اين حيله‏اش در سگ شكارى در نگيرد بروباه گفتند: چرا بيش از سگ ميدوى؟ گفت: من براى خود بدوم و سگ براى ديگرى.

جاحظ گفته: در پخش روزى شگفت است كه گرگ روباه را بگيرد و بخورد و روباه خارپشت را و خار پشت افعى را و افعى گنجشك را و گنجشك ملخ را و ملخ جوجه زنبور را و زنبور مگس عسل را و زنبور عسل مگس را و مگس پشه را و عنكبوت مگس را، گرگ بدنبال بچه روباه است و چون روباه بزايد برگ‏هاى عنصل را بر در لانه‏اش نهد، گرگ از آنها بگريزد.پ و از ابى هريره است كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم مرا از سه چيز در حال نماز باز داشت نوكزدن مانند خروس و بر سر دم نشستن چون سگ و بهر سو نگريستن چون روباه (حياة الحيوان 1: 130)پ 9- در اختصاص- 300-: بسندى از محمّد بن مسلم (مضمون حديث شماره 2 با اندكى اختلاف در تعبير آمده).پ 10- در حياة الحيوان است كه گرگ و شير در گرسنگى و شكيبائى بر آن با هم مخالفند، شير پر خور و حريص و پرجوش است و با اين حال چند روز گرسنه ماند و چيزى نخورد، و گرگ كه در بيابان تهى بسر برد و رنج بيشتر كشد چون چيزى نيابد بهمان نسيم اكتفاء كند و از آن قوت گيرد، شكمش استخوان ميان پر را هضم كند و آب كند و هسته خرما را هضم كند.

كار شگفتش اينست كه يك چشمش بخوابد و ديگرى بيدار است تا چشم خواب را بس شود و آن را باز كند و ديگرى بخوابد تا با آنكه بيدار است خود را بپايد و آن خواب آسايش كند و چون برگ پياز عنصل را بمالد بيدرنگ بميرد، و تا آنجا با گوسفند دشمن است كه اگر پوست آنها را با هم نهند پوست گوسفند بهم كشد

 

پ‏چون گرسنه شود عوعو كند و گرگها گرد هم آيند و با هم بايستند و هر كدام پشت داد كه برود ديگران بجهند و او را بخورند، و چون بآدمى برخورد و از ناتوانى بترسد، بناله زوزه كند و گرگهاى ديگر بشنوند و بيايند همه بآدمى يورش برند و در خوردن او حريص باشند و اگر آدمى يكى از آنها را بخون كشد ديگران بدان جهند و او را بدرند و آدمى را وانهند.پ و حاكم در مستدركش از ابى سعيد آورده كه در حرّه شبانى بود و گرگى بگوسفندى برآمد و شبان ميان او و گوسفند حائل شد و گرگ بر سر دم نشست و گفت: اى بنده خدا ميان من و روزى من كه خدا داده جدائى مى‏افكنى آن مرد گفت: شگفتا كه گرگم سخن گويد گرگ گفت به شگفت‏ترى گزارشت ندهم، رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم ميان دو حرّه مردم را باخبار گذشته آگاه ميكند.

آن شبان رمه خود را در يك گوشه مدينه نهاد و نزد پيغمبر آمد و باو گزارش داد و پيغمبر نزد مردم آمد و فرمود: سوگند بدان كه جانم در دست اوست راست ميگويد.پ ابن عبد البر و جز او آوردند كه گرگ با سه تن از صحابه سخن گفته:

رافع بن عميره، سلمة بن اكوع و اهبان بن اوس اسلمى و از اين رو عرب گويند او بگرگ اهبان ماند، يعنى شگفت آور است چون اهبان بن اوس نامبرده در رمه گوسفندى بود، گرگ بر گوسفندى يورش كرد و اهبان بدو فرياد زد و او بر سر دم نشست و گفت:

روزى كه خدا بمن داده از من ميگيرى، اهبان گفت از اين شگفت‏تر نديدم و نشنيدم كه گرگ سخن گويد، گفت: از اين در شگفتى با اينكه رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم ميان اين نخله‏ها و اشاره بمدينه كرد از آنچه بوده و باشد باز گويد و بسوى خدا خواند و پرستش او و از او نپذيرند؟

گفت: آمدم نزد پيغمبر و بوى گزارش دادم و مسلمان شدم و پيغمبر فرمود آن را بمردم بازگو، عبد اللَّه بن ابى داود سيستانى حافظ گفته: اهبان را سخن گوى با گرگ، ميگفتند و فرزندانش را سخن گو زاده گرگ و محمّد بن اشعث خزاعى از فرزندانش است‏

 

و براى رافع بن عميره و سلمة بن اكوع هم مانند آن رخداده‏پ و در دو صحيح از ابى هريره آمده كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم فرمود: دو زن بودند كه دو پسر داشتند و گرگ آمد و پسر يكى را برد و هر يك بديگرى گفت پسر تو را برده و نزد داود عليه السّلام محاكمه كردند و بسود بزرگتر قضاوت كرد و نزد پسرش سليمان عليه السّلام رفتند و باو گزارش دادند و گفت: يك كارد بياوريد تا من آن را ميان شما دو نيمه كنم كوچكتر گفت: نه، خدا رحمتت كند او پسر طرف من است و حكم داد كه از همان كوچكتر است ...پ و در تاريخ ابن نجّار است از وهب بن منبه كه در اين ميان كه زنى از بنى اسرائيل كنار دريا جامه‏اش را مى شست و پسر بچه‏اش برابرش بود گدائى آمد و او از گرده نانى كه داشت لقمه‏اى باو داد، و درنگى نشد كه گرگ آمد و پسر بچه را بكام خود ربود و آن زن دنبالش دويد و ميگفت: اى گرگ پسرم پسرم، و خدا فرشته‏اى فرستاد تا پسر بچه را از دم او گرفت و بدان زن برگرداند و گفت لقمه‏اى عوض لقمه‏اى‏پ و در حليه از مالك بن دينار است كه گرگ پسر بچه زنى را گرفت و او يك لقمه صدقه داد و درنده او را انداخت و باو ندا رسيد يك لقمه به يك لقمه.

و گفته: خرگوش جانوريست مانند بزغاله دست كوتاه و پا بلند گفتند: چون دريا را بيند بميرد و از اين رو در كناره درياها يافت نشود و اين نزد من درست نيست، عرب پنداشتند پرى از او گريزد چون حيض بيند چهار جاندار است كه حيض بيند زن، كفتار، شب پره، و خرگوش، و گفته شده ماده سگ هم حيض بيند و از ضرب المثلهاى معروف اينست كه «في بيته يؤتى الحكم در خانه حاكمان آيند» و اين مثل را عرب از زبان جانور ساختند.

گفتند: خرگوشى خرمائى برگرفت و روباه آن را ربود و خورد و با هم ستيزه كردند و نزد سوسمار بمحاكمه رفتند، روباه گفت: اى ابا حسل پاسخش داد:

شنوائى را خواندى گفت نزد تو آمديم تا ميان ما قضاوت كنى، گفت: دادگرى را

 

حكم ساختيد گفت: بدر آى گفت نزد حاكمان بخانه آنها روند.پ خرگوش گفت: من يك دانه خرما يافتم، گفتش شيرين است بخورش، گفت روباه آن را ربود، گفت: آزاد براى خود جويد، گفت: من باو سيلى زدم گفت حقت را دريافتى، گفت: او هم بمن سيلى زد گفت: آزاديست كه انتقام خود را گرفته گفت:

ميان ما قضاوت كن گفت: قضاوت كردم، و گفته‏هايش همه ضرب المثل شدند.پ و مانند اينست داستان عدى بن ارطاة كه در مجلس قضاوت شريح آمد و باو گفت: كجائى؟ گفت: ميان تو و ديوار گفت: از من بشنو، گفت: براى شنودن نشستم، گفت: من زنى گرفتم گفت: بخوشى و داشتن پسران گفت: خاندانش با من شرط كردند كه از خانه آنها بيرون نشوم، گفت: بشرط خود وفا كن گفت:

ميخواهم بيرون شوم، گفت بامان خدا گفت: ميان ما قضاوت كن، گفت: قضاوت كردم، گفت: بر عليه كه حكم دادى، گفت: بر عليه پسر مادرت، گفت: بگواهى چه كسى؟ گفت: بگواهى پسر خواهر خاله‏ات (حياة الحيوان 1: 14 و 15) و گفته: شير درنده معروفى است و در زبان تازى نامهاى بسيار دارد، ابن خالويه برايش 500 نام و صفت گرد آورده و على بن قاسم لغوى تا 130 نام بر آنها افزوده و آن شريفتر جانور وحشى است چون در مقام شاه هيبت دار آنها است براى نيرو و دليرى و سخت دلى و شهامت و بد خلقى او و از اين رو در نيرو وجهش و صولت بدو مثل زنند.و بحمزه اسد اللَّه گفتند و گفتند از بزرگوارى شير است كه براى حمزه لقبى از نام او برگرفته شد و آن از همه درنده‏ها بر گرسنگى شكيباتر است و بآب كمتر نياز دارد از شكار ديگرى نخورد و چون از شكار خود سير شد آن را وانهد و بدان باز نگردد، چون گرسنه شود بد رفتار گردد، و چون شكمش از خوراك پر شد ورزش كند، از آبى كه سگ بدان دم زده ننوشد، و بدندان ميگيرد و نميخورد و آب دهانش بسيار كم است و از اين رو گند دهان دارد.

هم دلير است و هم ترسو و از ترسش اينست كه از آواز خروس ميهراسد

 

و مى‏گريزد و از زدن به طشت و از گربه، و چون آتش بيند خيره و سرگردان شود سخت ميكوبد و با درنده‏هاى ديگر الفت ندارد چون آنها را همسر خود نداند و چون پوستش را بر پوست درنده‏ها گذارند موى آنها بريزد، و بزن حائض نزديك نشود گر چه بسيار گرسنه باشد، بسيار عمر كند، و نشانه پيريش اين است كه دندانهايش بريزد.پ و در حليه ابى نعيم است كه به من رسيده شير نخورد جز كسى را كه كار ناروائى كرده.پ و محمّد بن منكدر از سفينه آزاد كرده رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم آورده كه سوار كشتى شدم. و در دريا شكست، بتختهاى سوار شدم و مرا به بيشه اى برد كه در آن شيرى بود بمن رو آورد و من گفتم: سفينه آزاد كرده رسول خدايم كه گم شده‏ام و با شانه‏اش مرا فشار داد و راند تا براه رساند و آنگه همهمه كرد و پنداشتم سلام ميرساندپ و رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم بر عتبه پسر ابى لهب نفرين كرد و گفت: «بار خدايا يكى از سگهاى خود را بر او مسلّط كن» و در زرقاء از سرزمين شام شير او را پاره كرد.پ و حافظ ابو نعيم بسند خود از اسود بن هبار آورده كه ابو لهب و پسرش عتبه براى شام بار زدند و من با آنها بيرون شدم و در سراى نزديك صومعه راهبه منزل كرديم، راهب گفت: چرا اينجا منزل كرديد، اينجا درنده‏هاى بسيارى باشند.

ابو لهب گفت: شما سن و حق مرا ميشناسيد؟ گفتيم: آرى گفت: راستش محمّد بپسرم نفرين كرده كالاى خود را بر در اين صومعه فراهم كنيد و براى پسرم روى آنها بستر اندازيد و همه در گرد او بخوابيد و چنين كرديم كالاها را روى هم انباشتيم تا بالا آمد و گردش را گرفتيم و عتبه بالاى كالاها خوابيد، شير آمد و چهره ما را بو كشيد و جهيد و او بالاى كالاها بود و سرش را كند و او گفت: شمشيرم اى سگ و چيزى ديگر نتوانست.پ و در روايتى است كه شير يك ضربت بدو زد و او را زخم كرد،: گفت: مرا كشت‏

 

و بيدرنگ مرد و ما شير را جستيم و نيافتيم و همانا پيغمبر شير را سگ ناميد چون شير مانند سگ براى شاشيدن پاى خود را بالا برد.پ و در روايت صحيح بخاريست كه از خوره دار بگريز چون گريزت از شير.پ و در حديث ديگر است كه آن حضرت صلى اللَّه عليه و اله و سلم دست خوره دارى را گرفت و گفت بنام خدا باعتماد بر خدا، توكل بر خدا و آن را با خود در كاسه در آورد.پ شافعى در عيوب زن و شوهر گفته: خوره و پيسى واگير دارند، و گفته:

فرزند خوره دار كم است كه از آن سالم ماند گويم: مقصود از اينكه گفته: واگير دارند يعنى باثر بخشى خدا نه خود بخود، زيرا خدا را شيوه اينست كه سالم را در آميزش با گرفتار دردى بدان دچار سازد، و بسا با قضا و قدر همراه گردد و پندارند كه آن واگير است با اينكه فرمود صلى اللَّه عليه و اله و سلم نه واگير باشد و نه بدفالى و در اينكه فرموده كم است فرزند سالم ماند، صيدلانى گفته: يعنى گاهى رگى از پدر بفرزند جهد و خوره گيرد،پ و پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم بمردى كه گفت: زنم پسرى سياه زائيده فرمود: شايد رگى در او جهيده.

و از اين راه جمع ميان اين احاديث فراهم شودپ و در حديث است كه فرمود صلى اللَّه عليه و اله و سلم «آفت زده بر تندرست وارد نشود»پ و آنچه آوردند اينست كه خوره دارى نزد آن حضرت صلى اللَّه عليه و اله و سلم آمد تا بيعت كند و دست باو نداد فرمود: دست باز دار كه من بيعت تو را پذيرفتم.پ و در مسند احمد است كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم فرمود: پر بخوره دار ننگريد و چون با او گفتگو كنيد يك نيزه از او دور باشيد شيخ صلاح الدين در قواعد گفته: چون مادر خوره دارد حق نگهدارى فرزندش را ندارد چه بسا فرزند از شير و آميزش با او دچار خوره شود.پ و طبرانى و جز او بنقل از ابى هريره آوردند كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم فرمود:

ميدانيد شير در غرش خود چه گويد: گفتند؟ خدا و رسولش داناترند، فرمود: گويد خدايا مرا به خيرمندان چيره مكن.

 

پ‏از ابن عباس است كه گفت: چون در دشتى از شير بترسى بگو: بدانيال و بچاه پناه برم از شر شير پايان بدان اشاره داردپ بروايت بيهقى در شعب كه دانيال را بچاه شيران انداختند و آن درنده‏ها او را ليس زدند و دم جنبانيدند و فرشته‏اى در بر او آمد و دانيال گفت: سپاس خدا را كه فراموش نكند آنكه در ياد او است.پ و ابن ابى الدنيا آورده كه بخت‏نصّر دو شير را شكار كرد و آنها را در چاهى افكند و فرمانداد دانيال را بر آنها انداختند و تا خدا خواست آنجا ماند و گرسنه و تشنه شد و خدا تعالى بارميا كه در شام بود وحى كرد برايش خوراك و نوشابه برد كه در عراق بود، نزد او تا سر چاه رفت و گفت: دانيال پاسخ داد اين كيست؟

گفت: ارميا گفت: براى چه آمدى؟ گفت: پروردگارت مرا نزد تو فرستاده.

دانيال گفت: سپاس خدا را كه فراموش نكند هر كه بياد او است، و سپاس خدا را كه نوميد نسازد هر كه اميدوار او است و سپاس خدائى را كه اعتماد كن خودش را بديگرى واننهد، و سپاس خدا را كه خوبى را بخوبى پاداش دهد و سپاس خدا را كه در برابر شكيبائى نجات و آمرزش عطا كند، و سپاس خدا را كه سختى ما را پس از گرفتارى زدود، و سپاس خدا را كه پشتيبان ما است هنگامى كه بكارهاى خود بدگمانيم، و سپاس خدا را كه اميد ما است چون بيچاره شويم.

 

و ابن ابى الدنيا از راه ديگرى روايت كرده كه پادشاه مسلّط بر دانيال را ستاره‏شناسان و دانشمندان ديدار كردند باو گزارش دادند كه در شب فلانى پسرى زائيده شود كه پادشاهى تو را تباه سازد و پادشاه فرمانداد كه نوزادان آن شب همه را كشتند، و چون دانيال زاده شد مادرش او را در بيشه شيران انداخت و آن شب ماده شير و بچه‏اش تا بامداد او را ليس زدند، خدا چنانش نجات داد تا رسيد بدان جا كه رسيد، و كارش چنان شد كه خداى عزيز و دانا مقدر كرده بود (حياة الحيوان 1: 2 و 3).