بخش سوم احتجاجهاى امير المؤمنين عليه السلام با نصارى‏

‏ پ‏احتجاج طبرسى صفحه 108.

روايت شده كه گروهى از روميان در زمان ابا بكر به مدينه وارد شدند در ميان آنها راهبى نصرانى بود. راهب وارد مسجد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شد و به همراه خود يك شتر پر از طلا و نقره داشت ابو بكر در مسجد حضور داشت گروهى از مهاجر و انصار نيز بودند، وارد شد پس از تهنيت و تعارف لازم به دقت آنها را نگريست بعد پرسيد كداميك از شما خليفه پيامبريد و امين امينتان به طرف ابا بكر اشاره شد. راهب متوجه ابا بكر شد.

گفت اسم تو چيست پيرمرد! گفت عتيق پرسيد ديگر چه گفت صدّيق باز پرسيد ديگر چه جواب داد غير از اينها اسمى براى خود نمى‏دانم گفت تو شخصى كه من مى‏خواهم نيستى ابا بكر گفت چه منظورى دارى گفت من از مملكت روم آمده‏ام و يك شتر پر از طلا و نقره آورده‏ام تا از امين اين امت سؤالى بكنم اگر پاسخ داد مسلمان مى‏شوم و هر دستورى داد مى‏پذيرم و اين نقدينه را در اختيار شما مى‏گذارم اگر نتوانست بر مى‏گردم و مسلمان نخواهم شد و پولى كه آورده‏ام بر مى‏گردانم.

ابو بكر گفت هر چه مايلى بپرس راهب گفت لب به سخن نمى‏گشايم مگر اينكه از قدرت خويش و اصحابت مرا امان بدهى، ابا بكر گفت تو در امانى و هيچ دغدغه‏اى نداشته باش هر چه مى‏خواهى بگو راهب گفت بگو خدا چه چيز ندارد و

 

چه چيز نزد او نيست و از چه چيز علم ندارد ابا بكر به لرزه شد و جوابى نداشت پس از چند لحظه گفت برويد عمر را خبر كنيد. عمر آمد و نشست ابا بكر به او گفت از اين شخص بپرس راهب روى به عمر كرده سؤالهاى خود را تكرار نمود عمر نيز نتوانست جواب بگويد بعد عثمان آمد بين راهب و عثمان نيز آنچه بين اين دو واقع شد به وقوع پيوست.پ راهب گفت شخصيتهاى بزرگى هستند اما قدرت جوابگوئى از مسائل را ندارند از جاى حركت كرد تا خارج شود ابا بكر به او گفت اى دشمن خدا اگر پيمان ما نبود زمين را از خون تو رنگين مى‏كرديم.

سلمان از جاى خود حركت كرد و خدمت على بن ابى طالب عليه السلام رسيد كه در صحن خانه‏اش نشسته بود با حسن و حسين جريان را نقل كرد از جاى حركت كرد با حسن و حسين و به مسجد آمد همين كه چشم مردم به على عليه السلام افتاد تكبير گفتند و حمد خدا را بجاى آوردند و همه از جاى حركت كردند به احترام ايشان آن جناب وارد شد ابو بكر گفت: راهب! از اين مرد بپرس كه به منظور خود رسيده‏اى.

راهب متوجه على عليه السلام شده گفت اسم شما چيست؟ فرمود اسم من در نزد يهود اليا و در نزد نصرانيان ايليا و پدرم على نهاده و مادرم حيدره گفت چه نسبتى با پيامبرتان دارى؟ فرمود برادر اويم و دامادش و پسر عموى من است راهب گفت به پروردگار عيسى منظور من تو هستى بگو خدا چه ندارد و چه در نزد او نيست و چه چيز را نمى‏داند.

على عليه السلام فرمود به شخص مطلعى برخورد كردى اما آنچه خدا ندارد خدا را رفيق و فرزندى نيست اما چيزى كه در نزد خدا نيست ظلم است به احدى و امّا آنچه خدا نمى‏داند شريك در ملك است كه براى خود شريكى نمى‏داند.

راهب از جاى حركت كرد و زنار از گردن بر كند و سر على عليه السلام را در آغوش گرفت و پيشانى او را بوسيد و گفت لا اله الا الله محمدا رسول الله و گواهى مى‏دهم تو خليفه و امين اين امت هستى و خزينه علم دين و حكمت و سرچشمه حجت در تورات نام تو را اليا و در انجيل ايليا خواندم و در قرآن على و در كتب‏

 

گذشته حيدرة و تو را بعد از پيامبر وصى او يافتم و امير و رهبر مردم و تو شايسته‏تر به اين مجلس از ديگران هستى بگو ببينم تو با اين مردم چه مى‏كنى؟ على عليه السلام جوابى به او داد راهب از جاى حركت كرد و تمام مال را در اختيار او نهاد على عليه السلام آن مال را در همان ساعت بين فقراء اهل مدينه تقسيم كرد راهب مسلمان به پيش قوم خود برگشت.پ امالى طوسى صفحه 137.

سلمان فارسى گفت پس از درگذشت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه ابا بكر زمامدار شد گروهى از نصرانيان وارد مدينه شدند كه رهبر آنها جاثليق ايشان بود سخنور و با اطلاع بود تورات و انجيل را از حفظ داشت پيش ابا بكر آمدند جاثليق رو به ابا بكر كرده گفت ما در انجيل خوانده‏ايم كه پيامبرى بعد از عيسى خواهد آمد ما شنيده‏ايم كه محمد بن عبد الله قيام به رسالت نموده به فرمانرواى مملكت خود مراجعه نموديم شخصيت‏هاى مملكت را جمع نموده و به دنبال جستجوى واقعيت فرستاد اينك كه پيامبر شما از دست ما رفته و در كتابهاى ما است كه هيچ پيامبرى از دنيا نمى‏رود مگر اينكه بجاى خود وصى و جانشينى قرار مى‏دهد تا آنها را راهنمائى كند و از نور دانش او استفاده نمايند اينك اگر تو وصى او هستى سؤالهاى خود را از تو مى‏نمائيم.

عمر گفت آرى همين شخص خليفه پيغمبر است جاثليق به دو زانو نشست و گفت اى خليفه بگو ببينم شما را در دين چه فضيلتى بر ما است ما براى همين سؤال آمده‏ايم ابو بكر گفت ما مؤمن هستيم و شما كافريد مؤمن بهتر از كافر است و ايمان از كفر بهتر. جاثليق گفت اين ادعائى است كه دليل لازم دارد بگو ببينم تو مؤمنى در نزد خدا يا پيش خودت گفت من در نزد خود مؤمنم از پيش خدا اطلاعى ندارم.

جاثليق گفت من هم به نظر تو كافرم چنانچه تو به نظر خود مؤمنى گفت تو به نظر من كافرى اما نمى‏دانم در نزد خدا چگونه هستى. جاثليق گفت تو اكنون در مورد خود و من مشكوك هستى و در دين خود يقين ندارى بگو آيا تو را نزد خداوند منزلتى است در بهشت بواسطه اين دين و آئينى كه دارى؟

 

گفت من مقامى در بهشت دارم به واسطه وعده‏اى كه داده‏اند نمى‏دانم به آن مقام مى‏رسم يا نه گفت اميد مقامى براى من در بهشت دارى؟ ابا بكر در پاسخ گفت آرى اميدوارم. جاثليق گفت اكنون تو را اميدوار نسبت به مقام من در بهشت مى‏بينم ولى در مورد خود خائف و ترسانى بگو چه فضيلتى بر من دارى در علم؟پ سپس پرسيد آيا تو تمام علم پيامبر خود را دارى؟ گفت نه همان قدر كه به من رسيده مطلعم پرسيد چه شد كه خليفه شدى با اينكه علمى كه امت او نيازمند هستند ندارى و چگونه مردم تو را به اين مقام رسانده‏اند؟

عمر گفت نصرانى زبان خود را نگه دار از اين حرفها، و گر نه خونت را مى‏ريزيم نصرانى گفت اين از عدالت دور است كسى كه براى هدايت و راهنمائى آمده او را بكشند.

سلمان گفت گويا لباس خوارى و مذلت بر تن ما كرده بودند از جاى حركت كرده پيش على عليه السلام آمدم جريان را عرض كردم جانم فدايش باد به مسجد آمد وقتى نصرانى مى‏گفت مرا راهنمائى كنيد به كسى كه بتواند پاسخ مرا بدهد امير المؤمنين عليه السلام فرمود سؤال كن قسم به آن كس كه دانه را شكافت از گذشته و آينده هر چه بپرسى جواب از جانب پيامبر هدايت بخش محمد مصطفى صلى الله عليه و آله خواهم داد گفت همان سؤالى را كه از اين پيرمرد كردم از تو مى‏كنم آيا تو نزد خدا و خودت مؤمنى؟ فرمود من در نزد خدا مؤمنم همان طور كه در نزد عقيده خود مؤمن هستم.

جاثليق گفت الله اكبر اين سخن از روى اعتماد به دين است و يقين صحيح دارد بگو ببينم مقام تو در بهشت چگونه است فرمود در مقام پيامبر امّى در فردوس اعلى جاى دارم هيچ شك و شبهه‏اى در اين وعده‏اى كه خدايم داده ندارم.

جاثليق گفت از كجا اطلاع پيدا كردى به اين وعده؟ فرمود به وسيله كتاب منزل و راستگوئى پيامبر مرسل. گفت راستگوئى پيامبر را از كجا اطلاع دارى گفت به وسيله دلائل آشكار و معجزات عالى. جاثليق گفت اين راه استدلال است براى كسى كه بدنبال دليل باشد. گفت بگو ببينم خدا امروز كجا است؟ فرمود نصرانى! خدا منزه‏

 

است از جاى داشتن و بزرگتر از آن است كه به مكان نياز داشته باشد در ازل بود كه مكان وجود نداشت اكنون نيز هست از حالى به حال ديگر تغيير نمى‏كند.پ گفت احسن همين طور است اى دانشمند جوابى كوتاه دادى بگو آيا خداوند با حواس درك مى‏شود به نظر تو تا هر كس جوياى او شد به وسيله حواسّ خود خدا را درك نمايد اگر چنين نيست به چه صورت مى‏توان معرفت پيدا كرد امير المؤمنين عليه السلام فرمود خداوند بزرگتر از آن است كه او را توصيف به مقدار نموده يا حواس دركش نمايد و يا با مقايسه نسبت به مردم شناخته شود و راه به شناخت او مصنوعات حيرت انگيز اوست كه عقل‏ها را رهبرى به معرفتش مى‏نمايند و از وجود اين مصنوعات كه مشهور و معقول ما است پى به عظمتش مى‏بريم.

جاثليق گفت راست مى‏گوئى به خدا قسم اين حق و حقيقت است كه گمراهان در اين شناخت سرگردانند اينك بگو آنچه پيامبر شما در باره مسيح فرموده كه مخلوق خدا است به چه دليل ثابت مى‏كند كه عيسى مخلوق است و اولوهيت را از او نفى نموده و نقص به او نسبت داده مى‏دانى كه گروهى در دنيا اين اعتقاد را دارند.

امير المؤمنين عليه السلام در پاسخ گفت مخلوق بودن را به اين ثابت مى‏نمايد كه عيسى محدود است و وجود او را (طول و عرض و وزن و مقدار) احاطه نموده و داراى شكل است و از حالى به حال ديگر تغيير مى‏يابد و قابل افزايش و نقصان است اما او را از مقام پيامبرى نفى نمى‏كنم و نه مقام عصمت را از او مى‏گيرم داراى كمال و تأييد پروردگار بوده و از جانب خداوند به ما اطلاع داده شد: او مانند آدم است كه از گل آفريده شده و به او گفته باش بوجود آمده.

جاثليق گفت نمى‏توان بر اين سخن ايرادى گرفت جز اينكه استدلال از چيزهائى است مردم در آن اشتراك دارند (چه آنها كه اين استدلال برايشان شده و چه ديگران) تو از كجا اين اطلاع را پيدا كرده‏اى (كه عيسى چنين متولد شده).

فرمود به همان جهت كه گفتم من از گذشته و آينده اطلاع دارم.

جاثليق گفت اينك يك نمونه از اين اطلاعات برايم نقل كن تا برايم ثابت شود ادعاى تو.

 

امير المؤمنين عليه السلام فرمود اى نصرانى تو از محل خود خارج شدى تا با كسى كه بحث و استدلال مى‏كنى او را مغلوب نمائى و بر خلاف آنچه اكنون ادعا مى‏كنى كه مايلى هدايت شوى قصد داشتى آن شخص را مغلوب و خوار نمائى اما در خواب به تو مقام مرا گفتند و از سخنان من برايت نقل كردند و تو را از مخالفت با من ترسانيدند و گفتند بايد از او پيروى كنى.پ گفت راست مى‏گوئى قسم به آن كسى كه مسيح را برانگيخت از آنچه خبر دادى جز خدا هيچ كس اطلاع نداشت من گواهى مى‏دهم و مى‏گويم لا اله الا الله محمدا رسول الله و تو وصى پيامبرى و شايسته‏ترين مردم به مقام اويى همراهان او نيز مسلمان شدند و گفتند مى‏رويم پيش فرمانرواى مملكت‏مان و او را به اين جريان اطلاع مى‏دهيم و به حق دعوتش مى‏نمائيم.

عمر به او گفت خدا را سپاسگزاريم كه تو و همراهانت را به حق هدايت نمود جز اينكه بايد بدانى علم نبوت در ميان خانواده خود پيامبر است و حكومت بعد از او در اختيار همان كسى است كه اول با او صحبت كردى امّت چنين صلاح دانستند و راضى شدند به دوست خود اين جريان را نيز مى‏گوئى و از او مى‏خواهى كه اطاعت از خليفه بنمايد. در جواب او جاثليق گفت فهميدم منظور تو چيست من در كار خود يقين دارم چه اظهار نمايم و چه پنهان.

مردم متفرق شدند اما عمر از آنها خواست كه اين جريان را به كسى نگويند و تهديد نمود كسى را كه بازگو نمايد و گفت به خدا قسم اگر مردم نگويند مسلمانى را كشت اين پير مرد و همراهان او را مى‏كشتيم من آنها را شياطين مى‏دانم تصميم دارند اختلاف بين اين امت بوجود آورند و آنها را به تباهى بكشند.

امير المؤمنين عليه السلام به سلمان فرمود ديدى چگونه خداوند محبت را آشكار نمود براى اولياى خود اما قوم ما بيشتر از ما نفرت پيدا كردند (با اين استدلال).پ در كتاب فضائل صفحه 202 و روضة نقل شده.

انس بن مالك گفت اسقف نجران پيش عمر آمد براى پرداخت جزيه. عمر او را

 

به اسلام دعوت كرد. اسقف گفت شما مى‏گوئيد خداوند بهشتى دارد كه عرض آن به اندازه آسمانها و زمين است پس جهنم كجاست عمر سكوت كرد و جوابى نداد.

جمعيت حاضر گفتند جواب او را بده يا امير المؤمنين تا خورده به اسلام نگيرد از خجالت سر به زير افكند و ساعتى سكوت كرد ناگهان ديدند درب مسجد را مردى به بازوان خود بست درست دقت كردند ديدند گنجينه علم پيامبر على بن ابى طالب عليه السلام وارد شد از ديدن آن جناب مردم سخت خوشحال شدند.

همه مردم و عمر به احترام او از جاى حركت كردند. عمر گفت مولاى من كجا بودى كه جواب اين اسقف را بدهى سؤالى كرد كه ما را درمانده گذاشت جواب او را بده او مى‏خواهد مسلمان شود تو نور درخشنده و روشنى بخش تاريكى‏ها هستى و پسر عموى پيامبر اسلام.پ على عليه السلام فرمود چه مى‏گوئى اسقف؟ گفت جوان شما مى‏گوئيد عرض بهشت به اندازه آسمانها و زمين است. جهنم كجا است؟ امام عليه السلام فرمود وقتى شب فرا رسد روز كجا است اسقف پرسيد تو كيستى جوان اجازه بده از اين آدم تندخو و بد اخلاق سؤالى بكنم يا عمر بگو كدام زمين است كه خورشيد بر آن يك ساعت تابيد و ديگر بر آن نتابيد عمر گفت مرا معاف دار از اين سؤال از على بن ابى طالب سؤال كن و از آن جناب درخواست كرد كه جوابش را بدهد امير المؤمنين عليه السلام فرمود آن زمين رود نيل است كه موسى از ميان آن عبور كرد و برايش شكافته شد خورشيد در آن ساعت بر آن زمين تابيد كه قبل و بعد از آن ديگر نتابيد و بهم پيوست براى فرعون و سپاهش.

اسقف گفت راست گفتى جوان اى سرور مردم اينك بگو آن چيست در دنيا كه مردم هر چه از آن استفاده مى‏كنند و بهره مى‏گيرند كم نمى‏شود بلكه افزايش مى‏يابد فرمود آن قرآن و علوم است.

گفت راست گفتى پرسيد آن رسولى كه خداوند فرستاد كه نه از جنيان بود و نه انسان كيست؟ فرمود آن كلاغى بود كه خدا فرستاد موقعى كه قابيل برادرش هابيل را كشت و نمى‏دانست پيكر برادر خود را چه كند در اين موقع خداوند كلاغى را فرستاد

 

تا زمين را بكاود و به او نشان دهد چگونه جثه برادر را دفن نمايد.

گفت راست گفتى جوان اينك سؤال ديگرى دارم ولى مايلم اين شخص جواب آن را بدهد اشاره به عمر كرد گفت بگو خدا كجا است عمر خشمگين شد و جوابى نداد.پ على عليه السلام رو به عمر نموده فرمود خشمگين نشو تا نگويد تو عاجز از جوابى. عمر گفت شما به او جواب بدهيد فرمود روزى خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بودم فرشته‏اى آمد و سلام كرد جوابش را داد فرمود كجا بودى گفت در خدمت پروردگارم بالاى هفت آسمان.

بعد فرشته ديگرى آمد از او پرسيد كجا بودى؟ گفت نزد پروردگارم در درون زمين هفتم پائين فرشته ديگرى آمد از او پرسيد كجا بودى؟ گفت حضور پروردگارم در مشرق آفتاب فرشته چهارم آمد پرسيد كجا بودى گفت در مغرب آفتاب زيرا جايى خالى از خدا نيست و او در چيزى قرار ندارد و نه بر چيزى هست و نه از چيزى هست كرسىّ او آسمانها و زمين را فرا گرفته مثل و مانند ندارد شنوا و بينا است از او پنهان نيست ذره‏اى در زمين و نه در آسمان نه كوچكتر از ذره و نه بزرگتر مى‏داند آنچه در آسمانها و زمين است هر نجوائى كه سه نفر با هم داشته باشند خدا چهارمى آنها است و پنج نفرى خدا ششمى آنها است چه كمتر و چه بيشتر كه باشند خدا با آنها است هر كجا باشند.

وقتى اسقف گفتار امير المؤمنين عليه السلام را شنيد گفت دست خويش را بده من گواهى مى‏دهم به لا اله الا الله و محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله و اينكه تو خليفه الله در زمينى و وصى پيامبرى و اين آقاى خشمگين كه نشسته خود را پيوسته به دوش مردم تحميل مى‏نمايد و كانون خشم است شايسته اين مقام نيست تو شايسته هستى امام عليه السلام تبسمى نمود.پ از كتاب ارشاد القلوب ديلمى:

وقتى عمر به خلافت نشست بين يكى از يارانش بنام حارث بن سنان ازدى و مردى از انصار گفتگو و منازعه‏اى شد عمر براى او دادخواهى نكرد دوست عمر به‏

 

جانب قيصر روم رفت و مرتد از اسلام شد و تمام قرآن را فراموش كرد مگر اين آيه وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ اين آيه را قيصر شنيد گفت چند مسأله براى فرمانرواى عرب مى‏فرستم اگر جواب آن سؤالها را داد اسيران عرب را آزاد مى‏كنم اگر پاسخ نداد آن اسيران را وادار مى‏كنم به پذيرش نصرانيت هر كدام پذيرفتند بعنوان برده و بنده خود مى‏پذيرم و هر كدام نپذيرفتند او را مى‏كشم.پ نامه‏اى براى عمر بن خطاب نوشت و اين مسائل را پرسيد: 1- تفسير فاتحه.

2- آبى كه نه از زمين است و نه از آسمان. 3- كدام چيز است كه نفس مى‏كشد ولى روح در او نيست. 4- عصاى موسى از چيست و چه نام دارد و طول آن چقدر است. 5- كدام دختر بكرى است كه در دنيا متعلق به دو برادر است و در آخرت متعلق به يكى از آن دو. وقتى نامه به عمر رسيد از جواب آنها عاجز بود پناه به على بن ابى طالب عليه السلام برد.

امير المؤمنين عليه السلام در جواب قيصر نوشت اين نامه از طرف على بن ابى طالب داماد پيامبر صلى الله عليه و آله كه وارث علم او و نزديكترين فرد به او و وزير او و شايسته مقام ولايت و كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داده از دشمنانش بيزار باشند نور چشم پيامبر و همسر دخترش و پدر فرزندش به جانب قيصر روم. اما بعد پس از حمد و ستايش خدا عالم خفيات و نازل‏كننده بركات هر كه را هدايت نمايد گمراه‏كننده نخواهد داشت و هر كه را گمراه نمايد هدايت‏كننده ندارد. نامه تو رسيد و عمر به من نشان داد اما جواب سؤال تو از اسم خدا اسمى است كه در او شفا از هر بيمارى است و كمك به هر دواء است و رحمان كمك است براى هر كس ايمان به او بياورد و آن نامى است كه جز خدا بر كسى نهاده نشده اما رحيم پس رحم مى‏كند به هر كس گناه كرده و توبه نمود و ايمان آورده و عمل صالح انجام دهد.

الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ اين آيه ثناى ما است براى پروردگار بزرگمان به واسطه نعمت‏هائى كه به ما ارزانى داشته مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ او زمام تمام مخلوقات‏

 

را روز قيامت در اختيار دارد هر كس در دنيا شك داشته باشد يا ستمگر و جبار باشد او را به آتش مى‏افكند نمى‏تواند از عذاب خدا رهائى يابد شخص شاكّ و جبار. اما هر كس مطيع و فرمانبردار و پيوسته مراقب اطاعت خدا بوده داخل بهشت مى‏شود.پ إِيَّاكَ نَعْبُدُ خدا را مى‏پرستيم و براى او شريكى قائل نيستيم إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ما از خدا كمك مى‏خواهيم كه ما را مدد نمايد بر شيطان منفور تا ما را مانند شما گمراه نكند. اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ عبارت است از راه روشن هر كس در دنيا عمل صالح انجام دهد در قيامت از آن راه به بهشت رهسپار مى‏گردد.

صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ اين همان نعمتى است كه خداوند به پيامبران گذشته عنايت فرموده از خدا مى‏خواهيم كه ما را نيز مانند آنها مشمول نعمت خويش بگرداند غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ يهودان هستند كه نعمت خدا را به كفر تبديل نمودند خداوند بر آنها خشم گرفت كه به صورت ميمون و خوك درآمدند ما درخواست مى‏كنيم از خدا كه به ما خشم نگيرد چنانچه بر آنها خشم گرفت وَ لَا الضَّالِّينَ تو و امثال تو هستيد اى عابد صليب خبيث كه پس از عيسى بن مريم گمراه شديد ما از خداوند درخواست مى‏كنيم كه ما را به گمراهى نسپارد چنانچه شما گمراه شديد.

اما مسأله آبى كه نه از زمين و نه از آسمان است همان آبى است كه بلقيس براى سليمان بن داود فرستاد و آن عرق اسبها بود هنگامى كه در جنگ جست و خيز كنند.

جواب سؤالى كه نفس مى‏كشد اما روح ندارد صبح است كه الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ جواب عصاى موسى از چه بود و چقدر طول داشت و چه نام داشت و چگونه بود به آن عصا برنيه رايده مى‏گفتند وقتى در او روح وارد مى‏شد زياد مى‏گشت و وقتى روح از او خارج مى‏گشت كم مى‏شد، از عوسج بود و طول آن ده ذراع (فاصله از آرنج تا كف دست) جبرئيل آن را از بهشت آورده بود.

جواب دخترى كه متعلق به دو برادر بود در دنيا و در آخرت تعلق به يكى از آنها مى‏گيرد آن درخت خرما است در دنيا كه تعلق به مثل من مؤمن هم دارد و به مثل تو كه كافرى نيز دارد و هر دومان فرزند آدميم اما در آخرت متعلق به مسلمان است نه‏

 

كافر و مشرك و در بهشت خواهد بود نه در جهنم اين آيه همان مطلب را بيان مى‏كند فِيهِما فاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ است. نامه را بست و به پيك داد و روانه شد. قيصر پس از قرائت جواب، اسيران را آزاد نمود ساكنين مملكت خود را به اسلام دعوت نمود.

نصرانيان اعتصاب نمودند و تصميم كشتن او را گرفتند.پ همه آنها را جمع كرد و گفت مردم من مى‏خواستم شما را بيازمايم و آنچه ابراز داشتم براى اين بود كه ببينم شما چگونه هستيد اينك كه آزمايش نمودم خدا را سپاسگزارم نصرانيان آرام گرفتند و اطمينان يافتند. گفتند ما نيز همين طور در باره تو گمان داشتيم. قيصر اسلام خود را پنهان كرد تا از دنيا رفت او به ياران نزديك و كسانى كه به آنها اعتماد داشت مى‏گفت عيسى بنده خدا و رسول او و كلمه خدا است كه به گريبان مريم القا نموده و روح از اوست و محمد صلى الله عليه و آله پس از عيسى پيامبر به حق است.

عيسى بشارت ظهور او را به ياران خود داده و مى‏گفت هر كس از شما او را درك كرد اسلام مرا به او برساند او برادر من و بنده خدا و پيامبر اوست و با دين اسلام از دنيا رفت.

وقتى قيصر از دنيا رفت جريان او را به هرقل اطلاع دادند گفت اين مطلب را پنهان نمائيد و انكار كنيد و اقرار به چنين چيزى نكنيد كه اگر مطلب آشكار شود پادشاه عرب طمع به مملكت ما مى‏اندازد كه شخصيت ما از بين مى‏رود و نابود مى‏شويم هر كدام از خواص قيصر و خدمتكاران و خانواده‏اش چنين عقيده‏اى دارند او را پنهان بداريد.

هرقل اظهار نصرانيت نمود و نفوذى پيدا كرد. پايان حديث (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ*).پ از همان كتاب ارشاد به اختلاف سند: سهل بن حنيف انصارى گفت ما با خالد بن وليد در مأموريتى مى‏رفتيم رسيديم به دير يك نصرانى بين شام و عراق.

راهب از دير سر برآورده گفت شما كه هستيد؟ گفتيم مسلمانيم از امت محمد صلى الله عليه و آله. از جايگاه خود خارج شد و به جمع ما پيوست پرسيد رهبر شما

 

كجا است؟ ما او را پيش خالد بن وليد آورديم. سلام كرد خالد جوابش را داد پير مردى كهنسال بود.

خالد گفت چند سال دارى؟ جواب داد دويست و سى سال. پرسيد چند سال است در اين دير زندگى مى‏كنى؟ گفت شصت سال. سؤال كرد تاكنون كسى را ديده‏اى كه او عيسى را ديده باشد؟ گفت آرى دو نفر را ديدم كه هر دو عيسى را ديده بودند. پرسيد آنها به تو چه گفتند؟پ جواب داد يكى از آن دو گفت عيسى بنده خدا و پيامبر او و روح و كلمه خدا است كه به مريم القاء نموده عيسى مخلوق است نه خالق. سخنش را پذيرفتم و تصديق نمودم ديگرى گفت عيسى خدا است اما او را تكذيب نمودم و لعنتش كردم.

خالد گفت واقعا تعجب است كه دو نفر هر دو عيسى را ديده باشند و بر خلاف هم سخن بگويند. راهب گفت آن يكى پيرو هواى نفس خويش گرديد و اعمال زشت خويش را به اغواى شيطان نيك انگاشت اما ديگرى پيرو حق شد خداوند او را هدايت نمود.

پرسيد انجيل خوانده‏اى؟ جواب داد آرى گفت تورات چطور جواب داد چرا.

گفت پس به موسى ايمان دارى؟ جواب داد آرى. خالد گفت مايل نيستى كه مسلمان شوى و گواهى به رسالت حضرت محمد صلى الله عليه و آله بدهى؟ گفت من به او قبل از تو ايمان آورده‏ام گرچه سخنش را نشنيده بودم و او را نديده‏ام گفت پس تو اكنون ايمان به او مى‏آورى و به دستوراتش؟ جواب داد چگونه ايمان نياورم با اينكه نام او را در تورات و انجيل خوانده‏ام و موسى و عيسى به آمدنش بشارت داده‏اند. گفت پس چرا در اين دير سكونت اختيار كرده‏اى. گفت كجا بروم پيرمردى كهنسال و افتاده هستم ديگر عمرى از من باقى نمانده كه به مردم بپيوندم. شنيده بودم شما مى‏آئيد انتظار آمدنتان را داشتم كه سلام نمايم و اعلام كنم كه من پيرو ملت شمايم.

پرسيد پيامبر شما چه شد؟ جواب داد از دنيا رفت. پرسيد تو وصى او هستى؟

گفت نه ولى وصى او يكى از خويشاوندانش هست كه از ياران و صحابه او بوده.

 

پرسيد تو را چه كسى به اينجا گسيل داشته آيا وصى او فرستاده؟ گفت نه خليفه‏اش روانه كرده گفت آن خليفه غير وصى اوست؟ جواب داد آرى. گفت وصى او زنده است جواب داد آرى گفت چگونه چنين اتفاق افتاده؟ گفت مردم اجتماع نمودند و اين شخص را انتخاب كردند كه از خويشاوندانش نبود از صلحاء صحابه او به شمار مى‏رفت. گفت جريان تو از جريان آن دو مرد عجيبتر است كه در باره عيسى به اختلاف عقيده داشتند شما هم خلاف پيامبر خود نموديد و كار همان مرد را انجام داديد.پ خالد توجه به دوست پهلوى خود نموده گفت به خدا همين طور است ما پيروى هواى نفس خود را نموديم ديگرى را به جاى ديگرى نشانديم اگر اختلافى كه بين من و على در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله وجود داشت نبود هيچ كس را بر او مقدم نمى‏داشتم.

مالك اشتر به نام مالك بن حارث كه حضور داشت گفت چرا بين تو و على اختلاف باشد جريان چه بوده؟ گفت من با او در شجاعت پيوسته مايل بودم برترى داشته باشم او داراى سابقه زياد در اسلام بود و با پيامبر صلى الله عليه و آله خويشاوندى داشت كه مرا آن امتيازها نبود بالاخره مرا به جانبدارى از قريش وادار نمود و اين اتفاق افتاد ام سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله مرا بر اين كار سرزنش نمود ولى من نپذيرفتم.

آنگاه رو به ديرانى نموده گفت حرف خود را بزن و از مطالبى كه مى‏گفتى ادامه بده گفت مى‏گويم من داراى دينى بودم كه تازه و جديد بود اما كهنه شد بطورى كه در آن دين پايدار بر حق باقى نماند مگر دو نفر يا سه نفر و دين شما نيز كهنه مى‏شود بطورى كه دو يا سه مرد در آن باقى نخواهد ماند. شما با مردن پيامبرتان يك درجه از اسلام را رها كرديد با از دنيا رفتن وصيّتان نيز يك درجه ديگر را از دست خواهيد داد تا يك نفر باقى نماند كه پيامبرتان را ديده باشد چنان دين شما فرسوده شود كه نماز و حج و جهاد و روزه شما فاسد گردد امانت و زكات از ميان شما برود باقيمانده‏اى از دين خواهد بود ميان شما تا كتابتان، خدايتان و از اهل بيت پيامبرتان‏

 

ميان شما باشد وقتى اين دو چيز از ميان شما رفت ديگر بجز شهادتين چيزى برايتان باقى نمى‏ماند لا اله الا الله و محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله. در چنين موقعى قيامت شما و ديگران به پا مى‏خيزد و هنگام وعده فرا مى‏رسد و قيامت بر شما ملت مسلمان بپا خواهد شد زيرا آخرين امت هستيد به شما دنيا تمام و رستاخيز شروع مى‏شود.پ خالد گفت اين مطالب را پيامبرمان به ما فرموده اينك از عجيبترين چيزى كه مشاهده كرده‏اى در اين دير از وقتى سكونت گزيده‏اى براى ما نقل كن. گفت بيشمار عجايب و افراد ديده‏ام خالد گفت بعضى از آنها را براى ما بگو. گفت بسيار خوب من در دل شب از دير خارج مى‏شدم براى وضو گرفتن كنار آبگيرى كه در دامنه اين كوه است و مقدارى آب نيز با خود برمى‏داشتم و به دير مى‏بردم در بين دو نماز مغرب و عشاء مى‏رفتم و كنار آبگير به استراحت مى‏پرداختم يك شب كنار آبگير بودم كه مردى آمد و سلام كرد جوابش را دادم. گفت از اينجا گروهى كه داراى گوسفند بودند ردّ نشدند و آنها را نديدى؟ گفتم نه. گفت گروهى از اعراب به يك گله گوسفند برخوردند كه غلام من آنها را مى‏چرانيد غلام و گوسفندها را پيش انداخته و برده‏اند.

گفتم تو كيستى؟ گفت من مردى از بنى اسرائيلم. پرسيد دين تو چيست؟ گفتم تو چه دين دارى؟ جواب داد من يهودى هستم. گفتم من هم نصرانى هستم و روى از او برگردانيدم.

گفت شما خطا كرده‏ايد و داخل اين دين شده‏ايد و راه درست را رها كرده‏ايد پيوسته با من بحث مى‏كرد به او گفتم بيا دستهاى خود را برداريم و نفرين كنيم هر كدام بر باطل بود از خدا بخواهيم آتشى فرود آيد و او را فرا گيرد. دست برداشتيم اما هنوز دعاى ما تمام نشده بود كه ديدم آتش پيكر او را فرا گرفته و از زمين شعله بر مى‏خيزد. طولى نكشيد كه مردى آمد و سلام داد. جوابش را دادم. گفت شخصى را با اين نام و نشان مشاهده نكردى؟ گفتم چرا. جريان را برايش نقل كردم گفت دروغگو تو برادر مرا كشته‏اى او مسلمان بود شروع كرد به ناسزا گفتن من با سنگ از او دفاع مى‏كردم او هم به من و عيسى مسيح ناسزا مى‏گفت و هر كس به دين عيسى بود

 

در همين موقع ديدم او نيز شروع به سوختن كرد. از همان آتش برادرش پيكر او را نيز فرا گرفت روى زمين افتاد در همين موقع كه از كار او در شگفت بودم شخص سومى آمد سلام كرد جواب دادم. گفت دو نفر با اين مشخصات نديده‏اى؟ گفتم چرا ولى جريان را به او نگفتم كه باز مثل برادرش به جنگ با من برخيزد. گفتم بيا تا آنها را به تو نشان دهم. او را آوردم پهلوى آن دو به زمين نگاه كرد كه دود از آن بر مى‏خاست گفت اين چيست؟ جريان را برايش گفتم. گفت به خدا قسم اگر دو برادرم گواهى دهند به راستى تو، من پيرو تو خواهم شد و گر نه با تو به جنگ مى‏پردازم.پ فرياد برداشت دانيال! اين شخص راست مى‏گويد؟ گفت آرى اى هارون او را تصديق كن گفت: اشهد ان عيسى بن مريم روح الله و كلمة الله و عبده و رسوله.

گفتم خداى را سپاس كه تو را هدايت نمود گفت من و تو در راه خدا برادر مى‏شويم من داراى زن و فرزند و ثروتى هستم و گر نه با تو به سياحت مى‏پرداختم اما طاقت فراق آنها را ندارم اميد دارم خداوند به واسطه آنها به من در قيامت اجر و مزدى بدهد شايد هم بروم آنها را بياورم و نزديك دير تو ساكن شوم.

از پيش من رفت و چند شب فاصله شد و شبى آمد و فرياد زد ديدم با زن و بچه و گوسفندهايش آمده در همين نزديكى خيمه‏اى زد. پيوسته در دلهاى شب پيش او مى‏رفتم و به ملاقاتش بهره‏مند بودم و واقعا برادر خوبى براى من بود. يك شب گفت من در تورات چيزى را خوانده‏ام وقتى بيان كرد ديدم صفات پيامبر شما محمد مصطفى است صلى الله عليه و آله گفتم من مشخصات او را در تورات و انجيل ديده‏ام و ايمان به او آورده‏ام. به او انجيل آموختم و مشخصات پيامبر صلى الله عليه و آله را در انجيل برايش خواندم ما هر دو به او ايمان آورديم و دوستش مى‏داشتيم و آرزوى ديدارش را داشتيم.

مدتى به همين وضع زندگى كرد و بهترين شخص بود و با او انس داشتم از مقامات او اين بود كه براى چرانيدن گوسفندان خود خارج مى‏شد و در سرزمين خشك و بى‏علف گوسفندهاى خود را نگه مى‏داشت ولى به زودى سرسبز و خرم مى‏شد وقتى باران مى‏آمد گوسفندان خود را جمع مى‏كرد اطراف خيمه و

 

گوسفندهايش باران مى‏آمد ولى به خيمه و گوسفندان او باران نمى‏رسيد در تابستان هر جا مى‏رفت بالاى سرش ابرى سايه مى‏افكند خيلى با مقام و با شخصيت بود و بسيار نماز مى‏خواند و روزه مى‏گرفت.پ گفت بالاخره هنگام مرگش رسيد مرا خواست بالاى سرش رفتم. پرسيدم چه شد كه مريض شدى؟ گفت به ياد گناهى افتادم كه در جوانى انجام داده بودم غش كردم بهوش آمدم باز به ياد گناه ديگرى افتادم دو مرتبه بيهوش شدم اين غش‏ها موجب بيمارى من شد نمى‏دانم حالم چگونه است بعد گفت اگر محمد صلى الله عليه و آله پيامبر رحمت را ملاقات كردى سلام مرا به او برسان اگر او را نديدى ولى به ملاقات وصيش نائل شدى باز سلام مرا برسان همين يك درخواست و تقاضا را از تو دارم. راهب گفت اينك من از جانب خود و دوستم از شما تقاضا دارم كه به وصى حضرت محمد صلى الله عليه و آله سلام برسانيد.

سهل بن حنيف گفت پس از بازگشت به مدينه على عليه السلام را مشاهده كردم جريان راهب را گفتم و آنچه با خالد گفتگو كرده بود و سلامى كه رسانيد از طرف خود و دوستش. شنيدم مولا فرمود سلام من بر او و هر كه مانند اوست و سلام بر تو اى سهل بن حنيف و او را ناراحت نديدم از يادآورى جريان خالد بن وليد و گفتارش و در اين مورد با من چيزى نگفت جز اينكه فرمود يا سهل خداوند تبارك و تعالى پيامبر اسلام محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را برانگيخت چيزى در زمين باقى نماند مگر اينكه ايمان به او آورد مگر شقاوتمندان جن و انس و تبهكاران آنها.

سهل گفت در دنيا چيزى خود را بر او برتر ندانست جز شقاوتمندان جن و انس و گنهكاران اين دو طايفه. سهل گفت مدتى گذشت من فراموش كردم جريان راهب را وقتى جريان زمامدارى على عليه السلام پيش آمد روزى در بازگشت از صفين به يك بيابان خشك رسيديم كه آب در آن وجود نداشت اين مطلب را شكايت كرديم به مولى. به راه افتاد تا رسيد به محلى كه خود مى‏دانست فرمود اينجا را حفر كنيد وقتى حفر نموديم به يك سنگ سخت و بزرگى رسيديم فرمود آن را از جاى بكنيد.

هر چه سعى كرديم نتوانستيم از جاى بكنيم.

 

پ‏امير المؤمنين عليه السلام تبسمى نمود از ناتوانى ما، جلو سنگ آمد و با هر دو دست آن را گرفت مثل يك توپ از جاى كند ناگاه ديديم زير آن چشمه‏اى صاف است كه از سفيدى به يك نقره صيقلى مى‏نمود فرمود اينك بياشاميد و هر چه مى‏خواهيد آب برداريد بعد مرا آگاه كنيد. سهل گفت آب آشاميديم و برداشتيم بعد خدمت آن جناب رسيديم على عليه السلام به جانب چشمه به راه افتاد بدون ردا و كفش، سنگ را با دست از جاى برداشت و آن را گذاشت به دهان چشمه و با دست خاك بر روى آن ريخت همه اين جريانها را آن راهب مشاهده مى‏كرد نزديك ما ايستاده بود و سخن ما را مى‏شنيد از دير خود به زير آمد و گفت رهبر شما كجا است او را خدمت على عليه السلام برديم گفت اشهد ان لا اله الله و أنّ محمدا رسول الله و گواهى مى‏دهم كه تو وصى محمد صلى الله عليه و آله هستى قبلا خدمت شما سلام رساندم و هم از طرف دوستم با يك سپاه در فلان تاريخ.

گفتم يا امير المؤمنين اين همان راهبى است كه خدمتتان عرض كردم «1» كه سلام او و دوستش را به شما رساندم و جريان روزى كه خالد از آنجا رد شده بود به ياد آورد. على عليه السلام فرمود از كجا فهميدى من وصى پيامبر اسلام هستم. گفت پدرم به من اطلاع داد او هم به قدر من عمر كرده بود او از پدرش و او از جدش نقل كرد از كسى كه به همراه يوشع بن نون وصى موسى به جنگ آمده بود و چهل سال با ستمگران بعد از موسى جنگ كرد او نيز از همين محل گذشته بود و تشنه شده بودند شكايت به يوشع نمودند گفت نزديك شما چشمه آبى است كه آدم آن را بيرون آورده. يوشع كنار محل چشمه آمد و سنگ را از روى آن برداشت آب آشاميد و يارانش همه سيراب شدند بعد سنگ را به جاى خود نهاد و به ياران گفت اين سنگ را بر نمى‏دارد مگر پيامبر يا وصى پيامبر. چند نفر از ياران يوشع عقب ماندند و بعد از

 

رفتن يوشع هر چه كوشيدند كه جاى چشمه را پيدا كنند نتوانستند اين دير نيز به بركت همين چشمه ساخته شده وقتى تو سنگ را از جاى كندى فهميدم وصى رسول خدا احمد صلى الله عليه و آله هستى كه من در جستجوى اويم من مايلم در ركاب تو به پيكار پردازم.پ سهل گفت يك اسب به او داد با سلاح جنگى به همراه سپاه شد و از كسانى بود كه در جنگ نهروان شهيد شد. سهل گفت ياران على عليه السلام از جريان راهب بسيار خوشحال شدند چند نفر عقب ماندند پس از رفتن على عليه السلام ولى هر چه از چشمه جستجو كردند پيدا نكردند بعد به لشكر پيوستند.

 

صعصعة بن صوحان گفت من آن راهب را مشاهده كردم موقعى كه على عليه السلام سنگ را از جاى كند و مردم سيراب شدند و گفتار او را در باره على شنيدم آن روز جريان خالد را با آن راهب برايم سهل بن حنيف نقل كرد.