بخش يازدهم جنيان خدمتگزاران ائمه عليهم السّلام هستند براى آنها آشكار مى‏شوند و از مسائل دينى خود سؤال مى‏كنند

خصال: سهيل بن غزوان بصرى گفت: از حضرت باقر عليه السّلام شنيدم مى‏فرمود: زنى از جنيان بنام عفراء گاهگاهى خدمت پيامبر اكرم ميرسيد از سخنان آن جناب ميشنيد و براى جنيان صالح نقل مى‏كرد آنها بوسيله آن زن اسلام مى‏آوردند.

پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله مدتى او را نديد حالش را از جبرئيل پرسيد گفت او بديدن خواهرش رفته كه او را در راه خدا دوست ميدارد پيامبر اكرم فرمود

 

خوشا بحال محبت‏ورزان در راه خدا. پروردگار بزرگ در بهشت پايه‏اى از ياقوت قرمز آفريده كه بر روى آن هفتاد هزار قصر است و در هر قصرى هفتاد هزار غرفه است خداوند آنها را براى محبت‏ورزان و ديداركنندگان.

سپس فرمود عفراء! چه مشاهده كردى. عفراء جواب داد عجائب زيادى پرسيد عجيب‏ترين چيزى كه ديدى چه بود. در جواب گفت ابليس را در درياى سبز ديدم روى سنگ سفيدى كه دست بآسمان برداشته بود و ميگفت خدايا وقتى بسوگند خود وفا كردى و مرا داخل جهنم نمودى از تو درخواست ميكنم بحق محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين كه مرا نجات دهى و با آن‏ها محشور نمائى.

باو گفتم اى ابليس اين اسمها چيست كه خداوند را بوسيله آن‏ها ميخوانى گفت اين اسمها را هفت هزار سال قبل از خلقت آدم در ساق عرش نوشته ديدم فهميدم اين‏ها گرامى‏ترين خلق در نزد خدايند. از خداوند بحق آنها درخواست ميكنم. پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله فرمود قسم بخدا اگر تمام اهل زمين با همين خدا را سوگند دهند خواسته آن‏ها را مى‏پذيرد. تفسير قمى: وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ منظور از جان پدر ابليس است جن از نژاد جان هستند (كه در آيه ذكر شده) بعضى ايمان دارند و بعضى كافر و يهودى و نصرانى داراى اديان مختلفى هستند اما شياطين از نژاد ابليس هستند در ميان آنها مؤمن وجود ندارد جز يكى بنام هام بن هيم بن لا قيس بن ابليس. خدمت پيامبر اكرم رسيد او را بسيار جسيم و بزرگ ديد كه هيكلى هراس انگيز داشت باو فرمود تو كيستى گفت من هام بن هيم بن لا قيس بن ابليس. روز كشتن قابيل برادر خود هابيل را چند ساله بودم از چنگ زدن بدين باز ميداشتم و مردم را بآلوده كردن غذا تشويق مينمودم.

پيامبر اكرم فرمود: بجان خودم جوانى بدى داشته‏اى كه مردم از تو اميد خير داشته‏اند و حالا كه پيرشده‏اى ترا فرمان رواى خويش گردانيده‏اند.

 

او در جواب گفت: اين سخنان را بفراموشى بسپار، اى محمّد! توبه من بدست نوح پذيرفته شد با او در كشتى بودم و او را بر نفرينى كه كرد سرزنش كردم و با ابراهيم بودم وقتى در آتش افكنده شد كه خداوند آتش را براى او سرد و سلامت قرار داد و با موسى بودم هنگامى كه خداوند فرعون را غرق كرد و بنى اسرائيل را نجات بخشيد و با هود بودم وقتى قوم خود را نفرين كرد و او را سرزنش كردم و با صالح بودم و او را بر نفرينش سرزنش كردم. تمام كتابها را خوانده‏ام در تمام آنها بشارت بظهور شما ميدادند پيامبران بشما سلام رسانده‏اند و ميگفتند شما بهترين انبياء و گرامى‏ترين آنهائى بمن از آنچه خدا بر تو نازل كرده مقدارى بياموز.

پيامبر اكرم بامير المؤمنين عليه السّلام فرمود او را بياموز. هام گفت: من فقط تابع پيامبر يا وصى پيامبرم اين شخص كيست؟ فرمود: اين برادر و وصى و و وزير و وارث من است على بن ابى طالب. گفت درست است اسم او را در كتاب‏ها اليا ديده‏ام على عليه السّلام او را تعليم نمود. او در ليلة الهرير در جنگ صفين آمد خدمت امير المؤمنين عليه السّلام. بصائر: عمر بن يزيد از حضرت صادق عليه السّلام نقل كرد كه روزى پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نشسته بود كه مردى بلند قد مانند يك نخل خرما وارد شد سلام كرد پيامبر اكرم جوابش را داد شباهت بجنيان و سخن گفتن آنها داشت.

اين روايت نيز مربوط بهمان هام بن هيم است كه با مختصر اختلافى نقل مى‏شود و بعد تقاضاى ياد گرفتن چند سوره قرآن مى‏نمايد و حضرت على عليه السّلام باو چند سوره مى‏آموزد ميگويد همين مقدار مرا كافى است حضرت على ميفرمايد:

كم قرآن زياد است. بصائر: سدير صيرفي گفت: حضرت باقر عليه السّلام در مدينه مرا از پى چيزهائى كه لازم داشتند بمكه فرستادند گفت وقتى رسيدم به راه كوهستانى در

 

روحاء «1» بر مركب سوارى خود سوار بودم ديدم شخصى خود را در جامه پيچيده. باو نزديك شدم و خيال كردم تشنه است قمقمه آب خود را باو دادم گفت بآب احتياج ندارم نامه‏اى بدست من داد كه مركب آن هنوز خشك نشده بود همين كه مهر نامه را نگاه كردم ديدم مهر حضرت باقر عليه السّلام است گفتم از خدمت صاحب نامه چه وقت آمده‏اى. گفت هم اكنون. در نامه دستوراتى امام عليه السّلام بمن داده بود همين كه نگاه كردم كسى را نديدم وقتى حضرت باقر عليه السّلام تشريف آورد عرضكردم فدايت شوم شخصى نامه‏اى از طرف شما برايم آورد با اينكه مركب آن هنوز خشك نشده بود فرمود هر وقت كارى فورى داشته باشم يكى از آنها را (جنيان) مى‏فرستم.

محمّد بن حسين با همين اسناد در آخر روايت نقل ميكند كه فرمود سدير ما خدمتكارانى از جن داريم وقتى كار فورى داريم آنها را ميفرستم. بصائر: ثمالى گفت اجازه خواستم خدمت حضرت باقر عليه السّلام برسم.

گفتند گروهى خدمت ايشان هستند صبر كن تا آنها خارج شوند.

گروهى خارج شدند كه بنظر من آشنا نمى‏آمدند و آنها را نمى‏شناختم امام عليه السّلام بمن اجازه داد وارد شده گفتم فدايت شوم حالا زمان حكومت بنى اميه است كه از دم شمشير آنها خون ميچكد فرمود: اى ابو حمزه اينها شيعيان ما از طايفه جن هستند آمده بودند كه سؤال‏هاى دينى خود را بنمايند. بصائر: ثمالى گفت در خدمت حضرت صادق عليه السّلام بودم بين مكه و مدينه ناگاه امام متوجه طرف چپ خود شد سگى سياه بود فرمود ترا چه شده خدا زشت كند ترا چقدر عجله كردى يك مرتبه ديدم شبيه پرنده شد عرضكردم اين چيست فدايت شوم فرمود: اين عثم پيك جن است هشام از دنيا رفت هم اكنون او پرواز ميكند و در هر شهر خبر مرگ او را منتشر ميكند. بصائر: سعد اسكاف گفت آمدم درب خانه حضرت باقر عليه السّلام با چند نفر

 

از اصحاب كه خدمت ايشان برسم ناگاه هشت نفر را ديديم كه گويا همه از يك پدر و مادر بودند لباسهاى زرابى داشتند هر كدام يك قبا تنها پوشيده بودند و عمامه‏هائى زرد داشتند وارد شدند ولى خيلى زود برگشتند بمن فرمود سعد! اينها را ديدى گفتم آرى فدايت شوم فرمود اينها برادران شما از جن بودند مى‏آيند كه مسائل حلال و حرام خود را بپرسند همان طور كه شما مى‏آئيد براى پرسش حلال و حرام.

همين روايت با مختصر تغييرى در صفحه بعد نيز تكرار مى‏شود. بصائر: مفضل بن عمر گفت: براى حضرت صادق عليه السّلام مالى را از خراسان آوردند بوسيله دو نفر از اصحابش، پيوسته مواظب آن مال بودند تا رسيدند برى يكى از دوستان آن دو نفر كيسه‏اى بآنها داد كه محتوى هزار درهم بود هر روز اين دو نفر از كيسه پول سر ميزدند تا رسيدند بنزديكى مدينه. يكى از آنها گفت بيا بررسى كنيم ببينيم وضع مال چگونه است. بررسى كردند آنچه را آورده بودند درست بود مگر آن كيسه مردى كه در رى بآنها سپرد.

يكى بديگرى گفت خدا بخير كند حالا بحضرت صادق عليه السّلام چه بگوئيم دوست او در جوابش گفت امام كريم است در ضمن ما اميدواريم او از راستى و درستى حرف ما اطلاع داشته باشد.

وارد مدينه شدند و خدمت امام رسيده پس از سلام مال را تقديم كردند.

امام صادق فرمود كيسه مرد رازى چه شد جريان را توضيح دادند فرمود اگر شما كيسه را مشاهده كنيد ميشناسيد؟ گفتند آرى. بخدمتكارى دستور داد فلان كيسه را بياور. وقتى آورد امام صادق عليه السّلام پيش آنها گذاشت و فرمود اين را ميشناسيد عرضكردند اين همان كيسه است فرمود من در دل شب احتياج بپولى پيدا كردم يكى از جنيان شيعه را فرستادم و اين كيسه را از ميان اسبابهاى شما برايم آورد. بصائر: عمار سيستانى گفت: مدتى بود كه اجازه نمى‏گرفتم براى خدمت‏

 

حضرت صادق رسيدن يك روز يا شبى آمدم و در خيمه آن جناب در منى نشستم اجازه داده شد بجوانانى كه شباهت داشتند بسودانى‏ها، در اين موقع عيسى شلقان خارج شد من از او خواستم برايم اجازه بگيرد برايم اجازه گرفت وارد شدم فرمود: چه وقت آمدى عرضكردم قبل از اين جوانان كه خدمت شما رسيدند، اما من بيرون رفتن آنها را نديدم فرمود: آنها گروهى از جن بودند كه مسائل خود را پرسيدند و رفتند. بصائر: ابو حنيفه سرپرست حجاج از مردى از اصحاب نقل كرد كه گفت خدمت امام صادق عليه السّلام رسيدم عرضكردم من توقف كنم تا موقع حركت شما. فرمود نه تو برو تا ابو الفضل سدير پيش ما بيايد اگر بعضى از كارهائى كه داريم درست شد برايت مينويسم.

گفت: دو روز و دو شب راه رفتم بعد مردى بلندقد و گندمگون نامه‏اى آورد كه هنوز مركب مهر آن و نوشته تازه بود نامه را خواندم نوشته بود ابو الفضل آمد ما ان شاء اللَّه حركت خواهيم كرد بايست تا بتو برسيم.

امام صادق عليه السّلام آمد، عرض كردم فدايت شوم نوشته نامه و مهر، تر و تازه بود فرمود: ما پيروانى از جن داريم همين طور كه از انسانها پيرو داريم گاهى آنها را بمأموريت ميفرستيم. بصائر: ابراهيم جعفرى گفت: از ابراهيم بن وهب شنيدم كه ميگفت:

من براى ديدار حضرت ابو الحسن بجانب عريض رفتم آمدم تا رسيدم به قصر بنى سراة بعد از دره فرود آمدم صدائى را شنيدم اما صاحب صدا ديده نميشد او ميگفت ابا جعفر (منظور همين ابراهيم بن وهب است) آقائى را كه ميخواهى پشت قصر جلو سدّه است از جانب منهم بايشان سلام برسان اما هر چه تماشا كردم كسى را نديدم باز دو مرتبه همان حرف‏ها را تكرار كرد تا سه مرتبه موى بر تنم راست شد. بطرف دره پائين رفتم و تصميم داشتم راهى را كه منتهى به پشت قصر مى‏شود از پيش گيرم ولى قدم بقصر نگذارم بعد آمدم بجانب سد

 

پهلوى درختهاى سمرات، بعد بطرف آبگير رفتم ديدم پنجاه مار را از جلو آبگير بسرعت ميروند گوش دادم صدائى كه گفتگو ميكردند پايم را بزمين زدم تا صداى پايم را بشنوند. صداى حضرت ابو الحسن را شنيدم كه تنحنح ميكرد منهم سرفه‏اى كردم و جواب دادم بعد نگاه كردم ديدم مارى خود را به تنه درختى چسبانده. امام فرمود: نترس اينجا چيزى نيست كه بتو ضرر برساند.

مار خود را انداخت و روى شانه خود ايستاد و سر در گوش خود نمود.

چند سوت زد. امام چنين جواب داد: آرى بين شما جدائى افتاده بر خلاف گفته من رفتار نخواهد كرد مگر ستمگر هر كه در دنيا ستمگرى كند دچار عذاب آتش مى‏شود در آخرت با كيفر شديدى او را عقاب خواهم كرد و از او مالش را مى‏گيرم اگر داشت تا توبه كند.

عرض كردم آقا پدر و مادرم فدايتان آيا اطاعت شما را اينها لازم ميشمارند فرمود آرى قسم بكسى كه محمّد را گرامى داشت به نبوّت و على را عزت بخشيد بوصايت و ولايت، آنها از شما بيشتر مطيع مايند اى انسانها! ولى آنها به نسبت ساير مخلوق كه مطيع مايند تعدادشان كمتر است. خرايج: سدير از حضرت باقر عليه السّلام نقل كرد كه فرمود: ما خدمتكارانى از جن داريم وقتى كارى فورى داشته باشيم آنها را مامور ميكنيم. اختصاص: نعمان بن بشير گفت من هم پالكى جابر بن يزيد جعفى بودم در سفر مكه وقتى بجانب مدينه رفتم. جابر خدمت حضرت باقر عليه السّلام رسيد و از ايشان خداحافظى كرد بعد خارج شديم رفتيم تا رسيديم باخيرجه نماز اولى را كه خوانديم حركت كرديم و در محمل جاى گرفتيم در همين موقع مردى بلند قد كه سخت گندمگون مينمود و با او نامه‏اى تر و تازه از حضرت باقر بود براى جابر بن يزيد جعفى آورد.

جابر نامه را گرفت و بوسيد بعد پرسيد كى از خدمت مولى مرخص‏شده‏اى؟ قبل از نماز يا بعد از نماز گفت: بعد از نماز همين الان. جابر نامه را

 

گشود و شروع بخواندن كرد و چهره‏اش درهم شد ديگر خنده بدهانش نيامد و نه تبسم كرد. تا شبانه بكوفه رسيديم فردا صبح من باحترام او از خانه خارج شدم ديدم او خارج شده و در گردنش چند گردونه داشت و سوار چوبى شده و ميگفت «منصور بن جمهور امير غير مامور است» و از اين قبيل حرفها، در بين كوچه‏هاى كوفه ميدويد. مردم ميگفتند جابر ديوانه شده. ديوانه شده پس از سه روز نامه‏اى از هشام بن عبد الملك براى يوسف بن عثمان رسيد كه دقت كن مردى از قبيله جعف بنام جابر بن يزيد جعفى است گردنش را بزن و سر او را براى من بفرست.

همين كه نامه را خواند رو باطرافيان خود نموده گفت جابر بن يزيد كيست مرا امير المؤمنين دستور داده كه گردنش را بزنم و سرش را براى او بفرستم گفتند امير بسلامت باد او مردى بسيار دانشمند و اهل حديث و با تقوى و زهد است ولى ديوانه شده و پرت و پلا حرف ميزند الان در ميدان با بچه‏ها بازى ميكند. نامه‏اى براى هشام بن عبد الملك نوشت كه تو بمن دستور داده‏اى راجع بآن مرد جعفى با اينكه او ديوانه شده.

هشام نوشت با او كارى نداشته باش. چند روز گذشت منصور بن جمهور برآمد و يوسف بن عمر را كشت و آن كارها را كرد. كافى: حكيمه دختر موسى گفت: حضرت را ديدم بر درب هيزم خانه ايستاده و آهسته صحبت ميكند و من كسى را نميديدم عرضكردم: آقا با چه كسى صحبت ميكنيد فرمود: اين عامر زهرائى است آمده سؤال دارد و اظهار ناراحتى ميكند عرضكردم مايلم سخن او را بشنوم.

 

فرمود اگر صدايش را بشنوى يك سال تب ميكنى. گفتم مايلم سخنش را بشنوم فرمود: گوش كن صدائى شبيه سوت شنيدم و تب مرا فرا گرفت يك سال تب ميكردم.