پ1- فيض بن مختار گويد: به امام صادق گفتم: مرا از دوزخ بر آور بفرما بعد از شما امام ما كيست؟ و در اين حال ابو ابراهيم كه يك بچهاى بود به آن حضرت وارد شد، فرمود: اين است امام شما به او بچسب.پ 2- معاذ بن كثير گويد: به امام صادق (ع) گفتم: از خدا خواستارم همان مقامى را كه نسبت به تو به پدرت روزى كرده به تو هم از نسلت قبل از مرگ روزى كند، فرمود: خدا اين لطف را كرده است، گويد: گفتم: او كيست؟ قربانت، به عبد صالح كه در اين حال خواب بود اشاره كرد و فرمود:
همين خواب، و او بچه بود.پ 3- عبد الرحمن بن حجاج گويد: در همان سالى كه ابو الحسن ماضى (ع) را گرفتند من از عبد الرحمن پرسيدم كه اين مرد (امام ما) به دست اين مرد ظالم افتاد و ما نمىدانيم چه سرانجامى دارد آيا به تو نسبت به يكى از اولادش چيزى رسيده، گفت: من گمان نداشتم كسى اين مسأله را از من بپرسد، من در منزل امام صادق خدمت او رسيدم و او در يك اطاق كذائى در خانهاش كه
محل نمازش بود تشريف داشت و دعا مىكرد و سمت راستش موسى بن جعفر (ع) بود كه آمين مىگفت بر دعايش من به او عرض كردم: قربانت، مىدانى كه من تنها نظر به شما دارم و به شما خدمت كردهام بعد از شما امام بر مردم كيست؟ فرمود: موسى زره را پوشيده و به اندام او رسا در آمده، گفتم: بعد از اين ديگر نياز به سؤالى ندارم.پ 4- مفضل بن عمر گويد: من نزد امام صادق (ع) بودم كه ابو ابراهيم پسر بچهاى بود و نزد او آمد، امام به من فرمود: بخواه كه او وصى من باشد و امر امامت او را به هر كدام از هم عقيدههاى خود كه مىدانى راز نگهدارند اظهار كن.پ 5- اسحاق بن جعفر گويد: روزى نزد پدرم بودم و على بن عمر بن على (بن الحسين) به او گفت: قربانت، بعد از تو ما خانواده و مردم ديگر به كه پناه برند؟ فرمود: به آن كه دو جامه زرد پوشيده و دو گيسوان دارد و از اين در به تو عيان گردد و هر دو لنگه در را با هر دو دست خود را باز كند، ما درنگى نكرديم كه دو كف هر دو لنگه را گرفته بودند و آن را گشود و ابو ابراهيم (ع) بر ما طالع شد.پ 6- صفوان جمال گويد: منصور بن حازم به امام صادق (ع) گفت: پدر و مادرم قربانت، هر بامداد و پسين جانهائى را دريابند و اگر
چنين پيشامدى شد، امام كيست؟ امام صادق (ع) فرمود: اگر چنين شد او است امام شما و دست به شانه راست ابى الحسن (ع) زد چنانچه من مىدانم و آن حضرت در اين وقت پنج ساله بود (يا قدش پنج وجب بود) و عبد الله بن جعفر هم با ما نشسته بود.پ 7- عيسى بن عبد الله بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب گويد: به امام صادق (ع) گفتم: اگر چيزى شد (خدا برايم اين روز را نياورد) من به كه اقتدا كنم، به پسرش موسى (ع) اشاره كرد، گفتم: اگر براى پسرش پيشامدى كرد و برادر بزرگ و پسر صغيرى به جا گذاشت به كدام اقتداء كنم؟ فرمود: به پسرش، سپس امام فرمود: چنين است هميشه، گفتم: اگر او را نشناسم و محل او را ندانم؟ فرمود: مىگوئى: خدايا من پيرو و دوست دار آن امامى هستم كه فرزند امام گذشته است، كه همين براى تو مجزى است ان شاء الله.پ 8- مفضل بن عمر گويد: امام صادق نام ابو الحسن (ع) را برد كه آن روز هنوز كودكى بود و فرمود: اين است آن مولودى كه در خاندان ما براى شيعيان ما از آن با بركت ترى به وجود نيامده.
سپس رو به من كرد و فرمود: به اسماعيل جفا و درشتى نكنيد.پ 9- از فيض بن مختار در ضمن حديثى طولانى در باره ابو
الحسن گويد: تا آنجا كه امام صادق (ع) فرمود: او است سرور و امامت كه از او پرسيدى خدمت او برو و به حق او اعتراف كن، من برخاستم سر و دست او را بوسيدم و به درگاه خدا عز و جل براى او دعا كردم، امام صادق (ع) فرمود: ولى بدان كه خدا به ما اجازه نداد پيش از تو به ديگرى اظهار كنيم، من گفتم: قربانت، اجازه مىفرمائيد به ديگرى هم خبر دهم؟ فرمود: آرى به اهلت و اولادت و به همراه من اهل و اولاد و رفيقانى بودند كه يونس بن ظبيان هم از رفقاء من بود، و چون به آنها خبر دادم خداى عز و جل را سپاس گفتند، يونس گفت: نه به خدا بايد من از زبان خود امام بشنوم و بسيار شتاب داشت، از منزل بيرون آمد و من هم دنبالش بودم و چون به در خانه رسيدم و او زودتر از من رسيده بود شنيدم كه امام صادق (ع) به او مىفرمايد: اى يونس، مطلب همان است كه فيض براى تو گفته است، گويد: يونس گفت: من شنيدم و اطاعت كردم، امام صادق (ع) به من فرمود: اى فيض او را با خود ببر.پ 10- از طاهر (خادم امام صادق ع) كه امام صادق (ع) عبد اللَّه (فرزند بزرگتر خود را) سرزنش و عتاب مىكرد و پند مى داد و مىفرمود: چرا مانند برادر خود نيستى، به خدا من در چهره وى نور مىبينم، عبد اللَّه مىگفت: مگر پدر من و او يكى نيست و مادر من و او (اصل من و اصل او- نسخه اعلام الورى) يكى نيست؟ امام صادق به او مىفرمود: او جان من است و تو پسر من هستى.پ 11- يعقوب سراج گويد: من خدمت امام صادق (ع)
رسيدم و او بالا سر ابو الحسن موسى (ع) ايستاده بود كه در گهواره بود، و رازى طولانى با او مىگفت، من نشستم تا فارغ شد و برخاستم خدمت آن حضرت رفتم، به من فرمود: برو نزد مولا و آقايت و به او سلام كن، من نزديك رفتم و به او سلام كردم و جواب سلام مرا با زبانى شيوا داد و سپس به من فرمود: برو نامى كه ديروز براى دخترت گذاشتى تغيير بده زيرا آن نامى است كه خدا آن را بد دارد و براى من نوزاد دخترى بود كه حميراء نام گذاشته بودم و امام صادق (ع) به من فرمود: به دستور او كار كن تا هدايت شوى، من نام آن دختر را عوض كردم.پ 12- سليمان بن خالد گويد: امام صادق (ع) روزى در حضور ما، ابو الحسن را احضار كرد و به ماها فرمود: بر شما باد ملازمت اين آقا به خدا او بعد از من سرور و امام شما است.پ 13- ابو أيوب نحوى گويد: ابو جعفر منصور نيمه شبى مرا خواست و نزد او رفتم، بر تخت خود نشسته بود و جلو او شمعى بود و در دست او نامهاى، گويد: من چون سلام دادم آن نامه را پيش من انداخت و مىگريست، گفت: اين نامه از محمد بن سليمان است كه به ما گزارش داده، جعفر بن محمد وفات كرده است، إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ- تا سه بار- و كجا است مانند جعفر؟ سپس به من گفت:
بنويس، من ديباچه نامه را نوشتم و سپس گفت: بنويس، اگر به شخص معينى وصيت كرده او را پيش دار و گردنش را بزن،
گويد: به او جواب رسيد كه به پنج نفر وصيت كرده يكى خود را ابو جعفر منصور و ديگر محمد بن سليمان و عبد الله و موسى و حميده.پ 14- نضر بن سويد مانند اين روايت را نقل كرده جز اين كه گويد: امام صادق وصيت كرد به ابى جعفر و منصور و عبد الله و موسى و محمد بن جعفر و يك آزاد كرده، امام صادق گويد: ابو جعفر گفت اين اوصياء را نمىتوان كشت.پ 15- صفوان جمّال گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم از صاحب امر امامت؟ فرمود: صاحب اين أمر نه لهو دارد و نه لعب و بازى، و ابو الحسن موسى كه كودكى بود و با خود بزغاله از گوسفندان مكه داشت و به او مىگفت: (اسجدى لربّك) آمد، امام صادق او را بر گرفت و در آغوش كشيد و فرمود: پدر و مادرم قربانت، كسى كه نه لهو دارد و نه لعب.پ 16- فيض بن مختار گويد: من حضور امام صادق (ع) بودم كه ابو الحسن موسى (ع) آمد و من به او چسبيدم و او را بوسيدم، امام صادق (ع) فرمود: شما شيعه، كشتى هستيد و اين ملاح و كشتيبان شما است، گويد: سال ديگر به حج رفتم و دو هزار اشرفى با خود داشتم و هزار دينار براى امام صادق فرستادم و هزار دينار براى امام موسى (ع) و چون خدمت امام صادق (ع) شرفياب شدم، فرمود: اى فيض او را با من برابر دانستى؟ من عرض كردم: اين كار را به خاطر فرموده شما كردم، فرمود: به خدا من اين كار را نكردم بلكه خدا عز و جل اين مقام را به او داده.