پ- 1- سعد اسكاف گويد: براى كارهاى معمولى خدمت امام باقر (ع) رفتم، فرمود: شتاب مكن (من پشت در زير آفتاب) ماندم تا آفتاب مرا سوخت و به دنبال سايهها مىگشتم و طولى نكشيد كه جمعى بر من خارج شدند به مانند ملخهاى زرد و در بر آنها جبههاى وسيع خز مانندى بود و عبادت آنها را نزار كرده بود.
به خدا از بس خوش سيما بودند من وضع خود را فراموش كردم، و چون خدمت آن حضرت رسيدم، فرمود: من شما را در رنج انداختم؟ عرض كردم: آرى به خدا مرا نسبت به وضع خود به فراموشى كشيد مردمى كه به من برگذشتند كه تا كنون به خوش سيمائى آنان نديده بودم، همه جست يك مرد را داشتند، گويا رنگ آنها رنگ ملخ زرد بود، عبادت آنها را نزار كرده بود.
فرمود: اى سعد، آنها را ديدى؟ گفتم: آرى، فرمود: آنها برادران جن تواند، گويد: گفتم: خدمت شما مىرسند؟ فرمود:
آرى، نزد ما آيند و از ما معالم دين خود را پرسند و از حلال و حرام سؤال كنند.پ- 2- ابن جبل از امام صادق (ع) گويد: بر در خانه آن حضرت بوديم و قومى بر ما بيرون آمدند به مانندههاى زُطّ (جنسى
از اهل سودان و هنود) كه لُنگ و پوششى در برداشتند، ما از امام صادق (ع) در باره آنها پرسش كرديم، فرمود: آنان برادران شيعه مذهب شمايند از جن.پ- 3- سعد اسكاف گويد: مىرفتم خدمت امام باقر (ع) و مىخواستم اجازه ورود بگيرم و خدمت او برسم، به ناگاه ديدم شتران با جهازى بر در خانه صف كشيده و ناگهان آوازها بر خاست و سپس مردمى عمامه بر سر مانند زُطها (سودانىها و هندىها) از در خانه بيرون شدند، من خدمت امام رسيدم و گفتم:
قربانت، امروز دير به من اجازه ورود داديد و مردمى ديدم عمامه بر سر از خانه بر من بيرون شدند، من آنها را نشناختم.
فرمود: اى سعد، مىدانى اينها كيانند؟ گويد: گفتم: نه، فرمود: اينها برادران جن شمايند نزد ما مىآيند و از حلال و حرام و معالم دين خود پرسش مىكنند.پ- 4- سدير صيرفى گويد: امام باقر (ع) نيازمنديهائى را در مدينه به من سفارش داد و من از مدينه (به سوى مكه) روانه شدم و در تنگه روحاء (در سى ميلى يا چهل ميلى ميان مكه و مدينه) بر شتر خود سوار بودم كه يك انسانى پر و پا پيچيده به نظر آوردم و بدو رو كردم به گمانم رسيد كه تشنه است آفتابه را به او دادم، گفت:
نيازى بدان ندارم و او نامهاى به من داد كه مهر او هنوز تر بود، چون نگاه كردم، مهر امام باقر (ع) بود، گفتم: چه وقتى اين نامه را از آقايت گرفتى؟ گفت: هم اكنون و به ناگاه در نامه مطالبى بود كه
به من دستور داده بود و رو برگردانيدم و احدى را نزد خود نديدم، گويد: سپس امام باقر (ع) آمد و خدمتش رسيدم و گفتم: قربانت، مردى نامه شما را كه هنوز مهرش تر بود براى من آورد، فرمود: اى سدير، ما خدمتكارانى از جن داريم كه هر وقت شتاب داشته باشيم آنها را مىفرستيم.
در روايت ديگر فرمود: ما را پيروانى است از جن چنانچه پيروانى است از انس و چون كارى را بخواهيم آنها را مىفرستيم.پ- 5- حكيمه دختر موسى (امام كاظم (ع) گويد: امام رضا (ع) را ديدم در انبار هيزم ايستاده و راز مىگويد و من ديگرى را نمىبينم.
گفتم: اى آقايم، با كه راز مىگوئى؟ فرمود: اين عامر زهرائى است آمده از من پرسش كند و به من شكايتى دارد، گفتم:
اى آقايم، مىخواهم كلام او را بشنوم به من فرمود: اگر سخن او را بشنوى يك سال دچار تب مىشوى. گفتم: اى آقايم، دوست دارم كلامش را بشنوم، به من فرمود: گوش بده. گوش دادم و چيزى به مانند سوت زدن شنيدم و تا يك سال دچار تب شدم.پ- 6- جابر از امام باقر (ع) فرمود: در اين ميان كه امير المؤمنين بر منبر بود، اژدهائى از طرف يكى از درهاى مسجد پيش آمد و مردم آهنگ كشتن او را كردند، امير مؤمنان (ع) كس فرستاد كه دست باز داريد و آنها دست باز داشتند آن اژدها سينهسايان آمد تا به منبر
رسيد و بر آن دراز كشيد و به امير المؤمنين (ع) درود گفت و آن حضرت بدو اشارت كرد بايستد تا سخنرانى خود را به پايان رساند و چون سخنرانى خود را به پايان رساند رو بدو كرد و فرمود: تو كيستى؟ گفت: من عمرو پسر عثمانم كه كارگزار شما بود بر جن و پدرم مرده و وصيت كرده خدمت شما برسم و نظر شما را بخواهم و من نزد شما آمدم، يا امير المؤمنين به من چه فرمائى و چه رأى دهى؟ امير المؤمنين (ع) به او فرمود: من تو را سفارش دهم به تقواى از خدا و اين كه برگردى به جاى پدرت در ميان جن كارگزار باشى كه تو بر جنيان از طرف من نيابت دارى.
گويد: عمرو با امير المؤمنين (ع) وداع كرد و او نائب وى است بر جنيان، من به او گفتم: قربانت، عمرو به واجب خود عمل مىكند و خدمت شما مىرسد؟ فرمود: آرى.پ- 7- نعمان بن بشير گويد: من با جابر بن يزيد جعفى هم كجاوه بودم و چون به مدينه رسيديم، خدمت امام باقر (ع) رسيد و با آن حضرت وداع كرد و از نزد او شاد بيرون شد تا رسيديم به اخيرجه (به وزن مصغر) و آن اول منزلى است كه از آن به سوى مدينه عدول مىكنيم، روز جمعه بود و چون نماز ظهر را خوانديم و شترهاى ما از جا برخاستند به ناگاه من مرد دراز قد و گندم گونى را ديدم كه با او نامهاى بود و آن را به جابر داد، آن را گرفت و بوسيد و به ديدههاى خود كشيد و به ناگاه بر آن نوشته بود: از طرف محمد بن على به جابر بن يزيد، مداد سياهى داشت كه هنوز تر
پبود، جابر به او گفت: از چه وقت آقاى مرا ديدى؟
جواب داد: هم اكنون، گفت: پيش از نماز يا بعد از نماز؟
گفت: بعد از نماز، مهر نامه را برداشت و شروع به خواندن آن كرد تا آن را به پايان رسانيد و سپس نامه را بست و من ديگر او را شاد و خندان نديدم تا به كوفه رسيد و چون وارد كوفه شديم و من شب را گذراندم و با مداد براى احترام وى به ديدار او شتافتم، ديدم از در خانه بر من بيرون شد و گلوبندى از قاب استخوان به گردن دارد و بر يك نى سوار شده و مىگويد:
أجد منصور بن جمهور أميراً غير مأمور، و شعرهائى از اين قبيل مىخواند، او به روى من نگاه كرد و من به روى او نگاه كردم چيزى به من نگفت و چيزى هم به او نگفتم و چون حال او را ديدم گريستم و كودكان و مردم به گرد من و او فراهم شدند و او هم آمد تا وارد رحبه شد (ميدان پهناورى بوده در كوفه) و با كودكان مىچرخيد و مردم هم مىگفتند: جابر بن يزيد ديوانه شده، به خدا روزى نگذشت كه نامه هشام بن عبد الملك به والى كوفه رسيد و در آن نوشته بود:
بررسى كن مردى را كه جابر بن يزيد جعفى گويند، گردن بزن و سرش را براى من بفرست، او به همنشينان خود رو كرد و گفت:
جابر بن يزيد جعفى كيست؟ گفتند: أصلحك اللَّه، مردِ دانشمند و فاضل و حديث دانى بود و به حج رفت و ديوانه شد و او اكنون در ميدان بزرگ سوار نى است و با كودكان بازى مىكند.
گويد: والى، خود به ديدار او رفت و ديد با كودكان بر نى سوار است و بازى مىكند، گفت: حمد خدا را كه مرا از كشتن او
پمعاف داشت، گويد: چندى نگذشت كه منصور بن جمهور به كوفه آمد و آنچه جابر مىگفت به جا آورد.