پ1- از هاشم صاحب پست، گويد: من با محمد بن مسلم و ابو الخطاب گردهم بوديم، أبو الخطاب به ما گفت: چه گوئيد در باره كسى كه امر امامت را نشناسد؟ من گفتم: هر كه امر امامت را نشناسد، كافر است، أبو الخطاب گفت: كافر نيست تا حجّت بر او تمام شود و چون حجت بر او اقامه شود و آن را نپذيرد پس او كافر است، محمد بن مسلم گفت: سبحان اللَّه! اگر نپذيرد، انكار هم نكند، چرا كافر باشد؟ هر گاه انكار نكند كافر نيست، گويد: به حج رفتم خدمت امام صادق (ع) رسيدم و اين موضوع را به او گزارش دادم، فرمود: تو حاضرى و آن طرف غايبند، موعد شما امشب نزد جمره وسطى در منى باشد (كه در حضور همه مسأله مطرح شود)، چون شب شد همه نزد او گرد آمديم، أبو الخطاب و محمد بن مسلم هم بودند و آن حضرت بالشى گرفت و به سينه نهاد (به رسم عرب كه بالش بر سينه نهند و بر آن تكيه دهند) سپس به ما فرمود: در باره خدمتكاران و زنان و خاندان خود چه گوئيد؟ آيا اقرار به يگانگى خدا ندارند؟ گفتم: چرا، فرمود: محمد (ص) را رسول خدا ندانند؟
گفتم: چرا، فرمود: نماز نمىخوانند و روزه نمىگيرند و حج نمىكنند؟ گفتم: چرا، فرمود: آنچه را شما عقيده داريد مىفهمند و معتقدند؟ گفتم: نه، فرمود: آنها در نزد شما چه وضعى دارند؟
گفتم: هر كه امر امامت را نشناسد كافر است، فرمود: سبحان اللَّه!
پآيا اين مردمى كه در راهها و سر آبها هستند ديدى؟ گفتم: آرى، فرمود: نيست كه نماز مىخوانند و روزه مىدارند و حج مىروند؟
نيست كه خدا را يگانه مىدانند و محمد (ص) را رسول خدا مىدانند؟ گفتم: آرى، فرمود: مىفهمند آنچه را شما عقيده داريد؟
گفتم: نه، فرمود: آنها نزد شما چه حالى دارند؟ گفتم: هر كه اين امر امامت را نداند كافر است.
فرمود: سبحان اللَّه! تو خانه كعبه را نبينى و آن همه طوافكنندگان بر آن را و اهل يمن را و اينكه همه به پرده كعبه چسبيدند؟
گفتم: چرا، فرمود: همه نمىگويند: اشهد ان لا اله الّا اللَّه و اشهد ان محمداً رسول اللَّه و نماز مىخوانند و روزه مىدارند و به حج مىروند؟
گفتم: چرا، گفت: اينها مىدانند آنچه را شماها عقيده داريد؟ گفتم:
نه، فرمود: در باره آنها چه گوئى؟ گفتم: هر كه اين امر امامت را نداند كافر است، فرمود: سبحان اللَّه! اين عقيده خوارج است، سپس فرمود: اگر بخواهيد به شما خبر دهم، من گفتم: نه، پس فرمود: هلا براى شما بد است كه چيزى را بگوئيد تا از ما نشنويد، گويد: من پنداشتم كه او ما را به گفته محمد بن مسلم مىچرخاند.پ 2- از زراره، گويد: به امام باقر (ع) گفتم: چه مىفرمائيد در زناشوئى با اين مردم، راستى كه من به اين سنّ رسيدم كه مىبينى و هرگز زن نگرفتم، فرمود: چه تو را از آن مانع شده است؟ در پاسخ فرمود: گفتم: چيزى مرا مانع نشده جز اينكه مىترسم ازدواج با آنها حلال نباشد، براى من، شما چه دستور مىفرمائيد؟ فرمود:
پبا اينكه جوانى چه مىكنى، آيا شكيبائى مىكنى؟ گفتم: كنيز براى خود مىگيرم، فرمود: اكنون بياور آنچه دارى، به چه دليل كنيزان را بر خود حلال مىشمارى؟ گفتم: راستى كنيز چون زن آزاد نيست كه گرفتارى داشته باشد، اگر چيزى از او ديدم كه مرا به شك انداخت او را مىفروشم و از او كناره مىكنم، فرمود: به من بگو كه به چه دليل او را بر خود حلال مىدانى؟ گويد: پاسخى نداشتم كه به او بدهم.
پس به آن حضرت گفتم: پس رأى شما در زن گرفتن من چيست؟ فرمود: من باكى ندارم كه زن بگيرى، من گفتم: اينكه مىفرمائيد: من باكى ندارم كه تو زن بگيرى، دو معنى دارد: اينكه من باك ندارم تو گناهى مرتكب شوى بىآنكه من به تو فرمان دهم پس شما چه دستورى به من مىدهى كه آن را به فرمان شما اجراء كنم؟ در پاسخ من فرمود: رسول خدا (ص) زن گرفت و داستان زن نوح و زن لوط هم كه همان بوده است كه بوده، راستى كه آنها (10 سوره تحريم): «در زير سرپرستى دو بنده از بندههاى خوب ما بودند» من در پاسخ گفتم: رسول خدا (ص) به مانند من نبوده، زن زير دست آن حضرت و به حكم او بوده است و بدين او اقرار داشته، گويد: به من فرمود: تو چه نظر دارى در باره آن خيانت كه در قول خدا عز و جل آمده است (10 سوره تحريم): «پس خيانت كردند آن دو زن» مقصودى ندارد از آن جز هرزگى (يعنى شرك و كفر و گناه بزرگ) و حال اينكه رسول خدا (ص) به فلانى زن داد، گويد: اصلحك اللَّه! شما به من مىفرمائيد كه بروم و به امر شما زن بگيرم؟ در پاسخم فرمود: اگر تو اين كار را مىكنى، بر تو باد كه از زنهاى ساده و نابخرد بگيرى، گفتم: زنهاى ساده و نابخرد چه كسانند؟ فرمود:
پپردهنشينان پارسا، پس گفتم: آن زنى كه بر كيش سالم بن ابى حفصه است؟ فرمود: نه، گفتم: آن زنى كه بر كيش ربيعة الرأى است؟ فرمود: نه.
ولى تزويج كن از دخترهاى جوان كه زير سرپرستى پدرانند و اظهار كفر نمىكنند و آنچه را هم كه شما از امر مذهب مىدانند نمىدانند، گفتم: جز اين است كه يا مؤمن هستند و يا كافر؟ در پاسخ فرمود: آن دختر روزه مىدارد و نماز مىخواند و از خدا مىترسد و با تقوى است ولى مذهب و عقيده شما را نمىداند، من گفتم: خدا عز و جل فرموده است (2 سوره تغابن): «او است آن كسانى كه شما را آفريده است پس برخى از شما كافرند و برخى از شما مؤمن» نه به خدا احدى از مردم نيست كه مؤمن نباشد يا كافر نباشد (واسطهاى در ميان نيست) گويد: پس امام باقر (ع) فرمود:
اى زراره! قول خدا از گفته تو راستتر است، ندانى كه خدا عز و جل مىفرمايد (103 سوره توبه): «در آميختند كردار شايسته را با كردار بد اميد است كه خدا توبه آنها را بپذيرد» چون فرمود: عسى، يعنى اميد است، من گفتم: آنها هم نيستند جز مؤمن و يا كافر.
گويد: پس فرمود: چه گوئى در قول خدا عز و جل (98 سوره نساء): «جز مستضعفان از مردان و زنان و كودكانى كه نه چاره توانند و نه راه را مىدانند» كه به ايمان رسند، من در پاسخ گفتم: آنان هم در متن واقع يا مؤمن باشند يا كافر، امام (ع) فرمود: به خدا نه مؤمن باشند و يا كافر، سپس رو به من كرد و فرمود: چه گوئى در باره اصحاب اعراف؟ من گفتم: آنان هم يا مؤمن باشند و نه كافر، اگر به بهشت روند پس مؤمن باشند و اگر به دوزخ روند كافرند، فرمود: به خدا نه مؤمن باشند و نه كافر، اگر مؤمن بودند مانند ديگر مؤمنان،
پبه بهشت مىرفتند و اگر كافر بودند چون ديگر كافران به دوزخ مىرفتند ولى آنها مردمى باشند كه حسناتشان با سيئاتشان برابر است و كردار سست دست آنها را كوتاه كرده است و به راستى آنان چنانند كه خدا عز و جل در باره آنها فرموده است.
من گفتم: آيا آنها از اهل بهشتند يا از اهل دوزخند؟ فرمود:
آنها را در همان جا بنه كه خدا نهاده است، گفتم: آيا در باره آنها با رجاء رأى مىدهى؟ (يعنى كارشان با خدا است) فرمود: آرى، عاقبت كارشان را با خدا مىدانم چنانچه خدا آنها را به سرانجام نامعلوم خودشان سپرده است، اگر خواهد آنها را از رحمت خود به بهشت ببرد و اگر هم خواهد آنها را به دوزخ كشد براى گناهانشان و ستمى هم به آنها نكرده است، من گفتم: آيا كافر، به بهشت مىرود؟ فرمود: نه، گفتم: آيا جز كافر به دوزخ مىرود؟ فرمود:
نه، جز آنكه خدا خواهد، اى زراره! من مىگويم آنچه خدا خواهد شود و تو نمىگوئى آنچه خدا خواهد شود، هلا اگر تو بزرگ شوى، از اين عقيده بر مىگردى و گرههاى دل تو گشوده شوند.