آيات قرآن مجيد
پ1- (96) الانعام: شكافنده سپيده دمها.پ 2- المدثر (34): و بامداد چون رخ نمايد و چهره گشايد.پ 3- التكوير (18): و بامداد چون بدمد.پ 4- الانشقاق (16- 18) نه، سوگند بسرخى شب* و بشب و آنچه فراهم كند* و بماه چون استوار گردد.پ 5- الفجر (1): سوگند بسپيده دم.
تفسير
پ: رازى (ج 8 ص 484) گفته «إِذا تَنَفَّسَ» اشاره است بكامل شدن طلوع صبح، در اين تعبير مجازى دو قول است.
يكم: با بامداد وزش نسيمى است كه آن را دم صبح ناميده.
دوم: شب تاريك را چون غمگينى بحساب آورده كه نفس او بند آمده و دلش گرفته و چون دم زند آسوده شود و طلوع صبح رهائى از اين اندوه است و از
آن به دم زن تعبير كرده، و آن استعاره لطيفى است.پ 2- «نه، سوگند بشفق» يعنى سرخى افق در آغاز شب و گفتهاند: سفيدى آن، وَ اللَّيْلِ وَ ما وَسَقَ يعنى آنچه در تاريكى خود فراهم آرد كه در روز پراكندهاند يا آنكه براند چون شب هر چيزى را بمسكنش ميراند يا بدان چه از اختران براند در پرتو روز ...
و بدان كه در كتب حكماء و رياضىدانان سپيده صبح و سرخى و سپيده آغاز شب از اينست كه پرتو خورشيد بكره بخاردار هوا افتد، گفتهاند هميشه بر اثر پرتو خورشيد نيم بيشتر كره زمين روشن است؛ چون تابش كره بزرگتر بر كوچكتر بيش از نيم آن را فرا گيرد، و سايه زمين چون مخروطى است كه قاعده آن بر مدار خورشيد در سطح زمين است و تا زهره ميرسد چنانچه حساب شده، روز مدتيست كه اين مخروط زير زمين افق است و شب مدتى كه بالاى آنست، و چون خورشيد نزديك افق مشرق شود، مخروط سايه بمغرب برگردد و پيوسته چنين است تا شعاع گرد آن بچشم رسد و هر جاى آن بچشم بيننده نزديكتر باشد زودتر ديده شود.
و آن پرتويست كشيده بالاى افق كه ميان آن و افق تيكه تاريكى فاصله است كه بقاعده مخروط نزديكتر و از ديد دورتر است، و آن فجر كاذب است، و چون خورشيد خوب در زير زمين بافق نزديك شود آن سپيده در افق پهن ديده شود سپس سرخ بنظر آيد.
و شفق واروى آنست نخست سرخى ديده شود و پس از آن سفيدى پهن در افق و آنگاه سپيده دراز بالاى افق، و صبح و شفق در شكل بهم مانند و در وضع برابر هم باشند، و رنگ شفق و سپيده صبح با هم فرق دارند براى فرق كيفيت هواء مجاور افق، زيرا بخار سمت مشرق بواسطه خنكى هواى شب پاك و سفيد است ولى در سمت مغرب بواسطه اجزاء دودى اثر خورشيد زرد است، و جسم تار هر چه پاك و سفيد باشد پرتوگيرتر است، و پرتو را بهتر بازده ميكند.پ و بابزار رصد معلوم شده كه خورشيد در آغاز سپيده دم و هنگام غروب شفق
18 درجه زير دائره افق است در همه جا و بر اثر اختلاف مطالع قوس انحطاط ساعت ميان سپيدهدم و برآمدن خورشيد و هم ميان غروب خورشيد و غروب شفق كم و بيش ميشوند.پ علامه- ره- در كتاب المنتهى گفته: روشنى روز از پرتو خورشيد است، و هر چه خودش تار باشد از خورشيد پرتو گيرد چون زمين و ماه و اجزاء پيوسته و جداى زمين، و هر چه از خورشيد پرتو گيرد سايهاى از پس خود دارد، و خدا بلطف حكمتش مقدّر كرده كه خورشيد گرد زمين بچرخد و چون زير زمين باشد سايه مخروطى زمين بالاى زمين باشد و هوائى كه در گرد اين مخروط پرتو گرفته پايان اين مخروط تاريك است، ولى پرتوگيرى هوا سست است، و هر چه دورتر باشد سستتر است و در ميان مخروط تاريكتر است.
و چون خورشيد در زير زمين بافق شرق نزديك شود، مخروط سايه ببالاى سر كج شود، و اجزاء پرتو دار كناره سايه بديدرس آيند و در نزديك صبح ديده شوند و بنا بر اين هر چه خورشيد بافق نزديكتر شود پرتو كنارههاى سايه ديدرستر و روشنتر گردد تا خورشيد برآيد، و نخست بار كه پرتو نزديك بصبح ديده شود باريك و دراز است چون عمود و صبح كاذب نام دارد، و مانند دم گرگ است، در باريكى و درازى و سپيده نخستش نامند چون پيش از دومى است و كاذبش گويند چون هنوز افق تاريك است، براى آنكه اگر راست بود بايد نزديكتر بخورشيد روشنتر باشد و ضعيف است و باريك و روى زمين در تاريكى خود است و اين پرتو فزايد تا پهن شود در كنار افق چون نيم دائره و آن سپيدهدم دوم و صادق است كه براستى صبح شده.
[روايات]
پ1- در كافى (ج 3- ص 279): بسندش از امام ششم عليه السّلام كه خدا پردهاى از تاريكى در پهلوى مشرق آفريده و بدان فرشتهاى گماشته، چون خورشيد فرو شود آن فرشته تا دو كف خود از آن تاريكى برگيرد و بمغرب آيد و بدنبال شفق باشد، و خرده خرده از ميان دو كفش برآيد و بگذرد تا هنگامى كه شفق فرو شود
و تاريكى پهن گردد، سپس بمشرق بازگردد و چون خورشيد برآيد با پر خود تاريكى را بمغرب راند تا آن را هنگام برآمدن خورشيد بمغرب رساند.پ بيان: اين حديث از اخبار مشكله و از اسرار نهانست و شايد داستانيست براى بيان اينكه تاريكى كامل شب بدنبال نهانى شفق است و برعكس و همه اينها بقدرت خداوند دانا است.
و بسا خبر را تأويل كردند باينكه مقصود از حجاب و پرده ظلمانى همان سايه مخروطى زمين است، و فرشته موكل بآن جان خورشيد است كه او را ميچرخاند و يك دست او خود خورشيد را جابجا ميكند و دست ديگرش سايه را جابجا ميكند و بازگشتش بمشرق برعكس آغاز است نظر بپرتو و سايه و نظر ببالاى زمين و زير زمين و پر كشيدنش كنايه از نشر پرتو است از يكسو و نشر تاريكى از سوى ديگر.
من گويم: در اين اخبار خموشى و رد علم آن بامام احوطى و اولى است.پ 2- در كافى (000 ص 278): بسندش تا يكى از اصحاب ما كه شنيدم امام ششم عليه السّلام ميفرمود: وقت نماز مغرب آنگه است كه سرخى از مشرق برود، ميدانى كه آن چگونه است؟ گفتم: نه، فرمود: براى آنست كه مشرق بالاگير است بر مغرب همچنين- و دست راستش را بالاى چپش برآورد چون خورشيد در آنجا فرو شود سرخى از آنجا برود.پ بيان: در يك نسخه (مظلّ) بظاء نقطهدار است يعنى سايهانداز و در مقصود با مطلّ فرق ندارد و حاصل اينست كه مغرب معتبر براى نماز و افطار نهانى خورشيد و رفتن آثارش از افق مشرق است چه از سر ديوارها و كوهها و چه از كره بخار، و سخن تمام در اين باره در كتاب صلاة آيد ان شاء اللَّه.پ 3- در كافى (00 ص 280): بسندش از عمران حلبى كه پرسيدم از امام ششم عليه السّلام نماز عشا كى لازم شود؟ فرمود: چون شفق كه سرخى است نهان گردد، عبيد اللَّه، گفت «اصلحك اللَّه» پس از رفتن سرخى سپيدى شديد در پهناى افق ميماند
امام فرمود: همانا شفق سرخى است و سپيدى شفق نيست.پ 4- در كافى (00 ص 283) بسندش از امام دهم عليه السّلام فرمود: چو نيمه شب رسد يك سپيدى عمود مانند در ميان آسمان پديد گردد كه جهان را روشن كند يك ساعت بماند و برود و تاريك شود، چون 3/ 1 شب بماند از سمت مشرق سپيدى پديد شود و دنيا را روشن كند و ساعتى بماند و برود و هنگام نماز شب رسد، سپس پيش از سپيده تاريك گردد [و آنگه سپيده بدمد] كه صادق است از سوى مشرق و فرمود: هر كه خواهد نماز شب را از نيمه شب بخواند ميتواند.پ بيان: بسا مقصود از اين روشنى ظهور انوار معنويه است براى مقرّبان با گشودن درهاى آسمان رحمت و فرو آمدن فرشتگان چنانچه در روايات ديگر است و بسا روشنى ضعيفى است كه بيشتر اوقات بر بيشتر مردم پديدار شود، و بديد عارفان آيد كه بنور خدا مينگرند چنانچه انبياء و اوصياء فرشتهها را بينند و ديگران نبينند.
و بسا گفتهاند: پديد شدن روشنى كنايه از فرود آمدن فرشته است كه نيمه شب بآسمان دنيا آيد و بندهها را فرياد زند و دنيا بدو روشن گردد، يعنى بندهها بعبادت برخيزند، و از عبادتشان نورى برآيد، چنانچه در خبر است كه ميدرخشند براى أهل آسمان «سپس ميرود» چون پس از عبادت اندكى ميخوابند چنانچه در روش رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم وارد است سپس در ثلث آخر شب برخيزند، و سپيدى از سوى مشرق برآيد چون فرشته بدان سو گرايد «باز پيش از سپيده دم تاريك شود» زيرا باز اندكى بخوابند، و خلاصه خبر متشابه است و علمش نزد أهل آسمانست اگر درست باشد.پ 5- در خرائج، از صفوان جمّال روايت شده كه در حيره بهمراه امام صادق عليه السّلام بودم، ناگاه ربيع حاجب آمد و گفت: كه أمير المؤمنين را اجابت كن، و درنگى نشد كه بآن حضرت باز گشت گفتم: زود برگشتى، فرمود: او چيزى از من پرسيد، تو از ربيع بپرس از آن، صفوان گويد: من با ربيع ميانه خوبى داشتم
رفتم نزد او و از او پرسيدم، گفت خبر عجيبى بتو بدهم، عربهاى بيابان رفته بودند سماروغ بچينند، مخلوقى در بيابان افتاده بود، نزد منش آوردند، و من آن را نزد خليفه بردم چون آن را ديد، گفت: از من دورش كن و جعفر را بخوان، او را خواندم.
منصور باو گفت: يا أبا عبد اللَّه بمن بگو در هواء چيست؟ فرمود: در هوا موجى است خوددار، گفت: در آن ساكنى هست؟ فرمود: آرى، گفت: سكانش چه باشند؟ فرمود: خلقى كه بدنشان چون ماهى است، و سرشان چون پرنده، و مانند خروس يال دارند و نغنغ (سوراخهاى برآمده در گردن) و بالهاى بسيار سفيد چون پرندهها بمانند نقره زلال شده.
خليفه گفت: طشت را بياور، آوردم و همان در وى بود، بخدا همچنان بود كه جعفر وصف كرده بود، و چون او بيرون شد، بمن گفت: اى ربيع اين كه در گلويم گير كرده از اعلم مردم است.پ بيان: چون آن حضرت سزاوار خلافت بوده و شرائط آن را داشته نه منصور و نميتوانسته او را دفع كند تشبيهش كرده باستخوانى كه در گلو گير كرده: نه مىشود فرو داد و نه بيرون انداخت، موج مكفوف درياى امواجى است كه خوددار است و فرو نريزد، و بسا اشاره بدرياى محيط باشد و ابر اين جانور را از آنجا با خود آورده.
ولى ظاهر اين خبر و خبر آينده اينست كه آن دريائى است ميان آسمان و زمين جز محيط.پ 6- در كشف الغمّه: محمّد بن طلحه گفت: چون امام رضا عليه السّلام پدر امام هفتم درگذشت يك سال پس از آن مأمون ببغداد آمد و روزى بشكار ميرفت در يك سوى شهر بر سر راهش كودكها بازى ميكردند و امام هفتم كه در حدود 11 سال داشت با آنان بود، چون مأمون رسيد همه كودكان گريختند، و او ايستاد و از جاى خود نجنبيد.
پخليفه نزديك او شد و باو نگاهى كرد، و خدا مهر او را بدلش انداخت، و نزد او ايستاد و گفت: اى پسر چرا بهمراه بچهها نرفتى؟ بىدرنگ گفت: يا امير- المؤمنين راه تنگ نبود كه با رفتن خود آن را برايت توسعه دهم، جرمى نداشتم كه از تعقيبش نگران باشم، و بتو خوشبينم كه بيگناه را نيازارى، سخن و چهره وى او را خوش آمدند، باو گفت: نامت چيست؟ گفت: محمّد، گفت: پسر كيستى؟
گفت: يا امير المؤمنين من پسر على الرضايم، بر پدرش رحمت فرستاد، و اسبش را نزد او راند و بازى همراهش بود.
چون از شهر دور شد او را بدنبال دراجى روانه كرد، و مدّتى طولانى نهان شد و سپس از فضا بازگشت و ماهى خردى كه هنوز رمقى داشت در نوكش بود، خليفه از آن بسيار تعجب كرد، و آن را در مشت گرفت و از همان راه بخانه برگشت و چون بهمانجا رسيد كودكان را بر حال خود ديد و همه با ورود او مانند بار يكم بكنارى رفتند و امام نهم نرفت و ايستاد مانند بار يكم.
چون خليفه باو نزديك شد، گفت: اى محمّد، فرمود: لبيك يا امير المؤمنين گفت: اين چيست در كف من؟ و خدا باو الهام كرد كه گفت: اى امير المؤمنين خدا بخواستش در دريا بقدرتش ماهيان خردى آفريده كه بازهاى شاهان و خلفاء شكارشان كنند، و سلاله خاندان نبوّت را بدان بيازمايند، چون مأمون سخن او را شنيد عجب كرد و از او خوشش آمد و پر بدو نگريست، و گفت: براستى پسر رضا هستى و بدو دو چندان احسان نمود.
على بن عيسى گفته: در كتابى كه اكنون نامش در يادم نيست ديدم كه بازها برگشتند و در چنگالشان مارهاى سبزى بود، و از يك امام پرسش شد و پيش از آنكه موضوع سؤال گفته شود، فرمود: ميان آسمان و زمين مارهاى سبزيند كه بازهاى سرخ آنها را شكار كنند، و پيغمبرزادهها را با آن آزمايش كنند و آنچه معنايش اين بوده است، و اللَّه اعلم «1».
پ7- و در دلائل طبريست: بسندى تا امام ششم كه چون از نزد منصور بيرون آمد و بحيره منزل كرد در اين ميان كه آن حضرت در حيره بود، ربيع نزد او آمد و گفت: امير المؤمنين را اجابت كن، و سوار شد بسوى او كه در بيابان صورت عجيبى يافته بود و از خلقت آن بىخبر بود و كسى كه آن را يافته بود گفته بود كه ديده با باران فرو افتاده و چون امام نزد منصور رفت: گفت يا ابا عبد اللَّه بمن بگو در هواء چيست؟ فرمود: دريائى خوددار، گفت: ساكنانى دارد؟ فرمود: آرى، گفت آنها چيستند؟ فرمود: تنشان چون ماهى و سرشان چون پرنده و يال و نغنغ خروس دارند و بالها چون بالهاى پرنده سفيدتر از نقره.
منصور طشت را خواست همان بىكم و بيش در آن بود و بامام اجازه برگشت داد و بربيع گفت: واى بر تو اى ربيع، اين استخوان كه گلوى مرا گرفته داناترين مردم است.پ 8- در شرح نهج كيدرى و ابن ميثم است كه روايت شده زراره و هشام در باره هوا اختلاف داشتند كه مخلوق است يا نه؟ و يكى از مواليان آن را بامام صادق عليه السّلام رسانيد و گفت من در اين باره سرگردانم، چون اصحاب در باره آن اختلاف دارند، فرمود: اين خلافى نيست كه مايه كفر و گمراهى باشد.پ بيان: دلالت دارد كه خطاء در اين گونه امورى كه ربطى باصول و فروع دين ندارد سبب گمراهى و عذاب نيست و اشاره دارد كه دانستن آنها براى آدمى فضل و كمال نيست، و بسا كه اختلاف آنها در وجود هوا بوده بمعنى خلاء و بعدى كه متكلمان آن را مكان دانند چنانچه ابن ميثم گفته، و يا مقصود هوائى باشد كه از عناصر است.
فائده، در طبقات هوا و عناصر ديگر
پميان حكماء خلاف است، خواجه نصير در تذكره گفته طبقات عناصر هشت است.
1- طبقه آتش صرف.
2- طبقه مخلوط از آتش و هواى سوزان كه دودهاى برآمده از زمين در آن نابود شدند، و ستارههاى دنباله دار و تير شهاب و مانند آن از ستونهاى سوزان و شاخ دار در آن پديد شوند، و بسا كه بهمراه فلك اعظم بچرخند «1».
3- طبقه هواى حارّ كه در آن شهابها پديد آيند.
4- طبقه زمهرير سرد كه منشأ پيدايش ابر و رعد و برق و صاعقه است.
5- هواى گرم و درهم مجاور زمين و آب.
6- طبقه آب كه مقدارى از كره آن باز است و زمين خشك پيدا است بعنايت خداوند براى آنكه مسكن جانداران نفس كش باشد.
7- طبقه زمين آميخته با ديگر عناصر كه در آن كوه و معدن و بسيارى از گياهان و جانوران پديد آيند.
8- طبقه زمين صرف گرد مركز، برخى، نُه شمردهاند.
9- طبقه گل كه خاك مخلوط بآبست و نهم طبقه خاك صرف.
برخى 7- شمرده يكم طبقه آتش خالص و 5 طبقه زير آن و طبقه خاك خالص و گفتهاند 7 طبقه چنين است 1- طبقه آتش خالص 2 طبقه آب و 3 طبقه از زمين و 2 طبقه هواء.
يكى هواء خالص لطيف كه آلوده ببخار و دود كه از زمين و آب برآيند
نيست براى اينكه اين تأثيرات اندازهاى دارد كه از آن تجاوز نكنند و آن هر سوى زمين 50 ميل و اندكى است در حدود 19 فرسخ و از آنجا تا اثير هواء خالص است كه زلال است و نور و ظلمت و رنگ نپذيرد مانند افلاك.پ دوم هواء در هم با اجزاء زير زمين و آب كه دود و بخار است، و شكل اين طبقه از هواء چون كرهايست گرد زمين و آب كه مركزش همانست و سطح زبرينش از هر سو مساويست در ارتفاع و كم و بيش ندارد چون كره است ولى اختلاف دارد در قوام خود زيرا نزديكترش بزمين درهمتر است از دورتر چون لطيفتر بيشتر بالا رود از درهمتر ولى درهم بودنش تا آنجا نيست كه پرده پس از خود گردد و مانع ديد آن باشد.
اين كره را كره بخار نامند و جهان نسيم چون وزش بادها از آنست و هواى بالاتر خالص و آرام است و جنبشى ندارد، و كره شب و روز هم نام دارد زيرا روشنى روز و تاريكى شب در آن نمودارند نه در هواى خالص.
و يكى از محققان آنها گفته: بهتر اينست كه عناصر را هفت طبقه دانيم باين ترتيب 1- آتش خالص 2 هواى خالص بىدود 3 هوا: با دود و بىبخار كه در بالايش جرقهها و مانند آن پديد گردند و در زيرش تيرهاى شهاب 4- طبقه هواء با بخار كه بسيار سرد است و آن طبقه زمهريريه است كه در آن ابر و رعد و برق و صاعقه پديد شوند 5- طبقه هواء درهم مجاور زمين و آب 6- طبقه آب 7- طبقه زمين.
و اين ترتيب را برخى پسنديدند در تفسير قول خدا تعالى «خدائى كه آفريد هفت آسمان و از زمين بمانند آن، 12- الطلاق» بنا بر اينكه مقصود از زمين جز آسمانها و ما فيها است.
و گفتند: كبودى كه مردم گمانبرند رنگ آسمانست نموديست در كره بخار هوا براى آنكه چون هواى لطيفتر بيشتر از درهمتر بالا ميرود آن قسمتى كه نزديك روى كره بخار است كمتر روشنىپذير است از قسمت زيرين و تاريك مينمايد
پو بيننده چون در كره بخار نگاه كند رنگى ميان تاريكى و روشنى بيند، يا براى اينكه كره بخار هميشه در درخشش اخترانست و آنچه در پس آنست، و چون پرتو پذير نيست بديد ما تاريكى نما است و از پس اجزاء نورپذير هوا رنگى ميان روشنى و تاريكى نشان ميدهد كه رنگ لاجورد است، چنانچه اگر از پشت آينه سرخ جسم سبزى را بنگريم بنفس نمايد كه تركيبى از سرخ و سبز است.
و رنگ لاجوردى براى چشم از همه رنگها بهتر است و ظهورش برابر چشمها يك لطف خداداد است تا بينندگان از نگاه بآسمان لذت برند و چشمشان نيرو گيرد چنانچه عقلشان از انديشه در آن لذت معنويه برد.
گويم: اينها است كه بگمان پردازى در باره آن گفتهاند، و خدا بحقائق آفريدههاش داناتر است و حجج گرامش عليهم السلام.