باب چهل و هفت مايه تن آدمى و اجزائش، تشريح اندام و منافع آنها، تاثير آنها در احوال نفس‏

پ‏1- در علل (ج 1 ص 104- 108): بسندى از وهب بن منبه كه در تورات وصف آغاز آفرينش آدم را چنين يافته، خدا تبارك و تعالى فرموده: من آدم را آفريدم، تنش را از چهار چيز درهم نمودم، آن را ارثى فرزندانش ساختم كه بدان نشو و نما كنند تا روز رستاخيز، چون آفريدمش تنش را از تر و خشك و گرمى و سردى درهم نمودم. چونش از خاك و آب ساختم و درش نفس و روح نهادم، خشكى هر تن از خاك است و ترى آن از آب و گرمى از نفس و سردى از روح.

و پس از اين آفرينش نخست در تن چهار نوع آفريدم كه بفرمان من مايه و پايه آن باشند و تن بى‏آنها نباشد و آنها بى‏هم نباشند، چون مرّه سياه، مرّه زرد خون و بلغم، و اين آفريده‏ها را درهم جا دادم، جاى خشكى مره سياه است جاى ترى در مرّه زرد، جاى گرمى خونست و جاى سردى بلغم، در هر تنى اعتدال اين چهار نوع را مايه و پايه ساختم و هر كدام را چهار درجه است نه بيش و نه كم كه صحت و اعتدالش با آنها كامل شود، و اگر يكى از آنها يكدرجه بر ديگران بچربد

 

و چيره شود تن باندازه فزونى آن بيمار گردد، و اگر يكدرجه كاستى گيرد در برابر ديگران تاب نياورد و سست و ناتوان گردد.پ خردش را در مغزش نهاد، آزش را در كليه‏اش، خشمش را در كبدش، تصميمش را در دلش، رغبت را در شش او، خنده‏اش را در سپرزش و شادى و اندوه و گرفتگى او را در چهره‏اش، و در او 360 مفصل ساخت.

وهب گفت: پزشك درد و داروشناس ميداند بيمارى از كجا آيد، و فزونى و كاستى در سرشت كدام از اين چهار خلط است، و داروئى كه درمان آنست ميداند و در هر كدام كاستى است بيفزايد و در هر كدام فزونيست بكاهد تا تن بسرشت خود استوار گردد و هر خلطى همگنان ديگران شود.

و آنگه اخلاق برآورد سرشت تن باشند و آدميزاده بدانها وصف شود، تصميم از خاك است، نرمش از آب، تندخوئى از گرما و آرامى از سرما، اگر خشكى بدو گرايد عزمش بسخت دلى برآيد، اگر ترى بر او رو كند تنبلى خواركننده بسرش آيد. از روآوردن گرمى تنديش بيورش و نابخردى كشد و از غلبه سردى بنامردى و نافهمى افتد. و اگر مزاجش معتدل و سرشتش استوار باشد، در كار خود دور انديش و در تصميم خود با نرمش و در نرمش با تحرك و در تندى هموار است و در اخلاقش افراط و تفريط نيست، و باختيار خود پيش رود و پس نشيند، و تعديل نمايد و مهار آنها را دارد و همه اخلاقش درست و استوارند چنانچه بايد.

از أثر خاك است سخت دلى و بخل، تنگ نظرى، ترشروئى، لجبازى، دريغ، سختگيرى و نوميدى، عزم و اصرار و اثر آب: كرم، احسان، توسع، و سهولت، توسّل، قرب، پذيرش، اميدوارى و خرّمى است، و چون خردمند ترسد كه اخلاق خاكى با او چيره گردند و بدو روآرند با يكى از اخلاق آبى با آن معارضه كند و آن را بدان بياميزد، قسوت را با نرمش و تنگ نظرى را با توسع و بخل را با بخشش و ترشروئى را با كرم و لجبازى را با سازش و دريغ را با بخشش و نوميدى‏

 

را با اميدوارى، عزم را با پذيرش و اصرار را با نزديكى.پ و تندى و سبكى و شهوت و بازى و سرگرمى و خنده و نابخردى و نيرنگ و عنف و خوف اثر نفس او باشند و اثر روح وقار و پارسائى و شرم و روشن دلى و فهم و كرم و راستى و رفق و بزرگواريند، و چون خردمند ترسد كه اخلاق نفس بر او چيره شوند و بدو رو آرند هر كدام را با يك خلق روحى جلوگيرد و راستش كند، تندى را با بردبارى، سبكى را با وقار، شهوت را با عفت، بازيگرى را با شرم خنده را با فهم، نابخردى را با ارجمندى نيرنگ را با راستى، عنف را با نرمش ترس را با شكيبائى.

آدميزاده با نفس بيند، خورد، نوشد، ايستد، نشيند، خندد، گريد، شاد باشد، اندوه خورد، و با روح حق را از ناحق شناسد، و راه را از بيراه، و درست را از نادرست، و بدانست كه داند و آموزد و فرزانه شود و خردمند شود و شرم كند و ارجمند گردد و بينا دل و با فهم شود و حذر كند و پيش رود، و آنگه ده خصلت ديگر باخلاقش همدوش سازد، ايمان، حلم، عقل، علم، عمل، نرمش، ورع، راستى شكيبائى، وفق و ديندارى بدين ده خصلت است و هر كدام را دشمنى است.

دشمن ايمان كفر است دشمن حلم حماقت، دشمن عقل گمراهى، دشمن دانش نادانى، دشمن عمل تنبلى، دشمن نرمش شتابزدگى، دشمن ورع هرزگى، دشمن راستى دروغ، دشمن شكيبائى بى‏تابى، دشمن رفق عنف. چون ايمان سست شد كفر بر او تسلّط يابد و او را ببردگى گيرد و اميد هر سودى را از او ببرد، چون چون ايمان استوار شد كفر سست شود، و بعبادت و بندگى پردازد و ايمان دارى.

چون بردبارى سست باشد، حماقت بالا گيرد و بر او گرد آيد و متزلزلش كند و جامه خوارى بدو پوشد، و چون بردبارى استوار شود حماقت رسوا گردد و بدى، و درونش روشن گردد و پرمذمت بيند، و چون نرمش استوار شود از سبكى و شتاب خوددارى كند و تندى را براند، و وقار و عفت پديد گردند، و آرامش دل‏

 

فهم شود.پ چون ورع سست شد، هرزگى بر او مسلّط شود و گناه و تجاوز پديد گردد و ستم فزون شود و حماقت آيد و عمل بباطل، و چون راستى سست گردد، دروغ و افتراء و بهتان فاش شوند و چون راستى باشد دروغ نهان شود و افك و افتراء و بهتان از ميان بروند و نيكى و خير آيند و دست‏اندازى رانده شود چون شكيبائى سست شود دين سستى گيرد، و سستى و اندوه و بيتابى فزونى گيرند و نيكى برود و اجرى نماند، و چون شكيبائى استوار گردد، دين پاك شود و اندوه برود و بيتابى پس افتد و خوش كردارى زنده گردد و اجر بزرگ باشد و حزم پديد گردد و سستى برود.

چون رفق رها شود دغلى پديد گردد و سخت‏روئى و تندخوئى بيايند و ستم و بيعدالتى فراوان شود و زشت‏كارى فاش شود و خوبى متروك گردد و نابخردى پديد شود و بردبارى رها شود و خرد برود، و دانش نباشد و كردار سست شود و نرمش بميرد و شكيبائى سست گردد و ورع و راستى مراعات نشوند و خداپرستى مؤمنان باطل شود.

خرد ده خصلت خوب دارد: حلم، علم، رشد، عفاف، خوددارى، شرم، سنگينى، پى‏گيرى كار خير، ناخواهى بدى و گوش‏دادن باندرزگو، اين ده خلق خوبست و از هر كدام ده خلق خوب برآيد، از حلم: حسن عاقبت، و ستايش مردم شرف مقام، و لاف نزدن، كار نيك كردن، همنشينى با خوبان، خوددارى از زبونى، و برافرازى از پستى و دلگرمى بنرمش و قرب بدرجه‏هاى بلند. و از دانش برآيد: شرف گرچه پست باشد، عزت گرچه خوار باشد، توانگرى گرچه درويش باشد و نيرو گرچه ناتوانست، بزرگى گرچه حقير است، نزديكى گرچه دور است، جود گرچه بخيل باشد، شرم گرچه بى‏آبرو باشد، هيبت گرچه خوار است، سلامت گرچه نابخرد باشد.

و از رشد برآيد: استوارى، رهيابى، نيكى، پرهيزكارى، عبادت، ميانه روى، اقتصاد، قناعت، كرم، راستى، و از عفاف برآيد: كفايت، فروتنى،

 

پ‏همكارى در درستى، مراقبت، صبر، نصرت، يقين، رضا، يقين، رضا، راحت و تسليم و از خود دارى برآيد: كفّ نفس، ورع، خوش‏ستائى، پاكدلى، مردانگى، ارجمندى، غبطه، سرور، رسيدن بهدف، انديشمندى، و از شرم برآيد: نرمش، مهرورزى دل نازكى، پى‏گيرى، خرّمى، پذيرش، نفس‏كشى، بازگيرى، ورع، خوش خلقى.

و از مداومت بر خير برآيد: بهى، نيرومندى، عزّت، خشوع، انابت، بزرگوارى، آسودگى، رضامندى مردم، خوش‏سرانجامى، و از ناخواهى بدى برآيد: امانت‏گزارى، خيانت‏ندارى، دورى از بدى، حفظ فرج، راستى زبان.

تواضع و زارى ببالادست و انصاف با زيردست و خوش‏همسايگى، دورى از ياران بد، و از سنگينى تراود: وقار، آرامى، تانّى، دانش، تمكين، بهره‏ورى، دوستى رستكارى (پيروزى خ ب) فزايش (برترى خ ب) و بازگشت از گناه.

و از گوش‏دادن بناصح تراود. فزونى خرد، پرمغزى، ستايش مردم، خود دارى از سرزنش، دورى از كوبش، و بهيارى حال، مراقبت پيشآمد، آمادگى در برابر دشمن استوارى ببرنامه و پى‏گيرى از راه راست، اين 100 خصلت از آن اخلاق عقلند.پ بيان: «وادارد قسوة را با نرمش» الخ يعنى ميانه اين دو خلق را مراعات كند و شور هر كدام را با ديگرى سركوب كند و همين است عدالت اخلاقى يا هر كدام را در جاى خود بكار برد چنانچه خدا تعالى در وصف امير المؤمنين و همگنانش فرموده «فروتنند بر مؤمنان و باعزّت بر كافران، 54- المائدة» و آن دريافت اخلاق پروردگار جهانيانست كه خدا فرمود «آگاه كن بنده‏هايم را كه راستى منم پرآمرزنده و مهربان و راستى عذابم همان عذاب دردناك است، 49 و 50- الحجر».

و آنگه: ظاهر اينست كه مراد از نفس در اين روايت روح حيوانيست و از روح نفس ناطقه و سردى بدان وابسته براى آنكه پيوست آن نفس را بجنبش آرد و خنكش سازد ...

 

گويم: اين خبر را چنانچه بايد شرح نكردم چون از اخبار عاميه است و منسوب بأهل كتاب، و نزديك بمضمون آن در كتاب عقل گذشت و در آنجا آن را شرح كرديم بدان چه در اينجا سود دهد.پ 2- در خصال (106): بسندش از امام ششم عليه السّلام كه: جسد چهار پايه دارد، روح، عقل، خون و نفس، چون روح برآيد عقلش پيرو باشد، چون روح چيزى بيند عقل برايش نگهدارد، و خون و نفس بمانند.پ بيان: گويا مراد از روح نفس ناطقه است و از عقل حالات و اوصافش كه بايد در دانش و ادراكات داشته باشد، چون روح از تن برآيد اين احوال و اوصافش بدنبالند چون در برزخ از علم و فرهنگ جدا نيست بلكه در آنها پيشرفت كند چنانچه از اخبار برآيد، و نفس روح حيوانيست كه با خون حاملش در تن بمانند و نابود شوند «چون روح بيند» يعنى پس از جدا شدن از تن و ديد بمعنى دانش است يا بوسيله چشم مثالى است.پ 3- در خصال (..): بسندى از امام ششم عليه السّلام كه بودن آدمى و زيستن او بچهار چيز است بآتش، روشنى، باد و آب، بآتش ميخورد و مينوشد، و بروشنى مى‏بيند و ميانديشد، و بباد ميشنود و مى‏بويد، و بآب لذت خوراك و نوشابه را دريابد، اگر آتش در معده‏اش نبود خوراك و نوشابه در آن هضم نميشد، و اگر نور در ديده‏اش نبود البته نميديد و نميفهميد، و اگر باد نبود آتش معده نميافروخت، و اگر آب نبود لذت خوراك و نوشابه را نميافت.

راوى گويد: از او پرسيدم از آتش، فرمود: آتش چهار است. آتشى كه ميخورد و مينوشد، و آتشى كه بخورد و ننوشد، و آتشى كه بنوشد و نخورد، و آتشى كه نخورد و ننوشد، يكم آتش آدميزاده است و هر جاندار، و دوم آتش هيزم سوم آتش درخت، و چهارم آتش سنگ چخماق و كرم شب تاب.پ بيان: «بآتش ميخورد و مينوشد» يعنى بحرارت غريزيه كه از آتش است‏

 

و آن را نار اللَّه نامند، و مقصود از نور يا نور چشم است يا اعم از آن و قوا و مشاعر ديگر زيرا نور آنست كه سبب پديدارى چيزها است چنانچه بارها گذشت «بباد شنود و بويد» چون هوا صوت و بو را ميرساند، و آبى كه لذت خوراك و نوشابه است همان آب دهانست كه مزه را بذائقه ميرساند چنانچه گذشت. آتش معده همان حرارت غريزيه است كه آتش آدميزاده است و او را بخوردن و نوشيدن وادارد و خوراك و نوشابه را هضم كند، و نار هيزم آنست كه بيافروزند و هيزم و هر سوختنى را بخورد و ننوشد چون آب آن را خاموش كند، آتش درخت آن بود كه از درخت سبز بجهد كه خدا فرمود «آنكه نهاد در درخت سبز براى شما آتش» و تفسيرش گذشت كه آن آبى كه درخت را سيراب كند بنوشد و چيز ديگرى كه بدو رسد هضم نكند و سخن در آن گذشت.

حباحب را نام مردى بخيل دانند كه آتش سستى روشن ميكرد تا مهمان نفهمد و باو وارد نشود و آتش او ضرب المثل شد تا آتشى كه اسب بسم خود برافروزد نار حباحب گفتند- از قاموس- و شايد مراد اينست كه چون از ميان آهن و سنگ تراود و آب در آنها نفوذ نكند و چيزى را نسوزد گويا نه بخورد و نه بنوشد و سخن در باره آن گذشت.پ 4- در عيون (ج 1 ص 82): بسندى كه موسى بن جعفر عليه السّلام بهارون الرشيد وارد شد و رشيدش گفت: يا ابن رسول اللَّه از چهار طبع بمن خبر ده فرمود:

اما باد پادشاهى است كه ميسازند با او، و اما خون بنده‏اى است بد رفتار و بسا آقاى خود را بكشد، اما بلغم دشمنى ستيزه‏گر اگرش از سوئى راه ببندى از سوى ديگر گشايد، اما مرّه زمينى است كه چون بجنبد هر چه بالاى آنست بجنباند، هارون بآن حضرت گفت يا ابن رسول اللَّه از گنجينه‏هاى خدا و رسولش بمردم انفاق ميكنى.پ بيان: بسا مقصود از باد صفراء است كه تند است و لطيف و زود اثر و سزد

 

كه با او سازش شود تا چيره نگردد و نابود نكند يا مقصود روح حيوانيست و مقصود از مرّه خلط صفراء و سوداء هر دو است كه آنها را مرّه گويند و اين اصطلاح و تقسيم ديگريست در طبايع، عارم يعنى بدرفتار شايد مقصود اينست كه خون براى تن سودمند است ولى بسا زياد شود و بكشد، و سزد كه آدمى آن را به سازد و از آن حذر كند «اهتزّت» يعنى غلبه كند و بجوشد مانند تب غب و ربع و جز آن كه بدن را بلرزاند و مانند اين سخن را در كتب پزشكان و حكماء اقدام ديدم.پ 5- در عيون و در علل (ج 1 ص 100): بسندى از امام رضا عليه السّلام كه طبايع چهارند يكى بلغم كه دشمنى است ستيزه‏جو و ديگر خون كه بنده‏ايست و بسا كه بنده آقايش را كشته، سوّم باد كه شاهى است و بايد با او سازش كرد و ديگر مرّه است، هيهات، هيهات زمينى كه چون بلرزد هر چه بر آنست بلرزاند.پ 6- در علل (ج 1 ص 101): بسندش كه امام ششم عليه السّلام فرمود: آدمى ميخورد، مينوشد و مى‏بيند و كار ميكند با نور، ميشنود و ميبويد با باد، لذت خوردن و نوشيدن را دريابد با آب و بجنبد با روح و اگر آتش در معده نداشت خوراك و نوشاك در درونش هضم نميشدند، و اگر باد نبود آتش معده نيافروخت و درد غذا از شكمش بيرون نميشد، و اگر روح نبود نجنبيد و نيامد و نميرفت، و اگر خنكى آب نبود آتش معده او را ميسوخت، اگر نور نبود نميديد و نميفهميد.

خاك زمينه تن او است و استخوان در تنش چون درخت است در زمين و خونش چون نهر آب در زمين. و زندگى ندارد زمين جز بآب و تن آدمى نپايد جز با خون و مغز روغن و كره خونست همچنين آدمى آفريده شد براى كار دنيا و آخرت كه چون خدا هر دو را فراهم آورده زندگى او در زمين استوار شده كه از كار آسمان بزمين فروآمده و چون خدايشان از هم جدا كند اين جدائى مرگ است كار آسمان بآسمان برآيد، زندگى در زمين است و مرگ او در آسمان براى اينكه ميان روح و تن جدائى افكند، و روح و نور به نيروى نخست برگردند و تن كه كار دنيا

 

است بماند.پ و جز اين نيست كه تن در دنيا تباه شود چون كه بادش آب را بكشد و خشك شود و گلش بماند و خاك شود و بپوسد، و هر كدام باصل نخست خود برگردند و روح نفس را از باد بجنباند و آنچه كه از نفس مؤمن است نوريست كه با خرد كمك شود و آنچه كه از نفس كافر است آتشى است كه با نيرنگ كمك شود، اين صورت آتش است و آن صورت نور و مرگ رحمت خدا عزّ و جلّ است بر بنده‏هاى مؤمنش و نقمت است بر كفّار.

و خدا را دو كيفر است يكى از روح و ديگرى بمسلط كردن مردم بيكديگر و آنچه از طرف روح است بيمارى و نداريست و آنچه از تسلط است نقمتى است كه خدا فرموده «و همچنين سر كار كنيم ستمكاران را بيكديگر بسزاى آنچه كرده‏اند 129- الانعام» از گناهان و آنچه گناه روح است بيمارى و نداريست، و تسلّط مردم نقمت است، و همه اينها براى مؤمن كيفريست در دنيا و عذابى در آن و براى كافر نقمتى در دنيا و عذاب بدى در ديگر سرا، و جز بسزاى گناه نباشد، و گناه از دلخواه است و آن براى مؤمن از خطاء و فراموشى و وادارى و بيتابى باشد و آنچه از كافر است تعمّد و جحود و تجاوز و حسودى است، و اينست قول خدا عزّ و جلّ «كفارى حسود از پيش خودشان، 109- البقره».پ بيان: «و اگر باد نبود» يعنى آنچه با خوراك و نوشاك در معده درآيد يا آنچه در معده پديد آيد، يا اينكه فروزنش از نخست است و برون شدن درد از دوّم چنانچه اطباء گفته‏اند: بادهاى پديدار در معده كمك كنند بفروشدن درد، زندگيش در زمين باشد يعنى چون روح آسمانى بتن زمينى وابسته شود و در آن درآيد بنا بر اينكه جسم است يا بر آن اثر بخشد بنا بر تجرد روح، روح بآسمان رود ولى زندگى بوسيله روح در زمين است و مرگ در آسمانست بسبب بالا رفتن روح بدان يا مقصود اينست كه روح در زندگى در زمين است و پس از مردن در آسمان، و هر كدام باصل نخست برگردند، يعنى هر عنصرى بعالم خود برگردد كه‏

 

پيش از آميختن بوده يا هر كدام از روح و تن باصل خود برگردند.پ «و تحركت الروح بالنفس» گويا مقصود از روح در اينجا روح حيوانى است و نفس نفس ناطقه يعنى در مرگ روح بوسيله نفس ناطقه بآسمان رود مانند اينكه در زندگى در بدن بجنبد بوسيله باديكه همان نفس ناطقه است، يا مقصود اينست كه حركت روح حيوانى در حال زندگى در مجارى تن بوسيله نفس است و بسبب باد تنفّس و ممكن است نفس بدو فتحه خوانده شود يعنى حركت روح حيوانى بدنبال نفس كشيدنست چنانچه نفس و حركتش بدنبال باد است.

بنا باين، معنى ديگر بميان آيد و آن اينست كه مراد خروج روح حيوانيست بوسيله نفس ناطقه چون حركت روح بوسيله باد بآسمان پس از بيرون شدن آن، و روح در جمله «فردت الروح» ممكن است همان حيوانى باشد و مقصود از نور نفس ناطقه و دليلش اينست كه فرموده: مؤيد است بعقل و اگر بمعنى ناطقه باشد نور كمال و دانش و ادراك او است ولى معنى اول در اكثر عبارات خبر روشنتر است.

قوله «يكى از روح است» يعنى آنچه باو رسد از دردهاى تنى و روحى بى‏واسطه ديگرى و ديگرى آنست كه بوسيله تسلّط و آزار از ديگرانست، كيفر مؤمن همين دو نوع عذاب دنيويست ولى كافر عذاب دنيا و آخرت هر دو را دارد چون مؤمن بناخواه از غلبه شهوت گناه كند نه بسوء اختيار و بيرون شدن از فرمان خدا و گناه كافر از تعمد و تجاوز و استخفاف بخداست كه در خبر ديگر فرمود: چون استخفاف باشد كفر است».

 «حسدا من عند انفسهم» آيه در سوره بقره چنين است «دوست دارند بسيارى از اهل كتاب كاش برميگرداندند شما را پس از ايمانتان كفار را از روى حسد» بيضاوى گفته در (ج 1 ص 106) تفسيرش كه حسد علت دوستى آنها است براى برگرداندن از ايمان كه دلخواه و هوس آنها است نه ديندارى و حق‏جوئى كه در دل آنها نشسته و سخت است- پايان- و ظاهر خبر گواه‏آوردن از كلمه «من عند انفسهم» است يعنى برگزيده‏

 

دل آنها است نه از روى ناخواهى و بيچارگى و خطاء و فراموشى باشد.پ گفته‏اند: مؤمن گرد گناه نگردد جز بيكى از اين وجوه پس مقصود مؤمن كامل است كه از عذاب آخرت بر او نگرانى نيست، و بتفسير ما جز او را هم شامل است، و پريشانى در تعبيرهاى خبر روشن است و گويا از راويها است و با اين همه در آن رموز نهان و اسرار نهفته و حكم ربانيه و حقائق ايمانيه مندرج است براى كسى كه دلى دارد و گوشى شنوا و حاضر.پ 7- در علل (ج 1 ص 98- 100): بسندى از امام ششم عليه السّلام كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: راستى چون خدا تبارك و تعالى خواست بدست خود خلقى آفريند پس از اينكه 7 هزار سال از زندگى پرى و نسناس در زمين سپرى شد و خدا بتدبير و تقدير خود در كار شد كه آدم را براى هدفى از پديد كردن آسمانها و زمين و دانستن آنچه از آن خواسته پديد سازد، پرده‏هاى آسمانها را بالا زد و فرمود بفرشته‏ها:

بنگريد باهل زمين از آفريده‏هاى پرى و نسناس من! و چون ديدند هر آنچه از گناه و خونريزى و تباهى بناحق در زمين ميكنند بر آنها گران آمد و براى خدا خشم كردند و بر اهل زمين افسوس خوردند، و خود را نگهداشتند، و گفتند، پروردگارا تو عزيز جبارى قاهر بزرگوارى، اينان خلق ناتوان و خوار زمين تواند، در كف قدرت تو ميچرخند و از روزى تو ميخورند و از عافيت تو بهره‏مندند با اين حال تو را چنين گناه كنند و افسوس ندارى، از آنچه بينى و شنوى خشم نكنى و انتقام نگيرى، اين بر ما ناگوار است و گران.

چون خدا گفته فرشته‏ها را شنيد، فرمود: البته من در زمين گذارنده‏ام جا گزين بر آنها تا حجت من باشد در زمينم بر خلقم، فرشته‏ها گفتند: منزهى تو در آن مينهى كسى كه تباهى انگيزد و خونريزد با اين كه تسبيح كنيم بسياست و تقديس كنيم برايت گفتند آن را از ما بنه كه نه در زمين تباهى انگيزيم و نه خونريزيم، خدا جلّ جلاله، فرمود: اى فرشته‏هايم من دانم آنچه ندانيد، من خواهم بدست خود خلقى آفرينم. و نژادش را پيمبران مرسل و بنده‏هاى خوب سازم و امامانى رهبر كه‏

 

نماينده‏هاى من باشند بر خلقم در زمينم، آنان را از گناه بازدارند و از عذابم بيم دهند و بطاعتم ره نمايند و براه من ببرند و آنان را امامانى سازم براى رفع عذر و بيم دادن.پ و نسناس را از زمينم براندازم و آن را از وجودشان پاك سازم، و پريهاى سركش و نافرمانى را از خلقم بگردانم و از برگزيده‏هايم و آنان را در هوا و گوشه‏هاى زمين جا دهم تا مجاور خلقم نباشند، و ميان پرى و خلقم پرده‏اى كشم و خلق من جن را نبينند و با آنها مأنوس و آميخته نباشند، و هر كدام از خلقم نافرمانيم كرد آنها را بجايگاه عاصيان جا دهم و همرديف آنها كنم و باكى ندارم.

فرشته‏ها گفتند: پروردگارا هر چه خواهى كنى، ما را دانشى نيست جز آنچه تو آموختى، راستى توئى بسيار دانا و حكيم، خدا جلّ جلاله- بفرشته‏ها فرمود:

راستى من آفريننده بشرى هستم از گل خشكيده از خرّه و لجن سالخورده و چونش ساختم و از روحم در او دميدم بيفتيد در برابرش سجده‏كنان، اين فرمان را خدا عزّ و جلّ بفرشته‏ها پيش از آفرينش آدم گوشزد فرمود تا حجت بر آنها باشد.

فرمود: خدا- تبارك و تعالى- كفى از آب شيرين گوارا برگرفت و پاليدش تا خود را گرفت و سفت شد و آنگاه باو فرمود: از تو آفرينم پيغمبران، مرسلين بنده‏هاى خوب، امامان رهياب و داعى ببهشت و پيروانشان را تا روز قيامت و باك ندارم و بازپرسى نشوم از آنچه كنم و آنان بازپرسى شوند، يعنى البته از خلقش بازپرسى كند، سپس كفى از آب شور تلخ برگرفت و پاليد تا خود را گرفت و سفت شد و باو فرمود از تو آفرينم زورگويان و فرعونهاى سركش برادران شياطين را و داعيان بدوزخ را تا قيامت و اتباع آنان را و باك ندارم و بازپرسى نشوم از آنچه كنم و آنان بازپرسى شوند فرمود: در اينان بداء را شرط كرد و در اصحاب يمين بدا را شرط نكرد.

سپس آن دو را بهم آميخت و پاليد و برابر عرش خود انداخت و تيكه‏اى گل بودند.

 

پ‏و آنگه چهار فرشته شمال، دبور، صبا و جنوب را فرمود: بچرخيد بر اين توده گل و آن را برآوريد و بسازيد و تيكه كنيد و ببريد و در آن چهار طبع را روان كنيد، باد، صفراء، خون و بلغم، فرمود آن چهار فرشته بر آن چرخيدند و چهار طبع را در آن روان كردند.

فرمود: باد از اين چهار طبع سوى شمال است و بلغم تن از سوى صبا و صفراء از اين چهار طبع از ناحيه دبور، و خون از آنها در ناحيه جنوب تن، فرمود:

آدم برجا شد و تن كامل گرديد و از اثر باد زندگى دوست و دراز آرزو و آزمند شد، و از اثر بلغم خوراك، نوشاك و نرمى و آرامى را دوست داشت، و از اثر صفراء خشم و سفاهت و شيطنت و زورگوئى و سركشى و شتاب را برگزيد، و از اثر خون زنباره و كامجو و حرام كار و شهوانى گرديد، عمرو يكى از راويان حديث گويد: جابر بمن گفت كه امام پنجم عليه السّلام فرمود اين حديث را در كتابى از كتب على عليه السّلام يافتيم.

در تفسير علي بن ابراهيم بسندى از امام پنجم مانندش را با اندك تغييرى آورده كه لفظ آن را در باب خلق آدم آورديم.پ بيان: شايد مقصود از باد خلط صفراء و مقصود از مرّه خلط سوداء است يا برعكس، يا مقصود از ريح روح حيوانى است و مره هر دوى آنها را شامل است و در تفسير صغير علي بن ابراهيم چنين است و روان كردند در آن چهار طبع را، دو مرّه با خون و بلغم تا گويد خون از اثر صبا است، و بلغم از اثر شمال، و مره صفراء از أثر جنوب، و مره سوداء از اثر دبور.پ 8- در علل (ج 1 ص 102): بسندى تا امام ششم عليه السّلام كه خودشناسى اينست كه خود را با چهار طبع، چهار ستون، چهار ركن بشناسد، طبائعش: خون مرّه باد و بلغم است، ستونهايش عقل كه از آنست هوش، فهم، حفظ و دانش است، و اركانش: نور، نار، روح و آب است بيند و شنود و فهمد با نور. و با آتش بخورد و بنوشد، و با روح جماع كند و بجنبد، و با آب بچشد و مزه دريابد

 

اينست بنياد پيكر او.پ و چون دانا، حافظ. پاكدل، هوشمند و بافهم باشد بداند در چه است، از كجا هر چيز در بر او آيد، براى چه او در اينجا است و بكجا روانست با اخلاص در يگانه‏پرستى و اعتراف بفرمانبرى، بسا كه نفس او بگرمى در او روان شود و بسا بسردى. چون گرم باشد سركش و خوش گذران و آسايش جو است و بكشد و بدزدد و خوش باشد و خرّم و هرزگى كند و زنا كند و برقصد و بزرگى فروشد، و چون سرد باشد اندوه خورد و غمنده باشد و سربزير و لاغر و فراموشكار و نوميد.

اينها عوارضى است كه بيمارى آورند. و راه آنند، و آغاز آنها جز خطاء كردن نيست كه در خوردن يا نوشيدن در وقت ناموافق با آن خورد و نوش رخ دهد و مايه درد و يك نوع بيمارى گردد، فرمود: اندام آدمى و رگهاش و همه اعضائش سپاه خداست كه در برابر او آماده كرده، و چون خواهد بيمارش كند آنها را بر او مسلط سازد تا از آنجا كه خواهد بيمارش كند.پ بيان: راغب در مفردات خود گفته: نور پرتويست كه پهن شود و كمك بديدن كند و آن دو بخش دارد دنيوى و اخروى، در دنيا هم دو بخش است يكى در برابر ديده دل است از امور الهى مانند روشنى خرد و روشنى قرآن و نورى كه بچشم آيد چون پرتو اجسام نور بخش از ماده و اختران و آتش سوزان و از نور الهى است كه فرمود خدا عزّ و جلّ «البته براى شما آمد از طرف خدا نور و كتابى روشن، و 5- المائده) و فرمود «و نهاديم برايش نورى كه راه رود بدان در ميان مردم، 132- الانعام» و فرمود: «پس او روشنى دارد از پروردگارش، 32- الزمر» و فرمود «ولى نموديش نورى كه رهبرى كنيم با آن هر كه را از بنده‏هاى خود خواهيم، 52- الشورى» و فرمود «نور على نور، راه نمايد خدا هر كه را خواهد بوسيله آن، 35- النور» سپس گفته: و از نور اخرويست قول خدا «بشتابد نورشان در برابرشان،

 

12- الحديد» و قول او «بما مهلت دهيد و بنگريد تا از نور شما برگيريم، 13- الحديد» و خدا خود را نور ناميده كه فرموده «خداست نور آسمانها و زمين، 35- النور»- پايان-.

 «بداند در چيست» يعنى بفهمد فناء دنيا و پستى آن را و احوال خويش و ناتوانى خود را «از كجا هر چيزى بدو رسد» يعنى ايمان بقضا و قدر داشته باشد و اسباب خوب و بد را بداند و شقاوت و سعادت را، «و براى چه او در اينجا است» يعنى بداند براى خداشناسى و طاعت بدنيا آمده و بسوى آخرت روانست و بايد با اخلاص خدا را بيگانگى بشناسد تا ببهشت رود.پ 9- در علل (. ص 103) بسندى تا يك راوى شيعه كه شنيدم امام ششم عليه السّلام ميفرمود بمردى: اى فلانى بدان كه مقام دل در تن چون رهبر مردم است كه طاعتش بر آنها واجب است، آيا نبينى همه اعضاء تن پاسبانهاى دلند و واگوهاى آن كه از او پيغام رسانند: دو گوش، دو چشم، بينى، دهان دو دست، دو پا و فرج.

زيرا چون دل قصد ديدن كند هر كس دو چشم خود را بگشايد، و چون قصد شنيدن كند دو گوش را بجنباند و گوش بدهد و شنود، و چون دل قصد بوئيدن كند با بينى بو كشد و او بو را بدل رساند، و چون قصد سخن كند زبان گشايد، و چون قصد حركت كند دو پا تلاش كنند و چون قصد شهوت كند آلت مردى برخيزد همه اينها بتحريك دل بكار افتد و همچنين سزد كه امام در فرمان خود اطاعت شود.پ 10- در علل (. ص 101): بسندى از امام پنجم عليه السّلام كه فرمود: سختى در كبد است، شرم در باد، و خرد در دل جا دارد.پ 11- در كافي (190- روضه): بسندى از امام ششم عليه السّلام كه حزم در دل است و مهر و خشم در كبد، شرم در شش و در حديث ديگر أبى جميله جاى عقل دل است.

 

پ‏بيان: حزم: انضباط در كار و اطمينان‏يابى در آنست و آن را بدل وابسته براى آنكه مراد از آن نفس است كه روشن است يا براى آنكه در قوه قلب اثريست در حسن تدبير، قهر و سخت دلى وابسته باخلاطى باشند كه در كبد پديد شوند، و از اين رو بدانشان وابسته، و بسا برخى اوصاف كبد در آنها اثر دارد چنانچه ميان مردم معروف است و همچنين است شش و دور نيست كه ريح در خبر پيش تصحيف رئه باشد چون راوى يكيست و اگر آن درست باشد مقصود از آن خلط صفراء يا سوداء است و اولى انسب است.پ 12- در علل (ج 1 ص 101): بسندى مرفوع كه: چون خدا عزّ و جلّ گل آدم را سرشت بچهار باد فرمود تا بر آن روان شدند و از هر بادى طبع آن را برگرفت.پ 13- در النصوص علي بن حسن: بسندى از محمّد بن مسلم كه بامام ششم در خردساليش در بر پدرش گفتم: يا ابن رسول اللَّه خنده از كجا است؟ فرمود: اى محمّد خرد از دل است، اندوه از كبد نفس از شش و خنده از سپرز و برخاستم و سرش را بوسيدم.پ 14- در كافي (33- روضه): بسندى از ابن سنان كه شنيدم أبو الحسن عليه السّلام ميفرمود: جسم چهار طبع دارد يكى هواء كه نفس زنده نباشد جز بدان و بنسيم آن و هر درد و بوى بد را از تن بدركند و زمين كه خشكى و گرمى برآرد و خوراك كه خون پديد كند نبينى كه بمعده رود و آن را غذا سازد تا نرم شود و پاك گردد و طبيعت از آن شيره‏اش را بگيرد كه خونست و ته‏نشين آن فروشود و آب كه بلغم پديد كند.پ بيان: «جسم چهار طبع دارد» يعنى در تن آدمى چهار طبع است كه بهى آن بر آنها است و بسا مقصود از آن هر آنچه است كه در زيست تن اثر دارد گرچه بيرون آنست و مقصود اينست كه چهار بخشند و تحريك نفس در دفع دردها و عفونات از تن اثر دارد چنانچه روشن است و دومى آنها زمين است كه بطبع خود

 

خشك است و با برگردان پرتو خورشيد و اختران گرمى دارد و در پيدايش خلط صفراء و سوداء اثر ميكند و سوم خوراك است كه خون حاصل آن در زيست تن اثردارتر است از اخلاط ديگر با اين كه اشياء برونى ديگر اثر فراوانى در آن ندارند و چهارم آب است كه اثرش در پديد شدن بلغم روشن است.پ 15- در اختصاص (109): بسندش از امام ششم عليه السّلام كه: نخست قياسگر ابليس است كه گفت: مرا از آتش آفريدى و او را از گل و اگر ابليس ميدانست آنچه را خدا در آدم آفريده بر او نميباليد سپس فرمود: خدا فرشته‏ها را از نور آفريده و جان را از آتش و پرى را كه صنفى از جانّ‏اند از باد و صنفى پرى را از آب آفريده و آدم را از صحنه زمين و گل سپس در آدم نور و آتش و باد و آب را روان كرده با نور بيند و انديشد و فهمد و با آتش خورد و نوشد و اگر آتش در معده نبود خوراك را آسيا نميكرد و اگر باد درون آدمى نبود آتش معده شعله‏ور ميشد يا شعله‏ور ميكرد و اگر آب درون آدميزاده نبود كه آتش معده را خاموش كند آتش درونش را ميسوخت و خدا در آدم اين پنج جوهر را فراهم كرد و در ابليس يكى از آنها بود و بهمان باليد.پ 16- در نهج (شماره 7 حكم): تعجب كنيد از اين آدمى كه با پيه بيند و با گوشت گويد و با استخوان شنود و از سوراخ بينى نفس كشد.پ 17- در علل محمّد بن علي بن ابراهيم: كه پرسيدمش مرگ از چيست؟ و از چه باشد؟ فرمود: از چهار طبع كه در آدمى تركيب شدند، دو مرّه و خون و باد روز قيامت هر چهار آنها از آدمى بيرون كشيده شوند و مرگ از آنها آفريده شود و آن را بشكل چپشى خاكسترى آورند و ميان بهشت و دوزخ سربرند و اين چهار طبع در آدمى نباشند و هرگز نميرد.پ 18- در خصال (98- 100) و در علل (ج 1 ص 92): بسندى از ربيع يا منصور كه امام ششم عليه السّلام روزى در مجلس منصور بود و مردى هندى كتاب‏هاى طب را ميخواند در بر او، و امام ششم بخواندن او گوش ميداد تا هندى‏

 

بپايان رساند و بامام گفت: از آنچه با من است چيزى ميخواهى؟ فرمود: نه آنچه من دارم بهتر است از آنچه تو دارى، گفت: آن چيست؟ فرمود: گرمى را با خنكى درمان كنم، و سردى را با گرمى، تر را با خشك و خشك را با تر و در همه شفا از خدا عزّ و جلّ خواهم و بكار زنم آنچه را رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود كه بدان معده خانه درد است و پرهيز از ناساز دارو است، و تن را با هر چه عادت دارد عادت بده.

هندى گفت: مگر طب جز همين است، امام فرمود: پندارى من از كتب طب برگرفتم؟ گفت: آرى، فرمود: نه، بخدا برنگرفتم جز از خدا سبحانه بمن بگو من داناترم بطبّ يا تو؟ گفت: نه، بلكه من داناترم امام صادق عليه السّلام فرمود:

از تو چيزى بپرسم؟ گفت بپرس:

س 1- چرا در سر چند تيكه استخوانست؟ 2- چرا بالاى آن مو است؟

3- چرا پيشانى بيمو است؟ 4- چرا پيشانى خط كشى و تخته بنديست؟

5- چرا بالاى دو چشم دو ابر است؟ 6- چرا چشم بادامى است؟

7- چرا بينى ميان آن دو است؟ 8- چرا سوراخ بينى زير آنست؟

9- چرا لب و سبيل بالاى دهانند؟ 10- چرا دندانهاى پيشين تيز و دندانهاى آسيا پهنند؟ و دندان نيش بلند؟

11- چرا مردها ريش دارند؟ 12- چرا دو كف مو ندارند؟

13- چرا ناخن و مو جان ندارند؟ 14- چرا دل چون دانه لوبيا است؟

15- چرا شش دو تيكه است و در جاى خود ميجنبد؟

16- چرا كبد كوژ است؟ 17- چرا كليه لوبيا مانند است؟

18- چرا زانو به درون خم مى‏شود؟ 19- چرا پا ميان تهى است؟پ هندى در برابر هر يك از اين پرسشها گفت: نميدانم امام صادق عليه السّلام فرمود:

 

ولى من ميدانم، گفت پاسخ بده فرمود:

1- سر چند تيكه است براى اينكه ميان تهى اگر پيوسته باشد زود ميشكند و چون چند تيكه است از شكست دورتر است.

2- موى بالاى آنست تا از بن آنها روغن بمغز رسد و از سر آنها بخارش برآيد و آن را از سرما و گرما نگهدارى كند.

3- پيشانى بيمو است تا نور از آن بدو چشم برسد.

4- خط و تخته بندى دارد تا عرق سر را نگهدارد و آدمى آن را بزدايد مانند جوى در زمين كه آب را نگهدارد.

5- دو ابرو بالاى دو چشم براى برگرداندن روشنى فزونست از آنها، اى هندى نبينى كسى كه برابر نور فزون است دست بالاى ديده نهد تا بيش از اندازه كفايت آن را برگرداند.

6- بينى را ميان آنها نهاد تا نور را برابر ميان آنها بخش كند.

7- ديده بادامى است تا ميل دارو در همه آن برود و درد را بكشد، و اگر چهار گوش يا گرد بود ميل در آن نميچرخيد و دارو بهمه آن نميرسيد و دردش برون نميشد.

8- سوراخ بينى زير آنست تا دردها كه از مغز فروآيند از آن فروشوند و بوها از آن بمشام رسند، و اگر در بالا بود نه درد ميكشيد و نه بو درك ميكرد.

9- سبيل و لب بالاى دهن براى نگهدارى آب مغز است از دهن تا خوراك و نوشابه را بر آدمى ناگوار نكند.

10- و ريش براى مرد نهاده شد تا نياز بكشف عورت نباشد و مرد از زن دانسته شود.

11- دندان پيشين تيز است تا گاز بزند و آسيا پهن تا خورد كند و بجود نيش بلند است تا ستون دندانها باشد مانند ستون ساختمان.

 

پ‏12- و كف بيمويند تا بسايند و اگر مو داشتند آدمى از آنها چيزى كه برابرش بود نميفهميد.

13- مو و ناخن جان ندارند چون درازى آنها ناگوار است و زشت، و چيدن آنها نيكو و اگر جان داشتند چيدن آنها دردناك بود.

14- دل چون حب صنوبر است براى آنكه سرازير است و سرش باريك تا در شش درآيد و از آن خنك شود، تا مغز بگرمى آن بجوش نيايد.

15- شش دو تيكه است تا دل ميان آن فرورود از حركتش باد زده شود.

16- كبد كوژ است تا بمعده فشار آورد و بخارش را بكشد.

17- كليه چون دانه لوبيا است براى آنكه منى از آن قطره قطره بريزد و اگر چهارگوش يا گرد بود قطره نخست جلو دومى را ميگرفت و لذتى نميداد، زيرا منى از مهره‏هاى پشت به كليه ريزد و آن چون كرمى بسته و بازشود و آن را بتدريج بمثانه براند مانند بندقه از كمان.

18- تا شدن زانو به پس است براى اينكه آدمى به پيش ميرود و بايد حركاتش معتدل باشد و اگر نه چنين بود مى‏افتاد.

19- كف پا ميان تهى است چون چيزى كه سراسر روى زمين افتد سنگين شود مانند سنگ آسيا كه اگر بر كناره باشد كودكى هم آن را بجنباند و اگر برو افتد نقلش بر مرد هم دشوار است.

هندى گفت: اين دانش تو از كجا است؟ فرمود: از پدرانم برگرفتم از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله از جبرئيل از پروردگار جهانيان، هندى گفت: راست گفتى و من گواهم جز خدا معبودى بحق نيست و باينكه محمّد رسول خداست و بنده او و باينكه تو اعلم مردم زمان خود هستى.پ بيان: از كلام اهل لغت برآيد كه سن و ضرس يك معنا دارند ولى از تعبير و اخبار و جز آنها برآيد كه سن دندانهاى پيشينند و ضرس دندانهاى آخرين كه پهنند، «ليوصل بوصوله» يعنى براى رسيدن مو بمغز روغن بدان رسد يا مقصود

 

بن موها است و دور نيست كه اصلش باصوله باشد و تصحيف شده بقرينه آنكه برابر اطراف آمده، چون مصب نور است، زيرا بيشتر نورها آسمانيند و از بالا آيند يا مقصود اينست كه اعصاب روح‏رسان بدو چشم در درون پيشانيند و اگر مو داشت بن آنها باين اعصاب ميرسيد و مانع ورود روح بآنها ميشد كه نور بخشند.

يا اينكه مزاج روح حامل نور گرم و تر است و با مو كه از سرد و خشك تراود ناساز است و معنى نخست روشنتر است، و اينكه فرموده دندان نيش ستون دندانها است بسا براى اينكه چون بلند است نميگذارد دندانها روى هم افتند در همه حال چنانچه ستون نميگذارد سقف فروافتد يا اين كه چون بلند است از دندانهاى ديگر پابرجاتر است و مانع لرزش و افتادن آنها است چون بهم پيوسته‏اند مانند ستونى كه بر زمين وادارند و ميان آنها تخته گذارند و آنها را نگهدارد.

و مؤيد آنست كه اين دندان غالبا پس از ديگران بيفتد و از آنها محكمتر است، اينكه فرموده منى از مهره پشت بكليه ريزد موافق عقيده جالينوس است كه گذشت و گويا بجاى مثانه «انثيين» بوده زيرا نگفتند كه منى بمثانه گذر كند چنانچه دانستى جز اينكه مقصود گذر از نزديك آن باشد چنانچه گذشت، شيخ در قانون در بيان اوعيه منى گفته: اين اوعيه نخست بالا روند و زيرتر از مجراى بول بگردن مثانه چسبند، با اين كه بيشتر آنچه حكماء گفتند بگمان و تخمين است و اگر خبر درست باشد گفته آنها باطل است «و در اين صورت همه كف پا بزمين ميچسبيد» و چون خلاء نميشود ميان كف پا و سطح زمين هوا نبود و نميشد يكى را از ديگرى جدا كنى مگر هر دو را با هم از جا بردارى و اگر هواى اندكى در ميان بود دشوار بود و تهى بودن كف پا براى اينست كه هواء زير آن باشد و با برداشتن آن از زمين هواى بيشترى زير آن درآيد و دشوارى در گام برداشتن نباشد.پ 19- در علل (. ص 86): بسندى از ابن أبى ليلى كه نزد امام ششم عليه السّلام رفتم و نعمان (أبو حنيفه) با من بود، امام فرمود: كيست اينكه با تو است؟

 

گفتم: قربانت مردى از اهل كوفه كه صاحب نظر است و رأى نافذ دارد و نعمانش گويند، فرمود: شايد او است كه اشياء را برأى خود قياس ميكند؟ گفتم؟ آرى فرمود: اى نعمان ميتوانى بخوبى سر خود را بسنجى؟ گفت: نه، فرمود:

ندانمت كه چيزى را خوب بدانى و جز از ديگرى سخن رانى، آيا كلمه‏اى را ميدانى كه آغازش كفر و پايانش ايمانست؟ گفت: نه، فرمود: ميدانى شورى در دو چشم و تلخى در دو گوش و سردى در دو سوراخ بينى، و شيرينى در دو لب چه باشند؟

گفت: نه.

ابن أبى ليلى گفت: قربانت آنچه فرمودى براى ما تفسير كن فرمود: پدرم از پدرانم از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بمن بازگفت كه خدا تبارك و تعالى دو چشم آدميزاده را از دو پيه آفريده و در آنها شورى نهاده و اگر نبود البته آب ميشدند، و شورى هر خاشاك كه در چشمها افتد دور اندازد، و تلخى در دو گوش نهاد كه پرده مغز باشد و هيچ جانور در گوش نيفتد جز بيرون آمدن جويد، و اگر چنين نبود بمغز ميرسيد، و شيرينى دو لب منتى است كه خدا بآدميزاده نهاده تا آب دهان و مزه خوراك و نوشابه‏اش شيرين باشد، و دو سوراخ بينى را خنك ساخته تا هر چه در سر باشد بكشد بيرون.

گفتم: سخنى كه آغازش كفر و پايانش ايمانست چيست؟ فرمود آن لا اله الا اللَّه است، كه آغازش نفى معبود است و آخرش اثبات خدا و ايمانست، سپس فرمود: اى نعمان مبادا قياس كنى كه پدرم از پدرانش از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بمن باز گفت: هر كه چيزى را بچيزى قياس كند خدا عزّ و جلّش در دوزخ با ابليس همدوش سازد، زيرا او نخست كس است كه در برابر خدا قياس كرد، رأى و قياس را وانه زيرا دين برأى و قياس بنا نشده.پ بيان: اخبار بسيارى در اين موضوع در باب بدع و قياسات گذشتند، و در برخى است كه مرّتين را در دو گوش نهاد تا هر چه در آنها درآيد بميرد، و اگر چنين نبود خزنده‏ها آدميزاده را ميكشتند، و دو لب را شيرين نمود تا آدميزاده مزه‏

 

شيرين و تلخ را بفهمد، و دو چشم را شور كرد چون دو پيه‏اند و اگر شور نباشند آب شوند، بينى را سرد و روان ساخت تا در سر هيچ دردى ننهد جز بيرونش كشد و اگر چنين نبود مغز سنگين ميشد و كرم ميگذاشت.

و در برخى نسخ چنين است «و آب را در دو سوراخ بينى نهاد تا نفس از آن بالا رود و فرود آيد و بوى خوش را بفهمد از بوى بد» «و لا فرضك» يعنى هر چه فرض خدا دانى از ديگرى ياد گرفتى و معنى برودت و سردى بينى آب سرد است كه در آنست براى آنكه بدان درد سر برآيد نه بخود سردى، و سردى علت روان نشدن مغز است چنانچه در خبر ديگر بدان اشاره شد.پ 20- در علل (. ص 95): بسندى از هشام بن حكم كه از امام ششم عليه السّلام پرسيدم چرا درون دو كف مو نرويد و در پشتشان برويد، فرمود: بدو سبب يكم اينكه مردم همه ميدانند زمين كه بسيار زير پا است و پر بر آن راه روند چيزى در آن نرويد، و ديگر آنكه راه برخورد با هر چيز است و مو نرويد در آن تا بسائيدن نرم و زبر را بفهمد، و مويش از درك كيفيت چيزها مانع نباشد، و زيست خلق جز بر آن نبود.پ بيان: «زمينى كه زير پا شود» گويا علت نروئيدن مو است در پيرى نه از آغاز زندگى.پ 21- در علل (. ص 83): بسندى مرفوع كه: ابو حنيفه نزد امام ششم آمد و باو فرمود: اى ابو حنيفه بمن گزارش شده كه قياس ميكنى، گفت: آرى فرمود: واى بر تو قياس مكن زيرا نخست قياس كن ابليس است كه گفت: مرا از آتش آفريدى و او را از گل، آتش و گل را با هم سنجيد و اگر روشنى آدم را با روشنى آتش سنجيده بود ميفهميد ميان دو نور چه تفاوتيست و كدام پاك‏ترند، ولى سرت را با تنت براى من بسنج، بمن بگو: چرا در دو گوشت دو مرّه است و در دو چشمت دو شورى و بر دو لبت دو شيرينى، چرا سوراخ بينى تو خنك است؟

گفت: ندانم، فرمود: تو كه ندانى سرت را بسنجى و بفهمى، حلال و حرام را

 

مى‏سنجى؟ گفت: يا ابن رسول اللَّه بمن خبر ده چگونه باشند آنها.

فرمود: راستى خدا عزّ و جلّ، دو گوش را تلخ ساخت كه جانورى در آنها درنيايد جز اينكه بميرد، و اگر آن نبود خزنده‏ها آدميزاده را ميكشتند، دو چشم را شور ساخت، چون دو تيكه پيه باشند و اگر شور نباشند آب شوند دو لب را شيرين ساخت تا آدميزاده مزه شيرين و تلخ را بفهمد، و بينى را سرد نمود تا در سر ننهد دردى را جز آن را بكشد بيرون و اگر آن نبود مغز ته‏نشين ميشد و كرم مى‏افتاد.

برقى راوى حديث گويد: بعضى گفتند در باره دو گوش فرمود: چون از درمان بركنارند و در جاى دو لب، آب دهن را گفته كه همانا آب دهن شيرين است تا ميان خوراك و نوشابه امتياز بدهد، و در بينى گفته: اگر سردى آب بينى نبود كه مغز را نگهدارد، مغز از گرميش روان ميشد.

و در همان علل (ص 83): بسندى مرفوع مانندش آورده تا گفته او: «كرم مى‏افتاد».پ بيان: امتناع دو گوش از درمان خود نشانه‏ايست كه نياز بدرمان ندارند و جانور خود بخود در آنها ميميرد يا برون مى‏آمد يا مقصود اينست كه درمان‏پذير نيستند چون در ژرف سرند و اگر جانورى آنها را بگزد زهرش بزودى در مغز نشيند و بكشد.پ 22- در مناقب (ج 4 ص 354) در پاسخهاى امام رضا عليه السّلام بحضور مأمون بضباع هندى و عمران صابى از پرسشهاشان، گفتند: چرا مرد ريش درآورد نه زن؟ فرمود: خدا ريش را زيور مردان نموده و آن را دليل جدائى مردان از زنان ساخته.پ 23- در مجالس الشيخ: بسندى تا رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم كه در آدميزاده 360 رگ است، 180 جنبنده و 180- آرام، اگر جنبنده‏ها آرام شوند آدمى نماند و اگر آرامها بجنبند آدمى نابود شود- الخبر-)

 

در مكارم (357) مانندش آمده.پ 24- در علل محمّد بن علي بن ابراهيم: علت فزونى دنده زن بر مرد براى جنين است كه درونش براى فرزند وسيع باشد.پ 25- در كافي (ج 2 ص 503): بسندش از امام ششم عليه السّلام كه رسول خدا هر روزى 360 بار بشماره رگهاى تن، خدا را سپاس ميگفت ميفرمود: الحمد للَّه رب العالمين كثيرا على كلّ حال.پ 26- و از همان (..): بسندى از يعقوب بن شعيب كه شنيدم امام ششم ميفرمود: رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: در آدميزاده 360 رگ است، 180 جنبان، 180 آرام اگر جنبان آرام شود خوابش نبرد و اگر آرام بجنبد خوابش نبرد و هر بامداد رسول خدا 360 بار ميگفت: الحمد للَّه رب العالمين كثيرا على كلّ حال، و هر شامگاه مانند آن را ميگفت.

در علل: بسندى مانند آن آمده.پ 27- در مناقب (. ص 256): ابن شهر آشوب از سالم ضرير كه يك ترسا از امام صادق عليه السّلام اسرار طب را پرسيد و سپس شرح تن را پرسيد، فرمود:

راستى خدا آدمى را بر 12 بند و 248 استخوان و 350 رگ آفريده رگهايند كه همه تن را سيراب كنند، استخوانهايند كه آن را نگهدارند، گوشت است كه استخوانها را نگهدارد، پى است كه گوشت را نگهدارد، در دو دست او 82 استخوان نهاده در هر كدام 41 استخوان، در كف او 35 استخوانست و در ساعدش دو تا و در بازويش يكى و در شانه‏اش سه تا و اين 14- است و همين در دست ديگر و در پايش 43- استخوانست، 35 استخوان در قدم و 2- در ساق، و 3- در زانو 1- در ران و 2- در نشيمنگاه، و همچنين در پاى ديگر، در پشتش 18 مهره است و در هر پهلو 9 دنده، در گردن او 8 استخوان، و در سرش 38 استخوان و در دهانش 28 يا 32 استخوان دندان.پ بيان: ممكن است 12 بند چسب اعضاء استخوانيست بيكديگر چون سر

 

بگردن و گردن بدو بازو و دو ساعد و با دو نشيمنگاه و دو ران و دو ساق و دنده‏هاى راست و دنده‏هاى چپ، هشت استخوان گردن از نظر ضميمه كردن برخى مهره‏هاى پشت است بدان كه نزديك و خم دارند، و بسا در نسخه اصل وقيصه بوده كه استخوانهاى ميان پشت هستند و بنا بمشهور 7- اند و با استخوان گلوگاه 8- ميشوند، و در برخى نسخه‏ها در صدر خبر 46 استخوان است و درست نيست در حساب و تصحيف است دندانها در شمار استخوانها نيامده و اين دليل است كه استخوان نيستند و اطباء در باره آنها اختلاف دارند، برخى گويند استخوانند و برخى گويند پى هستند و برخى مركب از هر دو دانند.

و در ظاهر اخبار دندانها نه استخوانند و نه پى زيرا آنها را در برابر شاخ و استخوان و سمّ در رديف اجزاء بيجان حيوان شمردند و اين با عقيده آخرى چندان جدائى ندارد، و ظاهر اخبار اينست كه بى‏حس و بيجانند چنانچه برخى اطباء گفته و برخى هم آنها را داراى حس دانسته، در قانون گفته: براى هيچ استخوانى حس نيست البته جز براى دندانها كه جالينوس گفته تجربه گواه است كه حسى دارند و با نيروئى كه از مغز بدانها رسد تأييد شود، تا ميان گرم و سرد تشخيص دهند.

قرشى گفته: جالينوس گفته: هيچ كدام از استخوانها حس ندارند جز دندانها كه از پى نرمى حس دارند و اين عجب است زيرا چگونه نرم باشد با اين كه آميخته باستخوانست و سزد كه مانند جرم آن باشد و بايد سخت باشد تا بتماسّ با آن زيانمند نشود و گفته: در اينجا يك بحث مانده و آن اينست كه دندانها استخوانند يا نه؟پ جالينوس نكوهش كرده از كسى كه آنها را استخوان نداند و آنان را سوفسطائى خوانده، و خود با دليلى كه عين سفسطه است آنها را استخوان دانسته چون چنين گفته؟ اگر آنها استخوان نباشند بايد يا رگ باشند يا شرايين يا گوشت يا پى و معلوم‏

 

است كه چنين نيستند و از اين لازم نيايد كه استخوان باشند زيرا معتقدان باينكه استخوان نيستند آنها را از اعضاء مركب دانند نه مفرد، و دليلشان بر اينكه مركبند اينست كه درون دندان خانه خانه است و آن تركيبى است از رشته و پى گويند در دندانهاى جانوران بزرگ روشن است.

اينكه فرموده در دهان 28 دندانست يعنى در آغاز روئيدن سپس تا نزديك بيست سالگى چهار ديگر برويند كه دندانهاى عقلشان گويند و از اين رو 32 را بدنبالش آورد، و بسا باعتبار اختلاف در افراد باشد، در قانون گفته: دندانها 32 باشند و بسا كه دندانهاى عقل نباشند در برخى مردم و همان 28 باشند، و دندانها دو پيشين و رباعيه‏اند از بالا و پائين براى بريدن و دو نيش در بالا و دو در پائين و چهار تا پنج دندان كرسى از هر طرف در بالا و پائين و همه 32 يا 28 ميشوند و دندانهاى عقل در ميانه سال نموتن برويند كه بعد از بلوغ است تا توقف كه نزديك سى سالگى است و از اين دو آنها را دندانهاى حلم نامند.پ 28- در كافي (ج 5 ص 549): بسندى تا امير المؤمنين عليه السّلام كه فرمود:

خدا را بنده‏ها است كه در پشت آنها مانند زهدان زنها است. پرسيده شد چرا آبستن نشوند، فرمود كه آن وارونه است و در پشت آنها غده‏ايست چون غده شتر و چون بهيجان آيد بهيجان آيند و چون آرام شود آرام شوند.پ 29- و از همان (ج 7 ص 324): بسندش از رفاعه كه بامام ششم عليه السّلام گفتم: چه گوئى در مردى كه ديگرى را زده و نفسش ناقص شده و چه گونه معلوم شود؟ فرمود بحسب ساعت گفتم: چگونه؟ فرمود در سپيده‏دم نفس در سمت راست بينى است و چون ساعتى بگذرد بسمت چپش منتقل شود، تو در ساعت شماره نفس خود را با او حساب ميكنى و بدان حساب كاستى آن را ميدانى.پ بيان: گويا مقصود از اينكه نفس كشيدن بامداد در شق راست است اينست كه در آن بيشتر است و بسا يادآورى آن استطراد است زيرا استعلام شماره نفس كشيدن بدان وابسته نيست، نديدم كسى بدين روايت فتوى داده باشد جز شيخ يحيى‏

 

ابن سعيد در جامع خود و علّامه- ره- در تحرير گفته: در بندآمدن نفس ديه باشد و در برخى از آن بحساب آنچه بيند.پ 30- در تهذيب: بسندش از امام ششم عليه السّلام كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم در بدر فرمود: بخاك نسپاريد جز كميش را- يعنى كسى كه آلت مرديش كوچك است- و فرمود: اين نباشد جز در مردم ارجمند.پ 31- در توحيد مفضّل: بينديش اى مفضّل در ابزار جماع در مرد و زن كه چگونه با هم مناسبند براى نر آلتى ساخته شده كه برخيزد و كشيده شود تا نطفه را برحم برساند زيرا بايدش تا آنچه از آب دارد در آن بريزد و ماده را ظرفى است تودار تا هر دو آب را در خود گيرد و فرزند را بردارد و برايش گشاد شود و نگهش دارد تا رسيده شود آيا اين از تدبير حكيمى نازك‏بين نيست؟

سبحانه و تعالى عمّا يشركون.

بينديش اى مفضّل در همه اعضاء بدن و آماده كردن هر كدام براى نياز برآوردن: دو دست براى كار دو پا براى رفتن دو چشم براى رهجوئى دهن براى خوردن معده براى هضم كبد براى جوهرگيرى سوراخها براى برون كردن زيادى ظروف تن براى در خود گرفتن فرج براى برپا داشتن نژاد و همچنين در هر عضو بينديشى و بررسى كنى دريابى روى درستى و حكمت اندازه‏گيرى شده.

مفضّل گفت: گفتم: اى مولايم مردمى پندارند اينها از كار طبيعت است.

فرمود: اى مفضّل از آنها بپرس طبيعت دانا و توانا است بر اين گونه كارها يا نه؟ اگرش توانا و دانا دانند همان آفريننده است كه اين وصف را دارد و اگر بى‏دانش و قصد اين كارها كه بينى كند كه درست و حكيمانه است بايد گفت كار خالق حكيم است و آنچه‏اش طبيعت نامند روش آفرينش او است كه اجراء كند.پ بينديش اى مفضّل كه چگونه غذاء بتن رسد و چه تدبيرى در آنست، خوراك‏

 

بمعده رود، آن را بپزد، جوهر آن را بكبد فرستد از رگهائى نازك كه ميان آن دو است كه چون صاف كن است تا از درد آن چيزى بكبد نرسد و آن را تباه كند زيرا كبد نازك است تحمل فشار ندارد، كبد سنگين است و با لطف تدبير خون سازد و از مجارى آماده بمانند مجارى آب روان شود و بهمه تن برسد، و آنچه پليد و زيادى دارد در حوضچه‏هاى آماده آنها بريزد، آنچه از جنس خلط صفراء است به زهره ريزد و آنچه از جنس سوداء است بسپرز و آنچه ترى است به كليه و مثانه.

تأمّل كن در حكمت تدبير تركيب تن و جابجا بودن اين اعضاء و آمادگيهاى اين ظرفها براى نگهدارى فضول تا در تن پراكنده نشوند و آن را بيمار و ناتوان كنند، مبارك باد آنكه خوب تقدير كرده و محكم ساخته و له الحمد كما هو اهله و مستحقّه.

مفضل گفت: نمو تن را تا بكمال رسد برايم شرح بده فرمود: از صورتگرى جنين در رحم آغاز شود آنجا كه نه چشمى بيند و نه دستى رسد و او را بپرورد تا درست و داراى هر آنچه بايدش از اعضاء و كارمندان تركيب اعضاء از استخوان و گوشت و پيه و مغز و پى و رگها و غضروفها برآيد، و چون بدين جهان آيد نوزادى بينى كه بزرگ شود با همه اندام و بشكل و هيئت خود برجا است نه بيش و نه كم تا بجوانى رسد اگر عمرى دارد يا بعمرى كه پيش از آنش بايد آيا اين جز لطف تدبير و حكمت است.

اى مفضل بينديش كه آدمى بر بهائم چه شرفي در آفرينش خود دارد، چه او برپا ايستد و درست نشيند تا هر چيز را با دستهايش پيشواز كند و با اندامش و بتواند در آنها كار كند، و اگر چون چهار پا كپ بود نميتوانست هيچ كارى بكند.پ اى مفضل بهمين حواس مخصوص آدمى نگاه كن كه چگونه در آنها بر ديگران برترى و شرف دارد، دو چشم در سرش چون چراغ بالاى مناره است تا بتواند همه‏

 

جا را بيند و آنها را در اعضاء زيرين چون دو دست و دو پا ننهاده كه در معرض آفت باشند بر اثر كار و حركت آنها و نه در اعضاء ميانه تن چون شكم و پشت تا آگهى بر چيزها دشوار باشد، و همان سر بهترين جا است براى حواس و چون معبديست براى آنها، و پنج حس است براى پنج محسوس تا بهيچ چيز نايافته نماند:

ديده آفريد تا رنگها را دريابد و اگر ديده نبود كه آنها را دريابد سودى نداشتند، و گوش را تا آوازها را بشنود و اگر گوش نبود آنها را فائده‏اى نبود، و همچنين در حواس ديگر، و در برابر اين اگر ديده بود و رنگى نبود ديده معنائى نداشت و اگر گوش بود و آوازى نبود گوش جايگاهى نداشت، ببين چگونه آنها را با هم اندازه گرفته و براى هر حسى محسوسى ساخته كه در آن كار كند و براى هر محسوسى حسّى تا دريابدش، و با اين همه ميان حس و محسوس ميانجى ساخته كه احساس بدان وابسته است چون روشنى و هواء كه اگر روشنى نبود ديده رنگ را درنيافت و اگر هواء نبود كه آواز را برساند گوش آن را درنيافت آيا بر كسى كه در نظر درست و انديشه‏اى بكار دارد نهانست كه آنچه شرح دادم از آمادگى حواس و محسوسات و برخورد آنها با هم و آماده كردن چيزهاى ديگر كه كار حواس بدانها انجام شود جز با قصد و تدبير لطيف خبير است.

اى مفضّل بينديش نابينا در ميان مردم چه اندازه خلل در كارش هست جاى پا و آنچه برابرش است نبيند و رنگها را امتياز ندهد و زشت و زيبا را نفهمد، و چاه در سر راه خود نبيند و دشمنى كه بدو تيغ كشيده ننگرد و نتواند بهتر نويسندگى و حرفه بازرگانى و هنر زرگرى پردازد، تا آنجا كه اگر تيزهوشى او نبود با يك تيكه سنگ فرقى نداشت، و همچنين بسيارى از كارهاى كرّ دچار خلل است نتواند با كسى گفتگو كند و از آوازهاى خوش و ترانه‏هاى شاد لذت برد، و گفتگوى مردم با او بر آنها گرانست و نفرت‏آور، و اخبار و احاديث مردم را نشنود، تا چون غائب باشد در ميان آنها و چون مرده در زندگى، و اما آنكه عقل ندارد كه ببهائم‏

 

ماند و بلكه از بسيارى چيزها كه بهائم بدان رهبرند نادانست نبينى چگونه اعضاء و عقل و صفات ديگر كه بصلاح آدميند و اگر هر كدام را نداشته باشد خلل بزرگى بزندگى او رسد همه در آفرينش او كامل است و چيزى از آنها كم ندارد، و اين جز از تقدير و دانش آفريننده او نيست.پ مفضل گويد: گفتم مولايم پس چرا برخى مردم بعضى اعضاء خود را ندارند و زيانى كه فرمودى بدانها ميرسد؟ فرمود: اين براى تأديب و پند آن كس و ديگرانست چنانچه بسا پادشاهان مردمى را كيفر كنند و پند دهند و بر آنها خرده نگيرند بلكه آنها را بستايند و تدبير آنها را درست شمارند، و آنگه براى آنان كه بچنين بلاها دچارند اگر شكر كنند و بخدا بازگردند پس از مرگ ثوابى است كه فائده دنيوى آن اعضاء را كم شمارند و اگر پس از مردن مخير شوند برگشت با همان بلاها را برگزينند تا ثواب بيشتر يابند.

بينديش اى مفضّل در اعضائى كه تك و جفت آفريده شدند و چه حكمت و تقدير و درستكارى و تدبيرى در آنها است، سر را خدا تك آفريده و صلاح آدمى نبود كه دو سر باشد، نبينى كه اگر سرى ديگر بسر آدمى افزوده شود سنگينى دارد و سودى ندارد، زيرا همه حواسى كه بدان نياز دارد در همين يك سر هستند، و آنگه اگر آدمى دو سر داشت دو بخش ميشد و اگر با يكى سخن ميگفت ديگرى بيكاره بود و اگر با هر دو يك سخنى ميگفت پرگوئى بيجا بود، و اگر بهر كدام سخنى ديگر ميگفت شنونده نميدانست بكدام گوش دهد و ترتيب اثر كند، و درهمى‏هاى ديگر از اين قبيل بوجود مى‏آمد.

دو دست از جفتهايند، آدمى يك دست خيرى ندارد زيرا بكارهائى كه نياز دارد اخلال شود، نبينى كه نجّار و بناء اگر يك دستشان فلج شد نميتوانند كار كنند و اگر كنند درست نكنند و مانند آدم دو دست انجام ندهند بسيار بينديش اى مفضل در آواز و سخن و ابزار آماده در دندانها، گلوگاه چون نى است براى بر آمدن آواز و زبان و دو لب و دندانها براى ساختن حروف و آهنگ نبينى كسى كه‏

 

دندانش افتد سين را درست نگويدپ و كسى كه لبش افتد فاء را درست نگويد و كسى كه زبانش سنگين است راء را شيوا نگويد و مانندتر بآن نى بزرگ است، گلوگاه مانند قصبه نى است و شش خيكى كه باد شود تا بدمد، و ماهيچه‏ها چون انگشتانى كه خيك را بفشارند تا باد بنى درآيد، و دو لب و دندانها از آواز حروف و آهنگ سازند مانند انگشتر تا كه در نى رفت و آمد كنند تا سوت آن را آهنگ كنند جز اينكه گرچه مخرج آواز را بنى مانند كنند براى بيان و شرح ولى نى در حقيقت بمانند مخرج آواز آدمى است.

منت آگاه كردم كه در اعضاء چه سوديست براى سخن سازى و حروف پردازى و با آن همه كه گفتم نيازهاى ديگر هم برآورند، گلوگاه براى اينست كه نسيم خنك بشش رسد و با نفس كشيدن پيوست و پياپى باد دل را بزند كه اگر اندكى بند آيد آدمى نابود شود، و با زبان مزه را چشد و از هم جدا كند و شيرين و تلخ را و ترش و ميخوش و شور و گوارا و خوب و بد آنها از هم بشناسد، و با اين همه كمكى است براى گوارائى خوراك و نوشابه، و دندانها خوراك را بجوند و نرم كنند تا فرودادن آن آسان شود، و با اين حال پشتيبان دو لبند كه آنها را از درون دهن نگهدارند.

و از اينجا ملاحظه كن كه هر كه دندانش افتاده لبانش آويز و لرزانند، با دو لب نوشيدنى بمكند تا آنچه از آن بدرون رود باندازه باشد، و يكباره فرونريزد و گلوگير شود يا درون را ناراحت كند، و دو لب پس از اينها چون در دهانند كه هر گاه آدمى خواهد آنها را گشايد و هر گاه خواهد بندد.

در آنچه شرح داديم بيان شد كه اين اعضاء بكارند و هر كدام سودها دارند چنانچه يك ابزار در چند كار بكار رود مانند تيشه كه در نجارى و چاه كنى و جز آنها از آن بهره برند.

اگر پرده از مغز بردارند و آن را بينى خواهى ديد كه در چند پرده پيچيده شده كه روى يك ديگرند تا آن را از رويدادها نگهدارند و از پريشانى بازدارند،

 

پ‏و بدان كه كاسه سر بر روى آن چون خود آهن است تا آن را از صدمه و ضربتى كه بسا بسر رسد حفظ كند، و آنگه كاسه سر با مو پوشيده شده بمانند پوستين سر كه آن را پوشانده از گرما و سرماى سخت.

كيست چنين مغز را رده‏بندى كرده جز آن كه آفريده‏اش و سرچشمه حسش ساخته و شايان حفظ و حراست براى مقام بلندى كه در تن دارد و ارزش و قدر آن؟

بينديش اى مفضّل در پلك ديده كه چون پرده‏ايست بر آن و در مژگان كه چون ريشه‏اند، ديده را در اين ژرف نهاده و با پرده و مژگانش سايبان ساخته.

بينديش اى مفضّل چه كسى دل را درون سينه نهان كرده و زرهى محكم پوشش آن ساخته و با اندام و هر چه از گوشت و پى دارند آن را قلعه بندى كرده تا چيزى كه زخمش زند بدان نرسد؟ چه كسى در گلو دو سوراخ ساخته يكى براى آواز كه ناى است و پيوست به شش و ديگرى سوراخ خوراك كه روده سرخه است و پيوست به معده تا غذا را بدان رساند و براى ناى طبقى ساخته تا بازدارد خوردنى را از آنكه به شش رسد و آدمى را بكشد.

چه كسى شش را بادبزن دل ساخته كه بازنايستد و خلل نگيرد تا مبادا گرمى در دل جا گيرد و به نيستى كشاند، چه كسى براى مخرج بول و غائط ليفها ساخته تا آنها را نگهدارند و پيوسته بيرون نيايند تا زندگى آدمى را تباه كنند؟

چه بسيار از اينها است كه آمارگير برشمارد و آنچه بشمار نيايد و مردم آن را ندانند بيشتر است.

چه كسى معده را پى‏دار و سخت ساخته و براى هضم خوراك سفت اندازه گرفته! چه كسى كبد را نازك و نرم نموده و پذيراى جوهر لطيف غذاء تا آن را هضم ديگر نماند و كارى لطيف‏تر از كار معده در آن بكند جز خداى توانا؟

آيا بى‏سرپرست چنين كارها انجام شوند؟ نه هرگز بلكه تدبير مدبّر حكيم و تواناى دانا بهمه چيز است پيش از آفرينش آنها كه از هيچ چيز درنماند و او است‏

 

لطيف خبير.پ بينديش اى مفضّل چرا مغز لطيف در لوله‏هاى استخوانى دژ بندى شده؟

آيا جز براى اين كه آن را حفظ كند و نگهدارد؟ چرا خون روان در رگها محصور است مانند آب در ظروف جز براى اين كه ضبطش كند و نريزد؟ چرا ناخنها بر سر انگشتانند جز براى نگهدارى و كمك بدانها بر هر كارى؟ چرا درون گوش پيچيده است مانند لوله جز براى اينست كه آواز در آن پيچيد و بگوش رسد و جلو باد را بگيرد تا بگوش آسيب نرساند؟ چرا بر دوران آدمى و نشيمنگاهش اين گوشت روئيده جز براى حفظ او از زمين سخت تا از نشستن بر آن درد نكشد چنانچه درد كشد كسى كه لاغر و كم‏گوشت است و تشكى ندارد كه از سختى زمين او را بازدارد؟

چه كسى آدمى را نر و ماده ساخته جز آن كه او را نژاددار آفريده؟ چه كسى او را نژاددار ساخته جز آنكه آرزو در دلش انداخته؟ چه كسى ابزار كارش داده جز كسى كه كارگرش آفريده و چه كسى كارگرش آفريده جز آنكه نيازمندش آفريده؟ چه كسى او را نياز زده كرده جز آن كه سازمانش داده؟ چه كسى او را فهميده كرده جز آنكه بدو مزد بايست كرده؟ چه كسى باو چاره‏جوئى بخشيده جز آنكه توانش داده؟ چه كسى توانش داده جز آن كه حجت بر او تمام كرده؟ چه كسى در آنچه نتواند چاره جويد او را كفايت كند جز آن كه شكر او را نتواند بسر رساند، بينديش و بازرس آنچه را برايت وصف كردم، آيا اهمال اين نظم و ترتيب ميرسد، تبارك اللَّه عما يصفون.

اى مفضّل اكنون برايت دل را شرح دهم، بدان كه در آن سوراخى است بسوى سوراخى كه در شش است و دل را باد ميزند كه اگر اين سوراخ كج شود و از هم جدا شوند نسيم بدل نرسد و آدمى بميرد، آيا انديشمند روادارد كه بى‏مدبّر مانند اين بوده باشد، و در خود باعثى براى كنار زدن اين عقيده ندارد؟

 

پ‏اگر دو لنگه در بينى كه در آن چنگكى است توهم ميكنى كه خود بخود ساخته شده؟ بلكه ببديهه دانى كه آن صانعى دارد تا بلنگه ديگر برخورد و آن را برآرد تا در فراهم شدن آنها مصلحتى باشد، همچنين يك حيوان نر را بينى كه يكى از جفتى است آماده براى يك ماده تا بهم برخورند براى دوام نژاد و زيست آن، مرگ و نوميدى باد بر فلسفه‏بافان كه چگونه دلشان كور است از اين آفرينش عجيب تا منكر قصد و تدبير در باره آن شدند.

اگر آلت مردى شل بود چگونه بژرفناى رحم ميرسيد تا نطفه را در آن بريزد و اگر هميشه برخاسته بود چگونه در بستر ميغلطيد و ميان مردم راه ميرفت و جلو او برپا بود، و با اين كه زشت منظر بود براى زن و مرد شهوت‏انگيز بود و خدا- جلّ اسمه- چنين مقدر كرد كه بيشتر اوقات خوابيده و نهان باشد از ديده و براى مرد رنجى نداشته باشد، و نيروى برخاستن آن را هنگام نياز در آن نهاد براى تقدير بقاء نزاد و دوام آن.

اكنون اى مفضل عبرت گير از نعمت بزرگ خدا بر آدمى در خوردن و نوشيدن و آسانى دفع فضولات آن. آيا از خوبى تقدير نيست كه بيت الخلاء در نهانترين جاى خانه است و همچنين خداوند سوراخ خروج غائط را در نهانترين جاى تن او ساخته و راه آن را گلوى او يا دو دست او ننموده، بلكه آن را در جاى مرموزى از تن نهاده كه مستور و در پرده است كه دو ران روى آن بهم بر خورند و دو نشيمنگاه آن را بپوشند و با آن گوشتى كه دارند نهانش سازند. و چون آدمى نياز بخلاء دارد و بر سر قدم نشيند آن سوراخ برآيد و آماده بيرون ريختن ته‏نشين غذا گردد.

فتبارك اللَّه من تظاهرت آلائه و لا تحصى نعمائه.

انديشه كن اى مفضّل در اين دندانهاى آسيا مانند كه خدا براى آدمى ساخته كه برخى تيزند براى بريدن خوراك و برخى پهنند براى جويدن و نرم كردنش، و هر دو وصف كمى ندارند زيرا بهر دو نياز است.

 

پ‏بررسى كن و عبرت گير از حسن تدبير در آفرينش مو و ناخن كه چون هر دو دراز شوند و فزون گردند و نياز دارند كه بتدريج سبك شوند بيجانند تا آدمى از گرفتن آنها درد نكشد، و اگر چيدن مو و گرفتن ناخن درد داشتند آدمى ميان دو ناخواه بود يا بگذارد هر چه دراز شوند و بر او گران بود يا آنها را سبك كند و درد كشد.

مفضّل گفت: چرا خدا آنها را آفريده‏اى نساخت كه فزون نشوند كه آدمى نياز بكم‏كردن آنها نداشته باشد امام عليه السّلام فرمود: خدا تبارك و تعالى در اين باره نعمتهاى ناشناخته بر آدمى دارد كه آنها را سپاس نگذارد، بدان كه آزارها و دردهاى تن با برآمدن مو و درآمدن ناخن از انگشتانش بيرون آيند از تنش، از اين رو آدمى فرمان يافته نوره بكشد و سر بتراشد و ناخن بگيرد در هر هفته تا مو و ناخن زودتر برويند و آزارها و دردها با آنها از تن برآيند، و چون بلند شوند و جاگير گردند كمتر برآيند، و آزارها و دردها در تن بمانند و بيماريها پديد آرند، و با اين حال موى از جاها كه براى آدمى زيان دارد بازگرفته شده تا تباهى و زيانى نرسانند.

اگر مو در چشم ميروئيد ديده را كور نميكرد؟ و اگر در دهان ميروئيد خوراك و نوشيدنى را بر آدمى ناگوار نميكرد؟ و اگر در درون كف ميروئيد از لمس درست و برخى كارها بازنمى‏داشت؟ و اگر بر فرج زن و آلت ميروئيد لذت جماع را بر آنها تباه نميكرد؟ ببين چگونه مو از اين جاها دور شده چون مصلحت بوده و اين تدبير تنها در آدمى نيست بلكه در بهائم و درنده‏ها و جانوران نژاددار ديگر هم ميباشد زيرا تو مى‏بينى تن آنها از مو پوشيده است و اين مواضع براى همين سبب بيمو است.

بينديش در آفرينش كه چگونه از خطاء و زيان دورى كند و آنچه درست است و سود دارد بياورد راستى منّانيه و مانند آنان چون تلاش كردند تا در آفرينش خرده بگيرند و عيب جويند و تعمد خالق را نفى كنند از موئى كه بر زهار يا زير

 

دو كف رويد نكوهش كردند، و ندانستند كه آن از اثر رطوبتى است كه بدين جاها ريزد و در آنها مو رويد چنانچه در گودالهاى آب گياه رويد.پ آيا نبينى اين جاها نهانتر و آماده‏ترند براى پذيرش اين فضولات از ديگر جاها، بعلاوه روئيدن مو در اين جاها آدمى را آماده ميكند براى نظافت كه آن هم مصلحتى دارد، زيرا پرداختن بتنظيف و گرفتن مو شور جوانى او را ميشكند و او را از تجاوز و خوشگذرانى و بيكارى بازمى‏دارد.

بينديش در آب دهن و سودى كه دارد زيرا پيوسته روانست تا گلو و آرواره‏ها را تر كند و خشك نباشند، زيرا اگر اين جاها خشك باشند آدمى هلاك شود و نتواند خوراك را ببلعد در صورتى كه ترى در دهن نباشد، و آزمايش گواه آنست.

و بدان كه رطوبت مركب غذاء است، و از اين رطوبت به زهره هم ميرسد كه صلاح كامل دارد براى آدمى، و اگر مراره خشك شود آدمى هلاك گردد و جمعى از متكلمان و فلسفه مآبان از بى‏فهمى گفتند اگر شكم آدمى چون قبا بود و پزشك هر گاه ميخواست آن را ميگشود و معاينه ميكرد و دست در آن ميبرد و هر چه نياز بعلاج داشت معالجه ميكرد آيا بهتر نبود از اين كه بسته و ناپيدا و دور از دست باشد، و آنچه در آنست جز به نشانه‏هاى بغرنج فهميده نشود مانند نگاه كردن در بول و گرفتن نبض و امثال آنها كه پر در آنها غلط و اشتباه است و بسا باعث مرگ است؟

و اگر اين نادانان ميدانستند اگر چنين بود نخست اثر بدش اين بود كه ترس از بيمارى و مرگ از آدمى ميرفت و خود را هميشه تندرست ميدانست و بسلامت مغرور ميشد و بسركشى و گناه ميپرداخت، بعلاوه رطوبات از شكم ترشح ميكرد و فرومى‏ريخت و نشستن‏گاه و بستر خواب و جامه و زيور او را تباه ميكرد و بلكه زندگى او را تباه ميكرد.

و آنگه معده و كبد و دل كار خود را بر اثر حرارت غريزيه انجام دهند كه خدا در آنها نهاده و درون شكم آن را نگهدارى كرده و اگر در شكم سوراخى‏

 

بود كه بازمى‏شد تا ديده و دست بدان رسد براى درمان البته سرما بدرون آن ميرفت و با حرارت آن مى‏آميخت و عمل روده‏ها از ميان ميرفت و آدمى نابود ميشد، آيا نبينى كه هر چيزى در وهم آيد جز خطاء و اشتباه در آفرينش.

ميگويم: شرح همه اينها در كتاب توحيد گذشته هر كه آن را خواهد بدان رجوع كند.پ 32- در درّ منثور (ج 5 ص 17) از وهب بن منبه كه خدا آدميزاده آفريد چنانچه خواست و بدان چه خواست و چنين شد، فتبارك اللّه احسن الخالقين، از خاك و آب آفريد، و از آنست گوشت و خون و مو و استخوانها و تنش، اين است آغاز آفرينش كه خدا آدميزاده را از آن آفريد، سپس در آن جان داد كه بدان برخيزد و بنشيند، بشنود و ببيند و بداند آنچه جانوران دانند، و بپرهيزد از آنچه پرهيزند.

سپس در آن روح نهاد كه بدان حق را از ناحق شناسد، و راه را از بيراه و بدان حذر كند و پيش رود، و خود بپوشد و بياموزد و همه كارها را تدبير كند، خشكى او از خاك است. و تريش از آب، اينست آغاز آفرينش كه خدا آدميزاده را از آن آفريده چنانچه دوست داشته كه باشد سپس از اين چهار سرشت انواعى از پديده در تن آدميزاده ساخته كه باذن خدا وسيله زيست تن و مايه آنند و آنها خلط سوداء خلط صفراء خون و بلغم باشند خشكى و گرميش از طرف نفس است كه جايش خونست ترى و سرديش از طرف روح است كه جايش بلغم است.

و چون اين چهار سرشت در تن برابر باشند و از هر كدام باشد، زرنگ و چست و كامل و تندرست است و اگر يكى بر ديگرى غالب گردد و بر آن بالا گيرد و زور آورد تن از طرف او بيمار گردد و اگر يكى از آنها كم شود مقهور ديگران گردد و ناتوان و درمانده شود و از طرف آن بيمارى آيد، و طبيب دانا بدرد و دارو ميفهمد تن از كجا بيمار شده آيا از كمى است يا فزونى.

 

پ‏33- و از ابن عباس كه گفت: راستش خدا بداود وحى كرد كه 14 كلمه از سليمان بپرسد و اگر پاسخ داد علم و نبوت را باو ارث دهد داود بدو گفت:

1- پسر جانم بمن بگو جايگاه خرد در كجاى تو است؟

ج- در مغز است.

2- جايگاه شرم در كجاى تو است؟

ج- در دو چشم است.

3- جايگاه بيهوده و ناحق در كجاى تو است؟

ج- در دو گوش است.

4- خطا و اشتباه در كجاى تو است؟

ج- در زبان.

5- از كجا باد و هوا راه بتو دارد؟

ج- از دو سوراخ بينى 6- جايگاه ادب و سخنرانى در كجاى تو است؟

ج- در دو كليه.

7- سخت‏دلى و سخت‏روئى در كجاى تو است؟

ج- در كبد 8- بگو بادگير تن تو در كجا است؟

ج- شش 9- درگاه شادى تو كجا است؟

ج- سپرز 10- راه كسب و كار تو كجا است؟

ج- دو دست 11- راه رنج كشيدن و تلاش تو كجا است؟

ج- دو تا پا

 

12- راه شهوت و كامجوئى تو كجا است؟

ج- در فرج و آلت مردى 13- باب نژاد و فرزند تو كجا است؟

ج- در پشت 14- راه علم و فهم و حكمت كجا است؟

ج- دل كه چون به باشد همه اينها بهند و اگر تباه شود همه تباهند.

 

پايان شرح و ترجمه جلد 5 كتاب السماء و العالم مجلد 14 بحار الانوار مرحوم علامه مجلسى 14 مرداد سال 1351 خورشيدى برابر 25 جمادى الثانيه 1393 هجرى قمرى در شهر ري- محمد باقر كمره‏اى.