پ168- در دعائم- از على عليه السّلام كه يك شب بهمراه رسول خدا بوديم و ستارهاى پرتاب شد و نهان گرديد، و آن حضرت بمردم فرمود: شما در زمان جاهليت كه مانند آن را ميديديد چه ميگفتيد؟ گفتند: ميگفتيم بزرگى مرده و بزرگى زاده.
فرمود: آن پرتاب نشود براى مرگ كسى يا زندگى كسى، ولى چون پروردگار ما كارى را فرمان دهد و مقدر سازد، حاملان عرش تسبيح گويند و آن را بگويند و اهل آسمانى كه پهلوى آنها است بشنوند و بگويندش تا برسد باهل آسمان دنيا و ديوان گوش ايستند و بسا چيزى از آن را دريابند و بكاهنان رسانند و در آن بيش و كم كنند و كاهنان بسا خطا كنند و بسا درست گويند.
سپس خداوند با اين اختران آسمان را غدقن كرد و كهانت برداشته شد و ديگر پيشگوئى نيست و امام ششم اين آيه را خواند» إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ- درستش: شهاب مبين است- 18- الحجر» و اينست فرموده خدا «و راستى ما بوديم كه كمين مينشستيم براى گوش گرفتن- الآية- 9- الجنّ).پ 169- در منثور سيوطى- 1- 51- از ابن عمر كه ابليس بموسى برخورد و باو گفت: توئى كه خدايت برسالت برگزيده و بخوبى با تو سخن گفته، من گناه كردم و ميخواهم توبه كنم برايم نزد پروردگارم شفيع شو تا توبه مرا بپذيرد، موسى گفت: بسيار خوب، و بدرگاه خدا دعا كرد و گفتند حاجتت برآورده است، و موسى ابليس را ديد و فرمود: فرمان دارى بگور آدم سجده كنى تا توبهات پذيرفته شود، سربزرگى كرد و خشم نمود و گفت: من بزنده او سجده نكردم، بمردهاش سجده كنم؟
سپس ابليس بموسى گفت: براى اين شفاعت تو را بر من حقى است در سه جا بياد من باش كه تو را چون ديگران هلاك نكنم: 1- چون خشم كنى كه من مانند خون در وجودت روان گردم 2- چون در جهاد بر دشمن روى كه آدمى را بياد زن و فرزندش آرم تا برگردد 3- مبادا با زن بيگانه همنشين شوى كه من پيغام شما را بهم رسانم
پ170- از انس كه چون نوح سوار كشتى شد ابليس نزد او آمد و گفتش تو كيستى؟ گفت من ابليسم فرمود: براى چه آمدى؟ گفت: آمدم تا از پروردگارت بپرسى آيا من توبه دارم؟ خدا بدو وحى كرد توبهاش اينست كه بگور آدم سجده كند، گفت: من بزنده او سجده نكردم. چگونه بمرده او سجده كنم سربزرگى كرد و از كافران شد.پ 171- از جناده بن ابى اميه كه نخست خطا حسد بود، ابليس از سجده بر آدم حسد برد چون فرمودش و حسد او را بگناه واداشت.پ 172-: 1- 63: از قتاده كه چون ابليس فرو شد آدم گفت پروردگارا او را لعنت كردى چه داند؟ فرمود: جادو گفت: چه خواند؟ فرمود: شعر، گفت: چه نويسد؟ فرمود: خالكوبى، گفت: چه خورد؟ فرمود: هر مردار و هر چه نام خدا بر آن نبرند، گفت: چه نوشد؟ فرمود: هر مستكننده گفت: جايش كجا است؟
فرمود: حمام، گفت: كجا نشيند؟ فرمود: در بازارها، گفت: چه آوازى دارد؟ فرمود: نى زدن، گفت: دامهاش چه باشند؟ فرمود: زنها.پ 173- از ابن عباس كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: ابليس بپروردگارش گفت:
پروردگارا آدم را بزمين فرو آورده شد، و من ميدانم البته كتب و رسلى خواهند بود، كتب و رسل آنها چيستند و كيستند؟ فرمود: رسولانشان فرشته و پيغمبرانند و كتابهاشان تورات، انجيل، زبور و فرقان، گفت: پس كتاب من چيست؟ فرمود: كتاب تو خالكوبى، خواندنت شعر، و رسولانت كاهنان، خوراكت آنچه نام خدا بر آن خوانده نشود، نوشابهات هر مسكر، و گفتارت دروغ، خانهات حمّام و دامهايت زنان، جار كشت، نى و مسجدت بازارها،پ 174- 2: 109 در منثور: از ابن عباس كه ابليس در سپاهى از ديوان و پرچمى بصورت مردان بنى مدلج كه خود بشكل سراقه بن مالك بن جعشم بود آمد و گفت: «امروزه كسى از مردم بر شما چيره نيست و من پناه شمايم، و جبرئيل
رو بابليس آمد كه با مشركى دست بر دست بود و چون جبرئيل عليه السّلام را ديد دستش را كشيد و با پيروانش گريخت، آن مرد گفت: اى سراقه تو پناه ما بودى، گفت: من بينم، آنچه شما نبينيد و آن وقت بود كه فرشتهها را ديد «راستش من ميترسم از خدا، خدا سخت كيفر است».پ 175- 3: 190 ..: و از رفاعه انصارى كه چون ابليس ديد فرشتهها با بتپرستان چه ميكنند در روز بدر ترسيد كه كشتار بدو رسد و حارث بن هشام بگمان اينكه سراقة بن مالك است بدو چسبيد و او مشتى بسينه او زد و او را انداخت و گريخت تا خود را بدريا افكند و دو دست برداشت و گفت بار خدايا من از تو خواهش دارم مهلتى كه بمن دادى.پ 176- مردى با عبد الرحمن بن حنيش گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در برابر نيرنگ ديوان چه كرد؟ گفت آرى ديوها از هر كوه و وادى سرازير شدند و آهنگ رسول خدا داشتند، بدست ديوى شعلهاى آتش بود كه ميخواست با آن رسول خدا را بسوزاند، چون رسول خدا آنها را ديد بهراس افتاد و جبرئيل نزد او آمد و گفت:
اى محمّد بگو، آنچه بگويم:
«اعوذ بكلمات اللَّه التامات اللاتى لا يجاوزهنّ برّ و لا فاجر من شر ما خلق و برأ و ذرأ، و من شرّ ما ينزل من السّماء و من شرّ ما يعرج فيها، و من شرّ ما ذرأ في الارض و من شرّ ما يخرج منها و من شرّ فتن اللّيل و النّهار و من شرّ كلّ طارق الا طارقا يطرق بخير يا رحمان، گفت پس آتش ديوان خاموش شد و خدا عزّ و جلّ آنها را شكست داد.پ 177- و از ابن مسعود كه در شب جن يك عفريتى از جن آمد و بدستش شعله آتشى بود و پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله شروع كرد بخواندن قرآن و جز بنزديك شدن نيفزود، جبرئيلش گفت: آيا نياموزم بتو كلماتى كه آنها را بگوئى تا او بسر درآيد و شعلهاش خاموش گردد؟ بگو: اعوذ بوجه اللَّه الكريم و كلمات اللَّه التامات الّتى
لا يجاوزهنّ بر و لا فاجر من شرّ ما ينزل من السماء و من شرّ ما يعرج فيها و من شرّ ما ذرأ في الارض و من شرّ ما يخرج منها، و من شرّ فتن الليل و النهار، و من شرّ طوارق الليل و من شرّ كل طارق الا طارقا يطرق بخير يا رحمان، آن را گفت و او بسر در آمد روى دهانش و شعلهاش خاموش گرديد.
تتمهايست داراى فوائد مهمى
1 [در حقيقت پرى و ديو]
پ1- خلافى ميان اماميه بلكه مسلمانان نيست در اينكه پرى و ديوها اجسامى لطيفند كه گاهى ديده شوند و تند جنبش و نيرومندند و در تن آدميزاده چون خون روانند و بسا خدا براى مصلحتى آنها را باشكال مختلف درآورد چنانچه سيد مرتضى- رضي الله عنه تعبير كرده يا خود توان آن دارند چنانچه از اخبار و آثار روشنتر برآيد.
صاحب مقاصد گفته: ظاهر كتاب و سنت موافق قول بيشتر امت است كه فرشته جسم لطيف نورانى توانا بهر شكليابى است و در دانش و توانائى بكارهاى سخت كامل است و سخن را كشيده تا گفته جن جسمى است لطيف و هوائى كه بهر شكل درآيد و كارهاى عجيب كند، مؤمن دارد و كافر، و فرمانبر و نافرمانبر، و شياطين جسمى آتشينند كه كارشان بفساد كشيدن و گمراه كردن مردم است بياد آورى وسائل گناه و لذت و فراموش ساختن منافع طاعت و آنچه بدان ماند كه خدا از شيطان حكايت كرده «وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي الآية 22- ابراهيم» گفتهاند هر سه نوع از چهار عنصر تركيب شدند جز اينكه در شيطان عنصر آتش غلبه دارد و در ديگران عنصر هوا زيرا تركيب عناصر بسا بميزان برابر نباشد بلكه باندازه صلاحيت غلبه يكى از آنها باشد و اگر غلبه با خاك باشد بخاك مائل شود و اگر با آب بآب و اگر با هوا بهوا و اگر با آتش بآتش كه از وضع خود جدا نشود بزور مگر آنكه موجود ساخته جاندار باشد كه باختيار تواند جدا شد، و اين غلبه عنصرى اندازه مشخصى ندارد بلكه باندازهاى كه در هر نوعى عنصرى آرام گيرد و تمكن يابد كافى است.
و چون هواء و آتش در نهايت لطيف و زلالند، فرشته و پرى و ديو چنانند كه در هر سوراخى روانند تا بدرون انسان و بچشم نيايند جز اينكه از تركيب خاكى و آبى بر خود پرده و روكش گيرند و در كالبدى چون آدمى و جز او از جانداران خود
نمائى كنند و فرشتهها بسا آدمى را در كارها كه از آن درماند كمك كنند، چون چيرگى بر دشمن، پرش در هوا، و راه رفتن بروى آب، و او را بويژه كه بيچاره باشد از بسيارى آفات نگهدارند.پ و اما پرى و ديو با برخى آدميان در آميزند و آنها را در جادو و طلسم و نير نجات يارى دهند.
سپس در مقام دفع اعتراضى بر آمده كه بر اين قول وارد است و آن اينست كه فرشته و پرى و آدمى اگر جسمى آميخته از عناصر باشند بايد براى حس سالم ديدنى باشند، مانند مركبات ديگر و گر نه رواست در حضور ما كوههاى بلند و آوازهاى هولناك باشند و ما آنها را نبينيم و نشنويم و عقل جازم است ببطلان آن طبق معمول، و اگر غلبه لطيف باندازهايست كه ديده نشوند بايد هيچ بديده نيايند و زود متلاشى گردند و به كمتر سببى از هم بپاشند.
و چنين نيست زيرا بطور تواتر گزارش شده كه برخى اولياء و انبياء آنها را ديدند و با آنها سخن گفتند و عمر درازى كردند با وزيدن بادهاى سخت و ورود در تنگناها و نيز اگر از مركبات مزاج دار بودند بايد صورت نوعى و مزاج خاصى داشته باشند كه اشكال مشخص را بايستند چون آميختههاى ديگر و شكلهاى گوناگون داشتن معنا ندارد.
و جواب اعتراض اينست كه نپذيريم بايد چنين باشد و بايد چنين باشد زيرا اگر هر ممكنى آفريده خداى توانا و مختار است روشن است كه بسا خدا در ديده و در حالى ديد آنها را بيافريند نه در ديگرى و بندرت و خواست خود تركيب آنها را حفظ كند و شكل آنها را بگرداند.
و بنا بر اثر طبع هر چيز هم ممكن است كه عنصر تيره آنها باندازهاى باشد كه يك چشم تواند آنها را ديد و چشم ديگر نتواند و در حالى ديدنى باشند و در حالى نباشند، يا برخى اوقات از اجسام تيره پرده و روپوش بر خود گيرند و ديده شوند
و نفس و مزاج و صورت نوعى آنها نگذارند از هم بپاشند و تبديل اشكالشان بتبديل احوال باشد و با هوشى كه دارند جهت وزش بادها را بفهمند و هم وسائل انحلال ديگر را و خود را از آنها حفظ كنند و در پناهگاه كشند.پ و اما اينكه جواب دادند لطافت آنها بمعنى زلالى چشم آنها است نه وقت قوام تن آنها با ورود آنان در سوراخهاى تنگ و ظهور آنان در شكلهاى خرد و درشت در يك ساعت دمساز نباشد.
سپس مذاهب حكماء را در اين باره ذكر كرده، فلاسفهاى كه معتقدند به جن و شيطان پنداشتند جن جوهر مجرديست كه تصرف و اثر در جسم عنصرى دارد گرچه مانند روح آدمى بتن او وابسته نيست، و ديوان نيروهاى خيالى باشند در آدمى كه تسلط دارند بر نيروى عقل و او را از توجه بخدا و كسب كمالات معنويه به پيروى شهوات و لذات جسمانيه و حسيه و وهميه كشانند.
و برخى از آنان پنداشتند جانهاى آدمى پس از مردن و قطع علاقه اگر خوبند و پيرو خرد پرى باشند، و اگر بد و شرّانگيز و گمراهكن، ديو باشند و خلاصه عقيده بوجود فرشته و شيطان مورد اتفاق آراء است و قرآن خدا و سخنان انبياء بدان گويا است، و ديدن پرى از بسيارى خردمندان و اهل كشف از اولياء حكايت شده و راهى براى نفى آن نيست چنانچه دليل عقلى براى اثبات آنها وجود ندارد.
سپس روش حكماء الهى را ياد كرده كه بعالم برزخ و مثال معتقدند و فرشته و پرى و ديو و غول از اين عالمند و برخى گفتار در باره آن گذشته.
2 [در حقيقت ابليس]
پ2- اصحاب ما و هم مخالفان اختلاف دارند كه ابليس فرشته بوده يا پرى؟
بيشتر متكلمين از ما و ديگران گفتند فرشته نبوده و اخبار آن گذشت، شيخ مفيد در كتاب مقالات خود گفته: ابليس بالخصوص پرى بوده و فرشته نيست و نبوده و خدا تعالى فرموده «جز ابليس كه پرى بوده 51- الكهف» و اخبار بدين معنا از ائمه هدى عليه السّلام متواتر است و آن عقيده اماميه است و بسيارى از معتزله و
اصحاب حديث- پايان.پ و گروهى از متكلمين گفتند شيطان فرشته بوده و شيخ الطائفه ما طوسى هم در تبيان آن را بر گزيده و گفته از امام ششم عليه السّلام روايت شده و ظاهر تفاسير ما است و سپس گفته معتقدين باينكه فرشته بوده اختلاف دارند كه چكاره بوده؟
برخى او را دربان بهشت دانسته و برخى پادشاه آسمان دنيا و حكمران زمين و برخى گفتند ميان آسمان و زمين وسوسه ميكرده و تدبير مينموده (تبيان 1: 150) و دليل آنها كه او را پرى دانند چند وجه است، يك: قول خدا تعالى «جز ابليس كه بود پرى و نافرمان خدا شد» گفتند: هر جا لفظ جن آيد بايد همان جنس معروف مقصود باشد كه در قرآن برابر آدمى آمده و از آن دو جواب گفتند نخست اينكه معنى كانَ مِنَ الْجِنِّ: صار من الجن است يعنى از پريان شد نه اينكه از آنها بود چنانچه كانَ مِنَ الْكافِرِينَ در وصف او يعنى از كافران گرديد نه اينكه كافر بود، اخفش و جمعى از لغويان اين را گفتهاند.
دوم: اينكه ابليس از يك رده فرشته بود كه آنها را جن ميخواندند از اين رو كه دربانان بهشت بودند يا براى اينكه بديد نمىآمدند و گواه از قول اعشى آوردند در وصف سليمان عليه السّلام كه:
مسخر كرده بود از جن ملائكه نه تن در خدمت او ايستاده و بىمزد كار ميكردند
و جواب يكم مردود است باينكه خلاف ظاهر است و نياز بدليل دارد:
دوم: قول خدا تعالى «نافرمانى نكنند خدا را هر چه فرمانشان دهد و انجام دهند آنچه فرمان دارند، 9- التحريم» كه نافرمانى را از فرشتهها بكلى نفى كرده و بايد ابليس فرشته نباشد.
و جواب دادند كه اين آيه در وصف فرشتههاى خازن دوزخ است نه هر فرشته چه كه خدا پيش از آن فرموده «بر آنند فرشتههاى سخت و تندى الخ» و
معصوم بودن آنها معصومى همه را بايست نيست و اين مردود است باينكه دلائل عصمت فرشتهها بسيارند و بسيارى از آنها گذشتند.پ سوم: اينكه ابليس فرزند دارد و نژاد كه خدا فرموده «آيا برگيريد او را و نژادش را دوستانى در برابر من با اينكه آنان دشمنان شمايند، 51- الكهف» و فرشته نژاد ندارد چون ماده ندارد كه خدا كفار را طعن زده و فرموده «و ميدارند فرشتهها كه بندههاى خدايند مادهها 15- الزخرف» و فرزند همانا از نر و ماده است.
و ممكن است جواب گفت: كه اگر بپذيريم آيه بطور كلى نفى اناث كند نداشتن ماده دليل نداشتن فرزند نشود، زيرا شياطين هم ماده ندارند و فرزند دارند چنانچه گذشت كه فرزندان ابليس از خود او است كه تخم نهد و جوجه آرد.
و شيخ رحمه اللَّه در تبيان گفته: كسى كه گويد ابليس نژاد دارد و فرشتهها ندارند و نكاح و تناسل در آنها نيست اعتماد بخبر نامعلومى كرده (تبيان 7: 57) چهارم: فرشتهها رسولان خدايند كه فرموده: «سازنده فرشتهها است رسولان 1- فاطر» و رسولان خدا معصومند كه فرموده «خدا داناتر است رسالت خود را در كجا نهد، 124- الانعام» و رسولان خدا چه فرشته و چه آدمى نميشود كافر و گنهكار باشند و جواب گفتند كه آيه عموم ندارد چون خدا فرمايد «خدا برگزيد از فرشتهها رسولان و هم از مردم. 75- الحج» در تبيان گفته واژه «من» براى تبعيض است بىخلاف و اگر هم چنين نباشد و عموم باشد رواست كه ما آن را با «إِلَّا إِبْلِيسَ» تخصيص دهيم زيرا استثناء منقطع مجاز است و تخصيص هم مجاز و با هم تعارض كنند و از دلالت بيفتند اگر تخصيص مقدم نباشد
پو استدلال كردند بجدائى جن از فرشته باينكه فرشته روحانيست و مايه آفرينش او نزد برخى هواء و نزد ديگران نور است و خوراك و نوشاك ندارند و جنّ از آتش آفريدهاند كه خدا تعالى فرموده «و جان را از آن پيش از آتش زلال آفريديم، 27- الحجر» و در اخبار هم از استنجاء با استخوان و سرگين غدقن شده براى اينكه خوراك جن و دواب آنهايند و جواب دادند بمنع همه مقدمات، در تبيان گفته: اگر دانسته شود كه فرشتهها خوردن و نوشيدن ندارند دانستن اين نتوانيم كه ابليس ميخورد و مينوشد با اينكه گفتند آنان خوراك را ببويند و نخورند (تبيان شيخ طوسى 7: 57).
و استدلال شده نيز بقول خدا «و روزى كه همه را محشور كند وانگه بفرشتهها فرمايد آيا اينان شما را ميپرستيدند؟ گويند منزهى تو، سرپرست ما توئى نه آنها بلكه جن را ميپرستيدند و بيشترشان بدانها مؤمن بودند 30 و 31» سبا»، و معارضه شده با قول خدا در آيه ديگر «و ساختند ميان او جن پيوند نسب 159- الصافات» زيرا قريش ميگفتند فرشتهها دختران خدايند و خدا گفته آنها را رد كرد و فرمود «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ»، 159 الصافات».
و جواب داده شده كه آيه بوجوه ديگر تفسير شده يكى آنكه مقصود از آن گفته زنادقه است كه خدا و ابليس برادرند يا اينكه خدا نور و خير و حيوان سودمند آفريد و ابليس تاريكى و بدى و حيوان زيانبار، و برخى شيطان را با خدا پرستند و اينست پيوستى كه ميان خدا و جن ساختند و يكى اينكه گفتند خدا با جن ازدواج كرده و فرشتهها پديد شدند.
و آنها كه ابليس را فرشته دانند دو دليل آرند يكى اينكه خدا تعالى او را از ملائكه استثناء كرده و استثناء يعنى بيرون كردن فردى از جنس كه اگر استثناء نبود داخل بود و بنا بر اين بايد فرشته باشد و جواب دادند كه استثناء در اينجا
منقطع است، و آن در كلام عرب مشهور و در قرآن هم مشهور است خدا سبحانه فرموده «نشنوند در آن بيهوده و گناهكارى جز گفتن سلام سلام، 26- الواقعه» و فرموده «نخوريد مالتان را ميان خودتان به بيهوده جز اينكه تجارت باشد برضاى شما 38- النساء»پ بعلاوه اين يك پرى بود ميان هزارها فرشته و در تعبير مغلوب آنها شد و از آنها استثناء شد كه همه سجده كردند جز او براى اينكه او هم فرمان سجده داشت و باين اعتبار استثناء او رواست و مردود شده كه هر دو وجه خلاف اصل باشند و بىضرورت سخن بدانها تفسير نشود، و دلائل فرشته نبودنش عموم است و اگر فرشته باشد تخصيص لازم آيد و اگر نباشد بايد استثناء حمل بر منقطع شود، و تخصيص عموم در قرآن بيش از استثناء منقطع است، و قول ما بهتر است.
و اما اينكه گفتيد يك پرى ميان هزارها فرشته در تعبير مغلوب است، در صورتى كثير بر قليل غالب شود كه آن قليل مورد توجه نباشد و اما اگر اصل و مايه سخن همان قليل باشد نبايد مغلوب كثير گردد، و اين مورد نظر است.
دوم: اينكه اگر ابليس فرشته نبود فرمان سجده كه خطاب بفرشتهها است كه فرمود: «قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا» شامل او نميشد تا ترك سجود او سرپيچى و تكبر و گناه باشد، و سزاوار نكوهش و كيفر نبود پس دانستيم كه خطاب شامل او است و اين دليل است كه فرشته است.
و جواب دادند كه اگر چه فرشته نبود ولى ميان آنها بزرگ شده و با آنها آميخته بود و چسبيده و از اين رو خطاب او را فرا گرفت بعلاوه بسا كه فرمان بخصوصى براى سجده داشته كه از قول خدا «ما مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ» فهميده مىشود.
و نخست مردود است باينكه آميختن وى بدانها مايه توجه خطاب بدو نشود چنانچه در جاى خودش ثابت شده و دومى باينكه ظاهر قول خدا تعالى «و چون
گفتيم بفرشتهها سجده كنيد براى آدم و سجده كردند جز ابليس» تا آخر آيهپ اينست كه سرپيچى و نافرمانى همانا بمخالفت اين امر بوده نه امر ديگر اينست آنچه گفتند و توان در اينجا گفت ولى ظاهر بيشتر اخبار و آثار فرشته نبودن ابليس است ولى چون با فرشتهها آميخته بود اين خطاب او را فراگرفت و قول خدا كه «چون بفرشتهها گفتيم» بر پايه تغليب در تعبير است كه در گفتگو شايع است.
و آنچه كلام شيخ- ره- بدان اشعار دارد كه در تبيان گفته: اخبارى آمده كه ابليس از فرشتهها است ما بدان دست نيافتيم و اگر در بعضى اشعارى باشد نادر است و بايد تاويل شود.
- و او- ره- گفته: آنچه از ابن عباس روايت است كه فرشتهها با جن جنگيدند و ابليس اسير شد در خردسالى و با فرشتهها بود و با آنها عبادت ميكرد و چون فرمان سجده يافتند همه سجده كردند جز او و از اين رو خدا فرموده «جز ابليس كه از جن بود» راستش خبر واحد است و درست نيست، و معروف از ابن عباس اينست كه ابليس فرشته بوده و سرباز زد و تكبر كرد و از كافران شد.
3 [در مكلف بودن پرى و شيطان]
پ3- خلافى نيست كه پرى و شيطان مكلفند و كافرانشان در دوزخ معذب و اما مؤمن آنها بهشت ميروند يا نه؟ عامه در آن اختلاف دارند و اصحاب ما بر آن ساكتند.
و على بن ابراهيم در تفسير خود 664- آورده كه از عالم عليه السّلام پرسيدند مؤمنان پرى ببهشت ميروند؟ فرمود: نه، ولى خدا آغلها در بهشت و دوزخ دارد كه مؤمنان پرى و فاسقان شيعه در آنها باشند.
و خلافى ندارد كه پيغمبر ما صلّى اللَّه عليه و آله و سلم بر آنها مبعوث بوده، و اما بعثت پيغمبران اولو العزم ديگر بر آنان نزد من محقق نيست گرچه برخى اخبار اشاره دارد كه بر آنان مبعوث بودند، و براى اتمام حجت بر آنها ناچار بايد پيغمبرى از
خود داشته باشند يا از بشر و گذشت كه پيغمبرى از خود آنها بنام يوسف بر آنها مبعوث شده، و سخن طبرسى- ره- و اقوالى كه در اين باره گفته ياد كرديم.پ 4- در آنچه مخالفان در اينجا ذكر كردند و رواياتى كه در اين باره آوردند و در خواص پريان و انواع و احكامشان دميرى در كتاب حياة الحيوان گويد:
پريان جسم هوائى باشند و نتوانند باشكال مختلفه در آيند داراى خرد و فهمند و نيروى سخن گفتن و كارهاى سخت، و جدا از آدميانند و يكى از آنها را جنى گويند و اين نام براى آنست كه ديده نشوند طبرانى با سند از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله روايت كرده كه پرى سه دسته است يكى بال دارد و در هوا ميپرد، دوم مارانند، سوم بار اندازند و بكوچند، حاكم هم آن را روايت كرده و گفته سندش صحيح است و ابو الدنيا در كتاب مكائد شيطان از پيغمبر آورده كه پريان سه دستهاند يكى ماران و ديگر كژدمها و خزندههاى زمين و سوم چون باد در هواء و دستهاى از آنها حساب و كيفر دارند، و خدا آدمى را سه دسته آفريده دستهاى چون بهائم دلى نفهم دارند و گوشى نشنو و چشمى كه ديد ندارد، دستهاى تن آدمى دارند و روح شيطانى و دستهاى چون فرشتههايند و در سايه خدا در روزى كه جز سايه او سايه نيست.
مسلمانان اجماع دارند كه پيغمبر به پريان مبعوث است چون بآدميان، خدا فرموده «اين قرآن بمن وحى شده تا شما را بيم دهم و هر كس را رسد 19- الانعام» و به پريان رسيده كه خدا فرمايد: و چون رو آور كرديم بتو چندين پرى تا بشنوند قرآن را الآية 29- الاحقاف» و فرموده «مبارك باد آنكه فرو فرستاد قرآن را بر بنده خود تا باشد بيم ده جهانيان، 1: الفرقان» و فرمود: «نفرستاديم تو را جز رحمت براى همه جهانيان، 107- الأنبياء» و «نفرستاديم تو را جز براى همه مردم 28 سباء»پ و جوهرى گفته ناس بسا از آدمى و پرى باشد، و خدا خطاب بدو گروه
فرموده «
البته فراغت يابيم براى شما اى ثقلان بكدام از نعمتهاى پروردگارتان
تكذيب كنيد، 41 و 42 الرحمن» و ثقلان پرى و آدمى است كه زمين را سنگين دارند يا دوش خود را از گناه سنگين دارند، و فرمود: «و براى هر كه بترسد از مقام پروردگارش دو بهشت است، 46- الرحمن» از اين رو گفتند پريان مقربان و ابرار دارند مانند آدميان.
و ابو حنيفه و ليث خلاف كردهاند و گفتند: ثواب مؤمن پرى اينست كه عذاب نكشد و بيشتر بر خلاف آنهايند تا برسد به ابو يوسف و محمّد و ابو حنيفه و ليث دليلى ندارند جز قول خدا «تا پناه دهد شما را از عذابى دردناك: 31- الاحقاف» و قول او «هر كه ايمان آورد بپروردگارش نترسد از كاستى و عذاب، 13- الجن» كه در اين دو آيه براى مؤمن جن جز نجات از عذاب نويدى ندارد.
و دو جواب دارد يكم اينكه بيان ثواب نشده نه اينكه ثواب بهشت ندارند.
دوم اينكه اين گفته از جن نقل شده و روا است كه آنان جز همين را نفهميده بودند و ثوابى كه خدا براشان آماده كرده نميدانستند و گفتند: ببهشت كه بروند همراه آدميان نيستند و در حومه بهشت جا دارند.
و در حديث ابن عباس است كه همه آفريده چهار دستهاند يكى همه در بهشت چون فرشتهها و ديگرى همه در دوزخ چون ديوها و سوم در بهشت و دوزخ هر دو چون پرى و آدمى كه ثواب و كيفر دارند، و در حديث غرابتى هست از نظر اينكه ثواب فرشتهها بهشت نيست.
و احمد دينورى حديث غريبى از مجاهد روايت كرده كه پرسش شد از مؤمنان جن كه ببهشت روند؟ گفت روند ولى نه بخورند و نه بياشامند بلكه تسبيح و تقديس بدانها الهام شود و از آن لذت خوردن و نوشيدن برند و احاديثى دلالت بر عموم بعثت دارند.پ 1- روايت مسلم از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله كه بمن سخنان جامع داده شده و بهمه مردم
فرستاده شدم،و در آنست از حديث جابر كه مبعوث شدم بهر سرخ و سياه.پ و در آنست از ابن مسعود كه ما يك شب بهمراه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم بوديم و او را گم كرديم و در واديها و درهها او را جستجو كرديم، گفتيم پريده يا او را ربودند و شب بد گذرانديم و صبح از سوى كوه حراء آمد، گفتيم يا رسول اللَّه تو را گم كرديم و جستيم و نيافتيم و بد شبى گذرانديم، فرمود: دعوت كنى از پريان آمد و با او رفتم و قرآن برايشان خواندم و ما را سر بنه آنها برد و اثر آتش آنها بجا بود، و از آن حضرت توشه خواستند، فرمود: استخوان هر چه بر آن نام خدا برده شده از آن شما است كه بدست شما رسد با گوشت هر چه فراوان، هر پشكلى علوفه چهارپايان شما است، فرمود: با آنها استنجاء نكنيد كه خوراك برادران پرى شمايند.پ طبرانى بسند حسن از زبير بن عوام روايت كرده كه رسول خدا نماز بامداد را با ما در مسجد مدينه خواند و چون رو گردانيد فرمود: امشب كدام شما با من مىآيد بمهمانى پريان؟ همه خاموش شدند و كسى از آنها سخنى نگفت و سه بار آن را فرمود، و در راه خود بمن رسيد و دست مرا كشيد و من با او رفتم تا همه كوههاى مدينه از ما دور شدند و بزمين لختى رسيديم، و ناگاه مردان درازى بودند چون نيزهها جامههاشان را از ميان دو پاشان بالا زده بودند چون آنها را ديدم لرزى مرا گرفت كه دو پايم بزمين بند نميشد از ترس، و چون نزديك آنها رسيديم رسول خدا با انگشت بزرگ پايش خطى بر زمين كشيد و فرمود: در ميانش بنشينم و چون نشستم هر هراسى از من برفت و او ميان من و آنها بماند و قرآنى بلند بخواند تا سپيده دميد سپس رو كرد تا بمن گذشت و فرمود بمن برس- و من با او راه رفتم و پر دور نشده بوديم كه بمن رو كرد و فرمود:
نگاه كن آنجا كه آنها بودند كسى را ميبينى از آنها؟ گفتم: يا رسول اللَّه سياهى بسيار است.
پرسول خدا سر بروى زمين خم كرد و استخوانى با سرگينى بهم برآورد و بدانها پرتاب كرد و سپس فرمود: اينان وفد پريان نصيبين بودند، و از من توشه خواستند و من هر استخوان و سرگين را بدانها وانهادم.
زبير گفت: براى كسى روا نيست كه با استخوان و يا سرگين خود را پاك كند سپس از ابن مسعود روايت كرده كه شبى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مرا بدنبال خود كشاند و فرمود: چند تن از پريان بشماره 15 كس كه برادر و عموزادهاند امشب مىآيند و من بر آنها قرآن ميخوانم، من با او بجائى كه خواست رفتم و مرا در ميان خطى نشاند و فرمود: مبادا از آن بيرون شوى و شب را گذراندم تا سحرگاه كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم آمد و استخوان حائل و سرگين و استخوان كاسه سرى بدست داشت و فرمود: چون قضاى حاجت كنى مبادا با اينها خود را پاك كنى، گفت:
چون بامداد شد رفتم از آنجا كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم بود خبرى بگيرم و رفتم و 70 شتر را ديدم.پ و در كتاب خبر البشر از ابن مسعود آورده كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم در مكه فرمود: كدام شما دوست دارد امشب در كار پريان حاضر باشد من با او رفتم تا چون ببالاترين زمين مكه رسيديم برايم خطى كشيد و رفت تا ايستاد و قرآن را آغاز كرد و سياهى بسيارى او را در ميان گرفتند و پرده شدند ميان من و او تا كه آوازش نشنودم، وانگه چون تيكههاى ابر رفتند و پاشيدند تا اندكى از آنها ماندند.
سپس پيغمبر آمد و فرمود: آن گروه مانده چه كردند؟ گفتم: آنها اينانند يا رسول اللَّه و يك استخوان و سرگينى برگرفت و بآنها داد، و غدقن كرد كه كسى با استخوان يا سرگين خود را پاك كند، در سند اين حديث ضعفى هست و در آنست از بلال بن حارث كه ما با پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله در سفرى منزل كرديم در عرج و من بسوى آن حضرت رفتم و چون نزديك شدم جنجال و ستيزهاى شنيدم از مردانى كه تيزتر از زبان آنها نشنيده بودم، و ايستادم تا پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله آمد و ميخنديد،
پو فرمود: مسلمانانى از پريان و مشركانى از آنها نزد من بمحاكمه آمدند و درخواست كردند كه بآنها مسكن بدهم و مسلمانان را در سر تپهها جا دادم و مشركان را در فرود واديها.پ و از ابن عباس روايت است كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله با دستهاى از يارانش رفتند بمقصد سوق عكاظ در حالى كه ديوها از خبرگيرى از آسمان باز داشته شده بودند و نزد قوم خود آمده و گفتند ما را از آسمان باز داشتند و بما تير شهاب زدند، گفتند: سببى دارد كه رخ داده برويد در شرق و مغرب زمين تا چه خبر است؟
و آن دسته كه بسوى تهامه آمده بودند به پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله برخوردند و يارانش كه در نخله بودند و قصد داشتند بسوى عكاظ بروند و او با اصحاب خود نماز بامداد ميخواندند، و چون قرآن را شنيدند خاموش شدند و گوش دادند و گفتند همين است كه ما را از آسمان جدا كرده و برگشتند نزد قوم خود و گفتند «و راستى كه ما قرآن شگفتى شنيديم» تا دو آيه- 1 و 2- الجن و اينكه ابن عباس ذكر كرده نخست پيشامد پريان با پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم بود، و پيغمبر در آنگاه آنها را نديد و همانا وضع آنها بوحى بوى گزارش شد.پ شافعى و بيهقى روايت كردند كه مردى از انصار بيرون آمد تا نماز خفتن خواند و پريان او را اسير كردند و سالها مفقود بود تا زنش شوهر كرد و آنگه بمدينه برگشت و عمر از او پرسش كرد و گفت كه پريان مرا ربودند و روزگار درازى نزد آنها بودم و پريان مؤمنى با آنها جنگيدند و بر آنها پيروز شدند و از آنها اسيرانى گرفتند و من ميان آنها بودم، گفتند ما تو را مرد مسلمانى ميبينيم و براى ما اسير گرفتن تو روا نيست و مرا آزاد كردند و مخير كردند ميان آنها بماتم يا نزد خاندانم برگردم و من برگشتن را برگزيدم، و مرا بمدينه آوردند.
عمر گفت: خوراك آنها چه بود؟ گفت: باقلا و هر چه بنام خدا كشته شود و ذبح گردد، گفت: نوشابه آنها چه بود؟ گفت: كف آب كه از آن برآيد.
و گفتند: گياهى كه ببرند و بمكند، و گفتند: هر ظرف آب روباز نوشابه آنها است، و ابن عطيه دعوى اجماع كرده كه جن متعبد بشريعت اسلامند و پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم مبعوث است بر ثقلين.پ اگر گويند: در صورتى كه همه احكام بايست آنها بود بايد نزد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله رفت و آمد كنند و آنها را ياد بگيرند و نقل نشده كه جز دو بار در مكه نزد او آمده باشند و بيشتر احكام شريعت پس از آن مقرر شده.
گوئيم: نقل نشدن دليل نيست كه نزد آن حضرت نيامدند و سخن او را نشنيدند بىآنكه مؤمنان آنها را ديده باشند، و بسا پيغمبر آنها را ديده و يارانش نديدند زيرا خدا از سرور پريان گويد او و تيره او شما را بينند از آنجا كه شما آنها را نبينيد، و بسا او به نيروى خدا داد آنها را ديده و بسا كه يكى از صحابه هم آنها را در برخى حالات ديده باشند مانند ابو هريره كه ديد شيطان از زكاة ماه رمضان دزدى ميكند و بخارى آن را روايت كرد اگر بگوئى: پس چه گوئى در گفته برخى معتزله كه منكر وجود جن باشند؟
گوئيم اين عجيب است زيرا وجود جن ثابت است براى هر كه قرآن را باور دارد كه بوجود آنان گويا استپ و بخارى و مسلم و نسائى هم از ابى هريره روايت كردند كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: ديشب يك عفريتى از جن بمن تف كرد و ميخواست نمازم را ببرد و من گلوى او را گرفتم و خواستم او را به يكى از ستونهاى مسجد ببندم و بياد گفته برادرم سليمان عليه السّلام آمدم كه در شهر مدينه پريانى باشند كه مسلمانند.
و فرمود: بنگ مؤذن را نشنود پرى و نه آدمى و نه چيزى جز گواه او باشند روز قيامتپ و مسلم از ابن مسعود روايت كرده كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: بسا هيچ كدام نباشند جز آنكه همزاد او از جن بدو گماشته است گفتند: و بشما هم
يا رسول اللَّه؟ فرمود: بمن هم جز اينكه خدايم يارى داده و او تسليم شده و جز به نيكى واندارد (و من از او در سلامتم)پ و امت اتفاق دارند كه پيغمبر از شيطان معصوم است و همانا مقصود بر حذر داشتن ديگرانست از فتنه همزاد و وسوسه و اغواى او، و بما آگهى داده كه او همراه ما است تا از او خود را نگهداريم بحسب امكان، احاديث در وجود جن و شيطان بىشمار است، و هم اشعار و اخبار عرب در باره آن، و نزاع در آن مكابره در باره امريست كه بتواتر دانسته شده، و آن چيزى است كه عقل محال نداند و حس دروغ نشمارد، و براى همين تكليف دارند.
و مشهور است كه چون مردم با سعد بن عباده بيعت نكردند و با ابى بكر بيعت كردند و او بشام رفت و در حوران ماند تا در سال 15 مرد، و اختلاف نيست كه او را مرده در جايگاه غسلش يافتند در حوران و مرگش را ندانستند تا شنيدند هاتفى ميگويد:
كشتيم سيد خزرج سعد بن عباده را* دو تير باو پرتاب كرديم كه بدلش جا كردند بىخطا آن روز را حفظ كردند و يافتند همان روز مرگ او بوده در صحيح مسلم است كه او در بدر حاضر بود و از حجاج بن علاط سلمى روايت است كه با كاروانى بمكه مىآمد و در يك وادى پر هراس و ترس شب آنها را گرفت، كاروانيها باو گفتند برخيز براى خودت و يارانت امان بخواه، و او خواب را وانهاد و بگرد كاروان ميگرديد و ميگفت:
پناه دهم خود و يارانم را از هر جنى در اين دره تا من و كاروانم سالم برگرديم.پ و شنيد يكى ميگويد «يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ
أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» تا آخر آيه 33- الرحمن» و چون بمكه رسيد آنچه شنيده بود بكفار قريش گزارش داد، گفتند تو از دين خود بدر آمدى اى ابا كلاب اين سخن را محمّد پندارد كه بر او نازل شده، گفت بخدا من و همراهانم آن را شنيديم سپس مسلمان شد و خوب مسلمانى شد و بمدينه كوچ كرد، و در آنجا مسجدى ساخت كه بنام او معروف است.
و از شافعى نقل شده كه هر مسلمانى بگويد پرى را ديده گواهى او را نپذيريم چون خدا تعالى فرمايد «راستى او و تيرهاش بينند شما را از آنجا كه آنها را نبينيد» جز اينكه مدعى آن پيغمبر باشد، و ابن سعد طبرانى، حافظ و ابو موسى و جز او، عمرو بن جابر جنى را از صحابه شمردند و بسندهاى خود از صفوان بن معطل سلمى روايت كردند كه گفت براى حج بيرون شديم و چون به عرج رسيديم ناگاه مارى ديديم پريشانست و درنگى نشد كه مرد، و يكى از ما پارچهاى درآورد و آن را در آن پيچيد و برايش گودالى كند و آن را بخاك سپرد و ما بمكه آمديم و در مسجد الحرام مردى نزد ما آمد و گفت: كدامتان عمرو بن جابر را بخاك سپرديد؟ گفتيم: او را نشناسيم، گفت: كدام شما آن مار را بخاك سپرد، گفتند: اين، گفت خدايت جزاى خير دهاد او آخرين نه تنى بود از پريان كه از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم قرآن شنيده بودند، و حاكم هم در مستدرك همچنانش روايت كرده.
و از يك تابعى حكايت است كه مارى در چادرش در آمد كه از تشنگى لهله ميزد و او را آب داد و آنگه مرد و او را بخاك سپرد و شب نزد او كسى آمده و باو سلام كرد و تشكر كرد و گفت: اين مار مرد خوبى بود از پريان نصيبين بنام زوبعه.پ گفته: در فضائل عمر بن عبد العزيز بما رسيده كه در بيابانى ميرفت و بمار مردهاى برخورد و آن را با زيادى عبايش كفن كرد و بخاك سپرد و ناگاه كسى ميگفت: اى سرق، گواهم كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم شنيدم بتو ميفرمود: تو در
بيابانى بميرى و مرد خوبى تو را كفن كند و بخاك سپارد، گفت: خدايت رحمت كند تو كيستى؟ پاسخ داد از پريان كه قرآن از زبان پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم شنيديم و از آنها نمانده جز من و همين كه مرده است.پ و از عمار بن ياسر روايت شده كه بهمراه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با آدمى و پرى جنگيدم و از جنگ با پريش پرسيدند گفت رسول خدايم صلّى اللَّه عليه و آله فرستاد از چاهى آب بياورم، و شيطان را در صورت خودش ديدم تا با من جنگيد و او را بخاك افكندم و با حربه يا سنگى بينى او را خون آوردم، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بيارانش فرمود:
عمار در سر چاه بشيطان برخورده و با او جنگيده، و چون برگشتم از من پرسيد و باو گزارش دادم.
و ابو هريره پر ميگفت: كه خدا عمار بن ياسر را بزبان پيغمبرش از شيطان پناه داده، و اين است كه بخارى بدان اشاره كرده بروايت از ابراهيم نخعى كه علقمه بشام رفت و چون بمسجد درآمد گفت بارخدايا بمن همنشين خوبى روزى كن و نزد ابى درداء نشست.
ابو درداء گفتش تو از كيستى؟ گفت: از اهل كوفه گفت: آيا ميان شما نيست يا از شما نيست داننده رازها كه جز خود او نداند يعنى حذيفه؟ گفتم: چرا گفت از شما نيست آنكه خدايش بزبان پيغمبرش از شيطان پناه داده يعنى عمار گفتم: چرا، گفت آيا در شما و يا از شما نيست صاحب مسواك و يا دستبرنجن (و يا پشتى خ ب) گفتم: چرا، گفت: عبد اللّه چگونه ميخواند «وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشى وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى» را؟ گفتم باو الذكر و الانثى- الحديث و در كتاب خبر البشر است كه چند تن از شاگردان عبد اللّه بن مسعود براى حج بيرون شدند و چون در راه بودند ناگاه مار سپيدى ديدند ميرود و بوى مشك ميدهد، گويد بهمراهانم گفتم شما برويد كه من نروم تا بدانم كار اين مار بكجا كشد؟ درنگى نشد كه مرد و براى بوى مشكى كه داشت او را خوب
دانستم و او را در پارچهاى پيچيدم و از راه دور كردم و شامگاه بيارانم رسيدمپ گفت: بخدا من نشسته بودم كه چهار زن از سوى باختر پيش آمدند و يكيشان گفت: كدام شما عمرو را بخاك سپرده، گفتيم: عمرو كيست؟ گفت:
كدام آن مار را بخاك سپرده؟ گفتم: من، گفت بخدا روزهدار و شبزنده دارى را بخاك سپردى كه بما انزل اللَّه ايمان داشت، و البته به پيغمبر شما ايمان داشت و وصف او را چهار صد سال پيش از بعثت از آسمان شنيده بود گويد خدا را سپاس گفتيم و حج كرديم و به عمر گذر كرديم و گزارش مار را بدو داديم، گفت: راست گفتى شنيدم رسول خدا در باره او اين را فرمود:
و در آنست از ابن عمر كه من نزد عثمان بودم و مردى نزد او آمد و گفت داستان شگفتى برايت نگويم؟ گفت: چرا گفت: در اين ميان كه در بيابانى بودم دو دسته ديدم كه بهم زدند و چون از هم جدا شدند بلشگرگاهشان رفتم و ديدم مار فراوانى در آنست كه مانند آنها را هرگز نديده بودم و از يك مار زرد باريك بوى مشك يافتم و گمان خوبى بدو بردم و او را در عمامهام پيچيدم و بخاك سپردم؛ و چون راه ميرفتم يكى فرياد زد خدايت رهنمايد، اين دو تيره پرى بودند كه ميان آنها جنگ شد و آن مارى كه بخاك سپردى شهيد شد و او از آنها بود كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله وحى را شنيده بودند.
و در آنست كه فاطمه دختر نعمان از بنى نجار گفت: مرا همزادى بود از پريان و هر گاه در خانهاى در آمدم هجوم مياورد بمن، يك روز آمد و بر ديوار نشست و كارى كه ميكرد نكرد، گفتم: تو را چه شده كه كار خود را چنانچه ميكردى نميكنى؟ گفت: امروز پيغمبرى آمد كه زنا را حرام كردهپ و از ابو يعلى مصيصى روايت است كه بطرطوس رفتم و بمن گفتند در اينجا زنيست بنام نهوس كه پرى ديده پريانى كه نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم رفتند، نزد او رفتم
زنى ديدم بپشت خوابيده گفتم از پريانى كه نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله رفتند ديدى؟ گفت آرى، عليّة بن سمحج كه رسول خدايش عبد اللّه ناميد برايم باز گفت كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: بر هر بيمارى يس خوانند و بميرد سيراب مرده و سيراب بگور رفته و در قيامت سيراب محشور شود.پ در اسد الغابه است از انس بن مالك كه با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از كوههاى مكه بيرون شديم و ناگاه شيخى تكيه بر عصا پيش آمد و پيغمبر فرمود: راه رفتن و آهنگ جن دارى؟ گفت: آرى، فرمود: از كدام پريانى؟ گفت: من هامة بن هيم- يا ابى هيم- بن لاقيس بن ابليسم، فرمود: ميان تو و او جز دو پدر فاصله ندانم، گفت: آرى فرمود: چند سال دارى؟ گفت: همه عمر دنيا جز اندكى از آن، در آن شبها كه قابيل هابيل را كشت پسر بچهاى چند ساله بودم و بر بلنديها برميآمدم و بمردم سركشى ميكردم، فرمود: بدكارى ميكردى.
گفت يا رسول اللَّه سرزنشم مكن كه من از مؤمنان بنوحم و بدست او توبه كردم، و من او را بنفرين بر قومش سرزنش كردم و گريست و مرا گرياند و گفت بخدا كه من از پشيمانهايم، و پناه برم بخدا كه از نادانها باشم، هود را ديدار كردم و باو ايمان آوردم، ابراهيم را ديدار كردم و با او بآتش رفتم چون در آتش افكندند، با يوسف بتك چاه رفتم و بر او پيشى جستم، با شعيب و با موسى بودم، عيسى بن مريم را ديدار كردم و بمن فرمود: اگر محمّد را ديدى از منش سلام برسان، من پيامش بتو رساندم و بتو گرويدم.
رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: بر تو و بر عيسى درود اى هامه چه حاجتى دارى؟
موسى بمن تورات آموخت، عيسى انجيل و شما قرآن بمن بياموزيد و قرآن را باو آموخت.
و در روايتى ده سوره قرآن را باو آموخت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از دنيا رفت و جز مرگش را بما نداد و ما او را جز زنده ندانيم و خدا داناتر است
پو در آنست كه عمر بن خطاب روزى بابن عباس گفت: حديثى بمن باز گو كه شگفتم آرد و خوشم آيد گفت: خريم بن فاتك اسدى بمن باز گفت: روزى در زمان جاهليت بدنبال شتر گمشده خود بيرون شد و آن را در ابرق الغراف جست، و اين نامش دادند چون نواى پريان در آن شنيده شود، گويد: زانو بندش بستم و يك دست او را بالش كردم و گفتم پناه ببزرك اين مكان يا اين وادى- در روايت ديگر به كبير است- ناگاه هاتفى آواز داد و ميسرود.
بخداى ذو الجلال پناه بر* كه حرام و حلال فرود آرد خدا را يگانهشناس و باك مدار* از هراس پريان و هيچ هراس من گفتم:
اى خواننده اين چه خيالافكنى است* آيا رهنمائى است از تو يا گمراه كردنست گفت:
اينست رسول خدا صاحب خيرات* كه ياسين آورده و حاميمات و سورههاى ديگر مفصل باشند* ببهشت و نجات دعوت ميكند بنماز و روزه فرمان ميدهد* و از كارهاى بد و زشت مردم را باز ميدارد گويد: گفتم: تو كيستى؟ خدايت رحمت كند؟ گفت، من مالك پسر مالك رسول خدا مرا فرستاده است بپريان اهل نجد گفتم: اگر كسى اين شتران مرا نگه مىداشت ميرفتم و باو ايمان مىآوردم، گفت من آنان را نگه مىدارم و سالم بكسان تو ميرسانم ان شاء اللَّه و سوار يكى از آنها شدم تا نزد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله آمدم مدينه و روز جمعه هنگام نماز بمردم رسيدم و شترم را خواباندم ناگاه ابو ذر نزد من بيرون شد و بمن گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم ميفرمايد درآى، در آمدم چون مرا ديد فرمود: آن شيخ كه ضامن شد شترهايت را بخاندانت رساند چه كرد؟ بدان كه آنها را سالم بخاندانت رساند، گفتم: رحمه اللَّه، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: آرى، رحمه اللَّه و مسلمان شد و خوب مسلمانى شد.
پو در مسند دارمى از عبد اللّه بن مسعود است كه يكى از ياران رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم با يك پرى كشتى گرفت و او را بزمين زد و باو گفت تو را لاغر و استخوانى بينم و گويا ذراعت ذراع سگى است، شما گروه پريان همه چنين هستيد يا تو در ميانشان چنينى؟
گفت: نه بخدا من ميان آنها گوشتين و فربهام، بار ديگر با من كشتى بگير و اگرم بزمين زدى بتو چيزى آموزم كه سودت دهد، گفت: بسيار خوب، و با او باز كشتى گرفت و بزمينش زد و پرى باو گفت: آية الكرسى ميخوانى؟ گفت: آرى، گفت آن را در هيچ خانهاى نخوانى جز اينكه شيطان از آن بيرون جهد و چون خر تيز دهد و بدان تا بامداد باز نگردد.
دميرى گفته با چهل كس نماز جمعه را ميتوان بر پا داشت خواه پرى باشند و خواه آدمى و خواه از هر دو جنس قمولى گفته: در مناقب شافعى نقل است كه ميگفت: هر عادلى كه پندارد جن بيند گواهيش مردود است و بايد تعزير شود چون خلاف قول خدا تعالى است كه فرمايد «راستى او و تيرهاش شما را بينند از آنجا كه شما آنها را نبينيد، مگر معتقد بدان پيغمبر باشد، و گفتار او حمل شده بدعوى ديدار جن بصورت اصلى او و قول قمولى حمل شده بديدار پريان بصورت آدميزاده مشهور است كه همه پريان نژاد ابليسند و آن را دليل دانند كه او از فرشتهها نيست، زيرا فرشته نژاد نيارد چون ماده ندارد، و گفتند: پرى جنس عام است و ابليس يكى از آنها است، و شك ندارد كه آنان نژاد دارند بنصّ قرآن، هر پرى كافرى را شيطان گويند.
و در حديث است كه چون خدا خواست براى ابليس نژادى باشد و همسرى او را بخشم آورد و تيكهاى آتش از او پريد و زنش را از آن آفريد.پ ابن خلكان در تاريخش در شرح حال شعبى نقل كرده كه گفت: روزى نشسته بودم و شتر دارى آمد و خمرهاى با خود داشت و آن را واگذاشت و نزد من آمد
و گفت: تو شعبى هستى گفتم. آرى، گفت: بمن بگو ابليس زن داشت گفتم: من در عروسى آنها نبودم، گويد: سپس بياد آوردم قول خدا تعالى را «أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي» و گفت نژاد بىزن نشود گفتم: آرى و خمرهاش را برداشت و رفت و گويد ديدمش كه مرا مرا مىآزمود.پ و روايت است كه خدا تعالى بابليس فرمود، فرزندى بآدم ندهم جز مانندش برايت بر آورم، و هر آدميزاده همزاد شيطانى دارد گفتند: شياطين نر و ماده دارند و زاد و ولد و خود ابليس خدا تعالى بر ران راستش ذكرى آفريده و بر چپ فرجى و با اين آن را بگايد و هر روز ده تخم نهد.
مجاهد گفته: از فرزندان ابليس لاقيس است و ولهان كه گماشته بر طهارت و نماز، و اهفاف و در بيابانها است، و مره كه بدو كنيه دارد، زلنبور كه گماشته ببازارها است و لغو و سوگند دروغ و ستايش كالا را جلوه دهد، و بثر، گماشته بر مصيبت است و وادارد به خراشيدن چهره و سيلى زدن و گريبان دريدن ابيض كه پيغمبران را وسوسه كند، اعور گماشته بر زنا است در آلت مرد و كفل زن باد دمد.
داسم كه چون مردى بىسلام و بردن نام خدا در خانه خود درآيد او بهمراهش درآيد و ميان او و خاندانش ستيزه بر پا كند و اگر بخورد بىبسم اللَّه همخور او باشد و چون مردى بخانهاش در آمد و سلام نكرد و نام خدا نبرد و بدى ديد بايد بگويد:
داسم، داسم اعوذ باللَّه منه مطرش، گماشته بر نشر اخبار دروغ و بىاصل است در ميان مردم، و اقبض (اقنص خ ب) كه مادرشان طرطبه است، نقاش گفته: بلكه او دايه آنها است، و گفتند 30 تخم گذاشت 10 در خاور 10 در باختر، 10 در ميان زمين و از هر تخم يك جنس شيطان بر آمد چون عفريت، غول، قطاربه، جانّ، و نامهاى گوناگون و همه دشمنان آدميزادهاند كه خدا فرموده «آيا برگيريد او را و نژادش دوستان با اينكه آنان دشمن شمايند، 51- الكهف» مگر مؤمنان آنها و كنيه ابليس
ابو مرّه است.پ علماء اختلاف دارند كه ابليس از فرشتهها است از گروهى بنام جن يا اصلا فرشته نيست و هم در اينكه نام ابليس عربى است يا عجمى، ابن عباس، ابن مسعود ابن مسيب، قتاده، ابن جريج، زجّاج و ابن انبارى گفتند ابليس فرشتهايست از طائفهاى كه آنان را جن گويند، و نام او در عبرانى عزازيل است و در عربى حارث، و از دربانان بهشت بود و سرور فرشتههاى آسمان دنيا و پادشاه آن و پادشاه زمين و از همه فرشتهها كوشاتر و داناتر بود، و ميان آسمان تا زمين را اداره ميكرد، پناه بخدا از رانده شدن او.
گفتند: اينكه خدا فرموده از جن بود يعنى از گروه فرشتهها بنام جن، ابن جبير و حسن گفتند: يك چشم بهمزدن هم فرشته نبوده و او ريشه پريانست چنانچه آدم ريشه آدميان، عبد الرحمن بن زيد و شهر بن حوشب گفتند: از پريانى بود كه فرشتهها بر آنها پيروز شدند و يكى از آنها او را اسير گرفت و بآسمان برد بيشتر اهل لغت و تفسير گفتند: ابليس نام او شد براى اينكه از رحمت خدا سخت نوميد شد، و درست آنست كه امام نووى و جز او از ائمه اعلام گفتند كه او فرشته است و ابليس نامى است عجمى و استثناء در آيه متصل است زيرا گفته نشده كه جز فرشته فرمان سجده داشتند، و اصل در استثناء اينست كه از جنسى مستثنى منه باشد.
قاضى عياض گفته: بيشتر بر آنند كه او پدر پريانست چنانچه آدم پدر بشر است، و استثناء از جز جنس در سخن عرب شايع و فراوانست، خدا فرموده «علمى نداشتند جز پيروى گمان» و درست و گزيده همانست كه از نووى و همقولان او گذشت، و از محمّد بن كعب قرظى است كه جن مؤمن باشند و شيطان كافر و اصل آنها يكى است.پ و از وهب بن منبه پرسيدند جن چه باشند؟ و آيا بخورند و بنوشند و ازدواج
كنند؟ گفت، چند جنسند، و پاك و خالص آنها از باد است نه بخورند و نه بنوشند و نه در دنيا بميرند و نه زايش دارند و اجناسى دارند كه ميخورند و مينوشند و ازدواج دارند چون سعالا، غول، قطارب و مانند آنها.
قرافى گفته، مردم همه ابليس را كافر دانند بر سر داستان او با آدم عليه السّلام و دليل كفرش سجده نكردن او نيست و گر نه بايد بهر كه سجده فرمودند و نكرد كافر باشد و چنين نيست، و كفرش براى حسد بردن بر آدم نسبت بمقام او نيست و گر نه بايد هر حسودى كافر باشد و چنين نيست، و كفرش براى نافرمانى و فسق او نيست و گر نه بايد هر نافرمان و فاسقى كافر باشد، و اين موضوع بر جمعى فقهاء مشكل شده تا چه رسد بديگران.
و بايد دانست كه علت كفر او اينست كه نسبت ستمكارى بخدا داد و كار ناپسند و اين را در ضمن گفته خود «من بهتر از اويم مرا از آتش آفريدى و او را از گل» آشكار كرد، و منظورش بگفته پيشوايان محقق از مفسران و ديگران اينست كه واداشتن بزرگ و والا بسجده بر زبون جور است و ستم و اينست وجه كفر او لعنه اللَّه و مسلمانان اتفاق دارند كه هر كه آن را بخدا تعالى و تنزّه بندد كافر است اختلاف دارند كه پيش از ابليس كافرى بوده يا نه؟ قولى است كه نه و او نخست كافر است و برخى هم گفتند پيش از او كفارى بودند چون پريانى كه در زمين بودند پايان آيا كفر ابليس از نادانى شد يا لجبازى اهل سنت دو قول دارند و خلافى نيست كه پيش از كفرش خداشناس بوده، هر كه او را از نادانى كافر داند گويد دانش او رفت و خدانشناس شد چون كافر شد و آنكه از لج داند گويد كافرى خداشناس بود، ابن عطيه گفته: كفر با ماندن دانش او بعيد است جز اينكه بنظر من رواست و نشدنى نيست با خذلان خدا تعالى هر كه را خواهد.
پبيهقى در شرح اسماء حسنى در قول خدا تعالى «ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ، 111- الانعام» از عمر بن ذر آورده كه شنيدم عمر بن عبد العزيز ميگفت:
اگر خدا ميخواست نافرمانى نشود ابليس را نمىآفريد، و آن را در آيهاى از كتابش بيان كرده و شرح داده و داندش هر كه داند و نداند هر كه نداند و آن قول خدا تعالى است «نيستيد شما بر او آشوبگر. جز كسى كه دوزخ گير شده باشد، 162 و 163- الصافات» وانگه از طريق عمرو بن شعيب از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم روايت كرده كه بابى بكر فرمود: اى ابا بكر اگر خدا ميخواست نافرمانى نشود نمىآفريد ابليس را- پايان- مردى به حسن گفت: اى ابو سعيد ابليس ميخوابد؟ گفت اگر خواب داشت ما راحت بوديم، مؤمن از او رها نيست جز بتقوى و ترس از خدا تعالى و در احياء گفته: هر كه از ياد خدا غفلت كند گرچه لحظهاى باشد در آن لحظه جز شيطان قرينى ندارد خدا فرموده «و هر كه از ياد خدا چشم پوشد فراهم سازيم برايش شيطانى كه قرين او باشد، 36- الزخرف» آيا بر پريان از خودشان پيغمبرى پيش از پيغمبر ما محمّد صلّى اللَّه عليه و آله مبعوث شده؟
ضحاك گفته: مبعوث شده بظاهر قول خدا تعالى «اى گروه جن و انس آيا نيامد براتان رسولانى از خودتان، 130- الانعام» و محققان گفتند هرگز رسولى براشان نيامده، و هرگز پرى پيغمبر نشده و همانا رسل خدا از آدميان بودند و اين درست است و مشهور، در جن بيمده بوده، و مقصود آيه از منكم يعنى از يكى دو گروه مانند قول خدا «يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» با اينكه لؤلؤ و مرجان از شور برآيند نه شيرين.پ منذر بن سعيد بلوطى از قول ابن مسعود گفته: پريانى كه به پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم برخوردند رسولان بر قوم خود بودند، مجاهد، گفته: نذيران از پرى باشند و رسولان از آدمى و شك ندارد كه پريان در امتهاى گذشته مكلف بودند
چنانچه در اين امت چه خدا فرموده «آنانند كه بر آنها ثابت شد در امتهاى گذشته از پرى و آدمى كه البته آنها زيانكارانند، 18- الاحقاف» و خدا فرموده «و نيافريدم جن و انس را جز براى اينكه عبادت كنندم، 56- الذاريات» گفتند مقصود از آن مؤمنان هر دو گروهند كه فرمانبران آنان براى عبادت آفريده شدند، و اشقياء آفريده نشدند جز براى شقاوت، و مانعى ندارد كه از عام خاص اراده شود، و گفتهاند: يعنى جز براى امر و دعوت بعبادت، و گفتند: يعنى جز براى اينكه مرا يگانه دانند.
اگر گويند چرا همان بجن و انس بس كرد و نام فرشته را نبرد، جواب اينست كه براى فراوانى كفار از اين دو گروه ولى فرشتهها را خدا معصوم آفريده چنانچه گذشت.
اگر گويند چرا در اين آيه جن را بر انس پيش داشت؟ جواب اينكه واژه انس سبكتر است و تقديم واژه سنگين در آغاز سخن سزاوارتر چون سخن گو تازه نفس و نيرومند است.پ (فرع) شيخ عماد الدين يكى از موانع ازدواج را اختلاف جنس دانسته و ميگويد جائز نيست آدمى زن جنيه بگيرد چون خدا فرموده «و خدا ساخت براتان از خودتان همسرانى تا آرام شما باشند و ميان شما دوستى نهاد و رحمت» دوستى جماع است و رحمت فرزند و جمعى از حنابله تصريح بمنع آن كردند در فتاواى سراجيه گفته: روا نيست براى اختلاف جنس، و در قنيه است كه از بصرى آن را پرسيدند، گفت در حضور دو گواه جائز است و در مسائل ابن حربست كه حسن و قتاده آن را مكروه داشتند و بسندى از ابن لهيعه روايت كرده كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نهى كرده از ازدواج با پريان و از زيد عمى است كه بسيار ميگفت: بارخدايا روزيم كن با يك پرى ازدواج كنم كه هر جا با من باشد.
پو ابن عدى بسندى از نعيم بن سالم روايت كرده كه نعيم بن سالم مصر آمد و شنيدم ميگفت زنى از پريها گرفتم و بدان باز نگردمپ و در شرح حال سعيد بن بشير بسندى از ابى هريره روايت است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: يكى از پدر و مادر بلقيس پرى بوده شيخ نجم الدين قمولى گفته: در منع از تزويج اعتراض است زيرا هر دو گروه مكلفند، پير استادى بمن گفت كه با پرى ازدواج كرده من گويم: مردى قرآندان و دانشمند ديدم كه با چهار پرى يكى پس از ديگرى ازدواج كرده بود، ولى ميماند سخن در حكم طلاق و لعان و ايلاء و عده و هزينه خوراك و پوشاك و جمع ميان آنها و چهار زن جز آنها و آنچه باينها وابسته است و همه مورد تامل است چنانچه پوشيده نيست.
و شيخ الاسلام ذهبى بسندى از عبد السلام كه در جواب پرسش از ابن عربى گفت شيخ بد و بسيار دروغگوئى است، گفت: يعنى دروغگو هم هست؟ گفت: آرى، يك روز از ازدواج با پرى سخن داشتيم و او گفت: پرى روح لطيف است و آدمى جسم كثيف و چگونه با هم جمع شوند، سپس مدتى از ما نهان شد و آمد و در سرش شكستى بود و در باره آن از وى پرسيدند، گفت: يك زنى از پريان گرفتم و ميان ما اختلاف شد و سرم را شكست، امام ذهبى پس از آن گفت: گمان ندارم ابن عربى اين دروغ را ساخته و عمدا گفته باشد و همانا از خرافات رياضت تراويده است.پ فرع- ابو عبيد در كتاب اموال و بيهقى از زهرى روايت كردند كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم نهى كرد از ذبائح جن، و ذبائح جن اين بوده كه كسى خانه ميخريده يا گنج طلا در مىآورده و مانند آنها و حيوانى سر ميبريده براى دفع بدى و طيره و در جاهليت ميگفتند: چون كسى چنين كند پريان باهل آن زيان ندارند و
پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم آن را ملغى كرد و از آن نهى كرد.پ دميرى گفته: پرى وارد خانهاى نشود كه در آن اترج باشد، گفته از پيغمبر روايت است كه پرى بخانهاى در نيايد كه در آن اسب عتيق باشد (حيات الحيوان 1: 147- 155- باب جيم در الجن) و گويم: گفته: سعلاة بدترين غول است و آن را سعلاء هم گويند و سعلاء و جمعش سعالى است.
جاحظ گفته: عمرو بن يربوع از سعلاة و آدمى متولد شده گفته: ذكر كردند كه جرهم فرزند فرشتهها و دختران آدم بوده، گفته: چون فرشتهها گناه ميكردند بصورت مردى بزمين فرو مىآمدند چنانچه هاروت و ماروت و جرهم از آنها متولد شدند، گفته: از اين قبيل بلقيس ملكه سبا است و هم ذو القرنين كه مادرش آدمى و پدرش فرشته بوده، و از اين رو چون عمر شنيد مردى فرياد ميزند، يا ذو القرنين، گفت: نام پيغمبران را تمام كرديد و بنام فرشتهها بر آمديد- پايان- و حق اينست كه فرشتهها معصومند از گناه صغيره و كبيره مانند انبياء عليه السّلام چنانچه قاضى عياض و جز او گفتند و آنچه در باره جرهم و ذى القرنين و بلقيس آوردهاند ممنوع است و استدلالشان بداستان هاروت و ماروت بىپايه است و ثابت نيست بدان روشى كه خواستند بلكه ابن عباس گفته: آنها دو مرد جادوگر بودند در شهر بابل نه دو فرشته.پ جاحظ گفته: پندارند زناشوئى و نطفه بندى ميان پرى و آدمى مىشود چون خدا فرموده «شركت كن با آنها در اموال و اولاد، 64- الاسراء» و اين روشن است براى اينكه زن پرى مردان آدمى را بغش ميكشد از روى عشق بخاطر همخوابى و همچنين مردان پرى زنان آدمى را؛ و اگر آن نبود مردان بمردان در آويختند و زنان بزنان، خدا فرموده «خونى نكرده آنها را آدمى پيش از آنان و
نه پرى، 74- الرحمن» و اگر مردان پرى پرده بكارت زنان آدمى را بر نميداشتند و در طبع آنها نبود خدا چنين نميفرمود، و گفتند واقواق نتايج برخى گياهها و جاندارانست.
[در استعاذه از غول و شيطان]
پسهيلى گفته: سعلاة آنست كه در روز خود را بمردم نمايد و غول آنكه در شب.
قزوينى گفته، سعلاة يك نوع شيطانست جز غول و بيشتر در نيزارها يافت شود و چون آدمى را دستگير كند او را برقصاند و با او بازى كند مانند گربه با موش گفته بسا گرگ در شب سعلاة را شكار كند و بخورد و چون او را بجنگ آورد فرياد كشد و گويد: مرا دريابيد كه گرگم ميخورد، و بسا گويد: چه كسم رها كند كه با من هزار اشرفى است و آن را بگيرد، مردم ميدانند كه اين سخن از سعلاة است و كسى او را رها نكند و گرگش بخورد (حيات الحيوان 2: 14- 16- باب سين) و باز دميرى گفته: غول از جنس پرى است و شيطان و جادوگر آنها است و جوهرى گفته: از سعالى است ...پ طبرانى و جز او از ابى هريره روايت كردند كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: چون غول زده شويد فرياد اذان بلند كنيد كه چون شيطان بنگ آن را شنود پس رود و تيز دهد.
نووى گفته در اذكار: كه آن حديث درستى است و پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم رهنمائى كرده براى جلوگيرى از زيانش بذكر خداپ و نسائى در آخر سنن كبراى خود از جابر بن عبد اللّه آورده كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: شب روى كنيد كه زمين در شب نور ديده شود و چون غول زده شديد فرياد اذان كشيد.پ نووى گفته: و همچنين سزاوار است كه اذان نماز دهند چون شيطانى بآدمى رخ دهد براى آنچه مسلم از سهل بن ابى صالح روايت كرده كه پدرم مرا به بنى حارثه فرستاد و بهمراه غلام ما بود يا رفيق ما و يك منادى از يك باغى او را بنام فرياد
كرد و آنكه با من بود در آن سر كشيد و كسى را نديد، و براى پدرم آن را گفتم و گفت: اگر ميدانستم چنين چيزى برميخورى تو را نميفرستادم، ولى چون چنين آوازى شنيدى بانگ نماز بكش كهپ من از ابى هريره شنيدم از رسول خدا باز ميگفت كه چون بانگ نماز بلند شود شيطان پس ميرود.پ و مسلم از جابر روايت كرده كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: نه عدوى هست، نه طيره، نه غول گفته: جمهور علماء گفتند: عرب ميپنداشتند غولها در بيابانهايند و آنها از جنس شياطينند و خود را بمردم نمايند و رنگارنگ سازند و از راه بگردانند و آنها را نابود كنند، و پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله آن را باطل كرد و ديگران گفتند: منظور حديث نبودن غول نيست بلكه ابطال عقيده مردم است كه غول بهر شكلى در آيد و معنى غول نيست، اينست كه نتواند كسى را گمراه كند و گواهش حديث ديگر است كه «غول نيست ولى سعالى است» علماء گفتند: سعالى با سين فتحهدار و عين بىنقطه جادوگران پريند.پ و از آنست روايت ترمذى و حاكم از ابى ايوب انصارى كه گفت مرا انبارى بود كه در آن خرما بود و غولى بشكل گربه مىآمد و از آن برميداشت و ما از آن به پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم شكايت كرديم فرمود: برو چونش ديدى بگو: بسم اللَّه پذيرا شو رسول خدا را، و من او را گرفتم و سوگند خورد كه باز نگردد، و رهاش كردم، آمد نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمودش اسيرت چه كرد؟ گفت سوگند خورد كه باز نگردد.
فرمود: دروغ گفته، او بدروغ عادت دارد، باز او را گرفت و گفت تو را رها نكنم تا نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله برم، گفت: چيزى بيادت آورم، آية الكرسى بخوان تا شيطان و جز او بتو نزديك نشود، و آمد نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و فرمودش اسيرت چه كرد؟ و بآن حضرت گزارش داد آنچه را گفته بود فرمود: راست گفته با اينكه دروغگو است.
پترمذى گفته: حديث حسن غريبى است، و بخارى هم از ابى هريره مانندش را آورده، و در پايانش ميدانى سه شب است با كه گفتگو دارى اى ابو هريره؟ گفت نه، فرمود صلّى اللَّه عليه و آله آن شيطان است.
و بروايت حاكم و ابن حبّان از ابى بن كعب است كه بنگاه خرما خشك كنى داشت و ميبافت كم مىشود يك شب پاسبانى كرد و ناگاه بمانند جوان نورسى آمد گويد سلامش دادم و پاسخ داد بمن و گفتم: كيستى دست بمن بده، و دست داد و ناگاه دست سگى بود و موى سگى داشت، گفتم پرى هستى يا آدمى؟ گفت بلكه پرى، گفتم: مىبينم آفرينش ناتوانى دارى، همه پريان چنين باشند؟ گفت پريان دانند كه از من محكمتر ميان آنها نيست.
گفتم: چه تو را واداشت بر آنچه كردى؟ گفت بمن خبر رسيد تو مردى هستى كه صدقه دادن را دوست دارى و خواستم از مالت برده باشم، گفتم: چه پناه دهد ما را از شما؟ گفت: آية الكرسى بخوان كه چون بامداد بخوانى تا شب از ما در امانى و چون شب بخوانى تا بامداد از ما در امانى، گويد: صبح نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم رفتم و باو گزارش دادم، فرمود: آن خبيث راست گفته و عرب پندارند چون آدمى تنها در بيابان راه رود در صورت آدمى باو نمايان نشود و بدنبال او باشد تا او را از راه بدر برد، و باو نزديك شود و بصورتهاى گوناگون بنظر او آيد تا از ترس او را هلاك كند، گويند چون خواهد آدمى را گمراه كند، آتش افروزد تا در بر آن رود و با او چنين كارى كند، گفتند بصورت آدمى است ولى پاهايش مانند الاغ است و سم دارد.
قزوينى گفته: جمعى از صحابه غول را ديدند يكى از آنها عمر است در سفرى كه پيش از اسلام بشام كرده و او را با شمشير زده و از ثابت بن جابر فهرى هم ياد شده كه غول را ديده و شعرهاى او را بقافيه ياد كرده (حيات الحيوان 2: 134 137 باب غين).
پو نيز دميرى گفته: قطرب پرنده شب گرديست كه خواب ندارد و ابن سيده گفته سعلاة نر است، و گفتند از خردان پريند، و گفتند، قطارب سگان ريزند، يا جانورى كه همه روز در تلاش است، محمّد بن ظفر گفته: قطرب جانوريست در سرزمين مصر كه به آدم تنها پديدار شود، و بسا اگر دلير باشد او را از خود براند و گر نه باو آويزد تا او را بگايد، و چون بگايدش هلاك شود، و مصريان چون كسى را بينند كه دچار قطرب شده، گويند گائيده شده يا ترسيده؟ اگر گويند گائيده شده از او نوميد شوند و اگر گويند هراسان شده او را درمان كنند، و من ديدم مردم مصر پر در باره او گفتگو كنند (حيات الحيوان 3: 181 باب قاف) پايان نقل از كتاب حياة الحيوان.
شرح برخى عبارات كه بسا نياز بدان دارند «او فرما كان» كه در غذاى پريان آمده آبى گفته: روشنتر است كه همان است كه پس از خوردن در آن ميماند، و بسا كه خدا روزى آنها را در استخوان بيافريند، و اين فكر مىآيد كه خوبست استخوان را خوب پاك نكنند و آيا ثوابى دارد كه بر آن چيزى گذارند؟ و اظهر اينست كه جن همان بو كشند زيرا چيزى در آن نماند كه بخورند مگر آنكه خوراكى جز آدمى داشته باشند- پايان- در نهايه در وصف جن آورده مردانى دراز چون نيزه- مستثفرين ثيابهم يعنى جامههاشان را ميان دو پاشان كرده بودند چنانچه سگ دم خود را، و گفته عرج بعين فتحهدار و سكون راء دهى است جامع از نواحى فرع در چند منزلى مدينه، و عكاظ جايى است نزديك مكه و در زمان جاهليت چند روز در آن بازارى بر پا ميكردند.پ و در حديث عمر گفته: كه از مردى كه پرى او را ربوده بود پرسيد، خوراكشان چه بود؟ گفت غول و آنچه نام خدا بر آن نبرند، گفت نوشابهشان چه بود؟ گفت جذف. فول باقلا است و جذف با حركت گياهى است در يمن كه خورندهاش نياز
بنوشيدن آب ندارد، و گفتند هر نوشابه روباز است و قتيبى گفته: منظور آنچه است كه از نوشابه بدور ريزند چون كف و خاشاك گفته: در حديث است كه هيچ آدمى نيست جز همراهش شيطانيست، گفتند و با تو هم؟ فرمود: آرى ولى خدا مرا بدو كمك داده و او تسليم شده و مسلمان گرديده و من از شر او آسودهام.پ من گويم: داستان سعد بن عباده را بدروغ بر پريان بستند و او را فرستاده عمر كشت چنانچه در كتاب فتن شرح داديم.
در نهايه است كه صبا گويند بكسى كه از كيش خود بكيش ديگرى گرائيده و قريش پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله را صابى گفتند كه از كيش قريش بكيش اسلام گرائيد و مسلمانان را صباة ميخواندند.
در قاموس گويد: غريف آواز پريست كه چون زنگ در بيابانها شنيده شود در شب و غراف ريگزاريست از بنى سعد يا كوهى است در دهناء 12 ميلى مدينه و اين نام براى آنست كه در آن آواز پرى شنيده شود و ابرق الغراف آبيست از بنى سعد.
در نهايه است كه گفت: به جنى تو را ضئيل و شخيت بينم، ضئيل بمعنى لاغر و شخيت بمعنى باريكاندام و كمگوشت رازى در ديباچه تفسيرش در تحقيق استعاذه از شيطان و بيان آنكه از او پناه گيرند گفته: در آن مسائلى است.
[مسائلى در مورد استعاذه]
1 [در ماهيت پرى و ديو]
پمردم اختلاف دارند كه پرى و ديو هستند يا نه؟ و برخى مردم منكر بودن آنهايند، و بايد نخست از ماهيت پرى و ديو بحث كرد و گوئيم همه ميگويند پرى و ديو اشخاصى تنومند چون مردم و بهائم نيستند كه بيايند و بروند و خلاصه در باره آنها دو قول است يكم: جسمى هواوشند و توانند بهر شكلى درآيند و خرد و فهم دارند و بر كارهاى سخت و دشوار توانايند، دوم: بسيارى آنها را وجود مجرّد و لا مكان دانند و بيجسم، و اين گونه موجودات گاهى والا و
مقدس و بركنار از اجسامند بكلى و آنان فرشتههاى مقربند كه خدا فرموده «و آنان كه نزد اويند تكبر نورزند از پرستش او و خسته نشوند، 19- الأنبياء» و دنبال آنان مقام ارواحى است كه وابسته بسرپرستى اجسامند و اشراف آنها حاملان عرشند كه خدا تعالى فرموده «و برميدارند عرش پروردگارت را آن روز هشتا، 17- الحاقه» مرتبه دوّم: فراگيران گرد عرشند كه خدا فرمود: «بينى فرشتهها را فراگير گرد عرش، 75- الزمر» مرتبه سوّم: فرشتههاى كرسى.
مرتبه چهارم: فرشتههاى آسمان طبقه بطبقه.
مرتبه پنجم: فرشتههاى كره اثير مرتبه ششم: فرشتههاى كره هوا كه طبع نسيم دارد.
مرتبه هفتم: فرشتههاى كره زمهرير.
مرتبه هشتم، ارواح وابسته بدرياها.
مرتبه نهم: ارواح وابسته بكوهها: مرتبه دهم: ارواح فروردين كه سرپرست اجسام گياهى و جانداران عالمند و بنا بهر دو قول اين ارواح بسا شريف و خدا خواه و سعادتمندند كه صالحان جن نام دارند و بسا تيره و پست و بدخواه و بدبختند و ديو نام دارند، دليل آنان كه منكر وجود پرى و ديوند چند تا است.
1- اگر شيطان باشد جسمى است لطيف يا تيره و درهم و هر دو نشدنى است.
زيرا اگر تيره و درهم باشد بايد هر كه ديد سالم دارد او را بيند زيرا اگر تواند در حضور ما اجسام تيره و درهم باشد و بديد ما نيايند رواست در بر ما كوههاى بلند و خورشيدهاى تابان و رعدها و برقها باشند و هيچ كدام را درنيابيم و هر كه اين را روا داند از خرد بدر است و نتواند جسم لطيف و نازك باشند زيرا بايد بر اثر بادهاى تند از هم دريده شوند و توانا بكارهاى دشوار نباشند و آنان كه پرى را ثابت كنند او را بكارهاى دشوار توانا دانند و چون اين هر دو نشدنيست فساد
قول بوجود پرى روشن است.پ 2- آنچه را پرى نامند اگر در اين جهانند و با بشر در آميزشند بايد بر اثر آميزش و همنشينى يا دوست شوند و يا دشمن اگر دوست شوند بايد سودى بدهند و اگر دشمن بايد زيانى بزنند، و ما نه اثرى از دوستى بينيم و نه از دشمنى و آنان كه جن گيرند چون توبه كنند و از كار خود دست كشند اقرار كنند كه هرگز اثرى از جن نديدند، و بنا بر اين گمان رود كه نباشند، و از كسى كه از فن جنگيرى توبه كرده بود شنيدم ميگفت من بفلان دستور تسخير پرى چندان روز مواظبت كردم و هيچ خردهاى فروگزار نكردم كه بكار بستم و از احوالى كه گفتند هيچ اثر و خبر نديدم.
3- راه شناخت اين چيزها يا حس است يا گزارش يا دليل، حسّ كه نيست زيرا ما نه چيزى از آنها ديديم و نه آوازى شنيديم و از كجا در حس در آيند، و كسانى كه گويند آنها را ديديم يا آوازشان را شنيديم يا ديوانهاند و بر اثر اختلال مزاج چيزى بخيال آنها آيد و گمان برند ارواحند و يا دروغگو و دغلند و فريبكار.
و اثبات اين چيزها بگزارش پيغمبران و رسولان باطل است چون اگر اينها باشند نبوت انبياء باطل گردد، زيرا توان گفت: هر چه پيغمبرها معجزه آوردند بكمك پرى و ديو بوده، و نتيجهاى كه مقدمه را باطل كند خود باطل است.
مثلا اگر روا داريم پرى در درون آدمى در آيد رواست گفته شود ناله ستون كه معجزه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله شمردند از شيطان بوده كه درون آن رفته و ناليده يا سخن ناقه با پيغمبر از شيطان بوده كه درون آن رفته و سخن گفته و يا اينكه درخت را شيطان كنده و نزد او آورده، و روشن شد كه عقيده بوجود پرى و ديو مايه بطلان نبوت پيغمبرانست و اما چسبيدن بدليل براى اثبات وجود پرى و شيطان نشدنيست زيرا دانستن بودن آنها راهى ندارد و بايد عقيده ببود آنها نادرست باشد اينها است شبهه منكران پرى و ديو.
پو جواب دليل يكم اينست كه اين شبهه دلالت دارد كه پرى نتواند جسم باشد پس چرا جوهر مجرّد از جسم نباشد و آنان كه چنين گويند چند گروهند يكم: گويند نفوس ناطقه آدمى كه از تن جدا شوند گاهى نيك خواه و گاهى بدخواهند، اگر نيكخواهند همانا فرشتههاى زمينند و اگر بدخواهند ديوان زمينند.
و چون تنى با ديد شود كه با تن آن روح خوب همانند باشد و جانى دمساز او داشته باشد آن جان جدا شده از تن با جانى كه در تن است يك وابستگى پيدا كند و ياور اين جان حاضر در تن گردد بهر كارى او را سزد، و اگر هر دو پاك و شريف و خير خواه باشند اين كمك بصورت الهام انجام شود و اگر پليد و بدخواه باشند وسوسه باشد و اين حقيقت الهام و وسوسه است بعقيده اين گروه.
گروه دوم: گويند پرى و ديو جوهر مجرد از جسم و علاقههاى آنند و جدا از روح آدميند خود چند نوعند، اگر پاك و نورانى باشند فرشتههاى زمينند و پرى نام گيرند، و اگر پليد و بدخواه ديوهاى آزار بخشند، و چون اين را دانستى گوئيم هم جنسى علت پيوستگى است و جانهاى پاك آدمى كه نورانيند بدان ارواح نورانى پاك پيوندند و آنان در كار خوب، نيكى و پرهيزكارى بدانها كمك دهند، و نفوس آدمى پليد و بدخواه بدان ارواح پليد و بدخواه پيوندند و آنان هم بكارهاى بد از شرارت و گناه و تجاوز بدانها كمك دهند گروه سوم: ارواح فرودين را منكرند ولى با ارواح مجرّد آسمانى معتقدند و پندارند اين ارواح والا و زورمندند و نيرومند و در جوهر خود گوناگون:
و چنانچه هر روح آدمى تنى ويژه خود دارد هر روح فلكى هم تنى مشخص دارد كه همان آسمان وابسته بدو است.پ و چنانچه روح آدمى نخست بدل پيوندد و بوسيله او در همه اعضاء تن اثر كند روح آسمانى هم به اختر آن پيوندد و بوسيله او در همه اجزاء فلك و كليه جهان اثر كند و چنانچه در دل و مغز ارواح لطيفى پديد گردند و با شرائين و اعصاب بهر
جزء تن رسند و بدان زندگى و حسّ بخشند و هر جزء و عضو را بجنبانند هم چنين از جرم فلك پرتوى بهمه سوى جهان تابد و نيروى آن اختر بوسيله پرتو بهمه اجزاء جهان رسد، و چنانچه ارواح فائضه از دل و مغز در پارههاى تن نيروهاى گوناگون پديد كنند چون غاذيه، ناميه، مولده و حساسه و اين نيروها نتاج و زاده گوهر نفسند كه سرپرست كل تن است.
همچنين بوسيله پرتوى كه از اختران بر سراسر جهان پخش شود در هر تيكه از آن نفس ويژهاى پديد گردد بمانند نفس زيد و نفس عمرو، و اين نفوس زاده نفوس فلكيهاند، و چون نفوس فلكيه در گوهر خود گوناگونند اين نفوس زاده از آنها هم در گوهر خود گوناگونند و نفوس زاده فلك زحل يك گروهند و نفوس زاده فلك مشترى گروه ديگر و نفوس وابسته بفلك زحل هم جنس و دمسازند و ميان آنها مهر و دوستى است و در جوهر خود مخالف با نفوس وابسته بفلك مشترى باشند.
چون اين را دانستى گوئيم علت نيرومندتر از معلول است، و هر گروه از نفوس آدمى طبعى ويژه دارند كه اثر همان ارواح فلكى باشند و آن طبع در روح فلكى بسيار والاتر و نيرومندتر از آنست كه در ارواح آدمى است و آن روح فلكى چون پدر مهربان است براى اين روح آدمى و چون پادشاهى دلسوز و از اين رو اين ارواح فلكىزادههاى خود را در صلاح آنها كمك دهند و يك بار در خواب از نظر رويا و يك بار در بيدارى بصورت الهام آنها را راهنمائى كنند.
سپس اگر يك روح آدمى بسيار نيرومند و در خاصيت روح فلكى وابسته بدان كاملتر باشد كارهاى شگفت آور و خارق العاده از او بروز كند، اينست شرح عقائد معتقدان باينكه پرى و ديو هستند و مجرد از مادهاند و بدان كه گروهى از فلاسفه بدين عقيده معترضند و گويند مجرد نه جزئى را در يابد و نه كارى در جزئيها دارد و تواند
پو اين اعتراض نادرست است بدو دليل:
يكم: اينكه ما بر شخص معينى حكم كنيم كه آدمى است، اسب نيست و قضاوت كار نفس است و بايد دو طرف را دريابد تا قضاوت كند، و در اينجا همان نفس است كه درك كلى كند و بايد كه مدرك جزئى هم او باشد.
دوم: بگو نفس مجرد نتواند از آغاز و بيواسطه جزئى را دريابد ولى نزاعى نيست كه با ابزار تن ميتواند جزئيات را دريابد، و چرا روا نباشد كه براى اين جواهر مجرده بنام پرى و ديو ابزارى جسمانى باشد چون كره اثير و كره زمهرير و بوسيله آنها جزئى را دريابند و در اين تنها اثر كنند و اين تمام گفتار است در باره اين مذهب.
و اما آنها كه معتقدند پريان جسمى هوائى يا آتشىاند گفتند اجسام در حجم پذيرى و اندازه دارى برابرند و اين دو خاصيت عمومى از اعراضند و همه اجسام در پذيرش اين اعراض با همند ولى چند چيز كه در ماهيت از هم جدايند مانعى ندارند كه در برخى لوازم شريك هم باشند و چرا نگوئيم اجسامى كه ذات و ماهيت مخصوص بخود دارند اگر چه در حجم پذيرى و اندازه دارى با اجسام ديگر شريكند، خود لطيف و نفوذ كن و زنده و خردمندند و توانا بر كارهاى دشوار، و تفرقه و پاره پذير نباشند.
و در اين صورت اين اجسام ميتوانند بهر صورت در آيند و خود را بهر شكلى بسازند و بادهاى تند آنها را ندرد و جسم كثيف و درهم آنها را از هم جدا نسازد، آيا فلاسفه نگفتند آتشى كه از صاعقه برآيد در يك لحظه در درون سنگها و آهن درآيد و از سوى ديگر بدر رود، و چرا اين صورت پريوش چنين نباشد، و بنا بر اين پريان توانند در درون مردم روان باشند و در آن كار كنند و زنده و فعال و محفوظ از تباهى بمانند تا مدت معين و وقت معلوم، همه اين حالات تصور
روشنى دارند و دليل بر نادرستى آنها نيست و نبايد آنها را نادرست انگاشت.
و پاسخ شبهه دوم اينست كه دوستى و دشمنى براى هر فردى بايد و هر فردى جز حال خود نداند و اين صرف احتمالى است و جواب از شبهه سوّم اينست كه ما نپذيريم عقيده ببودن پرى و ديو مايه طعن به نبوت پيغمبران باشد و پاسخ اين شبهه كه آورديد پس از اين روشن گردد، و اينست پاسخ اين شبههها.
مسأله- 2 [پرى و شيطان در قرآن و اخبار]
پبدان كه قرآن و اخبار دلالت دارند ببودن پرى و شيطان و در قرآن آياتيست.
يكم: قول خدا تعالى «و چون كه رو بتو كرديم گروهى از پريان را تا شنوند قرآن را (تا آيه 29 و 30 احقاف) و اين صريح است كه پرى هستند و قرآن را شنيدند و قوم خود را بيم دادند.
دوّم: قول خدا تعالى «و پيروى كردند آنچه را شياطين خواندند بر ملك سليمان، 102- البقره».
سوم: قول خدا تعالى در داستان سليمان: «ميكردند برايش از هر چه ميخواست از محرابها و تمثالها و كاسههاى چون حوض و ديگهاى پا برجا 13- السبأ».
و خدا فرموده «و ديوانى همه بناء و غواص و ديگران همگنان در بندهاى گران، 38- ص».
و خدا فرمود: «و از آن سليمان بود باد- تا فرموده «و از جن كسى كه برابر او كار ميكرد بفرمان پروردگارش 12- السبأ» آيه 4- قول خدا تعالى: اى گروه جن و انس اگر توانيد از كنارههاى آسمانها و زمين بدر رويد، 33- الرحمن.
آيه پنجم قول خدا تعالى: البته ما زيور كرديم آسمان دنيا را بزيور اختران و براى حفظ از هر ديو پليد، 6 و 7- الصافات.
و اما اخبار بسيارند.پ خبر- 1- در موطأ بسندش از ابى سائب كه رفت نزد ابى سعيد خدرى گويد: ديدمش نماز ميخواند بانتظارش نشستم تا نماز را پايان دهد، گفت:
زير تختش در ميان خانهاش سوتى شنيدم و ناگاه مارى بود و گريخت و خواستم آن را بكشم.
ابو سعيد اشاره كرد بنشين، بانتظارش نشستم تا نمازش را تمام كرد و چون فارغ شد باتاقى در خانه اشاره كرد و گفت: اين اتاق را مىبينى؟ گفتم: آرى، گفت: در آن يك جوان انصارى تازه داماد بود- و حديث را كشانده تا گفته- ديد زنش ميان دو در ايستاده و نيزه كشيد تا از غيرت باو زند.
زنش گفت: درآ در اتاق تا ببينى، در اتاقش درآمد و ناگاه مارى در بسترش بود و نيزه را در او فرو كرد و او بر سر نيزه بخود پيچيد و جوان بخاك افتاد و دانسته نشد كدام جلوتر بود مرگ آن نوجوان يا مار، و ما آن را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم پرسيديم. فرمود: در مدينه پريانى باشند كه مسلمان شدند، و بهر كدام شما با ديد شدند سه روز بآنها اعلام كنيد بروند و اگر باز آمدند آنها را بكشيد كه شيطانست.پ خبر 2- در موطأ از يحيى بن سعيد كه چون پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله را بآسمان بردند يك عفريت جنى با شعلهاى آتش بدنبالش بود و هر گاه رو برميگردانيد او را ميديد جبرئيل عليه السّلام باو گفت: آيا كلماتى بتو نياموزم كه چون بگوئى آتشش را خاموش و خودش را برگردانى؟ بگو: اعوذ بوجه اللَّه الكريم، و بكلمات اللَّه التامات التى لا يجاوزهن برّ و لا فاجر من شرّ ما ينزل من السماء و من شرّ ما يعرج فيها و من شرّ ما ينزل الى الارض و من شرّ ما يخرج منها، و من شرّ فتن الليل و النهار و من شرّ طوارق الليل و النهار، الا طارقا يطرق بخير يا رحمانپ خبر 3- باز در موطأ كه كعب الاحبار بسيار ميگفت: اعوذ بوجه اللَّه
العظيم الذى ليس شىء اعظم منه و بكلمات اللَّه التامات التى لا يجاوزهنّ بر و لا فاجر، و باسمائه كلها ما قد علمت منها و ما لم اعلم، من شرّ ما خلق و ذرأ و برأپ خبر 4- نيز از مالك است كه خالد بن وليد گفت: يا رسول اللَّه من در خواب مىهراسم فرمود: بگو اعوذ بكلمات اللَّه التامات من غضبه و عقابه و شرّ عباده و من همزات الشياطين و أن يحضرون.پ خبر 5- آنچه مشهور است تا حد تواتر كه پيغمبر شب جن بدر آمد و بر آنها قرآن خواند و آنها را باسلام دعوت كرد.پ خبر 6- قاضى ابو بكر در هدايه روايت كرده كه عيسى از پروردگارش خواست كه مكان شيطان را از آدميزاده باو نمايد و باو نمود كه سرى دارد چون سر مار و آن را بر دل آدمى نهاده و چون ياد خدا كند پس كشد و چون ياد خدا نباشد سرش را بر دانه دل او نهد.پ خبر 7- قول آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله كه شيطان چون خون در بنى آدم روانست و نباشد از شما كس جز كه شيطانى دارد گفته شد و نه شما يا رسول اللَّه؟ فرمود: و نه من جز اينكه خدا تعالى بمن كمك كرده بر ضد او و مسلمان شده احاديث در اين باره بسيار است و آنچه آورديم بس است.
مسأله 3 [در آفرينش جن از آتش]
پجن را از آتش آفريدهاند و دليلش قول خدا تعالى است «و جان را آفريديم پيش از آن از آتش زلال» و خدا تعالى از گفته ابليس فرمايد «مرا آفريدى از آتش و او را آفريدى از گل».
و بدان كه زندگى در آتش بعيد نيست، ندانى پزشكان گويند وابسته نخست نفس دل است و روح كه در نهايت گرمند، جالينوس گفته: من يك بار دل ميمون را شكافتم و دست در درونش بردم و انگشت در دلش فرو كردم و در نهايت داغى بود، و گوئيم پزشكان اتفاق دارند كه زندگى نشود جز بوسيله حرارت غريزيه و يكى از آنها
گفته گمان غالب اينست كه كره آتش پر از روحانيات است.
مسأله 4 [در نام گذاشتن جن]
پدر نام گذاشتن جن دو قول است.
يكم: اينكه جن بمعنى پوشيده است و بهشت را جنه گويند چون زمينش پوشيده از درخت است، و سپر را جنّه چون آدمى را پوشاند، و جن هم از ديده نهانند، و جنون هم پوشنده خرد است، و جنين هم در شكم مادرش نهانست و از آنست قول خدا تعالى «برگرفتند سوگندهاى خود را سپر» يعنى پرده عقيده فاسد خود، و بنا بر اين بايد فرشتهها هم جن باشند چون بچشم نيايند جز اينكه گفته شود عرف آن را مخصوص پرى كرده.
دوّم: اينكه چون نخست دربانان بهشت بودند نام آنها جن شده و قول نخست اقوى است.
مسأله 5 [در اختلاف جن و پرى]
پ- بدان كه چهار تيره مكلفند: فرشته، آدمى، پرى، و ديو، و اختلاف دارند كه جن و ديو يك جنسند و حقيقت واحده دارند يا پرى يك نوع است و ديو نوع ديگر چون آدمى و اسب، و گفتند پرى نيك و بد دارد و بد آنها را ديو و شيطان نامند.
مسأله 6 [در رفتن پرى بدرون آدمى]
پ- مشهور است كه پريان در درون آدمى روند و معتزله آن را منكرند و معتقدان چند دليل آوردند.
يكم: بنا بر اينكه پرى روح مجرد باشد در آمدنش در درون بمعنى تصرف او است در آن و اين دور نيست و اگر جاندار هوا منش لطيف نفوذ كن باشد كه شرح داديم نفوذش در درون آدميزاده دور نيست مانند جان و روان در تن انسان و جز آن.
دوّم: قول خدا تعالى: برنخيزند جز مانند كسى كه شيطانش ديوانه كرده از مسّ.
سوّم: قول آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلم كه شيطان مانند خون در تن آدمى روانست.
منكران چند دليل آوردند يكم: قول خدا تعالى بنقل از ابليس «و نبود مرا بر شما تسلطى جز اينكه شما را دعوت كردم و از من پذيرفتيد» صريح است كه شيطان جز يك تسلط بر آدمى ندارد و آن هم وسوسه كردن و دعوت بباطل است.
دوم: شك ندارد كه پيغمبران و علماء محقق مردم را بلعن شيطان دعوت كنند و بيزارى از آنان و بايد شياطين دشمن آنها باشند، و اگر ميتوانستند در درون بشر نفوذ كنند و بلاء و بدى بآنها رسانند بايد پيغمبران و علماء بيش از ديگران از آنان زيان كشند و چون چنين نيست آن دعوى باطل است.
مسأله 7 [در احوال فرشته و پرى]
پ- اتفاق دارند كه فرشتهها نه بخورند و نه بنوشند و نه بگايند، تسبيح گويند شب و روز وانمانند و اما جن و شياطين بخورند و بنوشند، پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله در باره سرگين و استخوان فرمود: كه آنها توشه برادران پرى شمايند، و نيز فرزند آرند كه خدا فرمود: «آيا او را و فرزندانش را دوستان خود گيريد در برابر خدا» و خدا داناتر است.
[در مورد وسوسه]
مسأله 8- در وضع وسوسه بشرحى كه در اخبار است،
پگفتند كه فرو رود درون آدمى و سر نهد بر حبه دلش و او را وسوسه كند و دليل آنها فرموده پيغمبر است صلّى اللَّه عليه و آله كه شيطان چون خون در تن آدمى روانست، هلا راه او را تنگ كنيد بگرسنه ماندن، فرمود: اگر نبود كه شياطين گرد دلهاى آدميزادهها را فرا دارند البته بملكوت آسمانها و زمين نگران بودند.
برخى مردمند كه گويند بايد اين اخبار را تاويل كرد چون ظاهر آنها نشدنيست و چند دليل آوردند:
يكم: رفتن شياطين در درون آدمى نشدنيست زيرا يا بايد روزنهها گشاد شوند يا اجسام درهم روند.
دوم: آنچه گفتيم كه دشمن سخت آدميند كه دين دار است و اگر ميتوانست
بدرون او رود بايد زيانى ويژه باو زند.
سوّم: شيطان آتشين است و اگر بدرون تن آدمى ميرفت بايد مانند آتش در درون خود احساس كند.
چهارم: شياطين دوست گناه و كفر و فسق باشند و ما سخت بر آنها لابه كنيم كه انواع كفر و فسق از خود نشان دهند و اثرى نيابيم و خلاصه نه دشمنى آنها زيانى دارد و نه دوستى آنها سودى و نشانى و معتقدان بنفوذ شيطان از دليل نخست پاسخ دادند كه اين اعتراض بنا بر اينكه روح مجرّدند بيهوده است و اگر هم جسم لطيفند مانند پرتو و هوا باز وجهى ندارد.
و از دوم باينكه دور نيست گفت: خدا و فرشتهها آنها را از آزار علماء باز ميدارند.
و از سوّم: باينكه چون خدا بآتش ابراهيم فرمود: «سرد و سالم باش بر ابراهيم 69- الأنبياء» چرا در اينجا مانند آن روا نباشد، و از چهارم: باينكه شياطين فاعل مختارند و بسا كار زشتى را نخواهند انجام دهند.
مسأله 9- در تحقيق وسوسه طبق تحقيق غزالى
پدر كتاب الاحياء گفته: دل چون گنبديست كه درها دارد و احوال از هر در بر آن ريزند يا چون نشانى كه از هر سو تير بر آن زنند يا چون آينه در رهگذر كه پياپى مردم در برابر آن گذرند و صورتها بدنبال هم در آن ديده شوند، يا چون حوضى كه آبهاى گوناگون از جويهاى باز در آن ريزند، و ورود آثار در دل در هر ساعت يا از برونست بواسطه حواس پنجگانه و يا از درونست چون خيال، شهوت و خشم و اخلاقى كه در مزاج آدمى آميختند و چون شهوت و خشم هم افروخته شوند از آنها اثرها در دل با ديد گردند.
و چون آدمى از ادراكات حواس ظاهر جلو گيرد و چشم و گوش بندد باز خيال در نفس بماند و از سوئى بسوئى دود و دل را دگرگون سازد و بهر جا كشاند، و دل پيوسته در دگرگونيست و ويژهتر اثر دل خاطرهها است، يعنى
آن انديشه و يادها كه در آن رخ دهد كه همان ادراك و علوم او است يا تازه بتازه يا بيادآورى گذشته و آنها را خاطره گويند چون كه بدل در آيند پس از بيخبرى.
و خاطرهها اراده جنبانند و اراده اعضاء را بجنباند و اين خاطرههاى اراده جنبان گاهى ببد كشانند يعنى آنچه انجامش بد است گاهى به نيكى و عملى كه سرانجامش سودمند است، و اين دو خاطره از هم جدايند و دو نام دارند، خاطره پسنديده الهام است و خاطره نكوهيده را نام وسواس، و تو ميدانى اين خاطرهها پديدهاند و سببى خواهند و تسلسل هم نشدنيست پس بايد همه از واجب الوجود باشند.
اين خلاصه سخن غزالى است با اسقاط پرگوئيهاى او.
مسأله 10- در تحقيق گفتار غزالى،
پاين مرد گرد مقصد گشته جز اينكه دريافت هدف نياز بمزيد تنقيح دارد.
گوئيم پيش از رسيدن بمقصد چند مقدمه بايد.
مقدمه 1- شك ندارد كه در پيش هر كس خواستنى هست و آنچه بايدش از آن گريخت و هر كدام يا خود بخود چنين باشند يا براى ديگرى و نشود كه هميشه براى ديگرى چنين باشند و گر نه دور بايد يا تسلسل آيد و هر دو نشدنى باشند و ثابت شد كه بايد چيزى باشد كه خودش خواستنى است و چيزى كه از خودش گريز بايد.
مقدمه 2- بررسى دليل است كه كاميابى و شادى خود بخود خواستنى باشند و هر چه جز آنها كه ابزار آنها و وسيله آنها است براى آنها خواستنى است و درد و اندوه است كه خود گريز آورند و هر چه وسيله آنها است بخاطر آنها از آن گريزند.
مقدمه 3- نيروهاى نفسانى هر كدام كامى ويژه خود دارند و كام ديد چيزيست و كام شنيد چيز ديگر و كام شهوت چيز سومى و كام خشم چهارم و لذت و كام نيروى خرد پنجمين است.
پمقدمه 4- چون چشم چيزى بيند و بايد، او را بفهمد و چون فهميد ميداند كام ده است يا آزار بخش يا نه اين و نه آن و اگر بداند كام بخش است ميل تحصيل آن كند و اگر بداند آزار ده است مايل بدورى و گريز از او شود و اگر نه اين و نه آنست نسبت بدان بىتفاوت است.
مقدمه 5- علم بكامبخشى ميل و رغبت بتحصيل آورد بشرط كه معارض و جلوگير نداشته باشد و گر نه بىاثر ماند چنانچه دانستيم خوراكى كام بخش است و شرط ميل بدان اينست كه زيان بيش در آن ندانيم و اگر بدانيم زيان بيش دارد در خرد آن را بسنجيم تا كدام برتر آيد و آن را بكار بنديم چنانچه بسا كسى خودكشى كند براى گريز از دردى سختتر از آن يا بدست آوردن سودى برتر از جان و ثابت شد كه اعتقاد بكام بخشى يا زيانبارى مايه شوق يا گريز شوند در صورتى كه معارضى نباشد.
مقدمه 6- تقريرى كه كرديم دليل است بر اينكه كار جانداران مراتبى دارد دنبال هم كه بايد باشند، چون كار از حركت عضلات تن است و نيروى عضلهها براى كردن و نكردن هر دو شايستهاند و ترجيح يكى بر ديگرى بايد بخواست و اراده باشد و اين اراده هم بايد براى اعتقاد بكامبخشى يا آزار دهى باشد و اين علوم يا كار خود آدم است و آن كار هم همين مقدمات را دارد تا برسد به علم و دور گردد يا تسلسل و هر دو نشدنى باشد و يا برسند به علوم و ادراكات و تصورات گوهر نفس كه معلول اسباب برونيند و آنها يا اتصالات فلكى است بعقيده مردمى يا سبب حقيقى همان خدا تعالى است كه اين اعتقادات و علوم را در دل آفريند.
اين خلاصه سخن است در اينكه كار از جانور چگونه سر زند، چون اين را دانستى بدان كه منكران شيطان و وسوسه گفتند: ثابت است كه مصدر نزديك كارهاى جانداران همان نيروها است كه در ماهيچهها و بندهاى تن او است و اين نيروها تا خواستى نباشد كارى نكنند و اين خواست برخاسته از فهم بكامبخشى
يا آزاررسانى چيزيست، و اين فهم بايد بىواسطه يا با واسطه آفريده خدا باشد بترتيبى كه گفتيم.پ و ثابت است كه ترتيب هر كدام از اين مراتب بر پيش از خود بايست است و چارهاى ندارد، زيرا چون چيزى را دريافت و آن را سازگار خود شناخت خواهى نخواهى بدان گرايد و چون بدان گرائيد نيرو بجستجو خيزد و چون همه مراتب انجام شد بناچار كار شود.
و اگر فرض كنيم شيطانى هم برون از تن آدمى باشد و وسوسه كند آن وسوسه اثر ندارد، زيرا اگر اين مراتب نامبرده بوجود آيند كار شود چه شيطان باشد و وسوسه كند يا نه و اگر اين مراتب وجود نيابند صدور كار نشدنيست خواه شيطانى باشد يا نباشد، و دانستيم كه قول بوجود شيطان و وسوسه شيطان باطل است، و درست اينست كه گوئيم اگر اين مراتب بسود و براى سعادت باشند الهام نام دارند و اگر بزيان و سرانجام بد كشند وسوسه نام گيرند.
اين تمام گفتار است در تقرير اشكال و جواب اينست كه همه گفتههاى شما درستند و راست جز اينكه دور نباشد كه آدمى از چيزى غافل و بيخبر باشد و چون شيطان آن را بيادش آرد ياد آور شود بدنبال آن ميل آيد و بدنبالش كردار، و كار شيطان برونى جز همين يادآورى نباشد كه خدا بدان اشاره كرده در حكايت از ابليس كه گويد «ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي، 22- ابراهيم».
جز اينكه ميتوان گفت: آدمى بيادآورى شيطان گناه ميكند، خود شيطان بياد آورى كى گناه ميكند؟ اگر بياد آورى شيطان ديگر و ديگر تسلسل بايد و اگر كار او بيادآورى شيطان ديگر نيست بايد اعتقاد شيطان يكم در دل او پديدهاى باشد و ناچار پديد آور خواهد و آن جز خدا تعالى نباشد.
و از اينجا روشن شود كه همه از خدا تعالى است، اين نهايت سخن
است در اين بحث دقيق و عميق، و حاصلش همانست كه سيد رسل صلّى اللَّه عليه و آله فرموده «و پناه برم بتو از تو» و خدا داناتر است.
مسأله 11 [در مورد خيالات]
پچون آدمى تنها نشيند و پياپى خاطره در دل گيرد بسا بجائى رسد كه گويا درون دل و مغزش آواز نهانى و حروف نهانى شنود و هم سخنى با او سخن گويد و گفت و گو كند، اين امر وجدانيست و هر كسى در خود دريابد، در اين گونه خاطرات اختلاف است.
فلاسفه گويند نه حروفند و نه آواز بلكه خيال آنهايند و خيال هر چيز اينست كه نمونهاش در ذهن آيد مانند اينكه صورت درياها و اشخاص را در خيال آريم كه خود آنها در خرد و دل نباشند بلكه نمونه و صورت آنها باشد و ميتوان آن را مانند نقش در آينه دانست كه چون نقش آسمان و خورشيد و ماه در آينه افتند خود آنها نباشند زيرا نشدنيست و همانا نقشه و نمونه آنها باشند چون اين را در خيال آوردن ديدنىها دانستى بدان كه حال خيال آوردن حروف و كلمات شنيدنى هم چنين است.
اين عقيده جمهور فلاسفه است، و بسا اعتراض شود كه اين صورتى را كه نام حروف خيالى يا خيال حروف و كلمات بدان نهى، برابر است با حروف و كلمه در ماهيت خود يا نه؟ اگر برابر باشند سخن باين برگردد كه حقائق حروف و اصوات در خيال هستند و در تخيل دريا و آسمان هم حقيقت دريا و آسمان هستند و اگر چه حق وجه دوم است و آن اينست كه حاصل در خيال چيزيست مخالف آنچه در خارج ديده يا شنيده شود.
بنا بر اين پرسش برگردد كه چگونه ما در خود صورت اين ديدنيها را دريابيم، و چگونه اين كلمات و عبارات را در خود بيابيم و ترديد نداريم كه اين حروف در خرد ما دنبال هم هستند؟ اينست پايان گفتگو در سخن فلاسفه.پ ولى جمهور اعظم دانشمندان پذيرايند كه اين خاطرات پياپى و دنبال هم
حروف و آواز نهانيند و گويند پديد كن آنها يا خود اين آدم خاطرهدار است يا آدمى ديگر، يا يك موجود روحانى جدا كه تواند اين حروف و آوازها را باين آدم القاء كند خواه پرى و ديو باشد يا فرشته يا بايد گفت خدا آفريننده اين خاطرهها است.
بخش نخست كه گوئيم خود آدمى آنها را پديد كند نادرست است، زيرا بخواست آدمى نيستند و خواهى نخواهى بذهن او آيند چنانچه آدمى ديگر هم نتواند خاطره ساز ديگرى شود، و ميماند همين كه كار پرى يا فرشته يا كار خدا باشد، آنان كه معتقدند خدا زشت كار نشود بايد بگويند خاطرههاى بد و زشت كار خدا نيست و ناچار كار پرى و ديو است، و آنان كه معتقدند هيچ كارى از خدا زشت شمرده نشود، مانعى ندارند كه همه را آفريده خدا دانند.
و بدان كه ثنويه گويند براى جهان دو خدا است يكى نيك كه سپاهش فرشتههايند و ديگرى بد كه سپاهش ديوانند و پيوسته با هم ستيزه جويند و هر چه در جهانست وابسته بيكى از آن دو تا است، و خاطرههاى واداركن بكارهاى خير كه پندار نيكند كار سپاه خدايند و پندارهاى بدكار سپاه ديو، و بايد بدانى اثبات دو خدا بدليلها كه در جاى خود آوردهاند نادرست است، اينست پايان گفتار در اين باب.
مسأله 12 [در قدرت ديوها]
پ- برخى معتقدند ديوها ميتوانند زنده كنند، بميرانند، جسم بيافرينند اشخاص را از صورت خود بصورت ديگر بگردانند، برخى منكر اين احوالند گفتهاند توانا بر هيچ كدام از اين كارها نيستند، و اصحاب ما دليل آوردند بر اينكه توانائى بر آفرينش و بود كردن و پذيرش براى جز خدا نيست، و اين عقائد سراسر نادرستند، ولى معتزله گويند آدمى ميتواند برخى پديدهها بيافريند و از اين رو نياز دارند دليل بياورند كه ديوان نتوانند جسم و زندگى آفرينند و دليلشان اينست كه شيطان جسم است و هر جسمى داراى نيروى جدا از خود است،
و نيروى عاريه ما بآفريدن جسم رسا نيست.
و اين دليل سه مقدمه دارد 1- شيطان جسم است و پايهاش اينست كه هر چه جز خدا مكان دارد يا در مكانى جا دارد، و براى اثبات اين مقدمه هيچ دليلى ندارند.
مقدمه 2- جسم داراى نيرومندى جدا از خود است و اينكه جسمها مانند هم باشند و اگر يكى از آنها بخود توانا بود بايد همه بخود توانا باشند، و پايه اين مقدمه همانندى اجسام است.
و مقدمه 3- اينست كه نيروى ما شايان آفريدن جسم نيست و بايد نيروى حادث جسم آفرين نباشد، و اين هم سست است، زيرا بآنها گفته شود چرا نشود نيروئى جدا از نيروى ما پديد گردد و آن توانا بر آفريدن اجسام باشد، زيرا نبودن چيزى دليل نشدن آن نيست، اينست پايان سخن در اين مسأله.
مسأله 13 [در غيب دانستن پريان]
پ- آيا پريان غيب دانند؟ خدا تعالى در قرآنش بيان كرده كه تا مدتى پس از درگذشت سليمان عليه السّلام در بند و زندان او ماندند و ندانستند كه مرده، و اين دليل است كه غيب ندانند و برخى مردم گويند غيب دانند يكى گويد كسانى از آنها بآسمانها برآيند و يا نزديك آنها و پارهاى غيب از زبان فرشته برگيرند و يكى گويد براى دانستن غيب راههاى ديگر دارند، و بدان كه راهگشائى در اين بحثها جز گمان و پندار ببار نياورد و خدا سبحانه و تعالى بحقائق آنها دانا است.
[باز هم در حقيقت جن و پرى]
پو نيز در سوره جن (30: 148- 152 تفسيرش) گفته مردم از قديم و جديد در اينكه جن هست اختلاف دارند در ظاهر از بيشتر فلاسفه نقل است كه نيست چون ابو على بن سينا در رساله «حدود الاشياء» خود گفته: پرى جاندارى است هوائى و باشكال گوناگون درآيد و آنگاه گفته: اين شرح اسم است، يعنى بيان مفهوم اين واژه است و اين حقيقت وجود خارجى ندارد.
پولى بيشتر پيروان آئين و باور كنان پيمبران بپرى اعتراف دارند و از گروه بسيارى فلاسفه قديم و اصحاب روحانيات هم نقل شده و آنها را ارواح سفلى ناميدند و پنداشتند ارواح سفلى زودتر اجابت كنند و سستتر باشند و ارواح فلكى دور اجابت و سخت نيرو باشند.
و معتقدان بوجود پرى را دو قول است 1- جواهرى مجرد از ماده و خود دارند و بايست نباشد كه همانند ذات خدا شوند، زيرا مجرد بودن يعنى جسم نبودن و جسمانى نبودن و اينها اوصاف سلبى باشند و مشاركت در عدميات بمعنى همانندى ذات نيست.
گفتند اين ارواح كه همه مجردند در ماهيت از هم جدايند و گوناگون مانند اعراض كه همه در نياز بمحل شريكند ولى در ماهيت از هم جدا، برخى نيكند، برخى بد، برخى ارجمند و راد، خير خواه و آزاد، برخى پست، زبون بدخواه و آفت آور و شماره انواع و اصناف آنها را جز خدا تعالى نداند.
گفتند مجرد بودن آنها جلوگير نيست از اينكه خوبيها را بدانند و هر كارى را بتوانند و شنوا و بينا و دانا بنيكى باشند و توانا بر كارها و دور نيست كه برخى كارهاى دشوار توانند كه آدمى از آن درماند، و دور نيست هر نوعيشان بنوعى مخصوص از اجسام اين جهان وابسته باشند، و چنانچه نفس ناطقه آدمى نخست وابسته با روح تن او است كه بخارى لطيف است و از زلالترين پارههاى خون در گوشه چپ دل پديد گردد و بوسيله آن با همه اعضائى كه اين بخار در آنها روانست پيوسته شود، دور نباشد كه هر كدام از پريها نخست بجزئى از هوا پيوسته شوند و بوسيله آن بجسم كثيف وابسته گردند و در آن تصرف كنند.
برخى پرى را از همان ارواح در گذشتگان آدمى دانند كه پس از جدائى از تن نيرومند شدند و برازهاى آن جهان آگاه گرديدند و با روح آدم زندهاى همانند باشند و بدان پيوندند و اگر او نيكخواه است ويرا فرشته
گويند و كمك او را الهام و اگر آن زنده بدخواه است روح ياور را ديو نامند و كمك او را وسوسه.پ قول دوم اينست كه پرى جسم است و معتقدان بدان هم دو قول دارند.
يك جسمها در ماهيت از هم جدايند و در يك وصف مشترك و آن جا داشتن و جهت داشتن و دراز و پهن و ژرف بودنست، كه همه اشاره بوصفند و هم ولادت بودن هم ماهيت بودن را نبايد، چون ثابت شده چند چيز در ماهيت كلى خود از هم جدايند و در يك لازم مشتركند و دليل كسانى كه همه اجسام را مانند و هم- حقيقت دانند درست نيست.
دليل يكم اينكه جسم در ذات خود يك تعريف دارد و يك حقيقت است و بايد تفاوت در ماهيت آن نباشد و اگر تفاوتى هست در مفهوم زائد بر آن باشد، دوّم اينكه توانيم جسم را تقسيم كنيم بلطيف كثيف، آسمانى، زمينى و مورد تقسيم مشترك است ميان اقسام و همه جسم باشند. و جدائى از اين اوصاف آمده چون لطافت و كثافت و بالا و پائين.
و گفتند هر دو دليل سستند اما يكم: براى اينكه گوئيم جسم يك حد دارد كه بيان حقيقت آنست مانند عرض كه از نظر كلى يك حدّ و حقيقت دارد و بنا بر اين بايد همه اعراض در ماهيت همانند و برابر باشند، و هيچ خردمندى چنين نگويد، بلكه آنچه نزد فلاسفه درست است اينست كه عرضها هيچ قدر مشترك ذاتى ندارند و در ذات بكلى از هم جدايند زيرا اگر قدر مشتركى باشد جنس آنها گردد و اگر چنين باشد آنها جنس عالى نباشند بلكه نوعها باشند از جنس واحد.
بنا بر اين گوئيم اعراض از نظر كلى عرض يك حقيقت دارند با اينكه ماهيت آنها بكلى از هم جدايند و همانند نيستند و چرا جسم هم چنين نباشد و مانند اعراض كه با هم در تمام ماهيت اختلاف دارند و در يك وصف مشتركند كه عروض بر محل باشد، رواست كه اجسام هم در ماهيت مختلف باشند و در وصف پذيرش اشاره حسّى و جا داشتن و بعد پذيرى مشترك باشند و اين احتمال جواب ندارد.
پو دليل دوم هم كه تقسيم جسم بلطيف و كثيف و غيره باشد باز به عرض نقض شود كه به كم و كيف بخش پذير است و قدر مشترك ذاتى در ميان بخشها نيست تا برسد بهمانندى در همه ذات و چرا در اينجا نيز چنين نباشد.
و چون اختلاف جوهر اجسام ممكن است و دليلى بر نادرستى آن نيست گفتند رواست كه يك جسم لطيف هوائى مخالف بخشهاى ديگر هوا باشد و بتواند دانش پذير گردد و نيرومند بر كارهاى شگفتآور باشد و بنا بر اين وجود جن و پرى احتمالى است روشن و توانائى آنها بشكل پذيرى گوناگون هم امريست روشن.
قول دوم اينست كه اجسام همه در تمام ذات برابرند و همانند و اينان هم دو دستهاند يكى گويد بنياد و پيكر شرط زندگى نيست چون اشعرى و بيشتر پيروانش و ادله آنها در اين باره روشن و با نيرو است، گفتند: اگر پيكر شرط زندگى باشد يا بايد زندگى بمجموع اجزاء قائم باشد يا هر جزئى زندگى جدا داشته باشد، اولى كه نشدنيست زيرا يك عرض در آن واحد نتواند در چند جا باشد زيرا خرد نپذيرد، و دومى هم نادرست است زيرا اگر اجزاء جسم برابرند و هر كدام زندگى برابر هم دارند و دو مانند را يك حكم باشد، اگر زندگى هر كدام توقف بزندگى ديگرى دارد، دور شود كه محال است، و اگر توقف ندارد و يك جزء ميتواند زنده و دانا و توانا باشد و اراده كند شرط بودن بنياد و پيكره در زندگى نادرست است.
گفتند: دليل معتزله كه بنياد و پيكره شرط زندگى است تنها استقراء است و بررسى كه ما مىبينيم چون بنياد و پيكره تباه شود زندگى از ميان برود و تا تباه نشده زندگى بماند و بايد كه زندگى وابسته به بنياد و پيكره باشد جز اينكه اين دليل ناچيز است زيرا اين گونه بررسى مايع قطع بكلى نشود و دليلى نيست كه حال ناديده چون حال ديده شده است.
پبعلاوه اين سخن درست آيد بعقيده منكر خرق عادت و كسى كه آن را روا دارد پابند آن نگردد و اينكه گفتند در برخى موارد شيوه بر وجود بنيه است و در برخى بنيه لازمست، زورگوئى محض است و راهى ندارد و ثابت شد كه بنيه و پيكره شرط زندگى نيست.
پس از ثبوت اين مطلب دور نباشد كه خدا تعالى در جوهر فرد دانش بسيار و نيروى بر كارهاى دشوار و سخت آفريند و وجود پرى ممكن شود با تن لطيف يا تيره، درشت يا خرد و بنا بر قول دوم كه بنيه شرط زندگى است و بايد سخت باشد تا كار دشوار تواند، مسأله ديگر بميان آيد، و آن اينست كه آيا مىشود ديدنى در برابر و مانع نيست و شرط از نظر دورى و نزديكى فراهم و ديده سالم و با همه اينها بديد نيايد يا اينكه در خرد نشدنيست، اشعرى و پيروانش آن را روا دارند و معتزله آن را ناشدنى شمارند و اشعرى دليل از عقل و نقل آورده، از عقل دو دليل:
1- ما بزرگ را از دور خرد بينيم و سببى ندارد جز اينكه برخى پارههايش بديد آيند و برخى نيايند با اينكه قوه ديد و شرائط در همه يكسانست و اين دليل است كه با سلامت ديده و وجود شرائط ديدن بايست نيست.
2- جسم بزرگ همان مجموع اتمهاى بهم پيوسته است و چون آن را در دورى مناسب بينيم همه اجزاء اتمى را ديديم و اگر ديد هر جزء توقف بديد جزء ديگر داشته باشد دور باشد و ديده نشدنى گردد، و اگر نباشد ديد اتم بايد در ذات خود امكان پذير باشد در اين مسافت مخصوصه، و معلوم است اگر خودش تك باشد و با اجزاء ديگر پيوسته نباشد ديده نشود و نتيجه اينست كه ديدن چيزى با بودن همه شرائط بايست نيست بلكه رواست.
ولى معتزله استناد كردند كه اگر چنين چيزى روا باشد بايد روا دانيم كه در بر ما طبلها و بوقات فراوان باشند و نه آنها را بينيم و نه آوازشان را شنويم، و
چون بآنها نقض كنيم بامور عادى ديگر بايد شما روا داريد كه همه آبهاى درياها طلا و نقره شوند و همه كوهها ياقوت و زبرجد، و بمحض اينكه ما چشم بنديم در آسمان هزار خورشيد و ماه پديد شوند و تا چشم گشائيم خدا تعالى همه را نيست كند، از جدا كردن اينها و آن از هم درمانند.پ پريشانى انديشه آنها از اينست كه امور عادى را بديد آوردند و برخى را واجب شمرده و برخى را جائز و چون قانون درستى براى جدا كردن اين دو دسته از هم ندارند پريشان خاطراند و بايد همه را يكسان دانند و مانند فلاسفه همه را روى قانون علت و معلول واجب شمارند يا چون اشعرى همه را غير واجب و منوط باراده خدا دانند، و زورگوئى در فرق ميان آنها دور از باور است و بنا بر اين توان گفت پريان با تن تيره و نيرومند هستند و نشدنى نيست كه در بر ما باشند و ديده نشوند اين از نظر اشعريست و شرح اين وجوه است.
و من در شگفتم از اين معتزله كه چگونه قرآنى كه فرشته و جن را ثابت ميكند باور دارند و بعقائد خود هم پايدارند، زيرا قرآن دلالت دارد كه فرشتهها نيروى بزرگى بر كارهاى دشوار دارند، و هم پريها، و اين نيرو جز در اجزاء درهم و سخت نشود و بايد فرشته و پرى چنين باشند، وانگه اين فرشتهها كه نويسنده اعمال و پاسبان مايند هميشه در بر ما هستند، و براى جان گرفتن هم در بر محتضر آيند و در بر پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم هم مىآمدند و ديگران كه پيش او بودند آنها را نمىديدند و كسانى هم كه نزد كسى باشند كه جان ميدهد چيزى نمىبينند.
اگر ديدن جسم كثيف و تيره بايست است چرا ما آنها را نبينيم و اگر بايست نيست عقيده آنها نادرست است و اگر فرشتهها ديده نشوند براى اينكه جسم آنها لطيف است و مانند هوا است و با اين توانا بر كارهاى سخت و دشوارند اينكه گويند بنيه و پيكره شرط زندگيست نادرست در آيد و اگر گويند جسم لطيفند ولى توانا بكارهاى سخت نيستند موجب انكار
صريح قرآنست، و خلاصه اعتراف آنها ببودن فرشته و جن با اين عقائد شگفت آور است.پ بيان: من اين اقوال ركيكه را آوردم تا بعقيده همه فرق در اين باره آگاه شوى، و آنچه از آيات و اخبار معتبره بر آيد دانستى و آنچه درست و سزاوار پذيرش بود بدان اشاره كرديم، و انتقاد اقوال نادرست را وانهاديم تا سخن دراز نشود.
نووى گفته: چون تا سه روز بآنها اخطار شود و از خانه نروند بدانيد از عوامر بيوت و مسلمانان پرى نيستند بلكه شيطانند و كشتن آنها خطرى ندارد، و عبارت اخطار اينست: بدان پيمانى كه سليمان از شماها گرفته مبادا ما را آزار دهيد و خود را بما بنمائيد: گفتند مارهاى مدينه را بىاخطار نبايد كشت و در جاى ديگر توان كشت براى آنكه گروهى از پريان مدينه مسلمان شدند، و گفتند، نهى از كشتن مارهاى خانگى عمومى است در همه بلاد و آنچه در خانهها نباشند بىاخطار كشته شوند.
گويم: در برخى روايات آنها است كه بر او سختگيرى كنيد، نهايه در شرح «فليحرّج عليها» گفته: يعنى بمار بگويد: تو در سختى خواهى افتاد اگر نزد ما برگردى، و اگر كارت سخت شد براندن و كشتن ما را سرزنش مكن.
نووى گفته: بگويد: سخت گيرم بر تو بخدا و روز جزا كه بر ما خود را ننمائيد و آشكار نشويد براى ما و اگر نرفت يا باز برگشت بكشيدش كه يا پرى كافر است يا مار است، و اينكه فرمود شيطانست يعنى ابليسزاده و يا مار است.