پ1- در علل- 1: 2 و 3-: بسندى تا امير المؤمنين عليه السّلام كه در پاسخ پرسش يهودى فرمود: همانا به اسب گويند اجد براى اينكه نخست كسى كه سوار اسب شد قابيل بود روزى كه برادرش هابيل را كشت و مىسرود:
اجد اليوم و ما+ ترك الناس دما يابم امروز كه واننهد كس خون رها و از اينرو به اسب گفتند: اجد، و باستر گفته شد: عد، براى اينكه نخست كسى كه سوار استر شد آدم عليه السّلام بود كه پسرى داشت بنام «معد» و شيفته جانوران بود، و استر آدم را ميراند و چون استر مىماند، آدم فرياد ميزد: اى معد آن را بران، و استر با نام معد انس گرفت، و مردم بجاى معدّ، گفتند: عد و همانا به الاغ خر گفتند زيرا نخست كسى كه سوارش شد حوّاء بود كه الاغى داشت و سوارش ميشد براى زيارت گور پسرش هابيل و در راه خود ميگفت «وا حرّاه» و چون اين سخن را ميگفت الاغ راه ميرفت و چون نميگفت سست ميكرد و مردم بجاى آن حرّ ميگفتند.پ بيان: اجد از اجاده يعنى خوب ميگريزم چون مردم خونخواهى ميكنند يا از وجدان دريابم كه مردم خون را واننهند. يا با دال تشديد دار است يعنى بكوشم و بمعنى يكم برگردد، و بسا گفته شود «و ما» تصحيف «دما» است يعنى امروز انتقام خون را از دشمنم گرفتم، و «ترك الناس دما» گفته امام عليه السّلام است و بنا بمعنى يكم و دوم ظاهر اينست كه كلمه اجد براى راندن اسب باشد چنانچه عدّ، عدّ، ولى مشهور اينست كه براى راندن شتر است، در قاموس گفته: عدعد براى راندن استر است، حرّ راندن شتر چنانچه براى ميش حيه گويند- پايان- گويا نخست براى راندن خر بوده و عدّ براى استر، و چون شتر نزد عرب بيشتر بوده براى آن بكار رفته.
پ2- در علل- 2: 70: بسندش از عبدوس بن ابى عبيده كه شنيدم حضرت امام رضا عليه السّلام مىفرمود: نخست كسى كه سوار اسب شد اسماعيل بود، اسب وحشى بود و سوارى نميداد، خدا عزّ و جلّ آن را از كوه منى براى اسماعيل فراهم كرد و همانا اسب را عراب ناميدند براى آنكه نخست اسماعيل بر آن سوار شد.پ بيان: يعنى اسب خوب را عربى ناميدند چون نخست سوار بر آن اسماعيل بود كه ريشه عرب است و جد آنها است در نهايه گفته: (2: 88) عرب نام اين تيره معروف مردم است كه مفردى ندارد، خواه چادرنشين بيابان باشند يا در شهرها، و منسوب بدان را اعرابى و عربى گويند، و در حديث سطيح است كه «ميكشد اسبهاى عرابى را» يعنى وابسته بعرب، ميان اسب و آدم جدا كردند، آدم را عرب و عربى گفتند و اسب را عراب.پ 3- در امان الاخطار- 97- در حديثى از ابن عباس كه چون اسماعيل بالغ شد خدا از دريا صد اسب برآورد و در مكه تا خدا خواست ميچريدند و بدر خانه او آمدند و آنها را افسار زد و آماده كرد و سوار شد.پ 4- در حديث ديگر است از محمّد بن مسلم (از مسلم بن جندب خ ب) نخست كس كه سوار اسب شد اسماعيل بود.پ 5- در علل- 1: 35-: بسندش از ابن عباس كه اسب عربى وحشى بود در سرزمين عرب، و چون ابراهيم و اسماعيل پايههاى خانه را برآوردند فرمود:
البته بتو گنجى دادم كه بكسى پيش از تو ندادم، گفت: پس ابراهيم و اسماعيل بيرون شدند تا بكوه جياد برآمدند و گفتند الا هلّا الا هلّا و در سرزمين عرب اسبى نماند جز نزد ابراهيم آمد و رام او شد و سر بر كف او نهاد، و براى همين جياد ناميده شدند، و پيوسته اسبها از خدا خواهند كه آنها را محبوب صاحبان خود سازد. و اسبها پيوسته زنده بودند تا سليمان آنها را برگرفت، و چون او را دل بردند فرمود تا گردن آنها را زدند و همه را پى كردند تا 40 اسب زنده ماندند.پ بيان: فيروزآبادى گفته: هلّا راندن اسب است ... و خيل چند اسب را
گويند و مفرد ندارد يا مفردش خائل است چون بتكبر راه رود، و جوهرى گفته:
جواد اسب رهوار است و جمع آن جياد و اجياد است كه اجياد نام كوهى است در مكه كه براى اينكه جايگاه اسبهاى تبّع شد اين نام را گرفت، و قيقعان هم ناميده شد كه جاى اسلحه او بود، و در قاموس گفته: اجياد: گوسفند است و زمينى يا كوهى در مكه كه جاى اسبهاى تبّع بوده- پايان- و اين خبر دلالت دارد كه نام كوه جياد است بىالف و بسا كه الف از زبان راويان يا خامه نسخه برداران افتاده باشد و مؤيدش آنست كه دميرى آن را از ابن عباس بلفظ اجياد روايت كرده كه بيايد و اينكه گفته دل او را بردند الخ در برخى نسخهها نيست و گويا مصنف در پايان او را قلم زده چون مخالف عقيده او است در اين داستان چنانچه بتفصيل در باب خود گذشت، و اين موافق روايت مخالفين است.پ 6- در كافى- 5- 47 فروع-: بسندش از امام ششم عليه السّلام كه اسب در بلاد عرب وحشى بود و ابراهيم و اسماعيل به كوه جياد برآمدند و فرياد كردند، الا هلمّ الا هلم، فرمود: اسبى نماند جز فرمانبر آنها شد در محاسن- 630- از چند كس مانندش آمدهپ 7- در حياة الحيوان- 1: 224 و 225- بنقل از تاريخ نيشابورى بسندش از امام يكم عليه السّلام كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله فرمود: چون خدا خواست اسب را آفريند بباد جنوب فرمود: من از تو خلقى آفرينم و او را عزت دوستان خود و زبونى دشمنانم و جلال فرمانبرانم سازم، باو گفت پروردگارا بيافرين و از آن مشتى برگرفت و اسبى آفريد و فرمود تو را عربى آفريدم و خير را به پيشانى تو بستم و غنيمتها را بدوش تو فراهم كردم و تو را در وسعت روزى جاى دادم و ديگر جانوران را كمك كار تو ساختم، و صاحبت را بر تو مهربان كردم و تو را بىبال پرنده نمودم، تو براى جستن هستى و براى گريختن، و بر پشت تو مردانى آورم كه مرا تسبيح گويند و تهليل و سپاس و تكبير، سپس فرمود تسبيح و تهليل و تكبيرى صاحبش نگويد جز كه او بمانندش پاسخ گويد:
پفرمود: چون فرشتهها آفرينش اسب را شنيدند گفتند: پروردگارا ما فرشتههاى تو تسبيح تو گوئيم و سپاست كنيم و تهليل تو گوئيم، براى ما چه باشد؟ و خدا برايشان اسبها آفريد با گردنهائى چون گردن شتر بختى كه كمك دهند بهر كه خواهد از پيغمبران و رسولانش، فرمود: چون قوائم اسب بر زمين استوار شدند، خدا بدو فرمود: با شيهه تو مشركان را خوار كنم و گوششان را از آن پر كنم و آنها را زبون كنم و در دلشان هراس افكنم.
فرمود: چون خدا هر چيزى را بآدم عرضه كرد كه آفريده بود باو فرمود:
برگزين از آفريدههايم آنچه خواهى، و اسب را برگزيد و باو گفته شد: برگزيدى عزت خود و عزت فرزندانت را تا هميشه كه بپايند و بمانند تا پايان روزگار.
سپس فرمود: نخست كسى كه بر آن سوار شد اسماعيل عليه السّلام بود و از اين رو عراب نام گرفت، و پيش از آن وحشى بود چون وحشيان ديگر، و چون خدا تعالى با ابراهيم و اسماعيل رخصت داد تا پايههاى خانه كعبه را برآوردند فرمود عزّ و جلّ من بشما گنجى دهم كه براى شما ذخيرهاش كردم، سپس خداى تعالى باسماعيل وحى كرد كه برون شو و آن گنج را بخوان و بكوه اجياد برآمد و نميدانست گنج چيست و خواندن چيست و خدا عزّ و جلّ خواندن را بدو الهام كرد، و در روى زمين هيچ اسبى در سرزمين عرب نماند جز از او پذيرا شد و در فرمان او آمد، و از اينرو پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: سوار اسب شويد كه ميراث پدر شما اسماعيل است.پ 8- در قرب الاسناد 105-: بسندش از على بن جعفر كه از برادرش امام هفتم عليه السّلام پرسيد از جياد كه چرا جيادش خوانند؟ فرمود: چون اسبها وحشى بودند، و ابراهيم و اسماعيل بدانها نيازمند شدند و از خدا تبارك و تعالى خواستند آنها را زير فرمانشان آورد، و او را فرمود، تا بر ابى قبيس برآيد و فرياد زند الا هلمّ الا هلمَّ و آمدند تا بر كوه جياد ايستادند، و فرو آمد و آنها را گرفت و آن را جياد ناميدند، در كتاب المسائل (مصنف همه آن را در كتاب احتجاجات آورده- 10: 249- 921) مثل آن است.