بخش بيست و ششم بعضى از احتجاج‏هاى علماء و دانشمندان در زمان غيبت

پ‏احتجاج طبرسى 280- 282.

ابو اعلاء معرى طبيعى مذهب وارد بر سيد مرتضى رحمة الله عليه شد. به او گفت آقا نظر شما در باره كلّ چيست؟ سيد جواب داد نظر تو در باره جزء. گفت چه مى‏گوئى در باره ستاره شعرى؟ گفتم آنچه تو در باره دوران فلك مى‏گوئى. پرسيد نظر تو در باره عدم انتهاء چيست؟ گفتم نظر تو در باره جاى گرفتن و چرخ چاه چيست؟

پرسيد نظرت در باره هفت تا چيست؟ گفتم تو خود در باره زائد برّى از هفت تا چه مى‏گوئى؟ گفت در باره چهار تا چه مى‏گوئى؟ جواب دادم در باره يكى دو تا نظر تو چيست؟ گفت در باره مؤثر چه مى‏گوئى؟ گفتم نظر تو در باره مؤثرات چيست؟

پرسيد در باره دو نحس چه مى‏گوئى؟ گفتم در باره دو سعد چه مى‏گوئى؟ ابو العلاء متحير ماند. سيد مرتضى رحمة الله عليه در اين موقع گفت هر ملحد ملهد است.

ابو العلاء گفت از كتاب خدا استفاده كرده‏اى يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ از جاى حركت كرده خارج شد. سيد مرتضى گفت اين مرد از پيش ما رفت ديگر ما را نخواهد ديد.

از سيد مرتضى شرح اين رمزها را پرسيدند. گفت از من راجع به كل پرسيد كه در نظر او كل قديم است و با اين لفظ كل اشاره به عالمى مى‏كند كه نام آن را عالم كبير گذاشته‏اند. پرسيد نظر تو در باره عالم كبير چيست؟ جواب دادم تو در باره جزء

 

چه مى‏گوئى؟ چون آنها خود جزء را آفريده و محدث مى‏دانند كه از عالم كبير به وجود آمده و اين جزء عالم صغير است در نزد آنها. منظورم اين بود كه اگر صحيح باشد كه عالم صغير محدث و به وجود آمده است، پس عالم كبير هم محدث و به وجود آمده است زيرا اين هم از جنس آن است. طبق عقيده آنها يك شى‏ء واحد نمى‏تواند بعضى از آن قديم باشد و بعضى محدث. از شنيدن حرف من سكوت كرد.

اما ستاره شعرى كه پرسيد منظورش اين بود كه اين ستاره از سيارات نيست.

گفتم نظر تو در باره دوران فلك چيست؟ منظورم اين بود كه فلك در گردش است، پس اهميت ندارد كه شعرى ثابت يا سيار باشد.پ اما عدم الانتهاء منظورش اين بود كه عالم نامتناهى است، چون قديم است. به او گفتم جاى گرفتن و گردش به نظر من يك واقعيت است و هر دوى اين جاى گرفتن و دوران دليل به انتها است نه متناهى بودن.

اما هفت تا مرادش ستاره‏هاى سيارى كه در نزد آنها صاحب احكام هستند.

گفتم به او اين باطل است به واسطه آن زائد برى كه محكوم به حكمى است. آن حكم ارتباطى به اين سياره‏ها ندارد و آن سيارات عبارتند از: زهره، مشترى، مريخ، عطارد، خورشيد، ماه و زحل.

اما چهار تا منظورش طبايع بود. گفتم تو در باره يك طبيعت حرارت كه از آن جانورى بوجود مى‏آيد پوستش به دست مى‏خورد بعد همان پوست را روى آتش مى‏گذارند اضافات آن آتش مى‏گيرد و پوست سالم مى‏ماند چون خداوند آن جنبنده را بر طبيعت آتش آفريده و آتش، آتش را نمى‏سوزاند. يخ در آن كرم‏ها پديد مى‏آيد با اينكه يك طبيعت است و آب دريا دو طبيعت است. در ميان آن ماهيها و قورباغه و مارها و سنگ پشت و چيزهاى ديگر بوجود مى‏آيد با اينكه عقيده او اينست كه حيوان فقط از چهار طبيعت بوجود مى‏آيد.

اما مؤثر منظورش زحل است. به او گفتم نظر تو در باره مؤثر و تحت تأثير قرار گرفته چيست؟ خواستم به او بفهمانم كه تمام مؤثرات تحت تأثير مؤثر ديگر هستند. پس مؤثر قديم چگونه مؤثر مى‏شود؟ اما دو نحس منظورش اين بود كه آن‏

 

دو ستاره از سيارات وقتى با هم جمع مى‏شوند از بين آنها سعد بوجود مى‏آيد. گفتم نظر تو در باره دو سعد چيست كه وقتى جمع مى‏شوند نحسى از آن‏ها پديد مى‏آيد؟

اين حكمى است كه خداوند آن را باطل كرده تا بيننده بفهمند احكام تحت تأثير ستاره‏ها نيست زيرا شخص متوجه است كه وقتى عسل و شكر با هم مخلوط شود از آنها حنظل كه تلخ است پديد نمى‏آيد و نه علقم. وقتى علقم و حنظل كه هر دو تلخند اگر جمع شوند و آميخته گردد از آنها شيرينى و شكر پديد نمى‏آيد. اين دليل بر بطلان گفتار آنها است.

اينكه گفتم هر ملحدى ملهد است. منظورم اين بود كه هر مشركى ظالم است زيرا در لغت (الحد الرجل عن الدين اذا اعدل عن الدين) الحاد به معنى انحراف از دين است و (الحد) به معنى ستم و ظلم است. ابو العلاء اين مطلب را فهميد و به من گوشزد كرد كه من فهميدم منظورت چيست. براى همين آيه يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ را خواند.

گويند وقتى معرى از عراق خارج شد از او راجع به سيد مرتضى رحمة الله عليه پرسيدند. اين شعر را خواند:

         يا سائلى عنه لما جئت اساله             الا هو الرجل العارى من العار

             لو جئته لرأيت الناس في رجل             و الدهر في ساعة و الارض في دار «1»

 

مناظره شيخ مفيد رحمة اله عليه‏

پ‏سيد مرتضى در كتاب فصول مى‏نويسد: شيخ ابى عبد الله مفيد با قاضى ابو بكر

 

احمد بن سيار در خانه ابو عبد الله محمد بن طاهر موسوى با هم برخورد كردند و بيش از صد نفر در آن مجلس حضور داشتند كه چند نفر از اشراف سادات علوى و بنى عباس و شخصيت‏هاى برجسته و تجار آمده بودند براى ديدن شريف.

بالاخره چند نفر بحث را در مورد نص بر ولايت امير المؤمنين عليه السلام كشيدند. شيخ مفيد رحمة الله عليه به اختصار بيانى در اين مورد كرد كه مناسب با موقعيت داشت.پ قاضى ابو بكر گفت: بفرمائيد نصّ در حقيقت چيست و معنى اين كلمه چه مى‏باشد؟ شيخ گفت نص يعنى اظهار و آشكار نمودن از اين قبيل است سخن عرب كه مى‏گويد (فلان نص قلوصها) فلان كس شتر جوان و پر تحرك خود را نشان داد و از ميان شتران او را مشخص نمود. به همين جهت شاه‏نشين را (منصّه) مى‏گويند زيرا كسى كه در آنجا نشسته از ديگران ممتاز و مشخص است چون اين محل او را مشخص مى‏نمايد آنجا را (منصّه) مى‏گويند. محل ظهور و بروز از اين قبيل است نيز گفتار عرب كه (قد نص مذهبه) وقتى مذهب خود را اظهار و ابراز نمى‏كند از همين موارد است قول شاعر

          و جيد كجيد الريم ليس بفاحش             اذا هى نصّته و لا بمعطل‏

 منظورش از (اذا هى نصته) يعنى وقتى اظهار نمايد بعضى شعر را (نصبته) نقل كرده‏اند باز معنى برگشت به اظهار دارد اما اين لفظ در شريعت استعمال شده مطابق همان معنى كه قبلا گفتم اما اگر مى‏خواهى درست معنى آن را بدانى مى‏گويم:

حقيقت نص گفتارى است كه خبر از آنچه در باره او سخن گفته شده است بدهد به صورتى كه آن را اظهار و آشكار نمايد.

قاضى گفت چقدر خوب گفتى و آنچه توضيح دادى واقعا صحيح و درست بود.

اينك بگو ببينم اگر پيامبر نصّ بر امامت حضرت امير المؤمنين عليه السلام نموده پس اظهار وجوب اطاعت او را كرده. وقتى چنين اظهارى بنمايد محال است مخفى شود.

پس چرا ما چنين اطلاعى نداريم اگر واقعا طبق گفته شما نصّ نموده.

شيخ مفيد اعلى الله مقامه فرمود: اما اظهار از طرف پيامبر وقوع يافته و مخفى‏

 

هم نبوده در حال اظهار آن جناب هر كس در آنجا حضور داشته و كاملا فهميده هيچ شك و شبهه‏اى براى او باقى نمانده. اما اين سؤال تو كه چرا حالا شما اطلاع نداريد و در اين زمان براى شما مطلب واضح نيست اگر واقعا همان طورى كه از دل خود خبر مى‏دهى اطلاع نداشته باشى علت آن شبهه‏ايست كه از طريق اين نص بر تو وارد شده زيرا تو منحرف‏شده‏اى از بينشى كه موجب رسيدنت به اين حقيقت بشود. اگر با دقت توجه به دليل بكنى خواهى فهميد و اگر در زمان تو پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشتى هرگز شكى برايت نمى‏ماند ولى علت شك تو همان مطلبى است كه توضيح دادم. قاضى گفت ممكن است پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مطلبى را ابراز و اظهار بنمايد در زمان خود و براى كسانى كه بعد از او مى‏آيند مخفى شود به طورى كه آن مطلب را نفهمند مگر با دقت زياد و استدلال بر آن؟! شيخ مفيد جواب داد آرى، چنين چيزى امكان دارد بلكه يك مسأله اجتناب ناپذيرى است براى كسانى كه حضور نداشتند در مورد مطلبى اطلاع از آن بايد به وسيله درك و استدلال باشد و نمى‏تواند علم ضرورى پيدا كند چون از مسائلى است كه در آن حضور نداشته جز اينكه استدلال در اين باب مختلف است از نظر مشكل بودن و آسانى و سختى و سادگى بنا بر حسب اعتراضاتى كه در رابطه با آن مى‏شود گاهى ممكن است راه اطلاع خالى از چنين اعتراضاتى باشد كه با كوچكترين استدلال مطلب را درك مى‏كند و مانند علم ضرورى و بديهى مى‏گردد ولى در طريق نص شبهات زيادى شده و اعتراضات فراوانى نموده‏اند كه اطلاع و علم در آن مسير نيست مگر با دقت نظر و استدلال مداوم و زياد.

قاضى گفت در اين صورت با چنين اعتراضى چه اشكالى دارد كه پيامبر نص و تصريح نموده به پيامبر ديگرى در زمان خود يا پيامبرى كه بعد از تو قائم مقامش خواهد شد و چنين اظهار و ابرازى نموده شبيه اظهارى كه براى امامت حضرت امير المؤمنين عليه السلام كرده و ما از آن اطلاع پيدا نكرده‏ايم چنانچه اطلاع از نصّ و امامت و اسباب آن نداريم.

 

پ‏شيخ مفيد فرمود: اين مطلب را نمى‏توان پذيرفت زيرا علم به اين نص براى من و تمام معتقدين به شرع و منكرين آن حاصل است كه هر كس ادعاى چنين مطلبى را نسبت به پيامبر بنمايد كه تصريح به رسالت پيامبرى ديگر نموده او را تكذيب مى‏كنند اگر واقعيت داشت نبايد تمام مردم به باطل بودن آن اعتراف نمايند و تكذيب نمايند كسى را كه چنين ادعائى كرده و به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت تصريح به پيامبرى را بدهد. اگر يك شنونده دايم اظهار بى‏اطلاعى نمايد از چنين مطلبى در ردّ او استدلالى مى‏نمائى به جز راهى را كه مى‏گوئى ولى مطلبى را كه ذكر كردى مرا بى‏نياز از اعتماد به ديگرى كرد زيرا اگر نص بر امامت نيز نظير نص بر پيامبرى ديگرى بود، بايد همه مدعى بطلان آن شوند و حتى دو نفر پيدا نشود كه اختلاف در اين مورد بنمايد. همين كه مشاهده مى‏كنيم در مورد امامت امت اسلام به اختلاف گرائيده بعضى معتقدند كه تصريح به امامت شده و برخى اين نص را منكرند مى‏فهميم كه بين امامت و نص بر پيامبرى فرق است.

سپس شيخ مفيد رحمة الله عليه فرمود: چرا قاضى انصاف نمى‏دهد و آن اشكالى كه بر خصم مى‏گيرد در مورد خود نمى‏پذيرد از قبيل نفى آنچه خود معتقد هستند و فرق مى‏گذارد بين خود و بين خصم در مورد فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله كه تصريح به رجم زناكار و انجام آن و محل قطع دست دزد و فعل آن و كيفيت طهارت و نماز و حدود روزه و حج و زكات و انجام آن را نموده و توضيح داده و تكرار كرده و اختلاف در مورد همه اينها نيز وجود دارد و واقعيت در مورد همين نماز و روزه و طهارت و حج با نوعى استدلال كشف مى‏شود و همچنين در مورد فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله راجع به شق القمر كه در زمان حيات خود پيامبر ظاهر و آشكار و مشهور بوده با اينكه گروهى از معتزله و ديگران از مذاهب مختلف و منكرين خدا اين را انكار كرده‏اند و مدعى هستند اين مسائل را خبرسازان و نويسندگان تاريخ ساخته‏اند و واقعيت ندارد و ما نمى‏توانيم با مخالفين خود ادعا كنيم كه علم ضرورى در اين جهات وجود دارد ما مى‏گوئيم ادعاى آنها اشتباه است، چگونه مى‏تواند خلاص شود از اين اشكال كه پيامبر تصريح به نبوت پيغمبرى ديگر

 

كرده، گرچه ما علم ضرورى به آن نداريم و به چه دليل رد مى‏كند اين شبهه را كه ممكن است عواملى موجب شده باشد كه ما اطلاع از اين نص پيدا نكرده‏ايم. چنانچه از همين قبيل عوامل پيدا شده براى كسانى كه با او در مورد طهارت و نماز و روزه و حج و شق القمر اختلاف دارند. بين اين دو موضوع هيچ فرقى ديده نمى‏شود خلاصه استدلال اينست كه براى اثبات اعتقاد خود در اين گونه اختلافات قاضى به علم ضرورى متكى نمى‏شود بلكه يك نوع استدلال مى‏نمايد پس چرا براى نص امامت مدعى است كه اگر نص بود بايد همه مى‏دانستند و اختلاف وجود نداشت؟)پ قاضى در جواب گفت نص بر امامت شبيه مثالهائى كه زديد نيست زيرا فرض نص در نظر شما فرضى عامّ است و اختلافى كه در مثالها نقل كردى يك فروض خاصّ است، اگر در باره عموم بود بايد اختلافى به وجود نمى‏آمد.

شيخ مفيد فرمود: اكنون آنچه استدلال كردى باطل شد و فساد ادعايت آشكار گرديد و احتياج به استدلال ديگر دارى زيرا تو براى رفع خلاف و بوجود آمدن علم گفتى مطلب بايد در يك زمان ظاهر باشد و بين مردم شهرت يابد و دليل ديگرى را به آن اضافه نكردى و هيچ مطلب ديگرى را براى ايجاد علم شرط نكردى. وقتى ما اين مطلب را باطل كرديم و فهميدى كه اين استدلال صحيح نيست. از استدلال خويش صرف نظر كردى و به دليل ديگرى چسبيدى و گفتى در آنجا عموم فرض است و در مورد نماز و روزه فرض خاصى است. چنين استدلالى سابقه ندارد و از اين شاخ به آن شاخ رفتن دليل بر مجاب شدن و مغلوب گرديدن است كه دليلى را رها كنى و دليل ديگرى را بچسبى. تازه چه مى‏توانى بگوئى در مقابل اين ادعا كه پيامبر صلى الله عليه و آله نص بر پيامبرى نموده باشد كه حفظ شريعت او شده باشد و فرض عمل در عبادت خاصه باشد. چنانچه مواردى كه ما نقل كرديم نيز موردى خاص بود.

آيا مى‏توانى فرقى بين آنها بگذارى؟ قاضى ديگر جوابى نداد كه قابل ذكر باشد (منظور اين است كه قاضى فرق گذاشت امامت فرض عام است و نماز فرض خاص اگر نص بر پيامبرى را در مورد فرض خاصى چون عبادت ادعا كنند چه فرقى بين اين دو خواهد بود؟)

 

استدلال ديگرى از يكى از شيعيان‏

پ‏شيخ مفيد نقل مى‏كند كه در ضمن استدلال و محاوره‏اى كه بين او و مردى ناصبى شده بود راجع به فضيلت آل محمد صلى الله عليه و آله شيعى پرسيد: بگو ببينم اگر خداوند پيامبر را به رسالت مبعوث نمايد بار و بنه خود را كجا خواهد انداخت؟

جواب داد در خانه خويش ميان خانواده و فرزندش. شيعى در پاسخ او گفت من نيز علاقه و دوستى خود را جايى پياده كرده‏ام كه پيامبر بار و بنه خود را در آنجا پياده مى‏كند.

از سخنان شيخ مفيد در مورد امامت ابا بكر از طريق اجماع كه شخصى به نام كتبى از او پرسيد چه دليل داريد بر صحيح نبودن امامت ابا بكر؟ شيخ در پاسخ گفت دليل زياد است من فقط يك دليل را ذكر مى‏كنم كه تو بهتر بفهمى و آن دليل اينست كه امت اجماع دارند كه امام احتياج به امام ديگرى ندارد و تمام امت اجماع نموده‏اند بر اينكه ابا بكر بالاى منبر گفت وليتكم و لست بخيركم فان استقمت فاتبعونى و ان اعوججت فقومونى من فرمانرواى شما شده‏ام با اينكه بهترين شما نيستم. اگر در طريق مستقيم بودم پيروم شويد ولى اگر راه كج پيمودم مرا به راه راست بداريد.

او خود اعتراف نمود كه احتياج به رعيت دارد و نيازمند به آنها است در تدابير امور و اين مطلب را همه خردمندان قبول دارند كسى كه احتياج به مردم داشته باشد احتياج او به امام بيشتر است. وقتى ثابت شد احتياج ابا بكر به امام با امامتش باطل مى‏شود به دليل اجماع بر اينكه امام احتياج به امام ديگر ندارد.

كتبى ديگر نتوانست حرفى بگويد و اعتراض بنمايد ولى در آن جلسه مردى معتزلى مذهب به نام عرزالة حضور داشت كه زبان گشوده گفت چرا اين حرف را نزدى كه امت نيز اجماع دارند بر اينكه قاضى احتياج به قاضى ندارد و امير محتاج به امير ديگرى نيست. بنا بر اين بايد امراء نيز معصوم باشند يا خارج از اجماع شويم.

شيخ مفيد فرمود: اگر ساكت مى‏شدى بهتر از اين حرف بود. خيال نمى‏كردم‏

 

چنين اشتباهى بكنى يا بى‏اعتبارى. دليلى كه ذكر كردى بر تو پوشيده باشد زيرا در موردى كه نقل كردى اجماعى وجود ندارد بلكه اجماع بر خلاف آن است زيرا امت اتفاق دارند بر اينكه قاضى كه از امام مقامش كمتر است احتياج به قاضى كه امام است دارد. همين مطلب باطل مى‏كند استدلال تو را مگر اينكه منظورت از امير و قاضى خود امام باشد كه در اين صورت او احتياج به قاضى يا امير ديگر ندارد و اين بى‏نيازى به واسطه عصمت و كمالى است كه در او هست. اينك چگونه توانستى ما را ملزم نمائى؟ شخص معترض نتوانست حرفى بزند.

پ‏استدلال ديگرى از شيخ مفيد رحمة اله عليه‏

پ‏مردى معتزلى به نام ابى عمر و شوطى به ايشان گفت مگر امت بر اين اجماع ندارند كه ظاهر ابا بكر و عمر اسلام بود؟ در جواب او گفت چرا اجماع امت بر اين است كه آنها تا مدتى ظاهرا مسلمان بودند. اما اينكه اجماع داشته باشند كه در تمام عمر مسلمان بودند چنين اجماعى وجود ندارد چون همه اتفاق دارند كه آنها مشرك بودند و گروهى نيز معتقدند كه آن گروه تعدادشان كم نيست بر اينكه آن دو پس از مسلمان شدن ظاهرى كافر شدند بواسطه انكار نص و در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله نفاق از آنها سر زد.

شوطى گفت اشكالى كه من مى‏خواستم بنمايم با استدلالى كه كردى باطل شد.

خيال مى‏كردم در مورد استدلالى كه من كردم تو به اطلاق مى‏پذيرى. شيخ مفيد فرمود: اينك فهميدى عقيده من چيست و متوجه شدى كه منظورم چه بود كه اجازه ندادم از آن استفاده نمائى. اينك تو را مجبور مى‏كنم به قبول مطلبى كه مى‏خواستى خصم را به آن دچار نمائى.

آيا امت اجماع ندارند بر اينكه هر كس شك در دين خدا داشته باشد و در نبوت مشكوك شود اعتراف به كفر نموده و اقرار به آن كرده؟ جواب داد چرا.

شيخ فرمود: تمام امت قبول دارند كه عمر بن خطاب گفت من هيچ روز شك‏

 

نكردم از روزى كه مسلمان شدم مگر روزى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با اهل مكه از در صلح درآمد من خدمت ايشان رسيدم و گفتم مگر تو پيامبر نيستى؟ فرمود:

چرا. گفتم مگر ما مؤمن نيستيم؟ فرمود: چرا. گفتم پس به چه جهت اين پستى را پذيرفتى براى خود و به آنها اين موقعيت را دادى؟ فرمود: اين پستى نيست، اين براى تو بهتر است.

گفتم مگر تو وعده ندادى كه ما داخل مكه خواهيم شد؟ فرمود: چرا. گفتم پس چرا ما وارد نشديم؟ فرمود: من به تو گفتم و وعده دادم كه امسال وارد خواهيم شد؟

گفتم نه. فرمود: به زودى وارد خواهيد شد ان شاء الله تعالى.

پس عمر به شك خود اعتراف نمود و ترديدى كه در باره نبوت داشت و موارد شك و علت بوجود آمدن آن را هم اعتراف كرد به اين مطلب اجماع بوجود مى‏آيد بر كفر او. بعد از اظهار ايمان و اعتراف خود به اين مطلب.

گروهى از ناصبى‏ها گفته‏اند بعد عمر يقين پيدا كرد. يعنى بعد از شك و ترديد يقين پيدا كرد و بعد از كفر به ايمان گرائيد. نمى‏توانيم حرف آنها را بپذيريم چون دليلى ندارند و همان اجماع بر اينكه كافر شده، مورد اعتماد ما است.

گويند نتوانست حرفى بزند جز اينكه گفت تاكنون نشنيده بودم كسى ادعاى اجماع بر كفر عمر نمايد تا شيخ فرمود حالا فهميدى و برايت ثابت شد. به جان خود سوگند ياد مى‏كنم كه اين مطلب را كسى قبل از من استدلال نكرده اگر جوابى دارى بگو. اما آن شخص جوابى نداشت كه بگويد.

پ‏استدلال ديگر شيخ مفيد

پ‏در خانه ابو عبد الله محمد بن محمد بن طاهر رحمة الله عليه مردى از روحانى نمايان به نام ورثانى بود كه از جمله رجال با فهم آنها به شمار مى‏رفت. رو به شيخ نموده گفت مگر مذهب تو اين نيست كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله معصوم از خطا بوده و اشتباه و سهو و غلط برايش رخ نداده داراى نفس كامل و بى‏نياز از مردم‏

 

بوده است. شيخ مفيد گفت چرا همين طور بوده. آن جناب گفت پس در مورد اين آيه چه مى‏گوئى كه خداوند مى‏فرمايد وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ.

مگر خداوند به او دستور نداده كه در راى و اظهار نظر از آنها كمك بگيرد و او را نيازمند به مشاورت ايشان كرده. چگونه ادعاى تو صحيح است با ظاهر اين آيه قرآن و عمل پيامبر صلى الله عليه و آله؟پ شيخ در جواب گفت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با اصحاب خود مشورت نكرد به اين طور كه نيازمند براى آنها باشد و نيازى به مشورت آنها نداشت چنانچه تو خيالى مى‏كنى، بلكه مشورت او جهت ديگرى داشت كه برايت توضيح مى‏دهم و توضيح آن چنين است كه ما معتقديم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از ارتكاب كبائر معصوم است گرچه تو در انجام صغائر با ما مخالف هستى. به اجماع تمام مسلمانان كاملترين خلق و صاحب‏نظرترين آنها و عاقلترين ايشان بود و از همه تدبير و انديشه‏اش محكم‏تر بود. ارتباط بين او و خدا پيوسته برقرار بود و ملائكه پيوسته بر او نازل مى‏شدند و او را مدد نموده در راه تهذيب كمك بودند و او را از مصالح و واقعيات مطلع مى‏كردند. وقتى داراى چنين امتيازاتى باشد ديگر نيازى به اظهار نظر ديگران نداشت زيرا هر كس را نام ببرى پائين‏تر از پيامبر صلى الله عليه و آله بوده و مشورت كردن با ديگران براى استفاده از اظهار نظر آنها است و اقتباس از نظرش وقتى بداند كه او صاحب‏نظرتر است و داراى تدبير و انديشه محكمترى است يا عقل كاملترى دارد و يا اين احتمال را بدهد. اما وقتى بداند كه او در اين موارد پائين‏تر از خود اوست ديگر جاى استفاده و استعانت باقى نمى‏ماند زيرا كامل احتياجى به ناقص ندارد در راه رسيدن به رشد و كمال چنانچه عالم به جاهل نيازمند نيست در راه رسيدن به مسائل علمى آيه نيز با مضمون خود شاهد همين مطلب است. مگر توجه ندارى كه خداوند مى‏فرمايد وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ انجام امر را به تصميم پيامبر و در اختيار او مى‏گذارد نه به رأى و صوابديد آنها. اگر امر به مشورت با آنها كرده بود تا راه خطا را از صواب تشخيص دهد بايد مى‏فرمود فاذا أشاروا عليك فاعمل وقتى رأى دادند به آن عمل كن و اگر اتفاق در

 

اظهار نظرى داشتند خلاف نظر آنها عمل نكن در اين صورت انجام كار موكول به اظهار نظر آنها مى‏شد نه تصميم خود پيامبر صلى الله عليه و آله. اما آيه به صورتى كه ملاحظه مى‏كنى نازل شده و توهم شما صحيح نيست اما اينكه بايد آنها را دعوت به مشورت نمايد هدف اينست كه آنها را به الفت و همبستگى وادارد و در موقع تصميم‏ها از آداب و سنن پروردگار بياموزند. هدف از مشورت اين بوده نه احتياج به مشورت آنها داشته باشد. جز اينكه در اينجا وجه ديگرى هم هست آشكارا و واضح و آن اينست كه خداوند به او اعلام كرد كه در ميان امت كسانى هستند كه انتظار ناراحتى‏ها را دارند و فتنه‏انگيزى مى‏كنند و پنهانى به دشمنى او مى‏پردازند و خشم خويش را پنهان مى‏كنند و پيوسته در راه از ميان بردن امر رسالت هستند و راه نفاق مى‏پيمايند. اما آنها را نام نبرد و نه معرفى كردپ و در اين آيه مى‏فرمايد وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلى‏ عَذابٍ عَظِيمٍ. و در اين آيه مى‏فرمايد وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلى‏ بَعْضٍ هَلْ يَراكُمْ مِنْ أَحَدٍ ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ. و در اين آيه مى‏فرمايد يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضى‏ عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ. و مى‏فرمايد وَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنَّهُمْ لَمِنْكُمْ وَ ما هُمْ مِنْكُمْ وَ لكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ. و مى‏فرمايد وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ. و مى‏فرمايد وَ لا يَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلَّا وَ هُمْ كُسالى‏ وَ لا يُنْفِقُونَ إِلَّا وَ هُمْ كارِهُونَ. و مى‏فرمايد وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى‏ يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا

. خداوند در آيه ديگر پس از اين كه في الجمله آنها را معرفى مى‏كند، مى‏فرمايد وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَيْناكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيماهُمْ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ.

آنها را به بد زبانى معرفى مى‏كند و راه شناسائى آنها را در نفاقى كه دارند در گفتار زشت خود مشخص مى‏كند. بعد دستور مى‏دهد با آنها مشورت نمايد تا از گفتار آنها پى به باطنشان ببرد زيرا نصيحت‏كننده باطن خود را در مشورت آشكار مى‏كند خيانتكار و منافق نيز از حرف زدنش معلوم مى‏شود. هدف از مشورت‏

 

شناسائى آنها بود مگر در مشورتى كه راجع به بدر نمود. نيت فاسد آنها در مورد اسيرها معلوم نشد و آنها را سرزنش نمود و دغلبازى آنها را آشكار كرد. در اين آيه مى‏فرمايد ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى‏ حَتَّى يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ*  لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ كه آنها را مورد سرزنش قرار مى‏دهد و آنها را با اين رأيى كه داده‏اند توبيخ مى‏نمايد و براى پيامبر صلى الله عليه و آله وضع آنها را توضيح داد. معلوم مى‏شود كه مشورت نه از جهت احتياج به اظهار نظر آنها است. هدف از مشورت همين بود كه ذكر شد.پ يك نفر از حاضران به نام جراحى گفت سبحان الله تو ابا بكر و عمر را منافق مى‏دانى؟ خيال نمى‏كنم شما هم چنين منظورى داشته باشى. و در جنگ بدر با غير آنها مشورت نكرد. اگر آن دو منافق بودند كه ما نمى‏توانيم چنين حرفى را تحمل كنيم و صبر نخواهيم كرد و نمى‏توانيم اين نسبت را بشنويم و اگر از منافقين نبودند همان حرف اول را بپذير كه گفتى پيغمبر مى‏خواست آنها را عادت به مشورت بدهد و راهنمائى كند كه در كارها چكار كنند.

شيخ مفيد در جواب او گفت اين طريقه بحث و استدلال نيست. چنين برخوردى متكبرانه و از روى بزرگ منشى است نه استدلال و برهان. ما شخص معينى را ذكر نكرديم يك توضيح اجمالى داديم. اما شيخ آنها را مشخص كرد و لزومى هم نداشت كه مشخص شود.

اما جناب ورثانى با صداى بلند فرياد زد صحابه مقامشان بالاتر از آن است كه نسبت نفاق به آنها بدهند چه رسد صديق و فاروق و داد و فريادهائى از اين قبيل كه بازاريها و ستمگران و آشوب طلبان مى‏كنند به راه انداخت.

شيخ مفيد گفت اين سر و صداها را رها كن. اگر مى‏توانى دليل بياور و براى گشودن راه حل مطلبى ذكر كن و گر نه توضيح كافى داده شد و حق آشكار گرديد به كوچكترين سعى و كوشش وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ*.

 

پ‏استدلال ديگر از شيخ‏

پ‏يكى از اصحاب شيخ مفيد رحمة الله عليه گفت معتزليان و حشويها مدعى هستند كه جلوس ابا بكر و عمر با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در عريش و سايبان از جهاد امير المؤمنين عليه السلام با شمشير افضل بوده. اگر آن دو بهترين خلق نبودند اين امتياز را نمى‏يافتند كه با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در عريش همنشين باشند.

چگونه مى‏توان استدلال را دفع نمود.

شيخ فرمود در جواب بايد جريان را معكوس نمود و داستان را زير و رو كرد به اين صورت كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اگر مى‏دانست آنها مبارز هستند و جهاد مى‏نمايند و با اين پيكار و جهاد مستوجب ثواب و درجه آخرت مى‏شوند نبايد مانع آنها مى‏شد از رسيدن به چنين مقام و منزلتى كه بهترين مقام و عالى‏ترين مرتبه است و از قعود و خوددارى از جنگ بسيار با ارزشتر است به صريح آيه كه مى‏فرمايد لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ ... فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً.

وقتى مى‏بينيم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مانع اين فضيلت و مقام براى آنها مى‏شود و آن دو را با خود مى‏نشاند مى‏فهميم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏دانسته اگر آن دو به جنگ پردازند كارى از پيش نمى‏برند و خراب خواهند كرد يا فرار مى‏كنند و بر مى‏گردند چنانچه در جنگ احد و خيبر و حنين انجام دادند و اين به ضرر مسلمانان است و اعتمادى نبود كه موجب سستى و پائين آمدن توان رزمى آنها شود كه شيخين فرار اختيار كنند يا از ترس و ناراحتى پناه به مشركان ببرند و امان بخواهند يا مفاسد ديگرى كه خداوند مطلع بوده و ممكن است لطفى خداوند به امت كرده كه آنها را از مبارزه و جنگ بازداشته و آنچه آنها توهم كرده‏اند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آنها را با خود نگه داشته تا از رأى و نظر ايشان استفاده نمايد، قبلا ثابت شد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كامل بوده و آنها به مرتبه كمال او نمى‏رسيدند و معصوم بوده كه آنها معصوم نبوده‏اند و مؤيد به ملائكه بوده كه آنها

 

نبوده‏اند و قرآن به او وحى مى‏شد كه به آنها نمى‏شده. پس چه احتياجى به آنها داشته با توضيحاتى كه داديم جز اينكه كور دلى و نادانى و كمى اعتقاد موجب چنين عقيده‏اى بشود.

آنچه اين مطلب را آشكار مى‏كند و هدف از نشستن آنها را در عريش واضح مى‏نمايد، آيه شريفه است إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى‏ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الْقُرْآنِ.

اين دو نفر يا مؤمن بوده‏اند يا غير مؤمن. اگر مؤمن بوده‏اند كه خداوند جان آنها را خريده بود با جنگى كه موجب كشته شدن شود كه حريف را بكشند يا حريف آنها را بكشد.

اگر آنها چنين بودند نبايد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حائل مى‏شد بين آنها و شرطى كه با خدا كرده بودند و همين كه مانع شده به ما مى‏فهماند كه آنها داراى اين مزايا نبوده‏اند كه بعضى از نادانان براى آنها معتقدند و مسأله عريش خود يك نوع وبال و گرفتارى براى آنها است نه مقام و مزيت و برعكس موجب نقص و اشكال مى‏شود. به منت خداى متعال.

استدلال ديگرى از شيخ مفيد رحمة الله عليه‏

پ‏شيخ مفيد اعلى الله مقامه مى‏گويد ابو الحسين خياط گفت مردى از معتقدين به امامت، پيش من آمد كه مدعى بود رئيس آنها گفته است بپرس از ابو الحسين خياط اين فرمايش پيامبر در آيه قرآن كه به ابا بكر مى‏گويد لا تَحْزَنْ محزون نباش. آيا ترس ابا بكر اطاعت خدا بوده يا معصيت. اگر اطاعت خدا بوده لازم مى‏آيد كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از طاعت خدا نهى نموده باشد و اگر معصيت بوده، لازم مى‏آيد كه ابا بكر معصيت كرده باشد. به او گفتم امروز از جواب صرف نظر كن ولى برو پيش او و از اين آيه كه خداوند به موسى مى‏فرمايد لا تَخَفْ* مترس سؤال كن كه خوف‏

 

موسى يا معصيت بوده يا اطاعت. اگر اطاعت بوده خدا از اطاعت نهى كرده و اگر معصيت بوده بايد موسى دچار معصيت شده باشد.پ خياط گفت آن مرد رفت و بعد برگشت. پرسيدم اشكال مرا برايش گفتى؟

جواب داد آرى. پرسيدم چه جواب داد؟ گفت به من دستور داد كه با تو ننشينم.

شيخ مفيد مى‏فرمايد من در صحت اين داستان مشكوكم. گمان مى‏كنم خياط اين جريان را ساخته باشد. اگر راست مى‏گفت كه يكى از رؤساى شيعه چنين سؤالى را كرده است بايد در جواب اشكال او گيرى نمى‏كرد و جوابش را مى‏داد. بايد خياط اين داستان را ساخته باشد تا بدين وسيله به مردم اعلام كند كه شيعه نمى‏تواند جواب بدهد.

اما من به او و يارانش مى‏گويم فرق بين اين دو مرد بسيار واضح است. به اين صورت كه اگر ما باشيم و ظاهر آيه لا تَخَفْ* خطاب به حضرت موسى و اين آيه خطاب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وَ لا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ و شبيه اين گونه خطابها به انبيا عليهم السلام قطع پيدا مى‏كنيم كه نهى و بازداشتن از كار قبيحى است كه سزاوار سرزنش مى‏شوند چون ظاهر آيات نهى است لا تفعل. چنانچه ظاهر گفتار مخالف اين نهى امر حقيقى است مانند افْعَلْ اما از اين ظاهر به واسطه يك دليل عقلى عدول مى‏كنيم كه چاره‏اى جز آن نداريم. چنانچه وقتى دليلى نداشته باشيم براى عدول از ظاهر، همان ظاهر را صحيح مى‏دانيم.

دليلى كه ما را از ظاهر آيه عدول مى‏دهد عصمت انبياء است كه گواهى است بر انجام ندادن خطا و گناه. وقتى اجماع امت بر اين قرار گرفت كه ابا بكر معصوم نيست مانند انبياء لازم است آيه را به معنى ظاهر آن گرفت كه نهى و كار ناشايست است. به همين جهت مورد نهى قرار گرفته كه ادامه ندهد، چون دليلى نيست كه ما را از ظاهر آيه منصرف نمايد از قبيل عصمت. خبرى هم از خداوند و پيامبرش در اين مورد نرسيده پس آنچه خياط ايراد كرده باطل مى‏شود. او در حقيقت رئيس معتزليان است و معلوم مى‏شود استدلالش بجائى بند نيست و تائيد مدعاى ما را مى‏نمايد، آنچه از مشايخ و دانشمندان شيعه نقل شده كه خداوند هر جا سكينه و آرامش را بر

 

پيامبر صلى الله عليه و آله و بر آنها نازل نموده، آيات قرآن شاهد اين مطلب است‏پ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ  ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى‏ رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ. ولى در غار كه جز ابا بكر كس ديگرى با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نبود سكينه را اختصاص به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏دهد نه ابا بكر و او را شريك پيامبر صلى الله عليه و آله نمى‏نمايد و در آيه مى‏فرمايد فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها. اگر او مؤمن مى‏بود بايد سكينه و آرامش را به او هم مى‏دادند مانند ساير مؤمنين به جهت همان كار ناشايستى كه در غار از او سر زد كه عبارت از حزن او بود. نهى متوجهش گرديد تا اين حزن را ادامه ندهد چون خداوند او را از سكينه‏اى كه به مؤمنين ارزانى داشته در مواردى كه با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بوده‏اند محروم نموده كه آيات قرآن شاهد اين مطالب است و براى كسى كه دقت كند واضح و آشكار است.

شيخ مفيد مى‏فرمايد اين استدلال، گروهى از ناصبيان را متحير نموده و دلتنگ كرده و در فكر چاره برآمده‏اند كه راه خلاصى از اين استدلال پيدا نمايند و به اختلاف راه حل‏هائى بيان كرده‏اند و مجموعا آنچه نقل كرده‏اند دليل بر ضعف عقل و اشتباه آنها و گمراهى اوست. بعضى گفته‏اند سكينه و آرامش بر ابا بكر نازل شده چون او ترسان و ناراحت بود ولى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مطمئن و آسوده مى‏نمود.

مسلم است كه آرامش خاطر احتياج به سكينه ندارد ولى خائف و ترسان احتياج به سكينه دارد.

شيخ مفيد مى‏فرمايد با اين استدلال مرتكب جنايت شده‏ايد كه طعن بر كتاب خدا مى‏زنيد زيرا اگر ادعاى شما صحيح باشد نبايد در روز بدر و حنين نيز بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل شود چون در آن دو روز نيز خائف و ترسان نبوده و مطمئن بوده و يقين داشته كه فتح با اوست و خداوند بر تمام اديان او را پيروز مى‏نمايد. گرچه مشركان نخواسته باشند و آياتى كه صريحا نزول سكينه را بر شخص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تصريح مى‏فرمايد اين استدلال را بى‏ارزش و بر باد مى‏دهد.

 

اگر بگوئيد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در اين دو مورد خائف بوده ولى اظهار نمى‏كرده به همين جهت سكينه بر او نازل شده است، ما همين ادعاى شما را در غار هم مى‏كنيم پس چرا شما قبول نمى‏كنيد.پ اگر بگوئيد پيامبر صلى الله عليه و آله احتياج به سكينه در هر حال داشته تا ترس از او زائل شود و هرگز دچار بيم و هراس نشود، با اين ادعا حرف قبلى خود را باطل كرده‏ايد با اينكه نصّ صريح قرآن مخالف ادعاى شما است.

فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها خداوند در اين آيه به مردم اطلاع مى‏دهد كسى كه سكينه بر او نازل نموده همان كسى است كه او را تائيد كرده بوسيله ملائكه. وقتى ضميرها در نزول سكينه و تائيد و ضمير از اول آيه يك نفر باشد إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ تا اين قسمت آيه وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها و هرگز نمى‏تواند دو فرد باشد چنانچه نمى‏تواند در اين كلام دو نفر را منظور داشته باشد لقيت زيدا فاكرمته و كلمته كه زيد را ديدم و او را احترام كردم و با او صحبت نمودم. نمى‏تواند ابتداى كلام مربوط به زيد باشد ولى كرامت و احترام مربوط به عمر و يا خالد يا بكر باشد. وقتى به اتفاق امت مؤيد به ملائكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله باشد ثابت است كه سكينه نيز به او اختصاص دارد نه رفيقش و اين مطلبى است كه شبهه‏اى در آن نيست.

بعضى از آنها گفته‏اند سكينه گرچه اختصاص به پيامبر اكرم داشته اما دليل بر نقص ابا بكر نيست زيرا احتياج به سكينه رئيس دارد و نه مرءوس و تابع. در جواب آنها بايد گفت اين رد خدا است زيرا خداوند در بدر و حنين بر مرءوس‏ها و متبوعين نازل كرده و در جاهاى ديگر بنا بر آنچه شما گفتيد لازم مى‏آيد خداوند سكينه را در اين موارد به كسانى داده باشد كه احتياجى نداشته‏اند و چنين كارى عبث و بيهوده است. خداوند منزه است از چنين نسبتى.

شيخ فرمود در اينجا شبهه‏اى است كه مى‏توان آن را ايراد كرد و از شبهه قبلى قوى‏تر است جز اينكه آنها اين اشكال را متوجه نشده‏اند. خيال نمى‏كنم به خاطر هيچ كدام از آنها رسيده باشد و آن اينست كه بگوئيم خداوند دو چيز را ذكر كرده، بعد،

 

از يكى به كنايه تعبير نموده. اين كنايه مربوط به هر دوى آنها است نه يكى مانند اين آيه الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ لفظ كنايه از فضه فقط آورده شد با اينكه منظور طلا و نقره هر دو هست و شاعر هم مى‏گويد:پ‏

          نحن بما عندنا و انت بما             عندك راض و الامر مختلف‏

 منظورش اينست كه نحن بما عندنا راضون و انت راض بما عندك يكى را ذكر كرده و ديگرى را ذكر ننموده. همين طور خداوند مى‏فرمايد فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ و هر دو را مورد نظر داشته باشد.

جواب از اين اشكال به توفيق خدا چنين است. اختصار به كنايه با ذكر يكى از موارد و تعميم حكم به همه يك نوع مجاز و استعاره‏ايست كه اهل زبان در موارد بخصوصى به كار برده‏اند و در قرآن هم تعداد معينى بكار برده شده. استعاره استعمال اصلى نيست كه در همه جا اجرا شود و نمى‏توان بر آن قياس نمود و ما نمى‏توانيم ظاهر قرآن را رها كنيم و از استعمال حقيقى صرف نظر نمائيم و به استعاره متوسل شويم مگر مجبور باشيم با اينكه دليلى در آيه فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ نداريم كه ما را ملزم نمايد غير از كسى كه مراد هست از نازل شده سكينه بر او ديگرى را هم به استعمال كنائى منظور نمائيم.

مطلب ديگر اينكه عرب اين استعمال را به كار مى‏برد. وقتى كه معنى معروف باشد و اشتباه پيش نيايد در چنين صورتى يكى را ذكر مى‏كند و هر دو را منظور مى‏نمايد به جهت اختصار چون جاى اشتباه نيست و ترديد بوجود نمى‏آيد اما در صورتى كه معروف نيست و اشتباه پيش بيايد چنين استعمالى را روا نخواهد داشت و هر كه به كار برد كارش لغز و معما است. مگر نمى‏بينى كه خداوند مى‏فرمايد وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها هر كس بشنود مى‏داند منظور انفاق نكردن طلا و نقره هر دو است با قرينه‏اى كه قبلا ذكر نموده از كراهت نسبت به ذخيره نمودن و بر هم انباشتن طلا و نقره كه مانع انفاق آنها است وقتى هر دو را در مورد ذخيره كردن آورد و حكمى به آن دو داد كه شاهد و گواه است بر اينكه انفاق نيز مربوط به هر دو است كه از جهت اختصار يكى را بيان نموده. خداوند در اين آيه‏

 

مى‏فرمايدپ وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها ديدن تجارت و لهو هر دو را سبب و مانع از ياد خدا دانسته و با اين قرينه هيچ ترديدى به وجود نمى‏آيد كه خيال كنند يكى را مانع قرار داده بكله منظورش هر دو است چون اگر يكى را منظور نمايد كلام از فائده عقلانى خالى خواهد بود. با توجه به همين مطلب كافى است كه اشاره‏اى بنمايد همچنين آيه شريفه وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ. در اين آيه چون نام خدا را تصريح نموده و پيامبر را نيز ياد كرده معلوم مى‏شود اين رضايت مربوط به هر دو است و گر نه ذكر خدا و رسول در اول آيه لزومى نداشت و مفيد فايده‏اى نبود.

همچنين قول شاعر و انت بما عندك راض و الامر مختلف اگر قبلا نگفته بود و نحن بما عندنا نمى‏توانست اختصار به يكى بنمايد و ديگرى را ذكر نكند زيرا اگر از جمله اول راضون را ساقط شده ندانيم كلام بى‏فايده مى‏شود نحن بما عندنا چه هستيم بايد بگوئيم ما هم آنچه نزد ما است راضى هستيم چون چنين معنائى در نزد مخاطب و اهل فهم كاملا معلوم است. جايز است از جهت اختصار و ايجاز يكى را بيان كند و ديگرى را به كنايه منظور نمايد اما آيه شريفه فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ اين طور نيست زيرا معنى كامل و تمام است با نزول سكينه بر پيامبرش صلى الله عليه و آله نه بر رفيق مصاحب او در غار هيچ احتياجى به برگرداندن ضمير به هر دو نيست با اينكه ضمير در حقيقت كنايه از يك نفر است و ظاهر استعمال عرب هم همين است. اگر هر دو را در نظر داشته باشد اشتباه پيش مى‏آيد و يك نوع پرده‏پوشى و لغزگوئى است.

زيرا در صورتى كه ضمير را در استعمال براى همه به كار برند ولى منظور يك فرد باشد موجب اشتباه مى‏شود. همين طور اگر ضمير مربوط به يك نفر باشد و منظور از آن همه باشند باز اشتباه پيش خواهد آمد با اينكه دليلى هم وجود ندارد كه چنين منظورى را معنى نمايد و كلام هم در صورتى كه مربوط به همان يك نفر باشد كامل و بى‏اشكال است. مگر نمى‏بينى اگر گوينده‏اى بگويد لقيت زيدا و معه عمر و فخاطبت زيدا و ناظرته زيد را ديدم كه عمر و هم با او بود. با زيد صحبت كردم و

 

مناظره نمودم.پ اگر منظورش صحبت و مناظره كردن با هر دو باشد چنين استعمالى حالت لغز و معما دارد زيرا جمله داراى قرينه‏اى نيست كه نشان دهد مناظره با هر دو بوده. اگر اين جمله را مانند آيات گذشته بدانيم يك نوع جهالت و نادانى است چون خيلى فرق بين آيات و اين جمله لقيت زيدا هست و تناسبى بين آنها وجود ندارد.

دليل ديگر اينكه ضمير دوم در آيه فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ مسلما اختصاص به پيامبر صلى الله عليه و آله دارد. ديگر صحيح نيست كه ضمير اول به هر دو نسبت داده شود و غير پيامبر را هم شامل گردد. چون در زبان عرب سابقه ندارد كنايه‏اى مربوط به دو نفر باشد و كنايه بعد مربوط به يك نفر از آنها باشد. در قرآن نظيرى و مشابهى وجود ندارد و نه در اشعار عرب و نه در هيچ سخنى و چون (ه) در آيه وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها به اتفاق اختصاص به پيامبر صلى الله عليه و آله دارد ثابت مى‏شود كه (ه) در قسمت اول فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ هم كنايه از شخص پيامبر صلى الله عليه و آله است نه ديگرى و معلوم شد اين آيه با تمام مثالها و اشعار فرق آشكارى دارد. خداوند راهنماى حقيقت است.

پ‏مناظره‏اى از شيخ مفيد

پ‏مردى از پيروان عقائد كرابيسى به شيخ مفيد گفت: من جسورتر از شيعيان نديده‏ام در ادعاى محالى كه مى‏كنند زيرا آنها مدعى هستند آيه إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً در باره على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده با اينكه ظاهر آيه در باره ازواج و زنان پيامبر صلى الله عليه و آله است. اگر ظاهر آيه را دقت كنيد مى‏بينيد سياق آيه فقط در مورد زنان پيامبر صلى الله عليه و آله است و هيچ شاهدى بر مدعاى آنها در آيه وجود ندارد.

شيخ مفيد در جواب او گفت: جسورترين مردم در ارتكاب باطل و منكرترين‏

 

آنها نسبت به واقعيتها و نادانترين ايشان كسى است كه ادعاى تو را بنمايد و مخالفت با اجماع كند به دليل اينكه خلافى بين امت وجود ندارد. بعضى از آيات قرآن اول آن مربوط به چيزى است و آخر آن مربوط به چيز ديگر و وسط آيه اختصاص به مطلبى دارد كه اول آن مربوط به مطلب ديگرى، موافق و مخالف، نقل كرده‏اند كه اين آيه در خانه ام سلمه نازل شده است و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در خانه بوده با على عليه السلام و حضرت فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كه آنها را داخل عبائى خيبرى نمود و فرمودپ‏

اللهم هؤلاء اهل بيتى‏

خداوند اين آيه را نازل فرمود إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً آيه را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قرائت فرمود. ام سلمه گفت آيا من از اهل بيت شما نيستم؟

فرمود: تو عاقبت به خيرى. نفرمود تو از اهل بيت من نيستى. حتى اصحاب حديث نقل كرده‏اند عمر از اين آيه سؤال كرد به او گفتند از عايشه بپرس. عايشه گفت اين آيه در خانه خواهرم ام سلمه نازل شد، از او بپرسيد او بهتر از من مى‏داند. هيچ يك از ناصبيان و راويان شيعه اختلافى در مورد اين آيه به صورتى كه گفتم ندارند.

حمل آيات قرآن را به صورتى كه روايت رسيده بهتر است از اينكه توجيه و تفسير از روى ظن و گمان بكنيم با اينكه خداوند شاهدى بر صحت ادعاى ما در خود آيه قرار نداده زيرا مى‏فرمايد إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً و زدودن رجس امكان ندارد مگر با عصمت زيرا گناه از پليدترين رجس‏ها است و اين كه خداوند مى‏فرمايد اراده كرده رجس را برطرف نمايد خبر و اطلاع از وقوع اين كار است نه اراده‏اى كه به وسيله آن لفظ امر، امر مى‏شود خصوصا كه اراده را در اين آيه قديم بدانيم و اراده در اين آيه فرق دارد با اراده‏اى كه در اين آيه است يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ و اين آيه يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ زيرا اگر هر دو به يك معنى باشد ديگر معنى ندارد كه اختصاص به اهل بيت داشته باشد زيرا اراده‏اى كه مقتضاى خبر و بيان است شامل همه مردم مى‏شود چنانچه در تفسير و معنى آن ذكر شده. وقتى مى‏بينيم اين اذهاب رجس را اختصاص‏

 

به اهل بيت عليهم السلام داده دليل است بر اينكه اراده از بين بردن رجس به معنى انجام كار است و اين خود موجب عصمت است طبق توضيحى كه داديم و اينكه تمام امت اتفاق دارند بر اينكه زنان پيامبر معصوم نبوده‏اند خود دليل است بر اينكه آيه مربوط به زنان پيامبر نيست مضافا بر اينكه اگر كسى عارف به زبان باشد چنين ادعائى را نخواهد كرد و نه توهم آن را مى‏نمايد زيرا بين عربى زبانان هيچ اختلافى نيست كه جمع مذكر با ميم و جمع مؤنث با نون و هرگز علامت مذكر را براى مؤنث به كار نبرده‏اند نه بطور حقيقى و نه مجازى و چون مى‏بينيم خداوند ابتداى آيات را اختصاص به بانوان پيامبر صلى الله عليه و آله داده و جمع آنها را با نون مؤنث ذكر كرده و فرموده است‏پ يا نِساءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ تا اين قسمت آيه وَ أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ بعد خطاب را از آنها برداشته بعد از اين فاصله و جمع مذكر آورده و فرموده است إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً وقتى جمع را به وسيله (ميم) ذكر نموده و (نون) را ساقط كرده مى‏فهميم خطاب متوجه اشخاص قبل نيست. به همان دليل استعمال عرب بعد باز خطاب را متوجه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله مى‏كند و مى‏فرمايد وَ اذْكُرْنَ ما يُتْلى‏ فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آياتِ اللَّهِ وَ الْحِكْمَةِ إِنَّ اللَّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً با اين تغيير خطاب توجه داده كه اين طهارت و عصمت و فضيلت عالى اختصاص به آل محمد صلى الله عليه و آله دارد و جاى هيچ ادعائى نيست كه بگوئيد در زنان پيامبر صلى الله عليه و آله مردى را هم در نظر گرفته‏اند غير از زنان ما تذكرى به حد مردى نرسيد (مثلا بچه است) منظور بوده از باب تغليب جمع را مذكر آورده‏اند. وقتى چنين ادعائى امكان نداشت و خطاب به زنان غير ممكن بود غير آنها جز اهل بيت يعنى همانهائى كه ذكر كرديم كس ديگرى نيست كه روايت هم مؤيد اين مطلب است چنانچه توضيح داده شد.

 

پ‏استدلال شيخ رحمة الله عليه بر اينكه امير المؤمنين عليه السلام با ابا بكر بيعت نكرد

پ‏شيخ مفيد رحمة الله عليه مى‏فرمايد: اجماع تمام امت مسلمان است كه على عليه السلام از بيعت ابا بكر سر باز زد و به تأخير انداخت از همه كمتر گفته‏اند. پس از سه روز بعد بيعت كرد. بعضى نوشته‏اند تا زمان وفات حضرت زهرا عليها السلام تأخير انداخت ولى بعد از درگذشت آن بانوى عزيز بيعت كرد. بعضى نيز چهل روز گفته‏اند و برخى شش ماه. ولى محققين از دانشمندان شيعه معتقدند كه يك ساعت هم بيعت نكرده، پس اجماع بر تأخير بيعت حاصل است. اختلاف در بيعت بعدى است طبق توضيحى كه داده شده اما دليل بر اينكه هرگز بيعت نكرده اينست كه ترك بيعت آن مولى براى مدت معينى خالى نيست از اينكه يا هدايت بوده و صحيح و انجام بيعت گمراهى و ضلالت و يا بيعت را تأخير كردن ضلالت بوده و ترك آن درست و صحيح يا هم تأخير درست بوده و هم بيعت كردن و يا تأخير و تقديم هر دو اشتباه بوده.

اگر بگوئيم تأخير انداختن ضلالت و گمراهى است بايد بگوئيم امير المؤمنين عليه السلام پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گمراه شده است به واسطه ترك بيعت كه بايد انجام مى‏داده. تمام امت اجماع دارند بر اينكه امير المؤمنين عليه السلام پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هرگز گمراه نشده.

در تمام دوران ابا بكر و عمر و عثمان و مدتى از ايام حكومت خويش تا آن زمانى كه خوارج مخالفت كردند هنگام تحكيم و از امت جدا گرديدند پس نمى‏تواند تأخير بيعت با ابا بكر ضلالت باشد. اگر تأخير صحيح بوده و ترك آن خطا و اشتباه صحيح نيست كه على عليه السلام كار صحيح را رها كرده و به اشتباه گرائيده باشد و نه از هدايت به ضلالت. مخصوصا كه اجماع امت بر عدم ضلالت على عليه السلام در طول مدت زمامدارى آنها كه جلو افتادند و هرگز نمى‏تواند تأخير و تعجيل بيعت هر دو خطا باشد به واسطه اجماع بر اينكه چنين چيزى باطل است و قاعده هم اين ادعا را باطل مى‏داند و نمى‏تواند تأخير و عدم تأخير هر دو درست باشد چون‏

 

نمى‏تواند حق و واقعيت در دو جهت مخالف باشد و دو صفت متضاد و دليل ديگر اينكه مخالفين ما در اين مسأله اجماع دارند بر اينكه اشكال در جواز اختيار وجود ندارد و صحت امامت ابا بكر. ولى مردم دو دسته‏اند. شيعيان مى‏گويند امامت ابى بكر صحيح نبود كه با اين فرض هرگز نمى‏توان معتقد به امامت او شد و بعضى از ناصبيان مى‏گويند بيعت با ابا بكر صحيح بوده و احدى شك در درستى آن ندارد زيرا نمى‏تواند استحقاق امامت عدالت ظاهرى و نسب و علم و قدرت بر اداره امورات و داشتن اين امتيازات براى ابا بكر پيش آنها جاى شك و ترديدى نيست.

به اعتقاد آنها هرگز تأخير اندازنده بيعت، كار صحيحى انجام نداده زيرا تأخير به واسطه نداشتن دليل نبوده و نه به جهت شيعه. اين تأخير به واسطه عناد و دشمنى بوده و قبلا ثابت شد با توضيحى كه داديم امير المؤمنين عليه السلام به هيچ كدام از آن صورتها با ابا بكر بيعت نكرده. ناصبيان از چنين استخراجى غافل بوده‏اند. با توجه به اينكه قائل به تأخير بيعت براى مدت معينى بوده‏اند، اگر متوجه اين اشكال مى‏شدند مخالفت در اجماع مى‏كردند. با اينكه از آنها بعيد نيست كه بعد از فهميدن اين ايراد باز مرتكب آن شوند جز اينكه اجماع سابق براى چنين شخصى كه مرتكب خلاف شود مفيد نيست و دليل بر رد اوست و جريان احتياج به بحث و انتقاد زيادى نيست.

استدلال در مورد شفاعت‏

پ‏ابو القاسم كعبى گفت شنيدم ابو الحسين خياط در رد اعتقاد مرجئه راجع به شفاعت به اين آيه استدلال مى‏كرد أَ فَمَنْ حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ أَ فَأَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فِي النَّارِ آيا كسى كه شايسته عذاب شده تو نجات مى‏دهى كسى را كه در جهنم است؟! مى‏گفت شفاعت نيست مگر براى كسى كه مستحق عقاب باشد (در اين آيه هم مى‏گويد مگر تو نجات مى‏بخشى).

شيخ مفيد مى‏فرمايد: چقدر ابو الحسين غافل شده و در چه خواب سنگينى است. مگر مرجئه كه مى‏گويند پيامبر اكرم شفاعت مى‏كند و شفاعتش پذيرفته‏

 

مى‏شود منظورشان اينست كه آن جناب نجات مى‏بخشد از آتش يا مى‏گويند خداوند به فضل و رحمت خود نجات مى‏بخشد و اين امتياز را از جهت احترام به پيامبرش بخشيده. پس چگونه با اين آيه مى‏خواهد منكر شفاعت شود؟پ مگر نمى‏داند كه حريف‏هاى او و مخالفينش معتقدند كه بايد در مورد اخبار توقف نمود و به ظاهر خبر قطع بر عموم و كليت پيدا نمى‏كنند. اگر آيه بفهماند كه احدى از آتش خارج نمى‏شود چنين مفهومى ظاهر و قطعى نيست در نزد آنها با اينكه خود جمله آيه گروه مخصوصى را بيان مى‏كند نه همه را با اين قيد أَ فَمَنْ حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ آن اشخاص كيان هستند كه اين آيه شامل آنها است. دليل ديگرى لازم دارد تا معرفى نمايد. از خود آيه فهميده نمى‏شود اجماع است بر اينكه آيه متوجه كفار است. كسى از مسلمانان هم هرگز معتقد نشده كه شفاعت در مورد كفار هم هست. پس آنچه را خياط دليل گرفته باعث ردّ خود او مى‏شود. ابو القاسم كعبى گفت خياط در ردّ شفاعت اين آيه را نيز دليل مى‏گرفت تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ.  إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ.  وَ ما أَضَلَّنا إِلَّا الْمُجْرِمُونَ.

فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ.  وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ شيخ مفيد فرمود: من عجيب‏تر از شما معتزليان نديده‏ام در مورد آن عقايدى كه با ديگران شريك هستيد. بهترين سخن و استدلال را داريد. همين كه سخن به امامت و ارجاء مى‏رسد يك مرتبه بى‏ربط و عاميانه صحبت مى‏كنيد و اشتباه مى‏كنيد كوركورانه نمى‏فهميد چه مى‏گوئيد و چه مى‏بافيد. اما جاى تعجب نيست زيرا شما در مطالبى كه از ديگران ياد گرفته‏ايد و كمك به شما كرده‏اند خوب صحبت مى‏كنيد اما در عقايد اختصاصى خودتان قدرت نداريد. مخصوصا وقتى كه مى‏خواهيد باطلى را بر كرسى بنشانيد كه هيچ كس قدرت اثبات باطل ندارد اما تعجب از ادعاى فضيلتى است كه براى خود مى‏كنيد و خود را از ديگران ممتاز مى‏دانيد. به خدا قسم اگر اين استدلال را مخالف شما براى ما نقل كند، ما مشكوك مى‏شويم در مورد نقل او ولى جاى شك نيست. اساتيد شما از استادهاى خود نقل مى‏كنند بعد به همين نقل هم اكتفا نكرده، با افتخار و مباهات استدلال مى‏نمايند و تو اى مرد از بلند پردازى در اين‏

 

مطلب آن را يكى از گول خوردگيها قرار داده‏اى. تو گرچه غير عرب هستى در اصل اما عربى زبانى و درك صحيح دارى. ظاهر آيه در مورد كفار است كه مخفى بر اشخاص عادى نيست چه رسد به ديگران. زيرا خداوند در حكايت از گروهى نقل مى‏كند كه در باره خدايان خود مى‏گويند و در خطاب به آن خدايان مى‏گويند إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ خودشان اعتراف به شرك خدا مى‏كنند سپس مى‏گويند وَ ما أَضَلَّنا إِلَّا الْمُجْرِمُونَ و قبل از آن سوگند ياد مى‏كنند و مى‏گويند تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ جناب ابو القاسم آيا كسى از مخالفان خود را سراغ دارى در ارجاء و شفاعت معتقد باشند كه شفاعت شامل بت‏پرستان هم مى‏شود و كافران به پيامبران عليهم السلام تا استدلال استاد خود را به اين آيه مستحسن شمارى بر مشبهه و مجبره و پيروان مذهب آنها از عامه.پ اگر ادعاى اطلاع از اين مطلب بنمائى كه تجاهل كرده‏اى و اگر خيال كنى وقتى شفاعت كفار باطل باشد در باره فساق نيز باطل است قياسى بى‏مورد كرده‏اى از آن قياس‏ها كه ابو حنيفه گفته است البول في المسجد احيانا احسن من بعض القياس ادرار كردن در مسجد بعضى وقتها بهتر از بعضى قياسها است.

چگونه چنين گمان دارى به اينكه فقط اظهار نظر را در مورد آيه نقل كردى ولى كيفيت استدلال را بيان نكردى و گمانى كرده‏اى كه استدلال در آيه ظاهر است يك غفلت بزرگى است كه از تو سرزده با اينكه قياس بر مدار علل و معانى صحيح است نه بر صورت‏ها و الفاظ و باطل بودن شفاعت در مورد كفار. اگر كسى مدعى شود به صريح قرآن لازم مى‏گردد كه شفاعت فساق نيز باطل نباشد مگر به وسيله صريح قرآن يا قول پيامبر كه شبيه قرآن است و در رد استدلال. وقتى چنين چيزى وجود نداشت قياس باطل است با اينكه توضيح داديم كه تو منظورت قياس نبوده، متمسك به ظاهر قرآن شدى و غفلت تو را در اين مورد گوشزد كرديم. پيروان تو دقت كنند و اين مطلب را به روايت نگه دارند.

با اينكه از حضرت باقر عليه السلام نقل شده كه فرموده است: در اين آيه دليل شفاعت وجود دارد به اين تقريب كه اگر جهنميان در روز قيامت مشاهده نكنند كه‏

 

بعضى از معذبين در آتش به وسيله شفاعت اشخاصى كه شفاعت آنها پذيرفته مى‏شود خارج مى‏شوند با اينكه استحقاق عذاب دارند، آنها را مى‏بخشند. افسوس زياد نخواهند خورد و هرگز چنين حرفى را نمى‏زنند فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ ما شفيعى نداريم ولى آنها وقتى مشاهده مى‏كنند يك شافع شفاعت مى‏كند و دوست مهربانى از دوست خود شفاعت مى‏نمايد، غصه فراوان مى‏خورند. در اين موقع مى‏گويند فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ  وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ.  فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ سوگند به جان خود مى‏خورم كه چنين حرفى را نمى‏زند مگر امامى هادى يا كسى كه از ائمه هدى عليهم السلام استفاده كرده باشد. اما آنچه ابو القاسم كعبى نقل كرده شبيه حرفهاى خياطها است و نتيجه انديشه نادان مردم و ناتوانان در علم دين است.

دليل بر فضيلت على عليه السلام بر تمام صحابه‏

پ‏در مجلس ابو الحسن احمد بن قاسم علوى سؤال شد كه چه دليل داريد بر اينكه امير المؤمنين عليه السلام از تمام صحابه برتر و افضل است؟ شيخ مفيد در جواب فرمود: دليل اين مطلب فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود

اللهم ائتني بأحب خلقك إليك يأكل معي من هذا الطائر

خدايا محبوب‏ترين شخص را در نزد خود برايم برسان تا از پرنده بريان با من بخورد. امير المؤمنين عليه السلام آمد. ضمنا ثابت شده است كه محبوب‏ترين خلق در نزد خدا ثوابش نزد او از همه بيشتر است و كسى كه ثوابش از همه بيشتر باشد، بدون شك از همه علمش بيشتر است و عبادتش زيادتر. به همين دليل بر فضيلت امير المؤمنين عليه السلام بر تمام مردم به جز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله.

سئوال‏كننده گفت چه دليلى بر صحت اين خبر هست، تو خود انكار ندارى كه خبر مورد اعتمادى نيست زيرا راوى آن فقط انس بن مالك است و اخبار آحاد دليل نمى‏شود كه موجب قطع و يقين گردد.

شيخ در جواب او فرمود: گرچه اين خبر از اخبار آحاد است، همان طورى كه‏

 

ذكر كردى و انس بن مالك تنها ناقل اين خبر است ولى تمام امت اين خبر را قبول كرده‏اند و روايت نرسيده كه احدى اين خبر را بر انس رد كرده باشد و يا انكار آن را نموده باشد، هنگام روايت نمودن انس. پس اجماع بر صحت اين خبر دليل بر صحيح بودن آن است.پ با توضيحى كه دادم ديگر استدلال بر اينكه خبر واحد است زيانى نمى‏رساند. با اينكه به طور متواتر از امير المؤمنين عليه السلام نقل شده كه همين خبر را به عنوان دليل بر مناقب خويش در روز شورى كه در خانه دربسته بودند بعد از فوت عمر آن جناب استدلال نمود و فرمود

انشدكم الله هل فيكم احد قال له رسول الله صلى الله عليه و آله اللهم ائتني باحب خلقك اليك يأكل معى من هذا الطائر فجاء واحد غيرى‏

؟ شما را به خدا سوگند آيا ميان شما كسى هست كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در باره او فرموده باشد خدايا محبوب‏ترين فرد را نزد خود برايم برسان تا از اين مرغ بريان با من بخورد، آيا جز من كسى ديگرى آمد؟ همه گفتند خدا را شاهد مى‏گيريم نه. فرمود: خدايا تو گواه باش تمام حاضران اعتراف به صحت خبر نمودند و هرگز امير المؤمنين استدلال به دليلى باطل نمى‏نمايد. مخصوصا در مقام منازعه و مقامى كه مى‏خواهد استدلال به فضائل خويش نمايد تا اثبات بالاترين منصب يعنى امامت و خلافت پيامبر را براى خود بنمايد و خود مى‏داند كه اشخاص حاضر در شورى مايلند خلافت به آنها برسد نه امير المؤمنين، با اينكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده على با حق است و حق با على، بر محور حركت على حق دوران دارد. وقتى جريان به اين صورت باشد دليل بر صحت خبر است با همان توضيح.

يكى از جبرى مذهبان حاضر در جلسه گفت استدلال شيعه به خبر انس بن مالك از وقايع شنيدنى است زيرا آنها انس را فاسق بلكه كافر مى‏دانند و مدعى هستند كه او شهادت در مورد نص خلافت على را منكر شد و امير المؤمنين عليه السلام بر او نفرين نمود به دردى مبتلا شود كه لباس نتواند آن را پنهان كند. در سن پيرى مبتلا به برص شد و در حال برص از دنيا رفت، چگونه استشهاد به روايت‏

 

كافر مى‏توان جست؟

معتزليان گفتند دليل تو را او رد كرد زيرا حجت را روايت انس قرار نداد، بلكه حجت به استدلال او اجماع است، آنچه ذكر كردى يك هذيان است كه ابطال آن قبلا ذكر شد.

سئوال‏كننده گفت بسيار خوب، ما صحت خبر را مسلم داشتيم، ولى خودت مى‏دانى كه اين خبر دليل بر فضل امير المؤمنين بر تمام آنها نمى‏شود زيرا معنى آن چنين است:پ خدايا محبوبترين خلق خود را برايم برسان تا از اين پرنده بخورد، منظورش اين بوده كه محبوب‏ترين خلق در نزد تو در رابطه با خوردن اين پرنده، نه اينكه محبوب‏ترين خلق واقعى كه محبوبيت او در رابطه با كثرت اعمال باشد، زيرا ممكن است خداوند دوست داشته كسى با پيامبر اكرم از آن غذا بخورد كه ديگرى وجود داشته باشد بهتر از او، ولى به واسطه مصلحتى خدا دوست دارد او بخورد.

شيخ مفيد گفت اين اعتراض كه كردى ساقط است زيرا محبت خدا به واسطه ميل طبيعى نيست. محبت خدا ثواب است چنانچه كينه و خشم خدا هم هيجان نيست بلكه همان عقاب و كيفر است و لفظ (افعل) در (احب و بغض) جز همان معنى كه ثواب و عقاب است متوجه نخواهد شد. با اين توضيح ديگر معنى ندارد كه كسى گمان كند محبوب‏ترين خلق خدا در غذا خوردن باشد آنهم مبالغه نمايد در آن با صفت عالى و افعل تفضيل زيرا در اين صورت از معنى ثواب آن را خارج مى‏كند و به ميل طبيعى بر مى‏گرداند و اين اعتقاد در صفات خدا محال است.

مضافا بر اينكه ظاهر خطاب دليل بر ادعاى ما است نه آنچه تو مدعى شدى، گرچه محبت به معنى ثواب هم نباشدپ زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏فرمايد:

خدايا محبوب‏ترين فرد را برايم برسان تا از اين غذا با من بخورد. جمله اول كه محبوب‏ترين فرد در نزد خود است، كلامى تامّ ولى بعد از اين جمله (با من از اين غذا بخورد) جمله‏ايست كه از سر گرفته شده و مستانفه است كه جمله اول نيازمند به آن نيست، اگر آنچه تو مدعى شدى.

منظور پيامبر بود، بايد مى‏فرمود: خدايا محبوب‏ترين فرد را در خوردن با من‏

 

برايم بفرست‏

باحب خلقك اليك في الاكل‏

معى وقتى جمله بر خلاف آن است و به صورتى است كه ما ذكر كرديم، جايز نيست عدول از ظاهر خبر به احتمال يك معنى مجازى.پ با اينكه اگر هر دو معنى هم مساوى باشند در ظاهر كلام لازم است تو حمل كنى اين لفظ را به يكى از دو معنى ظاهرى كه هر دو مساوى هستند با دليل، زيرا منافاتى در جمع بين اين دو معنى نيست كه هر دو مراد باشد، هم محبوب‏ترين فرد در نزد خدا و هم محبوب‏ترين آنها در غذا خوردن. در صورتى كه چنين باشد ديگر اعتراض تو ساقط مى‏شود.

مردى از زيديها كه در مجلس حضور داشت گفت اين اعتراض بنا بر اعتقاد ما و شما باطل است، زيرا ما معتقديم كه خداوند اراده مباح نمى‏كند و غذا خوردن با پيامبر صلى الله عليه و آله مباح است نه واجب و نه مستحب. پس خداوند او را دوست داشته به جهت فضيلت كه موجب مزيت يكى بر ديگرى مى‏شود. اين سئوال‏كننده از پيروان ابو هاشم بود، به همين جهت زيدى اعتراض او را طبق اعتقادش باطل مى‏نمايد زيرا در اصول به آن زيدى موافق است به مذهب ابى هاشم.

سئوال‏كننده مدتى سرگردان ماند، سپس رو به شيخ مفيد نموده گفت من يك اعتراض ديگرى مى‏نمايم و آن اين است كه اشكالى ندارد كه اين جمله على عليه السلام را با فضيلت‏ترين افراد در همان روز پرنده مشخص نمايد ولى چگونه مى‏توانى ردّ كنى اگر بعضى از صحابه بعدها به واسطه كثرت اعمال و معارف بر او برترى جسته باشند، اين مطلب به وسيله عقل درك نمى‏شود و دليل ديگرى هم ندارى كه مانع از استفاده اين معنى شود و ثابت كند كه على عليه السلام بهترين صحابه است تا حالا و بحث ما در اين مورد نبود كه در يك موقع برترين صحابه باشد.

شيخ مفيد در پاسخ او فرمود: اين اعتراض از اعتراض قبلى سست‏تر است و جواب آن ساده‏تر. به دليل اينكه امت اجماع دارند بر بطلان ادعاى كسى كه گمان كند يك نفر عملى داشته باشد بيشتر از امير المؤمنين عليه السلام كه فضيلت بر تمام‏

 

آنها دارد. دليل بر اين اجماع چنين است كه آنها به اين صورت اختلاف نموده‏اند.پ بعضى مى‏گويند امير المؤمنين افضل از همه بوده در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله. هيچ كس برابرى با او نداشته. بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله اين گروه شيعه اماميه هستند و زيديها و گروهى از سران معتزله و گروهى از اصحاب حديث.

گروه ديگرى معتقدند كه ثابت نشده براى امير المؤمنين عليه السلام هيچ وقت فضيلتى بر صحابه كه موجب قطع و يقين شود و بتوان گواهى بر صحت آن داد و نه براى احدى از صحابه فضيلت بر امير المؤمنين ثابت شده است. اينها واقفى‏ها در چهار نفر از معتزله كه ابو على و ابو هاشم و پيروان آنها از اين جماعتند.

بعضى هم مى‏گويند ابو بكر از امير المؤمنين افضل بوده در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و بعد از او آنها يك دسته از معتزليان و بعضى از مرجئه و گروهى از اصحاب حديث هستند. گروهى نيز معتقدند كه امير المؤمنين به واسطه كارهائى كه انجام داد از آن فضائل خارج شد و ديگران با او مساوى شدند و برترى جستند بر او كسانى كه قبلا بهتر از او نبودند و آنها خوارج و عده كمى از معتزليان هستند از قبيل اصمّ و حاجظ و گروهى از اصحاب حديث كه جنگ با مسلمان را منكرند.

اما آنچه تو ادعا كردى هيچ كس نگفته كه تو مدعى شدى. امير المؤمنين از تمام صحابه برتر بوده و از ولاية الله خارج نشده و معصيتى هم انجام نداده ولى بعد ديگران به واسطه اعمال و ثوابهائى كه كسب كرده‏اند بر او فضيلت يافته‏اند و چنين چيزى را تجويز هم نكرده‏اند تا معتبر باشد وقتى از درجه اعتبار ساقط شد به واسطه اتفاق اختلاف آن ساقط مى‏گردد و اجماع قائم مقام فرموده خدا است در صحت آنچه ما بر آن اعتقاد داريم، ديگر چيزى نگفت.

اما شيخ مفيد بعد در گفتگوئى برايم توضيحات ديگرى در ردّ اين اعتراض داد كه به آن ملحق نمودم. به اين صورت كه دليل ديگرى كه حرف معترض را رد مى‏كند كه اوپ مى‏گفت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله محبوب‏ترين خلق در نزد خدا براى خوردن را خواسته نه محبوب‏ترين واقعى اين است‏پ كه روايت از انس بن مالك نقل‏

 

شده كه انس گفت وقتى پيامبر دعا كرد محبوب‏ترين خلق خدا را برساند با خود گفتم خدايا اين شخص را از انصار قرار بده تا بدين وسيله مرا نيز افتخارى باشد. حضرت على عليه السلام آمد، او را رد كردم و گفتم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كار دارد.

على عليه السلام رفت، باز دو مرتبه آمد و اجازه خواست از پيامبر كه وارد شود. گفتم پيامبر مشغول كارى است. براى مرتبه سوم آمد. برايش اجازه خواستم و داخل شد.

پيامبر اكرم فرمود: دو مرتبه از خدا خواستم تو را برايم برساند اگر مرتبه سوم هم نيامده بودى، خدا را قسم مى‏دادم تو را بفرستد. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله محبوب‏ترين فرد واقعى و بالاترين فرد در ثواب را در فضائل نمى‏خواست، انس اين قدر علاقه نشان نمى‏داد كه از انصار باشد. اگر او همين معنى را از فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله درك نكرده بود، نبايد دو مرتبه على عليه السلام را برگرداند تا اين امتياز اختصاص به يكى از انصار پيدا كند و براى انس هم نتيجه‏اى ببخشد.پ دليل ديگر كه اگر احتمال معنى ديگرى به جز فضيلت داشت، امير المؤمنين عليه السلام در روز شورى به آن استدلال نمى‏كرد و همين جريان را دليل بر افضليت بر آن جماعت قرار نمى‏داد زيرا اگر طبق ادعاى ما نبوده و احتمال آنچه مخالفين مى‏گويند داشت كه پيامبر درخواست كرده خداوند كسى را بفرستد كه محبوب‏ترين مردم در خوردن با پيامبر است هرگز به اين حديث امير المؤمنين عليه السلام استدلال بر آنها نمى‏كرد. همين كه استدلال به حديث طاير نموده شاهد است كه مفهوم حديث جز فضيلت او را نمى‏رساند و اينكه اهل شورى تسليم شدند در مقابل ادعاى امير المؤمنين راجع به حديث و اعتراضى ننمودند دليل است بر صحت آنچه ما مدعى شديم و همين استدلال كافى است در رد كسى كه مدعى است پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به اطلاق ذكر كرده فضيلت على را بر تمام، امكان دارد كه در آينده كسى پيدا شود افضل از او باشد، زيرا اگر چنين چيزى امكان داشت آنها به اين استدلال اعتماد نمى‏كردند و همين مطلب را شبهه‏اى قرار مى‏دادند براى جلوگيرى از استدلال امير المؤمنين عليه السلام كه از همه آنها بالاتر است و همه از او در فضل پائين‏ترند و همين كه اعتراض نكردند، دليل است كه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله به‏

 

اطلاق مفيد فضيلت اوست بر تمام آنها و هيچ كس را اجازه نمى‏دهد در فضيلت به مرتبه امير المؤمنين عليه السلام برسد. اين مطلب آشكارى است براى كسى كه انديشه كند.

استدلال در شجاعت امير المؤمنين عليه السلام‏

پ‏از جريانهاى شيخ مفيد اعلى الله مقامه اين جريان است: روزى شيخ در مجلس ابى منصور بن مرزبان بود و در مجلس گروهى از دانشمندان معتزله حضور داشتند.

صحبت به شجاعت امام عليه السلام رسيد. ابو بكر بن حراما گفت به نظر من ابا بكر بن صديق از شجعان عرب و از متقدمين در شجاعت بود. شيخ مفيد فرمود: از كجا چنين اعتقادى براى تو پيدا شده و به چه دليل اين مطلب را فهميده‏اى؟

گفت به دليل اينكه ابا بكر دستور جنگ با اهل ردّه را داد به تنهائى با چند نفر كه موافق او بودند و اين رأى او را بيشتر صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت كردند و از يارى او كناره جستند و گفت به خدا قسم اگر از دادن يك پايبند شتر هم مضايقه كنند با آنها جنگ خواهم كرد از كناره‏گيرى اصحاب به خود وحشتى راه نداد و نه موجب تضعيف خاطرش گرديد و مانع تصميم جنگ با آنها نشد. اگر او از همه شجاع‏تر نبود، هنگامى كه ديگران از يارى او سرزدند، چنين صحبتى نمى‏كرد.

شيخ مفيد فرمود: من مخالف نيستم با كسى كه به تو بگويد در اثبات مدعاى خود دليلى پيدا نكردى زيرا شجاعت را نمى‏تواند شخص شجاع در خود حس نمايد و ثابت نمى‏شود با ادعا بلكه شجاعت حالتى نفسانى است كه شجاعت به خرج دادن‏ها آن را تقويت مى‏كند و راه به ادراك آن در طريق است. يا خداوند كه بر دل و قلب مردم مطلع است خبر بدهد از شجاعت شخص و مردم بفهمند او شجاع است، گرچه مورد اظهار آن پيش نيامده، راه دوم اين است كه كارهائى نشان دهد و ابراز نمايد كه شجاعت در او ديده شود مانند مبارزه با شجاعان و مقاومت در مقابل ابطال و همآوردى با حريف و توش و توان نشان دادن در جنگ با دشمن و فرار نكردن و

 

يك بار هم نمى‏تواند اين مطلب را ثابت كند مگر اينكه چندين مرتبه تكرار كند به طورى كه يقين حاصل شود كه او شجاع است به اتفاق و يا با حملات و چست و چالاكى وقتى از جانب خداوند خبرى وجود نداشته باشد كه دليل بر شجاعت او شود و كارى هم كه دليل بر شجاعت او باشد انجام نداده، چگونه مى‏تواند شخص عاقل چنين ادعائى بكند فقط به دليل حرفى كه زده و آن حرف هرگز دليل شجاعت نيست در نظر اهل نظر و تحقيق.پ مخصوصا دليل ترس و هراس و خوف و ضعف او آنقدر هست كه احتياج به فكر ندارد زيرا او هرگز با حريفى روبرو نشد و نه در مقابل شجاعى مقاومت نمود و هرگز كسى را به دست خود نكشته. در جنگ‏ها با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حضور داشت. تمام صحابه از خود نشانى در جنگ داشتند جز او و در جنگ احد و خيبر فرار كرد و به عقب برگشت در روز برخورد با دشمن در تمام اين موارد پيامبر صلى الله عليه و آله را تنها گذاشت با اينكه جهاد را خدا بر او واجب كرده بود. چگونه ممكن است دلائل ترس و دلائل شجاعت در يك فرد و يك زمان جمع شود جز تعصبى كه تو را از راه حق و واقعيت به سوى هواى نفس بكشاند.

مردى از شوخى گران شيعه حضور داشت گفت خدا شفايت بخشد، اين چه دليلى است بر شجاعت، چگونه مى‏توان بر آن تكيه كرد؟ تو خود مى‏دانى انسان هنگام خشم مى‏گويد: اگر پادشاه هم مرا به اين كار وادار نمايد نمى‏پذيرم. پيرمردى در محله ما هست ناتوان و ضعيف كه معلوم مى‏شود ترسو است. امام جماعت مسجد ما است. هر چه پيش آيد كه از آن ناراحت باشد و مخالف مى‏گويد به خدا نيرو به خرج مى‏دهم براى كار يا پيكار خواهم كرد اگر چه دو قبيله ربيعه و مضر به مخالفت من برخيزند.

آن مرد گفت دليل بر شجاعت همان دو مطلبى كه شما گفتيد نيست. اين جريانى كه من هم گفتم دلالت بر شجاعت مى‏كند. همان طور كه اخبار خداوند و تكرار شجاعت دليل است. دليل اين مطلب آن است كه ابا بكر به اتفاق كم عقل و نادان و ناقص العقل نبوده، بلكه به اجماع از عقلاء شمرده مى‏شد و داراى رأى نيكو

 

بود. اگر اعتماد به خود نداشت و خويشتن را نمى‏شناخت در مقابل مهاجر و انصار اين حرف‏ها را نمى‏زد با اينكه اعتمادى نداشت بر اينكه آنها او را وامى‏گذارند و ياريش نخواهند كرد و او به واسطه ترس عاجز از اين عمل خواهد شد. اگر مطلب مطابق ادعاى شما بود بايد ادامه به پيكار با اهل ردّه نمى‏داد و خلاف گفتار خود مى‏نمود و هرگز چنين كارى از عاقل حكيم پيش نخواهد آمد بعد از اينكه ثابت كرديم ابا بكر مردى حكيم بوده گفتارش دليل بر شجاعت اوست.پ شيخ مفيد فرمود: تسليم ما نسبت به عقل ابا بكر و تيزهوشى او موجب تسليم به شجاعتش نمى‏شود يا حرفى كه از او نقل كردى و چنين مطلبى را نه عرف و نه عقل و نه سنت و نه كتاب خدا مى‏پذيرد، زيرا آنچه تو ياد آورد شدى از حكمت ابا بكر مانع گفتن چنين حرفى نيست از روى ترس و هراس تا ياران خود را تشجيع نمايد و آنها كه از كمك به او سرباز زده بودند به كمك وادارد و بر جنگ وادارشان نمايد و از مخالفت باز دارد. اين كارها را حكما در تدبير و برخوردهاى خود دارند، خود را چنان شكيبا نشان مى‏دهند با اينكه چنان صبرى هم ندارند و شجاعت به خرج مى‏دهند با اينكه در طبع ايشان شجاعتى نيست تا بيازمايند ياران خود را و انتظار عاقبت كار را مى‏كشند. اگر پاسخ دادند و به ياريش شتافتند. مخالفينى كه جنگ را به كار خواهند بست و عهده‏دار ناراحتى آن مى‏شوند اگر از يارى سر باز زدند و همه مخالفت كردند، از حرف خود دست بر مى‏دارد. مى‏گويند موقعيت مناسب جنگ بوده و ما تصميم آن را داشتيم اما وقتى ديديم ياران موافق نيستند و راضى نمى‏شوند، لازم شد از آنها بگذرم و خواسته دوستان را برآورم. اين طرز رفتار همه فرمانروايان در گذشته بوده. ابا بكر هم اين تصميم را اظهار نموده تا آنها را وادار به موافقت خود نمايد و اظهار جزع ننموده مبادا بيشتر سست شوند و بيشتر مصمم شوند به يارى نكردن. بالاخره خالى از اين دو حال نيست، اگر همراهى كردند به مقصود رسيده اگر موافقت ننمودند از نظر و رأى اول برمى‏گردد. چنانچه در باره فرمانروايان توضيح داديم با اينكه ابا بكر سوگند به خدا نخورد كه خود به جنگ اهل ردّه برود قسم خورد كه از انصار و ياران به جنگ روانه كند، قسم به خدا خوردن كه خالد را براى جنگ‏

 

بفرستد دليل بر شجاعت خود او نيست.پ مطلب ديگر: ابا بكر اين حرف را وقتى زد كه خشمگين شده بود از مخالفت مردم با خود و هيچ اختلافى بين عقلاء نيست كه شخص عصبانى در هنگام خشم چنان به هيجان مى‏آيد كه رأى خود را از دست مى‏دهد و حرفهائى مى‏زند كه هنگام عادى به آن وفا نمى‏كند و كارهائى مى‏كند كه بعد از فرو نشستن خشم پشيمان مى‏شود. اين كار هم دليل بر ديوانگى و فساد عقل او نيست كه لازم باشد او را از ميان انديشمندان خارج نمود. خود او در خطبه مشهورش كه احدى در آن اختلاف ندارد و تصريح به اين مطلب نموده و ياران خاصش قبول دارند و اين حرف او را از مفاخرش مى‏دانند كه گفت‏پ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و هيچ كس از او مطالبه يك شلاق و بالاتر از شلاق را نكرد او معصوم از خطا بود. ملائكه به وحى خدمتش مى‏رسيدند، به من تحميل نكنيد آنچه را بر پيامبر صلى الله عليه و آله تحميل مى‏گرديد مرا شيطانى است كه دچارم مى‏شود، هنگام خشم وقتى ديديد خشمگين هستم از من پرهيز نمائيد كه مبادا موى از تن شما بكنم و يا پوست بدنتان را بيازارم.

چنانچه ملاحظه مى‏كنيد خود اين مرد از خشم و غضب خويش پوزش مى‏خواهد در كردار و گفتار و متوجه مى‏كند آنها را به اين حال. به همين جهت مطمئن بود از مخالفت و اعتراض مخالفين در هنگام خشم چون مى‏دانستند از مخالفت مخالفين چقدر خشمگين مى‏شود كه وادارش كرد اين حال به گفتن چنين حرفى. ديگر آن شخص سخنى نگفت.

استدلال ديگرى از شيخ مفيد رحمة الله عليه‏

پ‏فرمود: جوانى از انصار پيش من مى‏آمد براى آموختن علم كلام. روزى گفت من ديشب با طبرانى رئيس زيديها بحث كردم به من گفت شما شيعه‏ها حنبلى مذهب هستيد يا اينكه حنبلى‏ها را مسخره مى‏كنيد؟ گفتم به چه دليل؟ گفت حنبلى‏ها خواب را معتبر مى‏دانند شما هم معتبر مى‏دانيد، آنها ادعاى معجزه براى‏

 

بزرگان خود مى‏كنند شما هم همين طور، حنبلى‏ها زيارت قبر و اعتكاف در كنار قبرها را انجام مى‏دهند، شما هم انجام مى‏دهيد. من نتوانستم جوابى كه رضايت‏بخش باشد بدهم. بفرمائيد جواب اين اشكال چيست؟پ شيخ فرمود: برو پيش او بگو حرفى كه به من زدى به فلانى گفتم. گفت به او بگو اگر شيعه‏ها حنبلى هستند با اين دليل تو، پس تمام مسلمانان حنبلى بايد باشند و قرآن گواه صحت حنبلى‏ها است و درستى اعتقاد ايشان. زيرا خداوند در اين آيه مى‏فرمايد إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ  قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى‏ إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ خداوند در اين آيات خواب را اثبات مى‏نمايد و براى آن تأويلى قرار مى‏دهد كه به اولياى خود آن را تعليم داده و انبياء نيز معتبر دانسته‏اند و جانشينان آنها و مؤمنين پيرو ايشان بر آن اعتماد نموده در اطلاع از آينده و جانشين خبر در حال بيدارى قرار داده‏اند و مانند بيدارى كه ببينند خداوند در اين آيه مى‏فرمايد وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ يوسف تأويل خواب آن دو زندانى را گفت. اين خود دليل است كه خواب را معتبر مى‏دانسته و همان پرسش اين دو نفر از خواب خود با اينكه نمى‏دانستند يوسف پيامبر است كه آنها خواب را معتبر دانسته‏اند و تأويل براى اكثر خواب‏ها صحيح است، اگر موافق معناى آن باشد.

خداوند در اين آيه مى‏فرمايد وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرى‏ سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ  قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ بعد حضرت يوسف خواب پادشاه را تعبير نمود و همان طور هم شد. خداوند در داستان ابراهيم و اسماعيل مى‏فرمايد فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى‏ قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ خواب را ثابت كردند و طبق آن عمل نمودند. اسماعيل به پدر خود نگفت بابا خون مرا با يك‏

 

خواب مريز. زيرا رؤيا گاهى از ساخته‏هاى نفس انسان است و مزاج و طبع انسان در پيدايش آن اثر دارند چنانچه معتزله به اين معتقدند. پس اعتقاد شيعه در اين رابطه مطابق تصريح قرآن است و گفتار اين مرد مطابق اطرافيان عزيز مصر است كه گفتند أَضْغاثُ أَحْلامٍ خواب‏هاى پر و پوچ است. بايد توجه داشت كه ما احكام دينى را به وسيله رؤيا و خواب اثبات نمى‏كنيم. در تعبير آنها به همان مقدار كه از وارثان علم پيامبر صلى الله عليه و آله به ما رسيده تكيه داريم.پ اما اعتقاد ما در باره معجزات مانند فرمايش خدا است وَ أَوْحَيْنا إِلى‏ أُمِّ مُوسى‏ أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ اين آيه خواب را معتبر مى‏داند زيرا وحى به مادر موسى در خواب انجام گرفته كه به او اطلاع دادند قبل از پيدايش جريان.

خداوند در داستان مريم مى‏فرمايد فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا  قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا  وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا سخن گفتن عيسى مسيح معجزه‏اى براى مريم بود زيرا گواهى به پاكدامنى او مى‏داد با اينكه مادر موسى و عيسى پيامبر نبودند ولى از بندگان صالح خدا به شمار مى‏رفتند. پس بنا بر مذهب شيخ قرآن كريم تصحيح مذهب حنبلى‏ها را مى‏كند.

اما زيارت اهل قبور تمام مسلمانان اجماع دارند بر زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله تا آنجا كه اگر كسى به مكه برود و به زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله نرود، او را جفا نموده و حج او به اين كار شكست يافته.پ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است «هر كس به من سلام دهد كنار قبرم، مى‏شنوم و هر كه از دور سلام دهد به من مى‏رسد» سلام الله عليه و بركاته.پ و به امام حسن عليه السلام فرمود: هر كس تو را بعد از مرگ زيارت كند يا پدر و يا برادرت را زيارت كند، بهشت به او ارزانى مى‏شود.پ و به او فرمود در حديثى: گروهى از امتم به زيارت تو خواهند آمد و منظورشان احترام به من و محبت به من است روز قيامت به زيارت آنها خواهم رفت. در موقف‏

 

دست آنها را مى‏گيرم و از گرفتاريها و شدائد قيامت نجات مى‏بخشم.پ خلافى نيست ميان امت كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پس از فراغ در حجة الوداع كنار قبرى كهنه آمد و مدتى نشست، سپس گريه كرد. عرض كردند يا رسول الله اين قبر چيست؟ فرمود: اين قبر مادرم آمنه بنت وهب است. از خدا درخواست كردم به من اجازه زيارتش را بدهد. اجازه داد و فرمود: شما را از زيارت قبرها نهى نمودم. زيارت كنيد و از ذخيره نمودن گوشت قربانى برحذر داشتم ذخيره نمائيد.پ در زمان حيات خود امر مى‏كرد به زيارت قبر حمزه و خود به زيارت آنها و شهداء مى‏رفت.پ فاطمه زهرا عليها السلام پيوسته بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله صبح و شام به زيارت قبر آن جناب مى‏رفت و مسلمانان نيز اين كار را مى‏كردند و ملازم قبر آن جناب بودند. اگر آنچه شيعه‏ها انجام مى‏دهند از زيارت مشاهد ائمه عليهم السلام حنبلى باشد و دور از عقل، پس اسلام بر حنبلى بنا شده و رئيس حنبليها خود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است. اين يك ادعاى گزافى است كه معلوم مى‏شود گوينده آن ضعف دين و بصيرت دارد، بعد به او گفتم بايد بدانى آنچه او در باره رؤيا گفته و حكايت از اعتقاد ما نموده تحريفى است و به صورت زشتى جلوه داده و واقع را بيان نكرده. اعتقاد ما در مورد رؤيا چنين است كه خواب چند نوع است. بعضى از خوابها خداوند به وسيله آن بندگان خود را بشارت مى‏دهد يا برحذر مى‏دارد و بعضى از طرف شيطان براى اندوهگين كردن آنها است و دروغى است كه به خاطر خواب بيننده مى‏گذرد و بعضى از خواب‏ها به واسطه اختلالات مزاجى است. ما به خواب‏ها آن طور كه او مى‏گويد اعتماد نداريم ولى از بشارت‏ها خوشمان مى‏آيد و از تحذير و ترس‏ها خود را بر حذر مى‏داريم، و كسى كه از طرف وارثان پيامبر صلى الله عليه و آله اطلاعاتى داشته باشد تأويل صحيح آن را از باطل تشخيص مى‏دهد و كسى كه اطلاعاتى نداشته باشد در خوف و رجا است و اين توضيح ساقط مى‏كند اشكالى را كه ممكن است در مورد خوابهائى كه آنها وحى است نمود، چون آن خواب‏ها صحت قطعى دارد ولى خواب‏هاى مردم مشكوك است با اينكه بعضى از آن‏

 

خواب‏ها طورى است كه اشخاص در تعبير آنها وارد شده‏اند و اختلافى نداشته و خوب مى‏دانند اين شخص منظورش شيعه نبوده، قصدش امت است و كمك به براهمه و ملاحده نموده با اينكه من از اين جريان او تعجب مى‏كنم و او را مى‏شناسم كه متمايل به مذهب ابى هاشم است و آن را براى خود انتخاب كرده‏پ و ابو هاشم در كتاب خود المسألة في الامامة مى‏نويسد: ابا بكر در خواب ديد جامه تازه‏اى پوشيد كه دو خط بر آن نگاشته است. تعبير خواب خود را از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خواست. آن جناب فرمود: اگر رؤياى صادقه باشد، مژده فرزندى است و عهده‏دار خلافت خواهى شد دو سال. چنانچه ملاحظه مى‏كنيد تنها به اثبات رؤيا راضى نشده.

ابو هاشم كه به وسيله آن اثبات خلافت هم مى‏كند و دليل امامت ابا بكر مى‏داند، بنا بر گفته اين استاد زيدى بايد ابو هاشم رئيس معتزله هم حنبلى باشد. ابو بكر هم حنبلى باشد بلكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله زيرا خواب را معتبر دانسته و به وسيله آن اثبات احكام كرده، اين چنين گفته‏اى سخنى ياوه و پوچ است.

پ‏بحثى ديگر از شيخ مفيد عليه الرحمة

پ‏شيخ مفيد رحمة الله عليه مى‏فرمايد: در مجلسى از رؤساى قوم حضور داشتم. در ميان آنها شيخى از اهل رى معتزلى مذهب بود كه خيلى به او احترام مى‏كردند به واسطه خانواده با شخصيتى كه داشت و از اطرافيان سلطان بود. از من مسأله‏اى فقهى سؤال كردند. من طبق فرموده و روايات رسيده از ائمه عليهم السلام فتوى دادم. آن شيخ گفت اين فتوى مخالف اجماع است گفتم خدا شفايت دهد. منظورت از اجماع چيست؟ گفت منظورم فقهاى مشهور در فتوى در مسائل حلال و حرام از تمام بلاد است.

گفتم اين سخن نيز محمل است. آيا آل محمد عليهم السلام جزء اين فقها هستند يا آنها را خارج مى‏كنى از اجماع؟ گفت آنها را در صدر اجماع قرار مى‏دهم اگر روايت صحيحى رسيده باشد بر خلاف ما.

 

گفتم اين مذهبى است كه در مورد تو و فقهايى كه نام بردى سابقه ندارد زيرا اين فقهاء تمامشان رأى به خلاف امير المؤمنين عليه السلام كه سرور اهل بيت است مى‏دهند در مورد مسائل كثيرى كه به صحت از آن جناب نقل شده. چگونه وحشت دارند از مخالفت با فرزندانش و بر خود لازم مى‏شماريد قبول قول آنها را در هر حال.پ گفت به خدا پناه مى‏برم، ما چنين عقيده‏اى نداريم و نه هيچ يك از فقهاء. اين يك عيبجويى است از تو در مقابل اين رؤساء نسبت به اين فقهاء. گفتم من بدون دليل حرف نمى‏زنم و چيزى را مى‏گويم كه چنان شهرت دارد كه هيچ يك از اهل علم نمى‏توانند آن را رد كنند، اما تو مى‏خواهى پيش اين آقايان تظاهر بر خلاف مذهب خويش بنمائى.

بعد روى به جانب حاضرين نموده، گفتم اختلافى بين اساتيد اين مرد و ائمه و فقهاى او نيست كه امير المؤمنين عليه السلام ممكن است اشتباه كند در چيزى كه عمرو بن عاص اشتباه نمى‏كند. اين سخنم را خيلى بزرگ شمرده، اظهار برائت و بيزارى نمودند از چنين اعتقادى و خود او هم انكار زياد كرد، به او گفتم مگر تو عقيده ندارى و همچنين اين فقهاء كه على معصوم نيست، مانند عصمت پيامبر صلى الله عليه و آله. گفت چرا. گفتم پس چرا اشتباه نكند در بعضى از احكام؟

سكوت كرد.

سپس گفتم مگر شما معتقد نيستيد كه امير المؤمنين عليه السلام در بيشتر از احكام اجتهاد مى‏كرد در رأى خود؟ و ابا موسى و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه نيز از مجتهدين بودند؟ گفت چرا. گفتم پس چه چيز مانع مى‏شود از اينكه اينها در رأى خود به واقعيت برسند و صحيح بپندارند در مواردى كه امير المؤمنين عليه السلام به آن نرسيده باشد، چون شما معتقديد كه معصوم هم نيست و اينها هم اهل اجتهادند.

گفت مانعى از اين پيش آمد وجود ندارد. گفتم اينك اقرار كردى به آنچه قبلا انكار مى‏كردى. مضافا بر اينكه تو معتقد نيستى كه پس از درگذشت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تمام اشخاص بعضى از گفتارشان را پيروى مى‏كنيم و بعضى از

 

گفتارشان را رها مى‏كنيم. مگر همان گفتارى كه اجماع بر اتخاذ آنها برقرار شده؟! گفت چرا. گفتم مگر همين اصل موجب نمى‏شود كه در بيشتر از گفتار امير المؤمنين عليه السلام با او مخالفت كنيد آن احكامى كه اجماع بر آنها نشده؟! از اينها گذشته من احتياجى به اين همه استدلال و زحمت ندارم و نيازى به آنچه گفتم نيست زيرا كسى از فقهاء نيست مگر اينكه با امير المؤمنين در بعضى از احكامش مخالفت كرده و متمايل به رأى خلاف آن جناب شده و يك نفر پيدا نمى‏شود كه با ايشان در تمام احكام حلال و حرام موافقت داشته باشد و من تعجب مى‏كنم از انكار تو كه امام تو شافعى مخالف امير المؤمنين عليه السلام است در ميراث و مكاتب و در اين دو حكم رأى زيد را مى‏گيرد و نقل شده كه او براى مسّ قرآن وضو را لازم نمى‏شمارد با اينكه امير المؤمنين وضو براى مسّ قرآن را واجب مى‏داند و در اين حكم امير المؤمنين با او مخالف است.

ربيع از او نقل مى‏كند در كتاب مشهورش كه، اشكال ندارد نماز جمعه و عيدين را پشت سر هر امين و غير امين و متغلب بخوانند چون‏پ على عليه السلام نماز خواند بر امت در حالى كه عثمان در حصار و محاصره ما بود. دليل بر جواز نماز پشت سر متغلب بر امر امت را نماز خواندن على بر مردم هنگام محاصره عثمان قرار داده. پس تصريح كرد كه على عليه السلام متغلب بوده با اينكه متغلب بر امر امت فاسق و گمراه است و گفته است اشكال ندارد نماز خواندن پشت سر خوارج زيرا آنها در عقايد خود تأويل مى‏كنند و گرچه فاسق باشند. پس كسى كه چنين مذهبى داشته باشد و اين حرف‏ها را امامش بزند، آيا در صورتى كه روايت صحيحى از آن مولا يا فرزندانش برسد، به آن ولايت معتقد مى‏شود؟ مگر منظورش از اين اظهار اعتقاد ظاهرسازى و تلبيس باشد و در ميان فقها جز شافعى نيست كه او هم در بسيارى از احكام بر خلاف امير المؤمنين عليه السلام رأى داده و بر آن جناب خورده گرفته، به طورى كه تصريح مى‏كنند آنچه امير المؤمنين در احكام ذكر مى‏كند معتبر است. اگر استناد به قول پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كرد، قبول مى‏كنند به ظاهر عدالت چنانچه از ابو موسى اشعرى و ابى هريره و مغيرة بن شعبه مى‏پذيرند احكامى را كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله‏

 

نقل مى‏كنند، بلكه از يك حمّال بازارى هم به ظاهر عدالت مى‏پذيرند. آنچه مستند به قول پيامبر اكرم بنمايد. اما آنچه امير المؤمنين عليه السلام بدون اسناد به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بفرمايد بنا به نظر آنها بايد دقت كرد و موقوف است اگر درستى آن واضح بود به آن معتقد مى‏شوند از باب نظر نه از جهت اينكه امير المؤمنين عليه السلام فرموده، اما اگر متوجه اشتباهش شدند از آن اجتناب مى‏كنند و رد مى‏نمايند بر امير المؤمنين و پيروانش در اين حكم. چنين عقيده دارند كه معيار رأى خود آنها است نه فرموده امير المؤمنين عليه السلام.

اين چنين اعتقادى را هر كس كه مقدارى محبت به امير المؤمنين عليه السلام و حق واجب آن مولى داشته باشد و او را به واسطه دستور خدا تعظيم نمايد نخواهد داشت و چنين عقيده‏اى ندارد مگر كسى كه فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله را رد نمايدپ كه فرمود

على مع الحق و الحق مع على يدور حيثما دار

پ‏و فرمود

انا مدينة العلم و على بابها

پ‏و فرمود

على اقضاكم‏

و اين فرموده خود امير المؤمنين كه‏پ فرمود: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دست بر سينه من گذاشت و فرمود: خدايا قلبش را هدايت فرما و زبانش را ثابت بدار. ديگر هرگز در مورد قضاوت بين دو نفر ترديد در خودم نيافتم. صحبت كه به اينجا رسيد متحير شد و گفت اين تهمت است كه بر فقها مى‏زنيد. آنها دليل دارند در مورد مطالبى كه از ايشان نقل كردى.

بعضى از حاضرين روى به جانب او كرده گفتند ما از اين حرفها بيزاريم و هر كس معتقد به چنين حرفى باشد. ديگرى به او گفت اگر آنها دليلى بر آنچه شيخ مفيد از آنها نقل كرد داشته باشند، آن دليل خود كافى است بر ابطال آنچه را كه تو اول مدعى شدى كه فقها هرگز مخالفت با امير المؤمنين نمى‏كنند. ما تو را به خدا مى‏سپاريم از اعتقاد به چنين قولى زيرا هر چه را تو دليلى بر خلاف امير المؤمنين بدانى همان دليلى است بر ابطال نبوت حضرت محمد صلى الله عليه و آله. آن مرد از خجالت سكوت كرد و مردم متفرق شدند.

 

پ‏مناظره‏اى ديگر از شيخ مفيد رحمة الله عليه‏

شيخ مفيد فرمود: روزى يكى از معتزليان به من گفت اگر اين فقهى كه شما نسبت به جعفر بن محمد و پدر و پسرش مى‏دهيد واقعيت داشته باشد و در اين نسبت شما راست مى‏گوئيد، بايد براى ما كه مخالف شما هستيم علم ضرورى به صحت آن پيدا شود به طورى كه شكى در آن نداشته باشيم چنانچه براى شما بوجود آمد. در صحت حكايت از ابو حنيفه و مالك و شافعى و داود و غير آنها از فقهاى شهرها بوسيله روايت پيروان آنها.

چون ما چنين علمى بر صحت ادعاى شما نداريم. با شنيدن اخبارتان و مجالست زيادى كه با شما داريم اين خود دليل است بر آنكه مطالب شما، من درآوردى است. از اينها گذشته چه شد كه فقهاى نامبرده (يعنى ابو حنيفه و شافعى و مالك و ...) فتوى‏هاشان به ثبوت رسيده بطورى كه شكى در آن نيست ولى ائمه شما با اينكه از آنها مقامشان بالاتر است و برتر از ايشانند مخصوصا با اعتقادى كه شما داريد به آنها از عصمت و مقام عالى و برترى از تمام مردم و فرقى كه با ديگران دارند در مورد معجزه و امتيازى كه به آنها اختصاص داده شده از خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله و وجوب اطاعت آنها بر جن و انس. اين مطلب عجيبى است.

فتوى آنها به ثبوت نرسيده.

شيخ فرمود: در جوابش گفتم جواب اين اعتراض خيلى ساده است اما من همين مطلب را به تو برمى‏گردانم كه نتوانى از آن فرار نمائى مگر به خارج نمودن اين فقهائى كه نام بردى از جمله علما و معرفت نداشتن آنها و رد كردن گفتار كسانى را كه معتقد هستى اهل فتوى هستند و علم ضرورى حاصل است براى كسى كه توجه به اخبار خلاف و ضد آن داشته باشد و متوجه است كه ائمه عليهم السلام بزرگترين فتوى دهندگان بوده‏اند.

دليل بر مدعاى من اين است كه اين ائمه، عليهم السلام اگر چه ما به دروغ به آنها نسبت داده باشيم لا بد فتوائى داشته‏اند كه ما بعضى از آنها را نقل مى‏كنيم پس چرا ما

 

شيعيان بلكه شما ناصبيان مذهب واقعى آنها را به علم ضرورى نمى‏دانيد آن طورى كه مذاهب اهل حجاز و عراق و فقهائى كه ذكر كردى مى‏دانيد اگر بگوئى تو مذهب آنها را مى‏دانى ولى بر خلاف نسبت‏هائى است كه ما به آنها مى‏دهيم با اينكه ما عقيده داريم اين حرف دروغ است، ديگر فرقى بين ما و تو نيست زيرا ما ادعا داريم صحت آنچه حكايت مى‏كنيم از ائمه عليهم السلام به علم ضرورى تو و پيروانت نيز همان را مى‏دانيد اما مكاره آشكار مى‏كنيد و اين جاى فرق نيست.پ گفت ما مذهب ائمه شما را به اضطرار مى‏دانيم چون عقايد آنها در بين مذاهب فقها پراكنده است زيرا آنها انتخاب كرده‏اند گفتار صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و تابعين را. پس مجموع اخبار ائمه شما در فتوى‏هاى فقهاء ما هست.

گفتم همين دليل عينا در مذهب مالك و ابو حنيفه و شافعى موجود است زيرا آنها نيز انتخاب اقوال صحابه و تابعين را كرده‏اند. بايد ما هم مذهب آنها را به اضطرار ندانيم. با اينكه اگر تو به اين دليل خود را قانع سازى در جوابت مى‏گوئيم ما علم ضرورى به مذاهب ائمه عليهم السلام نداريم به واسطه اينكه فقهاء نظر و مذهب آنها را در بين مذاهب خود تقسيم كرده‏اند و معتقد به آنها از روى اخبار و انتخاب شده‏اند زيرا گفتار ائمه ما متفرق شده در عقايد فقهاء. به همين جهت علم ضرورى براى ما پيدا نشده.

گفت بسيار خوب، آن طورى كه تو گفتى باشد. پس چرا ما اطلاع نداريم به علم ضرورى از مطالبى كه شما روايت مى‏كنيد از ائمه خود كه بر خلاف جميع فقها است؟ گفتم آنچه تو به آن اشاره مى‏كنى نيست مگر اينكه يا از صحابه و يا تابعين نقل شده. گرچه فقهائى كه نام بردى حالا بر خلاف آن فتوى داده باشند به همان دليلى كه قبلا خودت پذيرفتى. براى ما علم ضرورى بوجود نيامده «1» با اينكه تو مدعى هستى كه گفتار ائمه عليهم السلام در اين ابواب بر خلاف ديگران است و آن‏

 

مجموع عقايد فقها است كه از صحابه و تابعين گرفته‏اند پس چرا ما گفتار آنها را به علم ضرورى نمى‏توانيم دريابيم و اين از چيزهائى نيست كه مذاهب فقها آن را بوجود آورده باشد و كسى در اسلام راجع به آن اختلاف ندارد. هر جوابى در اين مورد به ما دادند همان جواب را به تو خواهيم داد تا سؤال تو را باطل نمايد. خداوند راهنماى راه درست است. نتوانست حرفى بزند و سخن قابل ذكرى نداشت.پ سيد مرتضى رحمة الله عليه گفت بعد از اين حكايت به شيخ گفتم اگر آنها خود را وادار نمايند به اينكه بگويند جعفر بن محمد و پدرش امام باقر عليه السلام و فرزندش موسى بن جعفر اهل فتوى نبودند ولى اهل زهد و صلاح بودند.

شيخ در جواب گفت بسيار خوب، ما در اين مكابره مسامحه مى‏كنيم و مى‏پذيريم. به آنها مى‏گوئيم مگر خود شما و هر مسلمان اهل كتاب و دشمن على عليه السلام و دوست آن جناب معتقد نيست كه امير المؤمنين عليه السلام از اهل فتوى بود. چاره‏اى ندارند جز اينكه بپذيرند. مى‏گوئيم پس چرا تمام نظرات آن جناب را نمى‏دانيم آن طورى كه مذاهب فقها را مطلع هستيم بلكه نظرات صحابه مانند زيد و ابن مسعود و عمر بن خطاب؟

اگر آنها بگويند شما علم ضرورى به آن داريد مى‏گوئيم به آنها، اين علم ضرورى يا همان مطالبى است كه شما نقل مى‏كنيد يا آنچه ما نقل مى‏كنيم كه مطابق فرمايش فرزندان امير المؤمنين عليه السلام؟ اگر بگويند مطالبى است كه ما نقل مى‏كنيم نه آنچه شما نقل مى‏كنيد به آنها مى‏گوئيم ما همان دليلى كه شما آورديد مى‏گوئيم و با شما مكابره مى‏كنيم كه چرا ما نبايد علم ضرورى به گفتار و فتوى آنها داشته باشيم. اگر قبول كنند مى‏گوئيم به آنها پس علم براى شما حاصل است و در مورد آنچه ما از امير المؤمنين عليه السلام نقل مى‏كنيم ولى شما از روى عناد انكار مى‏كنيد و هيچ جاى فرق نيست و همين نيز رد مى‏كند دليلى را كه آوردند براى نداشتن علم ضرورى به مذاهب اولاد پيامبر صلى الله عليه و آله كه چون بين مذاهب فقها متفرق شده است زيرا امير المؤمنين عليه السلام قبل از اين فقها بوده و او صاحب نظر خاصى بوده است. اگر باز عذر خواستند با اينكه مذاهب او در گفتار صحابه‏

 

متفرق شده است، باز ما مى‏گوئيم شما خودتان منكر اين مطلب هستيد. چرا كه روايت كرده‏ايد از امير المؤمنين بر خلاف آنها با اينكه بايد مذهب عمر و ابن مسعود را هم ندانيم زيرا مذهب آنها هم پراكنده شده در مذاهب صحابه و اين مطلب ناستوده و ناصحيح است.

بحثى ديگر

پ‏شيخ مفيد رحمة الله عليه گفت ابو الحسن على بن نصر در مسجد عكبرا (دهى است در ده فرسخى بغداد) كه عازم سامرا بودم. پرسيد از من مگر براى ما ثابت نشده كه امير المؤمنين عليه السلام داناترين صحابه و عارفترين آنها به عالم دين بوده كه پيوسته از آن جناب فتوى مى‏خواستند چون به او نيازمند بودند و آن جناب بى‏نياز از ايشان بود. به هيچ كدام مراجعه نداشت در علم و استفاده از آنها نمى‏كرد. گفتم چرا، اين عقيده ما است كه آشكار است و كسى نمى‏تواند انكار آن را بنمايد مگر اهل مكابره و لجبازى باشد.

ابو الحسن گفت بعضى از مخالفين بر رد آن گفته‏اند كه‏پ روايت رسيده از امير المؤمنين عليه السلام كه فرموده است: هر كس براى من حديثى نقل كرد او را قسم دادم ولى ابو بكر حديثى برايم نقل كرد او راست مى‏گفت.

اگر امير المؤمنين تمام مسائل دينى را مى‏دانست و احتياج به ديگرى نداشت لازم نبود كه كسى را قسم بدهد براى حديثش و نبايد از قسم كمك بگيرد براى صحت حديث.پ روايت ديگرى نقل شده كه آن جناب در موردى حكم كرد جوانى از ميان مردم گفت اشتباه حكم كردى يا امير المؤمنين. امير المؤمنين عليه السلام فرمود راست مى‏گوئى اشتباه كردم. جواب اين استدلال چيست و چگونه بايد آن را حل كرد؟

گفتم اول جوابى كه به آن بايد داد اين است كه اخبار نمى‏توانند با هم تقابل داشته باشند و حاكم بر هم باشند مگر اينكه در صفات با يك ديگر مساوى باشند.

 

خبر ظاهر مستفيض متقابل با خبرى شبيه خود است و خبر متواتر متقابل با خبر متواتر. شاذ مى‏تواند با خبر شاذ مقابله كند. آنچه ما در مورد امير المؤمنين عليه السلام نقل مى‏كنيم مستفيض است و خبر بطور متواتر در موردش نقل شده بنا به تحقيق. اما آن دو خبرى كه آن مرد نقل كرد يكى شاذ است و از طريق آحاد رسيده، سند خوبى هم ندارد و ديگرى معلوم است كه باطل است چون سند آن قطع شده و از ثقات كسى آن را نقل نكرده. اين دو خبر داراى چنين مشخصاتى است كه نمى‏تواند با مثل اخبار متواتر مقابله كند بلكه اخبار ظاهر خبر شاذ را رد مى‏كند و اخبار متواتر اخبار آحاد خلاف خود را باطل مى‏نمايد. در مرتبه دوم حديث اولى كه نقل كرد مى‏توان چند وجه براى آن توجيه نمود كه سازگار با عقيده ما باشد. در مورد امير المؤمنين عليه السلام كه افضل از همه مردم است در علم:پ 1- آن جناب قسم مى‏دارد براى اينكه كسى جرات نكند اضافه نمايد بر حديثى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيده، اطلاع داشت ولى به وسيله خبر هم مطلع مى‏شد.

2- آن جناب قسم مى‏داد با اين كه مى‏دانست خبر دهنده راست مى‏گويد تا شنونده‏ها به صحت خبر بيشتر اعتماد نمايند و شك و ترديدى نداشته باشند.

3- اين قسم دادن در مورد چيزهائى كه خودش به يقين اطلاع داشت براى آن بود كه حجت و دليل باشد وقتى حكمى نمود در مقابل اهل عناد و مخالفين و كسى نگويد. وقتى حكمى كرد على عليه السلام حكم شاذى نموده.

4- ممكن است قسم دادن در مورد چيزهائى باشد كه ارتباط به حكم دينى نداشته. ارتباط به يك مسأله ادبى و موعظه و پند و حكمت يا ستايش فردى يا مذمت از انسانى باشد اشكالى ندارد كه در اين مسائل از ديگرى اطلاع كسب كند. در حالى كه آن ديگرى در علم دين به ايشان نيازمند است و رتبه‏اش از او در علم پائين‏تر است. با اينكه لفظ حديث چنين است‏

 (ما حدثنى احد بحديث الّا استحلفته‏

» هيچ كدام برايم حديثى نقل نكرد مگر اين كه او را قسم دادم. خود اين حديث شاهد است كه قسم مى‏داده بر چيزى كه خودش اطلاع داشته، زيرا محال است كه هر كس‏

 

براى ايشان حديثى نقل مى‏كرده على عليه السلام آن را قبلا اطلاع نداشته. وقتى ثابت شده كه قسم مى‏داده با اينكه خودش علم داشته به واسطه يكى از علل چهارگانه كه ذكر كرديم بوده يا به علت ديگرى، دليل خصم باطل مى‏شود با اين تقريب. اما حديث دوم، باطل بودن آن واضح‏تر است از اينكه مخفى باشد. با اين توضيح كه در حديث است كه جوانى گفت حكم، آن طورى كه شما كرديد نيست. امير المؤمنين عليه السلام بنا به ادعاى آن شخص فرمود تو راست مى‏گوئى، من خطا كردم. اين مطلب معلوم است كه باطل است. طبق توضيحى كه داديم زيرا از دو صورت خارج نيست. يا امير المؤمنين عليه السلام حكم به خلاف داده با اينكه مى‏دانسته اين حكم اشتباه است و يا حكم به اشتباه داده به خيال اينكه درست است. اگر به اشتباه حكم كرده با اينكه مى‏دانسته در دين خدا معانده و دشمنى كرده و با اين اقدام كه حكم خدا را تغيير داده، گمراه شده با اينكه مقام ايشان اجل از چنين نسبتى است و چنين گمانى را در باره مولا امير المؤمنين عليه السلام خوارج نمى‏برند چه رسد به ديگران كه دشمنى آنها كمتر است.پ اما اگر حكم به اشتباه داده به خيال اين كه درست است، چگونه نظر مى‏دهد با گفتار يك فرد بدون دليل و برهانى؟ چنين چيزى را هيچ يك از متدينين نمى‏پذيرند مضافا بر اين كه اگر اين حديث ريشه‏اى داشت يا معروف بود در نزد اهل خبر بايد راوى آن مشهور و معروف مى‏بود از نظر نژاد و قبيله و مكان و نيز حكمى كه كرده بود در نزد فقهاء شهرت پيدا مى‏كرد و اهل اخبار آن را مى‏دانستند. همين شناخته نشدن آن مرد و تعيين نكردن حكم دليلى است بر بطلان حديث مضافا بر اينكه‏پ امت اتفاق دارند بر اينكه نقل شده از آن جناب كه فرموده: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است‏

 «على مع الحق و الحق مع على يدور حيثما دار»

كسى كه چنين امتيازى داشته باشد نبايد در دين خطا كند يا در حكم شك داشته باشدپ و اجماع دارند بر اينكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در باره‏اش فرمود «على اقضاكم» كسى كه از همه مردم در قضاوت داناتر باشد نبايد در احكام خطا كند و نبايد ديگرى از او در حكمى واردتر باشد.

اينها همه دليل است بر رد ادعاى خصم و بطلان آن را آشكار مى‏نمايد. از خداى‏

 

متعال تقاضاى توفيق دارم و از او مى‏خواهم ما را هدايت به راه راست نمايد.

مناظره‏اى ديگر در مسجد كوفه‏

پ‏سيد مرتضى فرمود: شيخ مفيد در مسجد كوفه وارد شد. از اهالى كوفه و ديگران قريب پانصد نفر در آنجا جمع شدند. يكى از زيدى مذهبان كه منظورش فتنه و آشوب بود گفت به چه دليل تو به خود اجازه مى‏دهى كه امامت زيد بن على را انكار كنى؟ شيخ در جواب او گفت تو بدگمانى در باره من بر وى. اعتقاد من در باره زيد مخالف هيچ يك از زيديه نيست. نبايد اعتقاد مرا به خلاف نسبت دهى.

گفت تو در باره امامت زيد چه عقيده‏اى دارى؟ شيخ گفت من در باره امامت زيد رحمة الله عليه اثبات مى‏كنم آنچه را زيديه معتقدند و نفى مى‏كنم آنچه را آنها نفى مى‏كنند مى‏گويم زيد رحمة الله عليه امام بود در علم و زهد و امر به معروف و نهى از منكر و از او نفى مى‏كنم امامتى را كه موجب عصمت و نص و معجزه باشد. اين حرفى است كه هيچ زيدى مذهبى مخالف آن نيست، هر جا كه بگويم. تمام حاضران از مذهب زيديه شروع به تشكر كردند و دعا نمودند و آشوب‏طلبى و حيله بازى آن مرد، در هم كوبيده شد.

استدلالى در مورد مناظره‏

پ‏سيد مرتضى مى‏گويد به شيخ مفيد گفتم معتزله و حشويه مى‏گويند مناظره‏اى كه شيعيان مى‏كنند مخالف اصول اماميه است و خارج از اجماع آنها است زيرا مذهب اماميه مخالف مناظره است و از آن نهى كرده‏اند و از ائمه خود نقل كرده‏اند كه نسبت به بدعت داده‏اند مناظره را و انجام دهنده آن را سرزنش نموده‏اند. آيا روايتى از اهل بيت در صحت مناظره دارى كه تكيه بر دليل عقلى داشته باشد و نه توجه مخالفت آن، گرچه بر خلاف اجماع آنها باشد؟ فرمود: معتزلى‏ها و حشويها در ادعاى خود كه‏

 

ما بر خلاف اجماع عمل مى‏كنيم اشتباه كرده‏اند و هر كس چنين ادعائى را بكند خطا كرده و تجاهل نموده زيرا فقهاى اماميه و رؤساى دينى، اهل مناظره بودند و معتقد به صحت آن و پيوسته از معتقدين اين كار به آيندگان سپرده مى‏شد و جزء دين آنها بود.

من كاملا در اين مورد توضيح داده‏ام و مناظره‏كنندگان معروف و كتابهاى آنها و مدح اهل بيت عليهم السلام را نسبت به ايشان در كتاب كامل در علوم دين و كتاب اركان در دعائم دين نقل كرده‏ام و من اكنون يك حديث از آنچه در آن كتاب نقل كرده‏ايم برايت روايت مى‏كنم ان شاء الله.پ ابو جعفر محمد بن نعمان از حضرت صادق عليه السلام نقل كرد كه آن جناب به من فرمود

 «خاصموهم و بينوا لهم الهدى الذى انتم عليه، و بينوا لهم ضلالتهم و باهلوهم في على عليه السلام»

با آنها به مخاصمه پردازيد و هدايت را بر ايشان آشكار كنيد و ضلالت و گمراهى خودشان را توضيح دهيد و در مورد امامت حضرت على عليه السلام با آنها مباهله كنيد (يعنى نفرين نمائيد).

گفتم من هم پيوسته از معتزليان شنيده‏ام كه نسبت به اسلاف و گذشتگان ما مى‏دهند كه ما مشبه هستيم و مشبه از عامه را نيز مى‏شنوم كه همين حرف را مى‏زنند و گروهى از اهل حديث شيعه را نيز مى‏بينم كه مطابق همين عقيده دارند و مى‏گويند ما نفى تشبيه را از معتزله فرا گرفته‏ايم. مايلم حديثى در رد اين مطلب برايم نقل بفرمائيد.

فرمود: اين حرف هم مثل اولى است و هيچ يك از اسلاف ما معتقد به تشبيه نبوده‏اند و از طريق معنى هشام و پيروان او مخالفت نموده‏اند با جماعتى از اصحاب حضرت صادق عليه السلام در مورد جسم او گمان كرده خدا جسمى است نه مثل اجسام. روايت شده كه از اين عقيده بعدها برگشته. به اختلاف از او نقل شده و جز آنچه من برايت نقل كردم به صحت نرسيده اما رد بر هشام و اعتقاد به نفى تشبيه از شماره بيرون روايت از آل محمد صلى الله عليه و آله رسيده. محمد بن زياد گفت از يونس بن ظبيان شنيدم مى‏گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم و گفتم هشام بن حكم در باره خداوند اعتقاد عظيمى دارد جز اينكه‏

 

من چند كلمه از آن اعتقاد را مختصر عرض مى‏كنم. او مى‏گويد خدا جسم است زيرا اشياء دو نوع هستند:

1- جسم 2- فعل جسم. پس جايز نيست خدا به معنى فعل باشد. بايد به معنى فاعل باشد. امام صادق عليه السلام فرمود: واى بر او. مگر نمى‏داند جسم محدود و متناهى است و قابل زياد و كم شدن است و هر چه اين قابليت را داشت مخلوق است. اگر خدا جسم باشد بين خالق و مخلوق فرقى نيست. اين استدلال حضرت صادق عليه السلام در رد هشام و عقيده‏اى كه ابراز داشته چگونه ما از معتزله گرفته‏ايم. مگر آدم دين نداشته باشد چنين نسبتى را بدهد.

گفتم آنها مدعى هستند كه جماعت شيعه قائل به جبر و ديدن خدا بوده‏اند تا آنجا كه گروهى از متأخرين نيز اين نقل را كرده‏اند كه معتزليان نيز از آنهايند. آيا روايتى داريم بر خلاف ادعاى آنها؟

فرمود: اين هم مانند اولى است. هرگز دانشمندان ما قائل به جبر نشده‏اند مگر يك عامى و بيسوادى باشد كه تأويل اخبار را نداند يا فرد نادرى از فقها و اهل نظر و روايت آل محمد صلى الله عليه و آله در مورد ديده نشدن خدا و عدالت بيشتر از حد شماره است. حجاج بن عبد الله گفت از پدرم شنيدم مى‏گفت شنيدم از حضرت صادق عليه السلام كه با شخصيت‏ترين دانشمندان و اهل فضل بود. از افعال عباد پرسيدند فرمود: هر چه را خداوند وعده ثواب يا تهديد به عقاب كرده از افعال بندگان است.

و فرمود: پدرم از پدر خود على بن الحسين نقل كرد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود در ضمن فرمايش خود آنها اعمال شما است كه بازگشتش به سوى خود شما است. هر كس به خوبى رسيد خدا را سپاسگزار باشد و اگر چيز ديگرى يافت جز خود را ملامت نكند.

اما ديده نشدن خدا بوسيله چشم كه اجماع فقها و متكلمين از تمام شيعه است جز آنچه از هشام بر خلاف آن نقل شد و دلائل زيادى در اين مورد از حضرت صادق و باقر عليهما السلام نقل شده. نامه‏اى به حضرت هادى عليه السلام نوشتند و از ديده‏

 

شدن خدا سؤال كردند. در جواب نوشت ديدن امكان ندارد مگر بين بيننده و چيزى كه ديده مى‏شود هوائى فاصله شود كه چشم در آن نفوذ نمايد. اگر هوا و نور نباشد ديدن امكان ندارد و در وجود اتصال بين رائى و مرئى اشتباه لازم مى‏آيد و خداوند منزه است از داشتن شبيه. پس ثابت مى‏شود كه با چشم نمى‏توان خدا را ديد.

اين دليل حضرت هادى است بر نفى رؤيت و به همين دليل تمام متكلمين اعتماد نموده‏اند و همچنين خبرى كه از حضرت رضا عليه السلام نقل شد و اين دو خبر را در كتاب نام برده قبلى نوشته‏ام، لازم نيست اينجا تكرار كنم.

 

توضيح احتجاجات اصحاب و مناظره ايشان با مخالفين بيشتر از حد شماره است. در اين جلد بهمين مقدار اكتفا نموديم.