گروه‏هاى گمراه‏

پ‏1- سدير گويد: با گروهى از اصحاب و ياران خدمت امام باقر عليه السّلام رسيديم، در حالى كه برادرش زيد بن على هم در نزد آن جناب بودند، به امام باقر گفتند: ما على و حسين را دوست مى‏داريم و از دشمنان آنها بيزار مى‏باشيم، فرمودند: آرى.

بعد از آن گفتند: ما ابو بكر و عمر را هم دوست مى‏داريم و از دشمنان آنها

 

بيزاريم، در اين هنگام زيد بن على متوجه آنها شد و گفت: شما از فاطمه برائت حاصل مى‏كنيد، شما رابطه خود را با ما قطع كرديد خداوند هم با شما قطع رابطه مى‏كند، اين جماعت را از آن روز بتريه گفتند.پ 2- گفته شده عمر بن رباح نخست به امامت ابو جعفر عليه السّلام معتقد بود و بعد از اين عقيده دست كشيد و با گروهى از يارانش با او مخالفت كردند و جماعت اندكى هم در گمراهى از او متابعت نمودند او خيال مى‏كرد از امام باقر سؤالى كرده و پاسخ شنيده است.

اما بار ديگر خدمت آن جناب رسيده و همان سؤال را تكرار كرده و پاسخى ديگر دريافته است و به ابو جعفر عليه السّلام گفته تو قبلا پاسخ ديگرى به اين مسأله دادى و امام عليه السّلام به او فرموده بودند: آن پاسخ را از روى تقيه داده است.

لذا او در امامت آن جناب شك كرد و با مردى از ياران امام باقر عليه السّلام برخورد كرد كه او را محمد بن قيس مى‏گفتند، به او گفت: من از ابو جعفر مسأله‏اى پرسيدم پاسخ مرا دادند و بار ديگر همان سؤال را تكرار كردم بر خلاف اول پاسخ دادند.

من از او پرسيدم چرا جواب سؤال مرا بر خلاف اول داديد، فرمودند: آن پاسخ نخست از روى تقيه بوده است، خداوند مى‏داند من هنگامى كه آن مسأله را از وى سؤال كردم تصميم راسخ به امامت او را داشتم و معتقد بودم هر چه مى‏گويد درست است و بايد مورد عمل قرار گيرد و او نبايد از من تقيه مى‏كرد و حقيقت را پنهان مى‏ساخت.پ 3- موسى بن بكر از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمودند: گواهى مى‏دهم مرجئه معتقد به دين آنهائى هستند كه گفتند: أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ ابْعَثْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ، موسى و هارون را نگهدار و دستور بده مردم از شهرها جمع شوند.پ 4- عمر بن يزيد گويد: از امام صادق عليه السّلام سؤال كردم آيا مى‏توان صدقه به ناصبيان و زيديه داد فرمودند: هرگز به آنها صدقه ندهيد و اگر توانائى داشتى آب هم به آنان نده، فرمودند: زيديه هم از ناصبيان بشمار مى‏روند.پ 5- منصور از امام هادى عليه السّلام روايت مى‏كند كه فرمودند: زيديه و واقفيه و

 

ناصبيان همگان يكى هستند.پ 6- داود بن فرقد گويد: امام صادق عليه السّلام فرمودند: عجليه از همه نادان‏تر مى‏باشند، در ميان مرجئه مردانى جوانمرد و عالم يافت مى‏شوند و خوارج هم اهل مردانگى و علم مى‏باشند ولى آن گروه بسيار نادان هستند.پ 7- داود بن فرقد گويد: امام صادق عليه السّلام فرمودند: حاجتى برايم پيش آمد و عازم مسجد شدم تا از خداوند بخواهم حاجتم را برآورد و من هر گاه حاجتى داشته باشم همين كار را مى‏كنم هنگامى كه مشغول نماز بودم متوجه شدم شخصى بالاى سر من مى‏باشد.

از وى پرسيدم شما از كجا هستيد، گفت: از اهل كوفه گفتم: از كدام قبيله، گفت از اسلم، گفتم از كدام فرقه هستى، گفت: از زيديه پرسيدم از زيديه كسى را مى‏شناسى، گفت: آرى بزرگ‏ترين و نيكوترين آنها هارون بن سعد را مى‏شناسم.

به او گفتم: اى برادر اسلمى او رئيس عجليه مى‏باشد مگر نشنيده‏اى كه خداوند متعال فرموده: إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ ذِلَّةٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا، آنها كه دنبال گوساله رفتند گرفتار غضب خدا خواهند شد و در دنيا خوار خواهند گرديد، زيدى حقيقى محمد بن سالم بياع القصب مى‏باشد.پ 8- سعد جلاب گويد: امام صادق عليه السّلام فرمودند: اگر بتريه بين مشرق و مغرب صف واحدى تشكيل دهند خداوند دين را به وسيله آنان عزت نخواهد داد.پ 9- عمارة بن زيد واقدى گويد: هشام بن عبد الملك در يكى از سالها براى حج به مكه آمد و در آن سال محمد بن على باقر و فرزندش جعفر بن محمد عليهم السّلام هم به حج آمده بودند، جعفر بن محمد در يكى از سخنانش فرموده بودند.

ستايش خداوندى را سزاست كه محمد را به حق خلعت نبوت داد و ما را به وسيله او گرامى نمود، ما برگزيدگان مخلوقات و بهترين بندگان او مى‏باشيم، خوشبخت كسى است كه از ما پيروى كند و بدبخت و شقى آن است كه از ما دورى نمايد و با ما به مخالفت برخيزد.

در ميان مردم كسانى هستند كه مى‏گويند ما را دوست مى‏دارند و محبت ما را

 

در دل خود دارند،پ در حالى كه همين گونه مردمان مدعى محبت ما با دشمنان ما هم ارتباط دارند و آنها را دوست مى‏دارند، آنها با كسانى كه با ما دشمن مى‏باشند هم‏نشينى مى‏كنند و با ياران دشمنان ما رفت و آمد دارند، آنها هرگز كلام خدا را نشنيده‏اند و به آن عمل نكرده‏اند.

امام صادق عليه السّلام فرمودند: مسلمة بن عبد الملك جريان را به برادرش گفت او هم چيزى به ما نگفت و بطرف شام رفت و ما هم بطرف مدينه برگشتيم، چندى نگذشت كه پيامى به عامل مدينه رسيد و هشام دستور داده بود كه من و پدرم را بطرف شام روانه كنند.

عامل مدينه هم ما را روانه شام كرد و من همراه پدرم وارد دمشق شديم، هشام سه روز ما را معطل كرد و به ما اذن ورود نداد، روز چهارم ما را نزد هشام بردند، مشاهده كرديم او روى تخت سلطنت نشسته و سربازان و نزديكانش پيرامون او را گرفته‏اند و همگان مسلح و در حال قيام مى‏باشند، در وسط تالار هدفى گذاشته بودند كه بزرگان قومش بطرف آن تيراندازى مى‏كردند.

ما به اتفاق پدر وارد بر هشام شديم، پدرم قبل از من حركت مى‏كرد و من هم دنبالش مى‏رفتم، تا آن‏گاه كه در مقابلش قرار گرفتيم هشام متوجه پدرم شد و گفت: اى محمد تو هم تيراندازى كن و با پيرمردان قومت همراهى نما.

او خيال مى‏كرد پدرم نخواهد توانست هدف‏گيرى كند و بدين وسيله او را تحقير كند و استهزاء نمايد و انتقام خود را بگيرد و دلش را آرام كند، پدرم گفت: من پير شده‏ام و از تيراندازى باز مانده‏ام بهتر است از من درگذريد، گفت به حق آن كسى كه ما را به دين او عزت داد و به حق محمد صلى اللَّه عليه و آله شما را آزاد نخواهم گذاشت بايد تيراندازى كنى.

بعد از آن به يكى از شيوخ بنى اميه گفت: گمان خود را به او بدهيد تا تيراندازى كند، پدرم كمان را از او گرفت و تيرى برداشت در كمان نهاد و آن را رها كرد و تير درست در وسط هدف نشست، تير دوم را رها كرد او هم در تير اول نشست تا نه تير كه همه بر هم فرود آمدند.

 

پ‏هشام حالش دگرگون شد و مضطرب گرديد و گفت: يا ابا جعفر نيكو هدف‏گيرى كردى و تو امروز تيراندازترين عرب و عجم مى‏باشى، تو گفتى من پير شده‏ام و توانائى ندارم تيراندازى كنم، بعد از آن از گفته‏اش پشيمان شد، هشام در خلافت خود كسى را با كنيه خطاب نمى‏كرد و فقط پدرم را با كنيه صدا زد.

هشام مدتى سر بر زمين دوخت و ما هم در مقابل او قرار داشتيم، پدرم جلو و من هم دنبالش بودم، توقف ما در مقابل هشام طول كشيد و پدرم ناراحت شد و تصميم داشت سخنانى بگويد، پدرم هنگامى كه غضب مى‏كرد بطرف آسمان نگاه مى‏نمود و همه از چهره او آثار غضب را مشاهده مى‏كردند.

هنگامى كه هشام صورت پدرم را مشاهده كرد گفت: اى محمد بالا بيا، پدرم بالاى تخت او رفت و من هم دنبالش رفتم، وقتى كه نزديك هشام رسيد از جايش برخاست و او را در آغوش گرفت و در جانب راست خود نشانيد و بعد هم مرا در آغوش گرفت و در طرف راست پدرم نشانيد.

بعد از آن متوجه پدرم شد و گفت: اى محمد قرشيان بر عرب و عجم حكومت خواهند كرد مادامى كه مانند شما در ميان آنها باشند، خداوند تو را سلامتى بدهد اين تيراندازى را از كه آموختى و در چه مدت آن را فرا گرفتى.

امام عليه السّلام گفت: خودت مى‏دانى كه اهل مدينه به تيراندازى عادت دارند و من هم در جوانى به اين كار مشغول بودم و بعد آن را ترك كردم اينك كه از من خواستى من هم بار ديگر تيراندازى كردم هشام گفت: من از هنگامى كه به سن رشد رسيده‏ام چنين تيراندازى نديده‏ام و گمان نمى‏كنم در روى زمين چنين تيراندازى باشد.

هشام گفت: جعفر هم مانند شما تيراندازى مى‏كنند فرمودند: ما كمال و دين را از همديگر ارث مى‏بريم، خداوند در آيه‏اى كه براى پيامبر خود نازل فرمودند گفتند: الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً، زمين هرگز خالى از اين افراد كامل نيست اين كارها را ديگران نمى‏توانند انجام دهند و اين نوع اعمال فقط مخصوص ما مى‏باشد.

 

پ‏امام صادق عليه السّلام فرمودند: هنگامى كه هشام اين سخنان را شنيد چهره‏اش سرخ شد و آثار غضب در او پديد آمد، مدتى سرش را پائين انداخت و بعد از آن سر بلند كرد و به پدرم گفت: مگر ما بنى عبد مناف از يك نژاد نيستيم، پدرم فرمودند چرا چنين است ولى خداوند ما را از علوم مخصوص به خود بهره‏مند كرده و ديگران از اين فيض بهره‏اى ندارند.

هشام گفت: مگر محمد صلى اللَّه عليه و آله كه به نبوت مبعوث شد از شجره عبد مناف نبود و او آمد و سفيد و سياه و سرخ را به اسلام دعوت كرد، شما از كجا وارث او شديد و ديگران از آن محروم شدند، در حالى كه پيامبر براى همه مردم مبعوث شده است و خداوند مى‏فرمايد: ما مِنْ غائِبَةٍ فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ تا آخر آيه شما از كجا اين علم را به ارث برديد در حالى كه بعد از محمد پيامبرى نيست و شما هم پيامبر نمى‏باشيد.

پدرم گفت: خداوند در قرآن مجيد فرموده: لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ‏

، هر چه را كه پيامبر آشكار كرد همه مردم آن را دريافتند و آنچه را بر زبان جارى نساخت خداوند او را امر كرد تا آن مطالب را به ما ياد دهد و ديگران از آن علوم بهره‏اى ندارند و براى همين جهت گاهى با برادرش در خلوت قرار مى‏گرفت و بدون حضور يارانش با وى گفتگو مى‏كرد.

در اين هنگام آيه شريفه وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ

 نازل گرديد، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به ياران خود فرمود: از خداوند درخواست كرده‏ام آن را گوش تو قرار دهد كه همه اسرار را حفظ كند، على عليه السّلام در كوفه مى‏فرمودند: رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله هزار باب علم به من تعليم فرمودند كه از هر درى هزار باب گشوده مى‏شد.

رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله از علوم مخفيه و اسرار او را آگاه كرد همان گونه كه خداوند رسول خود را آگاه كرده بود، رسول به برادرش على از آن علوم القاء فرمود و او را با رموز كائنات آشنا ساخت و او را به دانش‏هائى آگاه كرد كه ديگران از قوم خود را به آن آشنا نساخته بود و آن علوم اكنون در نزد ما مى‏باشد و ما آن را از هم ارث مى‏بريم.

 

پ‏هشام گفت: على مدعى علم غيب بود، در صورتى كه خداوند كسى را بر غيب مطلع نساخته است على از كجا اين ادعا را مى‏كرد كه علم غيب مى‏داند، پدرم گفت: خداوند كتابى براى پيامبر فرستاده و در آن همه حوادث و وقايع را تا روز قيامت ذكر كرده است و در قرآن فرموده: وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ ... وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِينَ*.

در جاى ديگر فرموده: كُلَّ شَيْ‏ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ، در جايى مى‏فرمايد:

ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‏ءٍ و يا گفته: وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ، ما قرآن را براى تو فرستاديم كه در آن بيان همه چيز هست و آن پرهيزكاران را موعظه و راهنمائى مى‏كند، ما همه چيز را در كتابى روشن بر شمرديم، هيچ غائبى در آسمان و زمين و آسمان نيست مگر اينكه در قرآن روشن شده است.

خداوند متعال به پيامبر خود وحى كرد كه از علوم و اسرار غيبيه على را هم آگاه كند و به او دستور داد تا قرآن را جمع‏آورى كند و خود او را غسل دهد و كفن نمايد، به يارانش گفت كسى غير از على حق ندارد مرا برهنه بنگرد زيرا او از من است و من هم از او مى‏باشم، هر چه به سود او باشد به سود من هم مى‏باشد و هر چه به زيان او هست به زيان من هم خواهد بود، على دين مرا ادا مى‏كند و وعده‏هاى مرا انجام مى‏دهد.

بعد از آن رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله به ياران خود فرمود: على بن ابى طالب در تاويل قرآن جنگ خواهد كرد همان گونه كه من در تنزيل آن جنگ كردم و تاويل قرآن بطور كامل فقط در دست على بود و هيچ كس مانند آن نبود و براى همين است كه رسول خدا فرمودند: على از همه بهتر داورى مى‏كند، يعنى او قاضى شما مى‏باشد.

عمر بن خطاب مى‏گفت: اگر وجود على نبود عمر هلاك مى‏شد عمر براى او گواهى مى‏دهد ولى ديگرى فضل و مقام او را انكار مى‏كند، در اينجا هشام سرش را پائين انداخت و بار ديگر سرش را بلند كرد و گفت: احتياجى دارى بگو، امام عليه السّلام فرمودند: من خاندان خود را با وحشت و اضطراب در مدينه گذاشته‏ام، هشام‏

 

گفت:پ خداوند با مراجعت شما نگرانى آنها را رفع مى‏كند، شما امروز مى‏توانيد برويد.

پدرم با او معانقه كردند و او را وداع گفتند و برايش دعا كردند و من با وى همانند پدرم رفتار كردم بعد از اين هشام از جايش برخاست و ما هم برخاستيم، هنگامى كه از قصرش بيرون شديم و كنار در رسيديم، مشاهده كرديم ميدان بزرگى در آن جا مى‏باشد و در منتهاى ميدان گروه زيادى نشسته‏اند، پدرم پرسيد اين جماعت چه مى‏گويند.

حاجب هشام كه ما را همراهى مى‏كرد گفت: اين كشيشان و راهبان نصارى هستند و آن يكى عالم آنها مى‏باشد كه سالى يك بار براى آنها جلوس مى‏كند و سؤالات آنها را پاسخ مى‏دهد، در اينجا پدرم سرش را با زيادى عبايش پوشانيد و من هم چنين كردم، پدرم بطرف آنها رهسپار شدند و در كنار آنها نشستند و من هم پشت سر پدرم قرار گرفتم.

در اين هنگام خبر به هشام رسيد او هم چند نفر از غلامانش را فرستاد تا در محل اجتماع كنند و بنگرند پدرم چه مى‏كند، در اينجا غلام هشام و گروهى از مسلمانان ما را احاطه كردند، عالم نصارى هم جلو آمد در حالى كه پيشانيش را با حرير سفيدى بسته بود در ميان ما قرار گرفت كشيشان و راهبان از جاى خود برخاستند و به او سلام كردند و در صدر نشانيدند.

او در جاى خود قرار گرفت و يارانش او را در بر گرفتند، من و پدرم نيز در ميان آنها واقع شديم، او به اطراف خود نگاه كرد و به پدرم گفت: شما از ما هستيد يا از امت مرحومه، پدرم گفت: از امت مرحومه هستم، گفت مقام شما چيست عالم آنها هستى و يا از جاهلان بشمار مى‏روى، پدرم گفت: از جاهلان آنها نيستم، او در اين جا مضطرب شد.

بعد از آن گفت: از شما سؤال كنم، پدرم فرمودند: سؤال كن، او گفت: شما از كجا مى‏گوئيد اهل بهشت غذا مى‏خورند و آب مى‏آشامند ولى بول و غائط ندارند، دليل شما در اين باره چيست و چه شاهدى مى‏توانيد بياوريد، پدرم گفت: برهان ما

 

در اينجا جنين در شكم مادرش مى‏باشدپ او غذا مى‏خورد ولى بول و غائط ندارد و چيزى از او دفع نمى‏گردد.

در اين جا نصرانى مضطرب شد و گفت: پس چرا گفتى من از علماء آنها نيستم، پدرم گفت: من گفتم از جاهلان آنها نمى‏باشم، ياران هشام هم اين گفته‏ها را مى‏شنيدند، او بار ديگر به پدرم گفت: سؤالى ديگر از شما مى‏كنم پدرم فرمودند:

بگوئيد، گفت: شما از كجا مى‏گوئيد كه ميوه‏هاى بهشت هميشه تازه هستند و هرگز معدوم نمى‏گردند و هميشه وجود دارند.

اهل بهشت هر گاه بخواهند و اراده كنند ميوه‏ها حاضر مى‏شوند و در دسترس آنها قرار مى‏گيرند، دليل بر اين مدعا چيست، پدرم فرمودند: آب فرات هميشه جريان دارد و هرگز معدوم نمى‏شود و هميشه هم تر و تازه و خوش طعم است و در دسترس همه هم مى‏باشد و قطع هم نمى‏گردد، او از اين پاسخ هم مضطرب شد و گفت شما گفتى من از علماء نيستم.

پدرم به او گفت: من اظهار كردم از جاهلان نمى‏باشم، نصرانى گفت: سؤالى ديگر دارم، گفت: بپرس نصرانى گفت: بگو آن كدام ساعت است كه نه از شب حساب مى‏شود و نه از روز به حساب مى‏آيد، پدرم فرمود: آن هنگام بين طلوع فجر و طلوع آفتاب مى‏باشد كه نه از شب محسوب مى‏گردد و نه از روز به حساب مى‏آيد.

گرفتاران و بيماران در آن ساعت آرام مى‏گيرند و شب زنده‏داران در آن هنگام به خواب مى‏روند و بى‏هوشان در آن لحظه به خود مى‏آيند خداوند آن ساعات را براى بندگان راغب خود وقت‏طلب قرار داده و آنها كه اهل آخرت مى‏باشند در آن هنگام كار مى‏كنند، منكران حقيقت و تاركان فضيلت در آن ساعات در غفلت مى‏باشند و از بركات آن محجوب هستند.

امام صادق عليه السّلام فرمود: در اين هنگام نصرانى فريادى زد و گفت يك سؤال ديگر باقى مانده است، به خداوند سؤالى خواهم كرد كه از پاسخ آن درمانى پدرم فرمودند: سؤال كن كه سوگندت شكسته خواهد شد، سؤال كرد به من بگو از آن‏

 

دو نفرى كه در يك روز متولد شدند و در يك روز مردند،پ در حالى كه يكى از آنها صد و پنجاه سال از عمرش مى‏گذشت و دومى فقط پنجاه سال داشت.

پدرم گفت: آن‏ها عزير و عزرة بودند كه در يك روز متولد شدند، هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر آنها مى‏گذشت و مردان كامل شده بودند عزير سوار الاغش شد و به قريه انطاكيه رفت، اين قريه خراب شده بود و فقط آثارى از آن وجود داشت، عزيز گفت: خداوند چگونه اين جا را زنده مى‏كند در حالى كه همه مرده‏اند.

عزير كه يكى از بندگان برگزيده خداوند بود هنگامى كه اين سخن را بر زبان جارى كرد، خدا بر او غضب كرد و جانش را گرفت و به خاطر اين سخن صد سال در اين حالت بسر برد و بعد خداوند او را زنده كرد و مشاهده نمود كه الاغش و غذايش همه در آنجا قرار دارند، او بطرف منزل خود مراجعت كرد و برادرش عزره او را نشناخت.

عزير گفت: پس مرا به مهمانى قبول كنيد او هم پذيرفت، بعد از آن فرزندان عزرة آمدند كه همه پير شده بودند ولى عزير هم‏چنان جوان بود و بيست و پنج سال از عمرش مى‏رفت، عزير از خاطرات گذشته مى‏گفت و برادر و برادرزادگان او كه همه پير شده بودند خاطرات او را به ياد مى‏آوردند و مى‏گفتند تو از اين داستان‏هائى كه سالها بر آنها مى‏گذرد چگونه سخن مى‏گوئى.

عزرة از اين داستان در شگفت مانده بود و مى‏گفت اين حوادث بين من و برادرم در جوانى اتفاق افتاده و اين مرد از كجا از اين‏ها اطلاع دارد، آيا شما از اهل آسمانها هستى و يا از اهل زمين مى‏باشى، عزير به برادرش گفت: من عزير هستم كه خداوند بر من غضب كرد و به جهت گفته‏اى كه از زبانم جارى شد مرا از مقام اصطفاء پائين آورد و مدت صد سال جان مرا گرفت.

بعد از آن مرا برانگيخت تا مردم بر يقين خود بيفزايند و بدانند كه خداوند بر همه چيز توانائى دارد و اين همان الاغ من است كه صد سال پيش سوار آن شدم و به سفر رفتم و طعام و شراب من همان گونه هست كه بود و خداوند همه آنها را به‏

 

من باز گردانيد،پ اكنون يقين بياوريد كه بعد از مرگ حسابى مى‏باشد، خداوند بار ديگر بيست و پنج سال به او عمر عنايت كرد و هر دو برادر در يك روز درگذشتند.

در اين هنگام عالم نصارى از جاى خود حركت كرد و همه نصرانيان از جاى خود برخاستند، عالم به آنها گفت شما داناتر از مرا با خود آورده‏ايد و در اين جا نشانيده‏ايد، تا او مرا رسوا كند، تا مسلمانان بدانند كه آنها عالمى دارند كه علوم ما را مى‏داند و آنچه او مى‏داند ما نمى‏دانيم، به خداوند سوگند من با شما تا يك سال سخن نخواهم گفت و با شما نخواهم نشست.

آن جماعت پراكنده شدند و من با پدرم همچنان در جاى خود نشسته بوديم، اين خبر بگوش هشام بن عبد الملك رسيد، بعد از اينكه مردم متفرق شدند ما به منزلى كه قبلا در آن جا سكونت داشتيم رفتيم، در اينجا فرستاده هشام آمد و براى ما جايزه‏اى آورد و گفت شما بطرف مدينه حركت كنيد و هم اكنون دمشق را ترك نمائيد.

علت اين پيام فورى آن بود كه مباحثات پدرم با عالم نصارى موجى در شام ايجاد كرده بود و مردم همه در اين باره سخن مى‏گفتند و در هر كوى و برزنى از آن جريان گفتگو مى‏شد، ما در اثر پيام هشام بر مركب خود سوار شديم و دمشق را ترك گفتيم، قبل از اينكه ما از دمشق خارج شويم هشام پيكى به مدين فرستاده بود و عبور ما را از آن جا به اطلاع آنها رسانيده بود.

هشام بن عبد الملك در پيام خود گفته بود كه دو فرزند ابو تراب محمد بن على و جعفر بن محمد كه دروغگو هستند و در ظاهر مسلمان مى‏باشند نزد من آمدند و هنگامى كه آنها را بطرف مدينه فرستادم بطرف كشيشان نصرانى رفتند و با كفار نصارى ملاقات كردند و دين آنها را قبول كردند، من به جهت قرابت آنها بر آنان سخت‏گيرى نكردم.

اكنون هنگامى كه نامه مرا مى‏خوانيد و از مضمون آن مطلع مى‏گرديد به مردم اعلان كنيد من بيزارم از كسانى كه با آن‏ها برخورد كنند و يا با آنان خريد و فروش‏

 

نمايندپ و يا با آنها مصافحه كنند و يا به آن دو سلام كنند، آن‏ها مرتد شده‏اند و امير المؤمنين مى‏خواهد آن دو را با چهار پايان آنها بكشد و هر كس را كه با آنها همراهى مى‏كند هلاك سازد.

امام عليه السّلام فرمودند: پيك قبل از ما وارد مدين شد، هنگامى كه ما نزديك مدين رسيديم، پدرم خدمت‏كاران خود را فرستاد تا براى آن جناب منزلى تهيه كنند و براى چهار پايان علف بخرند و غذا تهيه نمايند، هنگامى كه غلامان ما خود را به دروازه شهر رسانيدند آن‏ها درها را بستند و به على عليه السّلام ناسزا گفتند و از خريد و فروش با آنها خوددارى كردند.

غلامان ما در كنار دروازه توقف كردند تا آن‏گاه كه ما به آنها رسيديم، پدرم با مردم به گفتگو مشغول شد و با نرمى و ملاطفت با آنها سخن گفت و فرمود از خداوند بترسيد ما آن‏طور نيستيم كه به شما گفته‏اند به سخنان ما گوش فرا دهيد، اينك در را باز كنيد و با ما خريد و فروش نمائيد، همان گونه كه با يهود و نصارى معامله مى‏كنيد.

آنها گفتند شما از يهود و نصارى هم بدتر مى‏باشيد، آنان جزيه مى‏دهند ولى شما جزيه نمى‏دهيد، پدرم فرمودند: در را باز كنيد و به ما جا و مكان بدهيد و از ما جزيه هم بگيريد همان گونه كه از يهود و نصارى و مجوس جزيه مى‏گيريد، گفتند ما در را باز نمى‏كنيم و شما اكرام و احترام نداريد، شما گرسنه روى چهار پايان خود بميريد و چهار پايان شما هم زير شما بميرند.

پدرم هر چه آنها را نصيحت كرد آنان گوش ندادند و بر دشمنى و عناد خود افزودند، پدرم پاى خود را از ركاب در آورد و پائين شد و گفت: اى جعفر تو در همين جا توقف كن و از جايت حركت نداشته باش، بعد از اين پدرم بطرف كوهى كه مشرف به شهر مدين بود رفت و در آن جا قرار گرفت، اهل مدين هم به او نگاه مى‏كردند و منتظر بودند چه مى‏كند.

پدرم بالاى كوه رفت و به تنهائى متوجه شهر شد و دست خود را به گوش خود گذاشت و با صداى بلند فرمودند وَ إِلى‏ مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً تا بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ‏

 

إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ‏پ و گفتند به خداوند سوگند بقيت اللَّه خداوند در زمين ما هستيم، در اين هنگام خداوند امر كرد بادى سياه و تاريك وزيدن گرفت و صداى پدرم را به گوش مردمان مدين رسانيد و همه آن را شنيدند.

مردمان مدين از زن و مرد و كودك همه بالاى پشت بام‏ها رفتند و پدرم نيز در حالى كه مشرف به آنها بود با آنها سخن مى‏گفت: در ميان كسانى كه پشت بام‏ها آمده بودند پير مردى كهن سال بود او متوجه شد پدرم بالاى كوه با صداى بلند آن مردم را مورد خطاب قرار مى‏دهد، پير مرد گفت: اى مردم از خداوند بترسيد و دست از اينها برداريد.

او اكنون در جايى توقف كرده كه شعيب عليه السّلام در آن جا توقف كرد و به قومش نفرين نمود اكنون اگر در را باز نكنيد و او را جاى ندهيد عذاب بر شما نازل خواهد شد، او شما را بيم مى‏دهد و عذرى هم در برابر او نداريد، آنها ترسيدند و در شهر را باز كردند و به ما منزل دادند و ما هم در آن جا استراحت كرديم و بعد به راه خود ادامه داديم.

 

عامل مدين جريان را براى هشام نوشت و او هم دستور داد آن پيرمرد را بگيرند و زنده در گور نمايند، او هم دستور هشام را اجراء كرد و او را زنده دفن كردند، خداوند او را رحمت كند و بعد به عامل خود در مدينه نوشت هر طور شده امام باقر عليه السّلام را به وسيله سم از بين ببرد، ولى او نتوانست نيت خود را جامه عامل بپوشاند و هشام هم درگذشت.