بخش سى و دوم‏ داستان بلوهر و يوذاسف‏

پ‏1- كمال الدين صفحه 317: امام حسن عسكرى (ع) فرمود: محمد بن زكريا نقل كرد يكى از پادشاهان هند سپاه فراوان و قدرت و وسعت مملكت زيادى داشت مردم از او ميترسيدند. پيوسته دشمنان خود را مغلوب ميكرد و بسيار خوش گذران و شهوت پرست بود و پيوسته سرگرم كارهاى لهو و لعب بود. بهترين و محبوبترين شخص در نظر او كسى بود كه بر افعال و كردارش او را بستايد و منفورترين شخص كسى بود كه او را بكار ديگرى راهنمائى كند و در موارد لهو و لعب بدستور او رفتار نكند، گرفتار اين اخلاق از ابتداى جوانى شده بود اما مردى بصير و زبان‏آور و مدير و مدبر در امور مملكت‏دارى بود و مردم بواسطه حسن تدبير مطيع و منقادش بودند و تمام دشواريها و ناراحتيها را بسادگى برطرف مى‏كرد (و سياستمدارى عجيب بود).پ غرور جوانى و سلطنت و شهوت‏پرستى و خودخواهى دست بدست هم داده بود باضافه پيروزيها كه بر دشمنان خويش مى‏يافت و نفوذى كه بر مردم مملكت داشت و اطاعت مردم از او اين مجموعه او را چنان متكبر و مغرور كرده بود كه هيچ كس را بچيزى نميگرفت و مردم را تحقير ميكرد. مخصوصا همنشينان او را پيوسته تعريف و تمجيد ميكردند بيشتر موجب خودخواهيش شده بود. جز دنياطلبى كارى نداشت و هر چه آرزو ميكرد برايش آماده ميشد. فقط آنچه مقدورش نبود داشتن يك پسر بود كه هر چه فرزند مى‏آورد همه دختر بودند.پ پيش از سلطنت او دين در ميان مردم رونق يافته بود و گروه زيادى پيرو دين‏

 

بودند شيطان بر او چيره شده بود و مخالفت با متدينين را شعار خويش قرار داد بطورى كه پيوسته آنها را تبعيد و شكنجه و آزار مى‏نمود از ترس اينكه مزاحم سلطنتش باشند. در مقابل بت‏پرستان مقرب او بودند و براى آنها بتهاى طلائى و نقره‏اى ساخته بود و بآنها احترام ميكرد و قرب و منزلتى در نزد او داشتند تا آن اندازه كه بتهاى آنها را سجده ميكرد.پ مردم بسرعت روى به بت‏پرستى آوردند و دينداران بى‏ارزش شدند. يك روز سؤال از مردى كرد كه باو احترام ميگذاشت و مقامى برايش قائل بود ميخواست كارى را باو واگذارد اما در جواب پادشاه گفتند: آن ترك دنيا نموده و در سلك عبادت پيشگان درآمده اين خبر خيلى بر او دشوار آمد و سخت ناراحت شد. بالاخره از پيش فرستاد او را آوردند.پ چشم پادشاه كه باو افتاد در لباس زاهدان و بزيور خاشعان آراسته شده با نفرت تمام او را مورد ناسزا قرار داده گفت تو يكى از شخصيتهاى مملكت من و برده و بنده من بودى كه برايت ارزشى قائل بودم خود را رسوا كردى و زن و فرزند و و ثروت خويش را از دست دادى و پيرو تبهكاران و زيانكاران شدى و مردم ترا مسخره ميكنند و بر سر زبانها افتاده‏اى. با اينكه من ترا براى كارهاى مهم مملكت انتخاب ميكردم و در هر دشوارى و گرفتارى از شخصيت تو استفاده ميكردم آن مرد در جواب پادشاه گفت اگر من بر تو حقى ندارم اما انديشه و خرد تو بر تو حق دارد بدون خشم و عصبانيت سخن مرا گوش كن سپس بعد از دقت و انديشه هر چه مايلى انجام ده زيرا خشم دشمن عقل است بهمين جهت بين شخص عاقل و درك و فهم او فاصله مى‏شود. پادشاه گفت بگو ببينم چه ميخواهى بگوئى؟پ گفت بگو ببينم آيا اين سرزنشها كه مرا نمودى بواسطه گناهى است كه من نسبت بخود انجام داده‏ام يا خطائى است كه نسبت بتو كرده‏ام در گذشته.پ پادشاه در پاسخ او گفت همين خطائى كه تو در باره خود كرده‏اى در نزد من بزرگترين گناه است هرگز من اجازه نميدهم يكى از رعايايم خود را از بين ببرد همين خودكشى او براى من مانند كشتن و نابودى ديگران است من ترا براى همين محكوم مينمايم چون خود را به تباهى سپرده‏اى و از ميان برده‏اى.پ عابد گفت گمان نميكنم پادشاه بدون دليل مرا محكوم كند و دليل روشن نميشود مگر پيش قاضى و داور.

 

پ‏هيچ كس از مردم جرات قضاوت براى تو ندارند ولى تو خود قاضيهائى دارى كه دستورات ايشان را اجرا ميكنى و من بعضى از آنها را قبول دارم ولى از برخى ديگر بيمناكم.پ پادشاه پرسيد آن قاضيها كيانند؟ جوابداد قاضيانى كه من به قضاوت آنها راضى هستم عقل تو است و آنچه از او ميترسم هواى نفس تو است. پادشاه گفت بالاخره حرف خود را بگو و مواظب باش سخن براستى بگوئى كه از چه وقت دچار اين بدبختى شده‏اى و چه كس ترا گمراه نموده؟ گفت اما جريان من چنين بود كه در كودكى سخنى شنيدم در دلم جاى گرفت و مانند يك بذر در درون دلم روئيد پيوسته نمو ميكرد تا همچون درختى بارور باين صورت كه مشاهده ميكنى درآمده و آن سخن چنين بود كه من شنيدم شخصى ميگويد:

نادان چيزى كه هيچ نيست چيز ميانگارد و آنچه حقيقت دارد خيال ميكند چيزى نيست اگر كسى رها نكند چيز بى‏ارزشى را به واقعيت نخواهد رسيد و تا بينش پيدا نكند و واقعيت را نيابد راضى نميشود كه ترك كند چيز بى‏ارزشى را.

اما واقعيت و چيز با ارزش آخرت است و آنچه ارزشى ندارد دنيا است.پ اين سخن در دلم جاى گرفت زيرا زندگى دنيا را مرگ ديدم و ثروت آن را فقر و شاديش را ناراحتى و صحتش را بيمارى و نيرويش را ضعف و عزت آن را ذلت.

چگونه زندگى دنيا مرگ نيست كه انسان زنده مى‏شود تا بميرد او بمرگ يقين دارد و از زندگى در حال جدائى است. چرا ثروت دنيا فقر نباشد كه هر كس به مقدارى از دنيا دست يافت بواسطه نگهدارى آن مقدار، باز نيازمند بچيز ديگرى است و نيازمند به بسيارى از چيزها در اين رابطه است.پ بعنوان مثال ميگويم شخصى احتياج بيك مركب سوارى دارد همين كه مركب را بدست آورد، احتياج به علوفه و تيمارگر و طويله و لوازم نگهدارى او دارد باز براى خود اين اشياء چيزهاى ديگرى لازم است و نيازمنديهائى كه چاره‏اى از آنها نيست چه وقت نياز چنين كسى تمام مى‏شود و پايان مى‏پذيرد چگونه شادى آن آغشته باندوه نباشد كه دنيا در كمين اشخاصى است كه بهره‏اى از دنيا ببرند فورا چند برابر اندوه بكام او ميكند. اگر چشمش روشن شود بفرزندى آنچه از حزن و اندوه و بسيارى كه در انتظار اوست بسيار بيشتر است از اين شادى كه بوجود فرزند خود پيدا ميكند اگر بمال خود شاد شود ناراحتى تلف و نابودى مال بيشتر از

 

شادمانى نسبت بمال است. وقتى امر چنين باشد بهتر آن است كه شخص بعد از شناختن دنيا خود را پايبند آن نكند.پ چگونه صحت و سلامتى دنيا بيمارى نباشد. با اينكه سلامتى انسان بواسطه عناصرى است كه در او است و بهترين عنصرى كه موجب حيات و زندگى اوست خون است و در بالاترين مراتب داشتن خون بيم گرفتار شدن بمرگ ناگهانى و سكته است و بيمارى ورم لوزه و وبا و خوره و ناراحتى التهاب بين كبد و قلب بنام (برسام) است.پ چگونه نيروى دنيا ضعف نباشد كه مجموعه قوا در او موجب ناراحتى و مرگش مى‏شود. و چگونه عزت دنيا ذلت نباشد كه هيچ كس در دنيا بعزتى نرسيد مگر اينكه دچار ذلتى طولانى شد. جز اينكه مدت عزت كوتاه ولى دوران ذلت طولانى است.

پس سزاوارترين شخص به بدگوئى از دنيا كسى است كه قدرت و نفوذى در دنيا داشته باشد زيرا او در تمام شبانه روز و هر ساعت و دقيقه‏اى انتظار از بين رفتن قدرت مالى خويش را دارد كه در نتيجه محتاج و نيازمند گردد و يا خويشاوندش دچار سانحه‏اى گردد و از ميان برود و يا اجتماعشان بافتراق بدل گردد، و ساختمانهايش خراب شود و يا بالاخره در چنگال مرگ بيافتد كه هر چه را دوست داشته و بآن دلبسته بوده از دستش برود من از دنيا برايت بدگوئى ميكنم كه آنچه بدهد ميگيرد و بعد انسان را گرفتار بازخواست مى‏كند و هر لباسى كه بپوشى از ميان برميدارد و بالاخره انسان را لخت ميكند و بهر مقامى كه برسى عاقبت به خوارى ميكشاند و بعد اندوه و غم ميفزايد و هر كه عاشق و دلسوخته او باشد او را رها ميكند و شخص را به بدبختى ميكشاند. مطيع و پيرو خود را گمراه ميكند و هر كه باو اعتماد نمايد سخت باو خيانت ميكند مركبى چموش است و رفيقى خائن و راهى دشوار و پرتگاهى هولناك و احترام گرمى كه هر كس را احترام نموده عاقبت خوارش كرده. معشوقى است كه بهيچ كس دل نبسته. و مشتاقى است كه با هيچ كس همراهى نكرده. تو وفادار او هستى او خيانتكار، تو باو راست ميگوئى او دروغ تو بوعده خود وفا ميكنى او خلاف وعده ميكند. هر كه تكيه بر او كند او را خميده ميكند و با هر كس در اختيارش قرار گرفت بشوخى و مسخره مى‏پردازد. در آن بين كه سرگرم استفاده از دنيا است دنيا او را ميخورد. همان موقع كه خدمت ميكند شخص ناگهان او را خدمتگزار مينمايد. ميان خنده بدنيا ديگران را بر او ميخنداند. در آن ميان‏

 

كه بدنيا ناسزا ميگويد انتقام از او ميگيرد. وقتى بر او گريه ميكند ديگران را بر فوتش ميگرياند. همان موقع كه دست بعطا و بخشش ميگشايد دستش را بسؤال و نيازمندى باز ميكند، در بين عزت ذلت و بين احترام، اهانت و بين عظمت، حقارت و بين مقام و شخصيت پستى و خوارى و بين بخشايش ناگهان قطع ميكند و در بين شادى محزون ميكند و در بين سيرى گرسنه مينمايد و در بين زندگى مى‏ميراند.پ اف بر اين خانه كه چنين ميكند و داراى اين مشخصات است بر سر شخصى صبحگاه تاج ميگذارد و شب صورتش را بخاك ميكشاند. دست و پنجه او را بزر و زيور مى‏آرايد، ناگهان آن دست و پنجه را در غل و زنجير ميكند صبح بر فراز تخت و شب داخل زندان است. شب بر فرشهاى ديبا مى‏نشيند و صبح بر بستر خاك.

صبح به لهو و لعب و انواع رامشگرى مشغول است و شب بر مصيبت و مرگش زنان ميگريند. از بودنش شب خوشحالند و از نبودنش صبح گريان. صبح بوى خوش ميدهد و شب بوى مردار. او پيوسته انتظار انتقام دنيا را دارد و از بلا و فتنه دنيا در امان نيست.پ دل بجريانهاى دنيا بسته و ديده از شگفتيهاى آن برنبسته و دست به جمع آورى دنيا دراز كرده ناگهان صبحگاه دست خالى و چشم بسته. هر چه داشته از بين رفته و به باد هوا گرائيده و نابود شده و بهلاكت رسيده است هر كس را جانشين ديگرى و بجاى هر كسى ديگرى را ميفشاند. ساكن خانه گروهى گروه ديگر را مينمايد و نيم خورده ديگرى را بديگرى ميدهد. نابخردان جاى خردمندان را مى‏گيرند و ناتوانان جاى دورانديشان، گروهى را از قحطى بتوانگرى و از پيادگى بسوار شدن و از ناراحتى به نعمت و از تنگدستى بفراوانى و از شدت گرفتارى به آسودگى همين كه باين حالت دل بسته و گرم شدند ناگهان آن فراوانى را ميگيرد و قدرت را ميكاهد گرفتار بدترين گرفتاريها ميشوند و نيازمندترين حالات فقر و قحط بسراغ آنها مى‏آيد.پ اما آنكه گفتى من خانواده خود را رها كرده و نابود نموده‏ام. هرگز چنين نيست من آنها را نابود نكرده‏ام بلكه كاملا بآنها رسيدگى ميكنم و خود را در بند آنها قرار داده‏ام ولى قبلا من با ديده‏اى فريفته بآنها مينگريستم كه خويشاوند را از غير خويشاوند و دوست را از دشمن تميز نميدادم. همين كه چشمم باز شد و پرده از جلو آن برطرف گرديد و ديده روشن‏بين يافتم، دشمنان را از دوستان و

 

خويشاوندان را از غريبه‏ها تشخيص دادم ديدم آنها را كه من خانواده و دوست و برادر و همنشين مى‏شمردم حيوانات درنده‏اى هستند كه جز خوردن پيكر و استفاده از من نظرى ندارند. جز اينكه هر كدام بمقدار قدرت و نيروئى كه دارند پيكر مرا در معرض تلف قرار داده‏اند بعضى همچون شير بمن حمله ميكنند و برخى مانند گرگ به چپاول و غارتم مشغولند و برخى همچون سگ زوزه مى‏كشند و دم مى‏جنبانند و گروهى مانند روباه بحيله و دزدى مى‏پردازند همه يك راه را مى‏پيمايند اما دلهاى مختلفى دارند.پ تو نيز اى پادشاه با تمام قدرتى كه دارى و اين همه پيروان و سپاهيان و پرده‏داران و ارادتمندان كه اطرافت را گرفته‏اند اگر بديده دقت نگاه كنى تنها و بيكسى، يك نفر همراه تو نيست. باين دليل كه ميدانى تمام كشورهاى ديگر مخالف و دشمن تواند همين ملتى كه حاكم بر آنها هستى نيز پر از حسد و رشك و كينه نسبت بتو هستند كه از درندگان بيشتر زيان ميرسانند و از ملتهاى بيگانه كينه تو را بيشتر بدل دارند. اگر توجه بهمكاران و خويشاوندان و معاونين خود بنمائى مى‏بينى همه آنها در مقابل حقوق و اجرتى كه ميگيرند كار ميكنند و پيوسته ميخواهند كمتر كار كنند و بيشتر مزد بگيرند اگر بدوستان نزديك و خويشاوندان توجه كنى، خواهى ديد كه تمام رنج و محنت و زندگى و كسب و كار خود را بآنها اختصاص داده‏اى و تو هر روز سهم آنها را مى‏پردازى و اگر تمام كوشش و دسترنج خود را در اختيار آنها بگذارى باز هم از تو راضى نيستند، چه رسد باينكه مانع آنها شوى حالا فهميدى كه تنهائى نه خانواده و نه مال دارى.پ اما من داراى خانواده و ثروت و برادر و خواهر و دوستانى هستم كه مرا نمى‏خورند و نه استفاده از من مينمايند. مرا دوست ميدارند و من آنها را دوست دارم، محبت بين ما حكمفرماست خيرخواه من و من خيرخواه آنهايم هرگز به من خيانت نمى‏كنند. راست مى‏گويند بمن و من بآنها دروغى در ميان ما نيست.

علاقمند به من و من بآنها علاقمندم دشمنى بين ما نيست مرا يارى ميكنند و من آنها را هرگز بخوارى يك ديگر نمى‏پردازيم. بدنبال نيكيهائى هستند كه اگر من نيز جستجوى آن را بكنم نمى‏ترسند بخود اختصاص دهم و آنها را محروم نمايم بين ما تباهى و حسادت وجود ندارد. آنها براى من كار ميكنند بمزدى پايدار و پيوسته همكار يك ديگريم. در گمراهى هدايتم ميكنند و در نابينائى راهنمايم هستند. و

 

پناه بمن ميدهند و ابزار و تجهيزات دفاعى منند و يار و مددكارم در گرفتارى آلوده به خانه و زندگى و دكان و مغازه نشده‏ايم كه پيوسته در افزايش آن باشيم اين ذخاير را باهل دنيا سپرده‏ايم بين ما مسابقه ثروت‏اندوزى نيست و نه كينه و خشم و فساد و رشك و جدائى. اينهايند خانواده من اى پادشاه و بستگان و دوستانم كه آنها را دوست ميدارم و بآنها دل بسته‏ام. و كسانى كه قبلا با ديده مسحور بآنها مينگريستم رها كردم چون آنها را شناختم و در پى سلامت و آسودگى از آنهايم.پ اينست دنيا كه بتو گفتم هيچ شكى نيست كه نژاد و شخصيت و مسير او به جانبى است كه شنيدى چون آن را شناختم رها كردم و فهميدم كه حقيقت چيست اگر مايلى برايت توضيح بدهم وضع آخرت را كه آن شى‏ء واقعى است آماده شنيدن باش مطالبى خواهى شنيد كه سابقا در باره اشياء نشنيده.پ پادشاه در جواب او فقط گفت دروغ ميگوئى چيزى را كشف نكرده‏اى و جز بدبختى و رنج محصولى ندارى از مملكت من خارج شو كه تو فاسد و مفسدى. در همان ايام پس از ياس و نااميدى طولانى كه از داشتن پسر داشت پسرى براى پادشاه متولد شد كه بسيار زيبا و خوش چهره بود. شاه بقدرى از اين جريان خوشحال بود كه از شادى نزديك بود قالب تهى كند. او مى‏پنداشت كه بتها اين پسر را باو بخشيده‏اند. تمام قدرت مالى خزانه خود را در بت‏خانه‏ها مصرف نمود و يك سال دستور داد بمردم غذا بدهند و آن پسر را يوذاسف ناميد، ستاره‏شناسان را جمع كرد و طالع او را تحقيق نمود گفتند اين پسر بمقامى بسيار ارجمند ميرسد كه احدى در هند بمقام او نخواهد رسيد همه دانشمندان و منجمين در اين نظر اتفاق داشتند. مگر يك نفر از دانشمندان كه مدعى بود اين موقعيت و مقام مربوط بآخرت است و اين پسر پيشوا و رهبرى دينى و معنوى خواهد شد زيرا شخصيت و مقامى كه در او مى‏بينم ارتباط بمقامهاى دنيا ندارد شبيه موقعيتهاى آخرت است سخن اين دانشمند چنان بر دل شاه مؤثر افتاد كه تمام شادى و سرورش را از بين برد بخصوص كه اين منجم از تمام ستاره‏شناسان بيشتر مورد اعتماد و راستگوتر و داناتر بود. يك شهر را پادشاه باو اختصاص داد و دايه و شيرده مخصوص و نگهبان و مامورين خاص جهت حفاظت و نگهدارى او آماده كرد بآنها دستور داد سخن از مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا بميان نياورند، تا مبادا زبانشان باين حرفها عادت كند. و بكلى فراموش از اين حرفها نمايند. مخصوصا تاكيد كرد وقتى پسرش‏

 

بالغ شد سخنى بزبان نياورند كه موجب ترس و هراس او باشد تا مبادا اين حرفها او را متوجه دين و عبادت كند و كاملا مراعات نمايند و مراقب يك ديگر در اين امور باشند. اين پيش‏آمد بيشتر پادشاه را نسبت به متدينين بدبين و كينه‏توز كرد از ترس اينكه فرزندش در اين راه بيافتد.پ پادشاه وزيرى داشت كه تمام امور مملكت را اداره مينمود و اهل خيانت و دروغ و پنهان كارى نبود و هرگز تمايلات خويش را بر صلاح مملكت و شاه مقدم نمى‏داشت و كوتاهى و تقصيرى در اين رابطه نمى‏كرد در ضمن اين وزير مردى خوش اخلاق و زبان‏آور و نيكوكار بود كه مردم او را دوست ميداشتند فقط اطرافيان شاه بودند كه باو حسد مى‏ورزيدند و موقعيت وزير براى آنها گران بود و نميتوانستند او را تحمل كنند.پ روزى پادشاه بهمراه همان وزير براى شكار از شهر خارج شد در ميان دره‏اى رسيد بمردى كه از دو پا فلج شده بود در زير درختى افتاده بود و نميتوانست حركت كند. وزير از او جريان گرفتاريش را پرسيد در جواب گفت حيوانات درنده مرا باين روز افكنده‏اند. دل وزير بحال او سوخت. مرد زمينگير گفت مرا با خود به منزل خويش ببر از جانب من سود خواهى برد.پ وزير گفت من ترا مى‏برم گرچه سودى برايم نداشته باشى اما اين سودى كه وعده ميدهى چيست؟ صنعتگرى يا كار مهمى از تو برميآيد. گفت آرى من سخن سازم.پ وزير پرسيد چگونه سخن سازى؟ گفت اگر سخنى عيب و ايرادى داشته باشد آن را اصلاح ميكنم تا موجب فساد نشود. وزير بحرف او اعتنائى نگذاشت ولى دستور داد او را بمنزلش ببرند و دستور داد مراقبت كامل از او بنمايند.پ بالاخره دوستان پادشاه همه تصميم گرفتند بيك وسيله‏اى پادشاه را بر اين وزير خشمگين كنند و نقشه‏اى طرح كردند باين صورت كه به شاه گفتند اين وزير ميخواهد سلطنت را پس از تو صاحب شود بهمين جهت جانب مردم را دارد و پيوسته در فكر برانداختن تو است اگر مايلى راستى و صحت حرف ما را بيازمائى باو بگو من مايلم سلطنت را رها كنم و در سلك و راه عبادت‏كنندگان و دينداران درآيم ببين از اين پيشنهاد تو چقدر خوشحال مى‏شود. آنها اطلاع داشتند كه وزير متمايل بترك دنيا و زهد و پارسائى است و به زاهدان علاقمند است. يقين داشتند

 

كه اين نقشه در شاه اثر ميكند، شاه گفت اگر اين مطلب را در او مشاهده كنم سؤال ديگرى از او نخواهم كرد. وزير وارد شد.پ شاه باو گفت تو ميدانى كه من چقدر حريص به ملك و مملكت و دنيادارى بودم ولى بالاخره فكرى در مورد گذشته كردم ديدم هيچ فايده‏اى نبرده‏ام و آينده نيز مانند گذشته خواهد بود و بزودى تمام اين قدرت و مملكت از دستم خواهد رفت كه ديگر برايم بهره‏اى ندارد تصميم دارم از امروز بمقدار فعاليتى كه در راه دنيا كرده‏ام براى آخرت كوشش نمايم و در جرگه عبادت پيشگان درآيم و سلطنت را به اهل آن و علاقمندانش بسپارم نظر تو چيست؟پ وزير از تصميم شاه بسيار خوشحال شد بطورى كه خوشحالى از چهره او آشكار ديده ميشد و در جواب پادشاه گفت بقيه عمر گرچه عزيز و گرانبها است واقعا بايد در اين بقيه در جستجوى سعادت بود و در گذشته گرچه قدرت و موقعيتى عالى كسب كرده‏اى ولى موقعيتى است كه شايسته است انسان از آن دست بردارد خوب تصميمى گرفته‏اى من اميدوارم كه جمع بين دنيا و افتخار آخرت بنمائى. اين سخن او بر پادشاه سخت گران آمد و بسيار بر دل او اثر گذاشت وزير نيز متوجه ناراحتى و خشم پادشاه شد.پ وزير از پيش شاه بخانه مراجعت نمود اندوهگين و محزون نميدانست چه كس و با چه وسيله براى او دام گسترده‏اند و راه خلاصى از خشم شاه را نمى‏جست. آن شب را تا به صبح نخوابيد. ناگهان بيادش آمد از آن مرد زمينگير كه مدعى بود كلام را اصلاح ميكند دستور داد او را بياورند. وقتى آن مرد را آوردند. گفت تو ميگفتى من سخن سازم؟ گفت صحيح است نيازى بكار من پيدا كرده‏اى؟ گفت آرى، از وقتى من وزير اين پادشاه شده‏ام تا كنون هيچ وقت بر من خشم نگرفته چون ميدانست كه من خيرخواه اويم و او را بر خود و تمام مردم مقدم ميدارم تا ديروز كه سخت نسبت بمن خشمگين شده خيال نميكنم ديگر نسبت بمن خوشبين شود.

آن مرد پرسيد اين خشم آيا علتى هم داشته؟پ گفت آرى ديروز مرا خواست و چنين و چنان گفت و من هم در جواب او اين حرفها را زدم گفت درست است از همين جا سخن خراب شده كه من ان شاء الله آن را درست ميكنم.پ پادشاه خيال كرده تو مايلى او از سلطنت كناره بگيرد و تو خود مقام او را

 

احراز كنى. فردا صبح لباسهاى وزارت را از تن خارج كن و ارزان‏ترين لباس عابدان را بپوش و سر خود را بتراش و برو بدرگاه پادشاه. وقتى شاه از وضع تو مطلع شود ترا خواهد خواست و سؤال ميكند چرا باين صورت درآمده‏اى؟ در جواب بگو اين همان راهى است كه مرا ترغيب بآن ميكرديد و صحيح نيست كسى راهنمائى كند ديگرى را بعمل نيكى و خودش آن كار را نكند. آنچه شما ديروز توضيح ميدادى بعقيده من بصلاح و خير ما است و بهتر از گرفتاريهاى سلطنت است اينك اگر مايلى شما هم مانند من بشو. وزير همه اين دستورات را بكار بست. پادشاه رنجى كه از او داشت از دل زدود و باو خوشبين شد.پ بعد دستور داد تمام متدينين و عابدان را از مملكت خارج كنند و آنها را تهديد بقتل نمود. آنها فرار اختيار نموده و هر چه مى‏توانستند خود را مخفى ميكردند.پ يك روز پادشاه براى شكار خارج شد از دور دو نفر را ديد. فرستاد آنها را بياورند وقتى آمدند ديد دو نفر عابدند. گفت چرا شما از مملكت من خارج نشده‏ايد گفتند فرستاده‏هاى شما پيش ما آمدند و ما در حال خارج شدن بوديم. گفت چرا پياده ميرويد.پ جوابدادند ما ناتوان و ضعيف هستيم وسيله سوارى و زاد و توشه‏اى نداريم و قدرت فرار جز بهمين صورت نداريم. پادشاه گفت هر كس از مرگ بترسد بدون مركب با سرعت فرار ميكند گفتند ما از مرگ نميترسيم و هيچ چيز بنظر ما خوشايندتر از مرگ نيست.پ پادشاه گفت چطور شما از مرگ نميترسيد مگر نگفتيد وقتى مأمورين ما آمدند شما عازم خروج بوديد مگر همين ترس از مرگ نيست. گفتند فرار از مرگ بواسطه ترس نبود خيال نكنى كه ما از تو ميترسيم ولى ما ميخواستيم ترا كمك نكنيم به كشتن خود و موجبات كشته شدن خويش را بدست تو فراهم ننمائيم. پادشاه ناراحت شد و دستور داد آنها را در آتش بياندازند و امر كرد تمام عابدان را در هر جا ديدند بسوزانند رؤساى بت‏پرستان در پى متدينين افتادند و هر جا آنها را مى‏افتند بآتش ميسوختند. بهمين جهت سوزاندن در هند يك سنت و روش معمولى شد. در تمام هندوستان عده معدودى باقى ماندند كه خارج نشدند و در انزوا و پنهانى بسر مى‏بردند شايد بتوانند بدين وسيله مردم را كم‏كم راهنمائى كنند.

 

پ‏پسر پادشاه رشدى عالى از نظر جسمى و كمال فهم و علم نمود اما او را فقط بآداب پادشاهى وارد كردند و سخن از مرگ و نيستى و زوال بگوش او نرسيده بود ولى داراى حافظه بسيار عجيبى بود. پدرش نميدانست از اين نبوغ فرزند خود شاد باشد يا ناراحت، چون ميترسيد بالاخره اين فهم و كمال او را بكشاند بطرف نسك و عبادت كه راجع باو پيش‏بينى شده بود.پ وقتى پسرك متوجه شد او را در اين شهر نگه داشته‏اند و اجازه خارج شدن به او نميدهند بشك افتاد ولى چيزى نگفت با خود گفت اينها صلاح مرا بهتر ميدانند بالاخره سنش زياد شد و تجربه و علم آموخت گفت اينها بر من فضيلتى ندارند كه اختيارم را بدستشان بدهم تصميم گرفت كه با پدر خود در اين باره صحبت كند كه چرا نميگذارند خارج شود. ولى باين نتيجه رسيد كه اين كار بدستور خود شاه است و هرگز او واقع مطلب را نخواهد گفت اما بايد از راه صحيح نسبت به اين جريان اطلاع حاصل كند.پ در ميان خدمت‏كاران او مردى بود از همه مهربانتر. پسرك نيز باو انس و علاقه‏اى داشت. با خود گفت بايد از طريق او كسب اطلاع نمود. بيشتر باو اظهار علاقه و انس كرد. يك شب پسر پادشاه با كمال ملاطفت شروع بصحبت با آن مرد كرده تشويق و هراس را در او بوجود آورد. گفت من خيال ميكنم پس از پدرم وارث تخت و تاج شوم و تو بيكى از دو صورت خواهى بود يا بزرگترين شخصيت خواهى بود يا بدبخت‏ترين مردم. گفت چرا بدترين مردم، گفت بواسطه اينكه امروز از من مطالبى را مخفى ميكنى كه فردا از ديگران آن را مى‏فهمم و موجب انتقام از تو به بدترين صورت خواهد شد.پ خدمتكار متوجه شد كه راست ميگويد و مايل گرديد كه نسبت باو وفادارى كند بهمين جهت جريان منجمان را برايش توضيح داد و ترس پدرش را از اين جهت بيان نمود. پس از او تشكر نمود و جريان را مخفى كرد تا پدرش بديدن او آمد.پ به پدر خود گفت پدر جان گرچه من يك كودكم ولى در خود مى‏يابم از تغيير و دگرگونى حالم كه متوجه آنچه مى‏يابم باشم و آنچه را نميدانم در پى اطلاع از آن باشم.پ من ميدانم باين وضع نخواهم ماند و تو نيز همين طور نمى‏مانى و تا ابد اوضاع باين صورت باقى نيست و روزگار وضع شما را تغيير ميدهد اگر سعى كنى كه زوال و

 

نابودى را از من پنهان كنى چنين نيست من متوجه آن شده‏ام، اگر مرا زندانى كرده‏اى و نمى‏گذارى با مردم تماس بگيرم تا مبادا از اين حالت كه دارم خارج شوم با اين كار جلو پيشرفت مرا گرفته‏اى، بطورى كه من ناراحتم از اين فاصله‏اى كه با مردم دارم و هيچ ناراحتى و گرفتارى جز آن ندارم تا آنجا كه بهيچ چيز دل نمى‏بندم و از وضع خود بهيچ وجه راضى نيستم مرا رها كن و بگو از چه ميترسى تا از آن پرهيز كنم و راه موافقت و دلخواه ترا از پيش بگيرم.پ پادشاه سخنان فرزند خود را كه شنيد فهميد او ميداند از چه ناراحت است و اين شدت محاصره و زندانى كردنش بيشتر او را وامى‏دارد كه اطلاع حاصل كند از جريان. گفت پسرم من از اين محدوديت كه برايت بوجود آوردم نظرى جز جلوگيرى ناراحتى از تو ندارم. جز صلاح خويش را نخواهى ديد و جز اسباب شادى و سرور خود را نخواهى شنيد اما اگر تو دل بكار ديگرى بسته‏اى و جز اين علاقه‏ى ديگرى دارى بدان كه منهم خواسته تو را مايلم‏پ بعد پادشاه دستور داد او را در بهترين وضع و لباس بيارايند و هموار بر مركب كنند و از سر راه او چيزهاى ناجور و زشت را دور نمايند و بساز و نواز دل او را مشغول دارند. دستور پادشاه اجرا شد از آن روز پيوسته بسوارى ميرفت تا اينكه يك روز دو نفر گدا باو برخورد كردند در حالى كه مأمورين غفلت داشتند، يكى از آنها بدنش ورم كرده بود و گوشت پيكرش ريخته بود و رنگى زرد داشت و آب بر صورت نداشت و بسيار بدقيافه مينمود، اما ديگرى كور بود كه دستش را گرفته بودند از ديدن آن دو بر خود لرزيد و پرسيد اينها چه شده‏اند.پ گفتند اينكه ورم كرده چون ناراحتى درونى دارد و اما مرد كور بواسطه بيمارى كور شده است. گفت اين گرفتارى ممكن است نصيب ديگران هم بشود؟ گفتند آرى گفت پس كسى اطمينان ندارد از اينكه محفوظ از چنين دشوارى باشد. گفتند نه آن روز را با كمال ناراحتى و اندوه و گريه برگشت و سلطنت و موقعيت خود و پدرش را بسيار بى‏ارزش مى‏ديد چند روزى بر اين وضع گذشت.پ يك روز باز سوار شد و در بين راه به پيرمردى رسيد كه از كهولت پشتش خميده بود و قيافه‏اش تغيير يافته و مويهايش سفيد شده بود و چهره‏اى سياه داشت و پوست بدنش چين و چروك داشت نميتوانست راه برود. تعجب كرد و از وضع او جويا شد گفتند پير شده. گفت انسان در چند سالگى باين وضع دچار مى‏شود گفتند در صد

 

سالگى و مشابه آن.پ سؤال كرد پس از پيرى چيست؟ گفتند مرگ گفت پس اجازه نميدهند شخص هر چه مايل باشد زندگى كند گفتند نه و بزودى دچار اين ناتوانى مى‏شود.پ پسر پادشاه گفت ماه سى روز است و سال 12 ماه و آخر عمر صد سال چقدر يك روز بيك ماه نزديك و ماه بسال نزديك است و سال با شبهاى عمر انسان. از راه برگشت و اين سخن را مرتب با خود تكرار ميكرد. آن شب را تا صبح نخوابيد دلى زنده و بيدار داشت و چنان درك كرده بود كه غفلت او را نمى‏گرفت حزن و اندوه او را گرفت و دل از دنيا و لذتهاى دنيا بركند ولى بظاهر با پدر مدارا ميكرد و پيش او تظاهر بخوشى مينمود و پيوسته گوش بسخن هر گوينده ميداد تا شايد از گفتار ديگران راهى بيابد كه موجب رهائيش از اين گرفتارى شود. روزى در خلوت با همان خدمتكار خود كه اسرارش را ميدانست بصحبت پرداخته گفت: آيا كسى را ميان مردم مى‏شناسى كه مثل ما نباشد. گفت آرى گروهى را عابد مينامند كه آنها دنيا را رها كرده و دل بآخرت بسته‏اند و حرفهائى ميزنند كه من نميدانم اما مردم دشمن آنهايند و ميسوزانند آنها را و پادشاه ايشان را از مملكت خارج كرده. فعلا كسى را نمى‏شناسد كه معرفى نمايد چون خود را مخفى كرده‏اند و منتظر فرج و چاره هستند. اين يك سنتى است ميان دوستان خدا كه در دولت ستمگران چنين هستند از شنيدن اين حرفها در اندوه شديدى فرو رفت و پيوسته در انديشه بود و مثل كسى كه گمشده‏اى داشته باشد همى در جستجو بود و ميان شهرها و اطراف شهرت يافت كه با كمال عقل و فراست و فهم بدنيا بى‏ميل است و دنيا در نظرش ارزشى ندارد.پ اين جريان بگوش مرد عابدى در سرانديب بنام بلوهر رسيد مردى پارسا و حكيم و عابد بود. سفر دريا را از پيش گرفت تا به سولابط رسيد با لباس تاجران بدرب خانه پسر پادشاه آمد. پيوسته رفت و آمد ميكرد تا بفهمد چه كسى در ارتباط با پسر پادشاه است و مورد توجه اوست بالاخره همان مرد خدمتكار را يافت و از او تعقيب نمود تا در جاى خلوتى او را يافت.پ گفت من تاجرى از اهالى سرانديب هستم چند روز است كه آمده‏ام و مال التجاره بسيار نفيسى دارم يك شخص مورد اعتماد مى‏جستم بالاخره ترا انتخاب كرده‏ام. متاع من از كبريت احمر بهتر است. موجب بينش كورها و شنوائى كرها و

 

شفاى بيماريها و قدرت ناتوانان و حفظ از ديوانگى و يارى بر دشمنان مى‏شود و كسى را شايسته‏تر براى اين متاع از پسر پادشاه نديده‏ام اگر صلاح بدانى براى او جريان را توضيح دهى اگر علاقه بخريد آن داشت مرا پيش او مى‏برى او كسى نيست كه ارزش متاع مرا نفهمد.پ خدمتكار گفت تو حرفهائى ميزنى كه از كسى تا كنون نشنيده‏ام و در تو ناراحتى و ديوانگى نيز ديده نميشود اما من نميتوانم چيزى را كه اطلاع ندارم در باره‏اش صحبت كنم. تو متاع خود را بمن نشان بده اگر ديدم قابل ارزش است باو خواهم گفت.پ بلوهر گفت من مردى پزشكم مى‏بينم كه چشم تو ضعيف است مى‏ترسم اگر متاع مرا مشاهده كنى چشمت را خيره كند. ولى پسر پادشاه جوان و كم سن و چشمانش سالم است و ميتواند متاع مرا با چشم خود ببيند اگر با ديدن آن خوشش آمد كه بهتر و گر نه از ديدن آن متاع دچار كمبود و ناراحتى نخواهد شد و اين يك مسأله مهمى است كه صحيح نيست از او دريغ بدارى و بديگرى سپارى.پ خدمتكار پيش پسر پادشاه رفت و جريان تاجر را برايش تعريف كرد. پسر پادشاه احساس كرد كه بهدف خود رسيده. بخدمتكار گفت فورى در اولين فرصت شبانه او را پيش من بياور ولى مخفى و پنهان اين كار را بكن. مبادا بى‏اهميت باشى.پ خدمتكار بلوهر را گفت كه آماده وارد شدن پيش پسر پادشاه باشد. يك بسته بندى نيز از كتاب بهمراه خود برد خدمتكار گفت اين چيست. پاسخداد همين متاع من است اگر مايلى مرا پيش او ببرى من آماده‏ام.پ وقتى پيش پسر پادشاه رسيد بلوهر باو سلام كرده تحيت گفت و پسر پادشاه نيز جوابى عالى باو داد خدمتكار مرخص شد. بلوهر نشست و اولين حرفى كه زد اين بود گفت: چه شد كه در جواب تحيت من بر خلاف معمولى كه نسبت به غلامان و رعايا داشتى احترام زياد كردى. گفت چون اميد زيادى بتو دارم بلوهر گفت پادشاهى كه بخوبى و رعيت‏نوازى شهرت داشت روزى در مسير خود بدو نفر پياده برخورد كرد كه لباسهاى كهنه داشتند و آثار ناراحتى و گرفتارى در آنها مشاهده ميشد. تا چشم پادشاه بآنها افتاد نتوانست خود را نگه دارد از اسب بزير آمد و بآنها تحيت گفت و دست داد. وزراء كه ديدند او سخت نسبت به اين دو نفر

 

كوچكى نمود. پيش برادر پادشاه كه موقعيتى داشت و نسبت بشاه داراى نفوذ بود رفتند و جريان را توضيح دادند كه با اين عمل شخصيت خود را از بين برد و ما را رسوا نمود كه از روى مركب براى دو نفر شخص بى‏ارزش فرود آمد. او را بر اين كار سرزنش كن تا دو مرتبه نكند. برادر پادشاه كار شاه را خورده گرفت و باو گوشزد كرد شاه در جواب او سخن را طورى ادا كرد كه نفهميد بر او خشم گرفته نسبت به اين اعتراض يا از او خشنود است بخانه خود برگشت پس از چند روز پادشاه دستور داد بمنادى مخصوص خود كه معروف بمنادى مرگ بود پشت خانه او فرياد زند. اين راه و رسم آنها بود هر كس را ميخواستند بكشند چنين ميكردند.پ زنان و فرزندان شروع بگريه و زارى كردند و لباس عزا پوشيدند و برادرش با گريه و زارى بر در بارگاه شاه رفت و موى از سر ميكشيد، پادشاه گفت او را بياوريد وارد شد خود را بر زمين انداخت و شروع بناله و فرياد كرده دست به تضرع و زارى برداشت. پادشاه باو گفت جلو بيا نادان تو اين طور ناله و زارى ميكنى بواسطه نداى يك منادى كه بدستور يك مخلوق ندا در داده با اينكه خالق نيست و برادر تو است و ميدانى كه گناهى نكرده‏اى كه موجب كشتن تو شود. بعد مرا سرزنش ميكنيد از اينكه از اسب فرود آمده‏ام براى منادى پروردگارم من گناهان خود را بهتر از شما ميدانم برو من ميدانم كه ترا وزرايم فريفته‏اند بزودى باشتباه خود پى مى‏برند.پ بعد پادشاه دستور داد چهار صندوق درست كردند از چوب كه دو صندوق را با طلا زركوب كرد و دو صندوق را قيراندود. وقتى صندوقها آماده شد. دستور داد دو تا صندوق قيراندود را پر از طلا و ياقوت و زبرجد كنند و صندوقهاى زركوب را پر از كثافت و مردار و موى نمايند. امر كرد تمام وزيران كه اين كار را بر او خورده گرفته بودند جمع شوند. اين چهار صندوق را بآنها نشان داد و گفت اين صندوقها را ارزيابى كنيد. گفتند طبق اطلاعاتى كه ما داريم دو صندوق زركوب را نمى‏توان قيمت برايش تعيين كرد بواسطه ارزش و بهاى زيادى كه دارد و دو صندوق قير اندود را نيز نميتوان قيمت تعيين نمود بواسطه بى‏ارزشى كه دارد.پ شاه گفت صحيح است اين بواسطه مقدار علم و اطلاعى است كه شما داريد.

امر كرد دو صندوق قيراندود را بگشايند. همين كه درب آنها را گشودند خانه از جواهرات و محتويات صندوقها درخشيد. گفت اين دو صندوق شبيه آن دو مردند

 

كه از ظاهر ناآراسته و لباسهاى كهنه آن دو شما بدتان آمد با اينكه پر از علم و حكمت و راستى و درستى و ساير كارهاى نيك بودند كه از طلا و جواهر و مرواريد بهتر است.پ بعد صندوقهاى زركوب را دستور داد گشودند همين كه درب آنها باز شد از مشاهده داخل صندوق بر خود لرزيدند و از بوى گند آن ناراحت شدند. پادشاه گفت اين دو صندوق شبيه مردمى هستند كه ظاهر خود را مى‏آرايند و لباسهاى زيبا مى‏پوشند و درونشان پر از نادانى و كوردلى و دروغ و ستم و ساير كارهاى ناپسند است كه از مردار گنديده بدتر است.پ حاضرين گفتند فهميديم و پند گرفتيم از اين مثال.پ بلوهر گفت اين برخورد تو كه بمن احترام كردى مانند همان برخوردى بود كه آن پادشاه نسبت بآن دو مرد كرد يوذاسف كه تا آن وقت تكيه نموده بود درست مؤدب نشست و گفت: حكيم، باز هم بگو، مرد حكيم گفت: كشاورز بذر خوب را مى‏برد تا بپاشد همين كه مشت پر ميكند و مى‏پاشد مقدارى از بذر كنار راه مى‏افتد كه بزودى پرنده‏ها آنها را مى‏چينند و بعضى بر روى سنگى كه مختصرى رطوبت و خاك دارد ميريزد. مدتى ميگذرد تا مى‏رويد، همين كه ريشه گياه به سنگ خشك ميرسد. خشك مى‏شود و از بين ميرود. مقدارى از بذر در زمين كه پر از خار است ميريزد. ميرويد تا موقعى كه خوشه ميدهد همين كه موقع بهره‏بردارى آن مى‏شود خار مانع بهره‏بردارى از آن ميگردد و از ميان ميرود اما بذرى كه در زمين پاك بيافتد گرچه كم باشد سالم و پاك و پاكيزه است. كشاورز حامل حكمت است اما بذر عبارت از انواع سخن آنچه كنار راه ريخته كه نصيب پرنده‏ها مى‏شود سخنى است از گوش ميگذرد و از آن طرف رد مى‏شود اما آنچه بر روى سنگ مرطوب ريخته و پس از رسيدن ريشه به سنگ خشك مى‏شود سخنى است كه شنونده خوشش مى‏آيد و با دل به آن گوش فرامى‏دهد و آن را درك مى‏كند ولى با علاقه كامل آن را نمى‏فهمد و در نمى‏يابد.پ اما بذرى كه در محل پرخار ميرويد و هنگام بهره‏بردارى نابود مى‏شود سخنى است كه شنونده آن را حفظ ميكند تا هنگام عمل همين كه موقع عمل شد شهوات او را احاطه ميكنند و چشم از آن مى‏پوشد اما آنچه سالم و پاك و مورد استفاده است چيزى است كه ديده مى‏بيند و دل حفظ ميكند و تصميم مانع نفوذ شهوتها مى‏شود

 

و دل از آلودگيها آن را پاك ميكند.پ پسر پادشاه گفت من اميدوارم آنچه شما مى‏پاشى در زمينى بريزد كه نمو كند و سالم و پاك باشد برايم مثالى در مورد دنيا و فريب خوردن دنياداران بزن.پ بلوهر گفت شنيده‏ام كه فيل مستى از مردى تعقيب كرد و باو حمله نمود آن مرد از ترس فيل پا بفرار گذاشت بالاخره فيل نزديك او رسيد پناه بيك چاه برد و در آن آويزان گرديد و دست بدو شاخه‏اى گرفت كه كنار چاه روئيده بودند. درست كه نگاه كرد ديد پاهايش بر روى سر چند مار است. شاخه را كه بدقت رسيدگى كرد ديد دو موش مشغول خوردن ريشه اين دو شاخه هستند يكى سفيد و ديگرى سياه است پائين پاى خود را كه ملاحظه كرد ديد چهار افعى از سوراخ خود سر درآورده‏اند چشم به ته چاه انداخت اژدهائى را ديد كه دهان گشوده و تصميم بلعيدن او را دارد. بالاى شاخه‏ها را نگاه كرد چشمش بچيزى شبيه عسل افتاد شروع به خوردن عسل نمود و تمام فكر و انديشه خود را در طعم و مزه آن خوردنى مشغول كرده بود و ديگر توجهى به افعى‏ها كه هر لحظه در كمين بودند و اژدهائى كه دهان گشوده بود و نميدانست پس از افتادن در دهان او چه خواهد شد نميكرد.پ اما چاه همان دنيا است كه پر از بلا و گرفتارى و ناراحتى است اما دو شاخه عمر انسان است. و موشها شب و روزند كه بسرعت از عمر ميكاهند اما افعى‏هاى چهارگانه عبارتند از اخلاط چهارگانه تلخى و بلغم و باد و خون كه سمهاى كشنده‏اند و نميداند شخص چه وقت گرفتار حمله آنها مى‏شود. اما اژدهائى كه دهان گشوده تا او را ببلعد مرگ است كه در كمين اوست اما عسلى كه فريب آن را خورده‏اند همين لذتها و شهوات و نعمت دنيا است و كيف و لذتى است كه از خوردنى و آشاميدنى و بوى خوش و شنيدنى و ديدنى و لمس‏كردنيها مى‏برد.پ پسر پادشاه گفت مثل عجيبى است و يك واقعيت است باز هم براى دنيا و فريفته شدن دنياداران كه منافع خويش را از دست ميدهند مثالى بزن.پ بلوهر گفت: ميگويند مردى سه رفيق داشت كه يكى از آنها را بر تمام مردم مقدم ميداشت و خود را در راه حفظ و حراست او به خطر و دشواريهاى سخت ميانداخت و از داشتن آن دوست سخت خوشحال بود پيوسته شب و روز خود را صرف در نيازمنديهاى او ميكرد. دوست دوم را باندازه اولى نميخواست ولى باز هم باو علاقه شديدى ميورزيد و احترام و ارزش برايش قائل بود و اطاعت از او

 

ميكرد و بخدمتكاريش كمر بسته بود و از او غفلت نميكرد اما دوست سوم برايش سنگينى ميكرد و باو اعتنائى نداشت كمترين دوستى و علاقه خود را باو واگذاشته بود.پ بالاخره روزى آن مرد گرفتار شد بطورى كه نياز بآن دوستها پيدا كرد.

مأموران سلطان براى دستگيرى او آمدند. پناه بدوست اول خود برد گفت ميدانى چقدر براى من ارزش داشتى و خود را فداى تو كرده بودم امروز موقع احتياج من است چه كمكى بمن ميتوانى بكنى؟ جوابداد من دوست تو نيستم آنقدر دوست دارم كه بتو نميرسد امروز آنها براى من از تو بهترند ولى من فقط دو جامه به تو ميدهم كه خود را با آنها بپوشانى (منظور كفن است).پ از آنجا رفت پيش دوست دومش كه خيلى او را دوست ميداشت گفت ميدانى من چقدر ترا ميخواستم و بتو محبت ميكردم و سعى در خوشى تو داشتم امروز نيازمندم و از تو درخواست كمك دارم چه ميتوانى انجام دهى؟ گفت من گرفتار كارهاى خود هستم و نميتوانم براى تو كارى بكنم بفكر خود باش آن محبت و دوستى كه بين ما بود از هم گسيخت و راه من غير راه تو است فقط من ميتوانم چند گامى با تو همراهى كنم و از پى تو بيايم كه برايت سودى ندارد و بعد بكار خود بپردازم كه برايم بيشتر اهميت دارد.پ رفت پيش دوست سوم كه او را تحقير ميكرد و مخالفش بود و توجهى در هنگام فراخى و آسايش باو نداشت گفت من از تو شرمنده‏ام اما نيازمندى مرا بسوى تو كشانده چه كمكى بمن ميكنى؟ گفت من با تو مواسات و برابرى ميكنم و در حفظ تو ميكوشم و هرگز غفلت نمى‏ورزم مژده باد ترا و خوشحال باش كه من تو را وانميگذارم و نه رهايت ميكنم. بى‏توجهى سابق و كارهائى كه نسبت بمن كرده‏اى موجب افسردگيت نشود. من سابقه دوستى تو را ميدانم و كمال محبت را بتو ميكنم. تازه بهمين قانع نشدم براى تو و شروع كردم برايت تجارت كردن و سود بسيار زيادى برايت اندوخته‏ام. امروز چندين برابر آنچه بمن دادى در اختيارت ميگذارم. و اميدوارم بتوانم رضايت پادشاه را برايت فراهم كنم و از اين گرفتارى نجاتت بخشم.پ آن مرد گفت نميدانم از كداميك حسرت و ندامت بيشتر داشته باشم بر كوتاهى كه نسبت بدوست صالح خود كرده‏ام يا محبتهاى بى‏جا و فعاليتهاى بى‏موردى‏

 

كه در باره دوست بدم نموده‏ام.پ بلوهر گفت دوست اول مال و دوست دوم خانواده و فرزند و دوست سوم عمل صالح است.پ پسر پادشاه گفت اين يك مطلب واضح و آشكارى است بيش از اين برايم مثل بزن راجع بدنيا و فريبندگى آن و گولى كه مردم در رابطه با دنيا ميخورند.پ بلوهر گفت شهرى بود كه هر سال شخص غريبى را مى‏افتند و او را پادشاه خويش ميكردند براى مدت يك سال او خيال ميكرد اين سلطنت دوام دارد چون نسبت بكار آنها اطلاعى نداشت. پس از پايان سال او را لخت و عريان از شهر خارج ميكردند دچار گرفتارى و رنج و بلائى ميشد كه هرگز گمان نمى‏كرد. آن پادشاهى يك ساله نيز بيشتر سبب رنج و گرفتارى و مصيبت و آزارش شده بود.پ بالاخره اهالى شهر سالى مرد غريبى را بعنوان سلطان تعيين كردند وقتى پادشاه جديد خويش را ميان آنها غريب يافت بايشان دلبستگى نداشت و با آنها مانوس نشد بجستجوى يكى از همشهريان خود شد كه اطلاع از كار آنها داشت.

بالاخره يك نفر را پيدا كرد.پ همشهريش اسرار آنها را براى او توضيح و راهنمائيش كرد كه از اموالى كه در اختيار دارد هر چه بيشتر و بهتر را بفرستد بآن محلى كه بعد از اين شهر به آنجا اخراجش ميكنند تا وقتى خارجش كردند دچار نكبت و بدبختى نشود بواسطه اموالى كه از پيش فرستاده آنچه همشهريش گفته بود انجام داد و سفارش او را بكار بست‏پ بلوهر گفت من اميدوارم تو آن شخص باشى اى پسر پادشاه كه با غريبان انس نگيرى و به سلطنت فريفته نشوى و من همان همشهرى تو باشم كه در جستجويم بوده‏اى اينك تو را راهنمائى ميكنم و از اسرار و رموز و كمك هر چه در اختيار من هست از تو دريغ ندارم.پ پسر پادشاه گفت راست ميگوئى حكيم. من همان مرد هستم و تو نيز همشهرى منى كه در جستجويش بوده‏ام اينك برايم آخرت را توصيف كن بطور كامل در مورد دنيا بجان خود سوگند ياد ميكنم هر چه گفتى صحيح و درست بود و خود تجربه كرده‏ام كه فناپذير است و علاقه‏اى بآن ندارم و پيوسته برايم بى‏ارزش بوده.پ بلوهر گفت: پسر پادشاه، بى‏علاقگى بدنيا كليد علاقه بآخرت است هر كه در جستجوى آخرت باشد و درب آن را بيابد داخل ملكوت آخرت مى‏شود. چگونه‏

 

تو زاهد در دنيا نباشى با اين هوش سرشارى كه خدا بتو عنايت كرده. مى‏بينى كه تمام دنيا و زرق و برقهاى آن را مردم براى پيكرهاى فانى جمع ميكنند كه پايدار نيست و نميتوان نگهش داشت. حرارت آبش ميكند و برودت مايه انجماد اوست و سمها نفوذ در آن مى‏يابند و آب غرقش ميكند و خورشيد ميسوزاندش و هوا مريضش ميكند و درنده پاره پاره و پرنده‏ها چنگ ميزنند و آهن موجب تكه‏تكه‏شدنش ميگردد و برخوردها او را شكست ميدهند در عين حال يك معجونى است آميخته با انواع بيماريها و دردها و مرضها كه در گرو همه آنها است و پيوسته در كمين اوست و بيمناك از اين پيش‏آمدها كه هرگز راه فرار ندارد و پيوسته گرفتار آفتهاى هفتگانه است كه هيچ بدنى خالى از آنها نيست. گرسنگى، تشنگى، گرما، سرما، درد، ترس، مرگ.پ اما راجع بآخرت كه پرسيدى من اميدوارم آنچه خيال ميكنى دور است نزديك بيابى و آنچه مشكل مى‏بينى ساده بيابى و آنچه را گمان ميكنى كم است زياد انگارى.پ پسر پادشاه گفت: حكيم، كسانى را كه پدرم تبعيد كرده و آنها را به آتش سوزانده آيا از دوستان تو نبوده‏اند؟ جوابداد: چرا، گفت شنيده‏ام مردم همآهنگ بدشمنى ايشان شده‏اند و از آنها بدگوئى ميكردند، بلوهر گفت صحيح است همين طور بوده پرسيد چه چيز علت آن بوده.پ بلوهر گفت اما بدگوئى مردم از آنها چه ميتوانند بگويند در باره كسانى كه راستگويند و به گرد دروغ نمى‏گردند ميدانند و از جهل گريزانند: دست از آزار مردم برداشته و پيوسته نماز ميخوانند و نميخوابند و روزه دارند كه افطار نميكنند و در گرفتارى شكيبايند و ميانديشند و پند ميگيرند و خود را پاك نگهداشته‏اند از اموال و اولاد و مردم از آنها باكى در مورد اموال و خانواده خود ندارند.پ پسر پادشاه گفت پس چرا مردم باتفاق با آنها بدشمنى برخاستند با اينكه آنها با هم اختلاف دارند؟ گفت مثل مردم در مورد آنها مانند سگها است كه مشغول پاره پاره كردن مردارى هستند و بر هم پيوسته حمله ميكنند و صداهاى ناهنجار بر روى يك ديگر ميكشند در همين ميان كه شخص روى بآن مردار آورد اختلافات خود را كنار ميگذارند و باتفاق حمله بآن شخص ميكنند با اينكه آن شخص به مردار ايشان نيازى ندارد و نميخواهد از چنگ آنها بربايد همين كه او را غريب و ناآشنا مى‏يابند

 

مى‏ترسند و از او وحشت دارند و بهم انس مى‏يابند گرچه نسبت به يك ديگر دشمن باشند قبل از آمدن آن شخص.پ بلوهر گفت مثل مردار همان دنيا است. سگها همان مردمان مختلف هستند كه بر سر دنيا با هم جنگ دارند و خون هم را ميريزند و اموال خود را در اين راه خرج ميكنند. و مثل آن مردى كه روى بمردار آورده مثل همان مرد متدين است كه دنيا را رها كرده و نزاعى بر سر دنيا ندارد ولى مردم بدشمنى او مى‏پردازند چون او را غريبه و ناآشنا مى‏يابند. جاى بسى شگفت است از اين مردم كه هيچ حركت و جنبشى ندارند جز براى دنيا و ثروت اندوزى و افتخار و بر يك ديگر برترى يافتن بطورى كه وقتى مصادف شوند با كسى كه دنيا را براى آنها رها كرده، بيشتر به جنگ با او مى‏پردازند و كينه بيشترى با او دارند تا كسى كه بر سر دنيا با آنها به نزاع پردازد. چقدر بى‏منطق اين كسانى كه با هم اختلاف دارند اتفاق و اتحاد نموده‏اند بر زيان كسى كه دليلى عليه او ندارند.پ پسر پادشاه گفت توجه به حاجت و نياز من بكن و مرا مداوا نما.پ بلوهر گفت: طبيب مهربان وقتى ببيند بدن گرفتار اخلاط فاسد شده و بخواهد آن را تقويت كند و فربه نمايد ابتدا غذاهاى مقوى و انرژى‏زا باو نميدهد زيرا ميداند كه اين غذاها وقتى با اخلاط فاسد در بدن جمع شد موجب زيان ميگردد سود و تقويتى بوجود نمى‏آورند اول دوا ميدهد و از خوردن غذا پرهيز ميدهد وقتى نگرانى از جهت اخلاط فاسد برطرف شد شروع به تقويت او به وسيله غذا ميكند در اين موقع مزه غذا را مى‏يابد و فربه مى‏شود و تقويت ميگردد و ميتواند بار را بردارد بخواست خدا.پ پسر پادشاه گفت: حكيم، بگو ببينم از خوردن و آشاميدن چه بهره مى‏برى؟پ در جوابش بلوهر گفت: نقل ميكنند پادشاهى عظيم با اقتدار و مملكت وسيع و سپاه فراوان تصميم گرفت كه با پادشاه ديگرى بجنگ پردازد تا مملكت او را به مملكت خويش بيافزايد و ثروت او را براى خود بگيرد با سپاه فراوان و تجهيزات كامل و زن و فرزند و تمام اشياى گران و باارزش خود بجانب او رهسپار گرديد لشكر مقابل با او بجنگ پرداختند و او را مغلوب و سپاهش را در اختيار گرفتند.

پادشاه فرار كرد و زن و بچه‏هاى كوچك خود را مى‏برد تا بالاخره شب رسيد به خيمه‏اى كه كنار نهرى زده بودند با زن و فرزند خود وارد خيمه شد و اسبهاى خود

 

را رها كرد مبادا از سر و صداى اسبها متوجه او شوند شب را در آن خيمه بسر بردند پيوسته تا صبح صداى سم اسبها را از هر طرف مى‏شنيدند. صبح شد. پادشاه ديگر نميتوانست اينجا بماند. اما عبور از نهر ممكن نبود و به بيابان نمى‏توانست روى آورد از ترس دشمن درون خيمه‏اى بود تنگ كه سرما آزارش ميداد و ترس او را فرا گرفته و گرسنگى تهديدش ميكرد نه خوراكى داشتند و نه با آنها وسيله آسايش بود بچه‏هاى كوچكش نيز از گرسنگى گريه ميكردند دو روز با همين وضع بسر برد.پ يكى از بچه‏هايش مرد او را ميان رود انداخت باز يك روز ديگر آنجا بود همسرش باو گفت ما ديگر مشرف بمرگ شده‏ايم اگر بعضى از ما زنده بمانند بهتر است از اينكه همه بميريم من صلاح مى‏بينم كه يكى از اين بچه‏هاى كوچكمان را بكشيم و بخوريم تا خدا فرج برساند اگر اين كار را بتاخير بياندازيم بچه‏ها چنان لاغر ميشوند كه گوشت براى خوردن ما ندارند و ما خودمان ديگر نيروى حركت نداريم كه چنين كارى را بكنيم.پ پادشاه حرف زن خود را قبول كرد يكى از بچه‏ها را كشت و در مقابل خود نهاده شروع به پاره پاره كردن او نمودند حالا بگو ببينم پسر پادشاه چه گمان دارى نسبت باين انسان مضطر بيچاره، آيا او مانند يك شخص مرفه و در ناز و نعمت ميخورد يا چون يك مضطر و بيچاره؟ پسر پادشاه گفت مانند يك شخص مضطر و بيچاره، بلوهر گفت خورد و خوراك من در دنيا همين طور است اى پسر پادشاه.پ پسر پادشاه گفت آيا چيزى كه مرا بآن دعوت ميكنى مردم بوسيله عقل و درك خود آن را برگزيده‏اند يا خداوند آنها را دعوت بچنين چيزى نموده و اجابت دعوت خدا را كرده‏اند. بلوهر گفت مطلب دقيق‏تر و بالاتر از آن است كه مردم به راى و نظر خود آن را بيابند اگر بنظر مردم بود دعوت بدنيا و زينت و حفظ و خوش‏گذرانى و نعمت و لذت و لهو و لعب و شهوترانى ولى اين امرى غريب و دعوتى از جانب خدا است بسيار درخشان و راهنمائى براه راستى است كه بر خلاف حركت اهل دنيا است و مخالف ايشان و خورده‏گير بر آنها است. و از هوى‏پرستى آنها را بازمى‏دارد و دعوت باطاعت خدا مى‏نمايد اين مطلبى است كه براى بيدار دل آشكار است و آن را پوشيده ميدارد از نااهل، تا خداوند اظهار حق نمايد پس از مخفى بودن آن و كلمه خدا را برتر و گفتار نادانان را پست‏تر قرار ميدهد.پ پسر پادشاه گفت راست ميگوئى حكيم، بلوهر گفت: گاهى بعضى از مردم‏

 

پيش از آمدن پيامبران متوجه ميشوند و راه را مى‏يابند و برخى را پيامبران پس از بعثت دعوت ميكنند و آنها مى‏پذيرند ولى تو از كسانى هستى كه با ديده روشن‏بين خود انديشيدى و بهدف رسيدى.پ پسر پادشاه گفت آيا كس ديگرى را از مردم سراغ دارى كه دعوت به پارسائى و زهد در دنيا بنمايند غير خودتان بلوهر گفت اما در كشور شما نه ولى در ميان ساير ملتها هستند گروهى كه با زبان ادعاى دين ميكنند ولى با عمل استحقاق آن را ندارند كه راه و روش ما و آنها با هم مختلف است.پ پسر پادشاه پرسيد بچه دليل شما شايسته‏تر بواقعيت از آنهائيد و اين راه و رسم براى شما و آنها از يك طريق رسيده؟ بلوهر گفت حق بطور كلى از جانب خدا است و او مردم را دعوت بحق كرده گروهى طبق شرايط لازم آن را پذيرفته و بديگران همان طورى كه دستور داده شده است رسانيده‏اند كم و زياد نكرده و اشتباه‏كارى ننموده‏اند و آن را نابود ننموده‏اند گروه ديگرى پذيرفته‏اند ولى به شرايط لازم و حق آن عمل نكرده‏اند و باهلش نرسانده‏اند و در اين راه استوار نيستند و تصميم بعمل ندارند آن را نابود نموده و سنگينى ميشمارند مسلم است كسى كه از بين ببرد مانند حافظ و نگهبان آن نيست و فسادانگيز مانند مصلح نيست و شكيبا مانند ناتوان نخواهد بود باين دليل ما شايسته‏تر بآن هستيم از ديگران.پ سپس بلوهر اضافه نمود: بزبان هيچ كس دين و پارسائى و زهد و دعوت به آخرت جارى نميشود جز اينكه آن را از اهل حق گرفته همان كسانى كه ما از آنها گرفته‏ايم ولى فرق بين ما و آنها مسائلى است كه ايشان بر آن افزوده‏اند و تمايلى است كه بدنيا دارند و توجهى كه بآن مى‏نمايند زيرا اين دعوت پيوسته توسط انبياى خدا و پيامبران الهى عليهم السلام در زمين ميشده در گذشته به زبانهاى مختلف. داعيان بحق راه مستقيمى داشته‏اند و طريق واضح و دعوتى آشكار كه بين آنها فرق و اختلافى وجود نداشته.پ پيامبران پس از دعوت مردم و اتمام حجت بر آنها با دليل و بپا داشتن احكام و سنن دينى مرگ ايشان فرامى‏رسيده و از دنيا ميرفته‏اند و مردم مدتى پس از پيامبر خود بدون تغيير و تبديلى، عمل ميكرده‏اند ولى بعد چيزهائى را از خود اضافه مينمايند و پيرو شهوت شده علم را از دست ميدهند. عالم دانا و بينا خود را ميان آنها مخفى ميكند و علم خويش را اظهار نمى‏نمايد. نه او را مى‏شناسند و

 

نه اطلاعى از مكانش دارند و باقى نمى‏ماند از آنها مگر دانشمندان بى‏ارزش كه مورد اهانت نادانان قرار گرفته‏اند در نتيجه دانش بانزوا ميگرايد و نادانى آشكار مى‏شود نسل‏هاى بعد جز با جهل آشنا نيستند و پيوسته تعداد نادانان افزايش مى‏يابد و قدرت مى‏يابند، اما دانشمندان كم و ضعيف ميشوند. دستورات خدا را تغيير ميدهند و راه واقعى را واميگذارند با اينكه معتقد بدين هستند و در ظاهر خود را پيرو دين ميدانند ولى در واقع ترك نموده و احكام را زير پا گذاشته‏اند، هر دستورى كه از جانب پيامبران رسيده باشد ما موافق و مطيع آن دستور هستيم ولى مخالف راه و روش خود آنهائيم و در هر يك از مسائلى كه با ايشان مخالفيم دليل واضح و حجت كافى داريم كه شاهد ما از همان كتابى است كه براى آنها توسط پيامبرشان نازل شده.پ هر گوينده‏اى از آنها كه سخنى از حكمت بزبان آورد شاهد و دليلى است بر رفتار و كردار ما و گواهى است بر ضرر ايشان كه مخالف سنت و روش واقعى رفتار مينمايند آنها فقط بظاهر كتاب آشنايند و اسمش را ميدانند ولى واقعا پيرو كتاب خدا نيستند.پ پسر پادشاه گفت: چرا پيامبران در يك زمان هستند و در پاره‏اى از زمانها وجود ندارند؟پ بلوهر گفت مثل آنها مانند پادشاهى است كه زمينهاى مرده‏اى دارد كه آباد نشده وقتى تصميم ميگيرد آن را آباد كند يك نفر كاردان امين و خيرخواه و پشتكار دار براى عمران و آبادى آن سرزمين ميفرستد باو دستور ميدهد آنجا را آباد كند و درختهاى مختلف و كشتهاى متفاوت بنمايد باو گوشزد ميكند چه نوع درختها و چه نوع كشت و بذرها را بكارد و تاكيد ميكند مبادا چيز ديگرى بكارد و از خود اضافه ننمايد كه باو دستور نداده. دستور كشيدن نهر و برافراشتن ديوار و جلوگيرى از فساد باو ميدهد.پ پيك بآن سرزمين مى‏آيد و آنجا را آباد ميكند و انواع درختها و كشتهائى كه دستور داده شد بوجود مى‏آورد و آب در آن جارى ميكند تا درختها و كشتها برويند پس از مدتى از دنيا ميرود و ديگرى را بجاى خود ميگمارد اما مردم بر خلاف او رفتار ميكنند و پيروى از دستور جانشين او نميكنند و در نتيجه سرزمين آباد رو به خرابى و ويرانى ميگذارد و درختها خشك و زراعتها از ميان ميروند. وقتى خبر به‏

 

پادشاه ميرسد كه با كاردار او مخالفت ورزيده‏اند پس از فرستاده‏اش و سرزمين رو به خرابى گذاشته پيك ديگرى را براى آبادى و عمران ميفرستد تا باز اصلاح و عمران نمايد همين طور خداوند انبياء پيامبران را يكى پس از ديگرى براى اصلاح كار مردم ميفرستد بعد از اينكه رو بفساد گذاشته‏اند.پ پسر پادشاه گفت وقتى انبياء مبعوث ميشوند آيا عده مخصوصى را به دعوت خويش اختصاص ميدهند يا عموم مردم را دعوت ميكنند. بلوهر گفت پيامبران همه مردم را دعوت ميكنند هر كس اطاعت از آنها كرد جزء پيروان آنها است و هر كه مخالفت نمود از ايشان محسوب نميشود و هيچ گاه زمين خالى از داعى بسوى خدا نيست از قبيل پيامبران يا اوصياى ايشان.پ مثل آن چون پرنده‏ايست بنام قرلى كه در كنار دريا زندگى ميكند تخم فراوان ميگذارد و علاقه شديدى به جوجه خود و افزايش آن دارد بالاخره در يك موقعيت برايش امكان پرورش جوجه فراهم نيست و مجبور مى‏شود محل ديگرى را انتخاب كند تا آن زمان سپرى شود تخمهاى خود را از ترس اينكه نابود شود بر ميدارد و در آشيانه ساير پرندگان ميگذارد. آن پرنده‏ها جوجه‏هاى او را با جوجه‏هاى خود پرورش ميدهند. در اين مدت طولانى كه جوجه‏هاى قرلى همراه با آن پرنده جوجه‏هاى آن پرنده ديگر هستند با بعضى از آنها انس پيدا ميكنند. وقتى قرلى برميگردد بمكان اولى خود در شب از آشيانه آن پرنده‏ها ميگذرد و صداى خود را به گوش جوجه‏ها ميرساند وقتى جوجه‏ها صداى مادر را ميشنوند از پى او به پرواز درمى‏آيند. جوجه‏ها پرنده‏هاى ديگر هم كه با آنها انس گرفته‏اند بهمراه جوجه قرلى پرواز ميكنند ولى آن جوجه‏هائى كه مربوط باو نيست و انس نگرفته‏اند نمى‏آيند چون علاقه زياد به جوجه دارد ساير جوجه را نيز بهمراه جوجه‏هاى خود ميپذيرد همين طور انبياء تمام مردم را دعوت بدين خويش مينمايند. اهل حكمت و عقل دعوت آنها را مى‏پذيرند بواسطه اطلاعى كه از ارزش حكمت دارند.پ پس آن پرنده كه فرياد ميزند مانند انبياء هستند كه همه را دعوت ميكنند و تخمهائى كه در آشيانه پرنده‏ها متفرق جاى گرفته مانند حكمت است. و مثل ساير جوجه كه با جوجه قرلى انس گرفته‏اند چون كسانى است كه دعوت حكما را پاسخ ميدهند قبل از آمدن پيامبران زيرا خداوند به پيامبران فضيلت و مقام و اطلاعاتى بخشيده كه بديگران نداده و بآنها دلائل و براهين و نور و روشنى مخصوص داده‏

 

است چون مايل است كه انبياء و پيامبرانش رسالت و حجت او را تكميل كنند وقتى آنها را مبعوث مينمايد گروهى از مردم كه پاسخ به دعوت حكما نداده‏اند پيرو انبيا ميشوند چون انبياء در دعوت خود از دليل و برهان مخصوص استفاده ميكنند.پ پسر پادشاه گفت چطور مى‏شود كه گفتى آنچه انبياء مى‏آورند كلام است در حالى كه مشابه كلام مردم و كلام خدا و ملائكه نيست بلوهر گفت مگر نديده‏اى كه مردم وقتى ميخواهند بچهارپايان يا پرندگان منظور خود را بفهمانند كه بروند يا بيايند يا برگردند. سخن آنها را كه حيوانات درك نميكنند. بوسيله سوت زدن يا صداى مخصوص درآوردن منظور خود را بآنها ميفهمانند يكنوع صدائى كه ميدانند قابل درك آن حيوانات است. همين طور بندگان عاجزند از فهميدن كنه كلام خدا و ملائكه و لطافت آن صداهائى كه مردم در بين خود معمول كرده‏اند در مورد حكمت شبيه صداهائى است كه براى پرندگان و حيوانات قرار داده‏اند. اين صداها مانع از درك حكمت و روشن شدن آن نميشود و مانع از فهم معانى آنها نميگردد كه حجت و منظور خدا بمردم نرسد. پس صدا براى حكمت مانند جسد و جايگاه است و حكمت براى صدا مانند روح براى بدن است. و مردم را طاقت انديشه در كلام حكمت نيست و بعقل خود نميتوانند درك كنند آن را از همين جهت است كه دانشمندان داراى درجات مختلف هستند پيوسته هر دانشمندى علم خود را از دانشمند ديگرى كسب مينمايد تا علم بازگردد بخداى عز و جل كه از جانب او آمده است. همين طور علما گاهى حكمت و علم را چنان بدست مى‏آورند كه موجب رهائى آنها از جهل و نادانى شود ولى هر كدام داراى فضل و مقام مخصوصى هستند چنانچه مردم در زندگى روزمره خود از نور خورشيد استفاده ميكنند ولى نميتوانند بچشم آن را مشاهده كنند. حكمت همچون سرچشمه فراوان و پرآبى است كه آبها در ظاهر ديده مى‏شود اما قعر چشمه را نمى‏يابند و مانند ستارگان درخشان است كه مردم بوسيله آنها راه خود را مى‏يابند و هدايت مى‏شوند ولى محل ستارگان را نمى‏دانند كجا است. بالاخره حكمت بسيار عالى‏تر و ارزنده‏تر است از تمام توصيفهائى كه براى آن نمودم.پ كليد هر خير و شفاى هر درد است هر كه بحكمت خود را معالجه كرد ديگر بيمارى نخواهد ديد، راه راستى است كه هر كه در آن راه قدم گذاشت گمراه نميشود ريسمان محكم خدا است كه طول زمان آن را فرسوده نميكند كسى كه چنگ بآن بزند

 

كورى از او برطرف مى‏شود و هر كس متمسك بآن شد رستگار و هدايت يافته است و چنگ بدست آويز محكم زده.پ پسر پادشاه گفت چرا اين حكمتى كه برايش اين همه ارزش قائل شدى نميتوانند تمام مردم از آن استفاده كنند بلوهر در پاسخ او گفت مثل حكمت همچون خورشيد تابان بر تمام مردم است چه سفيد پوست و چه سياه پوست و بزرگ و كوچك هر كه بخواهد بهره‏مند از آن بشود مانع و پرده‏اى قرار داده نشده چه دور باشد و چه نزديك. كسى كه نخواهد استفاده كند نميتواند خورشيد را محكوم نمايد. حكمت نيز تا روز قيامت در بين مردم بهمين صورت است. حكمت عموم مردم را فراگرفته جز اينكه مردم در رابطه با حكمت مقامهاى مختلفى دارند خورشيد نيز براى همه آشكار و روشن است اما مردم نسبت باستفاده از آن به سه دسته تقسيم ميشوند.

1- كسانى كه چشم سالم دارند از نور استفاده ميكنند و موجب ديدن آنها مى‏شود.

2- كورهائى كه از طلوع يك يا هزاران خورشيد بهره‏اى ندارند.

3- كسانى كه چشمهاى آنها سالم نيست نه جزء كوران هستند و نه جزء بينايان.

حكمت نيز خورشيد دلها است وقتى طلوع كند مردم به سه قسمت در رابطه با او هستند.

1- گروهى كه حكمت را درك ميكنند و از آن بهره‏مند ميشوند و عمل كرده اهل حكمتند.

2- گروهى كه كوردلند و حكمت از آنها گريزان چون منكر و تارك حكمتند.

چنانچه نور براى كوران رنج‏آور است.

3- گروهى كه داراى قلبى مريض هستند عملى قاصر و علمى ضعيف دارند خوب و بد و حق و باطل براى آنها مساوى است، بيشتر خورشيد حكمت بر كسانى مى‏تابد كه آن را نمى‏بينند.پ پسر پادشاه گفت ممكن است شخصى مدتها پشت بحكمت نمايد و پيرو آن نباشد ولى بعد برگردد و از حكمت استفاده كند؟ بلوهر گفت آرى بيشتر از مردم در رابطه با حكمت همين طورند.پ پسر پادشاه گفت تو خيال ميكنى پدرم اين حرفها را شنيده باشد. بلوهر

 

گفت خيال نميكنم درست شنيده باشد كه در دلش جايگير شود و ناصح شفيقى با او صحبت كرده باشد.پ پسر پادشاه گفت چگونه حكما او را رها كرده‏اند در اين مدت. بلوهر پاسخ داد: چون براى كلام خود ارزشى والا قائلند، گاهى رها ميكنند كسانى را كه از پدر تو انصاف بيشتر و خوش اخلاق‏تر و بهتر گوش ميدهند. بطورى كه مى‏بينى حكيمى سالها با يك نفر انس و الفت دارد و رفت و آمد ميكند هيچ چيز آنها را از هم جدا نميكند جز دين و حكمت بسيار ناراحت و اندوهگين است از وضع او ولى اسرار حكمت را در اختيارش نميگذارد چون او را شايسته اين اسرار نميداند.پ شنيده‏ام پادشاهى دانا خيلى به مردم مهربان بود و كارگزار آنها و خوش برخورد و با انصاف، وزيرى داشت راستگو و صالح كه معاون و همكار او بود در اصلاح مملكت و مشاورش در امور مملكت‏دارى وزير مردى دانا و اديب بود متدين و باورع و بى‏علاقه بدنيا كه با متدينين برخورد داشت و سخن آنها را شنيده بود و به مقام آنها وارد بود. دوستى و رفاقت ايشان را برگزيده و با آنها انس داشت در ضمن پادشاه براى آن وزير ارزش و مقامى مخصوص قائل بود جز اينكه وزير پادشاه را از مسائل دينى مطلع نميكرد و اسرار حكمت را در اختيارش نميگذاشت مدتها بهمين نحو زندگى كردند.پ هر وقت وزير پيش پادشاه مى‏آمد از ترس براى بتها بسجده مى‏افتاد، بالاخره دلش بحال پادشاه سوخت و خواست او را راهنمائى كند با دوستان خود در ميان گذاشت، باو گفتند بجان خود و دوستانت رحم كن اگر او را لايق صحبت مى‏بينى در اختيارش بگذار و گر نه باعث كشته شدن خود و همفكران خويش ميشوى زيرا نميتوان اعتماد به سلطان نمود و از انتقامش محفوظ ماند.پ وزير پيوسته در فكر او بود و علاقه باو داشت باميد اينكه فرصتى بيابد و او را نصيحت كند يا موقعيتى براى سخن بيابد پادشاه با اين گمراهى كه داشت مردى متواضع و خوش برخورد بود و با مردم خوش رفتارى ميكرد و خيلى علاقه بآسايش آنها داشت مدتها وزير با پادشاه همكارى كرد.پ تا بالاخره نيمه شبى كه مردم بخواب بودند پادشاه به وزير گفت مايل نيستى با هم سوار شويم و ميان شهر بگرديم وضع مردم را مشاهده كنيم و اثر بارانهائى كه اين چند روز باريده ببينيم. وزير پذيرفت و با هم سوار شدند و در اطراف شهر

 

بگردش پرداختند، در بين راه رسيدند بمزبله‏اى كه بر هم انباشته شده بود مانند كوه. پادشاه ديد در يك قسمت اين مزبله آتش مى‏سوزد. به وزير گفت بايد اين آتش داستانى داشته باشد بيا پياده شويم ببينيم چه خبر است وقتى رسيدند نزديك آتش ديدند نقبى شبيه غار در آنجا است و داخل آن يك فقيرى نشسته است داخل غار را تماشا كردند بطورى كه فقير متوجه نبود ديدند اين مرد خيلى بدقيافه است و لباسهاى كهنه و پاره‏اى دارد از لباسهاى مزبله و تكيه بر يك پشتى كه از زباله ترتيب داده كرده است جلو او يك آفتابه گلى است كه در آن شراب است و در دست طنبورى دارد كه مى‏نوازد همسرش نيز با همان شكل و قيافه و لباس او ايستاده هر وقت مايل است شراب بنوشد براى او شراب ميريزد و ساقى اوست برايش رقص ميكند. و او را احترام و تحيت ميگويد مثل پادشاهان هر وقت شراب مينوشد. مردك فقير آن زن را خانم خانمها مينامد هر دو يك ديگر را به بهترين وضع ميستايند و بخنده و شوخى و عيش و نوش عجيبى مشغولند.پ پادشاه ايستاده تماشاى اين وضع را ميكند وزير نيز ناظر آنها است و تعجب ميكنند از لذت و شورى كه آنها دارند بالاخره راه خود را گرفته و رفتند پادشاه به وزير خود گفت خيال نمى‏كنم در طول زندگى براى من و تو سرور و شادى و لذتى باندازه‏اى كه اين دو امشب داشتند نصيب شده باشد با اينكه معلوم مى‏شود اين كار هر شب آنها است. وزير موقعيت را مغتنم شمرد و فرصتى بدستش آمد گفت ميترسم كه دنياى ما يك غرور و فريبندگى باشد و تمام قدرت و سلطنت تو و وضعى كه ما داريم در نظر كسانى كه عارف بملكوت هستند مانند اين مزبله باشد و ما چون اين دو نفر كه امشب ديديم باشيم. و قصرهاى ما در نظر كسى كه اميد سعادت آخرت را دارد همچون غار اين فقير باشد، و شكل و قيافه ما در نظر كسى كه عارف بپاكى و پاكان و واقع‏بين است مانند قيافه اين مرد و زن بدشكل بيايد و تعجب كنند كه ما چگونه سرگرم باين وضع خود هستيم همان طورى كه ما تعجب ميكرديم از سرگرمى آن زن و مرد بكارهائى كه مشغول بودند.پ پادشاه گفت آيا چنين مردمى را ميشناسى كه ما در نظرشان باين صورت بياييم وزير گفت آرى پرسيد كيانند؟ گفت متدينين كسانى كه عارف بآخرتند و در جستجوى نعمت آن جهانند. پادشاه گفت آخرت چيست؟ وزير گفت نعمتى كه هرگز آلوده با رنج نيست و ثروتى كه فقر آن را تهديد نميكند و شادى كه مخلوط بحزن و اندوه‏

 

نيست و سلامتى كه با بيمارى آميخته نميگردد و خوشحالى بدون خشم و آسايش بدون ترس و زندگى بدون مرگ و سلطنت بى‏زوال آن جهانى كه پايدار و جايگاه زندگى است كه پايان‏پذير نيست و تغيير نمى‏يابد. خداوند از ساكنان آن جهان بيمارى و پيرى و بدبختى و رنج و مرض و گرسنگى و تشنگى و مرگ را برداشته اين بود مشخصات ملك آخرت.پ پادشاه گفت آيا ميتوان بچنين محلى رسيد و راهى براى وارد شدن باين سرزمين هست؟ وزير جواب داد آرى آماده است براى هر كه از راهش بخواهد، مشروط باينكه وارد شود از درب مخصوص آن. پادشاه به وزير گفت چرا بمن قبل از اين اطلاع نداده بودى؟ گفت از جلال و قدرت تو ميترسيدم. پادشاه گفت اگر اين مطلب واقعيت داشته باشد شايسته نيست ما از آن غفلت كنيم و بدست نياوريم ولى كوشش خواهيم كرد مطلب بر ايمان كشف شود وزير گفت بمن دستور ميدهى كه مواظب تو باشم و برايت اثبات و تكرار نمايم. پادشاه گفت من از تو ميخواهم كه شب و روز مرا رها نكنى و پيوسته بخاطرم اندازى زيرا مطلب مهمى است كه نمى‏توان از آن چشم پوشيد و آن را سبك شمرد بالاخره راه اين پادشاه و وزير منتهى به نجات شد پسر پادشاه گفت من هرگز از اين مطلب غفلت نخواهم كرد و تصميم گرفته‏ام در دل شب با تو فرار كنم بهرجا كه بروى.پ بلوهر گفت چطور تو ميتوانى تحمل سفر با مرا داشته باشى با اينكه نه خانه‏اى دارم و نه مركب سوارى و نه مالك طلا و نقره‏اى هستم و نه غذاى شبم را ذخيره كرده‏ام و يك جامه اضافه ندارم در هيچ شهرى استقرار نمى‏يابم مگر مدت كمى و پيوسته از اين شهر بآن شهر ميروم و از اين شهر بشهر ديگر هرگز يك دانه نان نبرده‏ام.پ پسر شاه گفت من اميدوارم كسى كه ترا بر اين كار تقويت نموده مرا نيز يارى كند. بلوهر گفت اگر واقعا تصميم آمدن با مرا داشته باشى تو شايسته هستى كه همچون جوانى باشى كه داماد مرد فقير شد.پ يوذاسف گفت جريان او چگونه بوده. بلوهر گفت جوانى را نقل ميكنند پدرى ثروتمند داشت كه تصميم گرفته بود دختر عموى پسر را كه دخترى زيبا و ثروتمند بود براى پسرش بگيرد.

اما جوان موافق نبود و بپدرش اظهار كراهت خويش را نميكرد تا بالاخره از

 

پدر جدا شد و به مملكت ديگرى رفت در بين راه گذارش بدخترى افتاد كه درب خانه‏اى ايستاده بود داراى لباسهاى كهنه و خانه متعلق بفقرا بود از آن دختر خوشش آمد.پ گفت تو كه هستى؟ دختر جوابداد دختر پيرمردى كهنسالم كه در اين خانه ساكن است. جوان پيرمرد را صدا زد از منزل خارج شد. گفت پيرمرد اين دخترت را به ازدواج من درمى‏آورى.پ گفت تو دختر فقيرها را نميگيرى تو جوانى ثروتمندى. گفت از اين دختر خوشم آمده و از دخترى باشخصيت و ثروتمند فرار كرده‏ام كه ميخواستند بازدواج من درآورند اما او را دوست نداشتم اگر مايلى دخترت را بازدواج من درآور ان شاء الله از من خوبى خواهى ديد.پ پيرمرد گفت چطور من دخترم را بازدواج تو درآورم با اينكه مايل نيستم او را از من جدا كنى و خيال ميكنم خانواده تو نيز علاقه‏اى نداشته باشند كه او را پيش آنها ببرى. گفت اگر اجازه بدهى من با شما در همين خانه خواهم بود.پ پيرمرد گفت اگر راست ميگويى اين جامه‏هاى فاخر و زيور آلات خود را كنار بيانداز. جوان همان كار را كرد و لباس كهنه‏اى از جامه‏هاى آنها گرفت و پوشيد و با آنها همنشين شد. پيرمرد از وضعش سؤال كرد و جستجو نمود تا بفهمد عقل و كمال او چگونه است. از سخنان او دريافت كه عقل او سالم است و اين كار را از روى نادانى نكرده.پ پيرمرد باو گفت حالا كه ما را انتخاب كردى و راضى به وصلت با ما شدى حركت كن برويم با هم داخل باغ شدند جوان را برد وارد باغ كه شد ديد پشت خانه او قصرهاى بسيار عالى است كه تاكنون مانند آن را نديده از نظر وسعت و زيبائى و از هر نوع وسائل و نيازمنديها گنجينه‏ها دارد. كليد گنجينه‏ها را در اختيار جوان گذاشته گفت هر كار مايلى بكن خوب جوانى هستى. جوان به آرزوى خود رسيد.پ يوذاسف گفت من اميدوارم بمصداق اين مثل باشم كه پيرمرد عقلش را آزمود تا اطمينان باو حاصل كرد شايد تو هم زياد بررسى ميكنى تا مرا آزمايش كنى بالاخره نظر خود را در اين مورد بگو.پ حكيم گفت اگر كار بدست من بود با كوچكترين برخورد تو را انتخاب ميكردم‏

 

ولى چه كنم كه در پيش روشى و سنتى از پيشوايان هدايت دارم براى رسيدن به هدف و توفيق يافتن و اطلاع از دلها چون ميترسم اگر مخالفت سنت و روش آنها را بنمايم بدعتى ساخته باشم. من امشب ميروم و هر شب بر در قصر تو خواهم آمد درست دقت كن و از آنچه شنيدى پند بگير. تمام فكر خود را بكار بر و عجله نكن در تصديق نمودن مطالبى كه بتو عرضه شد مگر پس از تامل و دقت و انديشه آنها را درك كنى ولى مواظب باش در مورد آنها دچار هواى نفس و شبهه نشوى. در مورد چيزهائى كه بنظرت شبهه‏اى هست با من صحبت كن هر وقت خواستى و تصميم گرفتى بخارج شدن مرا مطلع ميكنى. آن شب بلوهر از پسر پادشاه جدا شد.پ فردا شب آمد سلام كرد و براى او دعا نموده آنگاه نشست از جمله دعايش اين بود: از آن خدائى كه در اول بوده و چيزى قبل از او نبوده و خدائى كه تا آخر هست و چيزى با او نخواهد بود خداى پايدار فناناپذير و بزرگى كه بزرگيش اندازه ندارد، يكتاى بيهمتاى بى‏نياز كه با او ديگرى نيست و چيره‏اى كه شريك ندارد. بوجود آورنده‏اى كه با او خالقى نيست و قادرى كه مخالفى ندارد و بى‏نيازى كه دشمنى ندارد و فرمانروائى كه با او احدى نيست تقاضا ميكنم ترا فرمانرواى عادل و پيشواى هادى و رهبر پرهيزكاران و بيناى از كورى و پارسا در دنيا و دوستدار خردمندان و دشمن تبهكاران قرار دهد تا من و ترا بآن وعده‏اى كه باولياى خويش بوسيله پيامبران داده رساند زيرا ما واقعا باو علاقمنديم و در دل از او بيمناكيم و چشم بلطف او بسته‏ايم و گردن در مقابل او كج كرده‏ايم و كار خود را باو واگذاشته‏ايم.پ پسر پادشاه از اين دعا سخت مضطرب شد و علاقه زيادى به نيكوكارى پيدا كرد در حالى كه از حرفش در شگفت بود پرسيد اى حكيم عمر تو چقدر است؟ گفت دوازده سال. پسر پادشاه از جواب او لرزيد گفت دوازده ساله بچه است تو قيافه شصت ساله دارى. گفت اما از تولدم بيش از شصت سال ميگذرد ولى تو از عمرم پرسيدى و عمر عبارت از حيات و زندگى است و زندگى درست نيست مگر با دين و عمل بآن و رها نمودن دنيا و اين موقعيت برايم از دوازده سال پيش بوجود آمده ولى پيش از آن مرده‏اى بودم كه جزء عمرم محسوب نميشود.پ پسر شاه پرسيد چگونه كسى كه ميخورده و مى‏آشاميده و حركت داشته مرده مى‏شمارى. حكيم پاسخ داد زيرا او با مرده‏ها در كورى و كرى و لالى و ضعف حيات‏

 

و كمى نياز شريك است و كسى كه در اوصاف شريك بود در اسم نيز شريك است.پ پسر پادشاه گفت در صورتى كه آن زندگى را زندگى نشمارى بايد مرگى كه در انتظار آن هستى نيز مرگ نشمارى و نه از آن ناراحت باشى.پ حكيم پاسخ داد: همين كه من خود را آماده كرده‏ام پيش تو بيايم با اينكه ميدانم پدرت چقدر قدرت دارد و چه سختگير است بر رهبران دينى شاهدى آشكار است كه من مرگ را مردن نمى‏شمارم و آن زندگى را زندگى و از مرگ ناراحت نميشوم. چگونه دل به زندگى بسته كسى كه بهره‏اى از آن نمى‏برد، يا از مرگ فرار ميكند كسى كه بدست خود خويشتن را كشته، مگر نمى‏بينى كه متدين و ديندار دنيا را رها كرده و خانواده و مال و آنچه مورد علاقه ديگران است جز براى خدا نمى‏خواهد و چنان سرگرم عبادتهاى دشوار شده كه هيچ چيز جز مرگ او را آسوده نميكند پس چه احتياجى دارد بزندگى كسى كه از زندگى لذتى نمى‏برد و چگونه از مرگ فرار ميكند كسى كه آسايش او در مرگ است.پ پسر پادشاه گفت راست گفتى، اما مايلى فردا بميرى؟ حكيم گفت من مايلم همين امشب بميرم نه فردا زيرا كسى كه خوب و بد را تشخيص دهد و ثواب و پاداش آن را از طرف خدا بداند بد را از ترس كيفر وامى‏گذارد و كار خوب را به اميد پاداش انجام ميدهد و هر كه يقين بخدا داشته باشد و وعده او را تصديق كند او مرگ را دوست دارد بواسطه آسايش و نعمتى كه پس از مرگ مى‏يابد و در دنيا به زهد مى‏پردازد چون ميترسد گرفتار شهوتها و معصيت خدا شود باز مرگ را دوست دارد كه زودتر از اين گرداب خلاص شود.پ پسر پادشاه گفت پس چنين كسى بايد خودكشى كند چون ميداند اين كار سبب نجاتش مى‏شود برايم مثالى بزن در مورد مردم زمانمان و علاقه‏اى كه به بت‏پرستى دارند.پ حكيم گفت مردى باغى داشت و مشغول آباد كردن آن بود و در اين راه سعى و كوشش لازم را مينمود روزى در باغ چشمش به گنجشكى افتاد كه روى شاخه درختى نشسته و ميوه‏هاى درخت را مى‏چيند ناراحت شد و دامى گسترد گنجشك را صيد كرد، همين كه خواست او را بكشد خداوند گنجشك را به سخن درآورد بصاحب باغ گفت تو تصميم كشتن مرا دارى با اينكه نه گوشتى دارم كه سير شوى و نه نيروئى دارم كه باعث تقويت تو شود ولى ميتوانم ترا راهنمائى بكارى كنم كه بهتر از كشتن من‏

 

باشد.پ آن مرد گفت بگو: گفت اگر رهايم كنى بتو سه كلمه مى‏آموزم كه از زن و فرزند و ثروتت بهتر باشد گفت بسيار خوب، گفت بر آنچه از دست داده‏اى افسرده مشو، و چيزى كه امكان ندارد تصديق مكن و بدنبال چيزى كه توان آن را ندارى، مرو، سخنان گنجشك كه تمام شد او را رها كرد. گنجشك پريد و روى درختى نشست بعد به صاحب باغ گفت اگر بدانى چه چيز را از دست داده‏اى بعد متوجه خواهى شد كه چقدر باارزش بوده. آن مرد پرسيد چه چيز؟پ گفت اگر مرا كشته بودى از چينه‏دانم يك گوهرى خارج ميكردى به بزرگى تخم مرغ آبى كه ديگر در طول زندگى احتياجى نداشتى. اين حرف را كه شنيد بسيار متاسف شد و گفت گذشته را رها كن ولى بيا برويم خانه ما من سعى ميكنم با تو خوشرفتارى نمايم. گنجشك گفت نادان مثل اينكه حرفهاى مرا فراموش كردى و از كلماتى كه بتو آموختم و جان خود را با آنها خريدم بهره‏اى نبردى. مگر نگفتم بر آنچه از دست دادى متاسف مباش و تصديق ناممكن را مكن و چيزى كه بدست نمى‏آورى مخواه.پ اكنون مى‏بينم كه سخت اندوهگين‏شده‏اى بر رفتن من و تقاضاى برگشت مرا مى‏نمائى و درخواست چيزى را ميكنى كه بدست نمى‏آورى و تصديق ميكنى كه در چينه‏دان من گوهرى باندازه تخم مرغابى باشد با اينكه تمام پيكر من از تخم مرغابى كوچكتر است، مگر نگفتم تصديق ناممكن مكن.پ ملت شما با دست خويش بتهائى را ساخته‏اند بعد معتقدند كه اين بتها آنها را آفريده و از سرقت سارق بتها را محافظت مينمايند، باز معتقدند كه اين بتها آنها را حفظ ميكنند از درآمد كسبى و مال خود در راه بتها خرج ميكنند باز خيال ميكنند كه بتها آنها را روزى مى‏بخشند چيزى كه نميتوانند بدست آورند از آنها ميخواهند و تصديق محال ميكنند بناچار آنها نيز مانند صاحب باغ هستند.پ پسر پادشاه گفت صحيح است اما من پيوسته بتها را مى‏شناختم و از آنها بيزار بودم و مايوس از خير آنهايم، حالا بگو ببينم تو مرا به چه دعوت ميكنى و براى خود چه راهى را پسنديده‏اى؟ گفت ترا دعوت ميكنم باينكه معتقد شوى خدا يكتا است و شريكى ندارد پيوسته آفريننده يكتا اوست و هر چه جز او هست مخلوق است و او صانع و بقيه مصنوعند و او مدبر و بقيه در اختيار اويند او باقى و غير او

 

فانى، او عزيز و ديگران ذليل او نمى‏خوابد و غافل نيست و نميخورد و نه مى‏آشامد ضعيف نيست و مغلوب نميشود. ناتوان نيست و چيزى او را ناتوان نميكند. پيوسته بوده و خواهد بود. و روزگار در او تأثيرى نمى‏گذارد و در دگرگونيها موجب تغيير او نميشود. و زمانه تبديلى در او بوجود نمى‏آورد از حالى بحال ديگر نميرود. مكانى از او خالى نيست و از او چيزى پنهان نه. دانائى است كه چيزى بر او پنهان نيست توانائى است كه چيزى از دستش نميرود و بدانى كه خدا رؤف و مهربان و عادل است و پاداشى دارد كه مربوط به اطاعت‏كنندگان است و عذابى را آماده كرده براى معصيت‏كاران و براى خدا در راه رضاى او عمل كنى و از خشم او بپرهيزى.پ پسر پادشاه پرسيد چه چيزها خالق يكتا را خشنود ميكنند؟ حكيم گفت اينكه مطيع او باشى و مخالفت با دستورش نكنى و اينكه بديگران چنان كنى كه مايلى با تو بكنند. و از ديگران دست بدارى از چيزهائى كه مايلى دست از تو بدارند اين عدالت است و در عدالت رضاى خدا است و پيرو آثار و سنن انبيا و پيامبران باشى پسر پادشاه گفت: حكيم بيشتر مرا نسبت بدنيا بى‏ميل كن و از اوضاع دنيا مرا مطلع گردان.پ حكيم گفت وقتى من دنيا را محل تغيير و زوال و دگرگونى از حالتى بحال ديگر يافتم و ديدم مردم هدف مصائب دنيايند و در گرو نيستى هستند. ديدم پس از صحت بيمارى است و بعد از جوانى پيرى و پس از ثروت فقر و بعد از شادى غم و بعد از عزت ذلت و بعد از آسايش گرفتارى و بعد از ايمنى خوف و بعد از حيات مرگ. عمرها كوتاه و اجلها در كمين و تيرها بسوى هدف. و بدنها ضعيف و ناتوان كه قدرت دفاع و پناه ندارند. فهميدم دنيا جداشدنى و فرسوده و نابودشدنى است و از آنچه مشاهده كردم پى بردم بآنچه مشاهده نمى‏كنم از ظاهر دنيا به باطنش و از واضح آن به مشكلش و از آشكار آن باسرارش و از وارد شدن بدنيا به خارج شدن از آن. از دنيا پرهيز كردم بواسطه اين بينش و فرار نمودم بواسطه اين مشاهدات.در همان بين كه مى‏بينى حسرت يك نفر را ميخورند شادمان و فرمانروا است در زندگى عالى و نعمت فراوان و شادابى جوانى و ابتداى زندگى و حسرتى كه ديگران از ملك و مملكت او ميخورند و ارزش سلطنتش و صحت بدنش ناگهان دنيا آنچه را كه بيشتر موجب دل خوشى او بود تغيير ميدهد و آنچه ديده‏اش را روشن‏تر

 

كرده بود نابود مينمايد او را از آن قدرت و موقعيت و آسايش و خوشى و شادابى مياندازد و در عوض بجاى عزت ذلت و بجاى شادى غم و بجاى نعمت گرفتارى و بجاى ثروت فقر و بجاى وسعت تنگدستى و بجاى جوانى پيرى و بجاى شرافت پستى و بجاى زندگى مرگ، او را به حفره‏اى تنگ و وحشت‏انگيز مى‏برد تنها و غريب از دوستان جدايش كرد و آنها از او جدا شدند. برادران خوارش كردند و هيچ دفاعى از او نكردند عزت و قدرت و خانواده و ثروت او را بعد از او بغارت بردند گويا در دنيا وجود نداشته و هرگز نامى از او برده نشد و ارزشى نداشته و هيچ بهره‏اى از دنيا نبرده پس در اين دنيا خانه‏اى نگير و مبادا در آن براى خود گرفتارى و باغ و باغستان بسازى اف بر دنيا و واى بر آن.پ پسر پادشاه گفت اف بر آن و بر كسانى كه فريفته دنيا ميشوند در صورتى كه وضع و حال آن چنين است و اشكش جارى شده گفت حكيم، بيشتر برايم توضيح بده گفتار تو زنگار دلم را ميزدايد.پ بلوهر گفت عمر كوتاه است و شب و روز بسرعت آن را ميكاهند حركت از دنيا نزديك است گرچه زياد بطول انجامد بالاخره مرگ فرامى‏رسد مسافر عاقبت كوچ خواهد كرد و آنچه جمع كرده تقسيم مى‏شود و هر چه كرده نابود مى‏شود. ساختمانهاى آراسته‏اش ويران و نامش از ميان ميرود و يادش فراموش ميگردد. بى‏نام و نشان و پيكرش فرسوده و شخصيتش از دست رفته و نعمتش وبال و مظلمه گردنش را ميگيرد و كسب و كارش زيان و قدرتش را در اختيار ديگران ميگذارد و بازماندگانش خوار و خانواده‏اش را ديگران مورد استفاده قرار ميدهند. و پيمانش را ميشكنند و تعهداتش را زير پا ميگذارند و باو خيانت مى‏شود و آثارش از ميان ميرود و مالش تقسيم ميگردد زندگيش درهم مى‏پيچد دشمنش شاد و قدرتش نابود و تاجش بارث ميماند و ديگرى بجايش مى‏نشيند و از زندگى و خانه‏اش مى‏برند بخوارى او را درون قبر مياندازند يكه و تنها در ظلمت و وحشت و بيچارگى و خوارى. از بستگان جدا شده و او را واميگذارند هرگز با او ديگر انس نخواهند گرفت و غربتش از ميان نميرود.پ بدان لازم است شخص دانا خود را اداره نمايد و روشى صحيح از پيش بگيرد مانند رهبرى امام عادل و دورانديش كه مردم را تاديب مى‏كند و مردم را به راه خوب واميدارد و از كار بد بازمى‏دارد و هر كه خطا كند كيفر ميكند و اطاعت‏كنندگان را اكرام مينمايد همين طور بايد شخص دانا خود را تاديب كند در تمام اخلاق و

 

خواستها و شهوات و باجبار خود را وادار بكارهاى پسنديده نمايد چه بخواهد و چه نخواهد و از زشتيها بپرهيزد و براى خود كيفر و پاداشى قرار دهد وقتى كار خوب ميكند با شادى و وقتى كار بد كرد با غم و اندوه.پ از چيزهائى كه لازم است براى دانا توجه بامورى است كه برايش پيش مى‏آيد بكارهاى خوب اقدام و از بديها بازايستد و اعمال خود را حقير و كم شمارد مبادا دچار عجب و خودپسندى شود زيرا خداوند دانايان را ستوده و خودخواهان و نادانان را سرزنش كرده و بوسيله عقل بهر نيكى باجازه خدا انسان ميرسد، و با جهل انسان هلاك ميگردد و از محكمترين پايگاهها در نزد خردمندان مطالبى است كه بوسيله عقل دريابند و با تجربه بيازمايند و با چشم ببينند در مورد ترك هواهاى نفسانى و شهوات و براى عاقل صحيح نيست كه عملى را بواسطه حقارت بى‏ارزش در نظرش ترك كند وقتى قدرت انجام عمل بزرگترى را ندارد. اين از سلاحهاى شيطان است جز اشخاص بصير متوجه آن نميشوند و از چنگال او سالم نمى‏ماند مگر كسى كه خدايش نگه دارد از جمله سلاحهاى او دو سلاح است يكى منكر عقل مى‏شود كه بدل انسان عاقل مياندازد كه عقل و بينش ندارد و از عقل و بينش خود بهره نمى‏برد ميخواهد او را از جستجو و علاقه بعلم بازدارد و به كارهاى ناشايست از لهو و لعب مشغول نمايد اگر از او پيروى كند كه مغلوبش كرده و اگر مخالفت با شيطان كند متوسل بسلاح ديگر مى‏شود باين طريق كه وقتى عملى را با اطلاع انجام ميدهد چيزهائى را كه اطلاع از آن ندارد بر سر راهش قرار ميدهد تا او را ناراحت كند بواسطه چيزهائى كه نميداند و از كارى كه انجام داده بدش بيايد و بينش و عقلش را در نظرش ضعيف جلوه دهد بواسطه شبهه‏هائى كه بر او وارد مينمايد بخود ميگويد نديدى نميتوانى اين كار را انجام دهى و قدرت آن را ندارى چرا خود را ناراحت ميكنى در مورد آنچه قدرت ندارى؟ با اين سلاح گروهى از مردم را مغلوب نموده و شكست داده تو بترس از اينكه جستجوى دانش را رها كنى و فريب بخورى نسبت به معلوماتى كه بدست آورده‏اى تو در سرزمينى هستى كه شيطان بيشتر مردم آنجا را فريب داده بانواع حيله گوش و عقل و دل بعضى را معيوب نموده كه چيزى را درك نميكند و از مجهولات خود سؤالى نمى‏نمايد مانند چهارپايان داراى اديان مختلفى هستند بعضى تمام كوشش خود را در گمراهى بكار مى‏برد بطورى كه خون و مال بعضى ديگر را حلال مى‏شمارند و گمراهى آنها را

 

با مقدارى از حقيقت مى‏آميزد تا دينشان را بر آنها مشتبه نمايد و براى ضعيفان اين نوع عقيده را خوب جلوه ميدهد تا مانع شود آنها را از پيروى دين واقعى.پ پس شيطان و سپاهش پيوسته در راه از بين بردن و گمراه كردن مردمند نه خسته ميشوند و نه سست ميگردند و تعداد آنها را جز خدا كسى نميداند و نميتوان از كيد و مكر آنها آسوده ماند مگر با كمك خدا و چنگ زدن بدين او از خدا درخواست ميكنيم بما توفيق بندگى دهد و بر دشمن ما را پيروز نمايد زيرا حركت و نيروئى جز بوسيله خدا نيست.پ پسر پادشاه گفت خدا را برايم چنان توصيف كن كه گويا او را مى‏بينم.پ حكيم جوابداد: خداوند ديده نميشود و نه ميتوان كنه صفاتش را با عقل درك كرد و زبان نميتواند او را ستايش واقعى كند. مردم احاطه بعلم خدا نميتوانند پيدا كنند مگر بمقدارى كه خود او بآنها آموخته بوسيله پيامبران و بزبان آنها خويش را ستوده. نميتوان با خيال، بزرگى او را سنجيد او بزرگتر و منزه‏تر و والاتر و عزيزتر و لطيف‏تر از اينها است آنچه را مايل باشد از علم خود بر آنها ميگشايد و هر مقدار كه اراده كند صفت خود را بآنها معرفى ميكند مردم را به معرفت خود و پروردگاريش بوسيله ايجاد چيزهائى كه نبوده و از بين بردن موجودات راهنمائى كرده.پ پسر پادشاه گفت چه دليلى در اين مطلب هست؟ حكيم گفت وقتى تو مصنوعى را مشاهده كنى كه صانع آن پيش تو نيست با عقل درميابى كه اين مصنوع را صانعى است. آسمان و زمين و آنچه بين اين دو است نيز چنين است چه دليلى از اين واضح‏تر ميخواهى.پ پسر پادشاه گفت برايم توضيح بده آيا بوسيله تقدير خدا مردم دچار بيماريها و دردها و فقر و گرفتاريها ميشوند يا به تقدير او نيست؟پ بلوهر گفت نه به تقدير اوست. پرسيد در باره كارهاى زشت مردم چه ميگوئى جوابداد خداوند از كارهاى زشت آنها بيزار است ولى پاداش عظيم براى مطيع قرار داده و عقاب شديد براى عاصى.پ گفت بگو ببينم چه كسى عادلترين و چه كسى ستمكارترين و چه كسى زيركترين و چه كسى احمق‏ترين و چه كسى سعادتمندترين و چه كسى شقى‏ترين مردم است؟

گفت عادلترين مردم كسى است كه از همه بيشتر در باره خود انصاف دارد و

 

ستمكارترين آنها كسى است كه ستم خود را عدالت مى‏بيند و عدالت ديگران را ستم زيركترين مردم كسى است كه از زندگى دنيا وسائل و تجهيزات آخرت را آماده كند و احمق‏ترين مردم كسى است كه فقط بفكر دنياى خويش است و پيوسته آلوده بگناه. سعادتمندترين مردم كسى است كه عاقبت بخير شود و شقاوتمندترين آنها كسى است كه عاقبت مشمول خشم خدا شود.پ سپس افزود: هر كه مردم را پيرو عقائدى كند كه هلاك شوند مورد خشم خدا است و بر خلاف رضايت خدا عمل كرده و هر كه مردم را پيرو عقائدى نمايد كه به صلاح آنها است مطيع خدا و در راه رضاى او حركت نموده بعد گفت مبادا كار خوبى را زشت شمارى گرچه بين تبهكاران آن را مشاهده كنى و مبادا كار زشتى را خوب شمارى گرچه ميان نيكان معمول باشد.پ سپس از او پرسيد بگو ببينم كدام دسته از مردم به سعادت سزاوارترند و كدام بشقاوت؟ بلوهر گفت سزاوارترين مردم بسعادت كسانى هستند كه اطاعت امر خدا را ميكنند و از نهى او مى‏پرهيزند و سزاوارترين مردم به شقاوت معصيت‏كاران و شهوت پرستان هستند گفت چه كسى از همه مطيع‏تر است براى خدا؟ گفت كسى كه بيشتر تابع امر او و نيرومندتر در دين خدا و دورتر از معصيت باشد.پ گفت كارهاى نيك و كارهاى زشت چه چيزها هستند؟ گفت كارهاى نيك نيت صحيح و عمل و سخن خوب و عمل صالح است و كارهاى زشت نيت بد و عمل بد و گفتار زشت است. پرسيد نيت صادق چيست؟ گفت در همت ميانه‏رو بودن. سؤال كرد گفتار زشت چيست؟ جوابداد دروغ. گفت پس كار بد چيست؟ گفت مخالفت خدا گفت بگو ببينم ميانه‏روى در همت چگونه است؟ گفت متوجه بودن نسبت بفنا و زوال دنيا و از بين رفتن آن و خوددارى از كارهائى كه در آخرت مبتلا بكيفر و عذاب مى‏شود.پ گفت سخاوت چيست؟ گفت دادن مال را در راه خدا. پرسيد كرم چيست؟

گفت پرهيزكارى. پرسيد بخل چيست؟ جوابداد جلوگيرى حق مردم و بدست آوردن مال از راه نامشروع. پرسيد حرص كدام است. گفت اعتماد بدنيا و تمايل بكارهائى كه موجب فساد است و نتيجه آن عذاب آخرت گفت راستگوئى چيست؟ گفت راهى است در دين كه شخص خود را نفريبد و نه بخويش دروغ بگويد گفت حماقت چيست؟ جوابداد اينكه بخويشتن دروغ بگويد و پيوسته اسير هواى نفس باشد و

 

كارهاى دينى خود را بتاخير اندازد.پ پرسيد كداميك از مردم صالح‏ترند؟ گفت كسى كه عقل كاملترى دارد و عاقبت در كارها بينش بيشتر و كاراتر در خصومت و پرهيزكارتر از دشمنان. گفت بگو ببينم آن عاقبت چيست و آن دشمنان كيانند كه عاقل بايد آنها را بشناسد و از ايشان برحذر باشد؟ گفت عاقبت همان آخرت است و رنج دنيا گفت دشمنان كيانند؟

گفت حرص، غضب، حسد تعصب بى‏جا و شهوت، ريا و لجاجت.پ گفت از اينها كه نام بردى كداميك بيشتر انسان را گرفتار ميكنند؟ گفت حرص كه حريص كمتر راضى است و سخت خشمگين است و غضب قدرت زياد دارد و كمتر سپاسگزار است و موجب خشم. حسد از نيت خوب انسان را بازمى‏دارد و بدگمان ميكند. تعصب موجب لجاجت سخت و معصيت شديد مى‏شود. كينه‏توز آتش‏افروزتر و كم‏رحم‏تر و سخت‏گيرتر است و ريا بيشتر موجب نيرنگ و مخفى‏تر و دروغگوترين صفات است. لجاجت دشمن برانگيزتر و پوزش ناپذيرترين صفات است.پ گفت كداميك از دامهاى شيطان در انسان بيشتر مؤثر است؟ گفت انسان را از شناخت خوب و بد و ثواب و عقاب و عاقبت شهوترانى غافل كند. پرسيد چه نيروئى خداوند بمردم داده كه بمبارزه با كارهاى زشت و اعمال ناپسند برخيزند، جوابداد علم و عقل و عمل بآن دو و خوددارى از شهوترانى و اميد پاداش در دين و پيوسته بياد زوال دنيا بودن و نزديكى اجل و سعى كردن كه باقى را بچيزى كه فانى است از دست ندهد و پند بگيرد از گذشته ايام و قدردانى از چيزهائى كه جز از دانايان نميتوان بدست آورد. عادت نكردن بكار بد و عادت نمودن بكار خوب و اخلاق پسنديده و اينكه آرزويش معادل زندگيش باشد تا به آخر برسد اين است قناعت. بمقدار كافى راضى و خشنود بودن. و از قضاى خدا سرپيچى نكردن و شناخت رنج و ناراحتى كه در سختگيرى هست و بهره‏مند نشدن از آرزو كه در افراط وجود دارد. خوب شكيبا باشد نسبت بآنچه از دست رفته و آسوده خاطر باشد نسبت بآن و خود را بچيزى كه انجام مى‏شود سرگرم نكند و در مورد كارهائى كه با آن برخورد مينمايد تحمل داشته باشد. و رستگارى را بر گمراهى ترجيح دهد و به خود بقبولاند كه در مقابل كار خوب پاداش ميگيرد و در مقابل كار بد كيفر و حدود حقوق تقوى را بشناسد و خيرخواه باشد و خوددار از هواپرستى و شهوترانى دور بدارد و كارها را با دقت و دورانديشى و نيرو انجام دهد اگر دچار گرفتارى و

 

بلائى شد معذور است و سرزنش نميشود.پ پسر پادشاه گفت كداميك از صفات انسان گرامى‏تر و كمياب‏تر است؟ گفت تواضع و برخورد خوب با برادران در راه خداى عزيز. پرسيد چه عبادتى بهتر است؟ گفت سنگينى و محبت. سؤال كرد كدام صفت بهتر است؟ گفت دوست داشتن صالحين، گفت كدام ذكر نيكوتر است؟ جوابداد آنچه ارتباط بامر بمعروف و نهى از منكر دارد، گفت كدام دشمن دشوارتر است؟ گفت ترك گناهان.پ پسر پادشاه گفت چه فضيلتى برتر است؟ گفت راضى بودن بمقدار كافى، گفت كدام ادب نيكوتر است؟ جوابداد ادب دين. گفت چه چيز جفاكارتر است؟

جواب داد سلطان ستمگر و قلب مملو از قساوت. گفت چه چيز از همه دورتر است؟

گفت چشم حريص كه سير نميشود از دنيا. پرسيد چه چيز از همه چيزها عاقبتش بدتر است؟ گفت در پى رضايت مردم بودن بوسيله خشم خدا گفت چه چيز زودتر برميگردد؟ جواب دل پادشاهانى كه براى دنيا كار ميكنند. گفت چه كارى از همه بدتر است؟ گفت با خدا عهد ببندى و بر خلاف پيمان عمل كنى گفت چه چيز زودتر جدا مى‏شود؟ جوابداد دوستى فاسق. گفت چه چيز بيشتر خيانت ميكند؟

گفت زبان دروغگو. پرسيد چه چيز پوشيده‏تر است؟ گفت شر رياكار نيرنگ باز. گفت وضع دنيا به چه چيز شبيه‏تر است؟ جوابداد به رؤيائى كه در خواب انسان مى‏بيند گفت كداميك از مردم بيشتر شاد و خشنودند؟ گفت هر كس بهترين گمان را به خدا دارد و پرهيزكارترين و هوشيارترين اشخاص نسبت بخدا و ياد مرگ و تمام شدن عمر است.پ گفت چه چيز در دنيا بيشتر موجب خوشحالى انسان مى‏شود؟ گفت فرزند دانا و زن موافق و همكار و ياور در امر آخرت. گفت كدام درد ناراحت‏كننده‏تر است؟ گفت فرزند بد و زن بدى كه چاره‏اى از آنها ندارى گفت كدام آسايش بهتر است؟ گفت خشنود بودن به بهره و نصيب خود و انس و الفت با صالحين.پ آنگاه پسر پادشاه گفت درست دقت كن ميخواهم از بزرگترين مسأله در نظر خود بپرسم بعد از اينكه خداوند مرا بينش داد نسبت به چيزهائى كه نميدانستم و آنچه مايوس بودم بمن ارزانى داشت در رابطه با دين.پ حكيم گفت هر چه ميخواهى بپرس. گفت كسى كه در كودكى به سلطنت رسيده و پيوسته بت پرست بوده و با شهوت‏پرستى بزرگ شده و بآن عادت نموده تا مردى‏

 

كامل گرديده و برگشت بطرف خدا نمى‏كند و تا جايى كه ميتواند شهوترانى مينمايد و پيوسته اشتغال باين كارها دارد و دل بآن بسته سعادت را همين شهوترانى ميداند و گذشت شبانه‏روز بر شدت علاقه‏اش ميافزايد و بيشتر موجب فريبندگى او مى‏شود و براى مردم نيز همين را ميخواهد چنان فريب خورده كه بياد آخرت نيست و فراموش از آن نموده و نسبت بآخرت بى‏اهميت و سهل‏انگار است بواسطه نيت بدى كه دارد و سخت مخالف كسانى است كه متدين هستند كه از ترس او حق را مى‏پوشانند و خود را مخفى ميكنند باميد فرج كه از چنگال ظلم و ستم و دشمنى او آسوده شوند آيا چنين كسى اگر عمرى طولانى پيدا كند اميد هست كه دست از كارهاى خويش بردارد و راه بحق و حقيقت بيابد و متوجه دين شود و از گناهان گذشته او بگذرند و در آينده بمغفرت و ثواب نائل آيد.پ حكيم گفت تمام اين مشخصات را فهميدم منظورت از اين سؤال چيست؟پ پسر پادشاه گفت از تو كه داراى اين فضل و دانش هستى بعيد نمى‏شمارم كه جوابم را در مورد اين سؤال مشكل بدهى.پ بلوهر در پاسخ او گفت اين مشخصات مربوط به پادشاه است و سؤال تو بواسطه شدت علاقه‏ايست كه باو دارى مى‏ترسى دچار عذاب خدا شود آن عذابى كه وعده بچنين اشخاصى داده و مايلى ثواب و پاداشى را كه خداوند آماده كرده براى نيكوكاران نصيبش نمايد، چون خداوند حق او را بر تو واجب كرده. چنين خيال ميكنم كه بهر وسيله‏اى هست عذرى برايش بتراشى تا از اين بلاى عظيم و عذاب دائم كه پايان‏پذير نيست او را آسوده و راحت كنى و بسلامتى و آسايشى ابد در ملكوت آسمان برسد.پ پسر پادشاه گفت تمام منظور مرا بيان نمودى اينك راى خود را در اين باره بيان كن كه ميترسم مرگش فرارسد و دچار پشيمانى و اندوه گردد كه ديگر نتوانم چاره‏اى بيانديشم مرا راهنمائى كن و مرا رهائى بخش كه سخت غمگين و خيلى به اين مطلب علاقه دارم و نميدانم چه چاره‏اى بيانديشم.پ حكيم گفت نظر من اينست كه هيچ مخلوقى تا وقتى زنده است از رحمت خدا دور نيست و مايوس از بخشايش نسبت باو نيستم گرچه ستمكار و ياغى و گمراه باشد چون خداوند خود را برحمت و رافت و بخشايش ستوده و همان ايمان و استغفار و توبه‏اى كه بآن امر كرده راهنماى باين مطلب است و اين مايه اميدوارى زيادى است‏

 

براى تو نسبت به پدرت گويند در زمانهاى پيش پادشاهى بوده بسيار دانشمند مهربان و سياستمدار كه عدالت را ميان مردم برقرار ميكرده مدتها با بهترين وضع زندگى كرد و بعد از دنيا رفت. ملت از مرگ او سخت ناراحت شدند همسرش حامله بود.پ منجمين و كاهنان پيش‏بينى كردند كه فرزندش پسر است، امور مملكت را همان متصديان قبلى بعهده داشتند. سخن منجمان صحيح درآمد و پسرى براى او متولد شد يك سال مردم بشادى و لهو و لعب و اطعام پرداختند اما دانشمندان و علماى دين و خداشناسان بمردم گفتند اين مولود لطف خدا بود ولى شما شكر و سپاسگزارى را بغير داديد اگر غير خدا اين مولود را داده بود حق او را پرداخت كرديد و سپاسش را داشتيد. مردم گفتند جز خدا كسى نبخشيده و ما سپاس غير او را نداشته‏ايم.پ علماء گفتند اگر خدا بخشيده پس چرا شما دشمن او را خشنود كرديد و خدا را بخشم درآورديد مردم گفتند بما بگوئيد و راهنمائى كنيد تا از شما پيروى كنيم و سخن شما را بپذيريم. علما گفتند ما نظرمان اينست كه آن لهو و لعب و ساز و نوازى كه در راه خشنودى شيطان بكار برديد جبران كنيد در جستجوى رضاى خدا شويد و سپاسگزارى او را در رابطه با اين نعمتى كه ارزانى داشته بداريد چند برابر سپاس شيطان را كه داشتيد، تا خداوند از خطاى شما درگذرد.پ مردم گفتند ما قدرت كارى كه شما دستور ميدهيد نداريم. گفتند نادان مردم چگونه اطاعت كرديد كسى را كه حقى بر شما نداشت و مخالفت كرديد با كسى كه حق بر شما دارد و بر كار ناشايست قدرت داشتيد اما بر كار شايسته قدرت نداريد؟

در پاسخ دانشمندان گفتند ما عادت به شهوترانى و خوشگذرانى كرده‏ايم بهمين جهت براى ما كارى كه پيشنهاد ميكنيد دشوار مى‏آيد، خوب است از ما به همين قناعت كنيد كه كم‏كم برگرديم و اين كار سنگين را بما تحميل نكنيد.پ گفتند عجب مردمان نادان و گمراهى هستيد اعمالى كه موجب شقاوت شما ميشد برايتان دشوار نبود حالا اعمالى كه موجب سعادت شما مى‏شود براى شما دشوار مى‏آيد مردم در پاسخ آنها گفتند ما از سرزنش شما پناه بآمرزش خدا مى‏بريم و چنگ به عفو و بخشش او ميزنيم ما را سرزنش و عيبجوئى نكنيد بواسطه ضعف و نادانى ما اطاعت خدا را از پيش ميگيريم و معتقد بعفو و چند برابر كردن حسنات از جانب‏

 

او هستيم. يا در راه بندگى او چنان كوشش ميكنيم كه در راه هواى نفس جديت داشتيم. خدا ما را بهدفمان ميرساند و بر ما رحم ميكند همان طور كه ما را آفريده، دانشمندان سخن آنها را پذيرفتند، مردم شروع بنماز و روزه كرده و يك سال به پرداخت صدقه مشغول شدند. پس از اين عمل كاهنان گفتند اين عملى كه مردم در رابطه با اين مولود انجام دادند شاهد آن است كه اين پادشاه تبهكار خواهد بود و نيكوكار مى‏شود و ستمگر است متواضع مى‏شود و بدكار است بعد نيكوكار مى‏شود.پ منجمان نيز همين حرف را زدند. مردم پرسيدند به چه دليل اين حرف را ميزنيد. كاهنان گفتند بواسطه لهو و لعب و كارهاى باطلى كه براى او انجام داديد و اعمال شايسته‏اى كه بعد بجا آورديد منجمان گفتند ما بواسطه استقامت زهره و مشترى گفتيم كه اين سير بيك عظمت و بزرگى بى‏نظير ميرسد و تكبرى كم يافت و ستمى طاقت فرسا ميكند، در حكومت و داورى ظلم و ستم روا ميدارد و محبوبترين مردم نزد او كسى است كه موافق كارهايش باشد و ناپسندترين مردم شخصى است كه مخالف كارهايش باشد. و مغرور بجوانى و سلامتى و نيرو و پيروزى مى‏شود و سر حال از شادى و خودخواهى است بجهت اين موقعيت و قدرتى كه در خود مى‏بيند و هر چه آرزو دارد بآن ميرسد بالاخره اين پادشاه به سى و دو سالگى رسيد، بعد زنان خود را كه دختران پادشاهان بودند با پسران و كنيزان و دختران و سپاهيان زيبا و انواع وسائل سوارى باارزش و خدمتكاران زن و مرد را جمع كرد و بآنها دستور داد تازه‏ترين لباسهاى خود را بپوشند و با بهترين آرايش خود را بيارايند و دستور داد مجلسى ترتيب دهند در قسمت شرقى شهر و زمين آن را به طلا فرش كنند و جواهر آگين نمايند بطول (تقريبى) هفتاد متر و عرض 35 متر ديوارها و سقف آن را آئين بندند كه با بهترين جواهرات و مرواريدها آراسته شود حواله داد از خزينه مبالغ زيادى صرف و خرج اين مجلس كنند و جلو مجلسش را به بهترين سفره‏ها بيارايند.پ دستور داد سپاهيان و فرماندهان و نويسندگان و دربانان و بزرگان مملكت و دانشمندان با بهترين لباسها خود را بيارايند سواران با سلاحهاى مخصوص سوار بر مركب و در محل و مراكز مخصوص خود بايستند.پ منظورش اين بود كه با ديدن اين همه قدرت و جلال خود شاد و خوشحال شود

 

بالاخره تمام اين كارها انجام شد و شاه در جايگاه مخصوص قرار گرفت همين كه بر تخت برآمد مردم بسجده افتادند بيكى از غلامان خود گفت مردم مملكت خود را به بهترين صورت ديدم اما حالا بايد چهره خود را مشاهده كنم آينه‏اى خواست و بصورت خود نگاه كرد ناگاه چشمش بيك موى سفيد افتاد كه از ريشش برآمده همچون كلاغ سفيد بين كلاغهاى سياه سخت به وحشت افتاد و ناراحت شد و آثار اندوه و شدت ناراحتى در چهره‏اش مشاهده ميشد تمام شادى و سرور خود را از دست داد با خود گفت جوانى از دستم رفت و معلوم شد كه قدرتم رو به زوال است و بايد از تخت بزير آيم سپس گفت اين مقدمه مرگ و پيك بلا است كه هيچ كس نميتواند جلو آن را بگيرد و نگهبانى نميتواند مانع آن شود. خبر مرگ و زوال سلطنت مرا آورده چه زود شادى و سرورم از ميان خواهد رفت و نيرويم نابود مى‏شود. هيچ پناهگاهى نميتواند پناهم دهد و سپاهم نميتواند جلو آن را بگيرد از بين‏برنده جوانى و نيرو است و عزت و ثروتم را نابود مى‏كند و تفرقه‏انداز اجتماع ما و تقسيم‏كننده ارثم بين دوست و دشمن است. زندگى را درهم مى‏پيچد و لذتها را درهم ميشكند و عمارتها را ويران ميكند و پراكنده‏كننده اجتماعات و خواركننده با شخصيت و ذليل‏كننده شريف است بر در خانه‏ام زود آمده و بار خويش را انداخته.پ بعد از مجلس خود پابرهنه و پياده فرود آمد با اينكه او را بالا برده بودند بعد تمام سپاه و اعيان مورد اعتماد را جمع كرده گفت مردم من چگونه در ميان شما رفتار كردم و در مدت سلطنت خود چگونه معامله نمودم. گفتند اى پادشاه پاك سرشت ناراحتى تو براى ما دشوار است اينك جان خويش را در اطاعت شما ميبازيم هر دستورى دارى بفرما.پ گفت دشمنى ناخوانده ديشب بسراغم آمد و شما مانع او نشديد با اينكه نيروى من بوديد و مورد اعتمادم. گفتند آن دشمن كجا است ديده مى‏شود يا نه، گفت خودش ديده نميشود ولى آثارش قابل مشاهده است. گفتند اينك جمعيت ما حاضر است چنانچه مشاهده ميكنى و ميان ما دانشمندان و شخصيتهاى برجسته وجود دارند. آن دشمن را بما معرفى كن تا شرش را از سرت دفع كنيم.پ گفت خيلى من گول خوردم بوسيله شما و بى‏جهت بشما اعتماد نمودم كه شما را سپر بلاى خود قرار دادم ثروت خود را بپاى شما ريختم و بشما شخصيت دادم و

 

اسرار خود را بشما سپردم تا مرا از دشمنان حفظ نمائيد. و شما را تقويت نمودم با ساختن شهرها و استحكام قلعه‏ها و ناراحتى را از شما دور كردم و براى گرفتارى و نگهبانى انتخاب كردم با بودن شما باكى نداشتم و هرگز بيمى از مرگ در من نبود ديشب بسراغم آمد با اينكه شما اطرافم بوديد اگر اين ضعف در شما بوده من بى‏جهت اعتماد كرده بودم و اگر غفلت كرديد پس شايسته نصيحت نبوديد و بمن محبتى نداشتيد.پ گفتند پادشاها اگر چيزى كه بتوانيم با نيرو و سپاه با او مقابله كنيم بتو روى آورد هرگز نميتواند بتو برسد ان شاء الله با بودن ما اما اگر از ديده ما پنهان بوده كه ما اطلاع نداشتيم و قدرت مقابله با او را نداريم.پ شاه گفت مگر من شما را براى دفاع از دشمن آماده نكرده‏ام؟ گفتند چرا، گفت پس از كدام دشمن مرا نگهدارى ميكنيد دشمن زيان‏دار يا دشمن بى‏زيان.

گفتند دشمن زيان‏دار پرسيد از برخى دشمنان زيان‏دار يا همه آنها گفتند از تمام دشمنان زيان‏دار. گفت پيك اجل فرارسيده و خبر از مرگ و زوال سلطنتم داده و تصميم دارد آنچه آباد كرده‏ام خراب كند و هر چه ساخته‏ام ويران نمايد و هر چه جمع كرده‏ام از هم بپاشد و آنچه درست كرده‏ام فاسد كند و هر چه آماده نموده‏ام نابود كند و كارهايم را برگرداند و هر چه محكم كرده‏ام سست كند تصميم دارد مرا بشماتت دشمنان گرفتار كند كه از دست آنها آسوده بودم ميخواهد آنها را خوشحال كند او ميگويد سپاهت را مى‏پاشم و بوحشت مياندازم و عزتت را از بين مى‏برم و بچه‏هايت را يتيم و اجتماعت را پريشان و دوستان و خويشاوندان و خانواده‏ام را گرفتار مصيبتم كند. و بند از بندم جدا كند و خانه‏ام را به دشمنانم بدهد.پ گفتند پادشاها ما از مردم و درندگان و حيوانات موذى ترا نگه ميداريم ولى جلو بلا را نميتوانيم بگيريم و نيروى مقابله با آن را نداريم. گفت آيا چاره‏اى برايم هست تا جلو آن را بگيرم گفتند نه گفت ميتوانيد جلو چيزى كه كوچكتر از آن است بگيريد. گفتند چيست آن؟پ گفت دردها و اندوهها و گرفتاريها. گفتند پادشاها اين چيزها را خداوندى توانا و لطيف مقدر كرده و اين مسائل از ناحيه بدن بوجود مى‏آيد و نميتوان جلو آن را گرفت گفت چيزى كمتر از آن را مى‏توانيد نگهداريد گفتند چه چيز؟ گفت قضاى قبلى را؟

 

پ‏گفتند پادشاها چه كس به مقابله با قضا برخاسته كه مغلوب نشده و چه كس با آن ستيزه كرده كه مقهور نشده. گفت پس شما چكار مى‏توانيد بكنيد. گفتند ما نمى‏توانيم جلو قضا را بگيريم تو كه توفيق يافته‏اى و كارهايت درست شده چه تصميم دارى؟پ گفت ميخواهم دوستان بادوام و باوفا داشته باشم كه برايم بمانند و مرگ آنها را از من جدا نكند و فرسودگى آنها را از مصاحبت من بازندارد. خوددارى از مصاحبت من ننمايند و تنهايم نگذارند اگر مردم و در زندگى رهايم نكنند و هر چه من ناتوان از آن باشم آنها جلوش را بگيرند در رابطه با مرگ.پ گفتند پادشاها اين دوستان چه اشخاصى هستند. گفت آنها كسانى هستند كه من بواسطه دوستى شما آنها را از دست دادم. گفتند مگر تو بآنها و ما خوبى نكرده‏اى تو كه داراى اخلاقى كامل و رؤف هستى. گفت مصاحبت با شما سم كشنده و كرى و كورى است در پيروى شما و گنگى در موافقت با شما است.پ گفتند اين مطلب را بر ايمان توضيح بده گفت همنشينى با شما مرا بانباشته نمودن ثروت و موافقت با شما بجمع‏آورى مال و اطاعت از شما مرا بغفلت واداشت و مرا از معاد عقب انداختيد و دنيا را برايم آراستيد اگر خيرخواه من بوديد مرا بياد مرگ ميانداختيد و اگر مهربان بوديد مرا متوجه بلا مى‏كرديد و برايم آنچه پايدار بود جمع مينموديد ولى بفكر افزايش اشياء فناپذير بوديد. آن منفعتى كه ادعا ميكرديد زيان بود و اين دوستى عداوت، آنها را بخودتان برمى‏گردانم نيازى مرا نيست در آنها از طرف شما گفتند اى پادشاه حكيم و پسنديده، منظور شما را فهميديم در دل ما جواب شما هست ولى نميتوانيم استدلال كنيم اما دليل را يافته‏ايم، سكوت ما از استدلال باعث از بين رفتن مملكت ما است و نابود شدن زندگى و شماتت دشمن است اين تغيير عقيده‏اى كه داده‏اى ما را دچار گرفتارى بزرگى كرده درست متوجه باش.پ پادشاه گفت نترسيد هر چه مايليد بگوئيد من تا امروز اسير خودخواهى و تكبر بودم ولى امروز هر دو اسير منند، تا كنون پادشاه شما بودم ولى حالا مملوك و برده شمايم من امروز آزاده شده‏ام و شما نيز در مملكت من آزاديد، گفتند چگونه تو مملوك‏شده‏اى تو پادشاه مائى.پ پادشاه گفت من بنده هواى نفس و پايبند جهل و برده شهوت بودم حالا

 

ديگر تابع آنها نيستم و پشت سر نهادم. گفتند چه جمع كرده‏اى؟پ گفت قناعت و توجه بآخرت و ترك غرور و انداختن اين بار سنگين از دوش خود و آمادگى براى مرگ و مهيا شدن براى بلا، زيرا پيك آن آمده و ميگويد از من جدا نخواهد شد و با من خواهد بود تا مرگ برسد. گفتند اين پيك كجا است كه ما او را نمى‏بينيم و مقدمه مرگ است. گفت پيك همين موى سفيد كه از صورتم بر آمده و فرياد نابودى برآورده كه همه جواب داده‏اند و كوچ كرده‏اند، اما مقدمه مرگ بلائى است كه اين سفيدى مو راه را براى او باز كرده.پ گفتند پادشاها مملكت را رها ميكنى و رعيتت را واميگذارى نميترسى اين كار خود گناهى باشد مگر نه اينست كه بزرگترين كارها رسيدگى بحال مردم است و بزرگترين كار پسنديده پذيرفتن نظر مردم و اجتماع است چگونه نميترسى كه مردم با گناه نابود شوند و دچار گناه بزرگترى از اصلاح شخصى خود برايت پيش آيد، مگر نمى‏دانى بهترين عبادت عمل است و بالاترين عملها سياست و رهبرى امت است. تو پادشاهى رعيت‏نواز و عادل و مدبرى باندازه خدمتى كه بمردم ميكنى بتو پاداش ميدهند مگر نه اينست كه اگر مملكت دارى را رها كنى مردم خراب ميشوند و با اين كار براى خود گناهى خريده‏اى كه بزرگتر از ثوابى است كه با اصلاح شخص خود اجر و پاداش ميگيرى.پ مگر نميدانى كه دانشمندان گفته‏اند هر كس يك نفر را نابود كند خود را تباه كرده و هر كه يك نفر را نجات بخشد خود را اصلاح نموده، كدام فساد بزرگتر است از رها نمودن اين مردم كه تو رهبر آنهائى. هرگز مبادا لباس سلطنت را از تن خود خارج كنى كه شخصيت دنيا و آخرت تو است.پ گفت منظور شما را فهميدم اما اگر آن عدالتى كه منظور شما است بخواهم بدون وزير و اعوان و همكاران مملكتى برقرار كنم به تنهائى خودم انجام دهم، امكان ندارد مگر شما دل بدنيا نبسته‏ايد و پيرو شهوات و لذتهاى فانى دنيا نيستيد من اطمينانى ندارم كه فريفته دنيائى شوم كه آماده ترك و رها نمودن آن هستم.پ اگر اين كار را بكنم مرگ ناگهان ميرسد، و مرا از فراز تخت بزير زمين ميبرد و بجاى لباسهاى ديبا و زربفت و جواهرات گرانقيمت پيكرم را با خاك ميپوشاند و بعد از عزت خوار ميشوم تنها گرفتار اين مصائب مى‏شوم كه هيچ كدام از شماها وجود نداريد مرا از ميان جمعيت خارج ميكنيد و بقبر خراب ميسپاريد و تسليم‏

 

پرندگان گوشتخوار و حشرات زمين مينمائيد، از مورچه گرفته تا ساير حشرات بدنم را طعمه خود قرار ميدهند و پر از كرم و مردار گنديده ميشوم. همآغوش خوارى و دور از شخصيت ميگردم هر كدام مرا بيشتر دوست داشته باشيد زودتر دفن ميكنيد مرا مى‏سپاريد باعمالى كه قبلا انجام داده‏ام و گناهانى كه مرتكب شده‏ام آن وقت دچار حسرت و پشيمانى ميشوم.پ شما قول داديد مرا از دشمن زيان‏دار مانع شويد با اينكه نيرو و قدرت چنين كارى را نداريد مردم! من چاره‏اى براى خود انديشيده‏ام از اين نيرنگ و دامى كه بر سر راهم گسترده‏ايد.پ گفتند پادشاها ما ديگر آن طور كه بوديم نيستيم همان طور كه تو تغيير كرده‏اى ما نيز تغيير كرده‏ايم همان چيزى كه ترا دگرگون نموده در ما نيز اثر گذاشته ما را رد مكن و نصيحت ما را بپذير پادشاه گفت بسيار خوب من ميان شما خواهم ماند تا وقتى خوب باشيد اگر مخالفت كرديد از شما جدا ميشوم.پ پادشاه سلطنت خود را ادامه داد و سپاهش را بهمان راه خود واداشت و سعى در عبادت و بندگى كردند. بركت و نعمت بآنها روى آورد و بر دشمنان پيروز شدند و دامنه مملكت آنها گسترش يافت تا بالاخره آن پادشاه از دنيا رفت. با اين روش سى و دو سال زندگى كرد و مجموعا شصت و چهار سال زندگى كرد.پ يوذاسف گفت خيلى از اين حكايت خوشحال شدم بيشتر برايم نقل كن تا بيشتر خوشحال شوم و شكر خدا را زيادتر بجا آورم.پ حكيم گفت: گويند يكى از پادشاهان صالح سپاهيانى داشت عابد و خدا ترس. در زمان پدر اين پادشاه، مردم گرفتارتر از حالا بودند و اتحاد نداشتند كم‏كم دشمن از ميان آنها ميرفت او مردم را بتقوى و خداترسى و توجه و پناه بردن بخدا واميداشت اين پادشاه كه بر سر كار آمد بر دشمن پيروز شد و مردم متحد شدند مملكت آباد گرديد و اوضاع مرتب شد. وقتى اين فضل و لطف خدا را مشاهده كرد شروع به انحراف و خودخواهى و طغيان نمود بطورى كه عبادت خدا را رها كرد و كفران نعمت او را نمود. مردمان پارسا و عابد را ميكشت. مدتها سلطنت كرد تا جايى كه مردم آن عهد خداپرستى و عبادت را بفراموشى سپردند و پيرو او شدند و بسرعت گمراهى را از پيش گرفتند.پ بر همين وضع روزگار را ميگذرانيدند تا نسل جديد بوجود آمد و توجهى به‏

 

عبادت نداشتند و حتى نام خدا را هم نمى‏بردند و جز پادشاه براى خود خدائى نميدانستند. پسر پادشاه در زمان پدر خود با خدا پيمان بست كه اگر به سلطنت رسيد و لو يك روز عمل باطاعت خدا نمايد در مورد كارى كه پادشاهان قبل نميتوانستند و انجام نمى‏دادند وقتى بسلطنت رسيد و موقعيت و مقام يافت او را از قرارداد خود فراموشاند و همچون باده‏نوشان مست شده بود و از مستى مجال نمى‏آمد و سكر مستى‏اش زائل نميشد يكى از نزديكان پادشاه مرد صالحى بود كه در نزد شاه مقام و موقعيتى داشت. بسيار ناراحت بود از اين گمراهى شاه و فراموش نمودن پيمانش و هر وقت تصميم ميگرفت او را پند و اندرز دهد بيادش مى‏آمد ستمگرى و سخت‏گيرى او باز منصرف ميشد ديگر كسى جز او از اين امت باقى نمانده بود و مرد ديگرى نيز در يك قسمت مملكت وجود داشت كه شاه او را نمى‏شناخت و اسمش را هم نميدانست.پ يك روز جمجمه‏اى را كه در پارچه‏اى پيچيده بود آورد همين كه در طرف راست پادشاه نشست از داخل پارچه آن را بيرون آورد و با پاى خود آن را لگدكوب كرد در مقابل پادشاه تكه تكه‏اش ميكرد روى فرش بطورى كه فرشها كثيف شد از چيزهائى كه ميريخت پادشاه از ديدن اين جريان سخت عصبانى شد، همه چشم باو دوخته بودند و نگهبانان شمشيرها را آماده كرده بودند منتظر دستور پادشاه بودند، اما پادشاه خشم خود را مهار كرده بود در آن زمانها پادشاهان با تمام قدرت و سطوتى كه داشتند عجله در انتقام نميكردند و دورانديش بودند. تا بيشتر مرد مدار باشند و موجب آبادى مملكت شود و بنفع آنها بود و بهتر ماليات مى‏پرداختند.پ پادشاه سكوت اختيار كرده بود تا بالاخره اطرافيان از جاى حركت كرده رفتند. آن مرد جمجمه را در پارچه پيچيد و برد روز دوم و سوم نيز همين كار را تكرار كرد. وقتى ديد پادشاه سؤالى در مورد جمجمه نميكند و علت آن را نمى‏پرسد با آن جمجمه مقدارى خاك و يك ترازو آورد همان عمل سابق را كه نسبت بجمجمه انجام داد ترازو را گذاشت در يك طرف پول نقره نهاد و در طرف ديگر معادل آن خاك ريخت بعد همان خاك را در چشم جمجمه ريخت و مقدارى خاك نيز در دهانش پاشيد.پ ديگر صبر پادشاه بسر آمد و فرياد زد ميدانم اين كار را ميكنى بواسطه اينكه من برايت ارزشى قائلم و تو نسبت بمن جرات پيدا كرده‏اى. شايد منظور مخصوصى‏

 

از اين عمل داشته باشى. آن مرد در مقابل شاه بسجده افتاد و پاهايش را بوسيد گفت درست با دقت و تمام فهم و عقل خود بحرفهاى من توجه كن زيرا سخن مانند تير است كه اگر بزمين نرم خورد فرو ميرود ولى اگر بسنگ اصابت كرد فرو نمى‏رود و مانند باران است وقتى بسرزمين پاك باريد باعث روئيدن گياه مى‏شود ولى اگر بشوره‏زار باريد چيزى برنميآيد. خواستهاى مردم مختلف است، عقل و هواى نفس در قلب انسان بمبارزه مى‏پردازند اگر هواى نفس بر عقل پيروز شد شخص دچار اعمال ناصحيح و نادانى مى‏شود اما اگر هواى نفس مغلوب قرار گرفت در كار او خورده نميتوان گرفت. من از وقتى كه پسر بچه‏اى بودم دوستدار علم و علاقمند بآن بودم و دانشجوئى را بر هر كار مقدم ميداشتم از هيچ علمى فروگذارى نكردم و سرآمد در تمام علوم شدم يك روز بين قبرستانى عبور ميكردم چشمم باين جمجمه افتاد كه از داخل قبر يكى از پادشاهان بيرون افتاده بود، خيلى خشمگين شدم كه از بدن خود جدا شده چون از پادشاهان ناراحت بوده، آن سر را برداشتم و بمنزل آوردم، لباس ديبا پوشاندم و با عطر و گلاب آن را عطرآگين نموده در رختخواب خواباندم و با خود گفتم اگر از پيكر پادشاهان باشد اين احترام من در او اثر خواهد گذاشت و جمال و زيبائى خود را مجددا مى‏يابد اما اگر سر مردمان فقير و مستمند باشد اين احترام اثرى در او نميگذارد. چند روز همين كار را كردم ولى تغييرى در آن نديدم پس از مشاهده اين وضع يكى از پست‏ترين بندگان خود را صدا زدم ديدم او هم در مقابل احترام و اهانت هيچ تغييرى ندارد، بعد از اين جريان پيش دانشمندان رفتم و از آنها مطلب را جويا شدم، آنها نيز نتوانستند بمن اطلاعى بدهند. چون ميدانستم پادشاه داراى كمال علم و حلم است با ترس و لرز پيش شما آمدم نميخواستم سؤالى بكنم تا شما از من بپرسى و ميخواهم بگوئى اين جمجمه متعلق بپادشاهى است يا مستمند و مسكينى؟ زيرا ديگر خسته شده‏ام و در انديشه كار او بودم كه چشمش را هيچ چيز پر نميكند اگر در زير آسمان هر چه هست باو بدهند باز چشم ببالاى آسمان دارد تا چيزى را بدست آورد. خواستم ببينم چه چيز آن را مى‏پوشاند و پر ميكند ديدم وزن يك درهم خاك آن را پر ميكند و چنانچه ديدى چشم پر شد و رويش را گرفت و دهانش را كه هيچ چيز نميتوانست ببندد ديدم با يك مشت خاك پر شد.پ اگر بگوئى اين سر متعلق به مستمندان و مسكينان است من ميگويم او را در بين قبور

 

پادشاهان يافتم و ديگر اينكه جمجمه پادشاهان و مساكين را مى‏آورم ببينم جمجمه شما بر آنها چه امتيازى دارد اگر امتيازى داشت حرف شما را مى‏پذيرم.

اگر بپذيرى كه جمجمه پادشاهى است ميگويم آن پادشاه كه سر متعلق باوست مانند تو داراى عظمت و جلال و جبروت بوده ترا برحذر ميدارم از اينكه بصورت چنين جمجمه‏اى درآئى كه زير پا لگدمال و خاك‏آلود شوى و كرمها ترا بخورند و بعد از قدرت ضعيف و پس از عزت ذليل گردى و ساكن خانه‏اى بشوى كه بيشتر از دو متر طول ندارد سلطنت و نام و نشانت از ميان برود و كارهايت نابود گردد هر كه مورد احترام تو بود خوار شود و عزيز گردد كسى كه تو باو اهانت ميكردى.

دشمنان شاد و دوستان خوار و خاك پيكرت را فراگيرد. هر چه صدايت بزنيم نشنوى و اگر احترام كنيم نپذيرى و از اهانت نيز خشمگين نگردى فرزندانت يتيم و خانواده‏ات بى‏سرپرست و همسرانت ممكن است با ديگران ازدواج كنند.پ پادشاه از شنيدن اين سخنان دلش شكست و اشكهايش جارى شد و مرتب از ناراحتى ميگفت واى بر من اين وضع را كه آن مرد مشاهده كرد فهميد سخنانش در او اثر گذاشته بيشتر جرات پيدا كرد و مطالب خود را تكرار نمود گفت خدا به تو جزاى خير دهد ولى باين بزرگان اطرافم جزاى بد دهد كاملا متوجه شدم منظورت چيست از اين حرفها و بينش يافتم مردم جريان او را شنيدند دانشمندان اطرافش را گرفتند و عاقبت بخير شد بهمين حال بود تا از دنيا رفت.

پسر پادشاه گفت باز هم از اين حكايات برايم نقل كن.پ حكيم گفت گويند پادشاهى بسيار علاقه داشت داراى فرزند باشد هر معالجه‏اى كه امكان داشت در اين راه بكار برد مدتها بچه نداشت تا بالاخره يكى از زنان او فرزنددار شد و پسرى برايش متولد گرديد همين كه بچه مختصرى بجنب و جوش آمد يك روز قدمى برداشت و گفت در معاد كيفر ميشويد. گامى ديگر برداشت و گفت پير ميشويد در گام سوم گفت خواهيد مرد باز بهمان صورت بچه‏اى خود برگشت.پ پادشاه منجمين و دانشمندان را خواست و از آنها پرسيد چه اطلاعى در مورد كار اين بچه دارند همه عاجز از جواب شدند. وقتى پادشاه ديد چيزى نميدانند بچه را در اختيار دايه‏ها گذاشت و شروع به پرورش او كردند. فقط يكى از منجمها گفت او بزودى پيشوا خواهد شد، پادشاه براى او نگهبانانى گماشت كه پيوسته مراقبش بودند بالاخره بزرگ شد.

 

پ‏يك روز دور از چشم نگهبانان و دايه‏ها ببازار رفت در آنجا جنازه‏اى را ديد پرسيد اين چيست گفتند آدم مرده‏ايست گفت براى چه مرده؟ جوابدادند پير شده بود و اجلش فرارسيد و مرده، گفت تندرست بود و غذا ميخورد و آب مى‏آشاميد گفتند آرى، باز رفت تا به مرد پيرى رسيد با تعجب پرسيد اين كيست گفتند پيرى است كه جوانى را پشت سر گذاشته، گفت جوان بوده پير شده؟ گفتند آرى، بعد رفت تا رسيد بشخص مريضى كه به پشت خوابيده بود. نگاهى باو كرده گفت اين شخص چه شده؟ گفتند شخص مريضى است گفت صحيح بوده بعد مريض شده؟ گفتند آرى گفت بخدا قسم اگر شما راست بگوئيد مردم ديوانه هستند.پ در اين موقع در جستجوى پسر پادشاه شدند بالاخره او را يافتند و به قصر برگرداندند، همين كه وارد اطاق شد به پشت خوابيد و چشم به سقف اطاق انداخت چوبهاى سقف را كه مشاهده كرد پرسيد اين چيست؟ گفتند درختى بوده كه چوب شده و بعد او را قطع كرده‏اند و حال سقف خانه را پوشانده در همين موقع فرستاده‏هاى شاه آمدند و سؤال كردند آيا پسر پادشاه حرف ميزند گفتند آرى حرفهائى ميزند كه خيال ميكنيم از وسواس سرچشمه گرفته.پ پادشاه كه از گفتار پسرش مطلع شد دانشمندان را خواست و از آنها تفسيرى خواست هيچ كدام نتوانستند جوابى بدهند مگر همان شخص اول كه سخنش را نپذيرفت. يك نفر گفت خوب است او را داماد كنى تا شايد اين ناراحتى او زائل شود و عقل و فهم و بينش پيدا كند، پادشاه در جستجوى دختر خوبى براى او شد تا زنى از زيباترين زنان پيدا كرد و بهمسريش درآورد در جشن عروسى بازيگران و نوازندگان ميزدند و ميرقصيدند، پسر پادشاه بعد از شنيدن اين هياهو پرسيد چه خبر است؟پ گفتند نوازندگان و بازيگران در عروسى شما شادى ميكنند. سكوت كرد، عروسى تمام شد و شب فرارسيد، شاه عروس خود را خواست و باو گفت من فرزندى جز اين پسر ندارم وقتى پيش او رفتى سعى كن با كمال لطف و محبت و تمام كوشش در دل او جاى باز كنى. دختر وقتى وارد اطاق داماد شد نزديك او رفت و پيوسته خود را باو نزديك ميكرد اما پسر پادشاه گفت صبر كن شب دراز است به‏به چه زن خوبى هستى. صبر كن شام بخوريم. غذا خواست و شروع بخوردن كردند بعد از غذا زن شروع بخوردن شراب كرد همين كه مست شد خوابش گرفت و خوابيد پسر

 

پادشاه از جاى حركت كرد و يواشكى از دست نگهبانان و پاسبانها رهايى يافت و داخل شهر شد. پسر ديگرى شبيه خودش با او ملاقات كرد و بهمراه او دو نفرى به راه افتادند پسر پادشاه لباسهاى خود را كنار گذاشت و جامه‏هاى رفيقش را پوشيد از شهر خارج شدند و آن شب را تا بصبح راه رفتند صبح خود را جايى پنهان كردند تا كسى آنها را نيابد، صبح كه بسراغ دختر رفتند خواب بود پرسيدند شوهرت كجاست؟ گفت تا حالا پهلوى من بود بجستجوى او رفتند ولى نيافتند بالاخره روزها مخفى ميشدند و شبها براه خود ادامه ميدادند تا از مملكت پدرش خارج شدند و داخل مملكت سلطان ديگر شدند.پ پادشاه اين مملكت دخترى داشت كه تصميم گرفته بود او را جز بكسى كه خود دختر مايل است و دوست ميدارد بازدواج ندهد، قصر بسيار عالى براى او ساخته بود كه مشرف براه بود آن روز كنار پنجره نشسته بود رفت و آمد كنندگان را تماشا ميكرد، ناگاه چشمش به پسر شاه افتاد و با رفيقش كه لباسهاى كهنه داشتند. به پدرش پيغام داد كه من عاشق پسرى شده‏ام اگر مايلى مرا به ازدواج درآورى به ازدواج اين جوان درآور. بمادر دختر جريان را گفتند كه او عاشق پسرى شده و چنين ميگويد. او نيز پسر را مشاهده كرد با سرعت و شادى پيش شاه رفت، گفت دختر عاشق پسرى شده، پادشاه با سرعت آمد و پسرك را از دور مشاهده كرد دستور داد لباسهاى ديگرى بپوشد از قصر پائين آمد و از او سؤالهائى كرد كه تو كه هستى و از كجا آمده‏اى؟پ پسرك پرسيد اين سؤالها را براى چه ميكنى من يكى از مستمندانم؟ گفت تو مرد غريبى هستى و شباهت باهالى اين مملكت ندارى. پسر گفت من غريب نيستم پيوسته شاه سعى داشت او را باقرار و اعتراف آورد ولى پسرك امتناع داشت.

عده‏اى را پنهانى پادشاه گماشت كه مواظب او باشند و ببينند كجا ميرود، پادشاه بقصر پيش خانواده خود برگشت و گفت اين جوان بايد پسر پادشاهى باشد و هرگز نيازى باين عشق و علاقه دخترم ندارد.پ از پى پسر فرستادند كه پادشاه ترا ميخواهد، گفت پادشاه بمن چه كار دارد او چه ميداند من كه هستم، بزور او را پيش پادشاه بردند دستور داد برايش يك صندلى قرار دادند روى آن نشست زن و دختر خود را نيز خواست و آن دو را پشت پرده نشاند، شاه گفت ترا براى كار خيرى دعوت كرده‏ام دخترى دارم كه بتو علاقمند

 

شده ميخواهم بازدواج تو درآورم اگر فقير هم باشى بى‏نياز خواهى شد و مقامى ارجمند مى‏يابى.پ جوان گفت من احتياجى بآنچه شما پيشنهاد ميكنيد ندارم اگر مى‏خواهى برايت مثالى بزنم پادشاه گفت بگو:

جوان گفت پادشاهى را گويند كه پسرى داشت آن پسر چند رفيق براى خود گرفته بود. يك روز رفيقها او را دعوت كردند و با غذا آنقدر شراب خوردند كه مست شدند و خوابيدند. نيمه‏ى شب پسر پادشاه بيدار شد بياد خانواده خود افتاد و بطرف منزل آمد. هيچ كدام از دوستان خود را بيدار نكرد.پ در بين راه كه ميرفت و شراب در او جايگير شده بود چشمش بقبرى ميان راه افتاد خيال كرد همين درب خانه اوست وارد آنجا شد و بوى گند مردگان را از مستى خيال ميكرد بوى خوشى است، استخوانهائى كه مشاهده نمود گمان كرد رختخواب است. بدنى را مشاهده كرد كه بتازگى مرده و ببو آمده بود خيال كرد همسرش هست او را در آغوش گرفت در حالى كه روى جسد مرده و بوى گند بود تمام لباسها و پوست بدنش كثيف شد نگاهى بقبر و مرده‏ها انداخت. از قبر خارج شد وضع ناجورى كه داشت از مردم پنهان ميكرد تا نبينند، بجانب دروازه شهر رفت ديد دروازه باز است داخل شد بالاخره بخانه خود رسيد خوشحال شد كه كسى او را مشاهده نكرده.پ لباسهاى كثيف را خارج كرد و شستشو نمود و لباس ديگرى پوشيد و خود را معطر كرد.

حالا خدا بتو عمر بدهد بگو ببينم آيا اين پسر وقتى برگردد پيش خانواده خود مثل اول خواهد بود و آيا ميتواند چنان باشد. شاه رو بزن و دختر خود كرده گفت من نگفتم او تمايلى بر پيشنهاد شما ندارد. مادر دختر گفت تو دخترم را تعريف نكردى و برايش امتيازات او را نشمردى اگر اجازه دهى من خودم بيايم و با او صحبت كنم.پ پادشاه بجوان گفت زنم ميخواهد با تو صحبت كند، تاكنون با كسى صحبت نكرده. جوان گفت اشكالى ندارد. از پشت پرده خارج شده يك طرف نشست گفت پسر، اين همه نعمت و موقعيت كه بتو روى آورده قبول كن دخترم را بازدواج تو در مى‏آورم اگر او را ببينى و زيبائيش را مشاهده كنى افسوس ميخورى. جوان نگاهى‏

 

به پادشاه كرده گفت اجازه ميدهى برايت مثالى بزنم گفت بگو:

گفت چند نفر دزد تصميم گرفتند كه خزانه شاه را بدزدند از زير ديوار خزانه نقبى زدند و وارد خزانه شدند آنقدر طلا و جواهرات مشاهده كردند كه تاكنون نديده بودند. ناگهان چشم آنها بصندوقى طلائى افتاد كه با طلا بر آن مهر زده بودند گفتند از اين صندوق بهتر چيزى در خزانه نيست تمام آن طلا است كه با طلا آن را مهر و موم كرده‏اند معلوم مى‏شود داخل صندوق بهتر از خارج آن است، همان صندوق را برداشتند و بردند تا داخل جنگلى رسيدند هيچ كدام بهم اعتماد نميكردند بالاخره صندوق را گشودند ناگهان چند افعى از داخل آن سر برآورد و بجان آنها افتادند همه را هلاك كردند.پ حالا بگو ببينم اگر كسى بداند اين افعى‏ها چه كرده‏اند و آنها را بچه صورت درآورده‏اند هرگز دست خود را داخل اين صندوق مى‏برد گفت نه، دخترك خود اجازه خواست تا با پسر صحبت كند گفت اگر او جمال و زيبائى مرا مشاهده كند، نميتواند خوددارى از جواب نمايد پادشاه بجوان گفت دخترم ميخواهد با تو صحبت كند هرگز پيش مردى تاكنون نيامده گفت اگر مايل است اشكالى ندارد.پ دختر از پشت پرده خارج شد زيباترين و خوش‏قدوقامت‏ترين زنان بود سلام كرد بجوان و گفت هرگز مانند مرا در زيبائى و كمال و تمام مزايا ديده‏اى من به تو علاقه دارم و عاشق تو هستم. پسر نگاهى به پادشاه كرده گفت اجازه ميدهى يك مثل براى خانم دختر بزنم گفت بگو.پ جوان گفت: گويند پادشاهى دو پسر داشت يكى از آن دو را پادشاهى ديگر اسير نمود و در خانه‏اى زندانى كرد و دستور داد هر كس از آنجا ميگذرد سنگى باو بزند مدتها بهمين وضع گذشت بالاخره برادرش بپدر خود گفت مرا اجازه ده بروم خود را فداى برادرم كنم و چاره‏اى برايش بيانديشم، گفت برو، هر چه مايلى پول و وسائل سوارى و لوازم بردار. مقدارى زاد و وسائل برداشت زنان نوازنده نيز بهمراه خود با زنانى نوحه‏سرا برد. نزديك شهر پادشاه كه رسيد خبر آمدن او را آوردند مردم را دستور داد از شهر خارج شوند و منزلى در خارج براى او ترتيب داد. پسر شاه در آنجا منزل گرفت وسائل و امتعه خود را بيرون آورد و دستور داد با مردم بقيمت ارزان معامله كنند همين كار را كردند همين كه مردم سرگرم معامله شدند پنهانى وارد شهر شد محل زندان برادر خود را اطلاع داشت پس از رسيدن‏

 

سنگى برداشت و پرتاب كرد تا ببيند برادرش زنده است يا نه. همين كه سنگ باو رسيد فرياد زد مرا كشتى. نگهبانان از صداى او ترسيدند بطرف او رفته گفتند چه شد كه فرياد زدى چه شده كه صحبت كردى تو كه مدتها است در زندان هستى و بارها ترا زده‏اند اما چيزى نميگفتى اين مرد يك سنگ بتو زد فرياد زدى؟ گفت مردم مرا نمى‏شناختند ولى او با اطلاع مرا زد. برادرش برگشت بمنزل و بمردم اعلام كرد كه فردا بيايند تا بهترين كتانها و اجناس عالى بى‏نظير را در اختيار آنها گذارد فردا صبح مردم برگشتند دستور داد پارچه‏هاى كتان را باز كنند و زنان نوازنده و خواننده و نوحه‏سرايان و هر نوع سرگرمى كه همراه او بود بكار اختصاصى خود مشغول شوند مردم سرگرم تماشا شدند. او پيش برادر خود رفت و زنجيرهايش را باز نمود. گفت ميخواهم ترا مداوا كنم او را ربود و از شهر خارج كرد بر جراحات او دوا گذاشت همين كه مختصر آسايشى يافت راه را باو نشان داده گفت برو تا برسى بيك كشتى در كنار دريا آماده است.پ برادرش رفت اما در چاهى افتاد كه در آن يك اژدها بود و كنار چاه درختى وجود داشت درخت را تماشا كرد ديد بر سر درخت دوازده غول هستند و در پائين درخت دوازده شمشير. تمام شمشيرها از نيام برآمده و آويزان است. پيوسته با كمال ناراحتى آنقدر فعاليت كرد كه شاخه‏اى از شاخه‏هاى درخت را بدست آورد و نجات يافت رفت تا رسيد به دريا در آنجا يك كشتى را مشاهده نمود براى او آماده شده سوار كشتى شد و رفت تا بخانواده خود رسيد.

حالا بگو ببينم اين جوان باز برميگردد بسوى اين ناراحتى‏ها كه مشاهده كرده گفت نه جوان گفت من همانم از او مايوس شدند.پ آن پسرى كه بهمراه او از شهر خودشان آمده بود باو گفت مرا معرفى كن تا دخترش را بازدواج من درآورد بپادشاه گفت اين پسر پيشنهاد ميكند كه دخترتان را بازدواج او درآوريد. پادشاه گفت چنين كارى را نمى‏كنم، جوان گفت برايت مثالى بزنم، گفت بگو.پ گفت مردى در ميان عده‏اى بود كه سوار كشتى شده بودند و چند شب و روز در دريا سفر ميكردند، بعد كشتى آنها نزديك جزيره‏اى شكست كه در آنجا غول فراوانى داشت همه مسافران غرق شدند جز آن مرد. غولها از جزيره بدريا تماشا ميكردند رسيد بيك غول دل بآن مرد بست و با او ازدواج كرد نزديك صبح او را

 

كشت و اعضاى او را بين دوستان خود تقسيم كرد همين جريان براى مرد ديگرى نيز اتفاق افتاد او را دختر پادشاه غولان گرفت و برد و شب را با او خوابيد و به ازدواج او درآمد، آن مرد ميدانست چه بر سر قبلى‏ها درآورده‏اند از ترس خوابش نمى‏برد، تا صبح شد دختر غول حركت كرد، مرد از دست او فرار كرد و كنار دريا آمد در آنجا يك كشتى را مشاهده نمود سواران كشتى را فرياد زد و از آنها كمك خواست او را سوار كرده بخانواده‏اش رساندند.پ صبح غولها آمدند و از دختر غول پرسيدند آن مرد كجا رفت گفت از دست من فرار كرد، از او باور نكردند و گفتند تو او را خورده‏اى و بما نداده‏اى حالا ترا ميكشيم اگر او را نياورى. دختر غول آمد تا بمنزل آن مرد وارد شد، گفت در اين سفر چه چيزها ديدى؟ مرد در جواب او گفت ناراحتى‏هاى فراوان كه خدا مرا از آنها نجات بخشيد جريان را برايش توضيح داد.پ گفت من همان غولم و آمده‏ام ترا ببرم. گفت ترا بخدا قسم ميدهم كه مرا نكشى من يك نفر را بجاى خود بتو معرفى ميكنم گفت بتو رحم ميكنم با هم رفتند تا پيش پادشاه. دختر غول گفت شاها سخن مرا بشنو من اين مرد را دوست داشتم و با او ازدواج كردم ولى او بمن علاقه‏اى نداشت و از من بدش مى‏آمد اينك بين ما قضاوت كن. پادشاه با مرد سرگوشى كرد. گفت تو او را رها كن تا من با او ازدواج كنم چون از زيبائى و جمال دختر غول خيلى خوشش آمده بود. گفت بسيار خوب اين زن جز براى تو شايسته نيست. پادشاه با او ازدواج كرد تا سحر با او خوابيد سحرگاه دختر غول او را كشت و اعضايش را تكه تكه نموده براى دوستان خود برد حالا بگو ببينم پادشاها كسى كه اين جريان را بداند باز ميرود پيش آن دختر غول گفت نه پسركى كه خواستگارى از دختر پادشاه ميكرد گفت من منصرف شدم و از تو جدا نخواهم شد.پ از پيش پادشاه خارج شده بعبادت مشغول بودند و در دنيا سياحت ميكردند بوسيله آن دو خداوند گروه زيادى را هدايت كرد آن جوان بمقامى ارجمند رسيد و در جهان نامش مشهور شد، بپدرش گفتند خوب است از پى او بفرستيد شايد بتوانيد او را نجات بخشيد، پيكى پيش او فرستاد بوسيله آن پيك بپدرش چنين پيغام داد بپدرم بگو فرزندت سلام ميرساند جريان خود را برايش شرح داد پدرش پيش او آمد جوان پدر و خانواده خود را نجات بخشيد.

 

پ‏آن شب را بلوهر به منزل خود برگشت و چند شب ديگر مرتب با يوذاسف ملاقات ميكرد تا يقين كرد در برايش گشوده شده و راه را يافته است بعد از آن شهر خارج شد. يوذاسف افسرده و غمگين شد، مدتها گذشت تا زمانى آمد كه بايد خارج ميشد و به پارسايان مى‏پيوست تا مردم را دعوت بحق نمايد و بسوى او سوق دهد روزى خداوند يكى از ملائكه را فرستاد خلوتى را از يوذاسف جست و در مقابل او ايستاده گفت خير و سلامتى پيشاپيش تو است تو يك انسانى در ميان چهارپايان فاسق و ستمگر نادان من حامل تهنيت از جانب حق بسوى تو هستم مرا فرستاده تا بتو بشارت دهم و مطالبى را كه از تو پنهان است برايت بازگو كنم. بشارت و راهنمائى مرا بپذير و مبادا از حرف من غفلت‏ورزى.

دنيا را رها كن و شهوات را ترك نما و دل از سلطنت فناپذير بكن كه دوام و بقائى ندارد و عاقبت آن پشيمانى و حسرت است و دنبال سلطنت پايدار و شادى فناناپذير و آسايش ابد برو راستگو و درستكار باش تو رهبر مردم خواهى بود و آنها را دعوت به بهشت ميكنى.پ همين كه يوذاسف سخن فرشته را شنيد در پيشگاه پروردگار بسجده افتاده گفت خدايا من مطيع فرمان توام و دستوراتت را مى‏پذيرم هر فرمانى دارى اظهار كن و از تو نيز متشكرم و آن كس كه مرا فرستاده سپاسگزارم او مرا مورد صحت و رافت خويش قرار داده و بين دشمنان رهايم نكرده من خود براى آن مأموريت تو كوشا هستم.پ فرشته گفت من پس از چند روز ديگر پيش تو خواهم آمد آماده بيرون شدن باش و غفلت مكن يوذاسف آماده خروج شد و تمام همت خود را در اين راه بكار برد و هيچ كس را اطلاع نداد هنگام خروج كه رسيد در دل شب كه مردم خواب بودند فرشته آمد گفت حركت كن خارج شو تاخير نينداز. از جا حركت كرد و راز دل خود را به هيچ كس جز وزير خود نگفت در همان موقع كه ميخواست سوار شود جوانى خوش قيافه كه فرماندار مقدارى از سرزمين پادشاه بود آمد و برايش سجده كرد. گفت كجا ميروى پسر پادشاه؟ ما گرفتار تنگدستى شده‏ايم اى حكيم دانا تو ما را رها ميكنى و اين مملكت را ميگذارى در ميان ما باش از هنگام ولادت تو ما در آسايش و فراوانى نعمت بوديم هرگز دچار ناراحتى و بلا نشده‏ايم. يوذاسف‏

 

اشاره كرد ساكت باش و باو گفت تو در همان سرزمين حكومت كن اما من ميروم به جايى كه مأمورم و ميخواهم دستورى كه بمن داده‏اند انجام دهم اگر تو كمك به مأموريت من بكنى بهره و نصيبى از آن نيز بتو ميرسد.پ يوذاسف سوار شد و بجانبى كه بايد برود رفت بعد از اسب پياده شد وزيرش اسب او را راه مى‏برد و سخت گريه ميكرد. ميگفت چگونه با پدر و مادرت روبرو شوم؟ و مرا به چه صورت آنها بقتل خواهند رساند تو چطور طاقت رنج و ناراحتى كه عادت نكرده‏اى دارى؟ و از تنهائى وحشت نمى‏كنى با اينكه يك روز تنها نبوده‏اى. بدنت چطور طاقت گرسنگى و تشنگى و خواب و بيدارى در روى خاك را پيدا ميكند يوذاسف او را تسلى ميداد و ساكتش نمود اسب خود را باو بخشيد و كمربند خويش را نيز در اختيارش گذاشت وزير پاهاى يوذاسف را مى‏بوسيد و ميگفت مرا هم با خود بهر جا كه ميروى ببر زيرا بعد از تو زندگى براى من ارزشى ندارد اگر مرا نبرى خودم سر به بيابانها ميگذارم و هرگز بميان مردم برنميگردم باز او را امر به سكوت نمود و تسليتش بخشيد گفت ناراحت نباش من كسى را پيش پادشاه ميفرستم و باو سفارش ميكنم ترا گرامى بدارد و مورد محبت خويش قرار دهد.پ لباسهاى سلطنت را از تن خارج كرد و در اختيار وزير خود قرار داد گفت بپوش آن ياقوتى كه بر روى سر ميگذاشت نيز باو داد گفت اينها را با اسبم با خود ببر وقتى پيش پادشاه رفتى برايش سجده كن و اين ياقوت را باو بده از جانب من سلام باو و بزرگان كشور برسان بآنها بگو من خود را بين يك قدرت و سلطنت فانى و زندگى باقى يافتم بالاخره زندگى باقى را اختيار كردم و از دار فانى دل بريدم چون نژاد و شخصيت خود را شناختم و عظمت و موقعيت خود را يافتم و دشمنان و خويشاوندان را نيز تشخيص دادم از خويشاوندان و دشمنان دست كشيدم و پناه به نژاد و شخصيت خود آوردم.پ اما پدرم وقتى ياقوت را ببيند دلخوش مى‏شود و چشمش كه به لباسهاى من بيافتد كه در تن تو است بياد من و علاقه‏اى كه بتو داشتم مى‏افتد اين مطلب مانع مى‏شود كه نسبت بتو زيان برساند.پ وزير برگشت و يوذاسف پياده براه افتاد تا به بيابانى وسيع رسيد سر بلند كرده درختى بزرگ را مشاهده كرد كه در كنار چشمه‏اى روئيده بسيار زيبا و پر از شاخ و برگ و ميوه، آنقدر پرنده اطراف درخت جمع شده‏اند كه سابقه ندارد و از

 

ديدن اين منظره خوشحال شد و شادمان گشت خود را بپاى درخت رسانيد و شروع به تفسير و تعبير مشاهدات خود نمود آن درخت را بمژده‏اى كه باو داده‏اند تفسير كرد و چشمه آب را بعلم و حكمت و پرنده‏ها را بمردم كه اطرافش را ميگيرند و دين را از او مى‏پذيرند. در همين موقع چهار فرشته پيش او آمدند كه جلو او براه افتادند از پى فرشته‏ها شروع براه رفتن كرد او را بآسمان بلند كردند و علم و حكمت باو دادند بطورى كه از گذشته و حال و آينده و آنچه هست اطلاع پيدا كرد و بعد او را پائين آورده بر زمين گذاشتند يكى از چهار ملك همراه او شد مدتها در اين سرزمين بود بعد آمد بشهر سولابط. وقتى خبر به پدرش رسيد با اعيان و اشراف مملكت باستقبال او شتافت خيلى احترام و اكرام باو كردند، خويشاوندان و غلامان و مأمورين قبلى او اطرافش را گرفته و سلام كردند با آنها صحبتها نموده و بسيار انس و الفت گرفت بالاخره گفت درست بمن گوش دهيد و دل فرادهيد براى شنيدن حكمت خدا كه نور جانها است و اقرار كنيد بعلمى كه راه نجات است بيدار شويد و فرق بين حق و باطل و هدايت و گمراهى بگذاريد.پ بدانيد آنچه خداوند بوسيله پيامبران فرستاده دين حق است خداوند در اين برهه از زمان نيز بما اين امتياز را بخشيده برحمت و رافت و لطفى كه به ما داشته در اعتقاد بدين انسان از آتش جهنم خلاص مى‏شود، فقط مطلب اينست كه بملكوت آسمانها نميرسد و داخل آن نميشود مگر كسى كه ايمان داشته باشد و عمل خير انجام دهد و هر كه ايمان آورد نبايد براى دلبستگى بدنيا و سلطنت اين جهان و بهره‏بردارى از نعمتهاى اينجا باشد.پ بايد ايمان براى رسيدن بملكوت آسمانها و رهائى از عذاب و نجات از گمراهى و رسيدن بآسايش و فرج در آخرت باشد زيرا قدرت و سلطنت دنيا فانى است و لذتهايش نابودشدنى هر كس فريب آن را بخورد هلاك و مفتضح ميگردد وقتى به پيشگاه پروردگار كه جز بحقيقت حكومت نميكند وارد شود زيرا مرگ پيوسته همراه با بدنهاى شما است و مراقب روح‏هاى شما نيز هست كه با بدنها بر زمين نخوريد بدانيد همان طورى كه پرنده‏ها نميتوانند از دست دشمن رهائى يابند از امروز تا فردا مگر بوسيله چشم و ديدن و دو بال و دو پاى خود، انسان نيز قدرت بر حيات و نجات ندارد مگر بوسيله ايمان و عمل خير، پادشاها دقت كن شما نيز اى اشراف درك كنيد و بفهميد و پند بگيريد تا وقتى كشتى هست از دريا عبور كنيد. و راه‏

 

 

دور و دراز را تا وقتى راهنما و زاد و توشه وجود دارد بپيمائيد و تا وقتى چراغ هست از راه تاريك بگذريد.پ از گنجهاى نيكوكارى كه در اختيار پارسايان است جمع‏آورى كنيد و با آنها در كارهاى نيك و اعمال خوب شركت نمائيد و كاملا پيرو آنها شويد و يار و ياورشان باشيد و هماهنگى با آنها بكنيد تا با شما بملكوت نور فرود آيند و از نور استفاده كنيد واجبات را بجا آوريد مبادا دل ببنديد بدنيا و شراب خورى و شهوت رانى با زنان و كارهاى زشت كه موجب هلاك روح و بدن مى‏شود از تعصبهاى ناروا و دشمنى و سخن چينى بپرهيزيد و هر چه مايل نيستيد نسبت بشما انجام دهند بهيچ كس روا نداريد پاك‏دل و خوش‏نيت باشيد تا هنگام مرگ در طريق خدا و راه مستقيم قرار گيريد.پ بعد از سرزمين سولابط خارج شد و بشهرها و سرزمينهاى زيادى رفت تا رسيد بمحلى بنام كشمير در آنجا وارد شد و مرده‏ها را زنده كرد و در همان جا بود تا مرگ بسراغش آمد پيكر را رها كرد و بجانب نور بلند شد قبل از مرگ شاگرد خود را به نام يابد كه خدمتكاريش را بعهده داشت خواست مردى كامل بود و اطلاعات كافى داشت باو وصيت كرد و گفت من بزودى از دنيا ميروم. واجبات را انجام دهيد و منحرف از حق نشويد و عبادت از پيش گيريد و باو سفارش كرد برايش مقبره‏اى بسازد آنگاه پاهاى خود را دراز كرد و سر بجانب مغرب و صورت بطرف مشرق گرفت و از دنيا رفت.